June 30, 2004

پايه هاي ويراني فرا رسيده اند، لبخند بر لب، چشم ها درخشان و دندان ها كه بر هم مي فشارند اين لحظات را كه گويي در انتظار مرده اند
....

* * * *

چشم هايم را باز نگه مي دارم، از پنجره به بيرون نگاه مي كنم: شب مثل يك مرده بر سراسر زمين استوار است، مي بيني؟ نگاه مي كنم و انتظار مي كشم، در انتظار دربي كه گشوده خواهد شد
...

* * * *

افسوس
افسوس
....

دست هايم چقدر گرم اند
و تو
تو در دور دست تصويري از واقعيت را مي بيني؟

اون چيزي كه آدم ها ادعا مي كنن، با اون چيزي كه واقعا وجود داره خيلي فرق مي كند
...
مي داني، دلم مي خواهد بميرم

سودارو
2004-06-30
يك و پانزده دقيقه نيم شب

June 29, 2004

نمي دانيد چقدر با ميگرن آشنايي داريد، انگار در يك توهم فرو رفته اي، يك درد كه احساسش نمي كني آزارت مي دهد و نمي گذارد راحت باشي، همه چيزي، گرما، نور، صدا و . . . آزارت مي دهند
الان ميگرن دارم و تنها چيزي كه دلم مي خواهد كمي آرامش است
همين
و همين كلمه كوچك چقدر سخت به دست مي آيد
خدايا

* * * *

آرامش را از دست داده ام، مدت هاست اين را مي دانم
مي خواهم يك سري از يادداشت هاي قديمي را در وب لاگ بگذارم
البته مجبورم چند تا از آن ها كمي تغيير دهم
ولي بيشترشان همان طوري است كه نوشته ام شان

سودارو
2004-06-29
دو دقيقه بامداد

* * * *

به نام حقيقت هستي بخش

نمي داني چه دنيايي است، نشسته ام و ديدم ديگر نمي توانم تحمل كنم، بنر دارد با چشم هايش روحم را مي جود، دارم با دست هاي چربم مي نويسم، مثل فروغ كه مي گفت شاعر ها وقتي مي خواهند بنويسند دست هاشان را مي شويند، من با دست هاي چرك شعر مي نويسم
.
.
.
حالا اين من و اين تنهايي و اين صداي تق تق كيبورد و اين روز هاي بعد از مرگ
.
.
.
نمي دانم دارم كي را خطاب قرار مي دهم، فقط مي فهمم كه من يك پسر كوچك بودم كه هر شب دنيايم را براي سدريك كوچكم مي نوشتم، و حالا
.
.
.
. . . حالا

چه بگويم؟ برو و شعر هايي كه اين شب ها نوشته ام را بخوان و ببين چه دارم مي كشم، ببين جه پيش آمده و . . . چه خواهد شد، در اين روزهايي كه مي دانم چه شريراند آدم ها

در اين دنيايي كه پرستو هم حتا وقت ندارد بيايد و حداقل از مشكلات ش را با لنگ دراز بگويد

مي بيني حتا خدا را هم بايد با اسم مستعار صدا بزني

به سرم زده است ايده ي وب لاگم را عملي كنم، مي خواهم كم كم تمام شعر هايم را بگذارم آن تو در اين . . . روزها كه دنيا مرده است و من مانده ام، من وخدا و ديگر هيچ

دارم فرياد هاي انريكو را گوش مي كنم، فكر مي كني دنيا ديگر چه قدر كوچك شود، خدا را شكر كه در اين . . . روزهاي درد سوفاروي كوچكم مشهد نيست، تنها موقعي است كه راضي ام از اين موضوع

11:08 شب-17-10-1382

* * * *

نشسته ام و در تنهايي اتاق دارم آوازهاي غربي گوش مي كنم، مثل هميشه، ساعت 1:30 نيم شبه لابد همه جا ساكته و همه خواب اند، نمي دونم تو دنيا چه خبره، مثل يك زنداني كه محكومه به زندگي كردن وسكوت، سكوت و مرگ
.
.
.
روزها دارند مي دوند و من تنها و تنها دوست شده است ژوزفينا و صفحات اينترنت كه برايم مي آورئ و آهنگ ها كه برايم پخش مي كند
.
.
.
تمام دنيا شده است حس دوري

و من در سكوت هايم مرده ام
. . .

سودارو

* * * *

اين روز ها دارد به زجر مضاعف تبديل مي شود
.
.
.
امروز به يك حالت افسردگي ناشي از دوري ات رسيدم، و براي دومين بار بعد از مرگ توانستم خواب او را ببينم، اين روزها فقط خواب مي بينم، شلوغ و آشفته و عصبي، غالبا در جمع و بحث و نمي دانم چي، غالبا هم از خواب بيدار مي شوم و يادم نيست چي شده،... 3 يا 4 روز پيش در خواب ديدم كه در ايستگاه اتوبوس خط 14 بودم و يك تلفن- شايد همراه- دستم بود ، اول توانستم با آ. صحبت كنم و بعد با تو كه صدايت گرفته بود و غمگين بود

خواب امشب شلوغ بود، فقط يادم است كه ساعت 10:30 مي خواستم به بهانه ي دوچرخه سواري بروم او را ببينم كه بابا نگذاشت

دارم در اتاق تهي ام مي نويسم، با پرده هاي كشيده و اين فكر كه 16 بهمن نزديك است

. . . كي باورش مي شود؟ فقط يك سال و ده ماه و خورده اي

سودارو-
2004-01-18

* * * *

دلم برات تنگ شده، وحشتناك، وحشتناك ... امروز يك پيشنهاد بهم شده، از طرف .... ، گفته است كه حاضر است كتاب شعر مرا چاپ كند به شرطي كه 30 درصد كتاب ها را خودم پخش كنم و يا اينكه سرمايه گذاري كنم ( اين را بعد از اين گفت كه من گفتم خانوم .... حاضر به سرمايه گذاري است، گفت كه همه كار كتاب را در اين صورت مي كند)

دلم مي خواست اينجا بودي و با تو حرف مي زدم، يادت هست آن روز كه از حرم مي آمديم بيرون از تو اجازه گرفتم كه كتاب چاپ كنم؟ آن موضوع منتفي شد، حالا، حالا، بي تو
.
.
.

دوستت دارم
بي نهايت
با صداقت
تا قيامت
.
.
.
سودارو- 2004-01-26 12:59 نيم شب

* * * *

الان ساعت ده دقيقه به يك نيم شب است، پس فردا امتحان درس مزخرف فرانسه را دارم، و الان نشسته بودم بخش اول "عبور از حلقه ي آتش" ي رضا قاسمي را مي خواندم، قبلش هم داشتم داستان مثل هميشه قشنگ گلي ترقي را مي خواندم: اتوبوس شميران


اين زندگي است، بي پايان، بي پايان
.
.
.

سودارو- 2004-01-27

* * * *

سلام همیشه

امروز صبحم را با نگاه کردن به عکس های مراسم سخنرانی آقای کوثری شروع کردم، عکس ها را روی فلاپی سورئال به من داده بود، اگه دنیا مثل قبل بود عکس ها را امروز برایت میل می زدم

الان ساعت 12:10 دقیقه است، یعنی روز 10 بهمن شروع شده است و باید روز ها را بشمارم تا برسم به پنجشنبه، 16 بهمن و در تنهایی هایم برای هزارمین بار بمیرم
.
.
.
دیروز قبل از امتحان فرانسه، با ... نشسته بودیم توی دفتر انجمن، ... برای تلفن زدن رفت بیرون، و من و او تنها نشستیم و یک دفعه ... گفت که ... دوست ش ندارد، اولش را نمی دانم که چی گفتم ولی بعدش گفتم: خوب من که تو رو دوستت دارم
او هم گفت، خوب من هم تو رو دوست دارم
ازش خواستم یک کم آروم تر بگه، ولی قبول نکرد و گفت: می خوام همه بفهمن
.
.
.

تو کی می فهمی که آدم ها اون چیزی رو می فهمند که دلشون می خواد
.
.
.

سودارو- 2004-01-30

* * * *

امشب می خواهم فقط با خودت حرف بزنم، هرجند که این نوشته ها را نمي تواني بخواني
هنوز چشم هایم مرطوب است، بعد از مرگ برای اولین بار توانستم گریه کنم، بلرزم و گریه کنم و فکر کنم که چقدر دوستت دارم

عزیزترین هستی من، ممکن است فردا از پرستو بخواهم برایت یک میل بزند و خودم بشینم کنارش و همان طور که می نویسد آرام آرام گریه کنم

چه دنیایی شده است هستی من

اسم کتابم "آسمان شب هایم آبی است" و بیشتر اشعار همین مجموعه را دارد که من در طول روزهای تنهایی و مرگ نوشته ام

می بینی؟ تنها راه ارتباط من با توی عزیز شده است تلاش ی بی پایان برای چاپ کتاب

فردا، یعنی همین الان 16 بهمن است و من دارم می میرم
.
.
.
دارم دیوانه می شوم، دلم برات تنگ شده، تنگ شده، تنگ شده، خدایا چه طوری بگم؟

امشب نشستم و دو تا از یادداشت هات رو خوندم، یکی اون نامه ای که برای آ. نوشتی و به من گفتی که بخوانم و توی اون از کنکور نوشته بودی و از من و از تنهایی. . . و بعد نامه ای که 16 بهمن پارسال به من دادی را خواندم، و بعد اشک ها بود كه مي غلتیدند. . . کاش دوباره شب بود و من در خانه ی تنها سرم را می گذاشتم روی پاهای تو و گریه می کردم و وقتی می پرسیدی چرا گریه می کنی، بگم آخه تنهام، بگی پس من کیم؟
. . . بگم تو خود من ی

دارم دیوانه می شوم و دارم کمکم می فهمم که تو چی می گفتی، آخه من جز بدبختی برای تو چی آوردم؟
چی؟ چی؟ من فقط یک آدم خود خواه و احمقم، کاش نبودم و تو زندگی ات رو می کردی و حالا هیچ اتفاقی نیافتاده بود
.
.
.
دوستت دارم، دوستت دارم
.
.
.

سودارو- 2004-02-05 00:48 صبح 16بهمن






June 28, 2004

چه چيزي قشنگ تر است از لبخندها كه تو بر مي آوري؟
نفس عميقي مي كشم
شب لبريز شده است از همه احساس هاي عاشقانه
گوش سپرده ام به نوايي كه در ميان نسيم نيم شب جاري است
در ياد تو
در ياد تو
در اين سرزمين زيبا كه خدا بر ساخته است
.
.
.
نفس كشيدن دوست داشتني است، مي تواني بيافريني، مي تواني لبخند بزني و دوست بداري، تمام زندگي آفريينده است وقتي انساني در دست هاي آزادي دروني خويش نفس بكشد، مانند يك شهاب نوراني خواهي شد
....
و
چشم هايم را مي بندم تا فراموش كنم، تا نبينم، به ياد نياورم تصاوير غريبه را كه همه همين انسان هاي كوچك مي سازند با لبخندهاي غريبه شان
چشم هايم را مي بندم تا در مقابلم زنده نشود دعواي امروز توي اتوبوس، سر اينكه يك راننده توي ايستگاه نگه نداشته، و به ياد نياورم تمام وقت هايي كه اين سيستم حمل و نقل از من گرفته
چشم هايم را ببندم تا تصوير بميرد، زنده نشود پسر كه در صندلي كمي دورتر پارك نشسته و در ميان تمام سبزي ها رنگ دود را انتخاب كرده است، نفس عميقي مي كشم، بغل دستي اشاره مي كند: مي شناسي اش؟
.
.
.
و من چشم هايم را ببندم، مديري در دبيرستانمان داشتيم كه چه قدر متخصص بود در عذاب دادن در موضوعات ساده اي مانند مو و نماز . . . و حالا، اين پسرش غرق در دود سيگار و مواد مخدر در برابر چشم هاي من، وقتي حرف مي زد دلم مي خواست فرياد بزنم
آن مرد كه حقوقش را دولت مي داد به اين نحو جواب رذالتش را گرفت
خوب است، خوب است، آقايان كه حقوق شان از همين شهريه هاي دانشجويان است
لابد لذت مي برند از آزار دادن دانشجويان دانشگاه كه راضي مي شوند نفس هاشان هم از مال حرام پر شود
لابد
مگر نه چيزي در اين ميانه ي سرد نيست
نيست
نمي بينيد؟
.
.
.
امروز در برابرم داشتيد بحث مي كرديد و تقريبا فرياد مي زديد، مي داني گوته، دلم مي خواست بپرسم تو هنوز هم حرف از شناختن مي زني؟ وقتي كه انساني كه مي بايست بيافريند، در قهقهراي مرگ آلود روزها غرق شده، متوقف شده، دارد نفس هايش را زجر مي كشد
.
.
.
هنوز هم . . . ؟
حالا كه تو هم مي گويي دلم تنگ شده است در فضاي محدود يك اتاق با كتابي در دست بشينم و در تنهايي ام گريه كنم . . . هنوز هم ؟
.
.
.
مي بيني، نفس كشيدن را دوست دارم، و در آرزوي آن لحظه غريب كه آزاد شوم در مرزهاي سرزميني كه فكر كردن جرم مرگ نباشد
.
.
.
مثل غريبه ها به اين سرزمين آمده ام، مثل يك مجرم روزهايم را گذرانده ام، تحقير شده ام به خاطر نوشتن، بهترين روزهايم را سوزاندند، براي مجرم دانستنم صبر نكردند، براي سوزاندن و پاره پاره كردن نوشته هايم كسي از من چيزي نپرسيد . . . هيچ كس
هيچ كس
من اينجا نبودم
حالا . . . حالا كه چي؟
.
.
.
لبخند بزنم كه نمرده ام؟
هاه . . . .چشم هايم را ببندم و نبينم؟
مي شود؟
مي شود؟
...
يك آهنگي است به نام گيتار اسپانيايي كه توني بركستون مي خواند
گوش كرده اي چقدر قشنگ است؟

Smoky room, smoky face
They come to hear you play
And drink and dance for night
Always
I sit out in the crowd and close my eyes

I wish I am sit in your arms
Like that Spanish Guitar
And you would play me through the night
Till the dawn
And you hold me like that Spanish Guitar
Hold my long
I'll be your song



سودارو
2004-06-27
يازده و بيست و هشت دقيقه شب

June 27, 2004

و زماني است كه كوچك مي شود
كوچك مي شود دست هايم
و خيره مي مانم در نگاه زمان هايي كه مي گذرد
و تو
تو كه فرياد برآورده اي با اشك هايت اين زمانه
مسخره را
چشم هايم را مي بندم
در اميد قطره اشكي كه مي آيد
.
.
.

نشسته بودم و داشتم فكر مي كردم به روزهايي كه در پيش است، به زمان هايي كه بايد بسازم، به حضورهايي كه در انتظار من است . . . داشتم فكر مي كردم چقدر سخت است نفس كشيدن در نگاه هايي كه خيره مانده اند و باور نمي كند، باور نمي كنند، به كجا . . . ؟ آخر به كجا، مگر من نبايد زندگي كنم
و دست هايت را به پشت مي گيري و صورتت را پر از غم مي كني و مي گويي يك بار، يك بار به حرفم گوش كن . . . و من دارم فكر مي كنم كه چرا . . . دوستم دارد، نمي بينيد؟
و رهايم نمي كنيد، هيچ وقت، هيچ وقت رهايم نمي كنيد و مي گذاريد در همه عذاب هاي زندگي بسوزم
بي هيچ اميدي
.
.
.
چرا؟
و زمان مي گذرد
من دارم نابود مي شوم و تنها دستي كه در برابر نگاه هايم مانده است، مردد است
نا اميد است
نمي داند، شك دارد، مي ترسد
و من دارم فكر مي كنم كه چقدر سخت است نفس كشيدن وقتي دارم آزارش مي دهم
فرشته ي كوچكم را
.
.
.
چرا؟
بگذاريد نفس هامان را آن طور كه دوست داريم بكشيم
مثل يك پرنده ي آزاد
در اين شهرهاي دودي مسخره
.
.
.

سودارو
2004-06-27
هفت و پنجاه و دو دقيقه صبح

سلام
سلام و چشمانت پديدار مي شوند در ميان تاريكي
در ميان لحظه ها كه مي دوند از برابر چشمان بي خيال
وجود نمي داند، نمي فهمد، حس نمي كند
و چشمان خيست پديدار مي شوند
دست دراز مي كنم
از حجم محدود مي گذرم
و در دنياي تو فرود مي آيم
گذشته از همه لحظات مرگ بار
.
.
.
سلام و لبانت مي لرزند و
دستانت تنهاست
مي بينم
و پلك هايت را با نوك انگشتان مي بندم
گرمايي در سراسر سلول هايم رشد مي كند
زندگي نقش مي گيرد
و تو آغاز مي شوي
من پايان مي پذيرم
و مي ميرم. دنيا سكوت مي كند
و آن زمان است كه نوا آغاز مي شود
در تمام لحظاتي كه گذشته است
در تمام سكوت ها كه در قلب حبس گشته اند
آن زمان است كه من آغاز مي شوم
و در دست هايت نقش مي گيرم
دنيا نقش مي گيرد
و اولين
اولين لبخند تمام صورتم را پر مي كند
و تو
تو جستجو را آغاز مي كني
.
.
.
صدا فرياد مي زند
قلب
قلب خسته مي تپد
و ناگهان در مي يابي دنيا چقدر
چقدر زيبا شده است
و تو آغاز مي شوي
.
.
.
دست هايت را ميان پيكر ناآرام
آرام مي كنم در لبخند هايي كه هر آن ميانه ي
خنده ها پديدار مي شوند
آن زمان كه تو
تو
تو پديدار مي شوي در ميان زندگي
از روياها مي گذري
و در من يگانه مي شوي
با احساسي كه مي خواند
دوستت دارم
دوستت دارم
.
.
.
رقصي چنين ميانه ي انسانم آرزوست

سودارو
2004-06-26
هشت و پنجاه و شش دقيقه شب

* * * *

مي داني فرشته، زمان گذشته است
وقتي اين اولين شعر را برايت نوشتم از من خواستي اين شعر را در وب لاگ نگذارم
حالا . . . خوب حالا همه ي دنيا مي دانند كه من تو را دوست دارم
بيا امشب به ياد گذشته ها اين شعر را دوباره بخوانيم
به ياد فرشته ي كوچكي كه كمكم كرد تا دوباره بنويسم
.
.
.
در طراوت باد هايي كه مي وزند

* * * *

در طراوت باد هايي كه مي وزند


صدايت بلند مي شود در ميان صورتك هاي پر از
خنده
و محو مي ايستي در تصاوير اوهام گونه ي اين جمع هاي غريب
و حضورت پر رنگ مي شود
در تاريكي
در اين آسمان پر ستاره
. . . كه در آغوش شهرمان دارد مي ميرد

صدايت لبخند مي آفريند، فرشته
و من سراسر اندوه هايم را كنار مي گذارم
آن زمان كه قدم هايت پيش مي روند
. . . ميان تالار هاي مسي روزهاي زندگي مان

نسيم سايه ها را بر هم مي زند
خورشيد، كمي مي درخشد
و من در ميان بال هاي پروانه ها مي نشينم
. . . زمان تيك تاك هايش را فرياد مي زند

و در سكوتي كه همه جا را فرا گرفته است
دست هايت را به دست مي فشارم

بازگشت ساده نيست
و من در راه هايي كه از همه جايي علامت مي دهند
گم شده ام

بازگشت مايوس نيست
و من با نسيم مي نشينم، هوا سرد مي شود
و سراسر زمين به يخ ها فرو مي شكند

لحظه ها مي گذرند هنوز
و ما
اينجا
اينجا كه قدم ها پايان مي پذيرند
و لبخند از صورتك ها جدا مي شود
. . . ايستاده ايم

اينجا، در ميان همه كلمات كه
: مي خوانند
. . . بازگشت را

سودارو
April, 28, 2004

در حياط دانشگاه خيام، با موهايي كه در باد آشفته اند
نه صبح

June 25, 2004

به سدريك

در تصاوير گم مي شوم
نگاه مي كنم و مه همه جا را پوشانده
بي هيچ روزني
. . . بي هيچ
مي دوم
مي دوم و دست هايم را دراز مي كنم
فرياد مي زنم
و به پايت فرو مي افتم
اشك ها كه امان بدهند
.
.
.
ما . . . دور دست تصوير كوچكي ميان لحظه ها چشم هايش را باز مي كند
دور دست انسان مانده است مبهوت
و تو
تو
.
.
.
ديدي؟
تمام رقص هاي آتشين كه وجودمان را مي پوشاند
تمام سر مستي ها
تمام نقش ها كه مي زديم بر زندگي
.
.
.
مي بيني؟
ما چون يك مدهوش تمام راه ها را از گذشته دويديم
دويديم
دويديم
و به آينده نرسيديم
نرسيديم
و چه مغموم است زندگي
در اين نواهاي پرت كه در گوش هامان آواز مي دهد
مي بيني؟
و ستاره ها از آسمان فرو افتاده اند
ديگر هيچ
هيچ
هيچ روزني ميان پنجره ها نيست
و من پشت پرده ي كشيده تا ابد گريه مي كنم
تمام گذشته را گريه مي كنم
گريه مي كنم
گريه
بي آن دست گرمي كه
....


سودارو
2004-06-24
نه و بيست و شش شب

* * * *

درد غريبي است زندگي
با اشك هايش كه پر مي كنند صورت را
و نمي بيني ديگر هيچ چيز را، هيچ چيز را
دست هايت را براي يك لحظه ي كوتاه احساس مي كنم
ديوارها فرو مي ريزند
شهر فرو مي ريزد
من مي ميرم
زنده مي شوم
اشك مي شوم
مي خندم
.
.
.
مي خواهم زمان بيايستاد
تا در دست هايت پرواز كنم
بال ِ گشوده به آسمان . . . و
و
دست هايت را لبخند مي شوم
مانده در پس همه اين تصاوير آشفته كه مي پوشانند
وجود را، مي بيني؟
زمان گذشت
زمان گذشت
و كسي باور نكرد
هيچ كس
و تو در دست هاي زمانه خرد شده بودي
و من . . . مي بيني؟
تصويرت را در انگشت هايم حفظ مي كنم
براي ابد
براي ابد
و به خيابان نگاه كن
حجم پوچ آدم ها را مي بيني؟ با خيال هاي مسخره شان
اه
لعنت
لعنت به تمام لبخند هايي كه دروغ مي گفتند
لعنت به تمام دست هاي قاتل
لعنت به من
لعنت به من
.
.
.
مي ايستم
دوباره
دوباره
و در نواي باران غرق مي شوم
و دست هاي كوچكت را براي آخرين بار در لبخندهايم مي فشارم
دنيا گذشته است
و نه از من
و نه از تو
چيزي بيش از بدن هاي پاره پاره در همه زخم هاي گزنده اي كه
ميان زيبايي ها كاشتند نمانده است
نمانده است
پوچ
پوچ
مثل خود زندگي
مثل خود زمين
مثل خودشان . . . آن اجسام مسخره دروغين
يادت هست؟
و ميان باران ها مي ايستم
ميان باد كه تمام موهايم را به هم مي ريزد
ميان برف كه مي پوشانندم . . . آخرين
گرماها را . . . خدايا
خدايا
خدايا
.
.
.

سودارو
2004-06-24
يازده و پنجاه و هشت دقيقه شب
پريشب من كانكت بودم و به دلايلي كه نمي دانم بلاگر درست كار نمي كرد و من نمي توانستم متنم را پست كنم، ديروز صبح كه كانكت شدم ديدم كه چند پست ناقص در وب لاگ قرار گرفته اند، از كساني كه در آن چند ساعت وارد وب لاگ شده اند به خاطر آشفتگي به وجود آمده معذرت مي خواهم

* * * *

امروز متني را خواندم كه سينا مطلبي وب لاگ نويس معروف در مورد يورش فيلترينگ جديد نوشته بود
متن زيبايي است و ارزش مطالعه را دارد، آن را در وب لاگ سينا مطلبي بخوانيد

محتواي كلي متن، كه با توجه به تجربه زنداني شدن سينا مطلبي به خاطر مطالب وب لاگش كه منتهي به تبعيد وي از ايران به هلند شد، در اين مورد است كه اگر در مقابل بسته شدن اوليه روزنامه ها مقاومتي از جامعه نشان داده مي شد اين قدر به راحتي و مثل نقل و نبات بيش از يك صد نشريه تعطيل نمي شدند

سينا مطلبي مي گويد كه الان هم حكومت ايران دارد برخورد جامعه را با فيلترينگ ارزيابي مي كند، فيلتر شدن وب لاگ ها و سايت هاي پر خواننده اي مانند سيد ابراهيم نبوي، نيك آهنگ كوثر، هودر، امروز و غيره فقط ارزيابي براي سطح تحمل جامعه است كه منتهي به شديدترين اعمال سانسور خواهد شد

نمونه آن را در شايعه فيلتر شدن بلاگ اسپات ديديم

از وب لاگ سينا مطلبي من به نامه اي دسترسي پيدا كردم كه به زبان انگليسي و خطاب به ديده بان حقوق بشر، انجمن جهاني قلم و رزنامه نگاران بدون مرز نوشته شده و در آن به اعمال سانسور در اينترنت و محدود شدن آزادي ها اعتراض شده بود. من به عنوان نفر 324 آن را امضا كردم

به عنوان يك وب لاگ نويس آزاد مقيم ايران كه با توجه به اين موضوع كه با اسم اصلي خودم مي نويسم و در صف مقدم آسيب قرار دارم، و به عنوان يك شهروند آزاد، از تمام خوانندگان مطالبم مي خواهم كه با توجه به نظرات شخصي خودشان عملي براي مقابله با سانسور شديد اينترنت انجام دهند


* * * *

مقاومت در برابر سانسور بی‌حد و حصر اینترنتی


چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم؟
خانه اش ويران باد

از دختر جهنم كه به من اجازه داد بيانيه را به جايش امضا كنم متشكرم
گوته تو چرا ساكت شده اي؟ مگر فيلسوف ها مرده اند؟

* * * *

هودر يك سايت به زبان انگليسي براي خبر رساني سانسور در اينترنت ايران را تاسيس كرده و مدتي است فعاليت هايي انجام مي دهد، فرصت ديدار از اين سايت را از دست ندهيد

http//:stop.censoring.us

* * * *
توضيح: بلاگر مشكل داره و من نمي دانم چرا، اين متن با 24 ساعت تاخير پست مي شود
متشكرم
سودارو

June 23, 2004

دور دست بيدار مي شوي از خواب
دور دست لبخند مي زني در پنجره هايي كه در برابر باد باز
مي شوند، دور دست خودت را مي سپاري به پرنده اي
. . . كه خواهد آمد، دور دست
آري، آري دور دست
در دور دست دوستت دارم
ديوانه وار دوستت دارم
.
.
.

* * * *

دو شعر براي سدريك
و شايد براي اميد هم

...

دلم تنگ مي شود در ميان باد هايي كه ديوانه ام مي كنند در اين ضربات كه تمامي ندارند، نمي بينيد؟

* * * *

. . . صدايي در دور دست

سكوت و اشاره مي كنم با انگشت به روبه رو
جايي در ميان درختان و پرنده اي پرواز مي كند
. . . مي خندم، بر مي گردم و در چشمانت نگاه
كجايي تو؟ كجا بوده اي؟
دستت را به دست مي فشارم، چقدر سردي . . . و
شهر در برف هايش غلط مي زند و من در اندوهي كه
، انتهاي پياده رو را پوشانده بود گريه مي كردم
آسمان رنگ هايش قرمز بود، و آواز ها
بويي نداشتند . . . نداشتند، و تو در قدم هايت
دور مي شدي، دور، دورتر از هر قدمي كه در كنار هم
. . . حفظ كرده بوديم در ضربات مرگ
مگر نبود؟ مگر زندگي سبز نبود؟
و امروز . . . امروز كه تو در آن مكان بعيد ايستاده اي و من
من . . . من بميرم خوب است؟
عزاي ديگري ميان قلبت را بفشارد . . . و شايد شاد
شوي و . . . دلم مي خواهد چشم هايم را كه مي بندم
دنيا عوض شده باشد، من عوض شده باشم
زمان عوض شده باشد و تو . . . دلم
تنگ مي شود، تنگ، تنگ تر از خورشيد
...

سودارو
سي خرداد 1383

* * * *

. . . خسته صدايي ديگر

مي گذاري سكوت بزرگ شود
و مثل يك حجم سرد دست هايت را فرا گيرد
در اين لحظه هاي آتشين كه . . . مي گذاري؟
. و چشم هايم بسته است
. فضاي آن سوي پنجره بسته است
، و آوازها چه غمگين شده اند
و قلب . . . چه دردناك مي تپد
چه دردناك، و تو دور مي شوي
. قدم هايت دور مي شوند
و من نگاه مي كنم
هيچ چيز نيست
ديگر هيچ چيز نيست
: و ميان تمام كاغذهايم را مي گردم
عكس ها گم شده اند
شعرهايم را دزديده اند
و طعم لب هايم را آفتاب با خودش برد
. . . وقتي سايه ي ابرها هم دور بودند
چشم هايم را بر هم مي كوبم و
مي گذارم تنهايي چون سايه اي از مرگ هميشه فرا گيردم
سكوت
سكوت
سكوت
سكوت
و ديگر هيچ
لبخند مي زنم
حتا آينه هم دروغ مي گويد
مي دانم، اين شهر آبستن به فريادهاي خشم است
مي بينم، و دست هايم سنگين شده اند
خسته از قدم ها كه بر مي دارم و به هيچ
هيچ مي رسم و دوباره دري و دوباره راهي و دوباره مرگ
خسته شده ام
و سر پناهي نيست
. . . سر پناهي نيست

سودارو
دوم تير 1383

June 22, 2004

مثل مرگ بر فراز سرم چمباتمه مي زني، ساكت و چشمانت مثل آتش مي درخشند
سياه مي شوي و سياه تر
و زمان را در نواي ساده ات مسخره مي كني، و وجود را، زندگي را، خودت را
و در زمانه ي زندگي خائن مي شوي به تمام احساس هايت
به تمام زمانه ات
و مي فروشي همه را، همه چيزي را، به همان پوچي كه او مسيح را فروخت
و جز جنون
چه مي ماند؟
.
.
.
خود را به دار آويزم ... ؟
پوزخند مي زني و صدايت همه فضاي مغموم اتاقك را پر مي كند
چشمانم را مي بندم، كاش شعري مي نوشتم، و تو محو نمي شوي، هنوز نشسته اي و كابوس ها رهايت نمي كنند، رهايت نمي كنند كه لبخند برآوري و درد را بكشي
نه، نه تو هم ديگر نمي تواني به اين موجود خبيث نزديك شوي
نه
.
.
.
چشم هايم را مي بندم و مثل يك رويا ظاهر مي شوي
كنارش مي زني
و من لبخند مي زنم، چقدر تلخ
و زمان مي ايستد به تماشا
و من مي لرزم . . . چرا؟ چرا يك لحظه رهايم كردي؟
و لبانت مي لرزند و نگاهت مي درخشد و من فرو مي افتم
فرو مي افتم
و جز تو هيچ نيست
جز تو . . . تو . . . و خدا
هيچ كسي نيست
و من در سياهي هايم غرق مي شوم
و نگاه كن . . . فرشته اي بال مي گشايد
. . . فرشته اي

.
.
.

سودارو
2004-06-21
دوازده و پنجاه و چهار دقيقه ظهر


* * * *

گوش فرا مي دهم به تاريكي، به مجراهاي كوچك نور كه بازمانده اند
و لبخند مي زنم صورتت را، در ميان حجم صدا كه در گوش هايم مي خوانند: ديوانه اي تو
لبخند مي زنم و در باورهاي ويراني غرق مي شوم
.
.
.
* * * *

...

I fell and cried, Alas my King!
Can both the way and end be tears?
Yet taking heart I rose, and then perceived
I was deceived:
My hill was further; so I flung away
Yet heard a cry
Just as I went, none goes that way
And lives. If that be all, said I,
After so foul a journey death is fair,
And but a chair.

George Herbert – The Pilgrimage

* * * *

دوستت دارم
مثل يك خائن ايستادم امروز و زجر كشيدم تمام دست هاي كوچكت را، كه چه پليدم من
و دوستت دارم
.
.
.
ببخش
ببخش مرا
پسرك كوچكت را ببخش
........

سوداروي تو، خسته و مغموم و آشفته در ميان اين شب ها كه تمام نمي شوند
2004-06-21
يازده و سي و سه نيم شب



June 21, 2004

باران هاي مرگ
براي ايران


مجالي ديگر نيست
ابرها به حجم مغرور آسمان هجوم آورده اند
و سرسراي وهم آلود باران هاي مغموم نيم شب را
هزاران رعد در هم مي كوبند
. . . با صداي قهقهه ها و فرياد ها و خشم هاشان
، زماني ديگر نيست
و سيلاب در همه راهروها پر مي شود
در انتظار دربي كه گشوده خواهد شد
و دست سرد به دستگيره چسبيده
وحشت از آن لحظه كه ديوارها خرد شوند
و صدا، صدا كه دور مي شود
تنها
در قدم هاي مردي كه رفته است
و پشت خانه هاي شهر، آفتاب طلوع مي كند
هنوز جايي براي گريستن هست
جايي براي فرياد برآوردن صاعقه ها
و لرزان
كه اشك ها اماني نمي دهند
كه ببيني راه ها در آغوش آتش ها محو مي شوند
دود چقدر سياه است، وقتي دست ها را پر مي كند
در حس هاي وحشتناك دوري
. . . و
مجالي ديگر نيست

مجالي ديگر نيست
ابرهاي مغرور سطح افق را پر كرده اند با هزاران
رعد قهقهه زن صورت هامان را
...

سودارو
سي و يك خرداد 1383
2004-06-20

June 20, 2004

وب لاگ انگليسي مدتي است متروك شده است، الان مي خواهم رسما آن را به مدت بيش از سه هفته تعطيل كنم و بعد به همان آدرس كه برويد وب لاگ جديدي با اسم و ظاهر و سبك جديد و نوشته هاي متفاوتي رو به رو خواهيد شد

فعلا خداحافظ سوداروي عاشق

...

* * * *

مقاومت در برابر سانسور بی‌حد و حصر اینترنتی

گوته مي پرسد كه چي؟ من داشتم براي امضا كردن بيانه ي مقابله در اقدام غير كارشناسانه در نوشتن پيش نويس قانون جرايم اينترنتي تبليغ مي كردم، من هم مي دانم در محدوده ي سنت هاي حاكم بر زندگي ما، امكان موثر بودن اين بيانه ي كم است، به خصوص كه ما با سنتي و متعصب ترين بخش ها روبه رو هستيم كه اينترنت را به هر شكلي كه كسي بتواند در آن به آزادي بنويسد را مزاحم منافع آتي خود مي دانند

من هم به خوبي مي دانم كه وضعيت كنوني سياسي ما طوري است كه آزادي اينترنتي _با سرعت گسترش اينترنت در ايران_ مساوي است با نابود شدن تمام هزينه هايي كه در محدود كردن دايره ي اطلاع رساني و محدود كردن ديدارهاي اطلاعاتي ما به صداو سيماي ايران، و حالا اگر بگذارند اينترنت آزاد باشد يك موضوع عجيب به شمار مي رود

ولي اين موضوع و تمام موضوعاتي كه مرا وادار مي كنند در نوشتن اين يادداشت حداكثر دقت را در انتخاب واژگان داشته باشم و مجبورم مي كند چند بار پياپي واژه هاي انتخاب شده را پاك كنم، باعث نمي شود ما در روزمرگي حاكم بر اجتماع فرو رويم، ما قرار است زندگي كنيم و موقعيت به وجود آمده فرصت خوبي است تا نقص نبود يك جمعيت صنفي گونه در فضاي وب لاگ نويسان و سايت داران را به جبران كنيم

اگر امروز قدرت ما در حدي نيست كه تاثير مناسبي در به وجود آمدن قانون جرايم اينترنتي داشته باشيم، آينده زماني است كه مي شود با تكيه بر موقعيت جمعيتي كه براي يك هدف _آزادي در دنياي مجازي_ جمع شده اند و مي توانند به يك گروه صنفي تبديل شوند، بتوانيم يك قدرت در معادلات اينترنتي به شمار رويم

حداقل الان مي شود گفت دست هاي تنهاي هودر و خوابگرد در فرياد بر آوردن نبود آزادي هاي كافي در اينترنت ايران ديگر تنها نيستند

همين دليل ها، هر چند كوچك كافي نيست كه بخواهيم بيانيه را امضا كنيم؟

با كليك در لينك بالا وارد فضاي مجازي بيانيه شويد و لطفا آن را به عنوان وب لاگ نويس، صاحب سايت و يا كاربر عادي امضا كنيد

متشكرم

سودارو
2004-06-20
يك وسي و سه دقيقه نيم شب

June 18, 2004

نجواهایی شنیده می‌شود که گروهی عزم خود را برای بستن فضای آزاد و سالم اینترنت جزم کرده اند. ازجمله می‌توان به انتشار پیش‌نویس قانون مجازات جرائم رایانه‌یی، تهیه‌شده در قوه قضائیه، و مصاحبه دبیر کمیته مبارزه با جرائم اینترنت با روزنامه ایران اشاره کرد..
آزادی گوهر گران‌بهایی است که برای سلامت هر فضا نیاز است. البته آزادی حقیقی هیچگاه به معنی بی‌قانونی و هرج و مرج نیست، و همیشه باید به حقوق خصوصی و عمومی محدود بماند. تنظیم قانونی برای ارتباطات الکترونیکی و اینترنت در ایران هم، بی‌شک، ضروری است. ولی نباید از یاد برد که بناست قانون وسیله‌یی برای تصمین آزادی‌ها و حقوق شهروندان باشد، نه ابزاری برای منکوبکردن مردم و بستن دست و پای آنان..
در نگاهی به پیش‌نویس مذکور قانون جرائم رایانه‌یی، آن را، علاوه بر عجولانه و غیر اجرایی بودن، بیش از حفاظت از حقوق و آزادی‌های مردمان، ابزاری دردست قدرت‌مداران می‌یابیم، که کارکردش انسداد و انحصار فضای اینترنت، و چیرگی بر زندگی روزمره مردمان است.
ما امضاکنندگان این بیانیه، به تصویب چنین قانونی عمیقاً معتریض ایم، و خواستار آنیم، که تا فرصت هست، با کارشناسی بیش‌تر، و مشاوره با آگاهان امور و کاربران اینترنت، قانونی عاقلانه و اجرایی برای جرائم اینترنتی تهیه شود..
مقاومت در برابر سانسور بی‌حد و حصر اینترنتی


مقاومت در برابر سانسور بی‌حد و حصر اینترنتی


مقاومت در برابر سانسور بی‌حد و حصر اینترنتی

* * * *

با كليك كردن در لينك هاي بالا شما وارد آدرس اينترنتي
http//:Cyber-freedom.com

خواهيد شد و در آن جا شما هم مثل من مي توانيد بيانيه ي بالا را امضا كنيد و در تلاش براي مبارزه در مقابل محدود كردن اينترنت در ايران شركت كنيد.


I

ديروز گوته به من گفت و امروز رفتم ميل م را چك كردم و ديدم كه ميل هاي ياهو 100 مگابايتي شده اند، با امكان فرستادن ميل هاي حداكثر ده مگابايتي، دنياي تكنولوژيك سرعتش تند تر شده است، مي بينيد كه

مبارك است

* * * *
II

چند روز پيش با رونالد داشتيم نرو نصب مي كرديم كه زنگ زدند و بابا با يك مرد ناشناس آمد توي خانه، چند لحظه بعد مرا صدا زدند و گفتند آقاي آذري از فرانسه برگشته اند

آقاي آذري را من از بچگي مي شناسم، دوست خانوادگي بوده اند و در زبان فرانسه تحصيل كرده اند و ناشر هم زماني كه هنوز در ايران بودند به شمار مي رفتند، مخصوصا در كتاب هاي كودكان، الان هم شش ماه در سال در فرانسه به همراه دو دختر خود و شش ماه در ايران به همراه همسر و ديگر فرزندان خود به سر مي برند
من سلام كردم و چون مهمان داشتم برگشتم توي اتاق
بعد از چند دقيقه مرا دوباره صدا زدند و آقاي آذي از توي كيفش لب تاپش را در آورد و برايم دو كتابي كه آورده ايران تا چاپ كند (گرام جامع زبان فرانسه و فارسي آسان _براي فرانسه زبانان) را برايم روي يو اس پي ريخت و من روي كامپيوتر ريختم و يو اس پي را پس دادم

* * * *

III

عمو هم در زبان فرانسه دكترا دارد، وقتي همين اواخر از پاريس برگشته بود لپ تاپ و دوربين ديجيتال و همراه ماهواره اي اش را همه جا با خودش مي برد

* * * *

VI

به رونالد هم گفتم، گفتم نگاه كن به اين جرياني كه در زندگي در خارج از محدوده ي مرزهاي ما وجود دارد، همين دوستان كه در ايران با هزار محدوديت زندگي مي كردند حالا دارند در يك دنيا كه آن ها را آزاد مي گذارد تا آن طور مي خواهند نفس بكشند زندگي مي كنند و شاهكار مي آفرينند، بهترين مثالش هم در دنياي امروز و با تخصص من كه ادبيات است محمد رضا قاسمي (نويسنده و موسيقي دان و نمايشنامه نويس) است كه در پاريس تازه متولد شده و در وب سايتش دوات دارد دنياي ادبيات را استاد به معناي واقعي مي كند، طوري كه من اگر هر روز اگر نروم روي دوات آن روز در دنياي ادبيات نبوده ام، مثال ديگر پانزده هزار استاد دانشگاه ايراني مقيم امريكاي شمالي هستند، مثال ديگرش شهرداد روحاني است كه رهبر اركستر و تنظيم كننده كنسرت مشهور ياني در اكروپليس هست و هزاران مثال ديگر

يعني اين قدر سخت است كه بخواهيم در ايراني زندگي كنيم كه براي متولد شدن يك انسان در آن نياز به خروج از مرزها نباشد، نگوييد در ايران هم مي شود كه اين آدم هايي كه مثال زدم خودشان در ايران در سطح هاي بالايي بودند، قاسمي در نمايشنامه پيشرفت هايي كرده بود و نماشنامه هايش تازه الان دارند چاپ مي شوند، عموي من مدير گروه فرانسه دانشگاه تهران بوده است و همين آقاي آذري مرد فعالي بود، آقاي روحاني هم اهل خانواده اي هنرمند است، همين ها تازه وقتي در جريان زندگي غرب واقع مي شوند تازه متولد مي شوند و آقاي قاسمي يكي از بهترين رمان هاي جريان سيال روح اين سال ها را مي نويسد (همنوايي شبانه اركستر چوب ها) و ديگران هم همين طور

چرا؟
يك نفر جواب بدهد
من منتظرم

سودارو
2004-06-17
چهار و شش دقيقه بعد از ظهر

June 17, 2004

ميانه انگشتانم را نگاه مي كنم و تو در ميان دستانم مي لغزي
و آرام، انگار مي رقصي در آوايي محو كه از دور دست ذهن را پر مي كند
نگاه ت را در عمق قلبم حبس مي كنم
و دلم مي خواهد گريه كنم، باور كن
دلم مي خواهم گريه كنم و بگذارم تمام دنيا صدايم را، اشك هايم را حس كنند
و خودم را مي دزدم از همه چيز، و در حضور تو نفس مي شوم
چقدر تو مهرباني
چقدر و
.
.
.
چشم هايم را مي بندم و تاكسي ميان ماشين ها و دود ويراژ مي دهد
چه دنياي غريبه اي است
چشم هاي را مي بندم و باد صورتم را پر مي كند و ذرات خستگي ميان
تصاوير نارنجي پشت پلك ها مي دوند
مي رقصي هنوز فرشته
و من ميان شادي هايت غرق مي شوم
چقدر مهرباني تو، چقدر دوستت دارم
چقدر
.
.
.
و ميان دستانم را كه بو بكشم، احساس ات مي كنم
با عطر همه گل هاي سرخ كه نفس هايم را پر مي كنند
مي رقصي و
من ايستاده نگاه مي كنم
تصاوير، همه احساس هاي زندگي محوم مي شوند
و تو را ميان بازوان خسته مي فشارم
.
.
.
مي بيني؟
تو چقدر شادي و من چقدر غمگينم
تو مي رقصي
و من چقدر دوست دارم بي پايان گريه كنم
گريه كنم
گريه كنم
سر بر شانه ات گريه كنم
و ببينم كه هنوززنده ام
هنوز هم
هنوز هم
هنوز هم
.
.
.
و تو شادمان مي رقصي تمام زمان ها را فرشته
فرشته
فرشته ي كوچك من
من
من تنها
من تو
.
.
.
دوستت دارم
بگذار زمان بگذرد
و تو از پيش من نروي
نروي
نروي و بگذاري دست هايت را حس كنم، كه چقدر گرم اند
چقدر
و لبخند هايت را بخندم
و اشك هايت را گريه كنم
و رقص هايت را، رقص هايت را بي پايان
بي پايان برقصم
برقصم فرشته
در ميان همه اين اشك ها كه جمع شده اند ميان سينه ام
و رها نمي شوند
و زجر مي دهند، زجر مي دهند
.
.
.
مي بيني؟
غم ها بي شمار، و تو
تو
تو
.
.
.
دوستت دارم
دوستت دارم
براي هميشه با عشق
.
.
.
سودارو
2004-06-16
شش و پنجاه و سه دقيقه بعد از ظهر


برنامه ي هر روزم است، صبح ها مرغ عشق ها را مي برم توي حياط_امروز ديرتر بردمشان و سر و صدا راه انداخته بودند، و عصرها هم بر مي دارمشان و مي آورم توي خانه كه در امان باشند از گربه ها
...
گفته بودم يكي از مرغ عشق ها فرار كرده بود، چند روزي گذشت و بازمانده ساكت شده بود، ما را كه مي ديد مي رفت توي اتاقكش و پيدايش نمي شد و زير چشمي ما را مي پاييد، آبش را مي خورد و غذايش را كه انگار فقط بگذار روزها بگذرند
...
يك روز ديدم چقدر كثيف شده است ... ديگر خودش را تميز نمي كرد
خسته شدم، رفتم و توي خانه گفتم كه اگر شماها نمي رسيد برويد من امروز مي روم يك مرغ عشق مي خرم
و همان روز دست خواهر زاده ام را گرفتم و قدم زنان رفتيم
تمام مدت توي لانه اش ماند
انگار احساس مي كرد داريم مي بريم پسش بدهيم
غمگين بود
غمگين
...
وقتي توي پرنده فروشي مرغ عشق را در لانه اش گذاشتند، پريد پيشش و خدايا، فقط با ديدن مي توانيد بفهميد چه شد، كاش بوديد و نگاه هاي مرغ عشق اين مدت تنها مانده بود را مي ديديد، فقط خدا مي داند كه چه احساسي داشتند اين دو
...
امروز پرنده ها را مي آوردم توي خانه، كنار هم ايستاده بودند، نوك هم را مي بوسيدند، انگار هم را دل داري مي دهند كه اين وضعيت آشفته را هم مي گذرانيم
آره، گوته آره، نگاه كن ... مرغان عشق را مي بيني با اين احساس هاي ساده و پاك شان
...
مي داني گوته، عشق آن حرف هايي كه ديگران مي گويند نيست، هيچ كدامشان، بيهوده هم نيست، ساده هم نيست، ولي چقدر برايت عادي است وقتي كه از دور دست به گذشته ها مي نگري و به خودت مي گويي من باز همهمان را مي كردم كه كرده ام
...
گوته، عشق نه به جسم است به آن صورت كه در فرهنگ غرب تبليغ مي شود و نه آن حالت عشق افلاطوني ادبيات عرفاني ما ... عشق يك واقعيت فردي است، يك احساس كه فقط وقتي واقعي است كه انسان از داشتن آن متوجه يك پيشرفت باشد، باور كن كه ما براي اين به اين دنيا آمده ايم كه پيشرفت كنيم، به معناي كلمه دقت داشته باش، پيشرفت مي تواند فقط درك ارزش يك لبخند باشد
عشق يك حس شاد است، آنقدر شاد كه گريه ات مي گيرد، آن قدر پاك است كه مهربانت مي كند، نسبت به همه چيزي
آن قدر زيبا است كه تو مي تواني آن چيزي را كه ديگران در عبورهاشان از آن فقط در مي گذرند را احساس كني
آن قدر بزرگ مي شوي كه از كوچترين حالتي همه چيزي را مي فهمي
آن قدر غني مي شوي كه وقتي با خدايت رو در رو مي شوي به گريه مي افتي
آن قدر شفاف مي شوي كه خود خدا را مي بيني
مي بيني و مي فهمي چقدر خدا مهربان است، چقدر زيباست، چقدر پاك است
عشق خدا است، خود خدا است، و آن زمان كه تو در عشق خدا را ديدي، چشم هاي ديدن خدايت باز شد و خدا را ديدي، باور كن عاشق شده اي
.
.
.
هنوز كسي عاشق نشده است، كسي توانايي عشق را ندارد
كسي توانايي اش را ندارد، خرد مي شوي، عشق كه بياييد يا كور مي شوي و يا خرد
ديگر نيستي
نبوده اي
فقط خدا هست
خواهد بود
فقط خدا عاشق است
و ما چون روح خدا را دميده در خود داريم مي فهميم، فقط براي همين است
همين

مطرب! بساز پرده ، كه كسي بي اجل نمرد
و آن كو نه اين ترانه سرايد خطا كند
جان رفت در سر مي و، حافظ ز عشق سوخت
عيسا دمي كجاست كه احياي ما كند؟

* * * *

مي داني گوته، آدم ها سه دسته نيستند، آدم ها دو دسته اند، يكي آن ها كه برنامه اي دارند و بر اساس يك هدف مشخص دارند پيش مي روند و دوم آن هايي كه روزمره اند، همين
.
.
.
چيز ديگري نيست، ما اگر مي دانيم و يا احساس مي كنيم كه مي دانيم براي چه آمده ايم كافي است، چون تلاش مي كنيم، وگرنه مي شويم روزمره، روزمره ي سرد ِ بي احساس
گوته من يك برنامه دارم، نمي دانيم چقدر قدرت و زمان دارم كه به آن برسم، ولي من پيش مي روم، تا خدا چه خواهد، گوته من بايد بروم و ببينم كه غرب چگونه زندگي مي كنند، من فرار نمي كنم، مي روم كه دنيا را بفهمم و درك كنم
با من عتاب نكن
هيچ رابطه اي براي من دو طرفه نيست، فقط من هستم و بار سنگين گذشته اي كه مرا نابود مي كند و عهدي كه با خدا بسته ام، همين، همين، هيچ كسي در هيچ جايي بر من چيزي ندارد، فقط منم كه بايد پردازم، بهاي تمام گذشته را بپردازم
برايم دعا كن
.
.
.
سودارو
2004-06-17
چهل دقيقه بامداد


June 16, 2004

لبخند مي زني و دست هايت گرم مي شوند و ميان لحظه ها نفس مي كشيم و مي دويم ... مي دويم و پايين جايي نيست، ديگر پايان، نقطه اي براي نگراني نيست و من مي خندم و تو مي گويي لپت ... و من تمام احساس هاي بشري را در خودم حبس مي كنم وقتي كه غروب شده است و نشسته ايم و من دستت را ميان انگشتان دستم نگاه مي كنم و هوا ... آسمان شب ها را دوست دارم
شب هاي تابستاني را ديوانه وار دوست دارم؛ دوستت دارم
.
.
.

نشسته
و نگاه مي كنيم
آسمان ميان نقش هاي تاريك شهرهاي خسته
نفس مي كشد
با شهاب هاي طلايي و ماه اي كه پير نمي شود
.
.
.
خوبي تو؟

فيلتر شدن دارد دور و بر ما نفس نفس مي زند و احساس محدود شدن همه را پر كرده، سورئال زده به در بي خيالي و گوته چقدر عصباني است و بقيه هنوز عكس العملي نشان نداده اند، دختر جهنم لابد مي گويد چه جالب و فرشته ي بال دار خال خالي هم لابد شانه اش را بالا مي اندازد كه مثلا چي؟
و من هم كه بحث هاي نظري و شعر حافظ و شعر هاي قديمي را مي آورم و چند تا فرياد كه روي شانه ام سنگيني مي كرد

اين موضوع ديگر بس است
مي خواهم برگردم به دنياي خودم، فيلتر شدم كه شدم، خدا خوانندگان غربي و شرقي را كه از من نگرفته
هنوز هم مي شود مثل قبل زندگي كرد
...

* * * *

امروز از دست يك ترجمه راحت مي شوم، ديگه حالا حالا ها دوست ندارم اسم معماري را بشنوم، ترجمه كردن چهل صفحه متن در سه روز ديوانه كنند بود
ديگه از اين خل كاري ها نمي كنم، بسم بود

سودارو
2004-06-16




June 15, 2004

بامدادان كه ز خلوتگه كاخ ابداع
شمع خاور فكند بر همه آفاق شعاع
بركشد آينه از جيب ِ افق چرخ و در آن
روي گيتي بنمايد به هزاران انواع
بر در و بام طربخانه ي جمشيد ِ فلك
ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع
چنگ در غلغله آيد "كه كجا شد منكر"؟
- جام در قهقهه آيد كه "كجا شد مناع"؟
وضع دوران نگر و ساغر عشرت برگير
كه به هر حال همين است كه بيني اوضاع

طره شاهد ِ دنيا همه بند است و فريب
عارفان بر سر ِ اين رشته نجويند نزاع

حافظ! ار باده خوري با صنمي گلرخ خور
كه از اين به نبود در دو جهان هيچ متاع

* * * *

دوست داريد پينك فلويد گوش كنيد و انجمن شاعران مرده را نگاه كنيد و بعد لبخند برآوريد و بعد به خيابان برويد و يك نسخه روزنامه ي سانسور شده بخريد و در نگاه هاي ممنوع كمي شيطنت كنيد و بعد هم بياييد خانه تلويزيون كاملا سانسور شده را با اخبار دروغين نگاه كنيد و بعد هم لحافتان را روي سرتان بكشيد و بخوابيد و اصلا يادت برود براي چه هستيد و چه مي كنيد و چرا ؟ چرا؟

اگر دوست داريد، بدانيد داريد در ايران زندگي مي كنيد. مثل من واو و او

...

دوست داريد با مذهبي ترين پسر كلاس درستان روبه رو شويد كه همجنس باز است؟ دوست داريد در جايي باشيد كه معصوم ترين چهره ها از گناه مي سوزند، در ميان دروغ ها و نفاق ها و زجرها و مرگ هاي هر روزه و روز ها كه تمام نمي شوند، دوست داريد جايي باشيد كه انسان هايش مرده اند؟

در جايي كه بدترين انسان هايش مهربان ترين شان هستند

اگر دوست داريد شما يك شهروند ايراني هستيد

...

سكوت زجرآور است
و ما در سكوت زاده شديم و در سكوت نفس مي كشيم و در سكوت مي ميريم

...

مي بينيد؟ تمام صداهاي كوچكي كه مي گفتند آزادي، دروغ مي گويند، دروغ، دروغ و ... خدايا
خدايا

چشم هايم را به هم مي فشارم، چراغ را خاموش مي كنم، پرده ها را مي كشم و در زمان سكوت شهر دور دست پنجره مي غرد و نفس نفس مي كشد در صورت كوچك كودكي كه بزرگ خواهد شد و به كثافت كشيده خواهد شد، در اين دنيايي كه ما داريم

همه مقصريم
همه مان

آن ها با زجرهاي پياپي شان و ما در اشك هايي كه در سكوت و تنهايي ريخته ايم

خانه اش ويران باد
آن كه نخواهد من و تو ما بشويم

...

* * * *


سراب های لبخند
به ايران


و فريبی در ميان دست های كوچكش نبود
، آن گاه كه ايستاده، ميان آن جمع خاموش
، انسان می گريست، و خدای آفريننده
عشق را می آفريد
... آن زمان كه دوست می داشتی

و صدا
،صدای تمامش روح
به پا می خواست، وقتی كه آسمان در ستاره غرق بود
،و ماه
اين ماه قشنگ، می درخشيد
،و بی پايان می سوخت خورشيد
صبح ها كه زندگي بود و
،عشق بود و لبخند بود

* * * *

،چشم هايم را به هم می فشارم
و حجم اشك، امانم نمی دهند
،می سوزد زندگی و اميد و آرزو
،در ميان تپش های قلبم

،آن زمان كه می بينم پشت پرده های كشيده ِ خانه ها
،می ترسد انسان
:حضور خود را احساس كند در نوايی كه می گويد
،آزادی
،آزادی
. . . آزادی

اينجا در سرزمين عشق ها مان مرده ايم
مي فهمي ؟
وقتی از آسمان خون ببارد و
،سنگ
،و دنيا شده باشد سكوت
،سكوت
. . . سكوت

، در سردترين نوای دور دست
، هنوز هم می خوانند، آزادی را
، به محوترين صدايی كه از ميان حلق بر می آيد

و انسان كوچك
نگاه می كند، از پشت پنجره ای كه پرده هايش را كشيده اند
كه در ميانه ِ ستون های بی پايان مرگ
، چگونه خورشيد هنوز هم می سوزد
در اين روز هامان كه عشق نيست و لبخند نيست
. . . و زندگی نيست

سودارو-2-9-1382


* * * *


June 14, 2004

خدا را صد هزار در هزار مرتبه شكر كه روزي كه بخواهم از ايران بروم، هيچ مشكلي در دور و دراز كردن ليست دلايل رفتنم نخواهم داشت

* * * *

مطابق متن واضح و خواناي قانون اساسي ايران آزادي شهروندان را حتا با تصويب قانون هم نمي شود گرفت (فصل سوم- حقوق ملت را با دقت بخوانيد)

* * * *

زمان هاي بسياري در تاريج را مي توان ديد كه حكمرانان دستور سوزاندن كتاب_علم_ و كتابخانه ها را داده اند و كتاب سوزي ها مشهور و فراموش نشدني اند، چند ماه پيش يكي از سازمان هاي حقوق بشري فيلتر كردن اينترنت را به كتاب سوزي تشبيه كرد

* * * *

طبق دستورالعمل هيات سه نفره قرار است تمام آدرس هاي اينترنتي كه پسوند بلاگ اسپات دارند فيلتر شوند، تعدادي از ارائه دهندگان خدمات اينترنتي اين كار را كرده اند، ديگران هم در شرف اين كار هستند.

براي اطلاعات بيشتر اين جا را كليك كنيد

* * * *

معناي اين كار اين است كه حكومت ايران توانايي فيلتر كردن خدمات گوگل را دارد و مي توان منتظر فيلتر شدن خود گوگل هم بود، حال ياهو چطور است؟

* * * *

خوانندگان مقيم خارج از مرزهاي ايران لطفا وب لاگ هاي فارسي زبان ِ فيلتر شده را به دوستانشان معرفي كنند و فارسي زبانان را به خواندن تشويق كنند، كسي قرار نيست نوشتن را كنار بگذارد

* * * *

خوابگرد چند وقتي است بحث درباره ي قانون جديد اينترنتي كه دارد تصويب مي شود را شروع كرده، هودر هم مدت هاست حرف راه بردهايي براي مقابله با فيلترينگ را مي دهد، شما هم فعال شويد

* * * *

لطفا تا زماني كه مي شود بلاگر را در هارد خود ذخيره كنيد، غالبا وقتي صفحه را داشته باشيد مي شود وارد بلاگر شد، لطفا فيلتر شكن هاي كامپيوتر خود را جديد كنيد و به دنبال مدل هاي قوي تر باشيد، شرق امروز مصاحبه اي با وزير مخابرات دارد كه خبر از حمله فيلترينگ گسترده تري مي دهد، يك دوست دانشجوي كامپيوتر هم مدتي قبل به من گفته بود در تابستان تمام فيلترينگ ها مركزي خواهند شد و ديگر كارت ها نمي توانند فيلتر را دور بزنند

* * * *

از كساني كه ديگر نمي توانند وب لاگ مرا بخوانند معذرت خواهي مي كنم، ببخشيد كه كساني هستند كه شخصيت و وجود شما را ناديده مي گيرند و به خود اين جرات را مي دهند كه شعور شما را نفي كنند، ببخشيد
كه انسان هايي هستند كه با رفتار هاي خود انسان را اندوه ناك مي كنند

سودارو
2004-06-14
شش و بيست دقيقه صبح

June 13, 2004

زمين سربي است
و سطح آسمان باران شن هايي است كه چقدر داغ اند
...
مي بيني؟
و دست هايم را دراز مي كنم و ميان انگشتان خسته ات مي نشينم
يك بار، يك بار براي هميشه ... و لبخند مي زند در ميان رويا و مي خندد پسرك و من كه گويي غريبه آمده باشم در اين جمع شاد ... چقدر احساس سبكي مي كنم و خدايا، خدايا، زندگي قشنگ است، و ما چقدر دوريم از همه آفرينش ها كه سروده اي در همه شب ها و روزها و لحظه ها ... چشم هايم را مي بندم و دستم را در دستت مي فشارم و نگاهت مي كنم كه رو در رو را مبهوت مي نگري، انگار همين چند لحظه قبل بود و من آرام يك شعر جديد را در گوش هايت زمزمه مي كنم و سرودها جان مي گيرند، دست هايت چقدر گرم اند و در ذهنم دوباره زنده مي شوي و در آغوش مي فشاري ام ... من هيچ گاه فراموش نمي كنم، فراموش نمي كنم و برف ها ذهن چمن ها را پر مي كنند، چقدر شب ها قشنگ اند ... دست هايت را در دست مي گيرم و سطح حرم را مي پيماييم ... براي آخرين بار ... براي آخرين بار سلام ... و چشم هايم از اشك پر مي شوند و دوباره مي بينم ات ايستاده و دست ها را در سينه حلقه كرده وگويي روبه رو تصاويري است كه هيچ كس نمي داند، مي خندي و گريه مي كنم و زمان گذشته است و من هيچ وقت دست هايت را ميان انگشتان نفشردم، دختركي كه سرودهايت را زمزمه مي كنم هميشه، دور مي شوي و دور و دورتر .. زمان هايي است كه نمي دانيم ... و تو، مي چرخم و مقابل نگاهم قرار مي گيري و لبخند مي زني و من هيچ وقت، هيچ وقت تو را نديده ام، مي چرخي و محو مي شوي و آدم ها در خيابان شعار مي دهند، شعار مي دهند و فرياد و باتوم ها و من شب تا چهاده گلوله را شمردم ... چشم هايم را مي بندم و محو مي شوم، مي ايستي و الان الهه هم ايستاده است و سهراب كمي ديگر مي آيد و فمينيست مي خندد و نرگس برايت يك بسته ي جديد ژل خريده و من... من گوش فرا مي دهم، دور دست كسي ايستاده و ميان لبانش اشك ها مي لغزند، مي پرد و مثل يك پرستو دور مي شود و من لبخند مي زنم و گرم مي شود همه گمشده هايم در انگشتان تو، صورتم را ميان دست هايت پنهان مي كني و من چشم هايم را مي بندم، خدايا، خدايا ... اين منم، سودارو، با همه چيزي كه گذشته است، و فرشته مرا در خود گم مي كند با اين احساس كه اين گونه دوستش دارم

خدايا، خدايا

...

سودارو
2004-06-13
هشت و سي و نه دقيقه صبح
صدا را مي شنوي؟
در ميان نواها و لبخندها و لحظه هايي كه ديوانه وار دوستت مي دارم، در زمان هايي كه مي شود با خنده ها و قهقهه ها كه عجيب است بعد از تمام اين زندگي ها كه داشته ايم و دوان دوان در راه هاي زندگي، ديد آسمان آبي چقدر وسيع است
...
احساس مي كنم زنده شده ام
هر چند بهاي اين زندگي مرگ بوده باشد
و جدايي ها كه پيش كشيده ام
...
داشتم فكر مي كردم كه آن چه تو مي گفتي ديازپامي است براي من و يا آن چه كه با من كرديد، ناراحت نشويد، نمي گويم رفتارتان اشتباه بود، اصلا، فقط هيچ كسي قيم كسي نيست، باور كنيد زياد در زندگي خصوصي من پيش رفتيد ... شايد تو براي من ديازپامي مي خواستي
...
بي رحم شده ام؟
نمي دانم
فقط ديگر خسته ام
از تمام آوارگي ها و از تمام زجرها و از تمام اشك ها كه درونم انباشته ام، خسته ام، من بر اساس يك هدف و برنامه ي مهم به اين دانشگاه آمده ام و دارم زبان انگليسي مي خوانم، من احتياج به وجود عاشقش دارم، وجودي كه مرا دوست بدارد براي خودم، براي من، همين طوري كه هستم دوستم بدارد و دستم را بگيرد و بگذارد احساس كنم خدا چقدر زيبا است و او، فرشته ي كوچك من چقدر مهربان ... و بگذارد دوستش بدارم، به خاطر خودش، به خاطر وجودش، به خاطر زيبااي اش، به خاطر خود خودش ... من با هدفي مشخص اينجا آمده ام و الان يك انگيزه ي مهم دارم، انگيزه اي كه به خاطر حضور زيبايش نفس بكشم، بجنگم، فرياد برآورم و فراموش نكنم كه بودم و چه بر من گذشت و از كجا به كجا آمده ام ... مرا ببخشيد
گوته از دست من آشفته نباش كه حرف هايم در وب لاگ را با كامنتسي كه مي گذارم و قهقهه ها كه بر صورتم نقش مي بندد را نمي تواني با هم تركيب كني
...
مرا ببخشيديد
و حداقل به خاطر ايران مان بگذاريد اين زمان را دور باشم
دور از همه چيز گذشته، من دارم همه چيزي را دوباره مي سازم، اين بار با وجودي كه ديگر احساس تنهايي را از من دور مي كند ... وجودي كه دوستم دارد، ومن ديوانه وار دوستش دارم

...

* * * *

گوته عزيز تولدت مبارك، بالاخره به دنيا آمدي و دنيا يك فيلسوف را به خود ديد

* * * *

از فردا مي روم سراغ زبان شناسي (عقايد دلقك هاي لال درباره ي لوس بازي هاي خودشان) و فرانسه (شانزه ليزه و تانگو با خنك ترين نوع اصوات در مشهد) و اصول و روش ترجمه (چرت زدن در فضاي ملكوت)، خدا به دادم برسد

اميدوارم از اين ترم زنده بيرون بياييم و با سر توي ترم 5 با چاه هاي پياپي اش فرو رويم
...
چقدر ادبيات قشنگ و جادويي است، و چقدر وقتم را سر چرت و پرت تلف مي كنم


من چقدر توپم امروز
ژوزفينا سلام مي رساند، حمام كرده و بهش رسيدن و خمار و ناز شده
...

روزتان خوش

سودارو
2004-06-13
پنجاه و هفت دقيقه بامداد

June 12, 2004

صدا را مي شنوي؟
از ميان تمام طوفان ها و زجر بادها كه وزيده اند
از ميان تمام تنهايي شب مي آيد
قدم زنان در كوچه هاي ناشناس و تاريك
سوت زنان و بي خيال
با تني زخمي
با ذهني پر از آيه هاي آه
با صورتي خيس از اشك ها كه نمي بينند
با صدايي كه كسي نشنيده
با حركات دلفريب نسيم مي آيد
قدم زنان و شهر
به زير پايش مي لغزد
در رقص هايي كه زمان را در خود محسور كرده
و زندگي به قهقهه وا مي دارد
با اين سرودها كه زمزمه مي كند
اين مرد عاشق
اين مرد تنها
اين مرد ساكت
.
.
.
مي شنوي؟
بعد از لحظه ها كه گذشته
بعد از تمام شب ها كه در سكون و مرگ محض زاري شد
اينك زمان لبخند هاي تازه است
بر صورتي كه از ميان بادهاي خاكستري نزديك مي شود
اينك زمان زندگي است
با صدايي كه از دور دست ميآيد و در گوش زمزمه مي كند
اينك
اينك اين تو و اين آن كه
با تمام هستي ات آرزو كرده بودي
اينك
اين تو و اين من و اين لحظه ها كه پيش رو است
.
.
.
و مرد مي ايستد
گوش فرا داده و لبخندي تلخ بر لب
دست هايش را ميان انگشتانت مي لغزاند
و رقصي ميانه ي انسانم آرزوست
رقصي اين چنين زيبا ميانه ي اشك هايم آرزوست
رقصي چنين آرزوست
آرزوست
آرزوست
.
.
.

سودارو
2004-06-11
هشت و ده دقيقه شب



June 10, 2004

اولين بار روزي كه رفته بودم خانه ي مادربزرگ چشم هايم تار شد و بعد درد ضربان داري شقيفه ام را عذاب داد، از آن روز چند سالي مي گذرد و من به ميگرن دچارم. الان كمي سرم به اين درد دچار است و در نور مانيتور در اتاق تاريك مي نويسم و به يك آهنگ قشنگ گوش مي كنم

Back Street Boys

مال كاست 2001 شان است، دوست داشتني، امروز سورئال 3 تا سي دي برايم آهنگ آورد، قشنگ براي من كه اين روزها چقدر خسته ام

هشت ژوئن

* * * *

خستگي و ميگرن و برادرم كه با كامپيوتر كار مي كرد و حرفي كه براي گفتن نبود
ديروز پستي در وب لاگ نبود
امروز هم نشسته ام و دارم خستگي را تماشا مي كنم
اينترنت، ترجمه، دانشگاه و درس تمام برنامه ي امروز صبح من بود
و خواندن پيغام هاي دردناك روي مسنجر از تنها لبخند اين روزها گسسته

...

اگر به وب لاگ آقاي اميري برويد لينك هاي جذابي را خواهيد يافت

ظهر
* * * *

مي شود هنوز هم لبخندي بر لبان آورد وقتي فكر مي كنم به تنها كسي كه اين روزها به من محبت داشته خانوم سرودهاي آرام است ... دلم گرفته است
دارم به يك آهنگ غم ناك سلن ديون گوش مي كنم
و به همان غمناكي لبخند بر لب مي آورم؛ با تبريكات ويژه به تمام دوستان عزيز دانشگاه كه توانستند با دوستانه ترين رفتارهاشان تمام اميدهاي زندگي ام را نابود كنند
متشكرم از همه احساس هايي كه نسبت به من داشته و خواهيد داشت
متشكرم كه با تمام نگراني هاتان توانستيد هر چه احساس در من بود را بكشيد
متشكرم كه مرا واداشتيد تمام رابطه هاي گذشته را محدود كنم
متشكرم كه مرا داريد مجبور مي كنيد به ماسك يك پسر محسور در درس فرو بروم

و لطفا
فراموش كنيد مصطفي اين شكلي بود

فراموش كنيد كسي شما به اين شكل را دوست داشت

مدت ها پيش فهميدم كه كلمه خانواده در ذهنم معنايي ندارد
و روزها است كه در ذهنم هيچ معنايي براي واژه ي دوست نيست

...

هنوز تصميم قطعي ندارم
ولي شايد ديگر خيلي چيزها را توي وب لاگم ننويسم

شايد ديگر براي مدتي ننويسم


سوداروي خسته از همه چيز
2004-06-10
بيست و پنج دقيقه بامداد
روزها در ميان تصاوير خيره مي ايستادم
و در ذهنم به لبخندهايي فكر مي كردم كه روي لبان نقش مي بست
روزها در خيابان ها مي گشتم
با قدم هايي كه چقدر سنگين بودنند
زمان ها در برابر باد ايستادم
لحظه هايي گريستم كه تمام دنيا مي خنديد
در تنهايي هاي ناآرام به نواي باد گوش فرا مي دادم
و در زندگي مي دانستم
... لحظه اي عشق يعني چه

مي ايستم
و هيچ صدايي نيست
اتاق تهي پيكر عرياني هايم را مي پوشاند
و ذهن در تنهايي هاي مرده احساس مي كند در دور دست آوايي مي گويد
تنها
تنها براي يك آن

...

و مرگ از هر چيزي زيباتر است
... و مرگ

سكوت را به تماشا ايستاده ام هنوز

...

سودارو
2004-06-10

برف

برف می بارد
برف می بارد بر روی سنگ و
... خارا سنگ

سیاوش کسرایی

برف ها می بارند از فراز سرم
از میان نقطه های نا محدود کدر می آیند
وجودم را مدفون می کنند
... زیر سیاهی ها

و رد پاهایم می مانند
روی سنگ های ِ سیاه ِ کف ِ خیابان های ِ سرد
در شب هایی که گریسته باشم
با چشمانی باز
با دستانی خیس

و وجودم را رها کرده باشم در بادهایی که می وزند
از روبه رو

و درونم را رها کرده باشم در تمام ضرب آهنگ های
دیوانه ی آهنگ های پاپ

و همه هستی ام
لبخند یک پسر تنها باشد
... که می گویدت
. خداحافظ، تا ابد

و بعد بروم به زیر خاک های سیاه ِ گرم
و قلب را مدفون کنم در درون زمین
شاید عشق را بداند
و اشک هایم را بریزم
... این بار به ریشه ی گیاهان سرخ

و فریادها را
شاید رها کنم
شاید
شاید آزاد شوم از تمام بندهای سنگی
در درون قبر سیاه سنگ
زیر سنگ-قبرهای سفید

و دیگر بار زمین را احساس نکنم
که کوچک شده است برایم
و آسمان دیگر فقط تنهایی است

و دیگر

دیگر جز چند قطره اشک و
چشمانی قرمز و شاید لبانی لرزان
هیچ نمانده است

هیچ نمانده است
که جز خدا کسی نیست
... که شاید لبخندی داشته باشد

برف ها می بارند در درونم
نگاهم یخ می زند پشت دیوارهای شب
و اشک هایم به حبس قلب می روند و
چشم هایم خشک
خشک
... خشک

نه لبخندی و
نه اشکی و
نه هیچ فریاد
... و نه پوزخندی حتا

در درون مرده ام
پسر مرده است
من، من مرده ام در شب هائی که
ساعت ها در آن
قدم زده ام
... در خیابان های سرد

من مرده ام در اشک هائی که در میانه ی تاریکی ها
جمع شده اند در درونم و
وجودم را آشفته اند همه
به فریادهای یک روح خسته

که حتا سر به آسمان بلند نمی کند
پسر دیوانه
که شاید لبخندش را بیابد
و لبانش را با بوسه ای
... بدوزد به آسمان

باورم کنید
این پسر، که در قهقهه ها و
لبخندها و
شوخی هایش، دنیا را مسخره می کند
دروغ است

این پسر دروغ است
... این پسر مرده ای سنگی است

* * * *
برف ها می بارند
آرام
آرام
... آرام

سودارو – 26 / 9 / 1380


محکوم ابدی


... دیگر هیچ چیز

صدای واکمنم را آن قدر بالا می برم
که در وجودم
جز آواز ارواح نباشد

و به هیچ چیز فکر نمی کنم

که اینجا همه چیز آشفته است و افسرده
و می خواهم به دنیا بگویم : خداحافظ

* * * *

کتاب های دروغ را انباشته ام رو به رویم
و جزوه های مرگ کنار دستم است

و تمام شعرهایی که می شود گریه کرد با آن
در تمام لبخندهای زندگی

همه را گذاشته ام در نزدیک ترین نقطه به قلبم
که وقتی لبخند می زنند
آرام تر از سکوت
... اشک ها بغلتند بر میانه های درد

آری
آری، همه را جمع کرده ام
تمام لباس ها که نقاب می شوند میان قدم هایم در خیابان
تمام دست هایم که تهی است
... تمام نگاه هایم که خسته است

تمام وجودم را انباشته ام در میان نقطه های بی پایان تنهایی
که می خواهم از تمام زندگی بیرون کنم، خودم را

و تمام نوارهایم را چیده ام چون ردیفی از سربازان
آماده که مرا تهی کنند با صدای مرگ و فریاد

و تمام تمبرها که همه یادگاران تنبل و خواب آلود گذشته اند
همه را گذاشته ام در کمد سپید
زیر دسته های روزنامه

با تمام آن خبرهاشان
که می آشوبد و تلخ می کند همه چیز را

تمام زندگی ام را چیده ام این جا، روبه رویم

تمام مرگ ها و تمام زندگی هایم را نگاه کردم

و دیدم دیگر وقتش است

که لبانم را از هم باز کنم بالاخره و بگویم: خداحافظ
و همه چیز تمام شود

دیگر تمام شود

و دیگر من بروم به آن جا که اخم نمی کنند
که لبخند می زند یکتا و
عدالت هست و
... رحمت هست

بروم آن جا که وقتی می گویند سرخ بدانند چیست

می دانی
این پسر که آدم ها دارند می گویند صورتش زیبا است
این پسر که می خواهند بفشارندش در میان آغوشهای سیاه شان
... این آدم های پوشالی

این پسر
این پسر تنها است و
در تنهایی اش دارد در درونش گریه می کند

... که شاید دریچه های مرگ جایی باشد

و صدای واکمنم را بلند کرده ام
که می کوبد بر هر چیز ضرب آهنگ ش
و بر گوش هایم و بر وجودم

و روز باز هم هست و
من باز هم بیدارم

... من باز هم بیدارم

سودارو- 28 / 9 / 1380

June 08, 2004

سكوت برايم پر مي شود با تصاويري كه نمي شناسم، در تاريكي غرق شده ام، و برايم از لبخندهايي مي گويد كه نمي شناسم، شادي هايي كه درك نكرده ام، و چقدر غمگين مي شود آن زمان كه مي انديشد من يك آدم خبيثم، با همه تصاويري كه دروغ مي گويند ... و من انگار تمام آسمان آفتاب شده باشد و دستانم را سوزانده باشد ... نگاه مي كنم و مي ترسم، مي ترسم تو هم در پروازهاي دور دست گم شوي و ديگر باز تمام زجرها برگردند، دوباره تنها ... دوباره سكون ... و همه شعر ها كه در خود دفن مي كنم ... آه

بنر نشسته است روبه روي من و چقدر چشم هايش غمگين شده اند، مي دانم، مي فهمم و دست هايم تواني ندارند كه تو را در ميان انگشتان بفشارند و بلغزند به نوازش تنهايي هايت را ... و زمان
زمان مي گذرد، مي بيني؟ آمده ايم نفس بكشيم و داريم همه چيزي را زجر دوباره مي كشيم، تنها و مغموم

...

* * * *

ديده اي زماني كه آدم ها خسته مي شوند، مغموم و آشفته
امروز روزي بود براي فرياد
و صحنه هاي خشمناكي كه ذهنم را پر كرده اند
عبور از همه لحظه هايي كه خود گم شده اند در نابخردي اين انسان كه آشناي تمام نگاه هايت هست

...

امروز در دفتر انجمن علمي زبان نشسته بوديم و با پرستو شعر اوليسه ي لرد تنيسون را كار مي كرديم كه گوته آمد تو، مغموم و گفت چقدر دلش مي خواهد ناراحت باشد

چقدر؟

به دستور رئيس دانشگاه مراسم بزرگداشت مقام دكتر شريعتي كه قرار بود امروز بعد از ظهر در دانشگاه برگزار شود لغو و در برابر نگاه هاي ما مانند سرزمين بربرها يكي از كاركنان خدمات تمام پوسترها را كه كنده و پاره شده به دفتر تحكيم آورد

ما كجا داريم نفس هايم را حرام مي كنيم؟

چقدر تاسف بار است كه انساني باشد كه دولت نخواهد حرف بزند و بهانه اش كند كه مراسمي را لغو كنند، آقاي طهماسبي را مي گوييم

و چقدر دردناك است موضوع ساده ي عوض كردن يك اسم براي يك مركز سياسي- اجتماعي اين قدر مهم باشد كه دليلي براي رد وجود انسان هايي شود كه در حول يك هدف جمع شده اند

و جمله اي كه از آرزوي آزادي بگويد و از مرگ و خشم و تعصب دور باشد و اين گونه رفتار شود، انگار وجود نداريم
انگار نفس نمي كشيم

يعني آينه ها دروغ مي گويند؟

من خشم و فرياد و آشفتگي را ديدم، وگوته كه ديگر دوام نياورد و فرو ريخت
و ما كه هنوز مانده ايم
به اميد يك پرنده كه در آزادي بال بگشاييد
داريم مغموم و آشفته در درون آه مي كشيو و لبخندهايمان را مي بيني چقدر تابناك اند؟

* * * *
زندگي

پريشان خاطر و اندوهناك و خسته
در رو به روي نقطه هاي محو امتداد مي ايستم
و باد سردي همچون يك كابوس
در ميان سطح تنم دست مي كشد
و نفس نفس زدن هايم در حجم فريادهايي كه از
همه جا مي آيند گم مي شود
و ميان ضربان هاي ساعت ها و ثانيه ها
چشم هايم را مي بندم
شايد براي هميشه به خواب فرو روم

هيجدهم بهمن 1382 ، مشهد

* * * *

خسته ام
مي روم كه در خواب هايم اندوه ها را دفن كنم
روز خوبي داشته باشيد
اميدوار و آرام

سودارو



June 07, 2004

به همه سكوتي نگريسته ام
در هر نسيمي حضورت را احساس كرده ام
و در زمانه اي كه اشك ها بهايي ندارند
برايت زمان ها گريسته ام
و
.
.
.

و نگاه ات را در برابر لمس كرده ام
هر چند هيچ گاه تصوير صورتت را نديده باشم
هر چند صدايت را هيچ وقت نشنيده باشم
و ندانم ليلا كيست
.
.
.
تولدت مبارك
خانوم ليلا ح پ ... با عشقي كه تا ابد در قلب هاي من خواهد تپيد
با لبخندهايي كه هميشه برايت مي مانند
با اشك هايت كه فراموش نمي كنم
با روزهايي كه همه گذشته اند
مي دانم، همه گذشته اند
و دلم رضا نمي دهد، اندوه هايت را

اميدوارم روزهاي تهران خوش بگذرد
اميدوارم روزهاي تهران كم تر خشونت داشته باشد
اميدوارم ديگر تظاهرات خياباني نداشته باشيم كه تو را از من بگيرد
و جز رد خون هاي روي صورت و اشك ها و تب هاي تو چيزي نگذارد
.
.
.
مي داني
از هر سياستي متنفرم
و
.
.
.

فراموشم كن
بگذار در همه احساس هايي كه برايم مانده
فكر كنم چقدر خوشبختم


سودارو

June 06, 2004

وجود



هیچ گاه نگو به من که این روزها گذشته است
چونان سفر اندوهناک پرنده ای خسته
که خشکی نمی یابد میان ابرهای توهم
و دلشوره های نا به گاه ...

، هیچ گاه نیاندیش که این لحظه ها پرید
و جسم ناآرام، میان تنهایی های اتاقای که
، خودش را هم گرم نمی کند
. مرد

و هم چون افسانه های همیشه بر لب مردمان
مباش
این شهر که من آوا می دهم
هزار وجود به چهره دارد و یک نام به قلب
این شهر که من سکنی گزیده ی دائم انم
نه یک تصویر
. که عین زندگی است

سرودها را به میانه نیاور
و تمام اندوه های قلب خسته را آتش نزن
و نیاندیش
هیچ گاه، نه به لب و نه به روح
که این روزها گذشته است

که من
چونان پرنده ای در اوج آسمان
- هر چند مرده و هر چند نا پیدا
بال گشوده ام
و پایانی نخواهم داشت

که من
چونان تمام باران ها شفافم
مثل تمام ستاره ها درخشان
... مثل تما برف ها، سپید

و میانه خورشید را که بنگری
این روح سیال تمام هستی است، که در سطح
نفس هایت جاری می شود

با نام عشق

... با نام عشق

سودارو – نیم شب بعد از 16 بهمن 1382


June 05, 2004

به مورچه ي بزرگ روي ديوار نگاه مي كردم و ياد آخرهاي صد سال تنهايي ماركز افتادم : ... آخرينشان را مورچه ها با خود مي برند ... يادم نيامد در مورد اولين شان، چه اهميتي دارد؟
داشتم فكر مي كردم الان زمان اولين است براي من، و در اين زمان كه پيش مي رود من چه را مي سازم؟

چقدر هوا گرم است

* * * *

نان سال هاي جواني
هانريش بل
ترجمه: محمد اسماعيل زاده
نشر چشمه
128 صفحه - مصور
چاپ دوم: 1381، تهران
تيراژ: 1500 نسخه
بها 900 تومان

* * * *

نام هانريش بل را بارها شنيده بودم، هم به عنوان يك نويسنده مشهور و هم با نام بنياد هانريش بل كه كنفرانس مشهور برلين در آن روي داد ... كتاب را جوانك آلبالويي از نمايشگاه كتاب امسال تهران خريده و به من داد تا بخوانم و من هم كتاب را يك چند وقتي روي ميزم گذاشته بودم و ذهنم حوصله اش را نداشت تا حدود ديروز كه كمي آدمي زادي شدم وكتاب را دستم گرفتم و بلعيدمش
تقريبا هيچ جمله اي را كامل نخواندم، چون دلم مي خواست زودتر تمامش كنم، قشنگ بود و قابل تحمل

هوشنگ گلشيري جايي گفته كه وقتي كتابي را مي خواند دوست ندارد بداند نويسنده اش چه رنگي و چه غذايي را دوست دارد، چه مي پوشد، چه مي كند و چه عقده هايي دارد

اين كتاب دست گذاشته بود روي عقدههاي يك ملت: نان سال هاي جواني
مشكلات اقتصادي بعد از جنگ اول كه زمينه ساز جنگ دوم جهاني بوده اند به خوبي در كتاب ملموس شده اند
كتاب قشنگ بود

* * * *

ميان اصوات شب نشسته ام و سكوت را آهنگ هاي آرام زندگي پوشانده است
لبخندي بر لبم نقش مي بندد: فردا روزي براي ديداري مجدد است
...

* * * *

يك كم وقتم دارد كمتر مي شود، اين احتمال هست كه با نزديك شدن امتحانات ديگر نتوانم هر روز بنويسم
بستگي دارد به اين كه وقت تنظيم نوشته هاي وب لاگ را در ذهنم داشته باشم و يا نه
در هر صورت
امتحانات پايان ترم از 30 خرداد شروع و تا 14 تير ادامه خواهند داشت
قرار است از 15 تير دوره ي آزمايشي وب لاگ دفتر تحكيم دموكراسي را تمام شده حساب كنيم و من و گوته برويم به سمت تخصصي نوشتن در مورد سياست و اجتماع و فرهنگ
وب لاگ انگليسي هم از پايان تير ماه دوره ي جديدي از فعاليت را شروع خواهد كرد
فعلا دارم وضعيت وب لاگ هاي انگليسي ايرانيان را در اينترنت بررسي مي كنم و اميدوارم نتايجش تا پايان تير ماه قابل لمس باشد

فعلا
تا خدا چه خواهد

سودارو


June 04, 2004

سكوت

چگونه مي توانم بار سترگ تنهايي تو را
بر دوش گيرم
دست هايت را، دست هاي
سردت را
به ميان انگشتان خسته بفشارم
و سرت را ميان حجم بازوان مخفي كنم
وقتي غم هايت همه از اشك هايت بيشتر شده اند
... پرنده
و بال مي گشايي
مي نشينم به انتظار
و سكوت ها ميان آفتاب كه
مي سوزاند، شكل مي دهند
لبخند محوم را ميان لباني كه دوست مي داري
و نگاهي كه دوست مي داري
و چشم هايي كه ناآرامي هايت را اندوه مي شوند
... پرنده
و پيش مي روي
خندان
دسته هاي ابر را مي گذري
و هنگامه ي تند باد
چونان يك كوه، مي ايستي
و فرو نمي ريزي

لحظه ها مي گذرند
و تاريكي، ميان قدم ها را پر مي كند
و تاريكي، ميان فاصله هامان را پر مي كند
و من مي ترسم
از آن لحظه كه بال هايت دور شده اند
دور شده اند
رفته اي
و من هنوز مانده ام
انتظار مي كشم، و سكوت ها را مي شمارم
چگونه لبخندهايت را در آغوش بفشارم؟
... وقتي كه اين چنين غمگيني

سودارو
2004-06-03
شش و 55 صبح

* * * *

انسان ايستاده بود و تصاوير گويي مسخره اش مي كردند
ساكت ايستاده بود
و وقتي تصاوير قهقهه مي زدند
فكر مي كرد
چقدر آسمان امشب قشنگ شده است

* * * *
به سكوت گوش فرا مي دهم
و به تصاوير تنهايي
كه تو را از من دور مي كنند

و همه چيزي كه مي گذارند
حس مغموم دوري است
هميشه بر پاشنه ي خنده ها و شادي ها
هميشه با دست هاي سردش در برابر تو
... هميشه

آه
خدايا
خدايا

...


* * * *

Leon

فيلم ليون را بلاخره به طور كامل ديدم، و الان پرم از احساس، دلم مي خواهد كمي در تاريكي قدم بزنم و فكر كنم زندگي براي همه قشنگ است، قشنگ با همه زجرهايي كه دارد، و فكر كنم ما چه مي سازيم و چه ساخته ايم ... ما انسان ها

اولين بار فيلم را به طور نصفه توي لابراتوار زبان ديدم و يادم نيست ترم تمام شد و يا چيز ديگر كه كامل نديديم، تا همين اوخر كه يكي سي دي هايش را برايم آورد و ديدم كيفيتش افتضاح است و امروز رفتم يك نسخه اش را از رونالد گرفتم، و ديدم

و حالا ... فيلم گويا است، چيزي براي گفتن ندارم، فقط مي شود گفت بهترين استفاده را از موسيقي متن كرده بود ... آدم لذت مي برد از همه صحنه هايش ... و دلتنگ

همين

سودارو
2004-06-04
بيست و شش دقيقه بامداد


June 03, 2004

چقدر گرم بود امروز
كنار تو راه را رفتن
و قدم ها كه بر مي داريم
آسمان صاف . . . و لحظه هايي كه آرامي و لذت مي بري از هر سكوت و از هر لبخندش
سلام
امروز هم سلام
شب شما بخير

* * * *

امروز سومين درس هم كلاسش تمام شد، بيان شفاهي داستان را دوست داشتم، تا آن جا كه سر هيچ جلسه اي غايب نشدم و 3 جلسه هم در كلاس هاي ديگر نشستم، فضايي بود براي زندگي كردن و در خدمت استاد بزرگواري هم چون خانوم تائبي بودن ... امروز با داستان لاتاري درس تمام شد و ما مانديم و زمان كه مي گذرد و ما كه مي مانيم ... مرسي خانوم تائبي، براي اين درس و تمام اين روزها كه گذشت و تمام اين مطالب كه ياد گرفتيم ... با تمام وجود متشكرم

* * * *

آخرهاي ترم شده و به قول مينا همه يك جوري شده اند و من در دلم گفتمباز آخر ترم شد و همه عاشق شده اند
دروغي نيست، از من تا جوانك آلبالويي همه در تجسم زندگي جديدتري هستيم ... روياها دارند به واقعيت نزديك تر مي شوند، حداقل در مورد من

صبح بخير
سودارو


June 02, 2004

امشب مي خواهم كمي گوش كنم، به صداها، به اطراف، به دنيايي كه ما داريم
نفس عميقس بكشم و به صداي كيبورد فكر كنم وقتي تق تق مي كرد و من با چشمان بسته گوش مي كردم و تو داشتي توي فضاي كافي نت سر ظهر مي نوشتي و ... چقدر اين روزها دارد برايم قشنگ مي گذرد
ديشب گوته تلفن زده بود و داشت با من حرف مي زد و توي حرف هايش مي گفت چه دنيايي شده كه آدم ها براي حرف زدن با همديگر وب لاگ درست مي كنند
اشاره اش به رابطه ي اين روزهاي من با فرشته ي بال دار خال خالي است، مي گفت نگاه كن فقط خودت برايش كامنت مي گذاري_دروغ گو خودش هم گذاشته_ در هر صورت
من امشب مي خواهم يك نفس عميق بكشم و به دست هاي تو فكر كنم كه داشت مي نوشت و به تمام لحظه هايي كه گذشت و تمام روزهايي كه مي آيند
مي خواهم بگويم كه من اين روزها عاشق شده ام، يا هر چي كه دوست داريد بگوييد
و چقدر همه چيز قشنگ است
چقدر همه چيز دوست داشتني شده است
حال شما چطور است؟

مي خواهم يك نفس عميق بكشم و به اين كامنت فكر كنم كه كاركرد دوستت دارم گذشته است
و من فكر كنم چقدر مسخره است هنوز به معناي يك كلمه نرسيده فكر كنيم كه دورانش گذشته چون مي خواهيم در تمام زندگي مان نو باشيم

دارم انريكو گوش مي كنم و بيرون دارد يك شب قشنگ شروع مي شود

2004-06-01
هشت و 25 شب

* * * *

نازلي (سه داستان)
منيرو رواني پور
نشر قصه – چاپ دوم – تابستان 1382
تعداد 2000 نسخه
بها 900 تومان
نشر قصه

- رعنا
- شيوا
- نازلي

كتاب را فرشته ي بال دار خال خالي آورده بود تا به جوانك آلبالوئي بدهد و من گرفتم تا به او بدهم و نتيجه اش اين بود كه دو روزي وقت كردم تا در سه نشست و هر باريك داستان را بخوانم و لذت ببرم
كتاب در ليست كتابي كه توسط آقاي اميري دارد آماده مي شود ذكر شده و مي تواند تمرين جالبي از يك نوع كتاب باشد كه خود تمريني در نوشتن است

رعنا قوي ترين طرح را از آن خود دارد و ضعيف ترين فرم براي نوشتن، من فكر مي كنم كه اگر اين داستان در فرم يك رمان نوشته مي شد مي توانست خيلي موفق تر باشد، شيوا را از همه بيشتر دوست دارم با فرم داستاني موفق و نازلي اسرار آميز و دلتنگ كننده و خسته
قشنگ بود، البته در سطح يك مجموعه داستان متوسط ايراني

* * * *

آرام نگاهت هست هنوز
براي يك دوستي از دست رفته
اصل شعر متعلق به سال 1380 است
سودارو

* * * *
آرام نگاهت هست هنوز

هوا آرام
دستم را در دست خواهي فشرد
و لبخندي بر لب: سلام

سلام

و چقدر آرام خواهم گريست در درون
كه باز آمده اي اي دوست
باز آمده از تمام روزهاي ديرين
لبخندها
اشك ها
غم ها
... آه

و ما مي توانيم باز هم تمام روزها را لبخند بزنيم
مي دانم
در قلبم ضربان ها حس مغمومي دارند

سرم را بلند مي كنم
و هواي گرفته ي شهر را نگاه مي كنم
ديگر هيچ ستاره اي نمي درخشد
هيچ ستاره اي

و باز هم مي پرسيم: چه خبر؟
... تو خوبي

آري
آري

و من ديگر هيچ مرگي را بر دست هايت احساس نخواهم كرد
و تو چقدر زيبا خواهي بود
... چقدر زيبا

و من چقدر دوست دارم لبخندهايت را لمس كنم
دست هايت را كه گرم است بر
دوش گيرم
و دوباره از نو
از نو
لحظه ها آغاز شوند
ميان نسيم ها كه مي وزند

...

سودارو
5-11-1380

* * * *

به من بگو خر
به معناي واقعي
ديروز كه تو آمدي
تازه فهميدم
اوه، تو چقدر خوشگلي
مامان

سودارو
2004-06-02

صبح بخير


June 01, 2004

تصوير كوچك زندگي نقش مي گيرد
ميان دستان ناآرام و خسته كه شعله ها را حفظ كرده اند
:ميان زجرهاي پياپي عبور از همه طوفان ها كه مي شناسي
لبخند بر لب
قلب سرخ و تپنده
. . . ذهنت آرام

و مي دوي در هجوم همه بادها
همه رگبارها
. . . همه برف ها
رد همه چيزي دور مي شود
و تو ايستاده اي هنوز
هنوز
. . . هنوز در تمام ثانيه ها ايستاده اي
من . . . و زندگي را ماسك مي زني بر تمام نفس هايت
آه
آه، اگر لحظه اي آفتاب بر مي امد
چه زيبا به خواب هاي آرامش فرو مي رفتم
. . . همه لحظه ها گويي در يك رويا

* * * *

ديروز كه آمدم خانه مامان از پنجره قفس دو مرغ عشق كوچك را كه مال خواهرزاده هايم است و نشانم داد و تعريف كرد چگونه حاچ خانوم توچيك تره قفس را انداخته و در قفس باز شده و مرغ عشق زرد رنگ در يك آن مثل فشفشفه پريده و رفته و به قول حاچ خانوم توچيك تره رفته مامانش رو بياره

مي داني . . . احساس مي كنم دارد در زنگ زده قفس مرگ آلود اين چارچوب سياه زندگي من باز مي شود و در يك زمان نزديك ترين دوستانم مرا محكم گرفته اند كه مبادا بپرم و وارد خارج از مرزهاي اين مصطفي كه آنان مي شناسند شوم و ديگر آن كسي نباشم كه مي شناسند

پرنده فقط يك پرنده بود

و من دارم گوش مي كنم به اصواتشان كه به تنهايي چقدر زيبا و منطقي است و در كنار هم كه قرار مي گيرند همانند دسته اي از مرغان دريايي دوست داشتني مي شوند كه همه دسته شان كنار من ايستاده اند و آواشان منگم مي كند . . . آه خدايا
خدايا

* * * *

من واقعا خوبم، توپ يا فشفشه، تو چطوري ؟

سودارو