August 29, 2004

دیروز این جا نبودم. امروز هم نمی خواستم باشم. از اول تابستان دارم سعی می کنم برنامه ای را که برای درس ها دارم دنبال کنم. تا همین الان هم یک کتاب در مورد ادبیات انگلستان، بیست داستان کوتاه، پنج نمایشنامه و بیش از پنجاه شعر با دیگر چیزهایی که خوانده ام هست، چیزی حدود هزار صفحه متن به زبان انگلیسی، ولی پریشب که نشستم و دوباره حساب کتاب کردم دیدم که اگر تا آخر شهریور 1280 صفحه دیگر را – حدودا – بخوانم تازه می شود یک نفس راحت کشید و رفت پیش استاد که من به برنامه شما عمل کردم

برای همین من دیگر احتمال دنبال کردن برنامه منظم نوشتن را ندارم. چون نمی خواهم به اینترنت هر روز بیایم. همین. سعی می کنم خیلی دنباله دار از دنیا محو نشوم. ولی فعلا و تا دو سال دیگر کنکور فوق لیسانس برایم مهم تر از چیزهای دیگر است و برای ادبیات انگلیسی این خواست یعنی یک رقابت خیلی تنگاتنگ با بیش از شش هزار نفر – تخمینی – برای سی و سه صندلی در پنج دانشگاه در تهران و شیراز. و بیش از 15000 صفحه متن به زبان اصیل و شیوا و روان انگلیسی

من را خواهید بخشید. ترم هم که شروع شود نور علا نور خواهد شد. دوست دارم تا شروع ترم کمی بیشتر نفس بکشم. و ترم همه برنامه ها را از دانشجویان می گیرد

پس فعلا تا بعد، نمی دانم کدام بعد
سودارو
2004-08-29
شش و بیست و پنج صبح



August 27, 2004

در دبیرستان های ایران واحد بی مصرفی تدریس می شود به اسم دفاعی یا چیزی شبیه به آن. یک بار اجباری و برای بار دوم اختیاری است که بخواهی بخوانی اش یا نه. من مجبور شدم برای هر دو بار این واحد را تحمل کنم. در بار دوم، یک مرحله حضور در پادگان هم داشت و شلیک با مسلسل – کلاشینکف فکر می کنم – هم در برنامه درسی گنجانده شده بود. یادم هست وقتی گلوله ها را گرفتم و بعد در صف ایستادم و می خواستم بروم تا تفنگ را تحویل بگیرم به مسئول مربوطه گفتم: نمی شود من تیراندازی نکنم؟ و او جواب داد وقتی برگردی دلت می خواهد دوباره بروی. من رفتم و تیر ها را در میان فضا و مثلا به سمت هدف خالی کردم و و قتی برگشتم دلم می خواست به آن مرد بگویم: هنوز هم دلم نمی خواهد تیر اندازی کنم

امیدوارم هیچ وقت مجبور نشوم تفنگی را در میان دستانم بفشارم

جدای این مسئله که این واحد چقدر بی مصرف است در مقابل دو واحد کمک های اولیه و بهداشت که آن هم یک درس اختیاری است و چقدر شیرین و چقدر مورد نیاز، آن هم برای ما مردم ایران که رانندگی مان شهر ها و جاده ها را مثل مناطق جنگ زده کرده است – هنوز هم کشتارهای جنگ عراق نتوانسته بیش از یک سوم مرگ های تصادفات جاده ای ایران را شامل شود. و نیز با مسائلی مثل یک زلزله که در چیزی حدود بیست و پنج ثانیه طبق آمارهای رسمی بیست و پنج هزار و طبق آمارهای غیر رسمی پنجاه و پنج هزار تن از مردم این سرزمین را در بم به خاک و خون می کشد و تا بیست و چهار ساعت هیچ امداد گری وارد شهر نمی شود و یک منطقه بزرگ که گفته می شود بیش از ده هزار نفر در آن مردند تازه بعد از چهل و هشت ساعت که یک زن با بچه در بغل خود را به امداد گران می رساند و به گریه می افتد به امداد گران شناسناده می شود. در این چنین سرزمینی این واحد کمک های اولیه و بهداشت مهم ترین چیزی است که باید در دبیرستان ها تدریس شود و اختیاری است آن واحد دفاعی اجباری برای بار اول و بی مصرف

ببخشید. خیلی از مطلبم دور شدم. جدای از بی مصرف بودن این واحد های دفاعی، یک مسئله هم در ذهن من به وجود آمده است، که این واحدها را گذاشته اند که همیشه پسران این سرزمین آماده دفاع از حکومت باشند و در شرایط جنگی بتوانند در ارتش بسیج کنند

از ابتدای ورودم به دانشگاه در ترس از جنگ هستم. یادم هست قبل از ورود بهدانشگاه با امید در پارک قدم می زدیم و من به آسمان نگاه می کردم وآرام گفتم دوست ندارم هیچ هواپیمایی پرواز کند

هواپیماهای جنگی را می گفتم

وقتی به امید گفتم اگر امریکا به ایران حمله کند در جنگ شرکت نمی کنم و اگر مجبورم کنند در اولین فرصت خودم را تسلیم می کنم، جا خورد

من از جنگ متنفرم، و از جنگ برای اشتباهات آدم هایی که به من هیچ ربطی ندارند بیشتر

خاطره ای از جنگ ایران و عراق ندارم. خیلی کوچک بودم و برایم تعریف می کنند از فامیل که در اواخر جنگ به مشهد که از موشک و بمب در امان بود پناه آورده بودند و از شیرین کاری هایم می گویند

و
...

این روزها همه اش از جنگ می شنوم. واشنگتن پست رسما برنامه حمله اسرائیل به مراکز هسته ای ایران را منتشر کرد. شایعات جدید می گویند موشک هایی در شمال عراق مستقیما به هدف های ایرانی نشانه رفته اند و منتظر اشاره ای برای حمله اند

بوش دارد در انتخابات کم می آورد و احتمال حمله به ایران برای جلب آرا زیاد است. فراموش نکنیم که بلر در زمان جنگ با عراق – جنگ خلیج 2 – جزومحبوب ترین نخست وزیرهای تاریخ انگلستان شد و فقط مارگارت تاچر توانست نزدیک به او بیاستد. فراموش نکینم که درست در زمان جنگ عراق چهل و نه درصد مردم امریکا از حمله به ایران حمایت می کردند

و حالا ... جدید ترین شایعات می گویند قسمتی از القاعده در نقطات امن ایران مخفی شده اند. و من می ترسم از جنگ، از آن لحظه که هواپیماها به پرواز در آیند

سودارو
2004-08-27
شش و هشت دقیقه صبح

August 26, 2004

دوست دارم میان تاریکی نیم شب اتاق بنشینم و به صدای آرام تونی برکستون گوش فرا دهم. بیرون دارند از شادی به پرواز در می آیند. مدال طلا رضا زاده را لمس کردیم. می گویم لمس کردیم چون مدالی بود برای مردم و برای مردم هم هدیه داده شد، توسط خدا. و مدال های دیگر که می خواستیم برای افتخار مردمانی بود دور از مردم و دور از خدا. و از همه شان دور شدیم. نزدیک ترین مان چهارم شد. و یک تن، تنها یک تن، آن کس که می خندد

دلم می خواهد گریه کنم. نه از شادی. از غم، این غم همیشه تاریک که تمام وجودم را در هم می تند و همراهم پیر می شود

کجا می خواستیم باشیم و کجا رفتیم

نمی خواهم بنویسم. چون فقط برای خودم دردسر درست می شود
فقط ... دو سال دیگر و خداحافظ مشهد و ... و خداحافظ ایران
می دانم که در این سرزمین نخواهم ماند
و
...

* * * *

All I ask is a chance to ruin my life in my own way

The New Yorker – July 2004 – Page 42

چند روز پیش در مورد یک فیلم نوشتم و در مورد وب لاگ بچه تهرون و صدای دختر خانوم جهنم در آمد که این حرف ها چیست در مورد آزادی می زنی؟

شاید خوب بیان نکرده ام
خوب من کسی نیستم که خوب حرف هایم را بیان کنم

نوشته ای که به انگلیسی می بینید مال یک کارتون مجله نیویورکر است که در آن دختری رو در روی پدر و مادرش ایستاده و جمله را می گوید

مگر زندگی چیست؟ جز یک عبور کوتاه و کسالت بار از میان تصاویر محو زمانه؟ مگر چقدر می خواهیم اینجا بمانیم؟ چه داریم که بخواهیم آن را صرف مبارزه ای مسخره و بی پایان برای به دست آوردن آن چه که حق ماست انجم دهیم: حق زندگی و نفس کشیدن و انتخاب کردن

مگر آزادی چیست جز حق انتخاب؟ که نداشته ایم، نداریم، دروغ نمی گویم. هنوز یک سال بیشتر از آن روز هایی نمی گذرد که یک دوست که تحت فشار خانواده اش مجبور به خواندن در رشته مورد نظر آن ها شده بود، تحت فشار هایی که در تمام مدت زندگی اش به روحش وارد شده بود، می خواست از همه چیز انتقام بگیرد. و تنها چیزی که در دستانش بود یک دختر بود. من نمی دانم که او با آن دختر رفتار جنسی داشت یا نه، فقط می دانم تمام زندگی اش برای همیشه به گند کشیده شده است چون اختیار نفس کشیدنش را هم ندارد

مگر چند روز گدشته از آن لحظه که من در یک کافه رودر روی ویدا نشستم و در همان لحظه اول جا خوردم از چشکان سیاه تهی اش. ویدا از بیمارستان مرخص شده بود. بعد از یک خودکشی ناموفق. برای آن که برای صبحانه خوردن اش هم اختیار نداشت. ونیز برای ازدواجش. و تنها چیزی که داشت مرگ بود
مرگ

خدایا

مگر سوفارو چه می خواست جز حق عشق ورزیدن که به مرگ راضی اش کردند؟ و سدریک ... مگر جز نفس کشیدن چه چیزی خواست که تمام زندگی اش را خرد کردند و ریز ریز و به باد پرتش کردن و سوزاندش و ... چه بگویم بیشتر؟

خواستن یک حق. یک حق برای نفس کشیدن در این لحظات مرگ بار زندگی که مجبوری در میان تصاویر زشت بگذری. و زیبایی ها را با تمام وجودت گریه کنی

یک حق برای همیشه

انتخاب و به احترام به انتخابی که داشته ای: تنها چیزی که من می خواهم شانس نابود کردن زندگی ام در راهی است که خودم خواسته ام، جمله نیویورکر را بارها در ذهنم زمزمه می کنم و فکر می کنم به تمام زیبایی هایی که نابود شده اند

سودارو
2004-08-25
یازده و بیست و پنج دقیقه نیم شب تاریک تابستان


August 25, 2004

هنوز کابوس ها ترکم نمی کنند. تمام دیشب یک خواب به هم ریخته و عصبی می دیدم. البته شامل لحظه های زیبایی هم بود. از خواب فقط یک امتحان ورودی برای چیزی یا جایی که نمی دانم یادم هست و یک سری درد سر که آن جا بود. و بعد هم از اینکه ازدواج کرده بودم و با همسرم مشکل داشتم و ... دیگر یادم نیست. فقط می دانم مثل کابوس بود: یک کابوس آرام

دیروز نصف کتابفروشی های معتبر مشهد را گشتم و فهمیدم که متن انگلیسی کتاب مقدس در بازار نیست و فارسی اش هم ممنوع و خدا تومان ارزش. آمدم خانه مثل بچه آدم نشستم و بخش اولش را پرینت زدم

عصر هم مثل آدم های خل و چل با یک کیس زیر بغل رفتم خانه آبجی و نشستم به ویندوز یکی از رفقا را عوض کردن – برای اولین بار در عمرم – و در وقت های آزاد هم نیویورکر خواندن. از برگشتم قدم زدن طولانی صبحگاهی شماره بیست و شش جولای نیویورکر رو که این قدر در موردش شنیده بودم را خریدم و فهمیدم این هفته نامه چاپ نیویورک یک جورایی دیفانه و خفن و تمام این جور حرف ها است. صفحه بندی توپ و مطالب ارزشمند – به جز اخبار تئاتر ها، کلوپ ها، سینماها و نمی دانم هر جایی که ملت هنرمند تو نیویورک می روند علافی هنری، آن قسمتش جالب نبود، یعنی برای من که تو مشهد نشستم کسل کننده بود. ولی بعد خدا شد. جمله بندی ها را باید ببینید. بعضی هاش آدم را خل می کند در بست. این را در نقد یک فیلم به عنوان نمونه بخوانید

But Ferrell and his old “Saturday Night Live” buddy Adam McKay (who directed) don’t seem to have the shape of a movie – any movie – in their bones or even in their hopes.

The New Yorker – Page 23 – from the film notes – first column

من از این شماره نیویورکر فهمیدم که جان آپ دایک از عهد پارینه سنگی – اوایل قرن بیستم – همچنان در حال تولید نقد و شعر و داستان کوتاه و رمان می باشند – خدا را شکر - و در این شماره هم یک نقد دارد و در پاییز هم یک کتاب جدید بیرون می دهد. یک نقاشی هم از سامپه دوست داشتنی – نیکلا کوچولو را که می شناسید؟ - صفحه اولش گذاشته که فکر کردن به آن، ذهن آدم را پر از شادی می کند

کلی کار دارم و ذهنم دور و بر ملکه ویکتوریا می گرده و شعر های دوران ویکتوریا که روی دستم باد کردن. اگر امروز برسم و بروم مرخصشان کنم

Good Luke
Sody
2004-08-25
شش و یک دقیقه صبح
مشهد خواب آلو


August 24, 2004

دیروز خواب وحشتناکی می دیدم. تلویزیون نگاه می کردیم و ناگهان نشان داد که تمام اطراف حرم امام علی (ع) در نجف بوسیله حمله موشکی در عرض چند ثانیه پودر شد و اعلام کرد که یازده هزار نفر در جا مرده اند.کمی بعد من داشتم با یکی صحبت می کردم و آشفته که نزدیک است به ایران حمله شود – توسط امریکا – و بعد هم همه داشتیم از یک موقعیت که دایی به وجود آورده بود استفاده می کردیم و می خواستم تا قبل از شروع جنگ به فرانسه برویم

...

بیدار شدم آشفته بودم. این حرف ها به من نمی آید. نمی دانم این خواب را چرا دیده ام

...

من هر چه حرف در مورد فیلم های یک و دو هری پاتر زده بودم پس می گیرم. دی وی دی هری پاتر را دیدم و دیوانه شدم – فیلم دوم – تمام چیزهای کوچکی که در کیفیت تصویر دی وی دی مشخص بود، همه، به من کمک کردند تا بفهمم این فیلم قشنگ است. در میان تصاویر قلعه هاگوارتز را پسندیدم – که قبلا چه قدر از آن شاکی بودم – و چیزهای دیگر

ذهنم خسته است
نمی خواهم بیشتر چیزی بنویسم
هر چه که باشد من از جنگ و مرگ در جنگ متنفرام

سودارو
2004-08-24
شش و پانزده صبح

August 23, 2004

دود. حرکت آهسته ماشین ها در ترافیک مزخرف ایجاد شده برای ترمیم آسفالت خیابان وکیل آباد. سردرد میگرن که تمام صورتم را خیس عرق کرده و انتظار و انتظار ... دیشب سریال کاکاتوس هم تمام شد. کم نگاهش می کردم چون خیلی موقع شام خوردنمان پخش نمی شد و من هم بیکار نیستم اراجیف سانسور شده نگاه کنم. آخرش داد همه هنر پیشه ها در آمد که آقا این چه وضع اِشه و کارگردان – آقای هنرمند- را صدا زدند تا بیاید و وضعیت آن ها را مشخص کند. مردی را نشان داد که فکر نمی کنم محمد رضا هنرمند بوده باشد، در هدفون روی گوش هایش به چیزی گوش کرد و از کسی که دستوری گرفت و گفت: پایان. و هنر پیشه ها شروع کردند به احوال پرسی

دیشب شب قشنگی بود، هر چند میگرن تمام سرم را فرا گرفت. روز قشنگی هم بود. راه رفتن و نگاه کردن به ویترین مغازه های کامپیوتر و هفته نامه ارتباط سر سه راه راهنمایی ورق زدن و رونالد و کیس نازی که پسندیده بود، سیاه، جی فور، مناسب برای دانلودکردن های طولانی مورد علاقه اش

و خواب، خواب، خواب را چقدر دوست دارم. دیشب بچه های دانشگاه را خواب می دیدم و سکوت، زیبایی، قهقهه و آرامش ... راه می رفتیم و زندگی قشنگ بود

همه قشنگی دیروز میان لیوان های بزرگ و عمیق چایی و یک بحث دوستانه و سه نفر که روبه رویمان سیگار می کشیدند و من و گوته . . . و گوته

چرا؟ چرا ما آدم نمی شویم. دیشب از میان هوارتا آدم که توی راهنمایی ریخته بودند گذشتم و با سردرد و خسته، رسیدم خانه و فکرهایم تا شب کامل شد

گوته خسته و اندوه ناک و سردر گم. مثل تمام روزها. داشتم فکر می کردم فقط حکومت و دولت و آدم هایی که از جلوی دماغ گنده شان چیزی بیشتر نمی بینند مقصر نیستند. خانواده ها. کلمه ای که می بایست وجود داشته باشد. می بایست و . . . و سکوت و تنهایی و زجرها که می آیند و رها نمی کنند

زندگی واقعی نداریم و خسته و سر در گم محو می شویم

کاش می شد فکر کرد بچه هامان یاد خواهند گرفت خنده یعنی چه . . . کاش

دارم بک استریت بویز گوش می کنم. واقعا صدای قشنگی نیست؟

سودی
شش و نه دقیقه صبح
2004-08-23


August 22, 2004

The next best thing

نمی دانم این فیلم را دیده اید یا نه. در کل یک فیلم بی مزه است که چند وقت پیش تماشایش کردم چون می خواستم تمام شود. ولی فیلمی است که در ذهنم یک مثال مهم از آن چه است که در غرب آزادی نامیده می شود و به ما فقط بویش می رسد: هر چیزی در آن جا سر جای خودش است

در فیلم یک گروه مردان همجنس باز هستند و خوب در جامعه به همین نام شناخته می شوند و در دادگاه هم که یکی شان برای حضانت کودکی که فکر می شد پسر اوست و نیست می جنگد، در آن جا هم مرد در روبه روی مادرش هم ابایی ندارد به صراحت آن چه را که هست بیان کند. خوب، شاید چون قبول شده است این گونه باشد

اگر به گوشه صفحه نگاه کنید لینک های جدید را می بینید که دیروز قرار دادم. از میان آن ده لینک دیروزی یکی وب لاگ بچه تهرون است. مال سیاوش بلورانی مقیم تورنتو. شاید در بعضی مواقع چرت و پرت سر هم می کند. ولی من این وب لاگ را خیلی دوست دارم مرتب دیدارش می کنم، چون نویسنده آن سر جای خودش است. یعنی اگر خیط شده، خندیده، پز داده، دعوا کرده، سکس داشته، می خواهد به دختر ها گیر بدهد و ... می تواند بیانشان کند. راحت است. غذاب حرف هایش را پشت سر ندارد. و این چیزی است که چقدر ما در این سرزمین کم داریم

که سر جای خودمان باشیم و اگر جنایتکار و قاتل نباشیم که محدود شویم کسی کاری به کارمان نداشته باشد
یک بعد آزادی همین است

* * * *

من دیروز که لینک ها را چک می کردم وب لاگ های علی قدیمی و زن نوشت باز نشد. من نمی دانم که من اشتباه کرده ام یا کارت جدیدی که از آن استفاده می کنم سانسورشان کرده است. لطفا یکی از دوستان که از خارج از کشور به وب لاگ متصل می شود این دو تا لینک را چک کند و خبرش را به من بدهد. چون ظاهرا آدرس ها که درست است

* * * *

خانواده معظم اسباب کشی کردند. یعنی به قول خان داداش اسباب هاشان مسقر شدند و خودشان نه
ببینم امروز می تواند یک ناخونکی به دوران ویکتورین ها بزنم و یه داستان کوتاه بزنم تو رگ یا نه

سودی خواب آلو
صبح کله سحر
شش و دو دقیقه
2004-08-22





August 21, 2004

خواب آلوم. خیلی خیلی خیلی. دیشب مثل اسب کار کردم (تو فارسی ما می گیم مثل خر یا سگ و توی انگلیسی اسب ها مشهور به پرکاری هستند، خوب من قیافه ام به کره اسب ها بیشتر شبیه تا سگ و خر) تو عمرم این قدر ظرف خشک نکرده بودم که دیروز تو جریان اسباب کشی خاندان معظم انجام شد. شونصد تا جعبه باز کردم و آخر سر دادم در آمد وقتی باز یک بسته از این ظرف های نشکن قهوه ای پیدا شد

خسته ام. پس مغزم کار نمی کنه. خوب چیز خاصی هم ندارم بگم

خانوم رجبی دارن کارنامه های زبان را در اختیار دانشجویان خیام قرار می دهند. قیل از حرکت به سمت دانشگاه قاب عکس فراموش نشود

همان طور که می بینید بلاگ رولونگ پس ورد من رو قبول نمی رد – ظاهرا چون می دونست خودم باز نکردم – و من یک بلاگ رولینگ دیگه گرفتم – دلش بسوزه – و امروز هم باید چند تایی لینک اضافه کنم

و دیروز باز بلاگر اذیت کرد پست من دو بار پابلیش شد

و این که در اورکات می توانید یک جامعه تحت نام
Khayaam University
پیدا کنید که مال دانشجویان خیام می باشد. آقایان و خانوم های دانشجو لطفا عضو شوند
از آن جا روی گزینه مصطفی که بروید به من می رسید که بدون عکس دارم مرموز و بی خیال همان دور و بر ها می پلکم

ها
خوابم می آید
صبح بخیر

سودی
2004-08-21
پنج و چهل و هفت دقیقه صبح

August 20, 2004

حال گرفتگی یعنی این که یکی از بهترین دوست هایت صبح سحر آمده باشد دیدنت و دارید با هم چت می کنید که کارت اینترنتت تمام می شود. دلم گرفت. ذهنم را خالی کردم. اول به ذهنم رسید که چند روزی نباشم وذهنم را از اینترنت دور کنم، بعد گفتم یک ماه از تابستان مانده و بعد که ترم شروع شود با واحد هایی که منتظراند ... و رفتم یک کارت اینترنت خریدم
...

دیروز از پنجره خانه جدید خواهرم اینها داشتم خانه های همسایه خودمان را دید می زدم و هدفمم هم پیدا کردن دیش ماهواره بود. خوب تخمین من از دیش هایی که توی دید بود این است که از هر چهار خانه یکی به جهان متصل است. چند روز پیش می خواستم داد بزنم من دیش می خواهم افتتاحیه المپیک را ببینم که فرداش با خواندن مقاله های متعددی که معترض به طرز برخورد ایرانیان در رژه المپیک بود ،دلم خنک شد. نداشتم و ندیدم، بی خودی داد و فریاد نزدم

دیشب برای اولین بار قسمتی از مسابقات المپیک را زنده به سبک صدا و سیما دیدم – توی مسابقات جام اروپا من یک شب توی اتاقم بودم و هر وقت از خانه همسایه داد بلند می شد که گل یا خاک تو سرت، خونسرد راهی هال می شدم و تازه توی مبل راحت که می نشستم تلویزیون ایران صحنه رو پخش می کرد – مربوط به وزنه برداری بود و از ایران یک نفر بود که از بس هول بود مدال بگیرد نفر ششم شد – هاه؟ من درست حسابی نگاه نکردم – آن جا این احساس در من به وجودآمد – و اول با دیدن آن ترک هانا – که ورزشکاران چه قدر وابسته به مربی شان هستند. مثل یک عروسک. قبل از آمدن نوازش و ناز و بوسه که آدم به بچه هایش هم به زور می دهد و بعد هم چه وزنه را بلند کرده باشد چه نکرده، توی آغوش مربی به داخل سالن برده می شدند. نه احساسی شحصی، نه هویتی، نه وجودی. انگار تمام مسابقه را برای مربی انجام می دهد

البته آن وسط چند نفر مثل این هانا خیلی نازنازی نبودند که یکی شان همین وزنه بردار ایرانی بود که قیافه اش با لباسی که براش انتخاب کرده بودند شبیه تعمیر کارهای ماشین بیرون شهر شده بود
...

امروز هم در دنباله دیروز به اسباب کشی خانواده معظم می گذرد. دیروز عصر خانه ماندم که خیرسرم یک کم متن بخوانم. چهار صفحه از یک نمایشنامه را نخوانده بودم که خواهرزاده ها دعواشان شد سر این که کی روی صندلی کامپیوتر بشیند. تمام شبم نابود شد. کتاب را گذاشتم کنار و زل زدم به جایی بین صفحه روشن ژوزفینا و آسمان که درآن میان پنجره های خانه دکتر مهمانی می دادند و خواهر زاده ها که مثل دو تا بچه گرگ تا ساعت یازده و نیم شب داد و دعوا و بازی و خنده

هی
الان هم کسلم
دارم خیالی نیست شادمهر گوش می کنم

سودی
2004-08-20
پنج و سی و نه صبح


August 19, 2004

به صدای جیرجیرک گوش کردم و نماز خواندم و به هم ریخته، مثل شهر که امشب زیر پایم سر می خورد و با قیافه اش همه چیز و همه کس را به سخره گرفته بود
حافظ را گشودم و غریب بود. نمی دانم برای من می گفت که مثل یک شوخی می مانست یا برای ایران که مثل یک رویا در هوا شناور بود
...

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید، گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند؟

...

غزل 183 – صفحه 232 – حافظ به روایت شاملو
...

قبل از عید نوروز خواهرم و خانواده اش راهی خانه ما شدند تا زمانی که خانه جدید شان حاضر می شود انیجا باشند. حالا خانه حاضر است. امشب آن جا بودم و میان باد و هواپیماها و ستاره ها و اسباب های بهم ریخته داشتم مشهد را نگاه می کردم. کوهسنگی با چراغ ها و چراغ ها در همه سوی شهر. خیابان خیام و ساختمان های بلند. و صدای ماشین ها و مردمی که در پیاده رو ها غرق شده بودند و شهر که انگار در طلوع جنونش مرده بود
دلم گرفت
میان من و مرگ فاصله پنج طبقه بود و پنجره باز و ذهن خالی
خودم را عقب کشیدم و چشم هایم را بستم و از اتاق تنها آمدم بیرون

آمدم خانه و این شعر را نوشتم
...

* * * *

منظره

حسرتی
میان دست ها و آسمان مدور نشسته
در شهر که دارد در چراغ های قرمزش می سوزد و
پیر نمی شود و نه انده ناک
غرش کنان و ناپیدا
کشیده در امتداد هواپیماهایی که بی پایان
، در خطوط جنون می گذرند

روزها
خواب
بیداری
خواب
. و شب ها

چشم هایم میان هوا تاب می خورند و
حس پرواز میانه شانه ها را درد می آورد
. . . کو آن زمان خسته
و دور می شوم
از قاب پنجره می گریزم
مرگ در زیر پاهایم نفس نفس می زند
عریان
سپید
و دست هایم میان تاریکی می گردند

سکوت
، و خشم

و صدایی که فرو نیافتاده می دود میان ماشین ها
می غرد میان آتش بار دود ها
و محو می شود در میانه حجم چراغ های افسرده

چرا ؟

وچشم های را می بندم
اینجا
اینجا
. . . تنهایی و سکون

سودارو
2004-08-18
یازده و سی و پنج دقیقه شب

...

* * * *

خاطرات بی امان حجوم آورده اند سطح ذهنم را. سخت است. می دانم و نشسته می گذارم زمان در آهنگ بی صدایش دور شود از من و از زندگی

وقتی مرده ام سراغ مرگ چرا می روم باز
چرا
چرا؟

سودارو
2004-08-19
سی و هفت دقیقه بامداد


August 17, 2004

مثل یک کوه الماس شکل ِ برنده و بزرگ می مانی که می غلتد. نمی گذارد کسی به قله برسد. فرو می افکنی و دوباره بر پا می ایستد انسان و دوباره پنجه در می افکند در برابر شکوه انسانی ات و دوباره فرو می افتد و دوباره و دوباره
. . .
اینگونه زمان می گذرد. تو مغرور می ایستی و من فرو افتاده
اینگونه است عشق برای تو

گفتی برای درست چیزی نگویم
گفتی در زندگی خصوصی ات دخالت نکنم
وقتی دیدم می خواهی بروی اول ناراحات شدم و یک
دعوای کوچک . . . یادت هست
و بعد دیدم از ته قلب است و تو رفتی
. . .


پرستو گفت آمده ای مشهد
دلم می خواهد پیش ت باشم. فکر می کنم و تو را در خاطر دوباره زنده می کنم
و . . . نمی دانم. شاید هم را ببینیم یک جریان غم انگیز پیش بیاید که من انرژی اش را ندارم
و تحملش را
نمی دانم
شاید فقط بشینیم وبخندیم و قهقهه بزنیم
واقعا نمی دانم و می ترسم
خیلی

مشهد خوش بگذرد خانوم فرشته بال دار خال خالی

* * * *

سه تا داستان کوتاه. یک فصل در مورد دوران بین کلاسسیسم و رمانتیسم ها، پرده اول نمایشنامه دشمن مردم، چند شعر، بیرون رفتن، و در زبان فارسی هم کمی از سقوط آلبر کامو. و خواب های طولانی. تمام امروز من این گونه گذشت

همین
افکار گریخته از خاطرات فرو ریختخه
شب شما هم بخیر

سودارو
2004-08-16
ده و پنجاه و دو دقیقه شب

August 16, 2004

دیروز شکسته و بافاصله ولی خوب خوابیدم و الان یک پسر توچولی خواب الوی نازم.دارم انریکو گوش می کنم و سعی می کنم ذهن خومارم رو بیدار کنم یادم بیاد در مورد چی می خواستم بنویسم

دیشب با رونالد رفتیم توی این شهر شلوغ پلوغ گشتیم و چند تا از رفقا رو دیدیم. شماره 13 مجله دوست داشتنی هفت منتشر شده با تیتر یک گفت و گو با داریوش شایگان (قابل توجه گوته) و داریوش مهرجویی درباره مهمان مامان، ظاهرا این دو تا خیلی با هم رفیق اند و این جور حرف ها، صفحه بندی این شماره شاهکاره و مطالب خوب مثل همیشه، اگر نمی دانید هفت چیست معدل یک دلار امریکا خرج کنید تا با معتبر ترین ماهنامه فرهنگی ادبی هنری ایران امروز ما آشنا شوید

آرزوهای بزرگ را بالاخره تمام کردم و می خواهم یک نگاهکی به آثار البرکامو بیاندازم: سقوط، بیگانه، طاعون و افسانه سیزف. اگر شما هم از کتاب های دیگرش دارید خبرم کنید. بعد از کیمیاگر هنوز رمان جدید شروع نکرده ام، شاید بروم ناطور دشت را تمام کنم. جی دی سلنجر را که می شناسید؟ این رمان خیلی مهم اش دیوانه وار خفن است. مخصوصا در جمله بندی انگلیسی که مرا دیوانه می کند. یک بار نصفش را خواندم و خوردم به مید ترم های مزخرف، یا پایان ترم های لعنتی؟ کسی یادش نیست؟ خوب، فقط دوباره باید دستم بگیرمش

* * * *

آرزوهای بزرگ
چارلز دیکنز
مترجم: ابراهیم یونسی
چاپ پنجم – انتشارات فردوسی و انتشارات مجید
تیراژ: 2500 نسخه – 1377 – 2400 تومان
پانصد و شصت صفحه

* * * *

از این به بعد می خواهم به کتاب هایی که معرفی می کنم از یک تا پنج امتیاز بدهم. البته بیشتر برای مطالعات بعدی خودم است که بتوانم مراجعه کنم، این اولین نمونه اش که می بینید

آرزوهای بزرگ
نویسنده (داستان، فرم، محتوا و تکنیک های ادبی) : *****
مترجم ( سبک بیان، تسلط، نتیجه) : ***
ناشر (شکل و ظاهر کتاب، کیفیت چاپ، صفحه بندی، فونت ) : **

* * * *

از ابراهیم یونسی ترجمه های دیگری هم خوانده ام. نوشته هایش را منسجم و قابل اعتماد به دست خواننده می رساند. البته از اصطلاحات بومی و مذهبی مثل ماشا الله استفاده می کند که من خیلی دوست ندارم
ولی کارش تمیز است

سوداروی کمی خواب آلود
2004-08-16
پنج و چهل و هشت دقیقه صبح
زیر نور مهتابی سپید اتاق
که جدیدا همه اش عینکم را توش گم می کنم


August 15, 2004

سر سه راه راهنمایی منتظر بودم. آمد و در دستش یک بسته کوچک با جلد کادویی شفاف بود. دعوت شدم به توچال. توی راه از پشت جلد سر در آوردم درونش چیست: کتاب جدید زویا پیرزاد بود. نشستیم. اول می گفت مال من نیست و مال دوست جدیدش است که توی پارک هم را دیده بودند. بعد که کیفور شده بود گفت ازهمان اول مال من بوده. بسته را باز کردم. جلد خاکستری کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم و یک یادداشت در صفحه های خط دار کلاسور
...

کتاب را دوست دارم. آن قدر که امسال تصمیم گرفتم برای تولدم بروم و سه کتاب ِ زویا پیرزاد را کادو بخرم. یک قدم زدن طولانی در یک روز دلگیر و کتاب را در کتابفروشی امام پیدا کردم

دیروز کتاب آبی رنگ عادت می کنیم دستم بود. دومین رمان زویا پیرزاد، یک نفس تا شب خواندمش. خواندمش و آرام شدم

فقط جلد آبی ساده کتاب را دوست ندارم. می توانست خیلی قشنگ تر باشد: درست مثل جلد چراغ ها را من خاموش می کنم ... کتاب های خانوم پیرزاد (ظاهرا الان مقیم استرالیا باشند) هر کدام یک قدم بزرگ رو به جلو بوده اند. از یک داستان خیلی کوتاه ولی منسجم شروع شده و رسیده به چراغ ها را من خاموش می کنم

من دیروز کلی به ذهنم فشار آوردم. پیشرفت به معنای کتاب های قبلی صورت نگرفته بود. که البته ایرادی نیست. آدم تا یک زمانی می تواند قدم های بزرگ بردارد. به یک حد کمال که رسید نوبت قدم های کوتاهتر است. خانوم پیرزاد در عادت می کنیم، قدم های ناپیدا ولی موثری در گسترش داد نگاه راوی داستان داشته اند. به زمان حال رسیده اند و دیگر گذشته ها را ول کرده اند. همان چیزهایی را بیان می کنند که هر روز می بینیم. من منتظرم که کتاب های بعدی خانوم پیرزاد بیاییند. می شود منتظر بود که بعد از چند کتاب نزدیک به هم باز هم یک جهش عمده را دید. البته اگر خانوم پیرزاد هنوز هم بخواهند پیشرفت کنند

البته کتاب چند ضعف کوچک هم دارد. موضوع وبلاگ را اول کمی ناجور به داستان اضافه کرده اند. انگار عمدی باشد که نامی از وب لاگ جیران و جوجه هایش ( منظور ظاهرا وب لاگ نوشی و جوجه هایش است و و ب لاگ بچه طلاق هم ظاهرا وجود خارجی داشته است) البته بعدا سعی در ترمیم شده که برای من ناکافی است. آن جا را هم که به دختر توی مراسم عروسی مرجان می گوید: لنز زدی را هم خارج از داستان دیدم. مشکل خاص دیگری نبود

هم پشت جلد کتاب و هم در وب لاگ های مختلف خواندم که این کتاب داستان سه زن متعلق به سه نسل مختلف در تهران امروز ما است. ولی من احساس کردم این سه زن فقط پیش آمده اند تا داستان شیرین را بیان کنند. من فقط این جوری احساس کردم

* * * *

عادت می کنیم
زویا پیرزاد
نشر مرکز – چاپ اول و دوم: مرداد 1383 – چاپ دوم :5000 نسخه
بها: 2500 تومان – 266 صفحه

* * * *


خانه آرام است: یک آرامشش شکننده و خورد کننده ی سرد، یخ زده، نازک

خسته ام. دیشب غرق عادت می کنیم و آرزوهای بزرگ و شکسپیر و حافظ و شاملو و فروغ و چوخوف و موسیقی کوبنده ان سینس بودم و ... زمان گذشته است، می دانم. آینده را ندیده ام. و هر چیزی می تواند اتفاق بیافتد

خدایا
خدایا

ونجلیز قشنگ نیست؟

سودارو
2004-08-15
پنج و پنجاه دقیقه صبح

August 14, 2004

Loveinloneliness

دوازده و بیست و هشت دقیقه، دوازده و بیست و هشت دقیقه و من در خیابان راه رفته بودم. پیرمرد طوری نگاهم می کرد که انگار می داند چه درونم را پر کرده ... چشم هایم سرخ بود؟ نمی دانم، چه قدر دلم خوش بود که امروز کتاب جدید زویا پیرزاد به دستم می رسد ... عادت می کنیم، عادت می کنیم؟ و راه رفتم
تمام خیابان را می شناختم، آخرین جایی که با هم همبرگر خوردیم، یا ساندویچ کوکتل، یادم نیست، و سس های سرخ که تند نبود و نوشابه های سرد و تلفن سر بازار و ... چقدر گذشته است از آخرین باری که توچال بودم و لابد گریه هم کرده بودم و تو نشسته بودی و شیر موز مخصوص با قطعه های موز و بستنی ته لیوان دسته دار بزرگ و ... ولابد... عادت می کنیم را دستم گرفتم و یک نفس صد صفحه را خواندم، نشسته ام و دارم یک آهنگ تند گوش می کنم، انگلیسی است، مثل همیشه، بورخس راست می گوید: البته زمان وجود ندارد

رفتم، مگر نرفتم؟ نشستم و دو ساعت توضیح دادم، اول پرسید که معدلم چند است و روی کاغذ یادداشت کرد، بعد من یک ساعت و نیم یک نفس همه چیز را گفتم. بعد که تمام شد خندید و گفت: خوب، الان من چه بگویم، همه چیز را که تو گفتی. آمدم خانه دعوایم کرد که مگر دیوانه ام که رفته ام پیش روان پزشک. هنوز نمی داند روان شناس با روان پزشک فرق دارد و این دکتر تخصصش مشاوره های درسی است. رفته بودم تا مطمئن شوم که زبان انگلیسی انتخاب درستی است و دکتر آخر حرف هایش گفت که من باید، و باید زبان انگلیسی بخوانم. به زور پول ویزیت را از من گرفت، و حالا
...

حالا می گوید من باعث شده ام که برادرم فوق قبول نشود، چون با دو تا دوست، یک دختر و یک پسر، و در واقع با خانواده هایشان مشکل داشته ام

لابد تقصیر من است که درس نخواند و تقصیر من است که روش خواندنش اشتباه است و مال مدل بیست سال پی است و ... نمی دانم

فقط می دانمآخرین باری بود که سعی کردم حرف بزنم، دکتر قرار بود واسطه باشد

لابد تقصیر من است، مثل همه چیزهای مزخزف دیگر، که سدریک با من بود وقتی برای یک دیدار پنج دقیقه ای به دیدن افسانه رفته بودم و ... چقدر آدم بزرگ ها مزخرف اند

حالا سر من داد می کشد که شهریه دانشگاهم را نمی دهد، که باید یا بروم توی زیرزمین یا از خانه بروم و نمی دانم دیگر چه، برای این که توی اتاق قالیچه گذاشته ام و نه قالی و این طور تفسیر کرده که من وضع زندگی خانه را قبول ندارم

که چه
که چه

...

بیست سال و خورده ای داستان ساخت و برید و دوخت و عذاب داد و الان هم ... هنوز نمی داند من آش را با کشک نمی خورم و سر سفره اولین کاری که می کند هم زدن آش است، هنوز ... چه اهمیتی دارد؟

مهم این است که من چراغ اتاقم دارد هزینه ی برق را زیاد می کند، سه روز پیش می گفت

خسته شده ام
خسته شده ام که چون با یک پسر دوست بوده ام به من بگویند همجنس باز
چون با دختر ها حرف می زنم فاسد ام
و هزار چیز مسخره که همه اش را حفظ اند
داستان پشت داستان
و من هنوز دارم گناه نفس کشیدن را دنبال خودم می کشم
رشته ای را دوست دارم که نه با خون آغشته است و نه به روغن و سیم، و گناه کارم که این زبان، زبان استعمارگران بوده است
من کتاب می خوانم، و شعر و داستان و نمایشنامه و اینترنت و ... و می نویسم و
همه گناه است
می دانم
گناه های مسخره زندگی با مذهبی که از اسلام ساختید و سنتی که برافراشتید و
...
زندگی مادرم نابود شد و حالا آمده اید سراغ من

اگر دیگر نتوانم اینجا بیایم گناه از من نیست
اگر نگذراد بنویسم، این خواسته من نبوده است
من می خواهم نفس بکشم
همین

خسته ام

لطفا دوستان دیگر با خانه من تماس نگیرند، اگر می خواهید می توانید اسم من را از مسنجرهاتان حذف کنید
اورکات هم زیاد نبودم که نبودنم مشکل زا باشد

نمی دانم
دیگر نمی دانم

سودارو
2004-08-14
دوازده و چهل و هفت ظهر
مشهد، ایران، و من
...

* * * *

صفحه 198 عادت می کنیم را خواندم، سه و چهارده دقیقه بعد از ظهر، اوضاع آرام است، بعد از دعوای پیش از ظهر خواهرزاده ام را رساندم کلاس و تا برگشتنم مامان اوضاع خانه را آرام کرده بود

دیگر
...

خسته ام و خوابم نمی آید
شاید باز هم کتاب بخوانم

سودارو
2004-08-14


اتاق رنگ شده و از دیشب دارم سعی می کنم به برنامه عادی ام برگردم. هنوز به قیافه جدید اتاق عادت ندارم و نه چیزی بیشتر

* * * *

دیشب داشتم ادامه رمان آرزهای بزرگ ِ چارلز دیکنز را می خواندم که چیزی به ذهنم رسید. میس هاویشام از استلا چیزی ساخته که خودش نتوانسته از آن استفاده ای که می خواهد بکند را داشته باشد: انتقام از مردان، زندانی باتلاق ها هم از پیپ چیزی درست کرده که خودش نبوده: یک جنتلمن به سبک انگلیسی و خود چارلز دیکنز دارد از پیپ کسی می سازد که دوست داشته باشد، و نبوده. و این سه دارند در کنار هم پیش می روند

رمان زیبایی است. هنوز تا قرن ها می تواند جزو مهم ترین نوشته های زبان انگلیسی جهان باشد

* * * *

The Alchemist
Paulo Coelho
Translated in English by: R. Clarke
Tehran – Caravan Publishers – 2002
2200 copies – Price: 1200 Toman
177 Pages

* * * *

یک بار دیگر هم در وب لاگ نوشته بودم. خواندن کتاب کیمیاگر پائولو کوییلو در خطوط لاتین، احساسی را داشت که خواندنش در میان کلمات فارسی در من به وجود نیاورده بود. واقعیت را بگویم: در این خطوط بیگانه من تازه کتاب را فهمیدم و تعدادی از سوال ها برایم جواب داده شد

نمی دانم خبری را که روزنامه شرق منتشر کرد را خوانده اید یا نه. تعدادی دست نوشته در الموت پیدا شده که حاوی اطلاعاتی دال بر واقعیت داشتن قالیچه های پرنده در زمان های گذشته و حتا تا زمان عباسیان است

خبر همان چیزی را می گوید که در قران هم ذکر شده است: حضرت سلیمان نبی اجنه را در اختیار خویش داشته است و آنان جادو می دانند. در جایی دیگر هم خوانده بودم که جادو از زمان حضرت سلیمان نبی وارد دنیای انسان ها شده است

حالا و در قرن بیست و یکم ما تازه داریم می فهمیم چیزی به نام جادو حضوری در کنار روزهایی که ما می گذراندیم داشته است

در کتاب آقای کوئیلو، جادو، با آن معنایی که من در ذهنم دارم، به طوری کاملا طبیعی عرضه می شود. خواندنش برایم لذت بخش بود، یاد سال هایی می افتم که گذشته اند. سال هایی که با بعضی اجسام، مثل درخت گردوی خانه مان می توانستم حرف بزنم، البته خیلی کم. و الان
...

خوب زمان می گذرد و من هم آدم بزرگ می شوم: کثیف و مزخرف و ناتوان

سودارو
2004-08-14
شش و نه دقیقه صبح

August 13, 2004

اوایل هفته گذشته با برادرم رفته بودیم و صندلی کامپیوتر و یک قفسه فلزی برای کتابخانه من که دیگر جا نداشت خریدیم. آمدیم خانه گفتند حالا که می خواهی کمد بگذاری اتاقت را هم رنگ کن. خوب من سه روز گذشته را در حال سرگرمی بهداشتی رنگ کردن اتاق بودم و دیوارها الان یک رنگ گل بهی ناز گرفته. ژورفینا هم کلی احساس وقار و جاافتادگی می کنه، بعد از رایتر که حدود یک ماه پیش گرفتم، الان برادرم صندلی کامپیوتر و پرینتر خریده و الان ژوزفینای 33 ساله من خیلی با حال شده. چون بی خبر رفته بودم این پست را می گذارم که زنده ام. الان یک ساعت است که کامپیوتر را نصب کرده ایم و کلی خسته ام و دوست دارم فقط ِ فقط بخوابم

تا بعد
سودی
2004-08-13
دو و چهل و سه بعد از ظهر

August 10, 2004

چند روزی است که سورئال در بین ما نمی نویسد. صبح آن روز که او رفت من مثل همیشه وب لاگش را در حافظه حفظ کرده بودم و داشتم با رونالد چت می کردم که روی پیغام های مسنجر دیدم سورئال آدرس وب لاگش را گذاشته و نوشته: خداحافظی. همان جا به رونالد گفتم و گفت سر می زند، دوباره روی وب لاگ رفتم و این بار خواندم آن چه را نوشته بود

می دانم و مطمئنم که سورئال یک روز بر می گردد. ولی این برگشتن در دو راه سر در گم است. یکی آن که برگردد و دوباره شروع کند به نوشتن به سبک جمله های کوتاه و سورئال گونه اش، و راه دوم که سخت تر است و زمان می برد، برگشتن و این بار کسی دیگر بودن است. نوشتن در پاراگراف و نوشته های بلند تر نشانه این راه برای سورئال ما خواهد بود

درست است که می گویند دست یک موجود لطیف از جایی حدود یک هزار کیلومتر آن ور ترهای ایران در کار است، ولی آن چه من می بینم شروع یک تغییر است. و این خود سورئال است که تصمیم می گیرد با این وضیعتی که برایش پیش آمده محو شود و دیگر تا مدت ها نباشد، برگدد و انگار که فرقی نکرده و تا ده سال دیگر هم همین طوری بنویسد و یا بیایید و در دنیای ادبیات بزرگ تر شده باشد. نوشتن برایش دیگر آن قدر سخت نباشد که الان هست. بتواند در عرض 5 دقیقه یک صفحه را پر کند و نوشته اش زیاد تصحیح نخواهد

باید ماند و دید چه خواهد شد

* * * *

وقتی وب لاگ دختر جهنم را از طریق کامنت های وب لاگم پیدا کردم. برایم مهم نبود که چه کسی آن را می نویسد، کنجکاو بودم ولی مهم نبود. وقتی آن پست را خطاب به سورئال، گوته و من نوشت و در آن بیشترین لطافت موجود در تمام دنیا را بر سرمان ریخت، تصمیم گرفتم که دیگر دنبالش نباشم. و نبودم. ولی کمی بعد تر فهمیدم که کیست، همان تنها اسمی بود که از ابتدا در ذهنم آمده بود و حالا خودش در مقابلم قرار گرفته بود

چرا الان دارم این ها را می نویسم، شاید چون الان دیگر هم دختر جهنم و هم سورئال این بازی مسخره و مزخرفشان را ول کرده اند، یا حداقل دیگر آن قدر ها شدید دنبال نمی شود

همان زمان هم وقتی دیدم سورئال دارد مستقیم می دود توی یک دیوار بتنی لجم گرفته بود، ولی من حریف هر کسی بشوم نمی توانم دختر جهنم را از چیزی منصرف کنم، یک جورایی از من خل تر است. داشت برنامه ای رادنبال می کرد که آخرش همه مان قرار بود بشینیم و بخندیم. سورئال را مطمئن نیستم

نمی توانم درست حرفم را بزنم. می خواهم بگویم آن کسی که وب لاگ دختر جهنم را می نویسد هیچ ربطی به جسمی که این افکار را می سازد ندارد. می فهمید؟ آن ها دو نفر اند. من هم دختر جهنم نیستم. شیزوفرنی هم ندارم که دچار خیال پنداری شده باشم

ها
راحت شدم، این چیزها در مورد سورئال و دختر جهنم در ذهنم رسوب کرده بود خلاص شدم. دیگر به من چه که این دو تا چه کار می خواهند بکنند. من زندگی خودم را دارم آقایان و خانوم ها

سودارو
2004-08-10
شش و سه دقیقه صبح

August 09, 2004

حسین پناهی دیگر نیست. هنرپیشه کتاب خوان برنامه های تلویزیون، هر چند با نقش های عجیب غریبی که بر می داشت ... چهل و چهار سال برای زندگی و سکته قلبی ... خدا بیامرزدش
آمین

* * * *

The Rood to Freedom

کاست 2004 کریس د ِ برگ مدتی است که در اختیارم قرار گرفته است، توسط رونالد عزیز
امشب متن پی دی اف اشعار کاست را هم از رونالد گرفتم. عکس روی سی دی دیوانه کننده است، تصویر چشمی که واضح است غمگین است و کره زمین که جای قرنیه (درست می گویم؟ ) قرار گرفته است و نوری که بر کره زمین می تابد. کاست روان، ملایم و غمگین است. من تا الان فقط توانسته ام آهنگ اول و دوم را درست حسابی گوش کنم. اولین آهنگ یک نوای بی کلام است که در پایان فقط یک جمله گفته می شود و بعد دومین و آهنگ اصلی: راهی به آزادی

داستان مردی است که پسرش در جنگ (احتمالا جنگ عراق) کشته شده است و مرد دارد از وفاداری اش به سرزمین دوست داشتنی و آن چه گذشته می گوید:

All my life I have loved this land, worked it with my hands,
But can this freedom send the rain when seed is in the ground,
Can this freedom heal the pain and bring my boy back to me again?

می دانم و نمی توانم بیان کنم. وقتی می خواند من این سرزمین را در تمام زندگی ام دوست داشته ام، دیوانه می شوم. دلم می خواهد گریه کنم و دیگر هیچ نشنوم ... و می شود ... می شود؟

Late last night, as the world was sleeping, I dreamed my boy,
He was calling out, ‘cos he was lost in some dark forest, and
Snow was falling, falling on the ground …


* * * *

دیکنز دیوانه است. غم ناک ترین داستان ها را بیان می کند و وادارت می کند قهقهه بزنی. فصل بیست ونه کتاب آرزو های برزگ را خواندم و شروع کردم به خندیدن، خدایا از دست این مرد بزرگ، خدا بیامرزدش

سودارو
2004-08-08
یازده و پنجاه و یک دقیقه شب



August 08, 2004

الان شب است و باد خنکی می وزد. چند دقیقه است از ترافیک شبانه مشهد شلوغ نجات پیدا کرده ایم و نشسته ایم، دارم یک آهنگ ملایم انگلیسی گوش می کنم و به امروز فکر می کنم، عید و روز مادر و عطر گل یاش فرانسوی و بهشت زهرا و شام حاجی و ... یک روز برای کباب بختیاری

صبح مامان گفت می خواهد به بهشت زهرا برود. من هم رفتم و میان آفتاب و درخت کاج که دوباره بعد از دو سال در برابرم بود و می توانستم برگ های خشکش را بکنم و خاطره ها که بزرگ می شد، دختری که باد موهایش را می برد و من که می خندیدم و لحظه هایی که گذشته اند، حاج غلام حسین اجازه است؟
این بار ننشتم و فقط ایستاده نگاه کردم، آفتاب تند بود و من دو سال و خورده ای بود که آن جا نیاستاده بودم
چقدر مورچه ها زیاد بودند

من دو ترجمه از کیمیاگر ِ پائولو کوئیلو را خوانده ام، دل آرا قهرمان و آرش حجازی و الان که ترجمه انگلیسی آلن کلارک را دستم گرفته ام احساس می کنم که نوشته را در حروف لاتین بیشتر دوست دارم تا در خطوط فارسی، الان از میانه رد شده و همچنان من غرقم و سانتیاگو دارد پیش می رود و دختری در میانه چشمانش می خندد و دنیایی برابرش کشف می شود و او غرق است

یک شعر نوشته ام که در وب لاگ انگلیسی می توانید بخوانید، برای یک دوست زیبا، یک دوست که گوته هم این روزها دل نگرانش است، شعری با پرسونای پرستو نوشته ام
اولش را اینجا هم می گذارم و بقیه اش را اگر می خواهید در وب لاگ انگلیسی بخوانید

Damn is a sight stretched in front of my eyes
To the North, with its birds flying and disappearing
To the south, and sun burn my hair
And east, wind follows the clouds
And west, how rain made me mad
And this is my life


Soodaroo
2004-08-08
ده دقیقه بامداد



August 07, 2004

چیزهایی نوشته بودم. ولی دوستشان ندارم. شاید بعد ها ... امشب نشستم و فایل های قدیمی وب لاگ را نگاه کردم و کمی دلم گرفت. شاید چون نشسته ام و دارم سیاوش قمیشی گوش می کنم. نمی دانم، گوته امروز در وب لاگش برای یک دوست نوشته بود و نگران بود و ... و من یک بار قولی دادم و بعد ... بعد ها مردم. مردم و یک شبح ایستاد و یک شبح نفس کشید و یک شبح ... بگذارید یک شعر قدیمی بیاورم. یا چند شعر قدیمی
...

سودارو
2004-08-07
یک و شش دقیقه بامداد

* * * *


سكوت هاي خسته و ناآرام
روز مرگ

نشسته ام در چهار ديواري خيال هاي عبوس
و ميان تصاوير غمگين لبخندهايت، مي جويم
تمام رد پاهاي گذشته را
...
حالا نشسته ام و تنهايي دارد ميان تصاوير آهنگ هايي كه
دوست داريم بزرگ مي شود
و قلبم دارد مي لرزد، يادت هست چه قدر كوچك بود؟
حالا دارم حضور بار زندگي را احساس مي كنم
، در اين حروف كوچك و بزرگ
، كه آرام آرام دارند فرو مي آيند، از آسمان
. چگونه بگويم ؛ عشق طلايي است

سودارو-11-10-1382

مرگ هاي مكرر

، وقتي مرگ، دامنگير روياهامان شد
، و دست هاي زندگي تهي
، تهي چون لبان خسته ي تو، كه باز نمي مانند آواز عشق بر خواندن را

، وقتي كه صداهاي غريبه فرياد بر مي آورند آوار گونه
، سطح ناآرامي هاي تپش هاي ديوانه ي قلب را

، وقتي سكوت در ميان بغض هايت گم مي شود
، و صداي زندگي شده است تهي از هر چيز

، اينك زمان ايستادن است
، در هنگامه ي باد و هياهوي جمع
، اينك زمان سربلند كردن است

. چنين مي گويد مرد روزگار

، و مرگ، با هاله ي روياهايش از دور مي آيد
، نفس نفس زنان، در عبور لحظه هايي كه دود مي شوند
، تاب نياورده دوري تو را
. مي آشوبند زمان هاي مكرر قلب درد آلود را

، و پرنده ها در آبي آسمان گم شده اند
و اينک این روح زمستان است كه مي وزد، سرد
سرد
يخ بسته
، و اين تصوير بينواي زندگي است
، كه بر افراشته شده است تاريكي خيابان هاي تهي شهرمان را

، و ديوارها آينه هاي بسته ي روزگارند
، كه مكرر مي كنند در خود، تيك تاك ساعت هامان را

، بغض ها را فرو مي خورم و اشك ها را به حبس مي برم
، وقتي كه مرگ، با قدم هايش پيش مي آيد
و اين جمع عبوس، دارند با دست هاشان
، نفس هايم را قطع مي كنند
، وقتي خدا تنها بيناي زمانه است
، وقتي خدا تنها حضور زندگي است

اينك زمان ايستادن است در
سرماي اين باد كه مي وزد يخ بندان بر
، سطح عريان سلول ها

، چنين مي خواند مرد روزگار

، و من خسته نگاه مي كنم
، ميان روزهاي خاكستري
در اين راه كه تو مي روي
در ميانه ي ابرهاي قهوه اي آسمان تيره و
. . . مرگ زا

سودارو-11-10-1382

August 05, 2004

از پریشب دارند از طریق اینترنت نتایج کنکور امسال را عرضه می کنند. تا امروز احتمالا بیشتر دوستان می دانند چه بر سرشان آمده است

دو سال پیش، بهترین روزهای عمرم را در موقع اعلام نتایج کنکور گذراندم، و بدترین شان را موقع اعلام نتایج قبولی ها در ماه بعد از آن. نمی خواهم به هیچ کدامشان فکر کنم

روزهای خوش تمام شد و آتشی که پارسال بر زندگی من کشیده شد
...

بدی ها هم همه حبس شده در درونم و مرگ می کند لحظه هایم را بعضی زمان ها
...

تمام چیزهایی که مال کنکور بود را از ذهنم دور انداخته ام، جز برای کسانی که می خواهند زبان انگلیسی بخوانند، پارسال برای شاگرد یک دوست و فردا شب برای دختر یکی از دوستان خانوادگی در مورد زبان انگلیسی صحبت خواهم کرد

و
...

دوست دارم همان کتاب های دوست داشتنی خودم را بخوانم، نمایشنامه ها، داستان های کوتاه و اشعار و رمان ها
...
زمان گذشته است؟
نه؟

سودارو
2004-08-05
پنج و چهار دقیقه صبح
از پریشب دارند از طریق اینترنت نتایج کنکور امسال را عرضه می کنند. تا امروز احتمالا بیشتر دوستان می دانند چه بر سرشان آمده است

دو سال پیش، بهترین روزهای عمرم را در موقع اعلام نتایج کنکور گذراندم، و بدترین شان را موقع اعلام نتایج قبولی ها در ماه بعد از آن. نمی خواهم به هیچ کدامشان فکر کنم

روزهای خوش تمام شد و آتشی که پارسال بر زندگی من کشیده شد
...

بدی ها هم همه حبس شده در درونم و مرگ می کند لحظه هایم را بعضی زمان ها
...

تمام چیزهایی که مال کنکور بود را از ذهنم دور انداخته ام، جز برای کسانی که می خواهند زبان انگلیسی بخوانند، پارسال برای شاگرد یک دوست و فردا شب برای دختر یکی از دوستان خانوادگی در مورد زبان انگلیسی صحبت خواهم کرد

و
...

دوست دارم همان کتاب های دوست داشتنی خودم را بخوانم، نمایشنامه ها، داستان های کوتاه و اشعار و رمان ها
...
زمان گذشته است؟
نه؟

سودارو
2004-08-05
پنج و چهار دقیقه صبح

August 04, 2004

اینجا همه نشسته اند به تماشای نیمه دوم وقت اضافه بازی فوتبال بین تیم های ملی ایران و چین. من تازه از یک خواب ناز بعد از ظهر بیدار شده ام و ترجیح می دهم نتیجه بازی را بعدا از یکی بشنوم. کلا من هر چند سال یک بار چند دقیقه فوتبال نگاه می کنم، حدودا زمان بازی های مقدماتی جام جهانی فرانسه چند تا بازی نگاه کردم – هیچ کدام را کامل نگاه نکردم، حوصله ام سر می رفت. بعد هم جام که شروع شد بازی ها برایم کسل کننده بود. بعد تا جام یوفای امسال هر چند ماه از یک بازی چند دقیقه فوتبال نگاه می کردم. جام یوفا را هم موقع شام خوردن و کمی بعد از آن نگاه کردم و نتایج را در روزنامه شرق می خواندم که چه کرده اند. کلا به قول هرماینی در هری پاتر، خوشبختی ام وابسته به گلی که در بازی کوییدیج (بازی فوتبال جادوگرها) می زنند، نیست

اینجوری راحت تر زندگی می کنم، کمی از فوتبال دور شوید تا مرا درک کنید

* * * *

گفت و شنودی با بورخس
BORGES ON WRITING
ویراستاران: نورمن توماس دی جووانی – دانیل هالپرن – فرانک مک شین
ترجمه: علی درویش
ویراستار ادبی: عبدالله کوثری
نشر نیما – مشهد – تابستان 1369 – سه هزار نسخه

* * * *

خورخه لویئس بورخس را اولین بار زمانی شناختم که تنها شماره از مجله ادبی کامیاب (شماره سوم) را پیدا کردم، ویژه نامه خورخه لوئیس بورخس بود. در زندگی نامه و نقدهای مجله یک چیز مشخص بود. اشاره به تاثیری که آقای بورخس در نویسندگان بعد از خود گذاشته است. این موضوع را نفهمیدم تا داستان ویرانه های مدور پیش رویم قرار گرفت. داستان را باید بخوانید، توضیحی درباره اش نمی دهم، فقط می گوییم که بیشتر کتاب های دنیا را بر اساس طرح داستان ویرانه های مدور می شود تفسیر کرد

کتاب گفت و شنودی با بورخس (قصه – شعر – ترجمه) را از لابه لای کتاب هایی که در جمعه بازار کتاب مشهد فروخته می شد پیدا کردم و از دیروز تا امروز ظهر را با آن گذراندم. کتاب زیبایی است. آقای بورخس به دانشگاه کلمبیا واقع در نیویورک رفته است تا در جلسات دانشجویان فوق لیسانس ادبیات این دانشگاه شرکت کند. جلسات به صورت نیمه خوصصی و فقط با حضور دانشجوهای گزینش شده انجام شده است ( در آن سوی آب ها گزینش بر اساس فعالیت های علمی و عملی انجام می شود) یک جلسه برای شعر، یکی برای داستان و دیگری برای ترجمه و در هر کدام یکی و یا بیشتر از آثار بورخس نقد شده و بحث بر اساس آن دنبال شده. کتاب جالبی بود، به خصوص که از آوردن واژگان اصلی در ترجمه خودداری نشده بود و دو ترجمه انگلیسی یک شعر بورخس که در کتاب صحبتش شده بود هم در آخر کتاب آمده بود

خوشم آمد از بورخس، مردی که عجله ندارد و می گذارد همه چیزی با سرعتی که خودش می خواهد در زمان – که بورخس وجودش را قبول ندارد – پیش رود. این نکته مهمی است، بگذاری همه چیز در جای خودش بزرگ شود، مثل قوام آمدن غذاست، وقتی کامل باشد واقعا خوشمزه می شود

کتاب پر از مباحثی است که می شود درباره آن نوشت. یکی از جالب ترین آن ها در صفحه 48 کتاب آورده شده است. جایی که بورخس بعد از مثال هایی که در مورد گردن زدن به عنوان یک رسم قدیمی جنگ های امریکای جنوبی حرف می زند ( و معتقد است از صندلی الکتریکی راحت تر است) می گوید که با مطالعه ای که بر زندگی گذشتگانش داشته می تواند بگوید زندگی آرامی دارد. شاید خیلی آرام

این نظرش مرا گرفت، راست می گوید، زندگی ما نسبت به گذشتگانمان خیلی آرام تر است. فکرش را بکنید بزرگترین مشکل من الان این است که یک وقتی پیدا کنم که بتوانم یک دی وی دی را در خانه ببینیم، ولی این آرامش ... چگونه بگویم، این سکون مسخره است. می دانید، آدم های ساکن امروزی از درون خرد شده اند. و این فرو افتاداگی چقدر بد تر از جنگ ها و آشوب ها و قحطی های گذشته است

بگذریم

امروز صبح رفته بودم نانوایی و فکر می کردم یک سورئال با موی تراشیده چی می شه
ها ها ها

سودارو
2004-08-03
هشت و یازده دقیقه
غروب آفتاب

August 03, 2004

بیست ثانیه، بیست ثانیه یک صدا از گوشی تلفن می آید و تمام روزت را در هم خرد می کند. گوشی را گذاشتم، رفتم در اتاق، در بسته شد و دوباره شروع کردم به آهنگ گوش کردن. و گریه کردم
زمان گذشت. خودم را با زندگی نامه رابرت فراست سرگرم کردم تا تمام شد. به شاملو پناه بردم و یک شعر طولانی ده قسمتی را به یک بار سر کشیدم و بعد ... زمان گذشته بود، کتاب گفت و شنودی با بورخس را گشودم و گذاشتم زمان بگذرد و بعد دیگر همه چیز تمام شده بود و من مانده بودم و یک روز خسته و چشم هایی که مثل همیشه می سوخت، گریختم در ادبیات کلاسیک قرن هفدهم انگلستان، و آرزوهای بزرگ دیکنز و ... می سوختم، خسته، آشفته، خوابیدم و زمان واقعا گذشته بود، می بینی ؟
فقط یک تلفن، یک تلفن بیست ثانیه ای

* * * *

سال هفتاد و هفت ... سال هفتاد و هفت کجاست؟ می دانم یک نقطه است که اگر از یک مسیر امتداد یابد می رسد به یک نقطه در سال هشتاد و سه، به امروز، امتداد این دو نقطه زمان هست و مکان و ... من نمی دانم. یک جایی است میان یک روز زمستان. برف می بارید و من نگاه که می کردم تمام لباس هایم خیس بود و کفش هایم غرق گل. بار اول بود؟
آری بار اول بود و داشتم در شهر راه می رفتم، خسته، اندوهناک، مغرور، دیوانه، خرد ... همه واژگان را داشتم حس می کردم ... و حجم خستگی زیاد بود ... چرا جلوی ماسین نپریدم؟
اتوبان بود و سرعت ماشین ها زیاد و ... زمان گذشته بود
و من دیگر نمی توانستم ... حتا مرگ را هم نمی توانستم
و از آن نقطه در آن روز نا معلوم
...
فقط مانده ام
همین را می دانم. مانده ام و دارم ادامه دادن را زجر می کشم
هه، آوازی بر لب و دست هایی که می لرزند و جسمی که
...

سورئال یک متن خداحافظی نوشته در وب لاگش، بخوانید. و اگر دوست دارید کامنتس بگذارید و یا ... شاید
شاید نقطه ها به آخر ختم شوند
شاید

به قول خودش: یک صدای مهیب، متلاشی شدن مغز من، و پاشیده شدن هزاران تو روی زمین

مرگ گاهی وقت ها راهی برای پایان است. نمی دانم، دوست دارم اگر می خواهد برود قبلش با هم راه برویم، راه برویم و بی هیچ سخنی فقط هوا را نفس بکشیم و مردم را نگاه کنیم و شهر مسخره را
...

سودارو
2004-08-02
سه و بیست و دو بعد از ظهر

August 02, 2004

خسته ام، چشم هایم می سوزد و ذهنم لبریز شده است. یک آهنگ تند دارم گوش می کنم شاید آرام گیرم، ذهنم را به طور کامل اختصاص داده ام به زندگی نامه ی رابرت فراست، مطالعه زندگی این مرد شاعر برایم لذت بخش شده است، آن هم بعد از مدتی که در کتاب های مختلف سر در گم شده بودم و مجبور شدم برنامه ام را کمی سبک کنم و چند کتاب را که می خواستم بخوانم از برنامه ام حذف کنم

آزادی لغت آرامش بخشی است وقتی در خدمت یک ذهن آزاد باشد. رابرت فراست آزاد زندگی کرده است، دوست داشتنی است وقتی می خوانی آن طور که دوست داشته زندگی اش را برنامه ریزی کرده، لباسی که دوست داشته می پوشیده و آن طور که می خواسته کار می کرده است، و مهم تر از همه، مدت زیادی از عمرش را در روستا زندگی کرده، یک موقعیت استثنایی، چقدر دلم می خواست کنار یک جنگل زندگی می کردم و می گذاشتم ذهنم در مسیر خودش قرار گیرد و خلاقیتش را پرورش دهد، نمی دانید طبیعت چقدر کمک می کند که حرفه ای در دنیای ادبیات زندگی کنی، اگر دوست دارید بیشتر درباره انسان خلاق و طبیعت بدانید، کتاب انسان در شعر معاصر محمد مختاری را بخوانید

شروع کرده ام به نگاه کردن به آثار چارلز دیکنز، آن چه از کودکی درباره ی این مرد می دانستم سریال های تلویزیون بود که همه در فضاهای مه گرفته و تاریک ساخته شده بودند، و حالا با آثار بزرگی رو به رو شده ام، لبریز از طنز و نگاه منتقدانه به زندگی، چهار فصل اول اولیور تویست را از متن اصلی خواندم و مجبور شدم کتاب را به کتابخانه دانشگاه پس بدهم چون رابرت فراست و نمایشنامه هایی که می خوانم تمام ذهنم را پر کرده است، و البته فیلم هایی که سعی می کنم یک نقد ابتدایی درباره شان داشته باشم و فقط یک تماشاگر ساده برایشان نباشم

خسته ام
دوست دارم فقط یک کم موسیقی در تاریکی گوش کنم
فعلا

سودارو
2004-08-01
ده و بیست و پنج دقیقه شب

August 01, 2004

ROBERT FROST: THE AIM WAS SONG
By: Jean Gould
The life story and some of the best-known poems of the winner of 4 Pulitzer prizes for poetry.

این کتابی است که این روزها و بعد از به پایان رساندن خواندن گزیده اشعار آقای فراست در دستم گرفته ام. خوب، این شاعر هم مثل همه مان یک موجود مغرور از خود راضی است. در این موضوع شکی نیست ( البته خودخواهی شاعران و نویسندگان در مقابل خودپسندی دیوانه وار موسیقی دانان تقریبا هیچ است، البته همیشه استثنا هم پیدا می شود) مثال هایی در کتاب آورده شده است که اگر می خواهید خودتان بخوانید

یک مسئله مرا کمی آزار می دهد و آن هم این موضوع است که من از خواندن این زندگینامه متوجه شده ام که طاهرا بعد از هیجانات اولیه دوران آفرینش، رابرت فراست بیشتر از اینکه شعر بسراید اقدام به ساختن شعر کرده است. ببینید، کسانی مثل فروغ فرخزاد هیچ وقت شعر نساخته اند. شعری غلیانی ست درونی که به صورت شعر فوران می کند. فروغ هیچ وقت هیجان های پاره پاره اش را دور هم نچیده که یک آفرینش ادبی انجام دهد. اینکه رابرت فراست حتا شعرهایش را به همسرش نشان نمی داده تا زمانی که نسخه نهایی آماده می شده است فقط یک چیز را می گوید: او شاعری نویسنده است. برای همین هم با وجود این که کتاب گزیده اشعار وی از کتاب های مختلف رابرت فراست اشعاری را انتخاب کرده است، در زبان نوشتاری اشعار (فرم) تقریبا هیچ تفاوت فاحشی ایجاد نمی شود ( مقایسه کنید اشعار دوره ی اول آفرینش ادبی فروغ را با ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) و این موضوع نشان گر یک چیز است: اجازه نداده اند فراست پیشرفت کند. این را می گویم چون از آن چه از این کتاب بر می آید آقای فراست به شدت تحت تاثیر ادیتورهایش بوده است

یادم هست که با فرشته بال دار خال خالی رفته بودیم به یک شب شعر، وقتی آمدیم بیرون من یک نفس راحتی کشیدم و گفتم که اگر یک چند بار دیگر به یک چنین جایی بیایم هیچ وقت دیگر نمی توانم شعر بنویسم

حق دارم، حالا رابرت فراست را دارم که تحت تاثیر ادیتور ها و با دست خودش فقط شده بهترین شاعر قرن بیستم امریکا، در حالی که می توانست بهترین شاعر تاریخ ایالات متحده باشد

سودارو
2004-08-01
پنج و سی دقیقه صبح