September 29, 2004

می دانم که پسرک ما منتظر است که من این پست را بگذارم و برای اولین بار رفته است وب لاگ م را نگاه کرده است و . . . جناب عماد گریوانی برای اولین بار به جای داستان شعر سروده اند، کار نه به خود شعر دارم و نه به محتوای ش، فقط آن را به عنوان اولین از میان اولین شعر های عماد اینجا می گذارم
.
.
.

بیوه ها

پرستو ی ماده
نشسته است در انتظار، کنار آشیانی سر شار از جیر جیر جوجه ها
چشمان به شب دوخته اش می رود
گاه و بیگاه به سوی خواب
و بچه گربه ها کورمال کورمال با دهان شان می جویند
پستان مادر بیوه شان را
که بیوه کرد پرستو ی ماده ی اکنون به خواب رفته را


عماد گریوانی




میانه ی دریای کله های جدید نشسته بودیم، قیافه های دانشجوهای جدید که دور مدیر گروه حلقه زده بودند و دنبال دست نیافتنی ها بودند، مثل تمام سال اولی های کوچولو ی سرگشته، منتظر یک استاد بودیم که نیامد و من بی خیال بودم که صدای محو ی پرسید دانشجوی کامپیوتر هستید؟ سرم را بلند کردم و یاد مهدی افتادم. همین موقع ها بود، سال پیش که من و رونالد توی سالن مطالعه کتابخانه نشسته بودیم و بی خیال داشتیم چرت و پرت می گفتیم که تنها کسی که در سالن مطالعه بود آمد و پرسید: این کلمه را می توانید معنا کنید؟ بعد ها چقدر به مهدی گفتم وقتی می خواهی چیزی را بپرسی از یک آدم درست حسابی بپرس، خوب به من چه آمده بود سراغ یک آدم بی سر و پای شر مثل من که پشت این قیافه معصوم و ساده نشستم و دارم تند تند حرف می زنم . . . مهدی دانشگاه دیگری قبول شد و منتقل شد به دیار شان تهران، و . . . این پسرک هم مترجمی است و تهرانی ها، با کوله پشتی، یاد گذشته ها افتادم، و این بار اسمش را هم نپرسیدم، امیدوارم این یکی هم نویسنده از کار در بیاید و من هر بار داستانش را بی رحمانه بخوانم و نه، این بار هم خوب نیست، دوباره بنویس
.
.
.
نه دقیقه از ساعت یک نیم شب گذشته است و دارم کاست سال اژدها ی مادرن تاکینگ را گوش می کنم، آهنگ هایی که از روز را با آن ها تبدیل به شب کردم و شب را دارم به صبح می رسانم. دلم نمی خواهد به خوابی فرو روم و یا . . . دوست دارم تمام شب را همین جا بشینم، فیلم نگاه کنم و موسیقی و در اتاق نیم تاریک به فرشته فکر کنم و به تمام خاطراتی که دارند در میانه ذهنم پرواز می کنند، با احساس کوچک دلتنگی که دارد در درونم رشد می کنم. بگذار زمان بگذرد
و تا صبح
تا صبح
صبح
.
.
.
شرک دو ی نازنین را دیدم و کلی شنگول شدم، چقدر این فیلم ناز است، از شنبه که تمام دنیا آمده اند دانشگاه دوباره هم فیلم های جدید دارم و هم آهنگ های ناز، و هم ژوزفینا که خان داداش کاری باهاش ندارد و دست من است که بشینم و فکر کنم چقدر کار مانده و چقدر من امشب را دوست داشتم، به دنبال سی دی در خیابان با رونالد ول گشتن و آدم ها و خیابان که از میانه اش می گذری
.
.
.
When you are not in my beside,
I am dying and crying and crying

Soodaroo
2004-09-29
پانزده دقیقه بعد از یک نیم شب مشهد تاریک و در خواب خرناس کشان

September 26, 2004

دخترهای قهوه ای، سیاه، بور، پسرهای با پیراهن های سفید، دست های شسته، نگاه هایی که می خندد و کوله پشتی، ساک، و خانوم های چادری که پشت ویترین ها جمع می شوند، داشتم فکر می کردم که دختر های راهنمایی یک شال دارند، ها، ندارند؟ و دیشب که از سه راه آب و برق رد می شدم، و برای اولین بار بود که قدم زنان و پیاده همراه گوته رد می شدم و فکر می کردم چقدر شلوغ تر از آن چیزی است که از توی ماشین دیده ام، و دیشب فکر می کردم که دخترهای آب و برق با مانتو ها و موهای زیر مقنعه و روسری. و من که در هر دو خیابان تلو تلو می خوردم و سنگین، خسته، توی هوا شناور پیش می رفتم، از زیر گذر جدید با سنگ های سرخ رنگ تپلی گذشتم و به خیابان که بالای سرم بود گوش کردم و آن ور خیابان خودم را انداختم توی اولین تاکسی و چشم هایم را بستم و باد بیرون از ماشین به دستم می خورد، شب، شب ولرم بولوار وکیل آباد و من چقدر دوست داشتم بخوابم، به فرشته هم گفتم: از این به بعد وقتی خوابمون میان بریم خونه بخوابیم. حرفی که می دانم هیچ وقت گوش نمی کنیم. من، من عاشق خستگی ِ روزهای سنگین، دویدن، قهقهه زدن و آمدن به خانه و بدون آن که بخواهی تلویزیون مزخرف را نگاه کنی مثل سنگ خوابیدن تا صبح که مامان برای بار هزارم صدا بزنه و بیدار بشی و یادت بیاد شونصد تا کار مونده و چشم هایی که دیشب می خندید، آب آناناس با قطعه های مواج آناناس، سرد و سینما، سالن نیمه تاریک، و شمعی در باد

فرشته راست می گفت، وقتی همه دنیا از مهمان مامان خوششان آمده و ما نشستیم خوابمان برد از این فیلم هندی، حالا که همه دارند از کاپوچینو تا آن وب لاگ آن گوشه از شمعی در باد بد می گویند، اگر برویم خوشمان می آید، خوب قشنگ بود، و چقدر خنده دار وقتی آخر فیلم اسامی هنرپیشه ها و نقش هاشان آمد و کلی آدم از خلاف کار توی پارک تا شوهر خواهر بابک را ما اصلا توی فیلم ندیده بودیم، هه فیلم های تا مغز استخوان سانسور شده ی ایرانی، آن هم وقتی بدانی غالبا برای اکران شهرستان ها از همان نسخه سانسور شده هم کم می کنند که بلیط ها شان بفروشد

داشتم فکر می کردم آدم هایی که از شمعی در باد خوششان نیامده، هیچ وقت آنقدر تنها نبوده اند که برای یک لحظه آرامش، به مواد، مشروب، اکس پارتی، سکس و نمی دانم هزار چیز دیگر رو بیاورند

و ما
.
.
.

ما چه اهمیتی دارد، وقتی همه توجه اش شده است فیلمی به نام شمعی در باد، که فقط می تواند نشان بدهد، همین، نشان بدهد و بگذرد و در کنار خیابان من هنوز از کنار تو می گذرم

دست ها در جیب، با کوله آویزان از پشت، و نگاه خیره در چهره ای که برای یک لحظه از رو به رویم در هیاهوی خیابان می گذرد

امروز دانشگاه کلاس ندارم. باید دو تا کتاب و چند تا دیکشنری دور و برم پخش کنم و فنون و صناعات ادبی بخوانم، طفلک این درس دو واحدی دو تا کتاب کوچولوش فقط هزار صفحه اس، هه هه، روزهای دوست داشتنی و منگ دانشگاه شروع شد، شاید چند وقت دیگر متن انگلیسی کتاب های جین وبستر را هم پرینت زدم، تا با هم دانشگاه را دوست داشته باشم

صبح بخیر

سودارو
2004-09-26
پنج و بیست و نه دقیقه صبح

این چند روز که نبودم داشتم برنامه ام را با درس ها تنظیم می کردم، سعی می کنم منظم تر اینجا بیایم


September 22, 2004

هیاهو و چهره های همیشگی، لبخندها که روی لب ها به خنده تبدیل می شد و من که می توانستم پرواز کنم، میان پله ها از این طبقه به آن سو بدوم و احساس کنم که زنده ام،و اینکه زندگی چقدر برایم قشنگ است. هیاهویی که برایم از ساعت هفت و نیم که با رونالد و دوستش از خانه راهی دانشگاه شدیم و دوازده و بیست دقیقه که خانه بودم، شماره جدید مجله هفت در دست و خسته، چقدر روز خوبی بود، ترم جدید را اسم نوشتم، هفده واحد و تمام روزهای خوشی که در پیش است

فردا اول مهر ماه است و من دارم به ساعت دو بعد از ظهر فکر می کنم که زندگی به روال عادی خودش خواهد افتاد

دانشگاه، دانشگاه و زندگی

* * * *

دوشنبه من هم امروز شدم. در وب لاگ انگلیسی و در وب لاگ فارسی، هر چند نتوانستم اسم وب لاگ را عوض کنم. صبح کانکت شدم و دیدم که بیش از دویست وب لاگ شده اند امروز. لینک به تمام وب لاگ هایی که در این حرکت بوده اند را می توانید در اینجا ببینید

http://ignasio.malakut.org/archives/005728.php

یک همزبانی در این حرکت بود و آن هم اینکه اکثریت مطلق همراهان این حرکت در مخالفت با سانسور به هر شکل آن، نمی خواستند این برنامه به نفع اصلاح طلبان حکومتی استفاده شود و ما را جزو طرف داران خود حساب کنند. مدت ها است که ایرانی ها به آن چه سیاست مداران می کنند بی توجه اند و خوب، من هم دوست ندارم طرف دار کسی باشم که در چیزی حدود نود درصد برنامه هایش شکست خورده است

در هر صورت، وب لاگ و وب سایت اصلاح طلبان، امروز این لطف را داشت که مثل صدا و سیما که خبر تحسن مجلس ششم را پخش نکرد، اینان هم خبر این برنامه را بین خبرهای شان منتشر نکردند، متشکر

احساس زنده بودن می کنم وقتی می بینم هنوز چند نفری هستیم که به سکون کامل دچار نشده ایم، این را در کامنتی که به انگلیسی در زیر مقاله مسعود بهنود در بی بی سی هم داده ام گفتم: زنده ایم و این یک لحظه آزادی است، حالا هر چه که می خواهند دشمنان ملت و اسلام بکنند، بگذار بکنند

* * * *

شماره جدید مجله هفت چند روزی است در دکه ها موجود است، طبق معمول این قدر دیر رسیدم که آخرین شماره را از روی سکو برداشتم و آوردم خانه. در راه که دیدم نوشته عادت می کنیم خوشحال شدیم، ولی وقتی آمدم خانه و شروع کردم به خواندن مطالب مربوط به رمان جدید خانوم پیرزاد جا خوردم وقتی دیدم منتقدان مطبوعاتی ما چقدر ضعف های اساسی در مورد ادبیات دارند و هنوز قادر نیستند موارد جزئی را از هم تفکیک کنند، فقط یک تن داشت کمی به واقعیت نزدیک حرف می زد، مگر نه مابقی فرقی بین پاورقی یک مجله درجه سه دهه جعل چاپ تهران با آثار دیکنز نمی توانستند قائل شوند، امشب که داستان کوتاه بعد از نقد ها را خواندم و کلی خندیدم ، آن هم با دهن پر از نان داغ و چایی و بعد یک مقاله توپ ترجمه در مورد زندگی نامه های جدید چاپ شده در مورد مارک تواین عزیز و دوست داشتنی را خواندم، دیدم که نه، این شماره خوب در آمده

* * * *

از دیروز که از دانشگاه آمده ام سرما خورده ام و به لطف چهار پنج تایی استامینوفن که خوردم حالم خوب است، احساس کرختی می کنم و گرما و تاریکی را دوست دارم و چایی گرم با شکر شیرین شده را

فردا بعد از ظهر دانشگاه خواهم بود، روزهای سنگین دانشگاه و کتاب های پر صفحه با خطوط ریز سلام
سلام
سلام
من آمده ام

سودارو
2004-09-21
نه و پنجاه و دو دقیقه شب
می بینید؟ خان داداش پروژه ها را تحویل داد و این آخر تابستانی می توانم از ژوزفینا استفاده کنم



September 20, 2004

پارک، درختان سبز، نسیم نرمی که می وزد و صورت را خنک می کند. چقدر از این تصویر دور شده ام. و از قدم زدن های بی پایان در خیابان های پیچ در پیچ که به خوبی کف دست با آن ها آشنایی و زندگی . . . می دانی، عادت کرده ام به از دست دادن تصاویر، تصاویر و لحظه های زندگی ام، با تمام خاطراتی که بر دوش سنگینی می کند
.
.
.
در پارک نشسته بودیم و ص، از دوستان قدیم و عضو فعال جبهه مشارکت ایران اسلامی هم بود، کی بود؟ شاید نزدیک به انتخابات شوراهای اسلامی بود، یا خیلی قبل تر از آن. درست به خاطر نمی آورم. نشسته بودیم و در هوای نم ناک صبح پارک حرف می زدیم. از سه راه راهنمایی قدم زنان آمده بودیم به پارک و نشسته بودیم. من حرف می زدم و او گوش می کرد. من معتقد بودم که انرژی فعال بی پایانی موجود است و دارد بی برنامه ریزی هدر می رود و . . . و حرف هایم تمام شد و ص شروع کرد به حرف زدن، درباره مجلس بیشتر و در باره جبهه مشارکت کمتر. از نمایندگانی می گفت که خانواده، زندگی و مجلس شان از ایران برایشان مهم تر بود. پرسید: اگر امروز که این قدر حرف استعفا و خروج از حکومت است بخواهیم از مجلس خارج شویم فکر می کنی از جبهه مشارکت چند نفر خارج شوند؟ گفت حداکثر بیست نفر

ما آن روز به نتیجه ای نرسیدیم. امروز هم . . . مدت ها است یک بحث سیاسی زنده را ندیده ام. مدت ها است با خنده و بدو بدو عرض خیابان را ندویده ام، کنارم صورت خندان یک دوست که بدود
.
.
.
فکر می کردیم 25 تا 30 درصد در انتخابات شوراها شرکت بکنند. می رفتم و پوستر انتخاباتی پخش می کردم. و اولین بار که صورت های مردم را این گونه می دیدم، سرم داد می زدند، فحش می دادند، پوستر ها را پاره می کردند، اخم می کردند . . . روز بعد از انتخابات در مشهد نزدیک به 14 درصد رای داده بودند، تهران کمی بیشتر از 10 درصد، و
.
.
.
فکر می کردیم کسی رای ندهد. توی دانشگاه کسی به روی خودش نمی آورد، ولی می دیدم که از گوشه ی چشم هر روز داریم صفحات اینترنت را می گردیم که آخرین روزهای مجلس ششم، که استعفا، که از رادیوی مجلس گوش می کردیم و کروبی که فریاد می کشید و میر دامادی که بیانیه استعفا را خواند و . . . فکر می کردیم کسی رای ندهد. ولی در زمانی که 36 درصد کل برنامه های مهم ترین شبکه های جهان به انتخابات مجلس ایران اختصاص یافته بود، یک ثانیه خبر در تلویزیون ایران پخش نشد
.
.
.
روز انتخابات دیدم که کسی تا ظهر به صندوق ها نرفت. رفسنجانی بعد از رای دادن به خبرنگار شبکه خبر می گفت که قهر کار درستی نیست، که رنگ ش پریده بود، و تا عصر سکون بود، و شب تلویزیون فقط ی گفت انتخابات تمدید می شود و نمی دانم، تصاویر تبریزی ها را نشان می داد که در آن روز سرد با تی شرت آمده اند رای بدهند، و . . . از هر که می پرسیدی رای نداده بود، و نشان می دادند مشهدی ها 45 درصد رای داده اند، و ایران 51 درصد در انتخابات رای داده اند و . . . و نمی دانم دیگر چی
.
.
.
مجلس هفتم شروع نشده، مسئول روابط عمومی دانشگاه عوض شد. کسی که مسئول قبلی اش کار خاصی نمی کرد سپرده شد به آقای راد پور، که چنان زجری بر دانشگاه هموار کرد که می دیدم هر کاری کوچکی هم می خواهی انجام دهی در دوران ایشان 15 دقیقه بیشتر طول می کشد . . . روز های امتحانات را ندیده بودم، که طوری با دانشجوها رفتار شود که انگار زندانی اند و مجرم، و
.
.
.
مجلس هفتم شروع شده و ظاهرا تنها کار مفیدی که کرده اند، جز هیاهوی نگرفتن حقوق، و گرفتن سه برابر آن، تصویب طرح لباس ملی بوده است، برگشت به دوران گذشته
.
.
.
از سیاست دور شده ام. نمی خواهم هم نزدیک اش باشم. صفحه هودر را باز کردم و نوشته بود: دوشنبه من امروز خواهم بود. نه برای سیاست، و نه برای سیاست مداران، که برای تمام روزهای خوش زندگی، که برای صورت یک دوست که می خندید، که برای دوم خرداد که مرد، برای چشمان تهی ویدا بعد از آن خود کشی وحشتناک، که برای صورت معصوم تو که غرق در ودکا شده بود که فراموش کنی، برای همه چیزی که فراموش خواهد شد، برای من که می خواهم در کوچه های سرد یک سرزمین که در آن به انگلیسی حرف می زنند گم شود

برای زندگی که مرد
برای ما که محو شدیم

به خاطر خدا، آزادی، برابری، و استقلال


من هم امروز، دوشنبه، امروز خواهم شد



روزگاری ست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا، آن قدح ِ آینه کردار بیار
_ کام جان تلخ شد از ان صبر که کردم بی دوست
خنده ئی زان لب شیرین شکر ِ بار بیار
دلق حافظ به چه ارزد؟ - به می اش رنگین کن
وانگهش مست خراب از سر بازار بیار


سودارو
مشهد مقدس
ایران
2004-09-20
شش و چهل و سه دقیقه صبح


September 19, 2004

معنای عشق در دو فرهنگ شرق و غرب فرق می کند. این موضوع وقتی برایم چشم گیر شد که وارد دانشگاه شده بودیم. یادم هست یک روز آقای امیری از ما پرسید که چقدر فرهنگ امریکا و انگلیسی وارد زندگی تان شده است؟ - از طریق درس های دانشگاه – من گفتم که هنوز تاثیری نداشته، و در جواب شنیدم که کم کم خواهد داشت. و این تاثیر را در سال دوم می دیدم که دارد به وجود می آید و الان، خوب اهمیتی نمی دهم. ولی هنوز دوست دارم عشق را نزدیک به شرقی ها نگاه کنم تا عشق غرب را

در شرق، بیشتر به روح توجه می شود تا به جسم، یعنی نه اینکه حرف بدن نباشد، فقط به روی خودمان نمی آوریم و در غرب، می شود چیزی شبیه به احساسی که داشتم وقتی آمدم خانه و سی دی های مولن روژ را گذاشتم، احساس اولیه ام این بود: عشق به سبک غربی ها. خوب، تا دقیقه بیست و چهار تحمل کردم و با وجود اینکه حوصله ام سر رفته بود سی دی ها را نانداختم توی کوچه و خوب، بعد فیلم قشنگ شد، آخرهای فیلم هم خیره شده بودم به مانیتور و به گذشته ها فکر می کردم
.
.
.
یک ترجمه دیگر از ابراهیم یونسی: داستان دو شهر اثر چارلز دیکنز. در متن هایی که در مورد ادبیات تا به حال خوانده ام، وقتی به اسم دیکنز می رسند از سه کتاب بیشتر صحبت می شود، اول از یادداشت های آقای پیک ویک، که به عنوان شاهکار مطرح است، بعد دیوید کاپرفیلد که به عنوان یک زندگینامه در غالب رمان مطرح می شود و نیز داستان دو شهر. یک بار حدود سه ماه قبل کتاب را از کتابخانه دانشگاه گرفته بودم و فقط کتاب اول که هشتاد و هشت صفحه داشت را خوانده بودم و نمی دانم کدام گرفتاری مقدس دانشگاهی بود که کتاب را گذاشتم کنار. آخرین باری که دانشگاه بودم کتاب را دوباره گرفتم و این بار فقط یک عصر پنجشنبه و روز جمعه می خواست که کتاب را تمام کنم: 480 صفحه و چقدر شیرین. با یک ترجمه خوب، احساس نشستن توی آفتاب و چشم ها را بستن به آدم دست می دهد
.
.
.
چرا من هر وقت توی وب لاگ انگلیسی چیزی می نویسم و بعد توی بلاگ رولینگ می روم و پینگ ش می کنم، چرا توی جدول ها آپ دیت نمی شود؟ سورئال اول می گفت خود وب لاگ بلاگ رولینگ ندارد، الان هم که دارد فرقی نمی کند. نمی فهمم چرا. اگر می دانید برایم توی کامنت بنویسید، متشکر می شوم

سودارو
2004-09-19
شش و سه دقیقه صبح

September 17, 2004

دوباره هوا سرد شده است. پرده ها را کشیده ام و دوباره اتاق تنها زنده شده است. شب است و هوا تاریک و به سرم زده بعد از مدت ها به صدای شادمهر گوش کنم، به یاد گذشته ها . . . امروز کتابی را که چند روزی بود دستم گرفته بودم تمام کردم: آفرینش. یک رمان تاریخی که حدوداً سه سال و خورده ای پیش آن را خوانده بودم و توفیقی پیش آمد دوباره در کتاب غرق شوم. هر چند این بار تمرکزی که لازم بود را نداشتم. مدتی است که تمرکز برای هیچ چیز خاصی را ندارم، گذر آرام لحظه ها برایم لذت بخش است، و جزئیات مهم تر از کلیات. جزئیاتی که به چشم نمی آیند

رمان در یونان باستان آغاز می شود: اوج تمدن یونان، وقتی هردوت پدر تاریخ، نطق خود درباره جنگ های یونان و ایران – هخامنشیان – را می خواند و ما با راوی داستان که سفیر ایران در یونان است آشنا می شویم: سیروس سپنته، همراه او جوانی است به اسم دموکروتیوس ( هر چه می خواهد مترجم بنویسد، ما ایرانی ها در هر صورت اسامی غربی را اشتباه تلفظ می کنیم) که مطالب ی را که سیروس بازگو می کند می نویسد. او از سیروس می خواهد که در جواب هردوت جریان جنگ های یونان و ایران را بازگو کند – جنگ هایی که در زمان داریوش کبیر و خشایار شاه رخ داد و چیزی حدود شش سال طول کشید و ماراتون را ما در آن به خوبی می شناسیم، و البته نمی دانیم که آتن در آن جنگ ها دوبار به آتش کشیده شد، آتشی که به انتقام جنگ باستانی تروا و سوختن سارد در ابتدای جنگ ها بود، و به اسکندر چندین سال بعد این بهانه را داد که تخت جمشید را به همان بهانه بسوزاند) پس سیروس شروع به بیان داستانش می کند

به گذشته باز می گردیم، زمانی که راوی هفت ساله است، در کنار زردشت پیامبر باستان ایران، راوی هفت ساله است و نوه زردشت، در مراسم مذهبی است که سکاها به بلخ حمله می کنند و زردشت را مقابل دیده گان او می کشند. او در آخرین لحظات صدای اهورامزدا را از دهان زردشت می شنود و از کودکی مقدس می شود

به همراه او به شوش و دربار داریوش کبیر می رویم و در این زمان نویسنده دین زردشت و ادیان ایرانیان باستان و در کنار دربار و حکومت ایران – در اوج قدرت در تمام تاریخ ایران – را نشان می دهد، همراه راوی بزرگ می شویم و با خشایار و مردونیه هم آشنا می شویم. راوی در مورد شروع جنگ های یونان می دهد و بعد به عنوان سفیر شاه کبیر به هند می رود تا زمینه مستعمره شدن آن کشور به ایران را فراهم سازد – چیزی که به خاطر جنگ های یونان هیچ وقت رخ نداد، ایران هیچ وقت بیشتر از آن چه که کورش کبیر از هند فتح کرده بود را نگرفت – در آن جا راوی با حکومت هند آشنا می شود – 16 دولت اصلی هند – و نیز با بزرگان هند، از جمله بودا، بعد به ایران باز می گردد، در آن جا آخرین سال های حکومت داریوش و مرگ او را می بیند و نیز با راز باستانی آشنا می شود، که کمبوجیه پسر کورش کبیر را داریوش در سفر بازگشت از فتح مصر می کشد و برادرش بردیا را به این عنوان که مغ ی او را کشته و در جای او قرار گرفته می کشد و شاه شاهان می شود و سی و شش سال سلطنت می کند

داریوش می میرد و خشایار به سلطنت می رسد و راوی به عنوان سفیر ایران به چین از هم گسسته می رود و در آن جا با بزرگان چین، هوان، استاد لی و کنفوسیوس آشنا می شود، از آن جا به هند باز می گردد و شروع راه ابریشم را نشان می دهد و به ایران باز می گردد و در آن جا سال هایی را می ماند و در سال های آخر عمر به یونان می رود به عنوان سفیر شاه کبیر، اردشیر دراز دست و ان جا می میرد، در اولین و نهمین – آخرین – بخش رمان ما با سقراط و فیثاغورث و هیداس، سوفولوکس و دیگر بزرگان یونان آشنا می شویم

با مرگ راوی کتاب تمام می شود

آفرینش
گور ویدال
تهران – انتشارات نیلوفر
مترجم: عبدالحمید سلطانیه
چاپ دوم – 1382 – 818 صفحه – 2200 نسخه

نویسنده طرح زیبایی را انتخاب کرده، با توجه به نزدیک بودن زمانی بزرگان تاریخ انسان، زردشت، بودا، کنفوسیوس و بزرگان یونان، و با انتخاب یک راوی که جایگاه مناسبی دارد که به او امکان می دهد در دنیا سفر کند، ادیان مهم بشر را بررسی می کند، تارخ آن زمان را نشان می دهد، همزمان در مورد آریایی ها و خدایان شان صحبت می کند و ریشه مشترک آریایی ها از هند تا اروپا – و چین نیز، که قوم چو از شمال به آن جا آمده و سرچشمه رود زرد که در شمال است و . . . – مطالب تاب سنگین و گسترده اند، ولی جذاب و زیبا است

ترجمه خوبی هم توسط آقای سلطانیه برای کتاب انجام شده که این امکان را می دهد که پیشنهاد کنم کتاب را اگر توانستید تهیه کنید و بخوانید

سودارو
2004-09-16
یازده و هفت دقیقه شب



September 15, 2004

کنار هم نشسته بودیم و فامیل می گذشتند. من بودم و تو و لبخندی که بر صورتمان بود. خیلی نگذشت که شام را آورند و ما نیامدیم. کاری بود که می بایست به انجام می رسید. و ما راه افتادیم. جاهای مختلف را می گشتیم. یادم نیست برای چی. سوار بر یک تاکسی سفید بودیم. منظره را درست به خاطر دارم، جایی بیابانی بود با زمین های خالی بین دو بخش شهر. ساختمان ها را در دور دست، رو به رو مان می دیدیم و پیش می رفتیم. نزدیک صبح بود. همه چیزی آرام و ساکن و . . . و من دیدم که یک تیر بار ضد هوایی رو در روی ما به کار افتاد. و ناگهان هواپیماهای جنگی در آسمان نیمه آبی صبح سحر پدیدار شدند. تیر بار شلیک می کرد و هواپیماها هم. از تاکسی خارج شدیم و دوان دوان یک گوشه پناه گرفتیم. تو هنوز هم کنارم بودی. نگاه می کردیم و یک هواپیماها نزدیک مان سقوط کرد و
.
.
.
از خواب پریدم. برادرم هنوز پشت کامپیوتر بود. اتاق قرق در نور سفید مهتابی و من خواب آلود بودم. به دستم نگاه کردم. به خطوط نا آرام دستم

هفته آرام و کسل کننده ای دارد برایم می گذرد. پانزده تایی کارتون تن تن نگاه کردم و نمی دانم از این کارهای معمولی. صبح یک خواب انگلیسی می دیدم. دلم برای دانشگاه تنگ شده است. نمی دانم چرا از این و آن می شنوم که می خواهند روز شنبه بروند سر کلاس. خو بروند. من ساعت دو روز چهارشنبه اول مهر ماه سر اولین کلاسم خواهم بود: کلیات زبان شناسی 2، با آقای بوری و بعد هم سیری در تاریخ ادبیات انگلستان و فردایش هم دو کلاس و دوباره ترم شروع شده و من می توانم نفس بکشم و خودم را در کاغذ های بوی کهنگی گرفته خفه کنم

شونصد تایی چیز چیدم دور و برم برای خواندن و چیز خاصی نمی خوانم. بی حوصله شده ام و به کسالت فلسفی روزهای آخر تابستان گرفتار. امروز شاید دوباره بروم سراغ متن انگلیسی کتاب مقدس، کتاب آفرینش

سودارو
2004-09-15
شش و بیست و هشت دقیقه صبح. یعنی دیشب تا نصفه شب حاج آقا پشت کامپیوتر بودند و م نتوانسته ام از کامپیوتر استفاده کنم . زندگی بدون ژوزفینا خیلی تنها و مسخره شده است

September 13, 2004

نسیم سردی می وزد از میان پنجره و ذهن را با خود می برد جایی میان خواستی برای آرامش. شب است و من سرم درد می کند، نشسته بودیم در پارک خیابان راهنمایی و بستنی خوردیم و من خسته بودم و باد می وزید و چقدر دلم می خواست بخوابم و . . . و آمدم خانه سرم درد می کرد

دو ساعتی خوابیدم، ولی این قدر سر و صدا در خانه بود که ده باری بیدار شدم و آخرش آمدم بیرون و دیدم می خواهند شام بخورند

از صبح بیرون بودم و از این سمت به آن سمت و مشهد ِ آخر تابستان، شلوغ، با خیابان هایی که در آن تاکسی به زحمت گیر می آید و . . . و گوته زنگ زد که برویم و سربازهای جمعه را ببینیم، سینما آفریقا، رفتیم و در سالن تاریک به تماشای آخرین فیلم مسعود خان کیمیایی نشستیم

فیلمنامه و داستان شاهکاری دارد، هر چه فیلم نامه مهمان مامان مشکل داشت و اصلا سر و ته اش معلوم نبود این یکی خوب پرورده شده بود،ولی خوب، بغل دستی ام فیلم را در جشنواره دیده بود و هر جا سانسور می شد سریع می گفت، فیلم حدود ده تا بیست دقیقه اش سانسور شده است – می دانید که اول توقیف شد و بعد با حذف های اجباری از توقیف در آمد – و به جز این یک سری مشکل های ظاهرا کوچک که تاثیری عمیق در فیلم می گذارند هم داشت، مثلا چیزی حدود نیم ساعت چهار تا آدم می نشینند توی حیاط و بهرام رادان می رود که خواهرش نقره برایش داستان اینکه چرا معتاد شده را تعریف کند و نیم ساعت از فیلم همین طوری می رود، یعنی چهار تا هنرپیشه همین طور نشسته اند و فقط بهرام رادان است که کمی نقش دارد، خوب، این یک اشتباه محض است، یعنی بعد از نیم ساعت که محمد رضا فروتن شروع کرد به حرف زدن من گفتم که این هنوز زنده است؟ ولی فیلم، فیلم قشنگی است، هر چند از فیلم های سانسور شده متنفرم، ولی این فیلم ارزش دیدن دارد

عنوان بندی اول فیلم را هم ظاهرا عباس کیارستمی ساخته است که یک جورایی شده بود آشپز که دو تا شد و از این جور حرف های ناز

* * * *

روز شادی داشتم و خسته ام. تنها موضوع ناراحت کننده امروز این بود که خبر دار شدم رونالد مقاله مجله آکادمیا را کامل کرده و با میل فرستاده و به دست سورئال نرسیده و آن ها هم دیروز صفحه بندی را کامل کرده اند و تمام

یعنی چند ساعت کار باد هوا

این موضوعات کمی آزار دهنده اند، که کار را انجام دهی و به خاطر بیخود بودن یاهو کارت راه نیافتد – شاید هم جی میل مشکل دارد، من هم برای بار اول میل م نرسیده بود، ولی من و سورئال از طریق مسنجر با هم مرتبت ایم که رونالد نیست

همین حرف ها و عید تان هم مبارک
خوش باشید و شنگول و از این روزهای آخری تابستان هم لذت ببرید، روزهای که آدم یک کم خمار است و از یک طرف شوق ترم جدید و از یک طرف تابستان که دیگر نیست و باید برنامه ات را برنامه کلاس ها و درس تنظیم کنی
همین دیگه

فرشته بال دار خال خالی هم فریدون سه پسر داشت را پسندید، یادم رفته بود بگویم، در لینک های این صفحه نام عباس معروفی را هم می بینید که اگر وارد وب لاگش بشوید لینک کتاب فریدون سه پسر داشت را خواهید دید که می توانید پی دی اف با اچ تی ام ال بگیرید – من کلمات انگلیسی نمی نویسم چون دو زبانی وب لاگ قاطی می کند و آن یک باری هم که کردم و هنوز در آرشیو دست نخورده هست خط قاطی پاتی است و باید کشف رمز شود، ببخشید، تکنولوژی هنوز آن قدر ها هم پیشرفت نکرده

سودارو
بیست و چهار دقیقه بامداد
2004-09-13

September 11, 2004

انگار دست انداخته باشم میانه شانه و دستت میان دست بلغزد و آواز بی پایان بکوبد میان سلول های مغز و بچرخی، بی پایان بچرخی و تمام دنیا میان دهانت بگردد و بالا بیاوری و هنوز بچرخی و دستانت گرم باشد،گرم، گرم مثل روزهایی که فراموش شده اند، و . . . سر می خورم و کاغذ می گذارم میان کاغذ های دیگر که یعنی خوانده شده است و کاغذ پرینت شده ی بعدی را بر می دارم، و با هر خط که می خوانم غم بال می گشاید آشفته و از میان خطوط سرخ میان چشم های نمناک فرو می لغزد در سلول های تنم و هر خط غم ناک تر از قبل، و ادامه می دهم، برای یک بار دیگر و رها نمی شوم، باید تا پایان دوید و گریست: فریدون سه پسر داشت، ایرج و اسد و تور . . . . و مادر با انگشت از پشت می گوید: چهار، و پنج با دخترمان، و فریدون هنوز دارد شاهنامه می خواند و ایران هنوز دارد می سوزد و من میان پنجره را می نگرم از اتاق تاریک، تاریک، شب، شب، و شهر ساکت، ساکت، آرام، آرام، مغموم، خدایا

خدایا

فریدون سه پسر داشت
عباس معروفی

کتاب را دیروز پرینت زدم و امروز پیش از ظهر در دستم گرفتم و از همان اول غم هویدا شد: فریدون سه پسر داشت، ایرج و اسد و تور . . . و دیوانه می شوم با هر خط. کتاب در ارشاد بیش از سیصد اشکال گرفته و ممنوع شده، عباس معروفی در سایتش آن را در اختیار عموم قرار داده و مدت ها بود کتاب را از اینترنت گرفته بودم تا دیروز، به اندازه سه آهنگ کریس د برگ 2004 طول کشید تا کاغذ ها از دستگاه بیرون آمدند و من دیروز آن قدر خسته بودم که توان در دست گرفتن کاغذ ها را نداشتم، کتاب سیاسی است، و زیبا، جریان سیال روح – هر چه باشد عباس معروفی عزیز شاگرد هوشنگ گلشیری استاد بزرگ ادبیات فارسی است – و . . . نمی توانم در مورد کتاب حرف های تکنیکی بزنم

خسته ام، بی پایان خسته ام

دیروز برای تولد خواهرزاده ام که می رفتم خودم را در آینه نگاه کردم با چشم هایی با رگ هایی پر از خون سرخ، سرخ،و خستگی بی پایان که تمام سلول هایم را پر کرده است


سودارو
2004-09-10
ده و هفت دقیقه شب
مشهد ساکت عصر جمعه، فردا صبح می روم دانشگاه و شاید کمی نفس بکشم، تا شروع ترم چیزی نمانده، می دانی که، دانشگاه را دیوانه وار دوست دارم، میان جمع که باشم شادم و آرام و راضی از لحظه هایی که می گذرند، با ادبیات، ادبیات دوست داشتنی قشنگ

می دانی، خواب دیده ام کسی می آید

September 09, 2004

شب، شب سیاه شهریور، و شهر، شهر تاریک ساکت با ماشین های عروس که سطح خیابان را می گذرند و ... و تولدت مبارک سر کار خانوم فرشته بال دار خال خال، هر چند روزها گذشته است از تولدت و ... و خوب، من فکر می کردم تولد شما دهم مرداد است و نه روزی به این نزدیکی و ... از آن روز که بر گشته ای و از آن روز که صدایت را از میان گوشی تلفن شنیدم و تمام بعد از ظهر فکر می کردم که نمی آیی و آمدی، لبخندی بر لب، ایستاده در گوشه خلوت جلوی مغازه کفش فروشی و دست هایت که چقدر گرم بود

از وقتی که آمده ای آرامم، خیلی، خیلی زیاد، می روم بیرون، کتاب می خوانم و به موسیقی گوش می کنم، دوباره می توان آهنگ های مارک آنتونی را گوش کنم، فیلم های تن تن را که مدت ها روی هارد تلنبار بود را ببینم و به چیزهای جزئی فکر کنم و ... و می دانی، یک ترس، یک وحشت از آینده تمام سلول هایم را به آرامی در خود فرو می برد، وحشت و ترس بی پایان که تو بروی، که ... که اتفاقی برایت بیافتد، که ... می دانی، از سال هفتاد و پنج که خواهر و خواهرزاده ام را در تصادف رانندگی از دست داده ام تا به امروز، عادت کرده ام به یک کلمه کوچک: از دست دادن، و همیشه می ترسم، مخصوصا وقتی کسی به سفر می رود تمام مدت افکار وحشتناکی در سرم جست و خیز می کنند که برای آن دوست اتفاقی افتاده و ... و امشب نزدیک بود از این خیالات گریه ام بگیرد، که تو ... می ترسم

می ترسم و وحشت رهایم نمی کند

سودارو
2004-09-09
بیست و یک دقیقه بامداد

چقدر ناتوردشت ِ آقای سلینجر در میان خطوط لاتین زیباست

...

September 06, 2004

میان تصاویر . . . نمی دانم چقدر برایتان پیش می آید که آن چه را انجام می دهید را به یاد بیاورید که قبلا در خواب دیده اید . . . مثل الان که من ورد را آوردم و ناگهان تمام دیشب و امروز و الان برایم جسم شد که در خواب دیده بودم و . . . نمی دانید از دیروز تا الان چقدر آرام و راحت شده ام. فرشته ام برگشته و راحت نفس می کشم، می خوابم و خواب های خوب می بینم و می خندم و شعر می نویسم و . . . زندگی شده است مثل قبل . . . زیبا، زیبا، زیبا

. . .

حسب الامر خواهر جان گرامی خواهر زاده بزرگ تره را شنبه عصر بردم به دیدار مهمان مامان. نمی دانم چرا این قدر آدم ها از این فیلم تعریف می کنند، کسل کننده، بی هدف، با ریتم تند و بی معنی فیلم برداری، و خود فیلم که مانده بود معلق بین اینکه که یک مستند داستانی باشد، یا یک فیلم کمدی اجتماعی و یا تصاویری فقط شاد، و آخرش شده بود فیلم هندی. فیلم می توانست خوب باشد، به شرطی که فیلم نامه اش یک سه چهار باری بازنویسی می شد

خواهرم می گوید تو با فیلم های خارجی مقایسه می کنی و برایت فیلم جذابیت ش را از دست می دهد. خوب از یک نظر راست می گوید، من هنر را در یک سطح نگاه می کنم، یک جدول که تمام یک شاخه در آن عرض یابی می شوند. مهم نیست که یک داستان را یک جوانک مفلوکی برای اولین بار دیشب نوشته باشد، من همان طوری آن را نگاه می کنم که یک داستان برنده جایزه ادبی پولیترز را. فیلم را همین طور، من معتقدم وقتی یک نفر دارد هزینه می کند باید کارش مناسب برای همه باشد، نه یک فیلم برای چند هفته اکران محدود و تمام. توی تمام دنیا فیلم برای فروش و خندیدن و سرگرم بودن می سازند و توی آن ها چیزهایی پیدا می شود که به تمام معنا دیوانه اند، عالی و توپ. مهمان مامان در این دسته نبود، و من این را دوست ندارم. هوشنگ مرادی کرمانی مرد بزرگی است و بعد از دیداری که در یک جلسه ادبی در دانشگاه فردوسی با خود این مرد داشته ام، می دانم ارزشی فراتر از همه آن چیزهایی دارد که برایش می گویند. دوستش دارم و نمی خواهم داستان قشنگش این گونه در سینما باشد. حالا هر چند هم که تعریف کنند و بفروشد

سودارو
2004-09-05
یازده و سیزده دقیقه شب



September 04, 2004

نشسته ام و دارم از افیس جدید استفاده می کنم. هنوز عادت نکرده ام و خوب، طراحی زیبایی دارد. امشب رفتم و از رونالد این ورژن را گرفتم و آوردم خانه، مال سال 2003. برادرم می خواست برای تایپ پایان نامه دانشگاه ش تایپ فارسی منظمی داشته باشد و ورژن قبلی کافی نبود. این یکی با پک جدیدی که از سایت مایکروسافت دانلود کرده ایم غلط های تایپ فارسی را هم می گیرد و این برای من کمک بزرگی است تا پست های ام بدون غلط تایپ ی باشد، آن هم برای من شلوغ پلوغ

شب مشهد کمی مرا ترساند. خیابان های خلوت جمعه شب و منتظر بودن برای تاکسی، یاد آن روز بعد از ظهر افتادم که چند ماه پیش توی یکی از خیابان های خلوت مشهد یک موتور سوار مزاحمم شده بود. مشهد شهر امنی نیست، نمی دانی چه اتفاقی می تواند برایت بیافتد. خیابان های خلوت و آدم های منحرف. خوشبختانه ماشینی که سوار شدم کاری به افکار من نداشت، سالم رسیدم و بستنی مغز دار خوشمزه خوردم و سی دی افیس را هم گرفتم و الان اوضاع رو به راه است

با نرم افزاری که الان استفاده می کنم خیلی راحت نیستم و نمی توانم افکارم را منظم کنم. من از آن دسته آدم ها هستم که چیزی که با آن می نویسند خیلی برای منظم بودن نوشته ها شان اهمیت دارد، من روی هر کاغذی نمی توانم بنویسم، حتما باید فضای سفید کافی داشته باشد و فاصله بین خطوط کم نباشد. الان هم این صفحه بندی آبی جدید را هنوز عادت نکرده ام و فونت و سرعت ی که همیشگی نیست و دیگر چیزها، تمام چیزهایی که آماده کرده بودم از ذهنم پرید. شاید فردا بتوانم بهتر بنویسم

فعلا
سودارو
2004-09-04
چهار دقیقه بامداد

دارم یک آهنگ ملایم گوش می کنم. وحشت زده ام. دیشب یک کابوس خشن به سراغم آمد، نزدیک سال نو بود و یا درست شب سال نو بود و من در خانه خواهرم بودم و کلی موجودات ماوراطبیعه هم دور و بر ما بودند، تا قبل از سال نو خوب بود و بعد که سال عوض شد، همه از یک چیزی می ترسیدند، موجودات عجیب و غریب فرار می کردند، اول ما هم می خواستیم برویم و بعد من نظرم عوض شد، می خواستم بمانم، می گفتم چیزی برای ترس وجود ندارد، موجودات دیگر هم فقط می رفتند و چیزی نمی گفتند، بعد من در دستشویی بودم که صدایی بلند شد، فهمیدم که یک موجود خطرناک آمده و دارد دنبال من می گردد، داشت در را باز می کرد و می دانستم در را باز کند خواهم مرد که مامان از خواب بیدارم کرد

کابوس م تزیین شده بود با یک پیش بینی که یک جادوگر مانند کرد، و من در خواب یادم افتاد که مامان هم جایی دیگر در همان خواب همان را گفته بود، که هشت ماه وحشتناک خواهد بود و خونین و از ماه نهم آرامش خواهیم داشت و دورانی بهتر از قبل. در خواب این پیش بینی را ربط می دادم به این که امریکا می خواهد به ایران حمله کند

جنگ
جنگ
رهایم نمی کند

* * * *

مرسی آقای سورئال. سیستم کامنت گذاری را عوض کردی و الان وب لاگ سرعتش توپ شده و از این حرف ها

اگر یک سری به وب لاگ انگلیسی بزنید با امکان جدیدی که از دیروز ظهر آن جا است مواجه می شوید. می توانید میل تان را وارد کنید و من هر وقت چیزی در آن وب لاگ پابلیش کنم شما در میل تان آن را دریافت خواهید کرد

فعلا
سودارو
شش و یازده دقیقه صبح



September 03, 2004

Audio Book

از دیروز شروع کرده ام به توصیه خانوم تائبی گوش کردن. بارها و بارها ایشان گفتند که گوش کردن به زبان انگلیسی از نون شب برای شما دانشجوهای زبان واجب تره. و الان یک کتاب صوتی به دستم رسیده که بهم چسبیده و دارم از دیروز روزی یک ساعتی بهش گوش می دهم. قبلا چهار کتاب صوتی هری پاتر با صدای جیم دیل به دستم رسیده بود که فقط ده فصل کتاب اول گوش کرده بودم. این بار کتاب سوم، هری پاتر و زندانی آزکابان با صدای استفن فرای، یک جوانک استرالیایی که به لحجه فوق العاده قشنگ بریتیش کتاب را می خواند و اولین بار که صدایش را شنیدم گفتم چه صدای ملکوتی ای داره، حالا روزهایم را دارد پر می کند

چقدر جای کتاب های صوتی در زندگی ما فارسی زبان ها خالی است، توی فارسی کاست های دکلمه شعر هست و چند کاست داستان کودکان. و کاست های روان شناسی. شنیده ام کتاب صوتی جزیره سرگردانی خانوم دانشور موجود هست ولی تا به حال ندیده ام، کی می خواهیم به فکر حفظ زبانمان باشیم، نمی دانم، یادم نمی رود نصف مشهد را با مهمان های نیوزلندی مان گشتیم تا یک دیکشنری فارسی که تلفظ واژگان را داشته باشد – روی سی دی مثلا- و پیدا نشد. حالا داشته باشید که آن ها سر راه شان از سیدنی یک کتاب آموزش زبان فارسی خریده بودند به زبان انگلیسی و مثال های فارسی که شاهکار بود

امروز یک کتاب صوتی دیگر هم از اینترنت دانلود کردم: سرود ملوان پیر. شاهکار کالریج شاعر شهیر بریتانیای کبیر

* * * *

سورئال جون پیغام داده بود که پس ورد وب لاگ را بدهم کامنت ها را عوض کند. خدا عوضت بده ننه جون، پیر شی مادر

احتمالا وب لاگم سریع می شه، دلتون بسوزه

* * * *

برادر خان کلی می گفت که ژوزفینا چقدر کند شده و من گوش نمی کردم. الان باورم شد. مسخره کند شده و اعصاب خورد کن. البته هارد تا نزدیک بالا آوردن پر شده و حدودا سه تا نرم افزار هم قد ویندوز هم داریم و چیزهای دیگر. ولی این که این طوری نبود

لینک وب لاگ زنانه ها را به لیست لینک هام اضافه کرده ام، با چند آدرس دیگر که گوشه همین صفحه می بینید. این وب لاگ را یک خانوم ایرانی جایی در سوئد می نویسد و زیبا. اول لینکش را از هودر گرفتم و بعد هم خواننده مرتب نوشته هایش شدم. درست است که این خانوم از آزادی های جنسی حمایت می کند و در وب لاگش به انجمن های همجنسگرا هم لینک داده، ولی حرف هایی که می زند قشنگ و دوست داشتنی است، کمی فکر کردم تا تصمیم به گذاشتن لینک گرفتم. الان هم پشیمان نیستم

سودارو


September 01, 2004

جنگ برای حیات. برای نفس کشیدن، زنده ماندن و حضور داشتن.از زندگی گریخیتم و حالا، حالا نوبت به دانشگاه رسیده است، تنها واقعیت لحظه هایی که می گذرند. دانشگاه فردوسی دارد طرحی را اجرا می کند که بر اساس آن اساتید دانشگاه می توانند به صورت داوطلبانه تمام وقت بشوند و از مزایای آن مثل دو برابر شدن حقوق استفاده کنند. این طرح ضربه بزرگی به دانشگاه های غیر انتفاعی مثل خیام می زند. در درجه اول رشته ریاضی که تمام اساتید آن وابسطه به فردوسی هستند و بعد زبان. البته معماری ها زیاد ضرری عایدشان نمی شود. نمی دانم چه کسانی تا به حال به این طرح پیوسته اند – که البته حق شان است و من اگر خودم هم بودم این برنامه را قبول می کردم – ولی نگران آینده درسی خودم هستم

تا چه شود و خدا چه خواهد

* * * *

یک کم دارم سعی می کنم برنامه موسیقی ام را گسترش دهم. از بنان و شجریان تا پینک فلوید. الان دارم سعی می کنم از پینک فلوید چیزی بفهمم. امروز دو سی دی شامل بیست و یک آلبوم پینک فلوید را خریدم و یک جورایی بعضی از آهنگ هاش جذاب به نظر می رسد. البته الان یک کم بیشتر از پنج دقیقه است دارم گوش می کنم

ذهنم خسته است. از کتاب مقدس تا شماره دوم آگوست نیویورکر و متن انگلیسی ناطوردشت جی دی سلینجر و داستان کوتاهی از گراهام گرین و واژگان و اصطلاحات ادبی و چیزهای دیگر رو به رویم گسترده شده اند، و نمی دانم دارم چه می کنم، آشفته، حافظ زل هز بار باز می کنم فریادهایی می زند و شعر را می خوانم و سعی می کنم نفهمم چه می گوید
و
...

* * * *

اول تابستان قرار بود، یعنی خود سورئالیست این طور گفت که می خواهد سیستم کامنت گذاری این وب لاگ را عوض کند، و الان به نیمه شهریور نزدیک می شویم و هنوز خبری نیست. این برای آن ها که می گویند دیوانه می شوند تا بتوانند یک کامنت اینجا بگذارند – وب لاگ بچه تهرون ندیدید که من می خواستم اینترنت را پرت کنم وسط کوچه از بس مزخرف بود کامنت گذاریش- حالا هم خود آقای سورئالیست می دانند در مورد وب لاگ. چون من بشخصه هیچ اطلاعاتی در مورد طراحی وب لاگ ندارم

همین
سودی
سی و سه دقیقه صبح
2004-09-01
با صدای پینک فلوید
The Wall