December 31, 2004

این آخرین باری است که در سال دو هزار و چهار می نویسم. سالی که دوست ش ندارم. سالی که در ابتدای ش آن چنان ویران بودم که هیچ صدایی بیدارم نمی کرد. سالی تلخ بود که گذشت برایم

سالی بود که یک بار دیگر همه چیز را از نو شروع کردم، همه چیزی را. از زندگی و درس و دوستان و . . . سالی که موسیقی ای که گوش می کنم هم عوض شد. برای اولین بار رپ را توانستم دوست داشته باشم و راک را هم، سالی که بعد از مدت ها به سینما رفتم، سالی که هنوز در آن با خیلی ها قهرم، هنوز نه به دیدن خیلی ها می روم و نه به خیلی از مکان ها . . . سالی سرد بود امسال وقتی شروع شد

و سالی گرم وقتی دارد تمام می شود، سالی با لبخند های یک فرشته که برایم آمده است با لبخند ها و چشم های پر رنگ اش و دست های سپید ش

دنیا هم سال خوبی نداشت، دوباره انتخابات ها دنیا را گذاشته بود سر کار، و ادامه جنگ ها، هر چند موجودی به اسم صدام دستگیر شد، و مردم دنیا جشن گرفتند، ولی هنوز دیوانه هایی مثل بن لادن، جورج بوش، شارون و دیگر دیوانه های مذهبی و غیر مذهبی دارند دنیا را به گند می کشند

سالی بود که در آن وب لاگ نویسی را شروع کردم. نه ماهی است که می نویسم. نه ماهی است که . . . یک بار دیگر یک کتاب شعر را آماده کردم، تا طراحی جلد ش هم پیش رفتم، و بعد باز به این نتیجه رسیدم که برای چی، و کتابم هیچ وقت چاپ نخواهد شد

.
.
.

هر چه بود این سال، رفته است. امروز آخرین روز سال است و از فردا تمام تقویم های دنیا دو هزار و پنج خواهند شد

* * * *

فروغ در شعر بلند ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد می نویسد

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد
.
.
.

من دو روزی پیش آخر یک پست نوشتم

انسان پوچ
انسان پوچ پر از اعتماد
نگاه کن هنگام جویدن دروغ می گوید

درست است که من این سطور را دقیقا از شعر فروغ الهام گرفته ام، ولی معنایش این نیست که این ها خطوط فروغ است که من درست یادم نبوده اشتباه نوشته ام. من همیشه سعی می کنم که اگر از کسی چیزی می آورم حتما اسم شخص را هم بنویسم و حتما سعی می کنم مطلب را کاملا نیاورم. این سه خط را مدت ها است زیر لب زمزمه می کنم و آن روز صبح کله سحر، ساعت سه صبح دوست داشتم آن ها را بنویسم، همین

* * * *

من چون خیلی وضع ام توپ ه و دنیا هم بمیرم باسش از بس عالی و بی درد سر و بدون سیاهی و سرما و همهمه و از این جور چیز های ناناز، همه اش دارم تو وب لاگ از گل و بلبل می نویسم و چند نفری گفته اند که داری آزار دهنده می نویسی. باشه، من از چند روز دیگه، شاید از فردا یک بحث جدی را شروع می کنم که در اوج نا امیدی بسی امید است. می خواهم به قول م عمل کنم و مفصل در مورد فرهنگ صلح بنویسم. منتظر باشید که من می خواهم خیلی بلند داد بزنم، ولی امیدوارانه، البته بین ش باید امتحانات پایان ترم را هم رد کنم

ان شاء الله

* * * *

روز پنجشنبه فهمیدم که شرق ویژه نامه روز جمعه می زند. بالاخره ذهن شان به راه افتاد و توانستند چیزی از چنته شان برای روز جمعه بیرون بیاورند. روزنامه سی و دو صفحه می شود و صد تومان هم گران تر، می شود قیمت یک بسته چیپس چی توز. مطالب اش ساده هستند، برای روز تعطیل جمعه می نویسد و بدک نیست، بروید از سایت شرق ببینید – من اشتباهی لینک صفحه را از کامپیوتر پاک کردم، ببخشید. در هر صورت، خیلی به خریدن نمی ارزد. ولی می شود برایش وقت گذاشت. من خریدم و شانزده صفحه را در کمتر از یک ساعت خواندم. در هر صورت، صفحه شعر و صفحه داستان را از دست ندهید


این وب لاگ جدیداً پا به عرضه ی اینترنت نهاده اند، مبارک باشد، نویسنده دکترای انسان شناسی از دانشگاه استفورد دارد و مقیم امریکای شمالی می باشد

http://www.farangeopolis.blogspot.com/

از اینجا تست کنید که چقدر به اینترنت معتاد شده اید. به زبان انگلیسی است و بیست و خورده ای هم سوال می پرسد. نتیجه و توضیحی که می دهد جالب است. به من گفت 37 درصد مبتلا شده ام و در یک دو راهی قرار دارم که یک سویش زندگی عادی است و سوی دیگر، ساعت های متمادی بیخوابی کشیدن در برابر اینترنت

http://www.fuali.com/test.aspx?id=102

خوابگرد هم بازگشت. مبارک باشد. به زودی لینک شان اضافه خواهد شد

http://www.khabgard.com/

بی بی سی دارد به خوبی اخبار زلزله را در جنوب شرقی آسیا پوشش می دهد، امشب از اخبار تلویزیون ایران شنیدم که آمار کشته ها از مرز یک صد و بیست هزار کشته گذشته است. اخباری که از اینترنت و از بی بی سی خواندم وحشتناک است. مخصوصا آن جا که می گوید که اگر آب سالم، دارو و غذا فورا به منطقه ارسال نشود رقم کشته ها دو برابر خواهد شد. ظاهرا به یکی از جزایر دور افتاده رسیده اند که آمار این گونه بالا رفته – صبح هفتاد و هفت هزار بود – خوانده ام که یک جزیره با پنج هزار نفر ساکنین اش غیب شده اند، چقدر درد آور است. چقدر زیاد. آدم ها دارند می میرند و تلویزیون ایران از موقعیت استفاده می کند تا از قول نیویورک تایمز بگوید امریکا در کمک رسانی خصاصت به خرج داده. چقدر آدم ها برای سیاست پست می شوند

http://www.bbc.co.uk/persian/news/story/2004/12/041229_mj-quake-all-features.shtml

سودارو
2004-12-31

سال نو مبارک

به مناسبت سال جدید دیشب فیلم سوپر مودبانه، امریکن پای یک را دیدم و تا نیمه ی فیلم دوم را هم. چقدر این جوان های امریکایی بی مزه خنده دار اند. خوش باشید

December 30, 2004

احساس های کوچک

داشت می گریست ؟
ما در لحظه های بهار غرق بودیم
و سکون
: در نوای نفس هامان می شکست
یک
دو
سه
، قدمی از پی دیگر قدم سرد
، و من دست ام را به دست تو فشردم

و هوا سرد بود. چون خیال ِ
خیابان ها سرد بود، در نگاه های
. پلاستیکی، سرد بود

و من انگشتان یخ کرده ام را به دستان تو
: می فشردم
داشت می گریست؟

و هوا، از سلول های منبسط آب های
سپید پر می شد
آسمان، همه ابرهای منحوس توهم
و تنهایی
، تنهایی در نگاه هامان جا می گیرد
. . . تنهایی مکرر ِ تنها
گوشی را به دست می فشارم
و سکوت
سکوت طولانی زجر آور
. بین خطوط جاری می شود

می دانی چقدر دوستت دارم؟

و گفت خداحافظ
. . . خداحافظ

من به عبور قدم هایت صبر
کردم، این بار، برگشتم
، و خیابان انسان های سرد را دویدم
، گویی

، شب از لبخند هایش سرشار بود

و من گذشتم
. . . گذشتم: این، او، آن
؛ گوشی را به دست هایم فشردم
نه، اصلا . . . خوب
نیستم . . . می دانی چراغ ها چه نورهای
. . . لرزانی دارند

، و دستت دستم را فشرد
. . . قدم را برداشتیم، این را هم

بشمار: یک
دو
. . . سه

سودارو
پنج دی هزار و سیصد و هشتاد و یک

یک زمانی این شعر را برای تولد سدریک نوشته بودم. همین هفته بود تولدش، و این بار نه او بود و نه من
نه هیچ کس
به یاد تنها کسی که می دانست

December 29, 2004

داستان از آن جا شروع شد که تصمیم گرفتند تا اینترنت را محدود کنند. چون مجرایی شده بود برای رهایی. بر اساس نظریه بگو ما مگر نه می کشیم ت، فیلترینگ به وجود آمد. و چون نا کارآمد بود، مقاله ای بعد از چند سالی که از فیلترینگ می گذشت در کیهان چاپ شد و در آن در مورد شبکه ی عنکبوتی اینترنت صحبت هایی شد. به دنبال آن حدود بیست و پنج نفری نام برده شدند که دستگیر شده اند. مدتی در زندان سپری کردند و در پایان چهار نفر توبه نامه نوشتند و یک نفر حنیف مزروعی معروف شد، حاضر نشد توبه نامه بنویسد، پدرش نماینده ی مجلس ششم بود و می توانست حرفی بزند و نامه هایی نوشت، معروف ترین شان بعد از آزادی حنیف خطاب به رئیس جمهور بود که در آن شرح می داد چه گذشته است در زندان

http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/15418

گذشت تا در اخبار اینترنت آمد که خانوم فرشته قاضی هم که جزو بازداشتی ها بوده است از زمانی که از زندان آزاد شده است، با دنده های شکسته و بینی خرد شده و گوش پاره شده، در بیمارستان بستری بوده و الان هم تحت نظر مستقیم پزشک و روان پزشک است تا زندگی اش را باز یابد

بعد از آزادی دوستان از زندان بود که نوشته هایی در مورد توبه نامه شروع شد، بهترین شان را ابراهیم نبوی نوشت

http://www.doomdam.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/27

تا امروز که کانکت شدم و دیدم مقاله ی بهنود عزیز را، چند ساعتی بعد از انتشار یادداشت محمد علی ابطحی در اینترنت

ابطحی نوشته است در مورد دیدار مقامات رسمی ِ نماینده ی رئیس جمهور با وب لاگ نویسان زندانی غیر پشیمان

http://www.webneveshteha.com/weblog/?id=1104155304

در این نوشته آقای ابطحی کوتاه نوشته است در مورد شکنجه های جسمی و روانی که بر فرزندان این مملکت رفته است. کوتاه زمانی بعد مسعود بهنود نوشته ای در وب سایت اش منتشر کرد، با نام کار بزرگ ابطحی

http://behnoudonline.com/2004/12/041227_004008.shtml

تمام حرف من بر اساس حرف های بهنود عزیز است

این موضوع را آقای بهنود مطرح کرده اند که تمام آدم ها می شنوند و بسیاری در تنهایی بر شنیده ها می گریند و تنها معدودی این شهامت را دارند تا حرف بزنند، علنی و بگویند آن چه درون شان است. نام می برد از اکبر گنجی، عبدالله نوری، از دکتر ناصر زرافشان و . . . که حاظر نشده اند تا سکوت پیشه ی کنند تا آرامششان تامین شود

ابطحی هم چنین کرده است به قول بهنود

چند وقت پیش بود که یادداشتی در مورد رفراندوم نوشتم در وب لاگ. یک دوست مرا خواست و شروع کرد به صحبت کردن در مورد عواقبی که این گونه نوشته ها در آینده ام خواهد شد. گفتم که امیدی به استخدام در جایی ندارم که نگرانش باشم. قصدی هم برای ماندن در ایران ِ دلزده ندارم – بیشتر از فضای اجتماعی و فرهنگی اش تا سیاست اش، بیشتر از مردم اش تا از سیاست مداران ش، بیشتر از آدم بزرگ هایش – گفتم که می خواهم برای همیشه از ایران بروم. گفتم که امیدوارم تا زمان رفتنم کسی برایم مزاحمتی ایجاد نکند، زندان ای م نکنند مثلا. ولی از آن روز مواظب بوده ام تا همه چیزی را ننویسم

بیشتر رفتم و در مورد اجتماع نوشتم و در مورد خودم و روزهایم و این جور چیز ها. خودم هم دوست ندارم آلوده به سیاست باشم. دوست دارم از دور نگاهی داشته باشم و همین

سیاست چیزی از ایران عوض نخواهد کرد تا زمانی که مردم ش فکر می کنند اگر در هفته یک کتاب بخوانند آسمان روی سر مغرور شان خراب خواهد شد. ایران مان درست نخواهد شد تا زمانی که یاد بگیریم پشت چشم و هم چشمی و مد ها و غیبت و ریا و دروغ و فساد و روزمرگی، زندگی هم وجود دارد. ایران مان درست نخواهد شد تا زمانی که یاد بگیریم دو تا دانشجو مثل آدم با هم رفتار کنیم، تا زمانی که دو تا استاد دانشگاه که یک درس را می دهند یاد بگیرند به چشم دو تا هوو به هم نگاه نکنند

تا وقتی که یاد بگیریم که اگر چیزی را نمی دانیم بگوییم نمی دانیم و اگر می دانیم در اختیار دیگران هم قرارش دهیم

ولی می دانم این مملکت، مملکت نخواهد شد تا زمانی که یاد نگرفته ایم که شهامت داشته باشیم. تا شهامت داشته باشیم که اگر لازم است فریادی هم بزنیم، بزنیم. مثل ابطحی که این کار را کرده است

شاید نمی فمید چه ابطحی می گوید. ابطحی هم می ترسد از روز های بعد از انتخابات ریاست جمهوری که اوضاع طوری شود که مجبور شویم نامه ی 113 نویسنده را دوباره بنویسم – آدرس کانون نویسندگان را درست در اینترنت نمی دانم که لینک بدهم، ولی پیدایش کنید و فکر کنید این نامه چه داشته که برایش آدم زندانی کرده اند. اوضاعی که در آن یک نفر چون مقام امنیتی است بخواهد به لیلایی تجاوز کند و وقتی لیلا از خودش دفاع کرده و او را کشته بیاندازیم ش زندان و هشت سالی هم نگه اش داریم تا دادگاه دوباره تشکیل شود، هنوز هم معلوم نباشد چه می شود، تا آن جا که نخست وزیر نروژ سفیر ایران را احضار کرده و شخصا اعتراض کرده به این روند. اوضاعی که در آن عباس معروفی را برای نوشتن بخواهند شلاق بزنند و کسی را چون می گوید حقوق بشر خفه کنند

شنیده ام ابطحی می خواهد برای همیشه به لبنان برود. مبارک باشد، خیلی ها می خواهند بروند و خیلی ها هم رفته اند، نمی دانم چه خواهد شد. نمی دانم

* * * *

من پریروز می خواسته ام به فتو بلاگ کسوف لینک بدهم

http://kosoof.com/

که نمی دانم چرا اشتباهی لینک داده بودم به وب لاگ مرد دریا. ببخشید. من کلا متخصص این جور سوتی ها هستم. مثلا یک دفعه دوستم خودش را کشته بود که کاست ش را ببرم، خوب من هم بردم. فردایش آمد منفجر از خنده که گاگول تو که قاب خالی ش را آورده ای، یا آن باری که یکی از بچه ها هزار باری گفت سی دی های فروغ یادت نرود، من هم حوصله ام سر رفت، فردایش سر کلاس خواندن و درک مفاهیم دیر آمده بود سر کلاس من هم ردیف جلو نشسته بودم، سی دی را همان جا دادم بهش، یعنی یک طوری خیط که همه کلاس برگشتن به نگاه کردن و استاد هم که مدیر گروه بود سی دی ها را گرفت، ولی وقتی دید فروغ است خوشش هم آمد

بگذریم، ببخشید من باز هم سوتی دادم رفت

* * * *

یک لینک انگلیسی از داستان و این جور چیز ها از یک دوست که امروز برایم فرستاده بود

http://www.essaytown.com/titles_c.html

سودارو
2004-12-29

انسان پوچ
انسان پوچ ِ پر از اعتماد
نگاه کن هنگام جویدن دروغ می گوید

باز هم نشسته بودم به خواندن وب لاگ شیوا، آرشیوش و الان کلی عصبی و خسته ام. الان نزدیک ساعت سه صبحه، یادم نمی آید این متن را چه ساعتی نوشتم. مهم نیست

نمی دانم چرا ورد یک کم مشکل داره. اگر کلمه ها مشکل املایی داشتند ببخشید



December 28, 2004

جایی میان برخورد دانه های سپید و ریز برف ایستاده ام، جایی در میان تاریکی؛ دست هایم یخ زده است و انگشت هایم کبود است. دست کش هایم را روی دست هایم می کشم و کلاه روی سر، روان می شود مثل یک آواره میان خیابان منحوس. نفس هایم را حبس می کنم و می گذرم و خسته، چقدر خسته، دوست دارم بخوابم، گیج راه می روم و در ذهنم حروف رژه می روند، ابراهیم نبوی دارد یک نفر دارد را به سخره می گیرد و من مرده ام از خنده، گیج نشسته ام و واژه گان را از مقاله ی بهنود می پایم، در مورد حقوق بشر نوشته است این بار، چقدر تلخ، ایستاده ام رو به روی تصاویر موج ها و اخبار زلزله ای که کره ی زمین را لرزاند از تلویزیون نگاه می کنم. هوا سرد است، برف ها می چرخند و فرو می ریزند و من جایی میان آن ها

جایی میان تنهایی، جایی نشسته در اتاقی گرم و تو دفترت گشوده در رو به رو داری شعر می خوانی، چقدر نوشته ای این روزها، دفترت را ورق می زنم و گوش می کنم وقتی می خوانی. کنارت نشسته ام و دارم به خطوط نگاه می کنم. فکر می کنم که چقدر دلم می خواهد سرم را بگذارم روی شانه ات و چشم ها را ببندم و گوش کنم، گوش کنم فقط به آن چه می خوانی، کاش شعر ات تمام نمی شد، کاش مجبور نبودم بروم سر کلاس

کاش

این شعر را چند روز پیش برایت نوشتم. حالم خوب نبود. تنها چیزی است که دوست دارم الان بنویسم. بگذار امروز من هم یک بار با تاخیر بروم سر کلاس بیان شفاهی داستان
.
.
.

رقصنده با مرگ

در تاریکی می رقصد
در میان فریاد ها و آوای زوزه ی بلند ِ گرگ ها بلند شده
از هر گوشه ی سرد ِ نمناک که نمی دانی
دست هایش را بالا می برد و تاب می خورد و
نفس نفس می زند
چشم ها میان چشم خانه می گردد و پیچ می خورم و
صورتش یخ زده است

میانه ی تاریک ترین دهلیزهای نمور
با تار عنکبوت های هزار ساله ی بر آجر های پوسیده
همه پوسیده و هر آن در بیم ویرانی
سیاهی
اندوه
.
.
.

چشم هایم قفل شده است در تصویر و خیره
سر را بر می گردانم لحظه ای
رو به رو در امتداد جاده های هیچ جا چشم هایم را می بندم
و می گذارم که بلند ترین صدای کر کننده ی آهنگ بر گوش هایم
فریاد بزند هنوز
She’s got to lo
.
.
.

تمام فضا تاریک است
و در میان تاریکی دارد می رقصد
با نگاه خرد کننده اش، با یک دونات و
دو لیوان شیر کاکائو که صبح ها می مکد
و صفحه های بنفش که دوست ندارد

سرم را میان دست هایت ها می فشارم
و به تنهایی گوش فرا می دهم
در تمام زمان های ممکن
.
.
.

In the beginning God created the Heaven and
The Earth
In the beginning
In the beginning
In the
In
.
.
.


سودارو – آخرین جمله ی انگلیسی اولین جمله ی کتاب مقدس است – 24 دسامبر 2004

* * * *


این وب لاگ را دیده اید لابد. مرتب به دیدارش نمی روم. ولی دوستش دارم، زیبا می نویسد جوان

http://deltang.net/

کیوان حسینی عزیز درباره ی مینمال های رضا ناظم نوشته است. آن ها که نوشته های رضا ناظم را دنبال می کنند این یادداشت را از دست ندهند

http://ignasio.com/archives/000686.php

باز هم درباره ی اعترافات وب لاگ نویسان

http://ignasio.com/archives/000713.php

پایگاه ادبی خزه را ندیده بودم تا به حال. چیز زیبایی است، لینک ش به زودی اضافه خواهد شد

http://www.khazzeh.com/

وب نوشته ها، به جای وب نوشت، لطفا لینک های تان را تصحیح کنید

http://www.webneveshteha.com/

اولین اخبار کامل زلزله ی اقیانوس هند را در شرق خواندم، لابد امروز هم مطلب دارد

http://www.sharghnewspaper.com/831007/html/index.htm


سودارو
2004-12-28
شش و سی و سه دقیقه صبح

من یک ساعت و نیم دیگه باید سر کلاس باشم و دوازده کیلومتر راهه و هنوز صبحانه نخوردم و تازه می خواهم برم تو اینترنت



December 27, 2004

امروز با مامان رفته بودیم خرید. بعد از مدت ها یک ساعت و خورده ای بیرون بودم و میان مغازه ها و آدم های معمولی. باران ریزی می بارید و ظاهرا همه چیزی قشنگ بود. داشتیم می رفتیم و من نگاهم به دنبال آدم ها بود. به دنبال تصویر های زنده ی کارتن خواب ها – چقدر از اینکه دیدم واژه ی متکدی برای کارتن خواب ها استفاده شده لجم گرفت، انگار حقی ندارند و افتاده اند به گدایی، چرا باور نمی کنیم که زندگی مال همه است- به دنبال تصویر واقعی این اجتماع آشفته. دور نبود تصاویر. میان خیابان های شلوغ و مجلل ِ راهنمایی و احمد آباد راحت می شود کنار خیابان نشانه های جنون جامعه مان را دید

به دنبال آشفتگی می گشتم و فکر می کردم به یادداشت هایی که در این چند روز خوانده ام و می خوانم. مخصوصا وب لاگ شیوا. این دختر خانوم مقیم تهران است. از یک خانواده ی مرفه و متعلق به بخش های میانی رو به بالای اجتماع. لابد شما هم اگر صفحه ی اول وب لاگ شیوا را باز کنید جا می خرید مثل من. از عکس ی که در قسمت معرفی گذاشته است، از جملات بخش کپی رایت صفحه، از حاشیه ها. در نگاه اول وقتی وب لاگ را گرفتم خیلی احساس خوبی نداشتم. در اولین نگاه طنز دیوانه اش مرا خواننده ی ثابت وب لاگش کرد، بعد به سرم ضد بروم آرشیو ش را بخوانم. به امید خنده های بیشتر که چقدر کم دارم شان این روزها. و آرشیو سال دو هزار و دو اش را گرفتم
به جای خنده ای که در خیالم بود رو به رو شدم با این واقعیت که چرا باید یک نفر به این حد برسد که به همه چیزی بد بین باشد و همه چیزی را مسخره کند

این طور که من دارم می خوانم این شیوا خانوم در ابتدا برای سرگرمی به خبرنگاری روی می آورد و سر از اطلاعات هفتگی گویا – درست نمی دانم، و از آن جا به ستونی که کارش تهیه گزارش های اجتماعی است. و از آن جا وارد اجتماع دیوانه شده است. زندانیان را دیده است و با آن ها به صحبت نشسته است. به میان اجتماع رفته است، به محله هایی که شاید قبلا اسمشان را هم نشنیده بوده، به میان مردمی که نمی شناخته. به میان فقر، فساد و تبعیض. و مقصر اصلی را هم شناخته است، در درجه اول دولت، و دولت مردان، و در درجه ی دوم خود مردم

و همان اتفاقی افتاده است که فکر می کنم قبلا هم دکتر شریعتی در جایی گفته بود. چون دیده چقدر این حکومت اسلامی نا کارآمد بوده است کل مسائل اسلامی را به کنار گذاشته است. دیده که چقدر سنت ها ناکافی و مضر اند، اسلام به زور به برادری سنت در آمده را هم در کنارش نخواسته. وقتی دیده است که ویرانی دارد از سر و روی ظاهر به ظاهر آرام مان فوران می زند، فریاد بر آورده و هر چیزی را به سخره می گیرد

اتفاقی که برای شیوا افتاده است برای خیلی های دیگر هم پیش آمده، خیلی ها در دو دلی رها کردن هستند، و خیلی ها که محکم سر جایشان نشسته اند الان روزی به باور خواهند رسید

خواهیم فهمید که لایه های درد چقدر تا عمق استخوان این زندگی فرو رفته است

و اولین مقصر را کسانی می بینیم که همه چیز این جامعه را ربط می دهند به اسلام، به گذشته ها، و آن ها را لعن و نفرین می کنیم

مثل فاشیست ها که اولین چیزی را که دم دست شان بود مقصر همه ی بدبختی ها شان می دانستند – یهودی ها و کولی ها مثلا- افتاده ایم به لعن و نفرین کردن اسلام. به این تفکر که داریم سنت های پوچ را کنار می گذاریم

به این تفکر که داریم لایه های درد را کنار می گذاریم

بیایید قبول کنیم که هیچ چیزی توی این اجتماع سر جای خودش نیست. بیایید قبول کنیم زمانه برای خیلی چیز ها دیر شده است. بیایید قبول کنیم که احتیاج داریم به یک سر پناه واقعی، برای روح های آزرده و دردمند مان، بیایید قبول کنیم که یک اسلام واقعی نیاز داریم، به مردم و انسان های واقعی نیاز داریم

بیایید قبول کنیم که بیمار هستیم و به درمان فوری احتیاج داریم

بیایید قبول کنیم که به انسان شدن نیازمندیم

به وجود داشتن. شیوا در وب لاگش داستان ها می گوید از اجتماع ما، چیز هایی که من قبلا به عنوان داستان قبول شان داشتم و الان دارم حس شان می کنم

بیایید کمی فکر کنیم

لینک وب لاگ شیو
ا

* * * *

توی اخبار امشب از زلزله بیش از هشت ریشتری در اقیانوس هند شنیدم و آن جور که اخبار ساعت ده می گفت، تا آن لحظه ده هزار و سیصد نفر کشته. زلزله ای که در چهل سال گذشته بیسابقه بوده است. باز هم انسان ها این دنیا را ترک کردند. نوبت ما هم دارد نزدیک می شود، نوبتی برای رها شدن در آینده واقعی مان

* * * *

Important; from USA:

The Committee on the Present Danger is dedicated to protecting and expanding democracy by winning the global war against terrorism and the movements and ideologies that drive it. We will support policies that use appropriate means--military, economic, political, and social--to achieve this goal.

From this Page read PDF article about Iran’s Dangers:

http://fightingterror.org/

گوگل پر کاربرد ترین کلمات جستجو شده در سال دو هزار و چهار را معرفی کرده است
http://www.google.com/press/zeitgeist.html

عکس های کریسمس در سوئد از وب لاگ زنانه ها
http://zananeha.com/archives/2004-12/001269.html

اشک ها و لبخند های سال دو هزار و چهار از بی بی سی
http://news.bbc.co.uk/1/hi/world/4101205.stm

بم بعد از یک سال، به انتخاب بی بی سی، متن های کنار عکس ها هم زیبا هستند
http://news.bbc.co.uk/1/shared/spl/hi/picture_gallery/04/middle_east_one_year_after_bam/html/1.stm


عکس هایی از فضا از هابل. می توانید به عنوان عکس صفحه ی اصلی کامپیوتر تان استفاده کنید. فوق العاده زیبا هستند. الان من یک عکس توپ از مشتری پشت صحنه ی این نوشته ام توی ژوزفینا- اسم کامپیوترم- دارم. لینک اصلی از صبحانه
http://hubblesite.org/gallery/wallpaper/

سودارو
2004-12-26
یازده و شانزده دقیقه شب

عذرت خواهی از وب لاگ مرد دریا که اشتباهی لینک ایشان را به جای لینک فتو بلاگ کسوف داده بودم. خیلی ببخشید. مغذرت می خواهم. لینک را کلا حذف کردم تا بعدا درست ش را بگذارم

December 26, 2004



نوشته های دو ماه وب لاگ شیوا را خواندم، یعنی بهتر است بگویم سعی کردم که بخوانم. تا جایی که می توانستم خطوط را دنبال کنم، خواندم. دیروز نوشتم که می ترسم که به این وب لاگ لینک بدهم، گفتم که اگر تحمل هر چیزی را ندارید آن جا نروید. امروز می گویم که اگر تحمل هر چیزی را دارید بروید و آرشیو این وب لاگ را بخوانید، چند روزی وقت تان را خواهد گرفت، شاید گریه هم کردید. شاید کمی فکر کردید، شاید یادمان بیاید که من هم قرار بود آدم باشم. شیوا را نمی توانم درست بفهمم، توی وب لاگ ش خودش را بروز نمی دهد و همه چیزی را دارد بروز می دهد. درست است که تند روی هایش را قبول ندارم، اما زیبا می نویسد، واقعاً زیبا می نویسد. در اولین فرصت لینک وب لاگ شان را در قسمت لینک ها اضافه خواهم کرد

باز هم می گویم، اگر تحمل همه چیزی را دارید این وب لاگ را از دست ندهید، هر چند خیلی چیز هایش آزارتان بدهد، کمی خشونت برای جدا شدن از اوهام مان خوب است، باور کنید

* * * *

روز جمعه بود. قران را باز کردم و خواندم، جملات خوبی نبودند، خبر از یک فاجعه می دادند، یک بدبختی. چشم هایم را بستم. ظهر خانه ی خواهرم دعوت بودیم. فامیل های نیوزلندی ش هم بودند، کتابی را آورده بودند برای مهمانان و داشتند عکس های ایران را نشان شان می دادند. عکس های بم هم بود. یادم هست که سر ارگ بم صحبت هم کردیم. عصر که به خانه بازگشتیم بابا گفت که صبح بم زلزله شده است. گفت دو هزار نفر مرده اند. صبح وقتی صفحه اخبار فارسی سایت بی بی سی را باز کردم تیتر زده بود: بیست هزار کشته، بیست هزار زخمی در زلزله بم. وحشت کردم، تمام وجودم فرو ریخت. تمام روز کارم این بود که به تصاویر شبکه ی خبر خیره شوم. هیچ وقت یادم نمی رود وقتی که مجری شبکه خبر موقع گفتن آخرین آمار زلزله صدایش گرفت و نتوانست ادامه بدهد و اخبار برای چند ثانیه قطع شد. یادم نمی رود روزها که فقط مبهوت صفحات اینترنت را نگاه می کردم، برای عکس هایش و خبرهایش گریه کردم، مدت ها همه چیزی بم بود

امروز توی دانشگاه خرما و حلوا می دادند، برای سالگرد زلزله بم

برای بم هنوز ویرانه
برای بم ی که هنوز وجود ندارد

فکر می کنم که اگر همان قدرت زلزله ی بم در مشهد اتفاق بیافتد، طبق برآورد یک سازمان – نام نمی برم، بی بی سی باید اولین تیترش را بزند هفتصد هزار کشته. بعضی وقت ها فکر نکنم چقدر راحت ترم

* * * *

سال نوی میلادی دارد می آید، مبارک باشد، برای تمام مردم دنیا، با هر دین و نژاد و جنس و عقیده ای که هستید

* * * *

امروز داشتم کاغذ هایم را نگاه می کردم که دفتر آبی رنگ قدیمی ام را دیدم. شاید کسانی یادشان باشد سال اول دانشگاه دفتر را همیشه دستم می گرفتم و توش یادداشت می کردم. مدت ها بود توی وب لاگ شعر نیاورده بودم تا چند روز پیش. هنوز هم دوست دارم شعر هایی را منتشر کنم. امروز این شعر را از بین یادداشت های سال هشتاد و یک می آورم. از میان روزهایی که هنوز وقتی می خندیدم، واقعاً می خندیدم، روزهایی که هنوز می شد اشک ها تمام سطح صورتم را پر کنند. روزهای قشنگی که همه شان اندوه شده اند یک روزشان که باز گردد

بلور های آبی

، توهم
توهم این دیوارهای زنجیری
که چون لحظه های زجر آور سکون
. . . قلب را در چهار سنگ سرد شان می فشارند

سیاهی تمام این شب تاریک
و این اتاق تنها
با این رنگ سکوت، که اطراف جسم را
با نا امیدی می گردد

می گردد و چشم هایش از اشک های
فرو نغلتیده لبریز می شود

لبریز می شود و قلب را می فشارد
. . . در دست های تنهایی اش

می بینی ؟

رنگ سپیدی را در آبی دانه های بلورین
تسبیح
به میانه ی لبان من آورد

و در حضور رویای اش
چشمان خسته را، با تبسم های درد آلود
به انزوای پرنده گان برد

به معصومیت چشم های خسته
چشم های خسته و مضطرب

که در این شهر ناآرام
جز تلاطم سیل گونه ی دریایی سرد
هیچ بر گونه ندارد

. . . جز سرخی شرم

آسمان طعم اشک های غلتنده را دارد
و در این آبی بی پایانش
چه زود آدم را اسیر می سازد
. . . در این زیبایی بی تمنای ش

[
به بستر تنهایی های من قدم گذاشت
و در میان خطوط شعر هایم خودش را غرق کرد

من در نگاه هایش، رد ِ تبسمی چنان
درد آلود را یافتم

که معصومیت آسمان کوچک شد
و در قلبم جای گرفت

و در باران های نیم شبان
پشت دیوار های سکون و توهم

. . . بارید

[
تو آن مکرر ترین واژه ای
که بر لبان ت
رد تنهایی شکوه دارد

تو
تو
.
.
.

: و خستگی وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می کند
خستگی ِ وصلی که به سان لحظه ی تسلیم، سفید است و شرم انگیز

سودارو
نهم بهمن 1381 – دو خط آخر مال شعری است از مرحوم احمد شاملو

* * * *

هنوز درست نمی دانم، ولی مثل اینکه می شود از اینجا کلی آهنگ گرفت، بخش فارسی هم دارد، امتحانش ضرری ندارد

http://www.danceage.com/

سودارو
2004-12-26
دوازده و بیست و هفت دقیقه نیم شب

December 25, 2004

دوست ندارم اینجا رو . . . هرزه، در کوچه های شهر قدیس می شود، هرزه
.
.
.
نمی دانم تا کی . . . نمی دانم، چشم هایم را می بندم و سعی می کنم ذهن ام را آرام کنم، آهنگ گوش می کنم، سرم را توی کتاب های پر از خطوط ریز انگلیسی خفه می کنم، شونصد ساعت می شینم پشت کامپیوتر و همین جور می خوانم، از این وب لاگ به آن یکی، حساب می کنم در هفته دارم حداقل سیصد وب لاگ مختلف را می خوانم، فیلم نگاه می کنم، تروی را، رقصنده با گرگ را، نمی دانم، تمام فیلم هایی که صف کشیده اند تا تماشا شوند، خودم را مخفی می کنم، پشت نمی دانم، پشت تحسن های مکرر استاد هایم، از کنفرانس ها، از داستان ها، از این، از آن، خودم را رها می کنم در خطوط وب لاگ، که

که چی؟

تمام تلاشم را می کنم که یک آدم معمولی باشم، که بتونم مثل همه آدم ها بیشتر از نیم ساعت یک مهمانی را تحمل کنم، که بتوانم مثل بچه ی آدم یک مکالمه را تمام کنم، که بتوانم بیشتر از یک حس اندوهناک میان زندگی باشم. که فراموش کنم، فراموش کنم، تمام کابوس هایی را که هنوز هم سراغم می آید، هنوز هم از صدای تلفن و صدای زنگ در می هراسم، هنوز هم تک زنگ های تلفن تمام روحم را می خورد

هنوز هم

که

یلدا را از روزنامه ی شرق می فهمم که آمده است، کریسمس را از میل تبریکی که امروز داشتم، روزها را در بیخبری محض می گذرانم، چرا

چرا
چرا

به این سوال من جواب بده، چرا همه کسانی که از من دور اند مرا دوست دارند و هر که نزدیک ام می شود، چند ماه؟ شش ماه ی می تواند تحمل ام کند و بعد . . . بعد در یک حس تنفر از من فرو می رود

چرا؟

نمی دانم، نمی دانم و نگاه می کنم به خطوط که در فضای ورد گسترش می یابند و فکر می کنم که می خواستم یک میل به خورشید خانوم بزنم و تشکر کنم که با لینک شان حدود 500 نفر را روانه اینجا کرده اند و امروز وقتی گفتم سلام و هیچی نگفتی و قطع کردی مسنجر ات را، امروز همه چیز یادم رفت، می خواستم بگویم متشکرم، می خواستم . . . چه اهمیتی دارد، حالا دیگر چه چیزی هست که اهمیتی داشته باشد؟

.
.
.

. . . سکوت را مرور می کنی هنوز

دست ها را در جیب مشت می کنی و
چون آوار یک کوه فرو می ریزی: قدم هایت را
بلند می کنی و نگاه ات همچنان خیره در تصویر هایی
که نمی دانسته ام

سلام

و صدای آرام ت در سراسرها طنین انداز می شود
میان هیاهو و پاهای همیشه گذران و چهره های عجله های بی معنی
و زمین را خیره می مانی
می مانی هنوز
و ابرهای دلتنگی را، میان همه دوست دارنده های گوناگون دوره کننده در فضای منحوس روزهای
زندگانی
و من که همچون یک سایه محو می شوم
محو
گویی نبوده ام هیچ وقت
یعنی که هیچ وقت
هیچ وقت
.
.
.
و تصویر لبخند هنوز روی صورتت نقش می بندد
هنوز هم نگاهت مثل یک جویبار سرد میان دندان هایم
می لرزد، لبخند می زنی و مثل یک سیل شباهنگ میان تاریکی غرق می شوم

میانه ی دست هایت گََُُرد فراموشی می ریزی
میان لبان ات را می گذی، همچنان که نفس هایت را
اندوه
در میان قلب هایت غرق می کنی

فریاد نمی کشی

نه، فریاد نمی کشی
و سلام . . . دست هایت را مشت می کنی توی جیب های قهوه ای ات
و لبخند می زنی و
همیشه

همیشه

.
.
.

سودارو – یازده دسامبر 2004

* * * *

این وب لاگ یک جورایی جالب بود، نوشته های کوتاه و بعضی هاشان خواندنی

http://farady.blogspot.com/

این لینک را از صبحانه گرفتم- یعنی فکر می کنم از صبحانه گرفتم، این چیزها درست توی ذهنم نمی ماند، در هر صورت به زبان انگلیسی است و بهترین لینک های سال 2004 را معرفی می کند، راستی کریسمس هم مبارک

http://www.kottke.org/04/12/best-links-2004

گاردین در مورد وب لاگ های فارسی نوشته است، اگر حوصله داشتید بخوانید، حداقل برای تقویت زبان خوب است

http://www.guardian.co.uk/online/weblogs/story/0,14024,1377538,00.html

نیما راشدان را از گویا نیوز می شناسم، زبان تندش را دوست ندارم، ولی محتوای حرف هایش را می توانم قبول کنم. جوانی است که می خواست جوان باشد و مجبور شد سیاست مدار شود، مثل خیلی ها راه عوضی را تحمیلش کردند

http://rashedan.com/

این وب لاگ را بیشتر برای عکس های قشنگ ش پسندیدم، واقعیت ش هنوز خود وب لاگ را نخوانده ام

http://www.zistan.persianblog.com/

این وب لاگ را یک کم می ترسم که لینک دادم، از بس موجود نویسنده راحت هر چی از دهنش در می آید بار جماعت حاکم می کنه، ولی مدت ها بود که نوشته هایی این قدر طولانی را کامل نخوانده بودم – من کلا هیچ چی را کامل نمی خوانم، و مدت ها بود اینقدر نخندیده بودم سر نوشته های یک نفر، باید بروم آرشیوش را بگیرم بخوانم، با حال بود، ولی اگر تحمل هر چیزی را ندارید اینجا نروید، ولی اگر مثل من کتاب ی مثل تاریخ ادبیات انگلستان را بسته اید و نشسته اید اینجا، خواندن این متون گیج منگولیایی خیلی کیف می دهد، مخصوصا با آهنگ های ملایم بک استریت بویز، خدا وب لاگ صاحبان این آدرس را خیر دهاد

http://shima.blogspot.com/

کاکتوس تیلا را مدت ها است می خوانم و مدت ها است که می خواهم لینک ش را توی لینک ها بگذارم و همیشه فراموشم می شود و از این جور حرف ها. یک موجود ناناز مقیم ژاپن. خوش بگذرد

http://tilacacatus.blogspot.com/

سودارو
2004-12-24
هشت و چهل و سه شب

December 24, 2004

لحظات لذت بخشی است، آرام می آیی سر جایت توی کلاس می نشینی و فکر می کنی که بالاخره کنفرانس داستان کوتاه هم تمام شد. حالا تو مانده ای و امتحانات پایان ترم و بعد . . . این ترم هم تمام خواهد شد و می توانی نفس هایت را حبس کنی و بگویی، دوازده ماه دیگر تا کنکور فوق . . . قرار است برای کامل کردن کار ِ کنفرانس تاریخچه داستان کوتاه، لیستی در دو قسمت نویسندگان ِ امریکا و نویسندگان انگلستان تهیه کنم و آثار معروف هر کدام را هم بیاورم، اگر کسی از دوستان می خواهد اسم یا اثر خاصی در این لیست باشد لطفا به من میل بزند

mostafaraziee@yahoo.com

* * * *

Literature of Absurd

امروز کلاس درس فنون و صناعات ادبی را با فرم های ادبی شروع کردیم و در اولین قدم ادبیات پوچ گرایانه را مورد بررسی قرار دادیم. این ادبیات می شود آثار کسانی مثل کافکا، ساموئل بکت، ساتر و . . . یعنی هم ادبیات نهیلیست را پوشش می دهد هم اگزیستنشنالیسم را – من املای درست این آخری را در فارسی نمی دانم – بخش مهمی از ادبیات امروز دنیا را

آقای امیری پرسید که کسی هست که توی کلاس با عقاید این گروه موافق باشد، ظاهرا صدای من که گفت: تا حدودی، به گوش آقای امیری نرسید یا اینکه خودشان را به نشنیدن زدند نمی دانم، ایشان بعد گفتند که اگر مسلمان باشید این احساس را نخواهید داشت که تمام اعمال و کارهایتان پوچ و بیهوده است، رونالد برگوشت و پوزخند زد

با خود ِ حرف و نظر هیچ مشکلی ندارم، یک انسان مسلمان ادبیات ِ پوچ گرایانه را نمی تواند قبول داشته باشد، ولی آثار پوچ گرایانه مگر فقط بر این اساس نگاه باید بشوند که خدا چه گفته است؟

در انتظار گودو، یکی از مهم ترین نمایشنامه های قرن بیستم، داستان دو نفر است که در صحنه قدم می زنند، به هم می رسند، حرف می زنند، و در انتظار شخص مجهول ی هستند به اسم گودو، که نمی دانند کی هست و چه می گوید و نمی دانند که آن ها از او چه می خواهند

در انتظار گودو دارد یکی از مهم ترین مسائل بشری، یعنی در انتظار منجی بودن را زیر سوال قرار می دهد، در انتظار کسی بودن که فقط نامش را شنیده ای، نمی دانی از او چه می خواهی، نمی دانی او واقعا کیست، فقط انتظار می کشی و آخر سر می گویی

“Nothing happens, nobody comes, nobody goes, it’s awful”

مگر نه که همین طور است؟ همین طور داریم قدم می زنیم و حرف می زنیم و انتظار می کشیم و هیچ کاری نمی کنیم و نمی دانیم چه می خواهیم و نمی دانیم چه کسی را می خواهیم و فقط انتظار می کشیم و قدم می زنیم و همین طور وقت می گذرانیم و آخر نا امید می شویم و می گذاریم کنار و هیچ

هیچ

مگر همین طور نیست؟

اینکه نام یک مسلمان را داشته باشی چه ربطی دارد به اینکه رفتار یک مسلمان را هم بتوانی نشان بدهی، و وقتی نمی توانی، وقتی حبس می شوی در چارچوب های مزخرف خودت، دیگران و اجتماع و نمی توانی تکان بخوری، برای چی نباید ادبیات پوچ گرایانه را قبول بکنی، که صادق هدایت هنوز هم یکی از پر خواننده ترین نویسندگان فارسی است
که امروز تولد امام هشتم است برای شیعیان و پوچ، تلویزیون پوچ، روزنامه ها پوچ، آدم ها پوچ، شهر مشهد هنوز همانقدر سرد و کفک زده است که در تمام روزهای دیگر بود

که

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز ِ بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد
.
.
.

خدا دستوراتی را داده است، کی گوش کرده است که حالا پزش را سر کلاس بدهیم برای رد کردن ادبیات پوچگرایانه، هر چند هم که بگوییم این آثار را باید خواند، به هزار و یک دلیل ی هم که بگویم

خدا یک منجی را آماده کرده است، چه ربطی دارد به این که ما یاران آن منجی باشیم، نه مثل آن سلمانی که وقتی خط ریش می انداخت می گفت اینجا را تمیز بگیرم که جای شمشیر امام زمان عج است

سودارو
2004-12-23
هشت و پنجاه و یک دقیقه شب

عیدتان هم مبارک
ببخشید امروز توپم پر بود، این جوری نوشتم، امیدوارم آقای امیری هم ناراحت نشوند، منظور مستقیمم حرف های امروز ایشان نبود

عیدتان را با دو تا وب لاگ پر کنید

مینیمال های رضا ناظم را بخوانید و دو کتاب الکتریکی اش را که فوق العاده می نویسد این بشر، اگر هم خواستید این آقاهه در اورکات هست و توی لیست دوستان من هم

http://nazemmr.blogspot.com

و وب لاگ عاشقانه های نرگس که برای یک روز تعطیل لحظات آرامی را می آورند

http://nargeslove.persianblog.com




December 22, 2004

What is your biggest worry in your life? Write about the topic in 100 words.

برگه ها را مدت ها است با خودم این سو و آن سو می برم. منتظر که بنویسم و تحویل دوستی دهم که که برای پروژه اش می خواهد. شنبه قرار بود بیاورم و امروز سه شنبه است . . . هنوز چشم هایم آزرده و سوزان است، بعد از یک روز و خورده ای که نشستم پشت کامپیوتر و خیره در خطوط برای کنفرانس پنجشنبه: تاریخچه ی داستان کوتاه، و همه اش صفحه را از نظر گذراندن، و خیره بودن در کلمات، و آخرش چشم هایم چنان سوزناک شد که هنوز هم خوب نشده است، هنوز که تازه پنج دقیقه هم نشده کامپیوتر را روشن کرده ام

هنوز

نمیدانم چه باید بنویسم؛ باید بنویسم که مثل تمام آدم ها از چیزهای ساده می ترسم، از نگرانی های روزمره همان طور که خانوم پیرزاد می نویسد در کتاب ها یش، نمی دانم

اول نمی دانستم یادداشت را باید برای پروژه ی یک دوست بنویسم، کاغذ را کسی به من داد و گفت برایم بنویس، من هم کاغذ را گرفتم و فکر کردم بزرگترین نگرانی ام در زندگی . . . چشم هایم را بستم و خواستم بنویسم: خودم

خواستم یک شعر را که چند روز قبلش نوشته بودم بیاورم، نمی دانم

حالا باید صد کلمه بنویسم، صد کلمه به زبان انگلیسی، شاید فقط پنج دقیقه وقتم را بگیرد، و بعد فراموش شود

نمی دانم چرا این قدر مردد مانده ام در نوشتن این خطوط ِ ساده
.
.
.

* * * *

تاریکی

در این چارچوب چنان افسرده ام که تصویر غریبه ی
هیچ درختی لبخند نمی شود بر لبان ام
اندوه، آزرده تن همیشه مسلول ِ همه روح های آشفته ام
که در باد ها می دوند، می دوند و در نقطه های هیچ محو می شوند
. بی هیچ گرمای ِ امیدی که بارها میان ضربان قلب های گذشته ام بود

در این چهار دیوار ِ سرد حبس شده ام
در میان صفحات منحوس ِ خطوط و اندوه ِ لبریز ِ
کلمات، آن چنان که اشک ها هم دیگر تیره گی صدایم را
پاک نمی کنند، وقتی که آرام زمزمه می شود بر
: لبم با صدای خش دار

دیگر بس است
دیگر بس است

و هنوز ثانیه ها صفر نشده، دوباره خورشید
بر شهر دیوانه طلوع می کند
و کلاغ ها و گربه ها از آدم ها می رمند
هراسان به هر نقطه ی دور دست
و شهر جان گرفته قهقهه می زند
افسوس بر لبانم از تمام شبی که آرام گذشت

دوباره در میان کلمات غرق می شوم تا شب فرا رسد
و پشت پنجره های یخ زده پناه بگیرم
. از انسانی که من ام
. از اندوه مرگ آسایی که من ام
. از همه سرمای جهان که دست هایم را گرم نمی کند

دست هایم می لرزد و صدایم و تنم
گوش فرا می دهم به آواز ِ مرگ در دور دست
و قهقهه های لبریز ِ شهر ِ مجنون
و چشم هایم را می بندم
ثانیه ها صفر می شوند و
.
.
.

سودارو – پنج دسامبر 2004

* * * *

سورئالیست عزیز زحمت کشیده تا قیافه ی این وب لاگ یک کم آرام تر شود. متشکرم. لینک ها را هم کمی تغییر می دهم، چند تایی لینک را می خواهم حذف کنم و چند تایی اضافه می شوند. البته اگر چشم هایم بگذارند

ضمنا احتمال قوی از امروز می توانید متن های مربوط به کنفرانس داستان کوتاهم را در وب لاگ انگلیسی ببینید، سعی می کنم امروز آن ها را در وب لاگ قرار دهم

سودارو
2004-12-22
دوازده و چهار دقیقه

انتخاب سایت و وب لاگ توسط گاردین، خواندنی است، به زبان انگلیسی

http://www.guardian.co.uk/online/story/0,3605,1374155,00.html


December 20, 2004

در مورد نامه ی آقای احمد قابل به رئیس جمهور خاتمی در مورد رهبر ایران شنیده بودم، وب لاگی را با نام احمد قابل پیدا کرده ام که از لحن نوشته ها این طور به نظر می آید که نویسنده خود احمد قابل باشد. خلاصه ی 5 سطری این نامه را در شرق خوانده بودم که هیچ اطلاعاتی در مورد محتوای نامه نمی داد. نامه را از این آدرس دریافت کنید و با دقت بخوانید، حرف هایی که آقای قابل می زنند هنوز هم کاربرد دارند، خواهم نوشت چرا، مخصوصا خانوم دختر ِ جهنم بخوانند

http://aghabel.persianblog.com

* * * *

یکی از مهم ترین ویژگی های زبان انعطاف پذیری زبان در برابر زمان است. هر چه زمان جلوتر می رود، دنیا تغییر می کند، و زبان بر اساس تغییران به وجود آمده خود را به روز می کند. یکی از جنبه های به روز رسانی زبانی تغییرات معنایی واژگان است. واژه ها به صورت کلمات جدید متولد می شوند، از زبان های دیگر وارد یک زبان می شوند، در همان شکل قبلی معنایی دوباره می گیرند یا اینکه می میرند، و کلماتی هم به همان شکل که بودند باقی می مانند

این یک اصل مورد قبول تمام زبان شناسان دنیا است

یکی از واژگانی که در طول تاریخ وجود داشته واژه فاحشه است، مورد اطلاق رسمی برای زنانی که خود فروشی می کنند، در تحقیر برای فحش دادن مورد استفاده قرار می گیرد

اصل ایده را از وب لاگ هایی که می خوانم گرفته ام و حالا می خواهم بیانش کنم. تحلیل های روان شناسی و جامعه شناسی می گویند که زن در شخصیت اصلی خودش، موجودی نیست که تن فروشی را بتواند تحمل کند. اکثر مواقع تن فروشی عاید فقر، و در موارد دیگر جنگ ها، برده های جنسی، اختلالات روانی – مانند افسردگی و بیماری ها، اجبار و . . . باعث تن فروشی می شود

در یک جامعه ی بیمار مثل جامعه ی ما – من چقدر سید ابراهیم نبوی را دوست دارم، احترامی را که برای وی قائل هستم در بین روزنامه نگاران ایرانی فقط برای بهنود عزیز دارم، ابراهیم نبوی یک بار در یکی از نوشته هایش گفت که باید به مردم ایران بگوییم که چقدر بیمارند، نه اینکه هی آن ها را بزرگ کنیم، نقل به مضمون در یکی از نوشته های مربوط به هخا – که در آن هر روز ابعاد فساد در هر نوع آن گسترش می یابد، من فکر می کنم که زمان آن رسیده است که معنای واژه ی فاحشه عوض شود

معتقدم که فاحشگی یک امر دلبخواه نیست، باید برای کسانی که مجبور به فاحشگی می شوند واژه ی مناسب انتخاب شود، کسی نباید به خاطر موقعیت ی که دارد مورد تحقیر جامعه اش قرار گیرد، جامعه ای که خود در به وجود آوردن موقعیت زندگی او مقصر است

این ها را نوشتم، چون امروز نشسته بودم و فیلم تروی با بازی براد پیت را تماشا کردم. تروی یا همان به قول ما تروا داستان اسطوره ای یونان باستان که توسط هومر شاعر شهیر یونان به نظم در آمده است. فیلم را دیدم، برای یک بار دیدن فیلم قشنگی بود. ولی براد پیت، چرا این موجود مغرور را برای این فیلم انتخاب کرده اند؟ از همان صحنه ی مزخرف افتتاحیه ی فیلم من احساس خوبی نسبت به آن چه می دیدم نداشتم. در تمام طول سی دی اول فیلم، براد پیت رفتاری را از خودش نشان می داد که من به آن می گویم فاحشگی. در معنای جدید آن که می خواهم توضیح دهم

فاحشه کسی است که با رفتار خودش، و عقیده اش که به عمل در می آید، که در آن به زن به عنوان موجودی برای لذت تن نگاه می شود، موجبات سقوط یک فرد، یا افراد را در جامعه به وجود می آورد

براد پیت در نقش آشیل از همان اول فیلم که در زمان جنگ عریان در کنار دو زن خوابیده بود، با دیگر رفتار هایی که نشان می دهد، جز غروری که دارد، تمام مدت دارد فریاد می زند که زن برایش موجودتی است برای آرامشی چند ساعته، که در آن او آرام است، و زن دارد عذاب می کشد، یا به خودش قبولانده که آرام است

فاحشه کسی است که در رفتار هایش جنون جنسی وجود دارد. یعنی در یک جمع که می نشیند، در خیابان که راه می رود، سوار ماشین اش که می شود، به دنبال تنی می گردد که جنون خودش را در آن خاموش کند

این شامل تمام کسانی می شود که وقت هایی در زندگی شان را به قدم زدن در خیابان و متلک پرانی به قصد و منظور تور زدن یک زن برای استفاده ی جنسی گذرانده اند

یعنی بیشتر افراد مذکر جامعه ی بیمار امروز ما

اگر باور ندارید کافی است که یک سری به نزدیک ترین خیابان یکی از شهر های مجنون مثل مشهد یا تهران بزنید، بعد بروید وب لاگ های دختر ها و زنان ایرانی را بخوانید که نسبت به این رفتار چه عکس العملی دارند. ببنید که با چه خشمی از این رفتار ها یاد می کنند

ببینید و به یاد داشته باشید که فاحشه خود ما، نزدیکان ما، مردم ما هستند که موقعیت ی را آگاهانه یا ناآگاهانه به وجود می آورند تا زنانی در آن مجبور به خود فروشی باشند. حالا این می خواهد پدر زورگویی باشد که دخترش را مجبور به فرار از خانه کرده، که یک فاحشه ی مسلم است، یا دوست پسری باشد که دوست اش را به مرور زمان راضی به همخوابگی با خود می کند

همه فاحشه اند. باید یاد بگیریم که خودمان را از سیاهی ها جدا کنیم، اگر می خواهیم فاحشه نباشیم باید یاد بگیریم که انسان باشیم نه تنی برای لذت بردن از آن

این متن را بر اساس ادامه ی متنی که چند روز قبل در مورد نظر سنجی شرح در مورد پرده ی بکارت نوشته بودم، در وب لاگ می گذارم و اگر مشکلی پیش نیاید این نوشته ها ادامه خواهد داشت

دوست دارم نظر هایتان را بشنوم، منتظرم


سودارو
2004-12-19

پیوست ها

آقای عباس احمدی در خبر نامه ی گویا مقاله ی فوق العاده ای نوشته اند با عنوان: چگونه نسخه نگاتیو اعترافات اخیر را ظاهر کنیم؟ برای من خیلی جالب بود

http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/15568

فتو بلاگ وب لاگ شرح را اگر دوست دارید ببینید، عکس های قابل توجه ای در میان آن ها پیدا می شوند
نمو نه اش عکس های پارک جنگلی طالقانی که محشر بود

http://www.sharh.com/photoblog/archive/000179.html

فصلنامه سمرقند را دانشجویان ادبیات باید روی سرشان بگذارند. البته نمی دانم چرا در مشهد پخش نمی شود، من که جایی ندیده ام، هر شماره ویژه یک شخص است، مهم ترین شان تا الان ویرجینیا ولف و ساموئل بکت بوده اند، این آدرس اینترنتی این مجله است

http://www.samarkandmagazine.ir/

یک طرح قشنگ دیگر از اردشیر رستمی عزیز ما

http://www.haditoons.com/newsfull.php?id=583

این مجموعه وب لاگ ها جالب بودند، فقط نمی دانم چرا کلیک راست موس روی آن ها کار نمی کرد، وب لاگ های ادبی – فرهنگی هستند، لینک بخش شعر آن را می گذارم، بقیه را از روی همان لینک بگیرید

http://www.lyrik1.blogspot.com/



December 19, 2004

برف، برف بازی، هوای سرد ِ دلچسب که تمام وجود ات را یخ می زند . . . برف های سپید که میان هوا پیچ و تاب می خورند و همه جا را از خود پر می کنند، صورتم تکیه داده ام را به پنجره و دارم برف ها را نگاه می کنم و چقدر سرد است هوا، توی اتاق پشت سرم ژوزفینا دارد برایم یک کلیپ از مارک آنتونی پخش می کند

صدایش را گوش می کنم و خیره در سرمای هوا
.
.
.
I have been in love and be alone
.
.
.
‘Cause I only feels alive
When I dream that night
Every moon that she made holds my heart
.
.
.
But now why I spent most of all my time
With anyone who made me feel the way she does
.
.
.
صبح بود و داشتم فکر می کردم که چرا، چرا این شکلی شده ام، داشتم به حرف هایش فکر می کردم، وقتی پرسید که این خستگی ات توی نوشته هایت هم هست، می توانم بپرسم چرا؟ و من نگاه کردم به حروف . . . می توانم بپرسم چرا، همیشه این دوست های ناشناس را دوست داشته ام، از وب لاگ پیش من می آیند وبا هم چت می کنیم و ناشناس، لازم نیست بدانی کی هست و کی بوده و چه شکلی است و عقیده اش چیست و هزار چرت و پرت دیگر، می توانی راحت حرف بزنی و دقیقه ها را خوش باشی

داشتیم با هم حرف می زدیم، سوالت را خواندم و خیره شدم به جایی میان خطوط، آرام تایپ کردم که باید بروم و خداحافظ و منتظر نشدم که جوابی بشنوم

چشم هایم خیره به برف ها خیره شدند در هوای سرد ِ صبح و نگاهم مبهوت جایی میان یک فضای دیگر، یک شخص، یک صورت . . . جایی میان یک خاطره

میان باد ها و سایه ها و موهایم که همه آشفته میان هوا جاری بودند

چرا خسته ام؟

آمده ام توی اتاق و دارم میان صفحات را می گردم، تمام صفحاتی که توی 45 دقیقه صبح از اینترنت گرفتم، می گردم و خطوط را می خوانم

آهنگ گوش می کنم

و به خاطره های جدید فکر می کنم

چرا خسته نباشم؟

هیچ وقت احساس کرده ای وقتی که تمام قفسه سینه ات سنگین شده است چقدر نفس کشیدن سخت است؟

سودارو
2004-12-18

از کسی که امروز 16 ساعت یک سره سر پا بوده چه انتظاری دارید، بنشنیم و لبخند بزنم وقتی تمام نفس هایم را لجن پوشانده، تمام روز را میان زندگی گشته ام و یک نفس روح وحشت زده را از این سو به آن سوی جاده ها دوانده ام، از خودم، از دیگران، از انسانی که من ام، برای چی خسته نباشم از همه چیزی
.
.
.

December 18, 2004

کسانی که توی کلاس های ادبی نبوده اند خیلی با این مقوله آشنا نیستند که دانشجویی که از نظر درسی در سطح بالایی از دانش قرار دارد در موارد نقد ادبی یک جورایی مثل خر تو گِل باقی می مانند- آن هم گِل از نوع باتلاقی اش. خواندن، و باز هم خواندن بهترین راه رها شدن از این هراس کلاس های ادبی است

و ترجمه های مناسب چقدر به ما کمک می کنند بهتر فرا بگیریم

دو روزی را با کتاب ِ مهتاب روی تاب خالی سرگرم بودم، مجموعه داستانهای کوتاه امروز امریکا که به قلم آقای اسدالله امرایی به فارسی برگردانده شده اند

کتاب را از دست ندهید، داستان هایی با مضامین متنوع و قوی عرضه کرده است

مهتاب روی تاب خالی
مجموعه داستانهای کوتاه امروز امریکا
ترجمه اسدالله امرایی
چاپ اول – 1379 – 4500 نسخه – بها 1800 تومان – انتشارات ِ معیار
شمال 28 داستان کوتاه به همراه معرفی کوتاهی از نویسنده

* * * *

دیروز در گشت و گذارم در اینترنت این مجله را پیدا کردم، خواندن ش خالی از لطف نیست، آن هم در زمانی که کاپوچینو دیگر منتشر نمی شود

http://sharghian.com/

* * * *

مجله ی نامه سی و سومین شماره اش را به موضوع قتل دِگر اندیشان اختصاص داده است، مجله در 80 صفحه به بهای هفتصد تومان هنوز در دکه های روزنامه فروشی موجود است، شماره ی نیمه آذر 1383 ، بعد از مدت ها یک مجله ی سیاسی خریدم و خواندن مطالبش جالب بود، مخصوصا مصاحبه ای که با پرستو فروهر دارد

مجله را می توانید از سایت زیر هم دریافت کنید

http://www.nashrieh-nameh.com

سودارو
2004-12-18
شش و چهارده دقیقه صبح

December 17, 2004

روزی که شاملو مرد، من خبر را از شبکه فارسی ِ بی بی سی شنیدم، زمانی بود که تقریبا هر شب بی بی سی گوش می کردم، خبر را در اخبار گفت و بالافاصله بعد از خبرهای شامگاهی، ویژه برنامه ای را تا پایان 45 دقیقه برنامه شان پخش کرد، برای اولین بار صدای شاملو را می شنیدم

دهان ات را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم

شب ساعت یازده دوباره بی بی سی گوش کردم و دوباره ویژه برنامه را – خلاصه اش با بخش های جدید – پخش کرد و گوش کردم و روی کاغذ یک شعر برای شاملو نوشتم

هنوز درست نمی شناختم الف. بامداد را، دورا دور شنیده بودم نامش را و اسمش را هم و چند شعری که اینجا و آن جا خوانده بودم، تا وقتی که انتشارات نگاه و زمانه به صورت ِ مشترک اولین جلد مجموعه آثار شاملو را به بازار فرستادند، دفتر یکم: شعرها، کتاب را مدت ها دیدم و حصرت اش را داشتم تا آن روز که مثل همیشه حق انتخاب داشتم برای کادوی تولدم که همیشه خودم برای خودم می خرم به اسم خانواده، شاملو را خواستم، دیوان اشعارش را، بیست فروردین 1381 بود که کتاب توی دست هایم بود، خوب یادم هست آن روز

پیش دانشگاهی بودم، بعد از کلاس ها دست تو را گرفتم و آواره ی خیابان ها شدیم، رفتیم علامه، کویر و . . . نمی دانم، تمام کتاب فروشی های راسته ی راهنمایی و احمد آباد و دانشگاه را گشتیم، بیشتر شان تمام کرده بودند، روی نسخه ی کتابفروشی کویر چیزی مثل چایی ریخته شده بود، آخر سر از ترانه خریدیم و تو هم هنوز در سفرم . . . یادداشت ها و نامه های سهراب را برایم خریدی و بعد
.
.
.
کتاب را بستم امشب، دفتر یکم: شعر ها، کتاب را بو کردم، همیشه بوی کتاب ها را دوست داشته ام، کتاب بوی نمناک ویرانی می داد، چشم هایم را بستم و فکر کردم که چقدر این کتاب را دوست دارم، چقدر، برایم خاطره است برگ برگش، تمام مدتی که دست امید و امیر بود، تمام مدتی که دست ِ پرستو بود، تمام کتاب خاطره است، با اشک هایی که هنوز رد شان را می توانم روی صفحات کتاب پیدا کنم، با دست خط خودم دیگران، با
.
.
.
: و خستگی ی ِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می کند
خستگی ی ِ وصل، که به سان ِ لحظه ی ِ تسلیم، سفید است و شرم انگیز
.
.
.
و من
جاودانه به صورت ِ دردی که زیر ِ پوست تو ست مسخ گشته ام
.
.
.
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری ست که مرده ام
.
.
.
کتاب را بستم و هفده دفتر شعر شاملو را خوانده ام الان، هزار و خورده ای صفحه شعر، وقتی خریدم ش و آوردم خانه پدرم کتاب را باز کرد و چند خطی خواند و گفت که یعنی چه، و گفت جاهای خالی اش به درد حل کردن مسئله ی ریاضی می خورد، زهر خندی که هیچ وقت نمی توانم فراموشش کنم، شوهر خواهرم گفت کی این همه شعر را می خونه، حالا من خوانده ام

تمام این مدتی که این کتاب را می خواندم خاطره ها گذشت، از دوران پر شور اصلاحات پرت شدم به سکون مرگ آلود این روزها، به میان آهنگ های غم ناک؛ ایستادم و نگاه کردم که چگونه دست های منحوس زندگی تمام سقف هایم را یکی یکی از من گرفت و خردم کرد و انداخت به گوشه ای و یادم داد که از هیچ کسی هیچ وقت هیچ انتظاری نداشته باشم، یادم داد که فراموش کنم کی هستم، یادم داد که همیشه به آن روزی فکر کنم که تمام کابوس ها را ترک می کنم، از تمام این روزها بعد از این سال ها، از سال هشتاد و یک تا الان، میانه ی آخرین ماه ِ سال 2004 که باید جایی میان آذر هشتاد و سه باشد، تمام آن چه از من مانده، همین قلب کوچک دردناکم است و ضربان های نامتناسب که فکر می کنم به وقتی که بیست تا بیشتر بزند و من واقعا توی بیمارستان بستری شوم یا توی یک قبر . . . تمام آن چه برایم ماند بوی نمناک ویرانی بود که از کتاب حس می کردم، از تمام صفحات ش

از هزار و خورده ای صفحه شاملو

امشب می خواستم از کتاب شاملو بنویسم و از احساسم و . . . و نمی توانم
نمی توانم
فقط خاطره ها، خاطره ها ست که بزرگ می شود
خاطره ها
خاطره ها
.
.
.
انسان
به معبد ِ ستایش ِ خویش باز آمده است
انسان به معبد ِ ستایش ِ خویش
باز آمده است
راهب را دیگر
انگیزه ی ِ سفر نیست
راهب را دیگر
انگیزه ی سفری به سر نیست

* * * *

هر بار که کسی به من لینک می دهد حس شادی بخشی تمام وجودم را پر می کند، این احساس که یک نفر دیگر هم وجود داشتنم را قبول کرده است و من الان توی صفحه ی او هم هستم، مرسی خورشید خانوم که مرا به لیست لینک هایتان اضافه کرده اید

سودارو
2004-12-15
یازده و چهل و نه دقیقه شب

پیوست ها

مقاله ای در شرق چاپ شده است، حرف ساده ای برای آن ها که هنوز دیدار دانشجویان با رئیس جمهور را درک نکرده اند؛ روز دوشنبه خاتمی واقعی رو در روی دانشجویان واقعی نشست: خداحافظ آقای رئیس جمهور، اگر وقت کردید بخوانید، زیبا نوشته است آقای رضا خجسته رحیمی

http://www.sharghnewspaper.com/830925/html/polit.htm

وب لاگ سورمیلنا را پیدا کرده ام، قشنگ می نویسد، مخصوصا پست های داستان گونه اش را

http://soormelina.persianblog.com/

وب لاگ فانوس را می شناسید لابد، اوایل دوستش نداشتم، جدیدا بهتر می نویسند:

http://fanus.blogspot.com/

شنیده ام که سایت رفراندوم در ایران فیلتر شده است، خودم نرسیده ام بروم چک کنم، در هر صورت، از طریق میل هم می توانید بیانیه رفراندوم را امضا کنید

newsletter@60000000.com


December 15, 2004

ساعت یازده شب که کتاب ِ فنون و صناعات ی ادبی ِ آقای ام. اچ. اِبرامز را شروع کنی به خواندن و تا ساعت دوازده و خورده ای همین جور کتاب توی دستت باشد و کلمات را بخوانی و سعی کنی یک چیزی بفهمی، مثل یک جور احساس فلسفی توی آدمه، انگار نشسته باشی به خواندن یک متن از نیچه، تقریبا مثل پرت شدن از یک ساختمان بلند می مونه

درست وقتی کتاب فنون و صناعات ادبی را بستم یک کتاب قابل توجه را دستم گرفتم: مهتاب روی ِ تاب ِ خالی، مجموعه داستانهای کوتاه امروز امریکا ترجمه ی آقای اسدا.. امرایی؛ همان آقای مترجم عزیز که وب لاگ شان را توی لیست وب لاگ ها می توانید پیدا کنید، اولین داستان را که مال وودی آلن بود خواندم، فوق العاده بود، یک جور هایی باد ِ اگر شبی از شب های زمستان مسافری ِ ایتالو کالوینو افتادم، کتاب امروز دست ِ پسرک آلبالویی بود و من گرفتم بخوانم، داستان ِ افاده ای ها که از وودی آلن چاپ شده بود یک هجو واقعی بود برای منتقد های ادبی ، ترکیب کردن مسئله سکس با بحث های ادبی در لوکیشن نیویورک – مهم ترین شهر ادبی هنری حاضر جهان، من که خیلی توی این داستان بهم خوش گذشت

* * * *

سخنگاه تفکرات حسين منصور

توی پست سیزده آذر وب لاگ ِ شرح یک نظر سنجی شده است: آيا حاضريد با دختري ازدواج کنيد که پرده بکارت ندارد ؟؟ در پست بعدی هم مفصل در این مورد نوشته است. می خواستم در این مورد مفصل بنویسم طبق معمول خوردم به یک میان ترم و ترجمه – که امروز به خدا را شکر تحویل دادم خلاص شدم – و ماند برای امشب که خیلی کوتاه بگویم و امیدوار باشم که چند روز ِ دیگر وقت پیدا کنم باز هم بنویسم

شرع و سنت از ما انسان های ایران می خواهد که به عقاید کلاسیک جامعه احترام بگذاریم و از جمله می خواهد که سکس را به مسئله خانوادگی مان محدود کنیم. یعنی سکس را فقط در بین زن و شوهر – ازدواج دائم و یا موقت که موقت اش را شرع قبول دارد و سنت نه – بحث می کند. یک برداشت غلط از این مبحث شده است، یعنی می گوییم که چون سکس مسئله خانوادگی است آن را فراموش می کنیم. من از این گونه بحث ها که آقای منصور خان در شرح راه انداخته قویا پشتیبانی می کنم، چون به سمت شکستن این تابو ی جامعه ی ما حرکت می کند، یعنی به جایی برسیم که باور کنیم بیش از یک چهارم مشکلات تمام خانواده های ایرانی – یعنی بیش از یک چهارم طلاق ها هم – به خاطر مشکلاتی است که ریشه در نبود یک سکس واقعی بین زن و شوهر ها است، یعنی چون آموزش ندیده اند، نمی دانند چه خبر است، وارد دنیا ی ناشناخته ای می شوند که مجبور اند بر اساس سیستم عمل و خطا و تصحیح پیش بروند و به هم آسیب بزنند، ناخواسته یا خواسته

سنت را در درجه ی اول بگویم چون اصلا قبول ندارم وارد بحث آن نمی شوم – من از سنت فقط مباحث مفید برای جامعه ی امروز مثل عید نوروز را عمل می کنم و معتقدم که می بایست سنت های کهن و قدیمی و بی مورد از جامعه ی ما حذف شود، منظورم از حذف دادن حق انتخاب به همه است، اگر کسی دوست دارد لباس عصر ساسانیان را به عنوان حجاب برتر معرفی کند به کسی که دوست دارد مانتو و روسری بپوشد چه ربطی دارد؟

در مورد شرع هم بگویم که معتقدم – همان طور که یک طیف از روحانیون مثل آقای کدیور معتقد اند – که بحث یک سری از احکام شرعی وارد عصر ما نمی شود. آقای کدیور بحث می کند که حکم مرگ از احکامی است که در زمان غیبت از مسلمین برداشته می شود، چون اصلا انسان های معمولی در حد ِ تصمیم گیری در مورد مسئله جان آدمی نیستند. من هم معقتدم که یک سری از اصول شرعی هستند که مال زمان وجود یک جامعه ایده آل همانند جامعه صدر اسلام در مدینه در زمان پیامبر (ص) است، جامعه ای که در زمان نماز مردم وسایل شان – بازار را مثلا – می توانند رها کنند و به مسجد بروند و برگردند و کسی به امول شان کاری نداشته باشد، نه جامعه ای که مردم موقع سلام کردن هم دروغ می گویند

توی جامعه ای که من در آن زندگی می کنم، هیچ آموزشی در مورد سکس داده نمی شود. دو واحد دانشگاهی ِ تنظیم ِ خانواده، بیشتر به مبحث جامعه شناسی توجه دارد تا آموزش دادن واقعیت ها، من با گذراندن این درس فقط اطلاعات جامعه شناسی مناسبی و همیچنین کمی در مورد چگونه بچه دار نشدن آموختم، ولی هیچ کسی در این مورد که هدف سکس بیشتر از آن چه لذت باشد آرامشی است که در روح ایجاد می کند حرف نزد، هیچ کسی در مورد اختلالات روانی و جسمی یک سکس غیر واقعی و خشن – همانند فیلم های پورنو – برایم حرفی نزده است، برای من که به زبان انگلیسی آشنا هستم در بی بی سی مثلا، صفحات چگونه از سکس خود بیشتر لذت ببریم؟ و صفحات نوجوانان، سکس، زندگی و عشق هست که بتوانم استفاده کنم، ولی جامعه ای که اگر بگویی سکس یا همه سرخ می شوند یا اخمو نگاهت می کنند که کفر نگو، جامعه ای که به جای واقعیت بر پایه ی توهمات پایه گذاری شده است – نگاه کنید چند تا وب لاگ مینی ماستی، سورئالیستی، دادائیستی و . . . می توانید در یک ساعت گشت و گذار معمولی در دنیای وب لاگ ها پیدا کنید، و چند تا وب لاگ ِ رئالیست که خود را پشت کلمات مخفی نکرده باشند – در جامعه ای که از آدم بزرگ اش تا نوجوانش به رابطه ی بین یک دختر و یک پسر به چشم رابطه ای نفسانی می نگرد، جامعه ی آشفته ای که من در آن هر روز افسرده تر می شوم وقتی همان پنج دقیقه مسیر برگشتن و رفتن به دانشگاه را در خیابان راهنمایی به آدم ها نگاه می کنم، جامعه ی چشم پوشیدن و نگاه نکردن

جامعه ای که در پشت نفس هایش همجنس گرایی، رابطه ی نفسانی بین دختر و پسر، رابطه ی جنسی چند نفری، خود ارزایی جنسی و ... دارد نفس نفس می زند

در چنین جامعه ای که هیچ چیز سر جایش نیست چه اهمیتی دارد که دختری که من می خواهم با او ازدواج کنم پرده ی بکارت دارد یا نه؟

آری؛ من حاضرم با چنین دختری ازدواج کنم. خودم، جامعه ام، و انسان های اطرافم را سالم نمی دانم که بخواهم به تنها کسی که می شود همیشه اعتراض کرد انگشت بگذارم، به یک زن، نه، هیچ اهمیتی ندارد

اگر زمانی جامعه از این پستی و آشفتگی اش در آمد، آن زمان هم حاضرم، اگر نداشتن پرده ی بکارت به خاطر ازدواج موقت باشد که حکم اسلام است و موردی برایم ندارد و اگر هم حرفی باشد حرف سنت ها است که قبول ندارم، اگر هم مال رابطه ای نامشروع باشد، که این دنیا مال این است که انسان ها خودشان را پیدا کنند نه اینکه همدیگر را نفی کنند. اگر من زنی را در حد ذهن خودم می دانم که او را قبول داشته باشم، در همه چیزش او را قبول خواهم داشت، در غم ها و شادی هایش به او وفادار خواهم بود نه فقط در خوبی هایش، و این شامل گذشته و زمان حال و آینده هم می شود، و اشتباهات هم

اگر هم فکر می کنید که دارم حرف و شعار در وب لاگم می دهم بگویم که دو سال پیش حاضر شده بودم که با دختری هم سن و سال خودم ازدواج کنم که در همان زمانی با بیش از تعداد انگشتان دست شما با آدم های دیگر همبستر شده بود، آن چیزی که جلوی مرا گرفت این بود که من و آن دختر تفاهمی با هم نداشتیم، یعنی ذهن مان با هم یکی نبود، من حاضر شده بودم چون آن دختر می خواست که تغییر کند، و من می دانم که تصمیم به تغییر گرفتن چه اتفاق مهمی است اگر شما نمی دانید

دوست دارم باز هم در این مورد بنویسم. منتظرم عکس العمل آدم های اطرافم در مورد این پست را ببینم، لطفا کامنت بگذارید و وب لاگ شرح را هم نگاه کنید

سودارو
2004-12-15
یک و نه دقیقه نیم شب

پیوست ها

در وب لاگ انگلیسی من امروز داستان لیلا را بخوانید، دختری که از هشت سالگی به عنوان برده ی جنسی در اراک مورد سو استفاده قرار گرفته است

http://soodarooinlove.blogspot.com

در بی بی سی، اگر به زبان انگلیسی آشنا هستید، به این صفحه بروید تا ببینید برای حل مشلات یک جامعه چه راه های آسانی پیش پای ما هست که فراموششان می کنیم همیشه

http://www.bbc.co.uk/teens/girls/sexloveandlife/atozofyou/sexandbodyfiles/vagina.shtml

در این صفحه به زبان فارسی در مورد ایدز بخوانید؛ نگاه کردن عقلانی به مشکلاتی همانند ایدز یک قدم به جلو در درک کردن و حل کردن مشکلات جامعه ی ما است

http://www.aids-ir.org/safer/01.html


December 14, 2004

بیرون سرد ترین هوای ممکن داره قدم میزنه و می ره این ور و اون ور سلامی می کنه، دیروز وقتی ار خانه آمدم بیرون به سمت دانشگاه در حرکت، برف های درشت خوشگل توی هوا قل می خوردند به سمت ِ زمین و تا رسیدم به ایستگاه اتوبوس همه کاپشنم خیس ِ خیس بود – البته ضد آبه توش خودم داشتم می پختم

الان وقتی همه جا سرده و آدم ها توی رختخواباشون خواب های خوب می بینند فقط یک دانشجوی ِ خل و چل که کار ویرایش ترجمه اش مونده ممکنه که ساعت ِ چهار و نیم پاشه و زل بزنه به ورقه های کاغذ، فکر کنه که وقت ندارم، ترجمه که پرینت زده بشه و یک نگاهکی به اینترنت بندازم باید صبحانه بخورم و برم دانشگاه و تازه شانزده صفحه داستان مریم – ی رو دوبار بخوانید – مانده که بخوانی و زیر لب شر و ور بگی به این نویسنده های قرن بیستمی امریکا که می خوانند بگن سلام بیست خط در مورد روحیات ذهنی نویسنده خلاصه توضیح می دهند. بعد کلاس بینا شفاهی داستان که تمام شود باید فکر میان ترم پنجشنبه رو کرد که پنج روز خوندی تازه شده یک بار روزنامه ای از روی متن ها خواندن، ام. اچ. ابرامز هم که مثل بچه آدم ساده همه چیز رو توضیح نمی ده، می گذاره اول همه چیز خوب تو مغرت جا بیافته و صد تا مثال و دویستایی هم توصیح برای مطالعه بیشتر بکنه بعد بره مبحث بعد، نگاه به جزوه ات می کنی می بینی که استاد یک خط و نیم توضیح داده و همون حرف رو زده، لج ات می گیره هی

ببخشید این قدر هلوغ پلوغ وار نوشتم – واژه خواهر زاده ایه که به شلوغ پلوغ می گه – و غلط های املایی که فکر کنید چقدر کم وقت دارم. اینترنت هم که آدم رو معتاد می کنه، همین دیروز بود یک دوست پیغام داده بود در مورد مضرات رفیق بد و اولین نوشمک و این جور حرف ها

سودارو
2004-12-14
5:55
صبح کله سحر، آفتاب نزده توی مشهد اخموی خاکستری

December 13, 2004



امروز سالگرد فوتتون بود مامان. نیومدم به دیدنتون. بیام چی بگم؟ بیام بگم خوشحالم که دوازده سال پیش فوت کردین؟ بگم خوشحالم که امروز زنده نیستین تا مرگ تدریجی کوچکترین بچه تون رو ببینین؟ بیام اینا رو بگم که شما هم مثل من از به دنیا آوردن بچه تون پشیمون بشین؟ امروز نیومدم مامان... اما همه ش تو خونه راه رفتم و با خودم گفتم. ویروس نبوده، ژن هم نبوده. اینو یاد گرفتم مامان. من عشق به بچه هام رو از شما و بابا یاد گرفتم. مامان؟ ممکنه یه کم به حرفام گوش کنین؟ من به چیزی بیشتر از نصیحت نیاز دارم. ممکنه یه کمی معجزه برام جور کنین؟ نمیدونم چرا از هیچ جا هیچ کمکی نمیرسه
. . .
وب لاگ نوشی و جوجه هایش را مدت ها است می شناسم. مدت ها است هر هفته ای، دو هفته ای یک بار می روم و می خوانم ببینم چه نی گوید بانو از خودش و کودکانش و زندگانی اش، دوست داشتنی می نویسد و قشنگ، امروز وب لاگ خانوم را خواندم و دلم گرفت. گاهی وقت ها است که تمام وجود آدم خسته می شود از همه چیز، از همه چیز. می دانم که خانوم نویسنده وب لاگ از همسرش طلاق گرفته و فعلا دو کودک ش پیش او هستند و آینده، روزهای ملال آور آینده، شده است یک واژه منحوس آینده وقتی پدر دارد تلاش می کند حضانت کودکانش را بگیرد و بچه ها را از مادرشان جدا کند لابد، طلاق را درست نمی دانم، یکی از فامیل ها تنها کسی است که می دانم طلاق گرفته بود که چند سالی از هم جدا بودند و دوباره زندگی را از سر گرفتند، به خاطر تنها دخترش، فراموش نمی کنم آن روز که بچه اش را دم در خانه ی مادربزرگ دیده بود و بچه مادرش را نمی شناخت، ایستاده بود و با بچه حرف زده بود و آمده بود خانه و . . . همیشه یادم هست آن روزی که فروغ فرخزاد کامیارش را دید و آمد خانه مجنون و آشفته . . . همیشه از روز های اینده می ترسم، و حالا آینده دارد برای یک زن اتفاق می افتد، همین نزدیکی ها، در همین وب لاگ که لینک اش را توی همین پست می بینید، بیایید برویم دم وب لاگ این خانومی یه سلام توچولو بکنیم و بگیم آمده بودیم بگیم خدا بزرگه، که این روزا می رن، که نمی دانم، هر چی دوست دارید بگین، فقط بدانیم که هر کلمه ارژش یک عمر محبت را دارد این روزها
می دانم چقدر سخت است، می دانم روزهای تنهایی و آشفتگی چقدر سخت است
می دانم و امیدوارم زود تر بگذرد و روزگار خوش باز بر آید
. . .
سودارو
2004-12-12 - ده و دوازده دقیقه شب



December 12, 2004

خانوم گلی ترقی را اول از اینترنت شناختم. یک مصاحبه از ایشان را در سایت فارسی بی بی سی خواندم و بعد هم داستان انار بانو و بچه هایش که درست یادم نیست در سایت سخن بود یا گسترش زبان فارسی، بعد ها ماهنامه هفت ویژه نامه ای برای کتاب ِ دو دنیا، چاپ کرد و آن را خواندم و قبل از عید که برای خرید رفته بودیم کتاب را از کتابفروشی علامه خریدم و خواندم – بهتر بگم به نیش کشیدم از بس خوشمزه بود – و بعد هم کلی شنگول بودم باهاش. کتاب را پرستو به عنوان کادو ی تولد که برایش نخریده بودم ازم گرفت و رفت تا هفته پیش که کتاب خاطره های پراکنده را آورده بود بخوانم. خواندمش، با چند ساعتی که بین خواندن هر داستان فاصله انداختم یک روزی خواندش طول کشید – من کلا کتاب های خوب را نمی گذارم سرد شوند، همان جوری داغ داغ سر می کشم

درست است که یک دلیلش گیجی سینوزیدم است که ولم نمی کند، ولی دلایل دیگری هم دارم که کتاب را به اندازه دو دنیا دوست نداشته باشم. به نظرم کتاب آواره است. البته خود خانوم ترقی گفته می خواهد داستان های کوتاه اینجوری اش را – کسانی که خانوم ترقی را می شناسند می فهمند اینجوریش یعنی چه، بقیه هم زحمت بکشند کتاب های این خانوم را گیر بیاورند و بخوانند – سر جمع کند و توی یک کتاب بیاورد، به امید آن روز

کتاب آواره است. به دو بخش تقسیم می شود، اول خاطره های پراکنده است که با داستان مامانی و خیلی خوشگل ِ اتوبوس شمیران شروع می شود و تقریبا خواننده را کاملأ مست می کند، بعد دوست کوچک را می آورد و خانه مادربزرگ و پدر را. بعد از این چهار داستان که همه از کودکی و زیبایی و قشنگی و خوشگلی می گویند یک دفعه خواننده را پرت می کند وسط دنیای گرم و جنجالی بعد از انقلاب: خدمتکار داستان فوق العاده ای است، محتوای رئالیست و ملموسی دارد، در زمانی که هیچ کس نمی داند رو به رویش کی راست می گوید و کی دروغ و همه از هم می ترسند، یعنی درست بعد از انقلاب، که هر کسی می تواند به هر کسی هر اتهامی بزند و کاری کند که طرف مثلا اعدام شود – دختری از ایران ِ سَتاره فرامانفرمایان را خوانده اید؟ - یک خدمتکاری به خانه ی راوی می آید که از اول تا آخر داستان همه اش حرف های ضد و نقیص می زند و توی هر داستان آدم بدبخت تری می شود. داستان این جوری تمام می شود که مامان راوی می پرسد: یعنی راست می گفت؟ کی می داند کی راست گفت و کی دروغ . . . هنوز کافی نیست. توی داستان بعدی پرت می شوی توی دنیای سرد آوارگان ایرانی بعد از انقلاب توی قلب پاریس: مادام گرگه، زندگی راوی و خانواده اش در پاریس، سرد و نچسب و دوست داری زود تر تمام شود. هر چند طنز گریه آوری هم گذاشته است. بعد خانه ای در آسمان را می آورد که داستان پیرزنی است که تمام زندگی اش را در ایران بچه هایش می فروشند و آخر و عاقبتش تو سن هفتاد و خورده ای سال می افتد بین پاریس و لندن در نوسان، و آخر سر از کانادا سر در می آورد و همان جا می میرد و زود هم فراموش می شود

آخرین داستان، قسمتی از یک رمان است، عادت های غریب آقای الف در غربت، مثل نیمه دوم داستان تلخ و غمناک و با قطره های اشک

کتاب در 231 صفحه، به بهای 1800 تومان توسط انتشارات نیلوفر چاپ شده است. من نسخه چاپ ِ چهارم ِ تابستان هشتاد و دو را خوانده ام، در تیراژ 3300 نسخه چاپ شده است و هنوز هم در بازار کتاب ایران موجود است. فکر می کنم سایت سخن کتاب را برای خارج از کشور هم بفرستد

درست است که تضاد های دو نیمه ی کتاب را دوست ندارم، ولی کتاب قشنگی است، بخوانیدش، دوستش داشته باشید و باهاش شنگولی باشید

سودارو
2004-12-11
نه و سی و شش دقیقه شب


December 10, 2004

نمی دانم، توی اتاقم چرخ می زنم و دسته های کاغذ، کارت های الفبای انگلیسی و خرت و پرت های دیگر را جمع می کنم، شب است و خواهر زاده هایم اینجا بوده اند و یک جور میدان جنگ بی پایان

فکر می کنم که سرم چقدر درد می کند و سه تا موضوع توی ذهن ام بود که برای وب لاگ بنویسم و هنوز تایپ و تصحیح ترجمه تمام نشده و چهارشنبه زمان تحویل است و کی به فکر امتحان فنون و صناعات ادبی است و کنفرانس داستان کوتاه که هفته دیگر است و بعد فاینال ها و اینکه چقدر دلم می خواست یک رمان جدید سر بگیرم و وقت ندارم، باید صبر کنم تا امتحان های لعنتی بیایند و بروند

و می افتم توی رختخواب، و می خوابم و دوباره مسیر تو در توی خواب های بی معنی و بی پایانم، چشم هایم را که باز می کنم صبح شده است و هنوز بیدار نشده هزار تا چیز می دوند توی ذهن ام

هنوز احساس دیروز توی ذهن ام است، دیروز سر گردان و شلوغ، دانشگاه و بعد منتظر بودن و خواهرزاده و شوهر خواهر ات را پیدا کردن – شوهر خواهر ام توی همین دانشگاه خودمان تدریس می کند، البته برای معماری ها – و بعد دست خواهرزاده ات را بگیری و توی دانشگاه چرخ بزنی و به همه نشان اش بدهی و پز هم لابد – مثل آن دو روزی که خواهر زاده ام اکیدا گفت که بمانم تا سوار سرویس شود و بعد بروم و نگاه های دوستان اش به من، خیره لابد با لبخندی محو به این موجود عجیب غریب با موهایی که توی باد ولو اند – بعد بروید برای نذر مامان گوسفند قربانی کنید و نگاه های اندوهگین گوسفندها به تو که می دانند برای قتل آمده ای و دوست ات ندارند و می نشینند آرام به نشخوار کردن و هیچ

هیچ

بعد از ظهر هم بیدار شوی و دنباله ی همه چیز و دنباله ی فکر ها و خوب نخوابیده باشی و تمام قلب ات آشفته و ناآرام باشد و عصبی و بد خلق و صدای داد همه را در بیاوری

می خواستم بنویسم و خواهرزاده ها داشتند کارتون مورچه ها را نگاه می کردند

وقتی که تمام شد اینقدر خسته بودم که نمی توانستم تمرکز کنم

همین، همه اش در ذهن ام تلنبار شد، مثل همیشه

سودارو
2004-12-10
شش و دوازده دقیقه صبح

December 09, 2004

شب شده است، ساعت نه، نشسته ام و گوش هایم را سپرده ام به یک آهنگ وحشتناک که روحم آرام گیرد، سه سال قبل به امروز که فکر می کردیم دلم می گرفت و قلب تو هم، حالا . . . . حالا امروز شده است روزی که می خواستی

که می خواستی بروی و دور باشی و همه چیزی محو باشد، شاید بتوانی نفس بکشی

امروز
.
.
.
الان شروع شده است، که تا سه ماه نیستی و بعد هم . . . بعد هم که بیایی لابد من نیستم، که من . . . نشستم و مثل همیشه که می خواهم کاری را شروع کنم این روزها یک کتاب برداشتم که چند خطی شعر بخوانم، بعد از یک روز ِ سرد و غمزده که تمام روز اش را گیج توی رختخواب افتاده بودم و محبوس در اثرات سینوزید و تمام ذهن ام بسته بود و تمام روز به خودم می گفتم امروز نیست و فردا است، شاید دیروز بوده است . . . شاید

رفته ای و برای ماه ها نمی بینم ات
سیاه مشق ه الف سایه را باز کردم و تمام وجودم آشفته شد
تمام هستی ام هم
.
.
.

گریه شبانه


شب آمد و دل ِ تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ِ بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب ِ درد ِ خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن ِ خاکستر ام زبانه گرفت

نشاط ِ زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند ِ کماندار ِ فتنه کز بُن ِ تیر
نگاه کرد و دو چشم ِ مرا نشانه گرفت

امید ِ عافیتم بود روزگار نخواست
قرار ِ عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ِ ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق ِ بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت ِ کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم ِ نفس کش که در جوانه گرفت

دل ِ گرفته من همچو ابر ِ بارانی
گشایشی مگر از گریه شبانه گرفت

قرار بود . . . هزار بار سر هر چیری قرار گذاشتیم، نفس هایم آرام شده بود این روز ها که دیده بودم ات، حالا، دوباره قرار است تمام پریشانی ها شورع شود؟ که من بعد از این هم قرار است از هر خیابانی که رد شوم . . . به هر لبخندی که نگاه کنم . . . سر همه کلاس های دیوانگی و جنون . . . که
.
.
.
حالا که من نمی دانم وقتی که از این سفر دراز بر گردی من هستم . . . این جا هست، این اتاقک پوسیده ام هست و تمام کتاب ها و نوشته ها، فکر می کنم تا بگردی سه تا از کتاب هایم را از توی ذهن ام بکشم بیرون

نمی دانم وقت دارم یا نه

نمی دانم

تمام روزهایم شده است آشفته از این آهنگ روی آن آهنگ کلیک کردن و این فکر که باید این کار را می کردم و آن کار را و هنوز
.
.
.
شب آمد و دل ِ تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ِ بی طاقتم بهانه گرفت

سودارو
2004-12-08
نه و بیست و سه دقیقه شب

شاید اگر من از اول این همه احمق نبودم دنیامان یک جور دیگری بود
خواب می دیدم، الان یادم هست، خواب می دیدم کنارت توی ماشین تان نشسته بودیم و من چنگ زده بودم به کیف ِ کوله ام و داشتم از آن روزهای سیاه ی مرگ آلود ِ پارسال حرف می زدم، از تمام روزهایی که هنوز کابوس شان هر جایی میان قلبم چنگ می اندازد، می گفتم و تمام تنم می لرزید، همه حرف هایی که بار ها به تو گفته ام و هنوز نشنیده اید، همه شان را، می گفتم و داد می زدم و تو آرام داشتی گوش می کردی

این روزها همه اش خواب خای پر ماجرای دوست داشتنی می بینم و همه شان اعصابم را می خورند، همه شان

. . .


سخنگاه تفکرات حسين منصور

این لینک را بخوانید تا مفصل بنویسم


* * * *

آرزو


هجمه چون زمزمه ی مخروبه ای بر سرم آوار می شود
در میان گرد باد های تو در تو ی افسانه های پی در پی تاریخ هامان
و لبان همیشه افسوس بر صورت و چشمان همیشه سرخ از همه اشک های سرد

فریاد چون اندوه ِ تمام شب های دراز میان دستانم لیز می شود
پریده از دل میان آسمان ابرهای در آغوش هم
ابرهای سفید ِ فراموشی، ابرهای آروزهای غریب
. آسمان شب های سرد، روزهای سرد و شهر های سرد

چشم هایم را می بندم . . . لحظه ای . . . و به خلاء گوش می کنم
به تمام پهنه ی خالی داستان هامان
به تمام آدم هایی که در یک روز ِ سرد میانه ی میدان های خاکستری
فریاد بی صدا می کشیدند و خون آلود لبخند هاشان هنوز هم
ملموس بود
چشم هایم را می بندم و به صدای قلب ام گوش می کنم
. . . که هنوز هم محسوس بود

* * * *

نا به گاه ستاره ای از آسمان فرو افتاد
غلتید و در فضای شب محو شد
آروز ای نکردم
به پنجره چنگ زدم و میان صداهای آواز
و لبان لرزان
نگاه کردم تمام آسمان ستاره هایش را فرو می ریزاند
. . .


سودارو
هشت دسامبر دو هزار و چهار میلادی
هشت و پنجاه و هشت دقیقه شب


بعد از آن که با چشمانی سرخ صفحات اینترنتی را ورق زدم و اخبار دیدار رئیس جمهور خاتمی را با دانشجویان خواندم، نمی دانم خود آقای خاتمی درست فهمید آن چه را اتفاق افتاد یا نه، روز دوشنبه شانزده آذر در صفحه سیاست روزنامه ی شرق مقاله ای چاپ شده است به قلم دکتر صادق زیبا کلام با نام ِ " 16 آذر"ی از جنس دیگر. آن را بخوانید تا بدانید دوشنبه چه اتفاقی در دانشگاه فنی افتاد، هیچ چیز خاصی نبود، رئیس جمهور از در شرقی دانشگاه معروف به آناتول فراتس وارد شد و از در شانزده آذر بیرون رفت و دانشجویان را دید، همان طور که دکتر زیبا کلام توصیف شان کرده است، بی تفاوت، سر خورده، با احساس پوچی، بی هدفی و بی ایمانی و . . . نمی دانم آقای رئیس جمهور تصاویر رو به رویش را دید یا نه، نمی دانم، فقط می دانم تمام تصاویری را که اتفاق افتاد با تمام وجودم درک می کنم، همه شان را

December 08, 2004

پیچ می خورد، تمام رگ های خونی به هم پیوسته ی ناآرام، احساس می کنم تمام بالای دندان هایم درد می کند، سینوزید، دوباره در تمام صورتم، آبریزش بینی و کسالت، و خواب؛ خواب های طولانی بی دقدقه و رویاهای عجیب و شیرین و استامینفن های کوچک سفید رنگ و لیوان آب که همیشه برایم سرد است

چشم هایم را می بندم و برای ساعت ها می خوابم، بدون هیچ دقدقه ای، بدون این احساس که دارم غرق می شوم، بدون این حس وحشتاک چون غریبه ای در میان مکان ها و موجوداتی که نمی شناسی راه رفتن، بدون این که لازم باشد فکر کنم به این چیز و آن چیز و سرم گیج برود در گرداب های زندگانی، بدون شعر، داستان، خطوط، کتاب ها و نیاز به نوشتن، بدون نیاز به زنده بودن

چشم هایم را ببندم و سنگین بخوابم برای ساعت ها و با سر و صداهای خانه بیدار شوم، دوباره بالشت را مرتب کنم و دوباره بخوابم و وقتی بیدار شوم که بیشتر شب گذشته و بابا دارد با تلفن صحبت می کند، خواب، خواب ات را می دیدم در یک خانه عجیب که من را برده بودی
.
.
.
سینوزیت و سردی هوا و روزهای شماطه دار و کلمات، کلمات، و گلی ترقی، پرستو برایم خاطره های پراکنده ی گلی ترقی را آورده که بخوانم، توی گیجی میان صفحات سفید می دوم و جمله های را می بلعم، گذشته، گذشته ی غریب و شیرین، و کودکی، تمام زمان های گذشته، خانه مادر بزرگ

و گلی ترقی ِ عزیز ِ مقیم پاریس

روز تولدم برف می آید و این اولین برف سال است و همه توی کوچه اند. برف روبها داد می کشند و ماشینها لیز می خورند و راه بندان شده و شهر، یک جور ِ خوبی شلوغ پلوغ و خوشبخت است؛ انگار تمام دنیا آن روز را به خاطر تولد ِ من جشن گرفته است

سر کلاس مثل آدمهای مست، چرت می زنم و عدد های توی سرم تبدیل به شمع های تولد می شود. حواسم پیش ساعت چهار است و دقیقه ها را می شمارم. همه چیز درست همان گونه است که می خواستم. آن قدر خوشبختم که خجالت می کشم. از فردا وارد سیزده سالگی می شوم و تا چهارده سالگی یک قدم بیشتر فاصله نیست و کلمه ی چهارده توی سرم زنگ ِ غریبی دارد. داغ می شوم و گوشهایم صدا می دهد. هی این کلمه را توی سرم تکرار می کنم و تنم از کیف کش و قوس می آید. تمام اتفاق های خوب دنیا در انتظارم است و قلب کوچکم از خوشی می تپد
.
.
.
گلی ترقی – خاطره های پراکنده - دوست کوچک – صفحه چهل و دو

گیج بودن و درست ندیدن و سی دی های فرانسه و صدای جیم دیل که هری پاتر را از رو می خواند و کاغذی که گذاشته ام کنار دستم، پر از لینک هایی که باید اضافه کنم

آقای امیری وب لاگ جدیدی دارند که قبلا در این وب لاگ خبرش را داده بودم که می آید و کمی زمان لازم است تا تایپ میان انگشتان آقای امیری رفیق قدیمی شود، همین، کمی وقت

http://amiri.parsiblog.com


چند تا مجله و سایت ادبی هم هست که می خواهم اضافه کنم به لیست لینک هایم. دوست داشتید نگاه کنید

سودارو
2004-12-07
یازده و چهل و هشت دقیقه شب

December 05, 2004



خلیج فارس، بخشی از زمین زیبامان که روزگاری به خاطر نفت اش چهره واقعی انسان را به خودش دید و در برابر هدیه ای که در دستان انسان نهاده بود مرگ و خون و آلودگی و زشتی را به چهره ی آبی خویش آورد

امروز شده است نقطه ای برای تجلی شدن دو گروه از انسان ها
انسان هایی که معتقد اند که این خلیج مال آن ها است و حق دارند اسمی رویش بنهند، فارس باشد یا عرب
و گروهی دیگر از نام ی که مال ِ دنیایی کوتاه است استفاده می کنند تا بتوانند کینه های بدوی خودشان را نشان دهند، ضد عرب می خواهد باشد با ضد فارس

روزی که نوبت به خود خلیج همیشه زیبا برسد چه فریاد خواهد زد از دست ِ انسان ِ پوچ ؟

* * * *

یکی از خاصیت های مهمی که کلاس های ادبیات برای من داشته است – مخصوصا کلاس های خانوم تائبی – این است که از من به عنوان یک انسان آگاه به ادبیات می خواهد که در برابر جامعه ام عکس العمل روان شناختی داشته باشم، یعنی که بتوانم از اتفاقاتی که رو در رویم می افتد نتیجه گیری کنم، یعنی یک ذهن فعال داشته باشم. این فرایند از من می خواهد به انسان ها و رفتارهایشان توجه کنم

یکی از مهم ترین منابعی که من در اختیار دارم اتوبوس است. من از اتوبوس برای رفت و آمد در شهر، مخصوصا برای رفتن به دانشگاه استفاده می کنم، یعنی هر بار که می خواهم به دانشگاه بروم و برگردم یک ساعت و خورده ای را در اتوبوس می گذرانم

آن هم در شلوغ ترین خطوط رفت و آمد مشهد، کلی آدم هر روز می بینم و از کنارشان رد می شوم

مدت ها است دارم می بینم و چند روزی است که شدت گرفته است رفتاری که رانندگان اتوبوس دارند، به بداخلاقی، بد رانندگی کردن، و عصبی بودن راننده ها فعلا کاری ندارم

مشکل من از آن روزی شروع شد که یک سری آیین نامه توسط شرکت اتوبوس رانی مشهد و حومه به کار گرفته شد، مثلا این که شهروندان بلیط اتوبوس را قبل از سوار شدن بدهند

این یک معضل شد، چون مرد ها بلیط را می دهند و سوار می شوند و زن ها باید بلیط بدهند و برگردند و سوار شوند؛ خوب همیشه این اتفاق نمی افتد، اتوبوس شلوغ است و می خواهند مطمئن باشند که می توانند زود تر سوار شوند، یا هر دلیل دیگر، راننده بی دلیل عجله دارد مثلا، بلیط نمی دهند و می خواهند موقع پیاده شدن بلیط بدهند

چند باری شده است که راننده از کسانی بلیط گرفته و چون مثلا دو نفر بلیط نداده اند، در بخش زنان را باز نکرده و راه افتاده رفته است

در درجه اول مطابق قانون کسی حق ندارد آزادی های افراد را حتا به حکم قانون محدود کند – مثلا مجبور شان کند حتما قبل از سوار شدن بلیط بدهند – و در درجه دوم شرکت اتوبوس رانی، با توجه به قانون اساسی که تصویب قوانین را فقط بر عهده مجلس شورای اسلامی گذشته است حق این را ندارد که آیین نامه خودش را به مردم تحمیل کند، حداکثر می تواند آن را به شهروندان پیشنهاد کند، و هر کسی که قبول نکرد حق بر خورد با او را ندارد – مثلا بلیط بگیرد و در اتوبوس را باز نکند
ولی حرف امروز من اتوبوس و اتوبوس رانی نیست

این یک مثال ساده است که هر هفته در مقابل من قرار می گیرد، و یک میلیون و خورده ای مسافر اتوبوس ِ هر روز ِ مشهد

این یک مثال ساده است از تحقیر کردن بخشی از جامعه است: زنان
این مثال بیشتر از آن که نشان دهنده این باشد که شرکت اتوبوس رانی قادر نیست خدمات خود را قبول قبول ارائه دهد نشان دهنده ی این است که یک راننده روانی – بیخودی فکر نکنید بیمار روانی حتما باید یک آدم با رو پوش سفید توی یک بیمارستان باشد، تقریبا بیشتر ما مردم ایران مشلات روانی داریم، مثلا کسی که قادر نیست با آدم های اطراف اش ارتباط بر قرار کند و فحش می دهد و ویراژ، درست است که هنوز مشکل اش حاد نشده، در شروع یک فرایند قرار دارد که بیماری روانی نام می گیرد – بیشتر نشان دهنده جامعه ای است که مشکل دارد

یعنی هنوز انسان ها را به خاطر انسان بودنشان قبول ندارد، آن ها را بر اساس ظاهر شان می شناسد، و بر اساس ظاهر و سنت ها و باور های غلط به آن ها امتیاز می دهد، بر این اساس زن ها را به خاطر زن بودن شان جنس دوم حساب می کند و به خودش این اجازه را می دهد که آن ها را تحقیر کند، در اتوبوس را برایشان باز نکند، و یا با وجود آن که اکثرا زن ها بیشتر از مردها از اتوبوس استفاده می کنند فقط یک سوم فضای اتوبوس را در اختیارشان قرار دهد

جامعه ای که اجازه می دهد به خاطر یک بلیط پنج سنتی ( سی تومانی) یک انسان تحقیر شود، واضح است که وقتی می شنود یک کودک را به خاطر دختر بودن ش کشته اند، یا اعدام کرده اند به خاطر روابط نامشروع ثابت نشده – دخترک نکائی مان – در حالی که در سن اعدام نبوده، و یا هر خبر دیگر که بشنوند ، چنین جامعه ای واضح است که هیچ عکس العمی در مقابل این اخبار از خود نشان ندهد، واضح است که این جامعه به زن به شکل یک جنس سکسی و موجودی برای خدمت نگاه کند

برای همین جامعه افسار گسیخته است که لازم است جنبشی برای حقوق زنان داشته باشیم، برای این که جامعه خودش را کنتر ل کند و بفهمد که نه مرد بودن و نه زن بودن هیچ امتیازی نیست وقتی هیچ کدامشان انسان نیستند، و وقتی انسان باشند هم امتیازی نیست چون یک انسان واقعی انسان بودنش را مهم تر از جنسیتش می داند

برای همین جامعه هست که من به فمینیست بودنم افتخار می کنم، برای این که دوست دارم یک روزی یک آدم باشم، که یک روزی ایران مال یک جامعه سالم باشد

* * * *

یک جوک بی ناموسی در وب لاگ انگلیسی گذاشته ام، اگر خواندید فکر کنید اگر دو مرد و یک زن ایرانی هم در این مجموعه بودند چه می شد؟ احتمالا زن را می کشتند که با خیال راحت بتوانند چای شان را بخورند

* * * *

Amshasepandan

قبل تر به یک وب لاگ را که از حقوق انسان ها به خاطر انسان بودن شان دفاع می کند لینک داده ام: وب لاگ زنانه ها، امروز می خواهم وب لاگ امشاسپندان را معرفی کنم، وب لاگ خانومی که در تهران دارد از زن بودن خودش دفاع می کند

سودارو
2004-12-05
چهار دقیقه صبح

December 04, 2004

ve

وب لاگ انگلیسی بعد از هفته ها امروز یک پست را به خود می بینید. هذیان گونه است، نمی دانم، نمی دانم و هنوز ادامه می دهم، مسخره تر از من کی توی این دنیا نفس کشیده؟

* * * *

قانون اساسی چارچوب یک سرزمین است. صد سالی پیشتر است که مملکت ما هم به این قانون مزین است، بیست وشش سالی است که این قانون به اسم جمهوری اسلامی هم نشان یافته است و با چهارده اصل و یک صد و هفتاد و هفت اصل، بنایی را بر افراشته است تا بر اساس آن ایران اداره شود

در اوایل انقلاب مردم هنوز هیجان زده از روزهای انقلابی به قانون اساسی رای مثبت داده اند، در سال شصت و هشت اصلاحات زیر نظر گروهی که ظاهرا سر دسته آن ها هاشمی رفسنجانی بوده است؛ اصلاحاتی بر آن انجام داده اند

مثلا اصل پنجم قانون اساسی را که در آن برای رهبر شرط فقیه عادل و با تقوی، آگاه به زمان، شجاع، مدیر مدبر است،که اکثریت مردمم او را به رهبری شناخته و پذیرفته باشند و در صورتی که هیچ فقیهی دارای چنین اکثریتی نباشد رهبر یا شورای رهبری مرکب از فقهای واجد شرایط بالا طبق اصل یک صد و هفتم عهده دار آن می گردد، تبدیل می شود به ... ولایت امر و امات بر عهده فقیه عادل و با تقوی، آگاه به زمان، شجاع، مدیر و مدبر است که طبق اصل یکصد و هفتم عهده دار آن می گردد

این اصلاحات در کنار انتخابات ریاست جمهوری – اگر اشتباه نکنم – به رای گذاشته می شود

من آن زمان فقط پنج سال داشته ام، الان بیست و یک سال از سنم می گذرد
قانون اساسی سرزمین م که عنوان جمهوری دارد به رای من گذاشته نشده است
و نه فقط من که میلیون ها نفر در آن زمان هنوز در سن رای نبوده اند

یک زمانی روح الله موسوی خمینی فریاد بر آورد – نقل به مضمون – که مگر پدران ما حق دارند برای ما تلکیف تعیین کنند و قانون و شاه بگذارند، حالا من هم همین حرف را دارم

چه کسی این اجازه را داده که ما نتوانیم به قانون اساسی مملکتمان رای بدهیم

سیزده هزار و هفتصد و چهارمین امضا را بر روی بیانیه ای گذاشتم – حدود سه روز پیش – که در آن چند تن از فعالان اجتماعی، مثل مهر انگیز کار، ناصر زرافشان، علی لفشاری و دکتر محمد ملکی خواستار رفراندوم قانون اساسی شده اند



که در آن می گویند از شکل گیری حکومتی دموکراتیک مبتنی بر اعلامیه جهانی حقوق بشر ... که ما امضا کنندگان این فراخوان خواهان برگزاری یک همه پرسی با نظارت نهادهای بین المللی برای تشکیل مجلس موسسان به منظور تدوین پیش نویس یک قانون اساسی نوین، مبتنی بر اعلامیه حقوق بشر و میثاق های الحاقی آن، با رای آزاد مردم هستیم
.
.
.

در درجه اول این فراخوان که من هم آن را امضا کرده ام در داخل ایران هیچ خاصیتی ندارد، برای آن که فکر رفراندوم در قانون اساسی قبلا شده است، در آخرین فصل قانون اساسی

فصل چهادهم

بازنگری در قانون اساسی

بازنگری در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، در موارد ضروری به ترتیب زیر انجام می گیرد
مقام رهبری پس از مشورت با مجمع تشخیص مصلحت نظام طی حکمی خطاب به رئیس جکهور موارد اصلاح یا تتمیم قانون اساسی را به شورای بازنگری قانون اساسی با ترکیب زیر پیشنهاد می نماید

اعضای شورای نگهبان
روسای قوای سه گانه
اعضای ثابت مجمع تشخیص مصلحت نظام
پنج نفر از اعضای مجلس خبرگان رهبری
ده نفر به انتخاب مقام رهبری
سه نفر از هیات وزیران
سه نفر از قوه قضائیه
ده نفر از نمایندگان مجلس شورای اسلامی
سه نفر از دانشگاهیان

شیوه کار و کیفیت انتخاب و شرایط آن را قانون معین می کند

مصوبات شورا پس از تایید و امضای مقام رهبری باید از طریق مراجعه به آراء عمومی به تصویب اکثریت مطلق شرکت کنندگان در همه پرسی برسد

رعایت ذیل اصل پنجاه و نهم در مورد همه پرسی بازنگری در قانون اساسی لازم نیست

محتوای اصول مربوط به اسلامی بودن نظام و ابتنی کلیه قوانین و مقررات بر اساس موازین اسلامی و پایه های ایمانی و اهداف جمهوری اسلامی ایران و جمهوری بودن حکومت و و لایت امر و امامت ی امت و نیز اداره کشور به اتکای آراء عمومی و دین و مذهب رسمی ایران تغییر ناپذیر اند

و دیگر اینکه اگر مشکل این اصل قانون اساسی هم حل شود، در بهترین حالت سی درصد مردم ایران طرفدار حکومتی دموکراتیک بر اساس حقوق بشر خواهند بود و طبق آماری که در وب نوشت خواندم هنوز نزدیک به پنجاه درصد مردم طرفدار یکی بودن دین و حکومت هستند

ولی امید بستن به سایه ها هم کم چیزی نیست در روزهایی که همه آواره اند

در هر کشور دموکراتی با تقریبا سی هزار امضا می شود درخواست انتخابات را داد، تنها خاصیت این فراخوان همین است، وقتی رقم امضا کنندگان زیاد باشد می توان به اتکا به آن به مجامع جهانی رفت

آن هم در روزهایی که سازمان ملل دارد چارچوب اش را تغییر می دهد و از جمله می خواهد اختیارات گسترده تری به سازمان ملل برای دخالت در کشور هایی بدهد که حکومت در آن به بن بست رسیده است

این متن را بر اساس آزادی های مدنی ام بر اساس قانون اساسی ایران نوشته ام
بر اساس اصل بیست و دوم قانون که حیثیت، جان، حقوق، مسکن و شغل اشخاص را از تعرض مصون می دارد، اصل بیست و سوم که تفتیش عقاید را ممنوع می کند و می گوید هیچ کس را نمی توان به صرف داشتن عقیده ای مورد تعرض و مواخذه قرار داد و اصل سی و هفتم قانون که می گوید اصل، بر برائت افراد است و هیچ کس از نظر قانون مجرم شناخته نمی شود، مگر اینکه جرم او در دادگاه صالح ثابت گردد
بر اساس تمام این اصول و بر اساس آزادی ای که اسلام به من داده است این متن را نوشته ام و رسما می گویم با قانون اساسی فعلی مخالفم، با ولایت مطلقه فقیه در زمان غیبت امام زمان عج مخالفم، و با هر گونه برنامه ای در جهت نابودی جمهوری در ایران مخالفم

این نظر شخصی من است
و هر گونه نظری را که یک روز تحت هر گونه فشاری خلاف این اعلام کنم از همین الان تکذیب می کنم

سودارو
به امید روزی که سخن گناه نباشد

2004-12-03
هشت و چهل و پنج دقیقه شب



December 03, 2004

دیشب کسالت آخرین روز هفته را داشتم، اپرای مدرن ِ ایتالیایی ِ لونا – ماه – کار الکساندرو سافینا را گوش می کردم و کتاب هایم را مرتب می کردم. به ترتیبی که برایم راحت تر باشد، قبلا یک قفسه را گذاشته بودم برای کتاب های فارسی و دیگری را برای کتاب های انگلیسی و کتاب های دانشگاه، دیشب این ترتیب را به هم زدم و کتاب ها را بر اساس نیازی که به آن ها داشتم چیدم تا راحت تر بتوانم به آن ها دسترسی داشته باشم

اتاق من دو نظریه برای من ساخته است، یا مثل برادرم، آدم ها می آیند و در مرتب ترین حالت این احساس را دارند که این اتاق چقدر شلوغ است و شتر با بارش گم می شود و چرا پرده را کشیدی آفتاب نیاید و از این حرف ها، یا مثل یکی از عمو هایم به آن به چشم یک فضایی که برای صاحب ش راحت آماده شده نگاه می کنند، و این موضوع را هم می گویند

دیروز سر کلاس خانوم تائبی پرستو آمده بود نشسته بود کنار من، روز خوبی نبود برایم، زنگ قبل اش یک شعر از تی اس الیوت سر کلاس واژگان ادبی کار کرده بودیم و من تمام انرژی و ذهن ام مصرف شده بود و آمده بودیم، نشسته تا کار ِ داستان جیمز جویس را از سر بگیریم: یک ابر کوچک، موضوعات ادبی سخت کلی خسته ام می کنند و ذهن ام را پر و نفس هایم را سنگین و قلبم را دردناک

کلا آدم ها سر روابط من همیشه اعتراض دارند، از توی خانه تا بیرون خانه

داشتم فکر می کردم به چند روز قبل – طبق معمول نمی دانم چند روز قبل – که یک بحث بین ماها تا تو دانگشاه سر گرفت سر همین موضوع و وب لاگ و این که من چه می نویسم و محدوده ی احساس در زندگی و مابقی مسائل فلسفی

دیروز داشتم فکر می کردم این عقیده که می گوید دو سال دیگر این دوران تمام می شود چرا این قدر می گذاری به آدم ها نزدیک شوی که وقتی پیش هم نباشید غمگین شوی، و مابقی مسائل هایی که زده شد این فکر را توی سرم انداخت که خوب اگه قراره این جوری باشه چرا فکر نمی کنند که تقریبا توی تمام مذاهب دنیا زندگی این دنیا کوتاه و بی ارزش توصیف شده اند، خوب چرا نمی گویند حالا که قرار است زندگی مان کوتاه باشد چرا باید اصلا با کسی رابطه داشته باشیم، چرا درس بخوانیم و نگران سطح درسی، کار، زندگی، و هزار چرت و پرت دیگر باشیم، برویم توی کوه توی یک غار زندگی کنیم که از آدم ها دور باشیم و از تمدن و گناه هم

چون قرار است توی آن دنیا ناراحت شویم که چرا تلاش کافی نداشته ایم و وضع مان این چنین است

می دانی، اتاق ام را طوری مرتب کردم که مناسب باشد برای اینکه بتوانم نفس بکشم و زندگی کنم، که بتوانم کتاب بخوانم، موسیقی گوش کنم، از اینترنت استفاده کنم، بنویسم، و هر کاری که برایش زنده ام، که عشق بورزم و لبخندی بر لب داشته باشم

فکر نمی کنم که چون قرار است چند سال یا چند ماه دیگر از این اتاق قرار است بروم بی خیال همه چیز باشم و خشک و رسمی و هر چه هر جا بود باشد

حالا به من چه اکثر پسر ها موجوداتی کسل کننده اند، به من چه که اکثر پسرها توی عمرشان چهار تا کتاب بیشتر نخوانده اند، که اگر نقدی هم بلندند بکنند بیشتر همان چیزی است که یا از اینترنت گرفته اند یا از مستر پلات

به من چه که توی کلاس درک ادبی پرستو و پروانه از همه بیشتر است، که دختر رویاهای دور دست از همه رک تر است، که این دختر های کلاس هستند که موسیقی و فیلم و کتاب را بیشتر از آقایان الم دلم بهتر می دانند

خوب من چه کنم؟

من می خواهم اتاقم آرام باشد و آزاد و مناسب برای زندگی، می خواهم نفس بکشم
و دوست های خوب داشته باشم

* * * *

شعر هایی که شاملو ترجمه کرده را گذاشتم کنار سیاه مشق، کنار حافظ به روایت شاملو، کنار صندلی ای که اکثرا روی آن می نشنیم، حالا تمام کتاب هایی که به من هدیه داده ای کنار هم هستند، دلتنگ ات که می شوم می توانم از هر کدام چند خطی بخوانم و لبخند بزنم

چند روز پیش توی وب لاگ نوشتم
به تنها کسی که می دانست
و نبود
هیچ وقت نبود

و این قدر خسته بودم که می خواستم دیگر ننویسم، که ... که فردایش توی میل م نامه ات بود و توی وب لاگ کامنت ات، و من که بیشتر می نوشتم تا تو بخوانی
.
.
.
حالا هدف نوشتنم هست و دوباره آرامم و کابوس ها کم کم رهاییم می کنند و زندگی آرام تر است، هر چند میان هوای سرد این روز مشهد که می روم فکر می کنم که چقدر از درونم گرم تر است

سودارو
2004-12-03
شش و بیست و دو دقیقه صبح

December 01, 2004

چنان دلم در هم فرو می ریزد که انگار رویایی دوباره می گوید، دیدی، دیدی که هیچ چیز فرقی نکرده است، و سیاه مشق را در دست می فشارم و آشفته از جایی خطی می خوانم اشعار ه الف سایه را، و اندوهی وجودم را فرا می گیرد، مگر نه آن که اگر این کتاب نبود باور نمی کردی امروز را

این روز سرد را که دو کلاس را نرفتی و نشستی توی پارک و تمام وجودت یخ زد و یک پرده ی دیگر از مکبث را خوندی و بعد ساعتی انتظار که بیاید و بعد
.
.
.
ساعتی و ساعتی دیگر گشتن میان خیابان های همیشه، وقتی نشسته بود پشت فرمان و تو بودی فرو افتاده، ناتوان در صندلی و خیره به تصاویر، تصاویر مغموم خیابان، و هزار خاطره که می آیند و دوان دوان می گریزند

حال شباهنگام چنان غم میان وجودم حلقه زده است که ... کاش اینجا بودی و من لبخند می زدم و چشم هایت را نگاه می کردم، خیره به جایی میان همه تنهایی که رفته است

رفته است

آوارگی های تهران ات رفته است، و آوارگی هایم می رود

باور کن می رود

دوباره لبخند می زنم، دوباره می خندم، مثل قبل، دوباره می توانم گریه کنم، دوباره می توانم شعر بنویسم، قهقهه بزنم

دوباره
دوباره
.
.
.

باشد، ای دل، که در میکده ها بگشایند
گره ز ِ کار ِ فرو بسته ی ما بگشایند
اگر از بهر دل ِ زاهد ِ خود بین بستند
دل قوی دار که از بهر ِ خدا بگشایند
به صفای دل رندان! که صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

گیسوی چنگ ببرید به مرگ ِ می ناب
تا همه مغبچگان زلف ِ دو تا بگشایند
نامه ی تعزیت دختر ِ رز بر خوانید
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند
در ِ میخانه ببستند – خدایا مپسند
که در ِ خانه تزویر و ریا بگشایند

*

حافظ! این خرقه پشمینه، ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند

ساعت های شب دارند موج می زنند روی احساس هایم، نشسته ام و از ادموند اسپنسر می روم به مکبث، به جبران خلیل جبران، به سیاه مشق، و هنوز هم تمام تنم می لرزد

امروز واقعی بود
سیاه مشق راست می گوید، واقعی است، توی دست هایم هست، حسش می کنم
بو دارد، لبخند دارد و احساس
دیده ام ات
و تمام وجودم لبریز شده است از تمام گذشته ای که از دست داده بودیم ش

سودارو
2004-11-30
نه و شش دقیقه شب


می گویی غم و چشم هایت را بر می گردانی و سرت را هم و انگار که ندیده باشی مان، می روی و هوا میان لباس قهوه ای ت موج می خورد، چشم هایم را به هم می فشارم تمام راه بازگشت که سرم را تکیه داده بودم به پنجره و بیرون را نگاه می کردم که مبادا اشکی فرو ریزد

مبادا

لابد می گویی بارها است هم را دیده ایم که دوان دوان لبخندی بر لب می گذریم عرض پیاده روی شلوغ را، نمی دانی، نمی دانی بارها میان خاطرات مرگ را تجربه کردم تا به امروز، تا امروز که میان باد و احساسی سرد که تمام رگ هایم را پر کرده بود موج های صورت آشفته اش را دیدم

امروز بعد از یک عمر

باور نمی کنی و نمی دانی که وقتی پرسید برای یک روز، که نمی دانستم چه ماهی است الان، که چه سالی، که چند وقت است تمام زندگی مثل یک آوار روی سرم فرو ریخت و خودم را پیدا کردم، تنها، میان تنهایی و هنوز هم مانده ام در انتهای آوار ها و نمی توانم نفس بکشم

نمی دانی

و سرت را بر گرداندی و لبانت را گزیدی و رفتی و باد میان لباس قهوه ای ات موج انداخت

همیشه میان تمام روزهای تنهایی مگر نمی گفتم که خودت بودی که بارها زمزمه کردی که هر چه بخواهد، و الان خواسته است دور باشد و نا پیدا و خبری نباشد و حتا نگوید که می رود، امروز تمام مدت میان هیجان ماشین ها می گذشتیم و میان چشم های قهوه ای ات نگاه می کردم و فکر می کردم هنوز هم همه چیز مثل قبل است، من و تو و زندگی، نیست، تمام این ماه ها مثل یک قطره اشک منحوس بود که دیوانه ام کرده بود، مگر نه این سوداروی تو نیست که نشست و مثل همیشه بوی تلخ تو را میان نفس هایش جاری کرد

مثل همیشه آرام نشست و مثل همیشه با هم بودیم و ... و هنوز هم دست هایت گرم بود

آمدیم و از خیابان دانشگاه آرزوی دیرین را عمل کردی، مدت ها، مدت ها، ماه ها بود که می خواستم سیاه مشق را داشته باشم، از همان روزی که شرط بستیم سیاه مشق را هدیه ی تولد برایم می خرد و نخرید، و تمام آرزو ها داغشان بر دلم ماند

تمام زندگی داغش بر دلم ماند

هنوز به هنر سرای دانشگاه نرسیده بودیم که فکر کردم که چشم هایم اشتباه می بیند صورت کوچکی که لبش را می گزد و سر بر می گرداند، آرام گفتی شناختی .... مگر می شد نشناخته باشم

حداقل می دانم سالم است و زنده اید، و هراسان نمی خواهد هر روزی که دستم بیاید روزنامه را باز کنم و میان تصویرهای تسلیت را نگاه کنم با قلبی که دیوانه وار می تپد، که زنده اند؟ هنوز زنده اند؟

هنوز زنده اید و هنوز هم نفس می کشم و هنوز هم باد که سوز بر دارد می توانم نفس بکشم
هنوز هم می توانم بنویسم

هنوز هم اینجایم، هنوز هم سودارو، هنوز هم
.
.
.

سودارو
2004-11-30
دوازده و سی و هفت دقیقه صبح