December 31, 2005

خدایا، استینگ، سی دی را گذاشتم و پریدم هوا، کاش دم در می گفتی یکی از سی دی ها آهنگ های استینگ است، صدایی که بعضی وقت ها می تواند وجودم را بلرزاند، آن هم این روز ها که . . . همین چند هفته پیش بود که لبخند زدم وقتی سی دی زرد رنگ را به من دادی و رویش نوشته شده بود لینکین پارک، تمام این چند هفته همه اش گوش کرده ام به داد زدن های این گروه و نفس کشیدم و . . . و حالا می توانم صدای اندوهناک استینگ گوش کنم، پاپی که خیلی دوست دارم، گوش کنم و چشم هایم را ببندم و توی هوای سرد این روز های مشهد، در آخرین روز سال ِ میلادی گذشته فقط گوش کنم و . . . ساعت های بعد از امتحان را دوست دارم. مثل امروز که بعد از ساعت هایی که از یک امتحان سخت گذشته تو اینترنت ولو بودم و توی فیلم و موسیقی و خواب . . . خواب، خواب بدون کابوس چقدر خوب است، چقدر این هفته کابوس دیدم، چقدر کابوس ها می ترسانندم، مثل تمام لحظه هایی که همه اش نگران، همه اش آشفته، همه اش . . . امروز نشستم یک کتاب از بکت خواندم، یک نمایشنامه ی کوتاه از پینتر، نشستم و توی این هوای سرد فکر کردم در مورد زندگی، در مورد روح، در مورد هر چیزی که توی ذهنم هی می پرید از این سو به آن سو و . . . راستی تو اینترنت توانستم چند تا لینک پیدا کنم از وبلاگ هایی که بهم لینک داده بودند و من روحم هم خبر نداشت، جالب بود، صفحه هایی را باز کنی که تو را می شناسند و تازه توی پست یکی شان هم باشی، و به تو بگوید سودارو ی نازنین ِ جستجوگر، و تو گیج بشوی و . . . استینگ چقدر خوب است. ویرایش کردن متنی که قبلا ترجمه شده چقدر کسالت بار. نوشتن چقدر سخت. استینگ خوب است. صدایش آرام است. من دوست دارم، دوست دارم با آهنگ هاش چشم هام رو ببندم و فکر کنم که دارم با تو می رقصم، امروز . . . امروز جمعه است و صبح همه باید بروید دیدن مامان بزرگ و بعد . . . مگر کلاس بوده باشد و یک جوری در بروی و . . . و همین جوری ساعتت از گردنت آویزان است، ساعت گرد نقره ای رنگ که بازش بکنی، همیشه چپه است و باید بچرخانی ش تا ببینی ساعت چند است، ساعتی که وقتی فکر می کنی ممکن است بشکند می تواند جلوی پریدنت را بگیرد، ساعتی که . . . من از ساعت ها متنفرم، من اگر به خودم بود ساعت هایم را می گذاشتم تو راه پله هایی که از راهرو می رود به پشت بام پر از تار عنکبوت شود، این قدر گرد و خاک بگیرد که صفحه اش دیده نشود، من کابوس می دیدم، یک عنکبوت بزرگ بود، خیلی بزرگ و سفید که روی تنم راه می رفت

من ترسیده بودم

کسی کمکم نمی کرد. کسی کمکم نمی کرد، من می ترسیدم تکان بخورم، دراز کشیده بودم و عنکبوت هی روی تنم راه می رفت. خیلی بزرگ بود. خیلی بزرگ، فکر ش را هم نمی کنی
. . .

آخر سر مامان گفت عنکبوت را له کن. عنکبوت را له کردم. از خواب پریدم

کلاس های مهدی چه می شوند؟ هیچ خبری ندارم، هیچ خبری، وقتی مشهد بودی نمی دانستم، گفتی مگر اِراتو نگفت به تو؟ من . . . من فکر می کردم چقدر خوب می شد که من می توانستم این دختر را ببینم، من . . . دلم رو خوش می کنم به روز هایی که می آیند، به زمان هایی که هنوز هست، به
. . .

چشم هایم را می بندم و فکر می کنم دارم با تو می رقصم. با تو که مثل من قدم های رقص را نمی دانی. تو که مثل من نمی دانم والس چه جوری است، ولی رویا ش قشنگ است . . . چرا آدم ها وقتی ازدواج می کنند نمی توانند هر جایی هم را ببوسند؟ چرا آدم هایی که ازدواج می کنند مثل غریبه ها با هم رفتار می کنند؟ چرا تمام دختر هایی که ازدواج می کنند توی وجود خود شون افسرده می شن؟ چرا من خیلی وقته نگاه ی عاشقانه رو ندیدم؟ چرا همه چیز اینقدر سرده؟

پارسال همین موقع ها یادتون هست؟ برای کارتن خواب ها چقدر سر و صدا کردن؟ شرق صفحه ی اولش یک تیتر زد و همه جا حرف کارتن خواب ها شد، الان . . . کجا بود خواندم توی شب هایی به سردی امشب تا پانزده کارتن خواب تو تهران تا صبح می میرند، کجا بود؟ چقدر هوا سرده، یک لحظه تا دم در رفتم سی دی از پسرک گرفتم تمام وجودم یخ زد

توی خانه، سی دی ها را یکی یکی ریختم روی هارد و از قحطی ِ موسیقی در آمدم و نفس های عمیق دارم می کشم، بیرون . . . بیرون همه چیز یخ می زند. امشب هوای مشهد زیر صفر است. برف هم نمی بارد، باران هم نمی بارد، تگرگ هم نمی بارد

هوا فقط سرد است

سودارو
2005-12-30
هشت و نوزده دقیقه ی شب

چرا پست های من لینک مجزا ندارد؟ یک لینک دارد ولی آن به آرشیو ماهانه می رود نه به لینک روزانه، چرا؟ یکی به من بگه، من می خواهم لینک دونی م رو مرتب کنم، نمی دونم کی، ولی این ردیف لینک ها رو تو سه تا لینک دونی تقسیم می کنم تا یک کم منظم تر بشه

انی هم همون بلاگه که به تو پست حرف ش رو زدم

http://coovash.blogfa.com/

وبلاگ ایران جنسی هم به من لینک داده، برام جالب بود

http://iranjensy.blogspot.com/

این وبلاگ دست نوشته ها هم به من لینکیده بودند

http://dastneveshte-ha.blogspot.com/

من تمام این ها رو به لینکدونی اضافه می کنم، یعنی ان شا الله اضافه می کنم

December 30, 2005

هوا . . . من سردم است و هیچ وقت گرم نخواهم شد، من . . . رسیدم شب بود، رسیدم و هوا آنقدر سرد بود که از ماشین پیاده شدم می لرزیدم، هوا . . . بخار دهان مثل یک طوفان توی هوا پیچ می خورد و محو می شد. تاریک بود. زیر پل ایستادم و فکر کردم به کتابی که سال ها پیش خوانده بودم: بچه های زیر پل، فکر کردم و نگاه می کردم به سایه ی آدم هایی که رد می شدند، دید نداشتم، شب ها اصلا دید ندارم، نمی توانم اجسام را از هم تشخیص بدهم. زیر پل ایستاده بودم و بالای سرم هر لحظه ماشین ها گاز می دادند که زود تر . . . به کجا؟ می لرزیدم، دستکش هایم بود، ولی . . . شاید بخواهی دست هایت را مشت کنی در جیب و ناخن ها میان گوشت تن فرو که داد، نه، داد نزنی . . . برگه را دادم و نگاه هم نکردم که چه نوشته ام، همیشه یک بار می خوانم – آن هم خط خرچنگ قورباغه ی من – و کلی غلط املایی می گیرم، دیروز . . . فقط برگه را پر کردم – سه صفحه ی کامل – و بلند شدم و نگاه هم نکردم ببینم چه خبر است تو کلاس، آخرین چیزی که دیدم نگاه خیره ی یکی از دختر های کلاس بود که در بحر کدام سوال مانده بود . . . نمی دانم، هشت تا سوال که . . . تاکسی که رسید دیدمت توی ماشین نشسته ای و تو هم . . . همان نگاه نا آرام . . . همان . . . مگر می شد لاغر تر بشوی؟ بوی دارو می دادی، چشم هایت . . . زیر چشم هایت کبود بود، پوست تنت کبود رنگ، انگاری . . . فقط نشستم و لبخند زدم و گفتی باید برای کاری بروی و فقط . . . دست هایت سرد نبود، گرم هم نبود، دست هایت ساکن بود، انگاری تمام زمان ها در هم فرو رفته باشد، که
. . .

زیر پل تمام تصویر ها گم می شد

ایستاده بودم و فکر می کردم و زیر لب انگلیسی و فارسی شعر می خواندم، شعر هایی که برای یک لحظه به ذهن می آیند و . . . شعر هایی به افتخار همان لحظه ای که هست، کسی که همراه ت هست، دیشب تنهایی همراهم بود و من فکر می کردم زیر پل تمام تصویر ها می شکند، فکر می کردم و صورتم جایی بود بین یک هق هق هیستریک و یک لبخند گرم، جایی بین . . . آمدی، فقط آمدی که باز هم باید بروی، من . . . صورتم را بوسیدی و دویدی و رفتی و . . . نه، ایستادی که من بروم و تا راه افتادم گاز دادی به ماشین که . . . توی تاکسی نشستم و دیروز چه راننده تاکسی های مهربانی گیرم اومد، هم موقع آمدن و هم موقع رفتن
. . .

تو خونه از زنی حرف می زدند که هر روز یک مسیر را با تاکسی می رود، توی یک ساعت مشخص، بعد می رود آن ور خیابان، همان مسیر را بر می گردد، من . . . امیر حسین همین جور هی همه جا راه می رود، دیروز دوید، حالا هی راه می رود و چقدر خوشحال است که می تواند راه برود، از مبل ها بالا برود و چراغ را خاموش کند، تلفن را بردارد و یاد گرفته کدام دگمه را بزند خود کار شماره می گیرد، یاد گرفته داد بزند، می دانی چقدر مهم است؟ می تواند داد بزند، بلند بلند داد بزند و حقش را بخواهد، من . . . گیجم، امروز سرما خوردم، لابد تا یک هفته می توانم بگم نه، سرما خوردم، حالم خوبه، من . . . تا روز ها بگذرند و
. . .

راستی، یادم رفته بود بگم ممنون آقای کلاهی از برنامه ی ترم آینده، همه ی کلاس ها یک طرف، من دلم می خواست ببینم این آقای رستمی که اینقدر تعریف می کنند از ایشان چه جوری کار می کنند، و حالا خواندن متون مطبوعاتی را داریم با ایشان و من دچار عقده های روان پریشانه نمی شوم، ممنون آقای کلاهی، خسته هم نباشید

. . .

سودارو
2005-12-30
هفت و سی و شش دقیقه ی صبح

December 29, 2005

چه اهمیتی داره این موضوع که بقیه چه کار می کنند؟ که بایستی یه گوشه و حرف بزنی، حرف، فقط حرف، دلت می خواد حرف بزنی. حرف هایی که زنده ات کنن. خیره مانده ای و هوا سرد. شاید باران ببارد، آره، مهم است که آدم بتونه حرف بزنه، خودت هم می دانی، مهم است که درونت را آروم نگه داری، مثل یه ظرف که از بخار پر شده و باید خودش را از یک راهی خلاص کنه، یک مجرا. ( همین جوری دستت را توی هوا حرکت می دهی ، انگاری چیزی را از صورتت دور کنی) مجرایی کوچک هم کافی است. فقط حواس را از درون دور کنه و بتوانی نفسی تازه کنی. سردت می شود. شاید بشود جایی نشست و چند خط خواند، چشم ها . . . آره، خسته می شوند و نمی توانی پشت سر هم بخونی، چند خط می خونی و تمام وجودت نا آروم می شوه، وقتی آدم ها وجود ندارند، شاید بشه با یک کتاب و یک لیوان چایی خود را آروم کرد. بروی مغازه ی احمد آقا چایی بگیری؟ لبخند می زنی. هملت اشتباه می کرد که مسئله بودن یا نبودن است. مسئله اینه که الان بری کتاب سبز رنگ جیمز جویس را با یک لیوان چایی بخوانی یا بدون یک لیوان چایی. آدم ها فکر می کنند مسئله های بزرگ هم وجود دارند

* * * *

این چند خط بهم ریخته از چیزیه که دارم می نویسم و مثلا قراره یه رمان بشه، یعنی امروز خسته م، امروز کلی کار دارم، یه میان ترم که اصلا حوصله ش رو ندارم و . . . . برای اول ژانویه، حالا گیرم چند روز دیر تر یه هدیه ی کوچیک برای خوانندگان ِ این وبلاگ دارم، تا خدا چی بخواد

سودارو
2005-12-29
شش و سی و چهار دقیقه

راستی اسم رمان رو نگفتم: سکوت های موازی

December 28, 2005

"Nothing's more determined than a cat on a tin roof - is there? Is there, baby?"

پای تخته ایستادم و درهم این جمله را نوشتم، بالاش هم نوشتم: تنسی ویلیامز، یک ربع به کلاس مانده بود، رفتم بیرون، هی چرخ زدم بیخودی، هی یکی از پیدا کردم که یک جمله حرف بزنم، هی . . . از کلاس آمدم بیرون و تو راهرو از بین کلاس های درس رد شدم و سکوت بود و هر چیزی که می دیدم محو بود و اون دور دو نفر ایستاده بودند، می خندیدند، گفتند گفتیم مصطفی و بر گشتیم و تو از کلاس اومدی بیرون، جالب بود براشون؛ برای من معنایی نداشت، من گیج بودم، کی؟ کی می دونه؟ کی؟ . . . لبخند زدم و رفتم تو حیاط که سرد بود و مسخره و گیج و رفتم تا دم در دانشگاه و نگاه . . . نبودی، می لرزیدم، سرد بود، خیلی سرد بود، کاپشنم را توی کلاس گذاشته بودم، می لرزیدم، تمام وجودم . . . وقتی گفتی ضربانت اذیتت می کنه، برگشتم و گفتم ببین، بیا هر شب ضربانمون رو ثبت کنیم ببینیم مال کی بیشتره، من دیروز عصر همه اش صربانم صد و بیست تا بود، رنگ صورتت پرید، که مصطفی . . . می دونم آلاله که برگرده ایران کلی سرم داد می زنه که چرا خودت رو ول کردی تو . . . می نشینم توی کلاس و گوش می کنم به . . . حواسم نیست، کاغذ ها رو پخش می کنم

"Time rushes toward us with its hospital tray of infinitely varied narcotics, even while it is preparing us for its inevitably fatal operation." (from The Rose Tattoo, 1950)

این جمله رو رو دونه دونه برگ هایی که پخش کردم گذاشته بودم، کسی . . . هیچ کسی فهمید این موجود چقدر تنها بوده؟ هنوز داشتند حرف می زدند، من . . . همین جور وسط کلاس بدون هیچ مقدمه ای شروع کردم به خواندن

"most of the literary experimentation is now being done by incompetent young nobodies like myself who have absolutely nothing to lose, no money, no reputation, no public . . . by writing any way they damned please!'' BATTLE OF ANGELS (1940)

کلاس ساکت شد، گیج شده بودند، عادت نداشتند، من اهل مقدمه خونی نیستم . . . همین جور توی کلاس راه رفتم و رسیدم جلوی تخته، ایستادم، پشتم به کلاس و جمله را تمام کردم، و بعد . . . نمی خواستم برگردم، نمی خواستم . . . چرا باید بایستی و حرف بزنی از ادبیات، آن هم وقتی خودت . . . تمام وجودم بهم ریخته بود، نمی دانستم، نمی دانستم و باید بر می گشتم و برگشتم رو به روی کلاس و به انگلیسی گفتم امروز افتخار صحبت کردن در مورد تنسی ویلیامز رو داریم و . . . همه چیز یک رویا ست، همه چیز . . . هر بار که کنفرانس دارم این رو به خودم می گم و
. . .

"There are no 'good' or 'bad' people. Some are a little better or a little worse but all are activated more by misunderstanding than malice. A blindness to what is going on in each other's hearts. Stanley sees Blanche not as a desperate, driven creature backed into a last corner to make a last desperate stand - but as a calculating bitch with 'round heels'.... Nobody sees anybody truly but all through the flaws of their own egos. That is the way we all see each other in life." (Tennessee Williams in Elia Kazan's autobiography A Life, 1988)

وقتی بار هفتم، هشتم کلمه همجنسگرایی را تو کنفرانس آوردم – به من چه که یک گی افتاده به من – صدای نچ نچ شروع شد، یادم نمی آد کسی ایستاده باشه جلوی کلاس و ریلکس از همجنسگرا بودن کسی حرف بزنه و از دوست پسرش و از تاثیر این روی زندگی و آثار اون شخص، آره، همیشه یاد گرفتیم چشم هامون رو ببندیم و فکر کنیم که این همون بهشته، مگه نه؟

یک جمله دیگه از ویلیامز گفتم و کنفرانس تموم شد و کسی هم سوالی نداشت، نشستم و نگاه کردم به کفشم، قبل از کنفرانس، یعنی درست قبل از کنفرانس، بند کفشم گره ی کور خورده بود، خودم داشت خنده ام می گرفت، منو مجسم کنید اون جلو با اون بند کفش ها، هی راه می رم و هی حرف می زنم، از یه مرد ِ تنها . . . کی نگاه هام رو فهمید؟ هم نام تو فهمیدی؟ جسیکا تو چی؟ مونا تو چی؟ من . . . بر می گردی و می گی این رو می شه تو یک کلمه خلاصه کرد، آشفتگی، تمام وجودش . . . من . . . می لرزیدم، نه، اون قدر وجود تو زندگیم مونده که هنوز لبخند بزنم و بلرزم و نفهمی . . . نه حتا تو که می گی منو خیلی می شناسی
. . .

"It omits some details; others are exaggerated according to the emotional value of the articles it touches, for memory is seated predominantly in the heart."

. . .

In the early 1970s Williams had regained some measure of control in his personal life. In an article published in The New York Times (May 8, 1977) he stated bitterly: "I am widely regarded as the ghost of a writer, a ghost still visible, excessively solid of flesh and perhaps too ambulatory, but a writer remembered mostly for works which were staged between 1944 and 1961."

. . .

Maggie: I'll win, alrightBrick: Win what? What is the victory of a cat on a hot tin roof?Maggie: Just staying on it, I guess. As long as she can.
. . .

"He's like an animal. He has animal's habits. There's even something subhuman about him. Thousands of years have passed him right by and there he is. Stanley Kowalski, survivor of the stone age, bearing the raw meat home from the kill in the jungle." (from A Streetcar Named Desire, 1951, dir. by Elia Kazan)

. . .

* * * *

میل رو باز می کنم و نه میل دارم، دنبال نام تو می گردم و نیست، نه، نیست، دلم می گیرد، هیچ کدام از میل ها را جواب نمی دهم، فقط میل باسی را می خوانم و میل سامره را و . . . بقیه را یکی یکی ذخیره می کنم رو یه فایل ورد و ژوزفینا را خاموش می کنم و می زنم بیرون و هوای سرد صبح، مشهد سرد یخ زده، پر از آشغال، کثافت، دود . . . تمام کوه ها رو ابر گرفته، از کلاس که می آییم بیرون چند نفر خشک شون می زنه که کوه ها رو و من، نگاه می کنم از پنجره به عمق دنیایی رو که چقدر دوره از من، من . . . چرا قرار نگذاشتی؟ چرا برای امروز قرار نگذاشتی؟ چرا؟ چرا؟ من . . . تمام روز مثل یک روح گیج راه می رم از این سو به . . . میل امید را می خوانم و تمام وجودم آتیش می گیره و . . . لعنتی، این زندگی ِ لعنتی، چشم هام سرده، راه می رفتیم، پرسیدی پس خونواده ش چی کار می کردن تو این مدت؟ گفتم مواظب بودن که یه وقت این مصطفی لعنتی رو نبینه، که . . . گفتی بسه، گفتی نمی خوای بگی، لبخند زدی که خوبه حواسشون به یه چیزی بوده، که . . . من سردمه، دیشب کابوس دیدم و خیلی ترسیدم وقتی بیدار شدم، وقتی خوابیدم حالم خوب نبود، شام نخوردم و خوابیدم و چشم هام رو بستم و کابوس دیدم، یک کابوس تلخ . . . چقدر من می ترسم از این روز هایی که داره می آید، چقدر می ترسم
. . .

* * * *

وبلاگ جدید سامره اسدزاده رو هم تو وبلاگ خونی هاتون داشته باشین

http://finalcut.blogfa.com/

سودارو
2005-12-27
هفت و سی و یک دقیقه ی شب

December 27, 2005

خستگی داره از سر و روم بالا می ره، تقریبا تمام تنم از کار افتاده، سرم درد می کنه، امروز . . . حوصله ندارم در مورد ش حرف بزنم، می گذارم ببینم مجموعه ی مذاکرات فردا چی می شه، مسئله ی آزار دهنده ی اساتید دانشگاه و اینکه همیشه یکی هست که تمام ترم رو . . . خودتون فعل مناسب رو براش بگذارید. من امروز کلی بهم ریختم وقتی شنیدم که قراره ترم آینده آقای کلاهی بر خلاف تمام حرف هایی که تا الان زده اند . . . خوب، تا فردا اگر حل نشود رسما توی بلاگم داد و قال راه می اندازم

. . .

عصبی بودم، توی کلاس هوا گرفته بود، نفسم بالا نمی آمد، ضربان قلب، صد و بیست، گیج بودم، از کلاس زدم بیرون و پنجره ی راهرو رو باز تر کردم و هوای تازه و نفس های عمیق . . . چقدر آسیب پذیر شده ام تو این چند وقت، اون هم مصطفی که سنگ بهش می زدی سر جاش وا می ایستاد، حالا . . . حال کی خوبه که بخواد حال ِ من بهتر باشه

. . .

مغزم کار نمی کنه. باید چند تا برگ رو پرینت بزنم، شاید بگذارم برای صبح، من فردا کنفرانس دارم، چه جوری قراره کنفرانس بدم؟ فقط پنج دقیقه ی اولش رو می دونم و . . . هفت ترم چه جوری گذشت؟ فردا هم روش، فردا یک داستان رو هم باید ترجمه بکنم برای کلاس که یک صفحه و خورده ای جریان دنده عوض کردن یه ماشین ِ عهد بوقه که سی کیلومتر در ساعت می ره، زمان نویسنده – سر آرتور کنن دویل – خدایی بوده برای خودش
. . .

من خیلی خوابم می آد. نشسته بودم و سی دی اول نوامبر شیرین رو دیدم – باز هم یک فیلم ِ نصفه – می گیرم مثل بچه های خوب می خوابم، فردا سه شنبه است، سه شنبه ها هر هفته سر درد می شم، سه شنبه ها چهار تا کلاس دارم، حوصله ش رو ندارم، فردا شاید نامه ها رو برگردونه، شش نمره ی ترمی چی می شه، مهمه ؟ مگه هیچ وقت مهم بوده؟

نمی دونم

فقط خوابم می آد، شب خوش

خواب های خوشگل ببینین

سودارو
2005-12-26
هشت و یازده دقیقه ی شب

الان صبحه، دیشب یه کابوس بد دیدم، خیلی بد، الان . . . کلی کار مونده و دیرم شده، این سه شنبه های لعنتی
. . .

December 26, 2005

فیلم های نصفه نیمه، پرندگان هیچکاک را می بینم و سی دی اول تمام شده می روم سراغ سخنرانی ِ هانیبال و نصفه نگاه می کنم پروژه ی جادوگر بلر رو و نصفه مانده همین جور یادآوری . . . توی دنیایی که همه چیز نصفه نیمه می مونه . . . بچه ها چقدر ناز اند؛ امیر حسین اومد تو اتاقم و نشست رو مبل و من نشستم جلو ش و کلی با هام حرف زد، به زبون خودش، من که نمی فهمم، شب وقتی که تو حال بودم نشسته بود رو پاهام و آناناس رو گاز می زد و انگاری یه جوری فهمیده باشه من خوب نیستم، آرام خودش رو جمع کرده بود و صورتش یه جوری بود، انگاری می گفت من نمی فهمم تو چت شده، همین جوری گاز می زد به آناناسش و هیچی هم نمی گفت، تکون هم نمی خورد، فقط گاز می زد و ناز می خورد و من فقط نگاش می کردم، شب بود، دو شب پیش، من . . . امشب هوا سرد بود، سر شب خوب بود ولی بعد سرد شد، من گیج بودم، خیلی گیج بودم، وقتی دیدمت لبخند هم نزدم، همین جوری لب هام رو با نوک دندون هام می جویدم – مثل تمام وقت هایی که ناراحت باشم – و کر تر هم شده بودم و هی باید می گفتم که بلند تر حرف بزنی و . . . ولی هنوز هم می تونم وقتی صدات از غم گرفته طوری بخندونم ت که تمام صورتت باز شه، مگه نه . . . ؟ دلم می خواست بغلت می کردم و اصلا هیچی نمی شنیدم و همین جوری بغلت می کردم و می گذاشتم مرده شور هر چی زمانه بشه و فقط صدای نفس هات رو گوش کنم . . . ولی خیابان، خیابان تاریک ِ شب ِ این شهر دیوانه . . . فکر کردم دیر رسیدم سر کلاس، ولی هنوز نیامده بود، نشستم و همین جور که درس می داد متن یه داستان رو خوندم و متن هایی رو که مال کنفرانس سه شنبه ی درس نمایشنامه است، به کسایی که قراره اون کنفرانس رو گوش کنند پیشاپیش تبریک و تسلیت عرض می کنم

. . .

هنوز مشهد هستی، چقدر خوبه که هنوز مشهد هستی، صبح میل ت را خواندم و آرام شدم که یک هفته هم یک هفته است، شاید . . . همیشه با همین شاید ها زندگی کردم، همیشه ریسک کردم رو نقطه هایی که هیچ کس فکر نمی کرده بشه ازشون رد شد، همیشه . . . این بار هم . . . حالا گیرم وقتی که راه می رم یک دفعه می ایستم که نفسم بند می آد، حالا . . . باز هم ریسک می کنم، روی این یک هفته که هستی، هنوز هستی، لبخند می زنم و میل بعدی را باز می کنم و کلمه های انگلیسی ِ یک دوست و قهقهه می خندم – عصر بود، چقدر خوب است که همه چیز در عین بهم ریختگی و مزخرف بودن شان هنوز جای خنده را باز می گذارند

. . .

کریسمس هم گذشت و من امسال تبریک نگفتم، امسال اون از تمام اون کسایی که بهم می گن خارجی دورم، ولی باز هم سال نو که داره می آد مبارک باشه، امیدوارم سال جدید اگه نمی خواد بهتر از امسال بشه گند تر و بیخود تر نشه

. . .

سودارو
2005-12-25
نه و بیست و یک دقیقه ی شب

December 25, 2005






امروز . . . مرگ چه رنگیه؟ بعضی ها می گن سیاه، بعضی ها می گن بی رنگ، من نمی دونم، اصلا نمی دونم مرگ چه رنگی می تونه داشته باشه، می تونم حدس بزنم که مرگ هر کسی یه رنگ داره، رنگ مرگ من خاکستری، شاید هم زرشک خال خالی، من فقط می دونم که مرگ قشنگ ترین اتفاقیه که می تونه زندگی یه نفر بافته، و می دونی، وحشتناک ترین واقعه است برای تمام کسایی که اون شخص رو دوست دارن، و من تو رو دوست دارم و این خیلی وحشتناکه که وقتی مثل امروز می رم بیرون، تمام دنیا برام بیگانه باشه، که . . . به خودم می گم ده درصد هم ده درصده، می گم شاید . . . شاید . . . شاید
. . .

امروز 24 دسامبر 2005 و من نشسته ام تو یک شهر که پر از ابره فکر می کنم که تو رفتی تهران و یا هنوز مشهدی یا . . . نمی دونم، دلم گرفته، دلم خیلی گرفته، هیچ کاری نمی تونم بکنم، ذهنم همه اش می ره سراغ آرزو های دور . . . خیلی دور . . . امروز که رفتم بیرون، تو هر نقطه ی هر خیابونی یه خاطره می اومد جلوی چشمم و من . . . داشت حالم بهم می خورد، نفسم . . . شاید تمام کسایی که از جلوم رد شدن گفتن چه پسر ِ اخمویی برای این سر صبحی و . . . تمام نقطه های شهر تاریکه، تمام نقطه هاش، من دارم فکر می کنم که هنوز هم مثل تمام این سال ها همون مسیری رو هر روز که می خوام برم دانشگاه می رم که یه بار با تو رفتیم، فقط برای اینکه یک بار با تو رفتیم، با تو . . . اولین عمل کیه؟ کی؟ امروز؟ فردا؟ یا . . . تمام این سال ها می دیدم حالت بد می شه و هیچ وقت نگفتی که چرا . . . هیچ وقت، همیشه تو خودت ریختی و حالا . . . من دلم آتیش تمام اون میل هایی رو می خوره که می تونستم بنویسم، تمام لحظه هایی رو که می تونستیم با هم باشیم، تمام روز هایی رو که . . . فکرم جواب نمی ده، زمین هنوز داره می چرخه، و یک نفر برام کامنت می گذاره مرسی که می نویسی و من می خونم و بلند می گم به چه قیمتی؟ به چه قیمتی؟ به چه قیمتی؟

سودارو
2005-12-24
دوازده و پنجاه و نه دقیقه ی ظهر

من دارم دیوونه می شم و چقدر خوبه که اونقدر انگلیسی حالیمه که می تونم والت ویتمن بخونم و تمام وجودم بلرزه و می تونم جان بنایان بخونم و تمام روحم بلرزه و چقدر خوبه وقتی راه می رم تو اتاق و مثل فیلم انجمن شاعران مرده همنوا می شم با عمو والت و مشت می زنم تو هوا و می گم

I sound my barbaric YAWP over the roofs of the world


چقدر خوبه من این کتاب ها رو دارم، چقدر خوبه
. . .

December 24, 2005

دیوانه . . . همان اول گفتی دیوانه می شوی و . . . کدام یک دیوانه تر بودیم؟ من یا . . . نه خانوم، حالا حالا ها کار دارد که چیزی بتواند مرا شوکه کند، دانه دانه ی حرف هایت را گوش می کردم – نه، می خواندم، گم شده بودم، حالم . . . گیج بودم، گیج . . . خطوط تو می آمد و من می خواندم و . . . چهارده صفحه؟ همه را ذخیره کردم روی هارد، شاید که تنها دلخوشی م شده همین، که خط های مرده را بخوانم، بخوانم، هی بخوانم که . . . – گوش می کردم و حواسم بود که بیدار نشوند و . . . و تو می گفتی و گریه می کردی و می لرزیدی و می گفتی و . . . من، نه، شوکه نمی شوم، صبح که قوری از دستم افتاد و چای ها ریخت روی گاز، می دانستم که دیگر چیزی نمی تواند شوکه ام کند، می دانستم که وقتی . . . خودت گفتی او را از من بگیرند چیزی درون من خرد می شود که هیچ وقت، هیچ وقت نمی شود برگردد و حالا . . . چشم هایم را می بندم و چقدر همه چیز تلخ شده است. مهمان داریم، سر شب خودم مهمان داشتم و الان . . . نشسته اند به صحبت و من، ریدیوهِد گوش می کنم و تمام وجودم یخ می بندد با این صدای سرد، با این . . . میل را یک بار دیگر می خوانم و . . . فکر می کنم کاش دوباره زمان دیگری بود، زمان دیگری که من . . . یادت هست؟ تنها آرزوی ت یادت هست؟ هیچ وقت . . . همان یک بار هم نگذاشتی، می دانستی خانه بهم می ریزد، مگر نریخته بود؟ مگر . . . من دلم گرفته است، من به ابعاد تمام ثانیه هایی که می گذرد دلم گرفته است، و حالا . . . دلم را خوش بکنم به چی؟ به دختری که حتا نمی توانم صدایش را بشنوم؟ به تو که حتا نمی توانی مرا ببینی و به چت بسنده می شود همه چیز، به او، به او که همیشه فقط می گفتم هست، حالا اگر نمی شود حرف زد، هم را دید، هست و . . . می گویی ده درصد هم شاید نشود که از عمل برگردد، کبد بیمار، دریچه ی قلب بیمار، مغز بیمار، چه بکنند؟ عمل اول را رد بکند، دومی چی؟ شاید سومی هم باشد، می تواند؟ یعنی می تواند؟ من دلم می گیرد، من خیلی دلم می گیرد، تو که می دانستی، تو . . . می دانی، دلم را خوش می کنم به میل ها، میل ها که می رسد، دلم را خوش می کنم به امید کلماتی که خواهند بود، نه؟ خواهند بود، باید باشند، که من . . . قول داده ام، قول داده ام
. . .

چقدر هوای وجودم سرد است، کاش می دانستی
. . .


کولی



نوش
تلالو ِ افسونگر ِ نقش های ِ گذران ِ تصاویر
، آواره
، و جام که میان دست چرخ می خورد
چرخ می خورد
رنگ می بازد
سرد می شود
. . .

کدام سو؟
کدام راه؟

انگشت ها کبود و جشن برگ ریزان
پایان اندوهناکی بر خود گرفته است در
. . . برف، یا تگرگ؟
و نفس در مقابل ت مثل همه ابر های آواره ی ِ رها،
- چشمان دختر در هوس هایش می رقصد -
نفس مثل ابر در باد و سرود ِ خشک برگ برگ ِ کتابی
که پر شده از باران ریز و لرزش کبود انگشت ها
که می غلتند در نفس نفس هایش
. . . نه اشک، نه باران

نوش
تصویر ِ
قدم
قدم
. . . قدم زدن های
، هیاهو های پوک
، درختان سر برافراشته ی پوک
، زمین های سر سبز زیبای پوک
در تصویر خواهش های سرخ رنگ میان لب ها
که پایان نگرفته
. . . در قدم های خیابان های همیشه با صورت های غریبه ای
، که پیش می رود و . . . سکوت
. . . که پیش می رود و بوق
آخر هنوز آرزوی . . . تمام نشده صدای پای مرد ها
بوق، سکوت، آواره، سکوت
نفس ها تلخ می شود برای همیشه
هق هق هر شب
بارش شب
ابر ها ناامیدانه سفید می کنند
تمام شب را
. . .


زمان گذشت
گذشت و . . . تمام نشده شب
ابر ها خشک می شوند

، نوش
صدای ویلون می شنود دختر
والس در نوای باد
. . . میان ابر ها و
. . . صدای اندوهناک ِ قدم های
تق
تق
تق
.
.
.
. . . صدای در زدن های مداوم
دیگر هیچ گاه، هیچ گاه، سلامی میان دو لب سرخ برای
خواهش کوچک میان لب هایش نخواهد
نخواهد بود
. . . دیگر


نوش
دور می شوند
ابر ها
و دور
باد
و دور
نفس
تمام نیمکت ها خالی
. . . میان درخت ها و برگ ها و بارانی که تگرگ نمی شود


سودارو


December 23, 2005


شعر شماره ی هفتصد و چهل و هشت
یکشنبه، چهارده بهمن یک هزار و سیصد و هشتاد
بدون هیچ گونه تغییری با متن اولیه تایپ می شود


در تنهایی یک پسر


راستی، شما یکی از نیافته اید در میان این اوراق سپید
دفتر هایم؟
گوئیا گمش کرده باشم در میان ِ افسانه های
، ایران باستان
آنجا که گیلگمش در ایلامش به
، آوازی راه می رود در زمین
و آناهیتا، آواز مهر و
محبت را می خوانده به شیر های ایستاده ی
. تخت جمشید


. . . و یا شاید
، در شهر هم می شود گم شد
بزرگ شده است و
، غریب
. . . خودت که بهتر می دانی
، من بار ها در تجسم حجمش گم شده ام
و من بار ها در زیر دود هایش له شده ام، در بارانهای
. . . اسیدی اش

آری، آری
، من
او را گم کرده ام در هیاهوی آهنگ های
، پاپی که با آن ها شعر هایم را می نوشتم

، در سرسرای تاریک زندگانی

، در این زمانه ی هولناک

و چقدر همه چیز زود تمام می شود، حتا
، عشق

و شما عاشق شده اید؟
، آه، یادم رفته بود، من در میان خاطراتم
، یک نفر دیگر را هم جا کرده ام
یک نفر دیگر که
عاشق بوده است، و با
عشق، گریسته است تمام روز ها
، را
، و چقدر، به اندوهی آرام
دنیا را اشک می ریزد این
روز ها، این
، روز هامان که در خیابان های شهر
، به امیدی هیچ، به قهقهه می خندیم
، تمام حرف ها را

این روز ها که ما تازه فهمیده ایم پشت
. . . خنده هایمان هم مفهومی هست

، و راه می رویم، و بر درون قلبهایمان
عشقی را حمل می کنیم که از گذشته های
، دور

و من اشک هایم را از زیر درختان
، سپیدار جمع کرده ام
و همه را ریخته ام درون کیسه ی کوچکی، که
بر خاطراتم دفن می کنم هر زمان
، و باز به یاد می آورم
، یک جفت چشم سیاه کوچک را
که برایش لبخند می زدم و
، و می نوشتم: سلام
، آسمان ِ آرزو ها

، و او هم، در میان ذهن خسته اش، یک توی ِ عزیز
. می یافت برای من: دوستت دارم

و ما چقدر دوست داریم تمام زمین را که زیر
آسمان آبی می درخشد، راه برویم، حتا
در گورستان شهر هم، ما عشق
. . . می ورزیم

یادت هست؟
باد دارد مو های سیاهت را با خود می برد از
، جلوی نگاه ِ زیبای ِ آرامت

، و باد دارد ذهنم مرا می آشوبد

یادت هست؟
، من تمام شب را گریستم تا صبح
که اندیشیدن سخت می شود گاهی
. . . و تنها
و من دارم که فکر می کنم شاید دیگر وقتش
بود تو هم یک فریاد
بر می آوردی . . . نه، وقتش نبود؟

من دلم دارد می لرزد، که دخترکی در
این روز ها، رو به روی چشمانم
نشسته است، و برای ِ من، صورت
پسرکی را می کشد، که یک روز، در میان
، حجم سیاه زندگی گم شد

. . . و دیگر باز نیامد به عشق

پشت پنجره یک خیابان:
است، و من در اتاق
، کوچکم
س، روز ها ست داریوش گوش می کنم

و پشت پنجره را نگاه
، می کنم
باد ها از مشهد می وزند به
، شهر
، و من دوست دارم تو را بو بکشم

و یک پسر را به یاد بیاورم، که در دفتر
قهوه ای خاطراتش، یک نفر دارد
داستان جنگلی را می نویسد، که یک روز چوب بر ها
، خانه های روباه هایش را سوزاندند

و یک روز یک پرنده جفتش را در قفس
، سرد یک پسر، گریست

و پرواز پرنده ای که مرده بود روی آب
. . . حوض

همه را یادت هست؟ من از آن
روز ها تا به امروز، هنوز هم
تو را در میانه ی قلب کوچکم نگه
، داشته ام

. . . که یک نفر این پسر را دوست دارد

و من هنوز هم دختر را به یاد
، دارم، با موهای سیاهش
و لبخندی که به صورتم می گفت، حالا
، وقت نگاه کردن به ساعت نیست

، کمی دیگر بمان

و بگو در شهر چند پنجره هنوز
باز است؟

و بگو در شهر هنوز چند نفر عاشق
. . . مانده اند
باور کن، من هنوز هم
در میان کلمه کلمه شعرم، تو را
می نویسم، و تو در آن شعر های
طولانی ت، هنوز هم
مرا می نویسی، پسرک ِ کوچک
. . . من

، و من دلم می خواهد کمی گریه کنم

ساعت دوازده است و در ساعت دوازده
، تمام پرنده ها می خوابند

و تمام پرنده ها خواب یک عشق را
، می بینند

دلم گرفته است، و
، در شهر غریب مانده ام هنوز
عشق من به شهری دیگر، دارد روز هایش
را می گذراند، و پسری را یاد آور
می شود، که سال ها است از او
، دور است

. . . و سال ها است از او دور است


شعر را خواندی و دست هایت را گذاشتی روی صورتت و دست هایت تمام صورتت را پر کرده بود و بی حرکت بودی و هیچ چیزی نگفتی، حتا نلرزیدی، حتا داد هم نزدی، دست هایت را روی تمام صورتت گذاشتی و بدون هیچ صدایی گریه کردی، فقط گریه کردی، فقط . . . آره، شانزده بهمن بود و من . . . امروز سوم دی ماه است

امروز یک روز لعنتی است توی یک سال گه در یک . . . امروز جمعه است. آن سال شانزده بهمن سه شنبه بود، صبح بود، ساعت نزدیک یک ربع به ده بود که . . . امروز وقتی بیدار شدم هنوز گیج بودم، از سرما خوردگی، از . . . نمی خواستم، گفتم آن لاین . . . گفتم که شاید میلی . . . و بود، دو چند تا میل بود؟ نمی دانم، همان اول اسم تو را دیدم و هم خوشحال شدم و هم لرزیدم که شاید . . . آره، شاید، میل تو بود و همان خط اول را که دیدم تمام وجودم لرزید، گفتم که . . . دی سی شدم، میل ذخیره شده را باز کردم و خطوط، خطوط، خطوط . . . در را بستم، اولین قطره ی اشک که روی صورتم غلتید در را بستم، صبح جمعه ی سوم ِ دی ماه که . . . فقط گریه کردم، گریه کردم و لرزیدم و اشک ها روی صورتم می ریخت و من . . . حتا صدایت هم بلند نشود که نفهمند که . . . دلم گرفته است، دلم خیلی گرفته است، تو . . . وقتی گریه ات تمام شد، گفتی که چرا یادت نمانده بوده؟ چرا؟ چرا؟ و همان روز هیچ کدام فکر نکردیم که من باید یادت باندازم و
. . .

خواب دیده بودم، خیابان بلندی بود، تو از دور آمدی و می خندیدی، گفتم چرا می خندی؟ گفتی می خواهم تو را بسپارم به خدا و برم، گفتی که یک دوست مواظب من هست، گفتی . . . نوشتم که من نمی دانم این مصطفی کیست، ولی می خوام چشم های هر دو تا تون را در بیارم بگذارم کف دست تون که . . . من نامه را می خواندم و گریه می کردم و یک روزی بود، یک سال و خورده ای بعد از همان روزی که تو توی تصادف مرده بودی، توی شانزده بهمن سال ِ یک هزار و سیصد و هفتاد و نه که وقتی آوردنت مشهد ضربان قلب ت شانزده تا بود، خوب شدی، نه؟ خوب شدی، خوب و . . . یک لخته بود، توی سرت یک لخته بود از تصادف، وقتی رفتی تو اتاق عمل یک قطره اشک بود روی صورتت و وقتی برگشتی همان قطره اشک، خشک شده و تو . . . تو رفته بودی، تو رفته بودی

اسم ت الهه بود. متولد بیست فرودین ِ یک هزار و سیصد و شصت و سه، نمی دانم، شاید توی همان ساعتی به دنیا آمدی که من به دنیا آمده بودم، در همان روز، اسم من مصطفی بود، و اسم او، علی . . . اسم کسی که . . . چند سال توانستید با هم باشید؟ چند سال؟ مرگ، پنجه های مرگ . . . نه، نه که همه اش تقصیر همین آدم های مقدسی است که نماز می خوانند به چه زیبایی و حج می روند و دروغ می گویند و امروز، امروز سوم دی ماه من باید زار زار گریه کنم که تو ده ثانیه می خواهی صدایم را بشنوی قبل از اینکه برای تهران، برای عمل، عمل هایی که گفته اند حتا اگر برگردی هم هیچ وقت مثل قبل نخواهی شد، که . . . من میل را می خوانم، من، زار زار گریه می کنم، من . . . امروز سوم دی ماه است، یک هزار و سیصد و هشتاد و چهار، و تو فردا، یا پس فردا می روی تهران، تو . . . من دلم گرفته است، من سخت دلم گرفته است، می دانی
. . .


و هنوز، هنوز هم بعد تمام این سال ها، نگاهم خیره می ماند روی دست خط تو، پشت آن خطاطی شعر سهراب، که نوشته ای

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است

و امروز من تمام نگاهم تر است، تر، با قطره های درشت اشک که هی می غلتند روی صورتم و هی صدای آهنگ توی اتاقم که کسی، هیچ کسی نفهمد که . . . که . . . که
. . .

هنوز هم دوستت دارم


مصطفی
2005-12-23
نه و هجده دقیقه ی صبح
. . . شاید کم کم باز هم بشه نوشت

انگاری که . . . نه؛ چیزی نیست، همان رنج دادن های همیشگی ست، نمی گذارد، وجود هایم در هم ریخته اند و هر کدام به سویی که این کار، نه آن کار، نه . . . و من هنوز هم قدم را راست نگه داشته ام، حالا گیرم به سه راه راهنمایی نرسیده نفسم بند می آید و سرم گیج می رود و دیگر حرف پله ها هم نیست، حرف کشیدن خودت است از این سو به آن سو که . . . آدم ها فکر می کنند من می آیم، من می روم، من . . . پسرک می گوید می دانم که بر می گردی، پس نمی گویم که بر نگرد، من . . . یعنی هیچ کدام نمی بینید که من هر بار می میرم و باز زنده، نشسته ام اینجا، حالا گیرم تکه ی دیگری از وجودم دیگر نفس نکشد، که . . . من فقط خواب می بینم، چشم هایم را می بندم و تو کنارم هستی، سرم را می چسبانم به تپش های قلبت و می خوابم، همه اش . . . خواب دیدم، باز هم خواب دیدم، خانه ی عزیز بود که تو دنیای مزخرف واقعی دیگر نیست، یادم نیست کی ها بودند، ولی خوب بود، خیلی خوب بود . . . سرم را می گذارم روی بالشت و می خوابم توی دست های تو و . . . حالا گیرم با یک مسکن دیگر، حالا گیرم با . . . نفسم بند می آید، حتا وقتی هم می خندم نفسم بند می آید، چقدر سرد شده است همه چیز
. . .


این شعر را امروز صبح نوشتم، توی این شعر ویتمن نماد انسانیت است و آزادی و برابری، همان ایده آل های همیشگی، اوفلیا نماد سادگی و عشق و احساسات، بخشی که از هملت نقل می کنم مال وقتی است که اوفلیا از قتل پدرش دچار شوک می شود و در حالی که تمام مو هایش را به گل آراسته توی دریاچه ای – یا رودی؟ درست یادم نیست – غرق می شود، دخترک هم تو هستی، تو و تمام احساس بدی که این دو روز دارم
. . .


ساندویچ ِ شور




غم انگیز؟
حرف یک لحظه ی نمناک ِ چشم ها
در روزی در بهار
یا تابستان
یا هر فصل مزخرف دیگری
نیست
که گذاشته ای شعر ها درونت بمیرند
خرد
نابود شوند
حرف کوچکی هم نمانده است
برایت
درون تپش های بیهوده ات
برای این برگ های همیشه سپید . . . غم انگیز؟
دختری که از خیابان می گذرد
می گوید این فقط تصویر شبی ست
که صبح خواهد شد، می گوید: هر چند که دیر
. . .
دختری که از خیابان می گذرد
باور ندارد که تمام شب بیهوده است
می گوید که
کوچک ترین جوانه نشان می دهد مرگ واقعا وجود ندارد
به همه چیز می خندد
به تمام این شب های مسخره می خندد
و از خیابان رد می شود

اوفلیا
تصویر غم انگیز ِ برگ ها در پاییز
یا هر فصل مزخرف دیگری که
. . .
و برکه ای
با آبی خروشان
. . . که در آن وجودی


And will a’ not come again?
And will a’ not come again?
No, no, he is dead:

برکه . . . چشم هایم خیره می ماند
در نقش آبی که وجودی در آن غرق . . . غم انگیز؟
فریاد پسری است در خیابانی که
کسی در آن تانگو را جز کفری ممتد
نمی داند
خیابان پوسیده ای که در آن
جز غریبه ها آن هم در نیمه شب
کس ِ دیگری گریه نمی کند
خیابانی امتداد یافته است در تمام شهر
و فریاد پسری است در
خیابانی که سر بر نمی گرداند
نه آدم ها
نه ماشین ها
. . . نه خیال ها

And will a’ not come again?

و فکر می کنی که . . . کتاب را می بندی
. . . نقش زرد رنگ مردی کنار درخت نشسته
کتاب را می بندی و
چهار صد و بیست و دو صفحه شعر که
. . .
ویتمن یا اوفلیا؟
. . . یا نقش همین خیابانی که پیر می شوی و بگذر
دختری که از خیابان رد می شود
مرگ را باور نمی کند
دختر می خندد و اوفلیا میان برکه
گیج می ایستد

No, no, he is dead:

اوفلیا، گریه می کند و گیج
گل ها سراسر مو هایش را پوشانده
که روزی در تابستان . . . ؟
یا زمستان
. . . یا پاییز
چه فرقی دارند این فصل های مزخرف؟
چه فرقی . . . ویتمن؟ یا اوفلیا؟ یا خیابان که
. . .


شلوغ است
دود
سرم گیج می رود
هر نفری که رد می شود
تنه می زند و
قهقهه می خندد
باور کن – از ته دل
هر کسی که رد می شود
فحش می دهد
که آسمان هنوز آبی ست
که شهر، هنوز زنده است
. . . فحش می دهد به خدا که
ویتمن، یا اوفلیا، یا خیابان؟

مصطفی
2005-12-22

پیوست های شعر

کوچک ترین جوانه نشان می دهد مرگ واقعا وجود ندارد
خط شعری است از والت ویتمن


چهار صد و بیست و دو صفحه شعر که
تعداد صفحات شعر ویتمن در نسخه ی چاپ انتشارات آکسفورد


And will a’ not come again?
And will a’ not come again?
No, no, he is dead:

نمایشنامه ی هملت – اثر ویلیام شکسپیر – پرده ی چهارم – صحنه ی ششم – جمله از اوفلیا است، فکر می کنم آخرین حرفی که قبل از مرگ می زند

December 21, 2005


متن رمان ملکوت اثر بهرام صادقی را در فورمت پی دی اف از اینجا دریافت کنید

http://www.aliaram.com/files/Malkot.pdf

با مجله ی شعر که آشنا هستید؟ هم لینک سایت را می گذارم و هم لینک پی دی اف کتاب شعر پاریس در رنو، که مثل تمام کتاب هایی که برای خواندن خوب هستند، جواز نمی گیرد

http://www.poetrymag.org/

http://www.poetrymag.org/revue/ebook/parisdarrenault/paris-dar-renault.pdf

وبلاگ جدید آقای سورئالیست، مبارک باشد

http://myownlife.blogfa.com/

شبانه های ابلوموف، وبلاگ یکی دیگر از دوستان، باز هم مبارک باشد

http://oblomof.blogfa.com/

این هم یک آدرس دیگر از روزنامه ی روز برای آن ها که پشت فیلتر گیر کرده اند

http://ro0zonline.com/

راستی، این مقاله ی آقای امبرتو اوکو ی نازنین را هم اگر دوست دارید بخوانید

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/world/more/5801/

این متن کتابلاگ را هم در مورد نشر ورجاوند و دزدی در ملا عام این نشر از دست ندهید، من تمام سعی م را می کنم که دیگر هیچ وقت از این ناشر کتابی نخرم، امیدوارم هیچ وقت هم مجبور نشوم که با این نشر قراردادی را امضا کنم

http://www.ketablog.com/archives/000643.php

این هم در مورد اعتیاد اینترنتی خوب بود، نخندیدم به طنز ش، ولی ارزش یک بار خواندن را دارد

http://www.noqte.com/blogs/blog.php?code=147

این لینک ها را می گذارم به عنوان شب یلدایی که اگر کسی هست که افتاده به وبلاگ گردی، شب پر باری داشته باشد . . . شب خوش، همیشه دوست دارم بلند ترین شب سال را بخوابم، ولی . . . خوب، هنوز که بیدارم، هر چند چقدر گیج
. . .

2005-12-21
هفت و بیست و دو دقیقه ی شب

December 20, 2005


صبح تمام وجودم پرواز کرد به سمت این شعر، وجودم می خواست آن را ترجمه کنم، ترجمه کردم، سریع ترجمه شد، شاید در یک ربع، و تایپ شد، آن را می گذارم اینجا، هم متن انگلیسی ِ آن را، هم ترجمه ی خودم را، هم ترجمه ی دکتر سیروس پرهام را که با هم مقایسه کنید، نظر بدهید لطفا، ممنون می شوم

مصطفی

پسر شهر دروغ ها

2005-12-19
نه و بیست دقیقه ی صبح

* * * *

این شعر بعد از ترور ابراهام لینکلن رئیس جمهور وقت امریکا به فاصله ی کوتاهی بعد از پایان جنگ های داخلی امریکا سروده شد. لینکلن به انتقام پیروزی یانکی ها و لغو برده داری جانش را از دست داد. والت ویتمن متاثر از واقعه ی اتفاق افتاده چند شعر نوشت، مشهور ترین آن ها یکی همین شعر است و دیگری " زمانی که یاس ها بر آستانه ی خانه به شکوفه باقی مانده اند " می باشد که هر دو جزو مشهور ترین شعر های امریکا هستند. در این شعر منظور از ناخدا ابراهام لینکلن، از کشتی امریکا و از سفر سخت جنگ های داخلی است. ویتمن از سرودن این شعر اظهار تاسف کرد، چون فرم سنتی شعر و شهرتی که پیدا کرد چشم ها را از فرم نوی شعری او – به قول خودش بازی های زبانی ش – دور می ساخت، با این حال، شعر جزو به یاد ماندنی ترین شعر های تاریخ ادبیات امریکا و جهان باقی مانده است


O Captain! My Captain!

Walt Whitman

O Captain! My Captain! Our fearful trip is done,
The ship has weather’d every rack, the prize we sought is won,
The port is near, the bells I hear, the vessel grim and daring;
But O heart! Heart! Heart!
O the bleeding drops of red,
Where on the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.

O Captain! My Captain! Rise up and hear the bells;
Rise up – for you the flag is flung – for you the bugle trills,
For you bouquets and ribbon’d wreaths – for you the shores a-crowding,
For you they call, the swaying mass, their eager faces turning;
Here Captain! Dear father!
This arm beneath your head!
It is some dream that on the deck,
You’ve fallen cold and dead.

My captain doe not answer, his lips are pale and still,
My father does not feel my arms, he has no pulse nor will,
The ship is anchor’d safe and sound, its voyage closed and done,
From fearful trip the victor ship comes in with object won;
Exult O shores, and ring O bells!
But I with mournful tread,
Walk the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.


!ای ناخدا! ای ناخدای من
سروده ی والت ویتمن
ترجمه از دکتر سیروس پرهام

،ای ناخدا! ناخدای من! سفر پر بیم و هراس ما به پایان رسیده است
، کشتی از ورطه های خطر به سلامت رسته است و ما به پاداشی که می جستیم رسیده ایم
، بندرگاهها نزدیک است، صدای ناقوسها را می شنوم، مردم همه غرق در شادمانی اند
و نگاهها بدنه استوار کشتی سر سخت و بی باک را که پیش می آید
؛ دنبال می کنند
! اما ای دل من! دل من! دل من
، ای قطره های سرخرنگ خون
که بر عرشه کشتی، بر آنجایی که ناخدای من
. سرد و بی جان افتاده است، ریخته ای

؛ ای ناخدا! ناخدای من! بپاخیز و صدای ناقوسها را بشنو
بپا خیز – برای توست که پرچم افراشته شده است – برای تو است
، که شیپور به صدا در آمده
؛ این دسته گلها و تاجهای گل برای تو است – این ازدحام بر ساحل دریا برای تو است
این توده پرجنبش و بی قرار ترا می خواند و چهره های مشتاقان
؛ به سوی تو بر می گردد
! ای ناخدا! ای پدر گرامی
! بگذار که دست خود را زیر سرت نهم
اینکه تو بر عرشه کشتی سرد و بی جان افتاده ای
. رویایی بیش نیست

، ناخدای من پاسخی نمی دهد، لبانش رنگ پریده و بی حرکت است
، پدر من دست مرا احساس نمی کند، حس و اراده ندارد
؛ کشتی به سلامت و پابرجای لنگر انداخته است، سفرش به پایان رسیده
؛ کشتی پیروزمند به مقصد رسیده از سفر پر بیم و هراس بازگشته است
! ای ساحل ها به وجد آیید، و ای ناقوس ها طنین افکنید
، اما من با گامهای ماتم زده ام
، بر عرشه ای که ناخدایم سرد و بی جان افتاده است
. گام می زنم

والت ویتمن – گزینه ی دو زبانه ی اشعار – ترجمه ی سیروس پرهام
صفحات 108 تا 110 – انتشارات مروارید
تهران – 1381 – 273 صفحه – چاپ دوم – تیراژ 1100 نسخه – 1600 تومان


آه ناخدا، ای ناخدای ِ من

سروده والت ویتمن
ترجمه از سید مصطفی رضیئی


، آه ناخدا
، ای ناخدای ِ من
سفر سخت ما به پایان رسید
کشتی دانه دانه صخره ها را پشت سر گذاشت
و ما پیروز ِ آرمان مان شدیم
ساحل نزدیک است
صدای زنگ ها را می شنوم
مردم
همه شادمان اند
چشم ها دنبال می کنند، حرکت
ثابت بادبان ها را
و کشتی ِ غم انگیز ِ شجاع مان را
وای وجود ِ من
وجود
وجودم
وای این قطره های سرخ رنگ که
می چکد
جایی بر عرشه
که ناخدای من فرو افتاده
سرد
و
. مرده


آه ناخدا
ای ناخدای ِ من
به پا خیز
به زنگ ها گوش کن
بلند شو
پرچم مان می درخشد
ساز ها برای تو می نوازند
و گل ها، روبان ها برای تو
تاج گل می شوند
برای تو ساحل به شوق افتاده
تو را می خوانند
صورت های مشتاق شان برای تو بر می گردد
اینجا ناخدا
پدر عزیز ما
این دست ها تو را در آغوش می کشند
و این رویایی است
که بر عرشه
تو فرو افتاده ای
سرد
و
. مرده


ناخدا
پاسخی نمی دهد
لب ها
بی رنگ
و
ساکن
پدرم آغوشم را احساس نمی کند
نه
نبضی نمی زند
نه
آرزویی نمی کند
کشتی به سلامت لنگر انداخته
سفر، به پایان رسیده
تمام شده
از این سفر سخت
کشتی ما با کالای پیروزی
بازگشته
آه ساحل ها، بخروشید
زنگ ها، بنوازید
اما من
اندوهبار گام بر می دارم
جایی که ناخدایم
بر عرشه
فرو افتاده است
سرد
و
. مرده


December 18, 2005


معنی ش این نیست که وبلاگ نویسی خواهم کرد، قرار است با امید. ا. چت کنم و دلایلی را برای اینکه حتما وبلاگ باید نوشته شود برایم بگویم، آن جا تصمیم خواهم گرفت، الان فقط می خواهم وبلاگ زنده بماند، همین، از سدریک که شوکه شد از تعطیلی وبلاگ معذرت می خواهم، از بلیس که این روز ها فقط سرش داد زدم هم، از هم نام که تمام این روز ها کمکم کرد نفس بکشم، از اِراتو که هنوز حاضر است با من حرف بزند، حالا گیرم فقط میل، از عباس معروفی که به من می گوید آیدین ِ من، از مهدی موسوی که می گوید: قوی باش . . . از همه معذرت می خواهم، من الان خرد شده ام، نمی توانم راحت باشم، با هیچ چیزی، در این وبلاگ تا اطلاع ثانوی چند تا ترجمه را از خودم منتشر خواهد کرد تا ببینم چه می شود، فعلا خودم را سپرده ام به باد و زمانی که می گذرد
. . .

داغان تر از همیشه

مصطفی

پسر شهر دروغ ها

2005-12-17
یک و بیست و سه دقیقه ی بعد از ظهر

* * * *

متن انگلیسی داستان را از اینجا دریافت کنید

http://www.shortstories.computed.net/hemingwaycleanplace.html

این متن قبلا در سایت کافه شبانه منتشر شده است، الان یه دستی به سر و رویش می کشم و دوباره منتشرش می کنم، یکی از داستان هایی است که دوست ش دارم، خیلی زیاد، به یاد کلاس های داستان ِ کوتاه ِ خانوم ِ تائبی، آن ها که قبلا متن را خوانده اند می توانند بگویند با ویرایشی که انجام می دهم کارم بهتر شده یا پسرفت کرده ام، لطفا این ها را به من بگویید، ممنون می شوم

* * * *

جایی تمیز و پر نور

اثر: ارنست همینگوی
ترجمه: سید مصطفی رضیئی

دیر وقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند به جز پیرمردی که در سایه ی برگ های درخت در برابر نور چراغ های الکتریکی، نشسته بود. در طول روز خیابان غبار آلود بود. اما در شب، شبنم به روی خاک می نشست و پیرمرد دوست داشت شب ها تا دیر وقت آن جا بنشیند، ناشنوا بود و حالا در شب سکوت بود و او این تفاوت را احساس می کرد. دو گارسُن درون کافه می دانستند که پیرمرد کمی الکلی است و چون او مشتری دائمی شان بود، آشنا بودند که اگر زیاده از حد مست شود بدون پرداخت پول کافه را ترک خواهد کرد، برای همین چشم از او بر نمی داشتند

یکی از گارسُن ها گفت: هفته پیش می خواسته خودش رو بکشه

چرا؟ -

نا امیدی -

برای چی؟ -

هیچی -

تو از کجا می دونی هیچی نبوده؟ -

خیلی پولداره -

آن دو نزدیک به هم دور یک میز کنار دیوار، درون کافه نشسته بودند و به ایوان، جایی که تمام میز ها به جز میزی که پیرمرد پشت آن در سایه ی برگ های درخت که در نسیم تکان می خورد نشسته بود خالی بودند، نگاه می کردند. یک دختر و یک سرباز از خیابان رد شدند. نور خیابان در علامت های برنجی روی یقه ی مرد می درخشید. مو های دختر بدون هیچ پوششی رها بود و به سرعت پشت سر مرد در خیابان می رفت

یکی از گارسُن ها گفت: گارد حتما بازداشت شون می کنه

چرا برات فرق می کنه که اون بتونه چیزی رو که می خواد به دست بیاره؟ -

بهتره همین حالا از خیابون بیرون بره. گارد می گیرد شون. اون ها همین پنج دقیقه پیش از اینجا رد شدن -

پیرمرد که در سایه نشسته بود با نعلبکی اش به جامش ضربه ای زد. گارسُن جوان تر پیش او رفت

چی می خوای؟ -

پیرمرد به او نگاه کرد، گفت: یک براندی دیگر

گارسُن گفت: مست می شی. پیرمرد به او خیره شد. گارسُن از پیش او رفت

به همکارش گفت: تمام شب می خواد بمونه، من الان ش هم خواب آلو ام، هیچ وقت قبل از سه تو رختخواب نمی رم. هفته پیش خودش رو باید می کشت

گارسُن یک بطری براندی و یک نعلبکی دیگر از کابینت درون کافه برداشت و قدم زنان به سمت پیرمرد رفت. نعلبکی را روی میز گذاشت و جام را از براندی پر کرد

به پیرمرد گفت: هفته پیش باید خودت رو می کشتی. پیرمرد انگشتش را حرکت داد: یک کم بیشتر بریز. گارسُن آن قدر براندی توی جام ریخت که پر شد و از لبه اش سرازیر گشت و روی نعلبکی اش ریخت. پیرمرد گفت: متشکرم. گارسُن بطری را به داخل کافه آورد. دوباره کنار همکارش پشت میز نشست

گفت: الان دوباره مست می کنه

هر شب مست می کنه -

برای چی می خواسته خودش رو بکشه؟ -

من از کجا بدونم؟ -

چه جوری این کار رو کرده؟ -

خودش رو از یک طناب آویزون کرده بوده -

کی پایین ش آورده؟ -

خواهر زاده ش -

برای چی این کار رو کرده؟ -

از روحش می ترسیده -

چقدر پول داره؟ -

خیلی -

باید هشتاد و هشت سالش بشه -

فکر کنم هشتاد و هشت سالش بشه -

من دلم می خواد برم خونه. من هیچ وقت قبل از سه صبح تو رختخواب نمی رم. این چه ساعتی برای خوابیدنه؟ -

اینجا می مونه چون اینجا رو دوست داره -

تنها است. من تنها نیستم. من یک زن دارم که تو رختخواب منتظرمه -

اونم یه زمانی زن داشته -

الان زن به چه دردش می خوره -

تو نمی تونی بگی، شاید اگه زن داشت اوضاع ش بهتر بود -

خواهر زاده ش مواظبشه -

می دونم. خودت گفتی که پایینش کشیده -

من نمی خوام این قدر پیر شم. پیری چیز گندیه -

نه همیشه، این یکی پیرمرد ِ تمیزیه، بدون کثافت کاری مشروب ش رو می خوره. حتا حالا که مسته، نگاش کن -

نمی خوام نگاش کنم. دلم می خواد بره خونش. اصلا به آن هایی که باید کار کنند اهمیتی نمی ده -

پیرمرد از بالای جامش یک نگاه به میدان انداخت، و بعد به گارسُن ها. او به استکانش اشاره کرد: یک براندی دیگر. گارسُنی که عجله داشت پیش او رفت

گفت: تمام شد. با لحن خاص کسانی گفت که با مست ها یا خارجی ها صحبت می کنند: برای امشب بسه، تعطیله

پیرمرد گفت: یکی دیگه

گارسُن گوشه ی میز را با حوله اش تمیز کرد و سرش را تکان داد: نه، تمام شد

پیرمرد ایستاد، به آرامی نعلبکی های ش را شمرد 1، یک کیف چرمی از جیبش در آورد و پول مشروب ها را داد، نیم پستا هم انعام گذاشت

گارسُن تماشایش کرد که در خیابان دور می شد. یک پیرمرد که بدون هیچ مشکلی، با وقار راه می رفت

گارسُنی که عجله نداشت پرسید: چرا بهش اجازه ندادی بمونه و مشروبش رو بخوره؟ آن ها داشتند کر کره ها را پایین می کشیدند: نیم ساعت هم از دو نگذشته

من می خوام برم خونه تو رختخوابم -

یه ساعت چه فرقی می کنه؟ -

برای من مهم تره تا برای او -

یک ساعت همیشه یه جوره -

تو خودت مثل پیرمرده صحبت می کنی. می تونه یک بطری بخره و تو خونه ش مست کنه -

مثل هم نیستند -

نه مثل هم نیستند. گارسُنی که ازدواج کرده بود هم موافق بود، نمی خواست ظالم باشد. فقط عجله داشت

و تو؟ تو اصلا نمی ترسی که قبل از ساعت معمولی به خونه بری؟ -

منظوری داری؟ -

نه مرد 2 ، فقط می خواستم شوخی کرده باشم -

گارسُنی که عجله داشت گفت نه. از فراز کرکره های پایین کشیده شده تنش را صاف کرد: من اطمینان دارم. من همه اش اعتماد دارم

تو جوانی، اعتماد داری و یه کار. گارسُن پیر تر گفت: تو همه چیز داری -

مگه تو چیزی کم داری؟ -

هیچی ندارم به جز کار -

تو همه چیز هایی که من دارم رو داری -

نه، من دیگه اعتماد ندارم و دیگه هم جوون نیستم -

ولش کن، پرت و پلا نگو و قفل رو بزن -

گارسُن پیر تر گفت: من از اون دسته آدم هام که دوست دارن تا دیر وقت تو کافه بمونن. از اون هایی که دوست ندارن به رختخواب برن. از اون هایی که برای شب شون به روشنایی احتیاج دارن

من می خوام برم خونه و برم تو رختخوابم -

گارسُن پیر تر گفت: ما دو جور آدمیم. حالا لباس هایش را پوشیده بود که به خانه برود: درسته که این جور چیزها همه شون خیلی قشنگن، اما این فقط مسئله جوانی و اعتماد نیست. هر شب دلم نمی آد کافه رو تعطیل کنیم چون ممکنه یکی باشه که کافه احتیاج داشته باشه

مرد، پس این کیوسک ها که تمام شب هم بازن چی کارن؟ -

تو نمی فهمی، این یه کافه تمیز و مطبوعیه، پر نوره، نورش خیلی خوبه و سایه ی درخت ها هم هست

گارسُن جوان تر گفت: شب خوش


دیگری جواب داد: شب خوش. چراغ های الکتریکی را خاموش کرد و به صحبت با خودش ادامه داد. البته که روشنایی یک مسئله است، اما مکان هم باید تمیز و هم مطبوع باشه، آدم موسیقی نمی خواد. البته که دلت موسیقی نمی خواد. نمی تونی هم جلوی هر باری با وقار بایستی، حالا برای این ساعت ها هم آماده شده باشند. از چه می ترسه؟ این مسئله ی ترس و یا وحشت نیست. این پوچی ِ که پیرمرد خیلی خوب می فهمه. همه اش پوچیه و اون هم یک مرد ِ پوچه. تنها چیزی که نیاز داره روشنایی و تمیزی و نظمه. بعضی ها همه اش توی این وضعیت اند و هیچ وقت هم احساسش نمی کنند، اما او می دونه که این همه اش پوچی و باز هم پوچیه 3 . پوچ ما، که در پوچی فرمانروا است. پوچ در اسم ِ پوچ ِ سرزمین ِ پوچ ِ تو، تو پوچی در پوچی همه در پوچی. پوچی روزانه مان را به ما عطا کن. و پوچی های مان در پوچی، همه در پوچی هامان و پوچ مان کن. و در اختیار پوچی مان قرار ده، برای پوچی. سلام بر پوچی، سلام بر پوچی پر از پوچی، پوچی بر تو باد
5


لبخند زد و مقابل یک بار با دستگاه قهوه ی بخار ِ براق ایستاد

مسئول بار پرسید: چی می خوای ؟

پوچی -

مسئول بار گفت: یک دیوونه ی دیگه. و روی اش را برگرداند

گارسُن گفت: یه فنجون کوچیک

مسئول بار برایش یکی پر کرد

گارسُن گفت: اینجا نور خوب و مطبوعی داره، اما مکانش مناسب نیست

مسئول بار به او نگاه کرد و چیزی نگفت. ساعت دیری در شب برای صحبت کردن بود.

مسئول بار پرسید: یکی دیگه هم می خوای؟

گارسُن گفت: نه، مرسی. و بیرون رفت

از بار ها و کیوسک ها متنفر بود. یک کافه ی تمیز و پر نور چیز ِ متفاوتی بود. الان، بدون اینکه بیشتر فکر کند، به خانه باز می گشت و به اتاقش می رفت، در رختخوابش دراز می کشید و سرانجام، با طلوع خورشید، به خواب می رفت. بعد از همه ی این ها، به خودش گفت: این فقط بی خوابیه، خیلی ها باید داشته باشندش





توضیحات

یک- از تعداد نعلبکی ها مشخص می شود چقدر مشروب خورده است، و بر این اساس پول می دهد
دو- یک کلمه ی اسپانیایی
Hombre

سه
Nada y pues nada y nada y pues nada = Spanish for: nothing and the nothing

چهار
در اینجا همینگوی قسمتی از دعای پدر مقدس ما را تغییر داده است، با اضافه کردن کلمه ی اسپانیایی پوچی. متن دعا این گونه است

پدر ما، که در بهشت فرمانروا است، با نام مقدس تو. فرمانروایی ت آمد. همان گونه در زمین که پیش از این در بهشت. در این روز نان روزانه ی ما را به ما عطا کن. و قرض های مان را بر ما ببخشایی، آن گونه که ما مقروضین را می بخشیم. و ما را به وسوسه رهنمون مباش. و ما را در اختیار شیطان قرار مده. آمین

پنج
قسمتی از دعای مریم باکره

سلام بر مریم مقدس، زیبای زیبایان، خدا با تو است

Hail to Mary, Full of grace, the Lord is with thee.

December 15, 2005


آیدین گفت یعنی چی؟ نویسنده نشسته بود پشت میز قهوه ای رنگ و سیب سرخ رنگ را توی دست ش نگاه می کرد، لبخند زد، گفت می بینی چقدر قشنگ است؟

صدایش تلخ بود. صدایش می لرزید. گفت: دیگر . . . آیدین می خواست داد بزند که تو . . . نویسنده دست ش را بلند کرد که چیزی نگو، گفت دیگه نمی تونم، گفت باید یک کم نگاه کنم به دنیایی که هست، گفت هر چیزی که شروعی داره، پایانی هم خواهد داشت، گفت . . . آیدین دیگر خسته شده بود، تکه داد به قفسه ی کتاب ها و نویسنده را نگاه کرد که سیب را گاز می زد، چقدر ولع داشت، آیدین حوصله ی بحث کردن هم نداشت

نویسنده بلند شده بود، نویسنده دست ش را گذاشت روی دسته ی کاغذ های پرینت شده، گفت می بینی؟ حجم کاغذ ها زیاد بود، خیلی زیاد، گفت همه شان را ترجمه می کنم، لبخند می زد، اشاره کرد به قفسه ی کتاب ها، گفت می بینی؟ حتا آثار دیکنز هم کامل ترجمه نشده، لبخند می زد، گفت این رفتن نیست آیدین

گفت آیدین، رمانم یادت هست؟ گفت آیدین تو قهرمان رمانم خواهی شد، آیدین حوصله مسخره کردن نویسنده را هم نداشت، گفت تو فقط حرف می زنی، تو فقط سه فصل ش را نوشتی و فایل ش دارد خاک می خورد توی هارد ژوزفینا

نویسنده گفت ببین، اتاق را منتشر کردم، مگر نه؟ توی برلین و توی سایت گردن ادبی، مگه نه؟ بعد اون همه بد بختی، بعد تمام اون روز هایی که حتا نفس هم راحت نمی کشیدم، بعد تمام اون روز هایی که کار کردن، ترجمه کردن برام جهنم بود، ولی تموم ش کردم، مگه نه اینکه چند تا کتاب بعدی هم انتخاب شده اند؟ مگه نه که تمام رمان توی ذهنمه، مگه
. . .

آیدین گوش نمی کرد، کتاب ها را نگاه می کرد، گفت وقتی سودارو مرد فکر می کردم می تونی دوباره برگردی، یعنی وقتی برگشتی فکر کردم این ادامه داره، فکر . . . نویسنده لبخند زد، گفت: می آیی یک شعر بخوانیم؟ گفت این آخرین پست وبلاگ سودارو است، گفت تحمل وجود سودارو رو ندارد، گفت آیدین، یادت باشه به همه بگویی که من جواب تلفن هم نمی دهم، ولی میل ها را می خوانم، هر چند که شاید جوابی نباشد، گفت آیدین، قبول کن، گفت آیدین تمام امروز ضربان قلبم بالای حد مجاز بود، امروز همه اش داشتم زجر می کشیدم، آیدین بر می گردم، توی کتاب هایی که خواهند آمد بر می گردم، فکر می کنی راحت است وجود سودارو را حمل کردن؟ آن هم بعد از خودکشی او؟ آن هم . . . گفت بیا این شعر را بخوانیم، این آخرین پست این وبلاگ است، بیا بگوییم: خداحافظ سودارو، می دانی، زمین هنوز هم می چرخد، می دانی، بدون سودارو هم دنیا همان گندی ست که بود، همان لجنزار، آیدین، آیدین
. . .


دلم تنگ می شود، خیلی هم تنگ می شود، ولی وقت . . . خیلی کم وقت دارم، کلی کار مانده، کلی کار مانده که باید تمام شود، نپرسید چه شد، هر چه بود تمام شد، دوباره . . . نه، این بار از صفر مطلق نمی خواهد دنیایم را بسازم، ته مانده ی چیز هایی هست، حالا . . . عادت داری دیگر، ظرف وجود ت باز به زمین کوبیده شد و خرد شد و باز تو هی بگرد تکه هایش را پیدا کن و بچسبان که . . . باز هم به زمین می زنندش؟ نمی دانی، واقعا نمی دانی . . . یکی از همان شعر های همیشگی ام را می گذارم، که یعنی خداحافظ . . . خداحافظ سودارو . . . ولی هستم، همین دور و بر ها، همین جا ها دارم می پلکم با یک متن جدید توی کوله ی خاکستری، متنی که آماده می شود برای ترجمه، برای نوشتن، برای شعر های جدید
. . .

من رو ببخشید



روزه


من فال گرفته ام
تمام شب باران ِ جیک
جیک
خواهد بارید
ستاره ای میان لبانت به ابعاد
اشک
خواهد درخشید
و خواب
آرام میان چشم
لبخند
خواهد شد

. . . من فال گرفته ام، چشمان قهوه ای ت
یک قلم سیاه و یک برگ سفید را
میان دو دست بر سر گرفته در تنهایی ِ اتاق ِ خالی
تب دار و خیس از عرق
که رویایی بود در جنگلی مه آلود
در سلام تنی که دوستش
. . .
. . . و شاعر گیج هی سیگار دود می کند که شعر
مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن . . . ردیف می کند
واژه های هر روز ِ مرده اش را که
. . .


صدا بزن همه شب
. . . آواز ِ من ِ آواره ی ِ مجنون را

هی سیگار دود می کند که شعر پرواز کند در میان انگشتان
یخ بسته اش
که بیا
بیا
من بر این کاغذ های مات رنگ پریده ام
من همان آوازی م که مدت هاست
. . . خواب می بینی که
مرده ام
. . . خواب می بینی که

. . . آجر های طلایی بنایی را
همان کاخ رویا ها؟
که در خواب کودکی گم شد؟

و فکر می کند شاعر
لرزان همه تن ش
داغ و بیمار
که زمان شاعر بودن از او گریخته
و صبر ندارد، وجودی که آرام نمی شود
لرزش انگشت ها دست ِِ چپش
و ضربان کوبنده ی قلبی که حتا سکته هم نمی کند
که زمان ِ شاعر بود . . . هی سیگار دود
می کند که من هنوز
آره، هنوز زنده ام
بخند
تو که نیستی و من فال می گیرم در نفس های طوفان های
این شب ِ زمستان
در چایی یخ کرده ی صبح و قهوه ای که عصر ها شکر نمی زنم
که هنوز رد انگشتان ِ تو
در صبحی که باد های بهاری
از من گم شدند
مثل تمام واقعیت زمان که فرو ریخت
مثل واقعیت دست های تو
که یک رویا شد
مثل همه آن لبخند ها، که تو از من
. . . دزدیدی

سیگار دود می کند و شعر که نمی آید
و فال ها، که همه غم می شوند
در ستاره ای که تمام عصر بر لبانت می درخشید
. . .

مصطفی

پسر شهر دروغ ها

2005-12-14
هفت و چهار دقیقه ی شب
تولد امام رضا (ع) – مشهد - ایران

December 14, 2005

ترجمه، از تئوری تا عمل موضوع سخنرانی امشب آقای دکتر وثوقی در دانشگاه بود. ساعت پنج و نیم تا هفت شب، جالب بود، الان آمده ام خانه و خسته ام – بعد از چهار تا کلاس و یک سخنرانی – ولی هنوز سر حالم، چقدر این روز های شلوغ دوست داشتنی ست

برنامه ی سخنرانی نیم ساعت دیر تر از زمان اعلام شده شروع شد، به خاطر هفته ی پژوهش سلسله برنامه هایی در دانشگاه برگزار می شود که شامل مجموعه ای کنفرانس ها و سخنرانی ها ست، برنامه ی قبلی بیشتر از زمان پیش بینی شده اش طول کشید، من نمی دانم چرا وقتی دانشگاه دو تا سالن دارد اصرار دارند که از یک سالن استفاده شود، خوب می شد از سالن دانشکده ی هنر هم استفاده کرد

علم ترجمه در ایران جزو مهجور مانده ترین علوم است، جامعه تقریبا نه نیازی به ترجمه احساس می کند و نه درکی مبتنی بر علم ترجمه به مسائل مرتبط به ترجمه دارد، این در برنامه ی امشب بسیار نمود پیدا کرده بود، وقتی تقریبا نیمی از سالن زود تر از زمان برنامه رفتند، این بر سخنران هم تاثیر گذاشته بود، آقا وقتی دانشجو های زبان انگلیسی پیش زمینه های کافی برای این چنین سخنرانی هایی را ندارند چه باید بکند؟

چرا اینقدر این برنامه ها گسسته هستند؟ نزدیک به دو سال پیش آقای عبدالله کوثری به دانشگاه ما آمدند و در مورد ادبیات امریکای لاتین یک سخنرانی دو ساعته ی فوق العاده داشتند، از آن زمان تا الان هیچ برنامه ای برگزار نشده بود، آقا دانشگاه زور ش می آید پول خرج کند از بیرون سخنران بیاورد، خوب، همین آقای دکتر وثوقی استاد همین دانشگاه هستند – با بیش از بیست و پنج عنوان کتاب ترجمه شده و نیم قرن تجربه – آقای لاهوتی در دانشگاه خود ما می آیند و می روند – نمی دانم ایشان چند عنوان کتاب ترجمه کرده اند، فقط می دانم کار های ارزشمندی از ایشان عرضه شده – آقای قاسمی که مسئول بخش ترجمه ی آستان قدس هستند و چند کتابی هم در زمینه متون دینی ترجمه کرده اند در همین دانشگاه درس می دهند و . . . کافی نیست؟ چرا برنامه ی منظم سخنرانی در باب ترجمه نداریم؟ آن هم با تعداد قابل توجه ی دانشجویان مترجمی در دانشگاه غیر انتفاعی خیام ِ مشهد

* * * *

از فردا – چهارشنبه – جشنواره ی شعر دانشجوی رضوی؛ گریز آهوانه در دانشگاه پزشکی مشهد شروع به کار می کند، دو روزی مشغول این جشنواره خواهم بود و سعی می کنم یک گزارش کوتاه وبلاگی هم از جشنواره بیاورم

* * * *

دكتر زاهدی اظهار كرد: رييس جمهور در جلسه‌ي هيات دولت گزارشي از كنفرانس سران اسلامي ارائه داد، گزارش مفصل بود، بخشي از آن را كه مي‌شود در اين جلسه گفت عرض مي‌كنم، مي‌خواهم بگويم كه واقعا بايد افتخار كنيد؛ مي‌دانيد كه رييس جمهور ما بسيجي بوده، هم به عنوان يك دانشجوي بسيجي و هم يك استاد بسيجي؛ فرمودند وقتي مي‌خواستم بروم، فقط به توكل خدا كردم و فقط به خاطر رضاي تو مي‌خواهم به اين جلسه بروم، ما را از اين جلسه رو سفيد بيرون بياور. چون زمزمه‌هايي بود كه هدف‌هايي پشت پرده‌ي كنفرانس بوده از جمله به نوعي بيانگر به رسميت شناختن رژيم اشغالگر قدس از سوي كشورهاي اسلامي. اين توطئه‌ي بسيار بزرگي است عليه كشورهاي اسلامي. گفتند ما براي جلسه‌ي افتتاحيه به آنجا رفته بوديم، همه در يك سالن بيرون جلسه نشسته بوديم و بعد اعلام شد كه به داخل جلسه برويم، بعضي‌ها بلند شدند و سريع به سر جايشان رفتند، بعد گفت ناخودآگاه - اصلا چيزي نبود - ما كه بلند شديم، پادشاه عربستان هم بلند شد و اصلا مثل اينكه برنامه ريزي شده بود - اينها واقعا عنايات الهي است - كه جلسه‌ي افتتاحيه اين طوري تلقي شود كه من و پادشاه عربستان داريم افتتاح مي‌كنيم، با هم وارد سالن شديم، تمام تلويزيون‌ها دارند نشان مي‌دهند، به افتخار ما دست مي‌زنند و گفت ما واقعا احساس كرديم يك نيروي ديگري ما را حركت داد، گفت جلسه‌ي افتتاحيه اين طوري شروع شد. بعد يك جلسه‌ي شام بود(البته من عذرخواهي مي‌كنم كه نمي‌توانم بعضي چيزها را بگويم)، همه‌ي سران نشسته بودند، گفت ما هم با سران يكي از كشورها در گوشه‌اي نشسته بوديم، متوجه نبوديم كه شاه عربستان وارد شد، ايشان آمده بود دانه به دانه حال و احوال، ساعت 10 شب بود، يك دفعه به ما گفتند كه ايشان وارد شده، بريم بر سر ميز شام، ما كه بلند شديم برويم سراغ ايشان حال و احوال كنيم، ديديم ايشان آمد سمت ما، يك خوش و بش اوليه كرديم و ايشان در همان جا اظهار علاقه كرد كه بنشيند با هم چند دقيقه‌اي صحبت كنيم، حالا همه‌ي سران نشسته‌اند آنجه، يك دفعه ايشان چنين چيزي گفت، نشستيم آنجا، تمام تلويزيون‌ها نشان مي‌داندند كه تمام سران ايستاده‌اند، ايشان اصرار كه بيا بشينيم يك گپ برادرانه‌اي بزنيم، مي‌گفت اين اصلا براي همه‌ي مهمان‌ها عجيب بود، مي‌گفت من اينها را فضل الهي مي‌ديدم، به خصوص صدا و سيماي عربستان روز اول كه رفتيم اصلا پوشش خيلي كوچكي از اخبار ايران مي‌داد و حتي صحنه‌هاي ورود را خيلي پوشش نمي‌داد، اما در آن موقع كه با پادشاه عربستان نشسته بوديم كل تبليغات براي ايران شروع شد، كه ايران اين طور است و آن طور است، گفت جالب بود كه بعد از اين ديديم دانه دانه تمام سران كشورهاي اسلامي دارند به پيش ما مي‌آيند و اصرار دارند كه ما به كشورشان برويم، اصلا اصرار دارند كه ما 10 دقيقه با آنها حرف بزنيم، اين خيلي مهم است. بعد مي‌گفت وقتي سخنراني ما تمام شد، يك موجي از شادي در بين تمام روساي كشورها ايجاد شد، حالا اسم نمي‌برم، ايشان در جلسه اسم بردند، حتي بعضي‌ها را اسم بردند كه خدا مي‌داند اصلا آدم باورش نمي‌شود، اينها آمده‌اند پيش من و گفتند كه خدا خيرت بدهد، تو آبروي ما مسلمان‌ها را خريدي، تو هويت دادي به اسلام، تو حرف درد دل ما را زدي، حتي آنها كه بر حسب ظاهر با امريكا رابطه دارند. از چند تا كشورها اسم بردند كه وقتي همراهان آن كشورها وقتي رهبر آن كشور حرف مي‌زدند، خودشان هم كفي نمي‌زدند، مي‌گفت وقتي كه ما صحبت كرديم، همه مشت‌ها گره كرده، حالت هم مرگ بر امريكا و هم درود بر شما. مي‌گفت با اين حالت از ما استقبال كردند و خدا مي‌داند ايشان در صحبت‌هايش اين بود كه اصلا محوريت كنفرانس رفت به سمت اين كه جمهوري اسلامي چه مي‌گويد. بعضي از بندهايي كه در قطعنامه قرار بود بيايد، اصلا حذف شد و كسي جرات نكرد وارد آن وادي‌ها شود و بعد بخش‌هايي در آن گنجانده شد از جمله اين كه حمله به يكي از كشورهاي اسلامي، به مثابه حمله به همه‌ي آنهاست. البته شايد اين عملي نشود، اما مهم اين است كه حضور ايران باعث شد كه يك وحدتي بين آنها با محوريت ايران اسلامي شكل بگيرد. آن هم توسط يك رييس جمهور بسيجي، اينها را گفتم كه شما به بسيجي بودنتان افتخار كنيد. رييس جمهور همين آرمان‌خواهي بسيجي كه شما داريد، استكبار ستيزي و عدالت‌محوري را در جهان مطرح مي‌كند و اينگونه مورد استقبال جهان اسلام قرار مي‌گيرد. ايشان قسم مي‌خورد و مي‌گفت كه يكي از سران آن كشورها به پيش من آمده بود و اصرار كه آقا تو را به خدا بيا به كشور ما، گفته بود كه طبق روابط ديپلماتيك، قبلا رييس جمهور قبلي ما آقاي خاتمي به آن كشور آمده است، حالا شما بايد بياييد، مي‌گفت گفته نه، شما بايد بياييد، يعني حضور رييس جمهور ما براي آن رييس جمهور افتخار مي‌آفريند و قدرت آن را بالا مي‌برد، الان اين جايگاه جمهوري اسلامي است

http://isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-630378

همین خبر در شرق آن لاین

http://sharghonline.ir/news/archives/001469.php

* * * *

فکر کنم این هفته که بیاید من هم چنان به مشکل کمبود وقت دچار باشم، یک کم می بخشید این وبلاگ از حالت روز نویس خوارج شده است و معلوم هم نیست کی به این حالت برگردد

مصطفی

December 11, 2005

خواب، داشتم فکر می کردم که همه ی آدم ها یه جور خواب می بینند؟ یعنی چون در خواب از حجم شعور جسمی مان دور می شویم و در واقع به نوعی می میریم، به منبع اصلی وجودی مان می رسیم و چون محدود نیستیم می توانیم اجسام را آن طوری که واقعی هستند ببینیم بر اساس علم جهان یا اینکه در خواب هم محدود های شعوری مان باقی می ماند، یعنی هر کس بر اساس ویژگی های وجودی خاص خودش خواب و رویا می بیند؟

مثلا من مثل نوع ادبیاتی که دوست دارم خواب هایم غالبا جریان سیال روح دارد، پر است از شکست زمان و مکان و واقعیت و شخصیت و . . . ولی مامان خواب هایش غالبا تمثیلی است، بابا بیشتر خواب هایش سمبلیک است

این سوال دو سه روزی است توی مغزم دارد چرخ می خورد، خوب اگر خواب ها فرق نمی کند که هیچ چیز، ولی اگر فرق می کند . . . می شود توی یک متن ادبی که توی ذهنم هست خیلی روی این مسئله کار کرد

* * * *

نمی دانستم خواب ها هم می شود زنده شوند، گفتم می آیم، گفتم وقتی حضورت رهایم نمی کرد و هر چی بحث می کردم که تا فردا صبر کنی قبول نمی کردی، راه افتادم، همان جور آشفته که بودم، با ریش اصلاح نشده و مو های شانه نخورده و دندان های مسواک نزده ی گیج تمام رفتار هایم، آمدم بیرون و اولین تاکسی و اولین اتوبوس داخل دانشگاه فردوسی و کتابخانه ی مرکزی و سریع کتاب ها را پیدا کردن و منتظر شدن برای کپی کردن ِ شصت صفحه از سه کتاب قطور قدیمی و اولین دختری که صورت گیج ش می گوید از کتابخانه آمده بیرون را خواستن که برود و تو را بخواند که من . . . آمدی گیج که باور نمی کردی آمده باشم که همان پنجاه دقیقه ی قبل میلم را خوانده بودی که گفته بودم امروز نمی شود و فردا خواهم آمد و تو . . . لبخند زدی و تکه دادم به در اتاقک فتوکپی و همان جور که منتظر بودیم حرف زدیم، من، با همان گیجی و آشفتگی که بودم، با همه درد های همیشگی م
. . .

راه افتادیم در خیابان های دانشگاه که من درست نمی شناختم، من همان جاده مال رو بین درب ورودی اصلی و ساختمان قورباغه ای شکل دانشگاه علوم - را بلدم و کاخ سفید – خوابگاه دختر ها نزدیک دانشگاه ادبیات - را، تو، می دانستی هر کدام از این راه ها به کجا ختم می شود، می دانستی از کجا ها برویم و چه جوری رفتار کنیم که از مان کارت دانشجویی نخواهند و اینکه چه نسبتی با هم . . . – جنبه که نداریم، آخرش ایستادیم رو به روی ایستگاه اتوبوس آقایان و آن هم پر از کسانی که تو را می شناختند و معلوم نبود درباره ی ما دو تا چه فکر های شیرینی که نکردند که . . . – هیچ کدام، نه مهم بود که چه می شود و مهم نبود که آدم های دیگر چه فکر می کنند

من
. . .

نمی توانستم فریاد بزنم، من . . . دلم می خواست بغلت می کردم و چرخ می زدم آنقدر که سرمان گیج می رفت، وقتی گفتی به خاطر چهار تا مسئله قبول می کنی که . . . من فقط با همان صدای بغض آلود م تنها توانستم بگم ممنون، که . . . که یکشنبه می رسد و تا چند ساعت دیگر می خواهم با واقعیت زننده ی عریان ذهنت را بشکنم، که امید . . . خدایا نظر ش عوض نشود، خدایا نظر ش عوض نشود
. . .

وقتی گفتیم خداحافظ و توی تاکسی نشسته بودم و خیابان های همیشه شلوغ و کاغذ های کپی شده ی تو دستم، داشتم فکر های خوشگلی می کردم درباره ی روز هایی که می آید، درباره ی . . . تا اردیبهشت، تا اردیبهشت، هنوز زمان . . . دلم می خواهد باز هم خوب فکر کنی، دلم می خواهد بیشتر با من آشنا بشوی، دلم . . . دلم برایت تنگ می شود اِراتو، حتا وقتی که کنارم راه هم می روی هم دلم برایت تنگ می شود، حتا وقتی که نفس هایت را نفس می کشم هم دلم برایت تنگ می شود . . . می دانی، واژه ها کمکم نمی کنند؛ نمی توانم در واژه ها آن طوری که دوست دارم خودم را رها کنم که به تو . . . به تو برسم
. . .

مصطفی
2005-12-10
یازده و بیست و یک دقیقه ی شب

من خودم هم درست نمی دونم خط اول پاراگراف دوم پست دیروز معنایش چیست، یادم نیست چه می خواستم بگویم

December 10, 2005

شهید . . . واژه ها توی سرم بهم می کوبند و قهقهه می زنند، تمام واژه ها دارند مسخره ام می کنند، نمی دانی چقدر سخت . . . شهید؟ بگو قتل عمد، وقتی که خلبان حاضر نیست پرواز کند . . . بی بی سی نوشته است می خواهیم شکایت کنیم، ولی به کجا؟ روزنامه ی روز هم همین را می نویسد، تلویزیون اعلام می کند که برای پنجمین روز امروز هم مدارس تهران و حومه تعطیل خواهند بود، تلویزیون یک برنامه ی تکراری را برای دومین شب متوالی پخش می کند که یعنی مثلا یاد آقای نوذری – مرحوم؟ - مبارک است در ذهن ما و من . . . فکر می کنم به تمام روز هایی که گذشته اند، من . . . دست هایم را ول می کنی، چرا؟ مگر نمی دیدی دارم التماس می کنم . . . از خواب می پرم، بعد از ظهر است، تمام فشار این روز ها . . . چقدر خوب است می توانی بخوابی، می خوابم و بیدار نمی شوم، هی غلت می خورم و باز خوابم می برد و تمام صبح جمعه را در یک خواب آرام
. . .

هی می زنم یک آهنگ لینکین پارک تکرار شود، هی . . . عصر آرام به یاد الکساندر پوپ و ژوزفینا که بالاخره حوصله ام سر رفت و ویندوز را عوض کردم – فقط سه ساعت؟ - و . . . تصویر ت لبخند می زند، خواب بودی وقتی می خواستم دوباره بخوابم، یک نفس عمیق کشیدم و چشم هایم را بستم، زمان . . . هوای مشهد سرد شده است، انگار مه است الان در خیابان تاریک شب جمعه، انگار . . . امیر حسین راه می رود، من دلم غش می آید با این راه رفتن این پسر کوچولو، قدم های خیلی کوتاه و تلو تلو خوران، آمد توی اتاقم و خودکار هایم را گرفت و فکر می کرد فرش برای نقاشی بهتر از کاغذ است، کاغذ را قبول ندارد، چقدر خوب است که می توانی اینقدر راحت بگویی نه، کاغذ را کنار بزنی و آن کاری را بکنی که دلت . . . دلم می خواهد بخوابم، هنوز . . . نمی شود، بیشتر بخوابم سر درد می شوم، چقدر خواب خوب است، می دانی
. . .

فشار عصبی هواپیمایی که رفت، فشار . . . آرامش امروز، امروز در سکوت و رنگ پریده ی روز در اتاقم، دلم نمی خواهد بنویسم، دلم می خواهد گوش کنم، به یک آهنگ دیگر، به
. . .

مصطفی
2005-12-09
ده و چهل و سه دقیقه ی شب

فیلم های هری پاتر هیچ وقت نتوانسته بود راضیم کند، هری پاتر و جام آتش . . . بهتر است بگویم یک فاجعه بود، خانوم رولینگ چرا اجازه می دهد چنین بلاهایی سر کتاب هایش بیاورند؟

December 08, 2005

منوچهر نوذری را از دست دادیم. فکر می کنم سومین هفته ی پیاپی ست که کسی می رود که ایران عزادارش می شود، خدا رحمت ش کناد
. . .

* * * *

سرم گیج می رود، چشم هایم . . . وبلاگ بعد از وبلاگ صفحه ها را باز می کنم و هر خط . . . سعی می کنم، آرام بمان، آرام بمان، آرام و . . . قطره های اشک گرم هی غلت می خورند روی گونه ام و . . . صبحانه، یک لیوان آب ولرم و یک مسکن سفید که لعنتی هنوز درد می کند، شب که آمدم خانه گیج بودم، چهار تا کلاس ِ . . . اِراتو هم برایم میل زده روز های سه شنبه حالش بد می شود از این روز ِ . . . سرم را می گذارم روی بالشت خوابم می برد، خیلی بد، هی غلت می زنم و هی بیدار می شوم و هی تمام سرم درد می کند، خوابم می برد و نمی دانم، نمی دانم

صبح، صفحه ی بی بی سی را که بی خیال باز می کنم . . . آوای مرگ یک صد و بیست و هشت نفر . . . همه خبرنگار؟ سرم سوت می کشد، یخ می زنم، انگشت هایم منجمد می شود، روزنامه ی روز را باز می کنم، ایران امروز را، صبحانه را، گویا نیوز را . . . دانه دانه سایت های خبری تلخ را، صفحه ی اول شرق، عکس های وحشتناک کسوف، وبلاگ ها که . . . نیک آهنگ کوثر یخ زده، خوابگرد فریاد در گلویش خفه شده، زن نوشت و فرناز نمی توانند بنویسند، فقط لینک می دهند . . . لینکین پارک توی گوش هایم فریاد می زند و دست هایم می لرزد و اشک ها . . . وبلاگ ها را می خوانم، ول می کنم ژوزفینا را و . . . جاناتان سوئیفت و گالیور، قرن ِ . . . و مجری صبح به خیر ایران زار زار گریه می کند، یک لحظه می روم توی هال و تماشا می کنم و تحمل ندارم و خسته ام و آشف . . . میل را باز می کنم، هشت میل برای امروز صبح، سه تا را پاک می کنم و یکی یکی جواب ِ هر کدام که . . . خوب نیستم و هیچ چیزی خوب نیست و چقدر بهم ریخته ام و حالم بهتر شد جواب می دهم که
. . .

جان کیتس و شعر های . . . مسکن دوم، بعد از ناهار، اخبار تلخ، می گویند خلبان حاضر به پرواز نبوده، خلبان کشیک را آورده اند . . . این را تلویزیون نمی گوید، پیام های تسلیت را می خواند و هی می گوید شهید، شهدا، شهید و . . . اعصابم خرد می شود، خرد، داغان . . . پرل باک نویسنده ی برنده ی نوبل و . . . لینکین پارک گوش می کنم، داد می زند توی گوش هایم، داد می زند و من . . . گیج، هی گوش می کنم تا بشود چشم هایم را ببندم که مثلا استراحت . . . می خوابم و از خواب می پرم و شب شده و همه جا تاریک است، همه جا تاریک است

اتاقم عطر کسی را می دهد که نمی شناسم، یک عطر زنانه، کیست؟ نمی دانم، نمی دانم، خواب می بینم، همه توی یک اتاق دیگر هستند، صدای حرف می آید و خنده و من توی اتاقم، یک مارمولک سیاه ِ خیلی بزرگ با خال های آبی دارم، روی دست هایم راه می رود، دوست ش دارم، دوستم دارد، از من دور نمی شود، می رویم به یک اتاق دیگر، نگرانم، می ترسم بیایند حیوانکم را از من بگیرند، لباسی بر تن ندارم، روی دست هایم راه می رود، و روی شانه هایم، قلقلکم می آید، لبخند می زنم وقتی هست، از خواب می پرم، شب شده، یعنی بروم سراغ یک مسکن دیگر؟ . . . والت ویتمن، در کتاب ِ . . . چشم هایم را می بندم و هنوز فاجعه تمام نشده، اخبار بیست و سی را نگاه می کنم و مجری ساده می گوید منوچهر نوذری هم رفت، لعنتی نوذری ما رفت، مجری محبوب تلویزیون در تمام سال هایی که مسابقه ی هفته را داشت، نوذری ما رفت با صبح جمعه اش در رادیو که سال ها گوش می کردم تا همین چند سال پیش، نوذری ما رفت، با همان صدای آرام و چشم های نافذ و . . . و اولین کسی که آمد و گفت: من منوچهر نوذری هستم و این جعبه ای که من را در آن می بینید تلویزیون است، خدا بیامرزد آقای نوذری ما را
. . .

* * * *

مازی وبلاگم را تحریم کرده است و نمی خواند، ممنون، خیلی خوشحال شدم وقتی گفت چون وبلاگم اذیت ش می کند آن را کنار گذاشته، واقعا من وقتی پست ها را می گذارم اینجا انتظار دارم که آن ها را نخوانید، چون می دانم آزار دهنده هستند، مازوخسیت برهنه ی عریان دارید نمی روید سراغ یک وبلاگ دیگر؟ یک وبلاگ که نویسنده ی بی سر و پا نداشته باشد، مثل من آزار دهنده ی پوک نباشد؟

به دلیل دیگر مازی خندیدیم، احمقانه ست گوش کردن به حرف های کسی که حتا نمی دانی کیست، دنیای احمقانه ی مشهد، آخر تو که شعور داری، وقتی من وبلاگ را دارم و توی وبلاگ قشنگ همه ی حرف هایم را زده ام می آیم میل هم بزنم؟ می آیم به کسی که وبلاگ ش را هم نمی خوانم چت کنم و بگویم که با مازی و سورئالیست حرف نزن که اذیت ت می کنند؟ آخر ِ ای کیو من اگه از شما ها آسیب دیده بودم که نمی آمدم بعد از شش ماهی که اسمم نبود روی وبلاگ توی گردون ادبی بنویسم سید مصطفی رضیئی – سودارو و تمام پست های اخیرم را با نام مصطفی امضا کنم، حوصله ندارم فکر کنم به اینکه دیگر چه می گویید برایم، ولی جالب بود اگر می دانستم ناشناس می آمدم السیت ِ مشهد و تو سالن وبلاگ نویس ها می دیدم نام مرا می شنود چه جوری اخم می کنند، شاید هم بهتر بود می آمدم و جواب تمام حرف ها را خودم می دادم، از تمام حرف های زده شده، من فقط همان چند خطی را که توی همین وبلاگ نوشتم در مورد السیت را قبول دارم – حدود یک ماه قبل، در مورد سایت مشهدی ها و کتاب شان – و اینکه به بلیس توصیه کرده بودم در این برنامه حاضر نشود، و دلیل ش هم را هر کس می خواهد از خود بلیس بپرسد، بقیه اش را، واقعیت این است که فقط خنده ام گرفته بود وقتی می شنیدم، فقط چون مازی خیلی عصبانی بود خودم را کنترل کردم و با آرامش گوش کردم و سعی کردم دانه دانه جواب های منطقی بدهم

واقعا جامعه ی کوچک احمقی دارم، با یک دنیا یک کلاغ، چهل کلاغ و حرف هایی که
. . .

حالا آقای سورئالیست دوست دارند با من حرف نزند و من را می بیند سر بگردانند و . . . روز های اول نمی دانستم از چیست و برایم مهم هم نبود که بپرسم، مازی گفت دلیل دیگری به جز این حرف ها که زده اند هم دارد، خوشحال می شوم بدانم دلیل ش چیست

مصطفی
2005-12-07
نه و چهل و هشت دقیقه ی شب

December 05, 2005

باید ها، نباید . . . حرف های جدی، راه می رویم همین طور و شب است و تمام بلوار وکیل آباد ترکیب یک شوخی بین تاریکی و نور های ماشین و پیاده رو که بسته است با یک ماشین و . . . قدم های آواره شاید، شاید روان در امید یک لحظه ی خوشبخت که هنوز نمی دانی و منتظری و پیش می روی و فکر می کنی اگر بشود . . . می شود؟

حرف های جدی، چرا باید همیشه صبر کرد تا هزار چیز در هم آمیخته شود تا سردی دیدار بریزد که . . . که وقتی شروع تازه می کنی به حرف زدن وقت رفتن می شود، همیشه همین طور ست، هنوز شروع نکرده ای ساعت لعنتی روی مچت می گوید کلاس یک ربعی ست شروع شده، آری، شروع شده و نیم ساعت دیر تر وارد می شوی و تق تق کفش هایت توی فضای ساکت کلاسی که گوش می کند به حرف های یک استاد و می نشینی روی آخرین صندلی کلاس و می نویسی و . . . حوصله آدامس جویدن هم نداری، نه، گوش هم نمی کنی به درس، دلت می خواست شبی بود که توی پهنای خیابان ی که فکر ها تمام می شد و می گفت آری، کاش می گفت آری، دلت . . . باید صبر کنی، روز ها را بشمری که . . . نقطه ی پایان یک روز خواهد آمد، می دانی، می داند
. . .

و صبر نداری، هیچ وقت صبر نداشتی، خودت که می دانی

* * * *

در زندگی دل آدم هزار چیز می خواهد، آرزو هایی که هر کدام قشنگ ند، مثل . . . مثل تمام زیبایی هایی که می شناسی، ولی فرق است بین چیز هایی که دلت می خواهد و کار هایی که می توانی انجام دهی. نه، غمگین کننده نیست، چون تمام آدم ها دل هایی دارند که هزار چیز می خواهد، که همه باید زندگی کنند، که صبر کنی همه چیز درست می شود – بحث فلسفی امروز صبح با خودم در حال بیدار شدن از خواب

مصطفی

December 04, 2005

تو . . . و بسته را بو می کشم، رسیده است، رسیده است، بالاخره . . . تمام روز نگران بودم و آخر وقتی در زد خودم باز کردم، پستچی جوان ِ یک کم گیج و من که سال ها ست نامه ای . . . می دانی انتظار رسیدن نامه چقدر شیرین است؟ همیشه سرک بکشی که چیزی از زیر در نانداخته ند و . . . وقتی بسته می رسد دلت شاد می شود زود بازش می کنی و . . . برگ های کاغذ را می بلعم . . . می توانم خط ت را بخوانم، نگران نباش، می خوانم و تمام وجودم پر می شود از خاطرات گذشته، از روز های شاد گذشته، از پسری که ساکن خیابان راهنمایی بود، از تو . . . راست می گویی، باید تصمیم بگیرم و من دارم زیر سنگینی نگاه های درونم آب می شوم، کاش، پنجشنبه جواب نامه را پست خواهم کرد
. . .


این کتاب روز ها ست دستم مانده، روز ها ست می خواهم جرات پیدا کنم برای خواندن، نمی دانی چقدر سخت است تمرکز ذهنی که در آشفتگی های خودش درمانده ست که بیا و بشین و این کتاب را باز کن، آدم ها روی پل، شاعر ش نوبل برده، مگه نمی بینی؟ و نمی بینم، من
. . .

یک شعر از روی کتاب می آورم، نوعی تبلیغ که مثلا می روید و می خرید و می خوانید و . . . و تمام امیدواری های پوک

گربه ای در خانه ی خالی

. مردن – با گربه این کار را نمی کنند
چون گربه در خانه ای خالی
. چه کار می تواند بکند
. از دیوار بالا رفتن
. خود را به مبل ها مالیدن
انگار اینجا چیزی عوض نشده
. اما چیز ها جای ِ خود نیستند
انگار از سر ِ جای ِ خود تکان نخورده اند
. اما از هم جدا شده اند
. و شب ها، چراغ خواب دیگر روشن نیست

صدای ِ گام هایی روی پله به گوش می رسد
. اما همان گام ها نیست
دستی هم که ماهی را در بشقاب می گذارد
. همان دست نیست

چیزی اینجا آغاز نمی شود
. در زمان ِ همیشگی خود
چیزی اینجا اتفاق نمی افتد
. طوری که قرار بود
کسی اینجا بود و بود
و بعد ناگهان ناپدید شد
. و مدام، نیست

. همه ی ِ کمد ها را گشتن
. قفسه ها را دیدن
. سر به زیر ِ قالی ها کردن وارسی کردن
حتا ممنوعیتی را نقض کردن
. و کاغذ ها را پخش و پلا کردن
کار دیگری ماند که نکنیم؟
. خوابیدن و صبر کردن

. اگر برگردد
. اگر پیدایش شود
، من دیگر به او خواهم گفت
. که با گربه این کار را نمی کنند
به طرفش طوری خواهم رفت
که انگار هیچ چیز نمی خواهم
یواش یواش
. با پاهای رنجیده خواهم رفت
. و در ابتدا از لوس شدن ها و جست و خیز ها خبری نخواهد بود

ویسواوا شیمبورسکا
Wislawa Szymborska
برنده ی نوبل ادبی 1996 – لهستان
ترجمه مارک اسمورژنسکی، شهرام شیدایی و چوکا چکاد
تهران – نشر مرکز – چاپ سوم – 1200 نسخه – 143 صفحه – 1382 – 1250 تومان

سرم را خم می کنم و هنوز پارک یخ کرده ی توی سجاد است و تو جدی نشسته ای و داری همین شعر را می خوانی و من دارم فکر می کنم روز های آرام و خوشبخت مان چقدر سریع دود شدند در این اوهام سرد، که حالا
. . .

امروز باور کردم دلم برای خودم چقدر تنگ شده، وقتی که تمام عصر توی تخت فقط غلت می زدم و همه چیز در هم آشفته بود و تو هم ذهنت بسته بود برای روح آزرده از همه چیزم، کاش دست هایم سبز می شد
. . .

* * * *

تو کدام فانوسی؟ کدام فانوس؟ تمام وجود آشفته می شود که شاید . . . یعنی شاید خودت باشی؟ بعد این همه روز های آزرده، بعد همه شان، خودت هستی؟

مصطفی
2005-12-03
نه و بیست دقیقه ی شب

December 03, 2005

بارون می آد شر شر، پشت خونه ی هاجر، هاجر عروسی . . . بارون می آد، صدای غم زده ی تمام خیابان هایی که خیس شده اند و من تا وقتی که راه می افتیم نمی دانستم کی، کجا . . . همه جا خیس بود ولی، من . . . می پرسد خواب که نبودی؟ می گویم نه، می گوید خوب شد، فکر می کنم مگر نه اینکه انگار همیشه در خواب . . . و تو، تو تمام صبح داشتی به آن پسر با ریش خرمایی فکر می کردی و من پرسه می زدم جایی بین قرن هفدهم، جایی بین امپرسیونیست ها – دور باطل، دور باطل دوباره به خودش رسید، دوباره رسیدم به امپرسیونیست ها، دوباره – و امیر حسین چقدر خوشحال است که می تواند راه برود، چقدر خوشحال ست که برگشته به خانه، خوابیده بود و مو هایش بهم ریخته و چهل و هشت ساعت بیمارستان چقدر لاغر ش کرده، می خندد و دست ش هنوز نقش سرم را دارد، جرات ندارم نگاهش کنم، چقدر خوب ست که بچه ها زود فراموش می کنند، تصور بچه ی یک ساله توی اتاق عمل . . . جرات ندارم فکر کنم، امیر حسین می خندد، من
. . .

من جز صدای سهمگین فاجعه هایی که یکی بعد از دیگری در خاک زندگی م همه چیز را در هم می کوبند، صدای دیگری نمی شنوم. جز خستگی های ممتد، جز همه چیزی که آلوده شده در دروغ های بی پایانی که دارند دیوانه ام می کنند، در نگاه هایی که شرم را فراموش کرده اند، که . . . من خسته بودم. من واقعا خسته بودم. وقتی آمدم خانه گیج می خوردم. من . . . من این سه خط را نوشته بودم و چند خط دیگر را که وبلاگ را ببندم که . . . دیده اید ماتریکس را، فیلم اول را، جایی که دست ش را دراز می کند، گلوله ها میان هوا می ایستند، یک گلوله را میان هوا بر می دارد، نگاه می کند، گیج انگار، و گلوله را می اندازد روی زمین، می ایستد و مبارزه می کند
. . .
همه چیز بهم ریخته بود، همه چیز، از سه شنبه شب ِ گیج بعد از چهار کلاس که مهر ورزی رئیس جمهور دامن گیر مان شد و توی خیابان جلوی مان را گرفتند که چه نسبتی دارید با هم، تا . . . تمام شب کابوس دیدی، من تمام شب گریه می کردم، تمام شب گیج، تمام . . . سرم درد می کرد، خوابیدم، سرم درد نمی کرد بیدار شدم، ولی هیچ چیز نبود، هیچ . . . تبریک، گیج که برای چی؟ می گوید برای ترجمه، همه تبریک می گویند و وقتی می پرسم هنوز کسی ترجمه را نخوانده، لابد خوانده اند تا الان
. . .

می خواستم وبلاگ را ببندم، فکر می کردم حالا، تو این . . . و به تمام میل هایم عباس معروفی پاسخ می دهد و داد که یعنی چه و تو که بر می گردی سمتم و من لبخند می زنم که دارم سیب گاز می زنم، سیب های سرخ، نمی بینی؟ و لبخند م چقدر تلخ است، چقدر . . . برای اولین بار بر می گردم و دور شدن ت را نگاه می کنم، فکر، فکر ها . . . تو دور می شوی، گیج، کوله ت روی شانه ت بالا پایین می افتد، نگاه ت روی زمین است . . . تلفن را قطع می کنم و صبح پنجشنبه ست و مو هایم هنوز مرطوب و صدای تو آشفته، آشفته . . . من خواب دیده بودم، من سال ها قبل خواب دیده بودم

می پرسی مطمئنی؟ می گویم آره، می گویم من از وقتی که صبح تلفن را قطع کردم دارم تو تمام وجودم می لرزم که می دونی این چه مسئولیتی رو برات می آره؟ و بعد دیگر وجودم می گوید خوب، بالاخره که چی؟ باید یک روز . . . فکر می کنم تمام روز هایی که کمک کردی قدم قدم درک کنم این جا مشهد است و امروز یازدهم آذر است و جمعه است و . . . آن هم برای من، من که فرق پاییز را با بیست فرودین نمی دانستم، من که
. . .
فکر می کنم وقتی ابعاد رویا هایت را باز کرده ای به سمت من، فکر می کنم . . . مادرت می پرسد، خوب تو چه نظری داری؟ و تو هنوز داری فکر . . . می گویم خوب فکر کن، خوب فکر کن


این شعر را با صدای بلند نخوانید نمی توانید بفهمید چه گفته ام، اسم ندارد، این شعر بدبخت تر از آن ست که اسم داشته باشد


هزار و سیصد و . . . شنبه روز خوبی ست
کسل تمام روز های رفته، شنبه شروع خوبی ست
که باز هم برو
نفس بکش
که بخند
که سلام و
و باز
ساکن تمام شهر
سایه های سرد بی کران
جاده های تا دور دست
. . .دود و شلوغی و ازدحام

زمانه ی گرم آغوش ها گذشت
نیمکت سبز برای تو و درخت های رنگ رنگ
با برگ های آویزان
پاییز
بهار
تابستان
پاییز
.
.
.
آن وقت ها که حضور داشتن ش گرم ت می کرد
. گذشت

صبر کن
شب بشود
ساعت بخواند
که وقت ِ خواب
ابر های متراکم سفید
که یعنی برف
صبر کن
که خیابان برای شنیدن قدم هایت
بعد از تمام این ایستادن ها
و فکر کردن ها
و سرگشتگی ِ چشم هایی که
تمام روز می سوختند
گوش شنوایی باشد

هزار و سیصد و . . . خیابان، شماره ی جدید
شهر
جدید
کار
جدید
و باز هم توان رد کردن ساعتی بعد از دیگر
ساعت یعنی همان جنون ِ در رگ هایت
. . . که کاش

هزار و سیصد و . . . نفس
نفس
نفس
لبخند تازه ی لب های گرم
می گویند دوس
تت
دارم
صدای خفه ی خنده در . . . سیصد و چندمین بستر
که گرم ت نمی کنند؟

فنجان های تلخ قهوه
که فال عشق نمی شوند که دیگر
بیست و سه کافی شب خسته، سر گشته
. بیست و . . . لب ها همیشه طعم نوچ رژ لب های بنفش شان را می دهند

و باز وقت غروب که تنها باید رفت
. . . پک
و شهر تاریک و نفس بکش لعنتی عمیق میان حلقه ی سیگار
و دود که تار می کند نگاه را میان چشم
. . . و باز وقت غروب

نفس بکش لعنتی، عمیق تر
گفتم که معجزه نیستم، آدمم
گفتم که صبر کن
گفتم که . . . و باز تو همان کابوس تکراری
هر شب میان خواب در لبخند
در افسوس
که آخر میان آسمان مان، مرگ نقطه ی پایان شد
. . . که تو

هزار و سیصد و . . . دانه
دانه
دانه
قرص های سفید
ردیف که باز شود در
که یعنی باز شود راه
که از امتداد مسیر های هر روزه گم شوی
. . . که بمیری، که

گفته بودی دوستت دارم
حالا نفس . . . که عمق فاجعه از مرگ و
. . . درد رد شده، که

گفته بودی بمیرم شاید حضور دوباره ش
. گرمت کند

مصطفی
امروز جمعه
2005-12-02
نه و هجده دقیقه ی شب




November 30, 2005

نمایشنامه اتاق اثر هارولد پینتر با ترجمه ی من را اینجا بخوانید
ممنون آقای معروفی

November 29, 2005

بعد از دو سال و هفت ماه کامل و شش روز کامل و پانزده ساعت، وقتی که خواهرم زنگ زد که می خواهیم برویم حرم، گفتم با آن ها بروم. آخرین بار . . . تصویر محو کافی شاپ توچال توی ذهنم هست، وقتی من بودم و امیر و افسانه و سدریک و نشستیم و شیر موز مخصوص توچال خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم و . . . یادت هست افسانه؟ بعد ها گفتی که هر سال جمع شویم دور هم و من و سدریک خندیده بودیم به تو، که خوب هر سال جمع می شویم و . . . الان نمی دانم تو کجا هستی، از امیر هیچ خبری ندارم، و سدریک هم که . . . وقتی سر خیابان سناباد خداحافظی کردیم من و تو دویدیم که به قرار مان برسیم برای زیارت حرم که . . . شب سال نو بود

من هیچ وقت دیگر نتوانستم برای زیارت به حرم بروم. دلم می گرفت که بخواهم به این موضوع فکر کنم که، مگر فقط حرم بود؟

امروز بعد از دو سال و . . . نشد، نشد، جای پارک نبود، یک ساعت دور حرم چرخیدیم و هیچ. برگشتیم خانه

قدرت زار زدن را ندارم، قدرت یک قطره اشک را هم ندارم

* * * *

دانشگاه تهران باز هم شلوغ شده است، این بار به خاطر انتصاب ریس دانشگاهی که روحانی است و مدرک دانشگاهی هم ندارد، هر چند عنوان شده که استاد حقوق دانشگاه تهران بوده است – یعنی دقیقا چی درس می داده؟ این کلمه ی استاد را الکی استفاده کرده اند و یا واقعا از نظر دانشگاهی استاد محسوب می شود؟ استاد در دانشگاه مدرک دکتری دارد، سال های مشخصی را درس داده است، تعداد مشخصی هم کتاب دارد و مقاله و شرکت در چند کنفرانس علمی معتبر – شاید برای خیلی ها باز نباشد که چرا دانشجو ها معترض ند به این موضوع

ببینید، کسی که مدرک دانشگاهی ندارد یعنی حتا یک روز هم دانشجو نبوده است، یعنی هیچ درک مشخصی از جایگاه دانشجو ندارد – مثل تمام کسانی که توی ایران دانشجو ها را با دانش آموزان یکی حساب می کنند، مثلا این رفتار کاملا توهین آمیز که با کارت دانشجویی نمی توانی چکی را نقد کنی، ولی با گواهینامه راهنمایی رانندگی می توانی – یعنی نمی تواند رفتار های دانشجویان را تفسیر کند، یعنی نمی داند پژوهش دانشجویی یعنی چه، یعنی همان حرفی که بین دانشجوی دختر و پسر دیوار بکشیم مبادا اسلام به خطر بافتد

دانشجو های تهرانی هم رفتاری در خور این آقای فاقد مدرک دانشگاهی داشته اند، او را از محل معارفه تا درب دانشگاه تعقیب و هو کرده اند، عمامه ی آقا هم افتاده است، وزیر علوم هم از درب پشتی فرار کرده است

این را هم بگویم که وقتی بیش از 400 دانشجو تو جو الان جمع می شوند یک جایی به اعتراض یعنی خیلی تعداد معترضان بیشتر است، ولی به خاطر شرایط . . . می دانید که

من نمی توانم اعتراض نکنم. بی بی سی مثلا هر بار به طعنه می نویسد اولین ریس دانشگاه تهران که مدرک دانشگاهی ندارد، خوب من دچار حس تو سری خور می شوم

* * * *

نمی دانم فهمیده اید یا نه، ولی وبلاگ این روز ها خیلی تیره ست، فقط آپ دیت می کنم، واقعیت را بگویم، فقط برای اینکه اِراتو وقتی آن لاین می شود خط های من رو بخواند، هیچ هدف دیگری برای نوشتن ندارم. این روز ها که گذشته ست بقدری وضع روحی ام خراب بوده ست که تمرکز کردن برایم زجر آور ست، کار هایم را به زور کتک پیش می برم. شاید فقط کلاس های مهدی موسوی ست که برایم آرامش می آورد که هنوز هم ادامه بدهم، ولی، امروز رسما از مسئولیت کانون شاعران و نویسندگان استعفا خواهم داد و فعالیت های کانون را تا زمان انتخاب مسئول بعدی معلق می کنم، هر چند قصد دارم کارگاه نقد را فقط برای چهار جلسه ی دیگر ادامه بدهم تا به یک جایی برسد، وبلاگ هم . . . فعلا که آپ دیت می شود، شاید یک روز بتوانم باز هم بنویسم، خدا خدا می کنم که وضع از اینکه هست بد تر نشود، فقط به دو نفر گفته ام واقعیت چیست، و . . . و فقط خودم می دانم که اگر آن اتفاق تلخ بافتد . . . خوب هنوز که اتفاق ی نیست، که هنوز
. . .

نفس بکش لعنتی، عمیق تر
گفتم که معجزه نیستم، آدمم
گفتم که صبر کن
گفتم که . . . و باز تو همان کابوس تکراری
هر شب میان خواب در لبخند
در افسوس
که آخر میان آسمان ِ مان، مرگ نقطه ی پایان شد
که تو
. . .

یک پاره از آخرین شعر نیمه تمام م

مصطفی
2005-11-29
دو و هشت دقیقه ی صبح

November 28, 2005


می خواهم امروز به احترام مرحوم استاد مرتضی ممیز، پدر گرافیک نو ی ایران، بایستم و سکوت کنم، شب خوش استاد
. . .



کلمات مسوولیت اند.هیچ کلمه ای را نباید بی جا استفاده کرد.شما بیسوادها هرچیزی را بی توجه به معنی اش استفاده می کنید.درحالیکه حتی وقتی فحش هم بدهید باید یک معنا و محتوایی داشته باشد.باید به مخاطبتان مربوط بشود.باید چیزی را تداعی کند. بفهمید! احمق با بی شعور فرق دارد! الدنگ با قرمساق فرق می کند!هرچیزی را بیجا و بی مورد و بیخودی مصرف نکنید. کلمه برای ارتباط ساخته شده. کاربرد درست هرچیزی را یاد بگیرید. یلخی زندگی نکنید
. . .

مرحوم مرتضی ممیز

اول. من پدر نيستم؛ پدر گرافيك نيستم؛ پدر گرافيك نوين هم نيستم؛ من تنها يك تلاش گرم. اين تعارفات متعلق به جامعه اي است كه دنبال سمبل ها است

دوم. همه ما تصور مي كنيم متمدن شده ايم، اما در واقع همان ببوهاي دهاتي و ساده هستيم. اگر اين سادگي از بين برود استثنائا متمدن مي شويد

سوم. زندگي كوششي لذت بخش است؛ اگر آدم خوب و مثبت ببيند. اين مثبت ديدن صرفا نگاه يك آدم هالو به زندگي نيست، بلكه جوهر خوش بختي را كه خاص خوش بختي است، دست كم بو كشيدن است. اين نكته اي است كه اكنون آن را در دوره فوق ليسانس تدريس مي كنم

چهار. نديدم كسي في البداهه بحرالعلوم شود يا حتي اصلا فكر كردن را ياد بگيرد. با كند و كاو و تلاش است كه يواش يواش به جايي مي رسي. اكثرا بلد نيستيم فكر كنيم. فكر كردن سيستم فوق العاده مهم و ظريف پژوهشي قوي است كه بايد همچون ياد گرفتن الفبا در مدرسه به ما ياد داده شود. در حالي كه در كشورهاي جهان سوم كسي در دوران زندگي نه به وسيله پدر و مادر و نه مدرسه و نه خود جامعه فكر كردن را به ما ياد نداده اند. بنابراين به همين خاطر است كه هميشه عقبيم و هميشه در سن هاي بالا به يك مسير يا كورسويي مي رسيم كه چيزهايي را مي فهميم. ما چون فكر كردن بلد نيستيم از اين گزارش ها و يا تفسيرهاي شكمي درباره هر چيز به شكلي فراوان ارايه مي كنيم و همان مبناي قضاوت زندگي ما مي شود

پنجم. من تلاش مي كنم سيستماتيك فكر كردن را به دانشجويان ياد بدهم اما در اين انتقال تجربه موفق نبودم. چرا كه بستر آن در جامعه ما وجود ندارد. ما مثل غلام رضاي تختي يك نفره اوج مي گيريم، جمع ما همچون سرزمين آلمان يك باره بالا نمي آيد. در كشور ما و كشورهاي جهان سوم به خاطر اين حس صيقل زده شان تك نفره بالا مي آيند و اين امر به خاطر آن است كه متفكران ما به صورت حسي آدم هاي فرهيخته اي هستند

ششم. در زمان دانشكده و حتي پس از آن به افرادي برخوردم كه كارهاي بسيار زيبايي داشتند از جمله آغاسي و پس از آن محمد مدبر را كشف كردم. محمد بهرامي، بيوك احمري، جد عموي بزرگ خودم و ... ما همه معلم يكديگر هستيم به شرطي كه به هر چيزي با توجه و فكر نگاه كنيم. لقمان ادهم مي گويد: ادب از كه آموختي، از بي ادبان

هفتم. بايد به مرحله اي از تربيت و فرهيختگي برسيد كه هر كاري مي كنيد درست باشد. اگر دچار شيفتگي كامل شديد و يا تسليم شديد بدانيد كه مرده ايد. هنوز در 67 سالگي سرگيجه دارم، اما از اين گنگي نمي ترسم، چرا كه لازمه كشف است ؛ اگر يك روز فهميديد كه سوال نداريد به شما مي گويم - ببخشيد مرا- خر هستيد

November 26, 2005

پنجشنبه مراسم تدفین آقای آتشی بود، مگر . . . می گفتند حتا وصیت هست در مورد دفن در امام زاده طاهر، همان جا که جمع ادیبان ایران آرامیده اند، مختاری آن جاست، پوینده هم، گلشیری هم، شاملو هم . . . آن طور که کتابلاگ نوشته است حتا در هنگام ِ مراسم تدفین هم بحث بوده بر سر تدفین

http://www.ketablog.com/archives/000609.php

یعنی حتا قبر را هم آماده کرده اند، ولی . . . از همان ساعد باقری سخنران مراسم شدن مشخص است دیگر، می بینید، حتا نمی توانی بخواهی کجا دفن شوی
. . .

می گویند تلویزیون مراسم تدفین را پخش هم کرده است – مبارک است – امروز هم دیدم شبکه ی دو حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر برنامه ای در مورد آقای آتشی پخش می کرد، ولی
. . .

دارم تو سر خودم می زنم که آن حرفی که توی وجودم هست را ننویسم، اسم ش را بگذارید ترس، یا هر فحش دیگری که دوست دارید نثار م کنید

ولی به خدا الان م. آزاد هم تو بد ترین وضعیت توی بیمارستان بستری است، ولی یک کلمه در مورد ش می شنوید؟ لابد چون هنوز زنده است، لابد چون هنوز زنده است
. . .

* * * *

When it occurs to a man that nature does not regard him as important, and that she (nature) feels she would not maim universe by disposing of him, he at first wishes to throw bricks at the temple, and he hates deeply the fact that there are no bricks and no temples.

The Open Boat – Stephen Crane

* * * *

روی تخت دراز کشیده بودم و سعی می کردم بخوابم و همه چیز تار بود و فکر می کردم که چرا این بار از خدا راه حل تمام این راه تیره رو نمی خوام؟ فکر می کردم و می لرزیدم و گریه م هم نمی گرفت، آخرین بار از خدا خواستم که او رو برگردونه، به هر قیمتی، و برگشت، بیست و چهار ساعت نگذشته بود که زنگ زدی برگشته، و خدا . . . تو رو از من گرفت. نه کاملا، نه، هنوز بودی، هنوز در دور دست بودی، هنوز هر شش ماهی یک بار هم رو می دیدیم، یعنی می شد
. . .
برف آمده بود، من به تمام ابعاد وجودم سرد بودم. تاریک بود، فلکه ی تقی آباد تاریک بود و من ایستادم و ماشین ها را نگاه کردم و خسته بودم و آشفتگی در تمام ابعاد نگاهم بود، آمدی، از دور آمدی، رسیدی و قیافه ت . . . عادت داشتم به عادی نبودن ت، به خستگی ت، به وزن سنگین وجودت، به نا آرامی ت، به نگاه داغان ت، به . . . رسیدی و راه افتادیم قدم زنان به سمت جایی که من قرار داشتم پرینت چند تا شعر رو بگیرم، و آمدیم و سر خم کردی و نگاهم کردی که نه، فرقی نکرده ام
. . .
وقتی رفتی و من کتاب ه الف سایه رو تو دست هام می فشردم و قدم می زدم و خیابان دانشگاه با آن آدم های همیشه اش هیچ چیزی نبود، فقط سایه ای بود که حواست بود تنه نزنی به آن و می گذشتی و کتاب را در وجود ت می فشردی که . . . می دانی تا روز ها فقط دیدن کتاب بود که به من می گفت واقعا تو را دیده ام، که . . . بوی تلخ غم می دادی، همیشه بوی تلخ غم می دادی، و
. . .
داشتی می لرزیدی، تمام وجود ت می لرزید، دست هایت را بردی لای مو هایم و سرم را بلند کردی و گفتی، گفتم چی؟ گفتی وقتی آمدنت دنبال ت نباید بروی، گفتی وقتی گفتند وقت مرگ است باید مبارزه کنی، گفتند . . . من مثل همیشه گفتم باشه، مثل
. . .
تلفن را قطع کردم و گفته بودی که از بین ما تو موفق باش، زیر لب تکرار می کردم، تو موفق باش، تو
. . .
بیست و چهار ساعت بعد فاجعه شروع شده بود

زمان کوچک ترین دردی است که می شود داشت

نمی دونم چرا از خدا نخواستم که تو رو برگردونه، شاید . . . شاید به تمام ابعاد وجودم فکر می کنم همیشه اشتباه بود، نگه داشتن تو در مشهد اشتباه بود، نگه داشتن تو در بین خانواده ات اشتباه بود و
. . .

من دیگه اصلا نمی دونم، اصلا، شدم یه موجود خرفت که تو سایه ها سعی می کنه ترجمه اش رو ویرایش کنه که، که همون کنکور لعنتی، که همین درس لعنتی که کاش زود تر تموم بشه، که دیگه تحمل هیچ چیزی رو ندارم
. . .

مصطفی
2005-11-26
دو و چهار دقیقه ی صبح