May 31, 2005

پوچ ِ سرد


چشمه های سرد
مثل انزوای یک لحظه ی کوچک تنهایی
زمانی گمشده میان مجرا های سلول های بی رنگ می دوی
می دوی
می دوی
و پیر می شوی
و چشم ها دو دو زنان


چشمه های سرد و
پاهایم را مثل خنجر به هم فشرده
سرخ و کبود
و قدم که باید
سکوت مثل تار های سفید رنگ دور دهانم چرخ می خورد
مثل انزوای یک فریاد خفته در گلو
سرد مثل تمام قطره های آب

چشمه
جوشان
و چشم ها میان ابر ها و زمین را نگران
صورتی می خندد
صورتی بلند می شود و بی خیال همه چیز
در حس زمانش غرق
صورتی مثل یک اندوه بخار می شود

میان همه زمین حفره ها رشد می کنند
بزرگ می شوند
و غل غل
چشمه ها می جوشند
سرد
سرد
مثل پوزخند های صورتی که وقتی می گوید سلام
دروغ گفته است

و تو چنگال هایت را میان سفید روح فرو می بری
تند
تیز
و برای هزار مین بار در این آرزوی پوچ
سرد
مرگ
مرگ

سرت گیج
چشم سیاه
و هنوز
سرخ و کبود تمام سلول ها
میان سرمای یخ زننده ی پوچ
قدمت را بر می داری
قدمت را بر می داری


سودارو
بیست و چهار می 2005
هشت و بیست و پنج دقیقه ی صبح
سر کلاس سیری در تاریخ ادبیات انگلیسی

May 30, 2005

یادداشت امروز مثل ذهنم است. بریده، بریده و بدون هیچ نظم و ترتیبی و همین جوری در هم و آشفته و ناآرام و خسته و مجهول و بی خیال و احمقانه و پوچ و بقیه ی واژه های توصیفی و . . . و طولانی

* * * *

چند وقتی است که می خواهم لینک هایی را اضافه کنم و لینک هایی را از وب لاگ حذف. در چند روز آینده این کار را خواهم کرد. لینک های جدید را با حروف لاتین می گذارم که از لینک های قدیمی تر که فارسی هستند جدا باشند. قصد دارم تعدادی از لینک ها را حذف کنم. چند وب لاگی دیگر نمی نویسند. چند تایی را هم دیگر آن هایی که من وقتی لینک دادم، نیستند، عوض شده اند

* * * *

دیگر اینکه من هنوز هم مسنجرم کار نمی کند. لطفا یا در اورکات پیغام بگذارید و یا میل بزنید، همین ها فعلا تنها راه های ارتباطی من شده اند

soodaroo@gmail.com

* * * *

ذهنم خسته است. تمام روز را سر درد بودم و آمدم خانه فقط خوابیدم. تمام روز را خوابیدم – از یازده تا یازده – و الان انگار تمام وجودم بیمار باشد، کسلم و بی خیال. دارم کوری را می خوانم، رمان دیوانه کننده ای است، مثل فیلم هایی که این چند روز دیده ام، که هر کدام شان ذهنم را داغان می کنند

از تمام کار هایی که داشتم فقط رسیدم نصف یک کار ترجمه را تمام کنم و میل بزنم و یک پروژه که تقریبا دارد راه می افتد، هنوز آن قدر ذهنم آزاد نیست که بتوانم به حرف هایی که به رضا ناظم قول شان را داده بودم فکر کنم، یا به شرقیان اینترنشنال، چند تا میلم نرسیده بود، باید دوباره بفرستم، این وب لاگ هم که شده است عذاب، چند روزی است از کارت البرز استفاده می کنم، خیلی با حال پست هایم را نشان خودم نمی دهد. شک می کنم، اگر کسی باشد می پرسم که پست هایم هست؟ یک بار مهشید بود و گفت هست

حداقل خیالم راحت هست که برای بعضی ها هست
برای سکوت نمی نویسم

* * * *

امروز پرستو سر کلاس صدایم زد و یک کتاب دستم داد: دیالکتیک تنهایی – اسمش همین بود، نه؟ - ، اثر اوکتاویو پاز، ترجمه ی خشایار دیهمی، چند خطی خواندم و کتاب را گذاشتم کنار و برایش نوشتم

از کتابت خوشم نمی یاد. دروغ می گه. یعنی همه اش خیالات وهم گونه ی سرده. دو نفر هیچ وقت نمی توانند هم را بفهمند. دو نفر هیچ وقت به هم نمی رسند. دو نفری که هم را دوست دارند فقط وقتی به هم نگاه می کنند کمتر دروغ می گویند. می دانی. بعد از سی سال مثلا تازه می فهمی همه چیز چقدر پوچ و سرده


او هم برایم نوشت

نیازی به سی سال صبر نیست، من همین الان هم می دانم، می فهمم و فقط در برابر این روز ها صبوری می کنم. شاید یک نفر بیاید مرا بکشد، به بزدلی رسیده ام
.
.
.


کلاس که تمام شد، صدایش زدم و گفتم نظرت چیه من تو رو بکشم و اون پسره هم می آید منو می کشه و بعد هم اعدام می شه و این جوری همه به آرزو ها شون می رسند

خندید و گفت اولین حرف درستی بود که تو تمام عمر ت زدی، همه مون به آرزو هامون می رسیم

یعنی می شه؟

من از انواع تصادف و قتل و موارد مشابه تا اطلاع ثانوی استقبال می کنم

* * * *

یعنی هیچ کس نمی توانه به زبان پشه ای به این پشه که الان دور سرم می چرخه بگه برای اینکه نیشم بزنه لازم نیست حتما توی دماغم رو نیش بزنه؟

بخدا من قلقلکم می یاد

* * * *

بسه، امشب خیلی شر و ور وار نوشتم. یک شعر هم داشتم فعلا بماند برای بعد. شاید برای هیچ وقت. نمی دانم

سودارو
2005-05-30
دو و بیست دقیقه ی شب
این متن را فرزانه طاهری مترجم ایرانی و همسر مرحوم هوشنگ گلشیری ظاهرا در روزنامه ی شرق نگاشته اند و گویا نیوز هم آن را منتشر کرده است. متن را به طور کامل می گذارم و امیدوارم آن را بخوانید، یعنی لطفا آن را تا آخر بخوانید. اولش یک کم مقدمه است، تحملش کنید

سودارو

2005-05-30

* * * *

بيمارى لاعلاج خوشبينى من، فرزانه طاهرى، شرق
درباره كتاب «هوشنگ گلشيرى» از مجموعه تاريخ شفاهى ادبيات معاصر ايران _ ،۳ مريم طاهرى مجد زيرنظر محمدهاشم اكبريانى، نشر روزگار، چاپ اول: ۱۳۸۳
•••
به سالگرد مرگ هوشنگ گلشيرى نزديك مى شويم. در اين پنج سالى كه از آن جمعه ۱۳ خرداد يا اعلام رسمى مرگ او يعنى ۱۶ خرداد مى گذرد بارها و بارها با مراجعه كسانى روبه رو بوده ام كه چيزى از گلشيرى يا درباره او مى خواستند. معدودى خود نيز تلاشى كرده بودند و من كافى بود كمك كوچكى بكنم اما بيشترشان منتظر بودند لقمه آماده اى در دهانشان بگذارم. بارها با وجود مشغله هاى بى شمارم احساس وظيفه مى كردم كه اگر كمكى از دستم برآمد دريغ نكنم و بارها به من ثابت شد كه نبايد اين همه خوشبين بود و اين همه براى هر كسى وقت گذاشت يا همه كس را جدى گرفت. نمى دانم اگر من زن كنج خانه نشسته بى خبر از همه جا بودم، بزرگداشت و يادنامه و فيلم درباره گلشيرى چه مى شد. اما نه. تو فرزانه طاهرى هستى. حتى اگر چند روز از اين فاجعه گذشته باشد، خودت بايد بزرگداشت بگيرى با كمك چند نفرى كه هميشه كنارت هستند. تازه در آن حال و روز بايد مراقب باشى كه نوبت بزرگان براى سخنرانى عقب نيفتد. نه، فرزانه طاهرى پوست كلفت تر از اين حرف ها بايد باشد. بزرگداشت، يادنامه، بنياد و جايزه. لابد بيست و يك سال زندگى با گلشيرى آنقدر آبديده اش كرده كه از پس همه اينها برآيد، تلاش معاش و قلم صد تا يك غاز و بچه ها و زندگى و اينها هم بماند. (همين جا بگويم كه اگر بزرگداشتى برگزار شده فقط در دانشگاه ها بوده، به ويژه در شهرستان ها) يعنى باور مى كنند كه...؟ بگذريم كه رنج هاى هر كس و زخم هايش خيلى خصوصى است و به قول گلشيرى ريشه دل آدم ها را نبايد كشيد يا كلوخه غم را بايد به آب دهان خيس كرد و
. . .
مى خواهند فيلمى درباره گلشيرى بسازند و تو وقت مى گذارى، ده ها ماده خام در اختيار مى گذارى و بعد مى روند و پيداشان نمى شود. مى خواهند برايش بزرگداشت بگيرند و تو مى گويى بهتر است چه چيزى را به كه بسپارند و خودت با آن شخص كه به نظرت مناسب است صحبت مى كنى، گيس گرو مى گذارى كه فلان روز، فلان ساعت، فلان دانشگاه و راضى شان مى كنى. بعد ديگر خبرى از حضرات نمى شود و تو شرمنده مى شوى يا اصلاً اجازه برگزارى نمى دهند يا مى خواهند بروى درباره گلشيرى سخنرانى كنى كه زير بار اين يكى تا به حال نرفته اى. كمكى از دستت برآيد مى كنى، اما چون تخصص نقد ندارى، نمى پذيرى. زندگى با او به اعتقاد من- كه سعى مى كنم به ديگران هم بفهمانم- هيچ صلاحيتى براى صحبت درباره آثارش براى من ايجاد نمى كند. فرونشاندن كنجكاوى هاى ديگر هم كه از من ساخته نيست. جز همين يك مورد كه خواهم گفت. ايفاى نقش هاى نمادين و حتى گاه تزئينى هم هرگز از من برنمى آمده، حتى وقتى پس از مرگش خواستند در شوراى سردبيرى مجله اى كه راه انداخته بود چنين نقشى ايفا كنم. من همان كارهايى را حاضرم بكنم كه در زمان حياتش مى كردم، والسلام. جز البته بنياد گلشيرى كه فعاليت هايش نه به شخص گلشيرى كه معطوف به ادبيات معاصر و فعاليت هاى عام المنفعه است. سرانجام چندين ماه پيش: «قرار است يادنامه گلشيرى درآوريم» با عنوان دهان پركن تاريخ شفاهى كه از زمانى كه در نمايشگاه آن را خريده ام و تا دمدمه هاى صبح با هول و اضطراب ورقش زدم و خواندمش، منتظرم خشمم فرو بنشيند تا بتوانم بنويسم كه چرا در اين ميانسالى بايد كم كم ياد بگيرم بر بيمارى خوشبينى خود غلبه كنم و يادم نرود كه رعايت ابتدايى ترين اصول و ابتدايى ترين حقوق ديگران كيميا است و بايد عدم رعايت يا عدم درك ضرورت رعايت اين حقوق را مسلم فرض كرد مگر اين كه خلافش ثابت شود. بايد بر اين بيمارى خوشبينى غلبه كرد، هرچند كه اين مبارزه با ذات خويشتن سبب شود در ارتباطم با آدم ها مدام احساس عدم امنيت كنم
استاد عزيز عبدالمحمد آيتى كه گلشيرى ارادت خاصى به او داشت تلفن كرد.* خانمى را معرفى كرد كه مى خواهد با مصاحبه، كتابى راجع به گلشيرى درآورد. تا اينجايش مشكلى نبود. خانم كه بسيار دوست داشتنى بود، آمد و نشستيم و از طرحش گفت و اين كه كتاب سنگينى نمى خواهند در آورند. بيشتر وجوه مربوط به شخصيت و رفتار و زندگى و خلاصه از آن دست چيزها كه كنجكاوى برخى خوانندگان را ارضا كند و نه نقد آثار يا بحث هاى فنى سنگين. فى نفسه اشكالى در اين طرح نمى ديدم، هرچند به قول ناباكوف خودم سرك كشيدن از بالاى ديوار خانه مشاهير را چندان خوش ندارم. پس نشستيم و صحبت كرديم، ساعت ها و در چند نشست. يك بار يك نوار كامل اصلاً ضبط نشد كه چون احساس حماقت مى كردم، نتوانستم حرف ها را تكرار كنم. گاهى ايشان با پرسش هايى كه مى گفتند ناشر (كه نمى دانم مقصود ناشر بود يا «سرپرست» يا «ناظر» مجموعه) براساس صحبت هاى من طرح كرده است، برمى گشتند
اولين بار كه پياده شده حرف ها را ديدم، خب خيلى سر و دمش بريده شده بود. به خود ايشان هم گفتم، اما در آن شرايط روحى كه من داشتم و البته هنوز دارم محال بود حوصله كنم و اصرار بورزم كه بايد نوارها را گوش كنم و تطبيق دهم. پس تا اينجايش هيچ كس جز خودم را نبايد شماتت كنم. ايشان را هم تا جايى كه توانستم راهنمايى كردم با چه كسانى صحبت كنند با اين نكته در ذهن كه درباره هر وجهش دست كم با يك نفر مصاحبه شود. با بيشتر آنها هم قبلاً صحبت مى كردم، ايشان را معرفى يا دست كم امكان تماس را فراهم مى كردم
از كتاب مى گفتم. اما پيش از آن يكى دو اتفاق افتاد كه كمى از غلظت خوشبينى ام كاست
اول اين كه ناشر صحبت هاى يكى از مصاحبه شوندگان را به شخص ديگر داد تا او بخواند و جواب بدهد. شايد ايشان به دليل سوابق ژورناليستى خود شرطى شده اند، اما در روزنامه هم گمان نكنم جز در موارد ترس از قدرت يا خاصه خرجى، كسى قبل از چاپ حق داشته باشد مطلب را به شخص ثالثى بدهد. كمى ابتكار البته اگر داشتند پرسش هايشان را از شخص ثالث براساس صحبت هاى آن دوست و مقدمه اى مثل اين كه «شنيده ايم» يا «مى گويند» طرح مى كردند. بگذريم كه همان وقت هم آن دوست از طرز پياده شدن نوار صحبت هايش سخت گله مند بود كه باز من آرامش كردم. شرمنده ام. خوب اين يك
در مورد حرف هاى خود من، باز براى اين كه ديگرى را راضى كنند «تاريخ شفاهى» همسرش را بسازند حرف هاى مرا دادند بخواند. بدون اطلاع من. بعداً به من گفته شد كه اين كار را كرده اند. كلاً خواهم گفت كه رسم اين ناشر يا سرپرست كه بنا بر سنت حسنه اغلب روزنامه نگاران خود را حاكم مطلق بر مطالب ديگران احساس مى كرده همين است: قرار دادنت در مقابل عمل انجام شده. هنوز اصل كار البته مانده است
شنيدم كه كتاب در مميزى ارشاد گرفتار شده است. بعد، چند روز قبل از نمايشگاه خانم مريم طاهرى مجد مصاحبه كننده، زنگ زدند و مژده دادند كه كتاب مجوز گرفته و براى چاپ رفته است. گفتم چطور؟ گفتند با حذف هايى. من غافل پرسيدم به آنها كه از حرف هايشان حذف كرده ايد هم اطلاع داديد؟ گفتند بيشترش حرف هاى خود شما بوده. گفتم كه در مطبوعات اعتراض خواهم كرد، گفتم كه اين همه بلا در اين زندگى دقيقاً به همين دليل بر سرمان آوار شد كه نمى خواستيم حرف هايمان حذف شود و مثل به مرگ گرفته هاى به تب راضى شده دست كم به اختيار خودمان باشد كه سانسور را بپذيريم يا نه و گلشيرى سال ها نپذيرفت كلمه اى از آثارش حذف شود. به همين دليل هم سال ها كتاب هايش در محاق ماند. (اينها را كه مى گويم مدام اين ترجيع بندى در ذهنم است كه شرم بر من باد با اين اعتماد كردنم به همه و خوشبينى اى كه به حماقت مى كشد و شرمنده همه آنهايم اگر كه به اعتماد من حرف زدند و حال مى بينند از حرف هايشان حذف شده است و همين طور شرمنده آن كه با من مشورت كرد و حاضر شد اينها تاريخش را درآورند). حدس مى زدم چه ها حذف شده و چه ها مانده. فقط همان ها كه عاشق سرك كشيدند قرار بود راضى شوند و... از حرفم جلو نيفتم. گفتند كه با ناشر در ميان مى گذارند. چند دقيقه بعد دوباره زنگ زدند كه ناشر مى گويد آن بخش هايى از حرف هاتان را كه حذف شده ديگرى با عباراتى ديگر گفته بوده است! جل الخالق! گفتم من هرگز معتقد نيستم كه به جاى حرف، كلمات گوهربار و منحصر به فرد صادر مى كنم. بحث اصلاً چيز ديگرى است. بحث سانسور است، بحث زير پا گذاشتن حق صاحب كلمات است، آن كلمات هرچه مى خواهد باشد. نمونه چاپى كه من تصحيح كرده ام به اين معنى است كه قبول دارم همان از قول من چاپ شود نه يك كلمه كم، نه يك كلمه زياد. هر تغييرى حتى يك واو ناقابل بايد با صلاحديد من مى بود، چه رسد به آنچه بعد ديدم. قضيه به اين سادگى را يعنى نمى فهمند؟ يا نه، مى فهمند و به صلاحشان نيست كه به روى خود بياورند؟
خلاصه بگويم، از آن منشور چندوجهى كه گلشيرى بود در اين كتاب جز به يكى دو وجه پرداخته نشده است. تاريخ شفاهى نيست اين. گزارش سر و دم بريده اى است از همان يكى دو وجه. من شده ام زنى كه سفره دلم را باز كرده ام، از آشنايى با او گفته ام و از مرگش. بخش اعظم صحبت هايم اين دو وجه است كه حاضر شدم بگويم تا آن بيست و يك سال ميانى را با آنها قاب بگيرم. اما بيست و يك سال در شكل كنونى به اختصار برگزار شده انگار چندان خبرى نبوده. كانون نويسندگان كه گلشيرى هميشه مى گفت خانه دوم من است و آشنايى من و زندگى من با هوشنگ با آن گره خورده بود، با آن شروع شده بود و با آن تمام شده بود غايب بزرگ اين تاريخ شفاهى است. من اول بار او را در وقت سخنرانى اش در ۱۰ شب شعر كانون ديدم، اول بار كه به خانه اش رفتم در سال ۵۷ در تدارك جلسه كانون كمكش كردم و آخرين بار كه قلم بر كاغذ گذاشت براى امضاى اعلاميه كانون بود و از آرمان كانون يعنى آزادى قلم و بيان كه زندگى مشترك ما- كه چه كوتاه بود _ در سايه انتقام گيرى هاى جورواجور بابت آن بى رحمانه كوتاه تر شد، در اين كتاب نشانى جز اشاره اى نمى بينيم. نه با همكانونى اى مصاحبه شده و نه از آن همه تجربه ها كه من داشتم چيزى باقى مانده. كتاب را كه خواندم تا چند روز نمى دانستم چه كنم. يعنى من همه آن سال ها را خواب ديده ام؟ تمامى آن سناريوهاى جورواجورى كه برايمان مى چيدند زاده خيال من بوده اند؟ زندگى من با گلشيرى همين بود كه در اينجا چاپ شده؟
يعنى هرگز تا صبح ننشستم تا خبرى از او بشود كه به يك مهمانى شام معمولى در خانه رايزن فرهنگى آلمان رفته بود؟ يعنى چون منشور كانون را مى نوشتيم نيامدند و همه مان را به جايى نبردند چند ساعت و بعد كه باز برمى گشتيم هوشنگ از داخل ماشين دست دراز نكرد تا من كه به دستور سر به زير داشتم زودتر دستش را ببينم و خيالم راحت شود كه او هم سوار ماشين است؟ يعنى سال هاى اوايل دهه ۷۰ نبود كه مدام به خانه مان تلفن مى شد و به دختر ۱۲ -۱۰ ساله ام مى گفتند به مادرت بگو فكر شوهر ديگرى كند و تا به مخابرات مى رفتيم و درخواست مزاحم ياب مى كرديم تلفن ها قطع شد و دوره سرويس مزاحم ياب كه به سر مى رسيد تلفن ها دوباره شروع مى شد؟ يعنى بچه هاى من مدام در اضطراب نبودند؟ و خود من؟ وزارت ارشاد با حذف اين بخش از گلشيرى از كه حمايت مى كند؟ آن «تسهيلات حمايتى وزارت ارشاد» كه در صفحه حقوق كتاب درج شده به اين قيمت بوده است؟ راستى از كه حمايت مى كنيد؟ از همان ها كه جلوى خانه سيمين بهبهانى در كمين مان نشسته بودند؟ از همان ها كه ما و خيلى ها شاكيان خاموششان هستيم؟ چه كسانى را داريد تطهير مى كنيد؟ اگر در اين تاريخ شفاهى نتوان گفت كه چه همه سال ها انگار در خانه شيشه اى بوديم، اگر اينجا جاى نقل آن شب نيست كه رفتيم به خانه مختارى، كه بعدازظهرش خبر يافته شدن پيكرش را هوشنگ مجبور شد به همسرش بدهد و آنجا دختر پوينده زنگ زد و خبر ناپديد شدن پدرش را داد، اگر نتوان اين را اينجا گفت كجا بايد گفت؟ بهايى كه در همه آن سال ها مى پرداختيم دقيقاً براى همين بود كه از حرف هاى من و ما چنان حذف نشود كه ماهيتش تغيير يابد و خودمان هيچ اختيارى هم نداشته باشيم. حتى مميزان هم اگر صاحب اثر رضايت نداشته باشد چنين نمى كنند. تكليف مميزان در آمريت سانسور معلوم است، من از ناشر مى پرسم به چه حقى بدون اطلاع من حرف هاى مرا حذف كرده، حتى اگر يك كلمه؟ اين كه روزنامه نبود كه شما حاكم مطلق باشيد. دست كم مميزان صدهزار مرتبه شكر هنوز به اين مدارج نرسيده اند كه بدون اطلاع صاحب اثر سانسورش كنند. كتابى كه از صحبت هاى اين و آن فراهم آورده ايد و در ۳۰۰۰ نسخه چاپ كرده و ۳۹۰۰ تومان بر آن قيمت گذاشته ايد (بگويم كه ۲۰۰ هزار تومانى هم به بنياد گلشيرى پرداخته ايد) از ۴۵۷ صفحه اش، بدون احتساب بخش اعظم عكس ها، ۴۲ صفحه اش عيناً از سال شمار و زندگينامه گلشيرى در سايت بنياد گلشيرى كپى شده است (كه حاصل ساعت ها تلاش و زحمت حسين سناپور و فرهاد فيروزى و بنده بوده است) بى آن كه منبع و ماخذ ذكر شود؛ انگار كه حاصل تحقيقات و تفحصات خودتان باشد و اين هم باز بر شمار رفتارهاى غيراصولى تان افزوده است


كاش سرپرست مجموعه دست كم آن مقدمه را نمى نوشتند. مى فرمايند كه در دوره اى كه صفحه ادبيات ويژه شعر همشهرى «در اختيارم بود»، احساس كردند كه تحقيقات «معتبر و منسجمى» درباره اهل قلم نشده و «آنچه اهميت داشت تحليل جامعه شناسى، روانشناسى، سياسى و... از ادبيات بود كه لازمه آن تحقيق در زندگى پديدآورندگان و همچنين شرايط حاكم بر دوره حيات آنها، فضاى سياسى جامعه، روابط خانوادگى، ارزش موجود در ميان اهل ادب، محافل ادبى مطرح در روزگار خلق آثار و... است» عجب كار سترگى. منتهى اين با بضاعت ايشان كه سئوالات را طرح كرده اند جور درنمى آيد. فقط به كتاب گلشيرى اين مجموعه نگاه كنيد كه او را سواى روابط خانوادگى در همان محافل ادبى خلاصه كرده (جنگ اصفهان و جلسات پنجشنبه و گالرى كسرى و مفيد و كارنامه) چيزى از شرايط حاكم بر دوره حيات او مى بينيد يا فضاى سياسى جامعه جز اين كه زندانكى در زمان شاه رفته و تمام؟ از تمامى اين مقدمه پرطمطراق يك حرفشان سخت به دلم نشسته است، آنجا كه وظيفه ناظر را «يك دست كردن گفت و گوها و خارج نشدن از چارچوب هاى تعيين شده» مى دانستند؛ چارچوب هايى كه من از آنها بى خبر بودم والا تكليف خود را مى دانستم.بايست از بچه هايم مى آموختم كه همان وقت كه پياده شده نوارها را ديدند حاضر نشدند ادامه دهند. ديدند كه مشتى حرف هاى بى خاصيتشان مانده و از آن اضطراب هايشان كه با صداقت، به دليل اين كه احساساتشان تحريك شده بود با مصاحبه كننده در ميان گذاشته اند چيزى باقى نمانده. اين كه پسر شانزده ساله ام وقتى با ديدن موتورسوارى در مراسم خاكسپارى پوينده خود را سپر پدرش كرد، چه فكر مى كرد يا آن تلفن ها با روان دخترم چه مى كرد يا چه حيرتى كردند وقتى در جلسه سخنرانى پدرشان شاهد بودند بعضى دوستان هموطن آنور آب در واكنش به مقاله اى كه گلشيرى پس از انتخابات خرداد ۷۶ در فرانكفورتر آلگماينه نوشته بود، چه ها گفتند؛ نمى فهميدند چطور ممكن است در داخل، كمر به قتل پدرشان بسته باشند و در خارج، بعضى او را عامل حكومت بنامند. هرچه گفتم خب حالا به متن اضافه كنيد بنويسيد، حاضر نشدند. مثل من خوش خيال كه چيزهايى را كه فكر مى كردم سهواً حذف شده يا پياده نشده به متن اضافه كردم اما هرچه كردم آنها راضى نشدند بايد از بچه هايم درس مى گرفتم

*يادم هست هميشه اين ماجرا را تعريف مى كرد و خوب است من هم تعريف كنم كه روزى برادرش در خيابان مى رفته و دختر كوچكش انگشت او را گرفته بوده و آيتى را مى بينند كه غزاله اش در نبردى خيابانى پيش از انقلاب كشته شده بود. آيتى به او مى گويد تا وقتى انگشتت را چسبيده خيالت راحت باشد. وقتى انگشتت را رها كرد نگرانى ات به اندازه تمام دنيا خواهد بود. هوشنگ بارها اين را با بغضى در گلو براى من و خيلى ها گفته بود

May 29, 2005

به خودم باشد مشت می زنم به در و به دیوار، به تمام این کیوسک های لعنتی ِ تلفن ِ کارتی که نمی دانم، یک سالی است چیده اند شان جا به جای شهر . . . که لجم را در بیاورند؟ که نگاهم خسته شود وقتی می بینم این قدر زیاد شده اند که چند تایی شان همیشه خالی است . . . و آن روز های ِ همه اش قشنگ، چند بار، چند بار، چند بار از خانه می آمدی بیرون به امید یک بار دیگر شنیدن صدایی که دوستش می داری و این تلفن های لعنتی ِ همیشه شلوغ

دیروز داشتم گیج، با موهای وز وزی بعد از یک حمام و صورت سه روز اصلاح نشده ی مثل جوجه تیغی راه می رفتم که یکی صدایم زد. بر گشتم و یک طیف گسترده مثل یک خواب قشنگ از تمام روز های گذشته. از تمام خاطرات تلفن. که به بهانه ی دیدن پسرک چند دقیقه ای بیشتر بیرون بمانی تا بتوانی تلفن بزنی

گذاشتم یک ساعتی هیچ چیزی به نام لیست کار های عقب مانده رو به رویم نباشد. هیچ چیزی . . . آمد اینجا، توی همین اتاق. از گذشته ها حرف زدیم و از امروز و از حال و فرق زیادی نکرده بود، فقط قدش بلند تر شده بود و . . . و من امروز فکر می کنم که فاصله ی من با گذشته چقدر است؟ دو کوچه ای که من و یک دوست قدیمی را دور می کند؟ سه دقیقه – یا کمتر – پیاده روی که من دریغ ش می کنم از خودم
.
.
.
از اتاق من رسید به اتاق او. وقتی نشست پشت پیانو و من چقدر دلم می خواست شوپن بزند، ولی تحمل یانی را هم نداشتم، وسط آهنگ به من نگاه کرد و گفت ادامه بدهم؟ گفتم نه، بلند شد، گفتم که اذیتم می کند، تمام خاطرات گذشته اذیتم می کند

تمام خاطرات گذشته

مثل آخرین باری که کنار هم بودیم و داشتیم حرف می زدیم و من آرام روی شانه ات داشتم دنبال مسیر ناشناخته ی سفر آرامش می گشتم و تو داشتی حرف می زدی از گذشته، از خاطرات درد ناک ِ آزار دهنده ی گذشته

و گذاشتی شاید برای آخرین بار میان دست هایم مخفی شوی
شاید برای همیشه
.
.
.

وقتی چند ماه پیش، هنوز جلوی در ایستاده بودی و من داشتم می رفتم و هنوز ایستاده بودی و وقتی برگشتم آرام برایم دستت را بلند کردی، شاید که من آن قدر مرده بودم که نمی توانستم، نمی توانیم برگردم، پشت سرم را نگاه کنم، که همه چیز، که همه چیز هنوز هم این قدر قشنگ است و من نشسته ام به انتظار مرگ که از یک در کوچک وارد شود. که من که هیچ امیدی به هیچ چیز ندارم. که من به خودم نهیب می زنم که امیدوار باش . . . برای چه؟ تهران؟ بلفاست؟ ژنو یا برلین؟ یک جایی که ساعت ها دور باشد از اینجا، برای چه . . . که هنوز هم فکر می کنی شاید دور شوی همه چیز تمام شود

و می دانی نمی شود. می دانی نمی شود
تو داری
.
.
.


به قول فروغ

و چشم هایش تا ابدیت ادامه داشت
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام در آئینه بنگرم

و آنقدر مرده ام
که هیچ چیز جز مرگ دیگر مرا ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب، به سوی ماه می گریخت
از انتهای باغ شنیدید؟

من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاک روبه و توتون می دادند
و گشتیان خسته ی خواب آلود
با هیچ رو به رو نشدم

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گوئی ادامه ی همان شب ِ بیهوده ست

.
.
.

فروغ فرخزاد – تولدی دیگر – آیه های زمینی



سودارو
2005-05-29
پنج و شانزده دقیقه ی صبح

May 28, 2005

تمام صبح را نشسته بودم رو به روی مانیتور. از حدود پنج صبح. مرتب آن لاین و دی سی شدن تا کار کلاس اصطلاحات تمام شود، بین ش هم مطالبی را که می گرفتم می ریختم روی فایل ورد. خنده دار بود. کارتم تمام شد و از یک کارت دیگر آن لاین شدم. سایت ی که برای واژگان بود را هم صفحه هایی داشت که برای مشترک گرامی فیلتر شده بود. آخه بابا این سایت داشت به من تاریخچه ی اصطلاحاتی را می داد که غالبا مال قرون وسطی هستند، به خدا هیچ ربطی نه به سکس دارند و نه به سیاست که فیلتر شون کردین

بعد هم نشسته بودم به درست کردن یک تحقیق سی و سه صفحه ای از یک فایل کمتر از پانزده صفحه ای برای درس معارف. عملیات درست کردن – دقت کنید که می گویم درست کردن، نه انجام دادن – تحقیق هم به سلامتی به انجام رسید و من پنجشنبه می توانم سر بلند و سر افراز بروم و برای سه نمره این مقاله را تحویل شیخه بدهم

نتیجه اینکه وقتی رفتم به مهمانی پیشاپیش کسل کننده از خستگی داشتم می مردم. تا نزدیک ساعت یک کامپیوتر روشن بود. رفتم و گیج و ویج یک گوشه نشستم تا امیر آقا آمد و حرف خصوصی مان به کتاب و نمایشگاه کتاب و فیلم و موسیقی و دانشگاه های خارج از کشور و . . . رسید. بعد از ناهار رسما سر گیجه داشتم، خوب خلی دیگه، الان هم تقریبا از صدای کیبود حالت های جالبی به معده ام دست می دهه

بعد هم یک ساعتی بعد از ناهار جیم شدیم و آمدیم خانه ی ما سی دی رایت زدیم و بعد هم برگشتیم، داشتند از سیاست و انتخابات حرف می زدند

و من چیزی را برای چندمین بار در این چند وقت دیدم که هیچ وقت ندیده بودم، واینکه خیلی ها، با وجود اینکه نمی خواهند رای بدهند، ولی دارند با علاقه مسائل انتخابات را دنبال می کنند. توی جلسه ی امروز هم همین جوری بود، البته من ساکت با مو های ژل زده و تی شرت و جین تو یک جمع کاملا مذهبی کلا تو حس سوسول بی خبر از تمام دنیا بودم و لب هم تر نکردم، ولی خوب، دو تا از نمایندگان مذهبی افراطی بودند و در مقابل هم کسان دیگر و بحث می کردند. خدا را شکر که یک ساعت را رفته بودیم، خیلی بحث خفن ی بود، اگه بودم خیلی تند حرف می زدم. دعا می کنم روز دوشنبه هم پام به جلسه ی بحث انتخاباتی بسیج نرسد که اگر برسد وای به حال خودم – دوشنبه است یا یکشنبه؟

ولی این موضوع جالب است. دارند حرف می زنند، نظر می دهند، هیچ وقت چنین اتفاقی به این آسانی نمی افتاد. توی دانشگاه ما که سیاست را نمی دانیم با کدام س می نویسند، پنجشنبه صبح با دو تا از خانوم های کلاس حرف سیاست شد و روزنامه ی روز را معرفی کردم و خودم هم جا خوردم که یعنی آره؟

این شاید همان حرفی باشد که بلغور می کنند به عنوان نتیجه ی هشت سال سبح اصلاحات. که یعنی عوض شدن تدریجی جامعه. ولی واقعا عوض شده ایم؟ چندان این حس را ندارم، شروع کرده ایم به فرق کردن، ولی هنوز راه دارد تا بخواهی بگویی که ایرانی ها عوض شده اند

سودارو
2005-05-28
سی و چهار دقیقه ی بامداد
در حالی که قرار بود پنجشنبه دکتر معین تصمیم خودش را بر اساس نظر جمعی ِ هوادارانش بگیرد، این تصمیم به روز شنبه – امروز – موکول شد. روز پنجشنبه من نامه ی دفتر تحکیم خطاب به دکتر معین را در وب لاگ گذاشتم، چون دید تازه ای در مورد کاندید شدن دکتر معین می داد. امروز می خواهم متنی را که سید ابراهیم نبوی در این مورد نوشته است را از سایت گویا به طور کامل در اینجا کپی کنم – بخشیید آقای نبوی که کپی رایت اثر را رعایت نمی کنم، ولی مقاله ی شما به قدری مهم است که معتقدم به جای لینک باید اصل آن را گذاشت تا مطمئن بود خوانده می شود. آقای نبوی در این مقاله ی مسئله ی کاندیداتوری دکتر معین را از زاویه ای نگاه کرده است که تا به امروز من در جایی نخوانده بودم. لطفا این مقاله را کامل و با دقت بخوانید. آقای نبوی به جز این که مهم ترین طنز نویس ایران بعد از عبید زاکانی هستند – حداقل به خاطر به وجود آوردن انواع جدید سبک های طنز – در دانشگاه جامعه شناسی هم تحصیل نموده اند. متن مقاله از سایت گویا کپی می شود

سودارو
2005-05-28
شش دقیقه ی بامداد

* * * *


حکم حکومتی، آماتورها و حرفه ای ها


قضیه: « شورای نگهبان از میان فهرست 1014 نامزد انتخابات ریاست جمهوری نام شش تن را به عنوان واجدین صلاحیت ریاست جمهوری اعلام کرد. در پی اعلام فهرست شش تایی، رهبران اصلاح طلب، حکومت را تهدید به تحریم انتخابات کردند. گروهی از دانشجویان معترض به خیابان آمدند. همزمان، اتحادیه اروپا و کاخ سفید رد صلاحیت نامزد اصلاح طلبان را ناامید کننده خواندند. رهبری حکومت در مقابل این فشار داخلی و خارجی به سرعت واکنش نشان داد و عقب نشینی کرد. وی طی نامه ای از شورای نگهبان خواست تا در مورد صلاحیت مصطفی معین و مهرعلیزاده تجدید نظر کند. شورای نگهبان طی نامه ای اعلام کرد که صلاحیت این دو نامزد اصلاح طلب نیز تائید شده است. در پی این اتفاق نیروهای سیاسی به دو نوع واکنش نشان دادند. گروهی نامه رهبری را حکم حکومتی خواندند و از معین خواستند تا آنرا نپذیرد و از انتخابات کنار بکشد. گروهی دیگر این امر را ناشی از اشتباه شورای نگهبان دانستند و از معین خواستند تا در انتخابات شرکت کند. سووال این است: معین باید چه کند؟

شکل اول: اگر معین از صحنه انتخابات کنار برود، به این معنی است که وی رفتار شورای نگهبان را در رد صلاحیت دیگر نامزدها قانونی و درست می داند و اگر چنانچه شورای نگهبان ابتدا به ساکن صلاحیت معین را تائید می کرد، وی و حامیانش معترض رد صلاحیت دیگر نامزدها مانند دکتر یزدی و ابراهیم اصغرزاده و مهرعلیزاده و زواره ای و... نمی شدند. آیا معین شورای نگهبان را معیار صلاحیت نامزدها می داند و نظارت استصوابی را قبول دارد؟ اگر چنین است عدم مشارکت در انتخابات به منزله پذیرش قانونیت شورای نگهبان در مقابل غیرقانونی بودن حکم حکومتی است. این در حالی است که سالهاست گفته می شود اساس تعیین صلاحیت( نظارت استصوابی) از سوی شورای نگهبان برای نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری غیرقانونی است

شکل دوم: چه فرقی می کند؟ آرای شورای نگهبان در مورد تائید صلاحیت نامزدها به همان اندازه غیرقانونی است که حکم حکومتی رهبری. هر دو ناشی از اقتدار فراقانونی است و هردو خلاف قانون اساسی. مهم این نیست که رهبری حکم حکومتی داده یا شورای نگهبان اشتباه کرده، اینها مهم نیست. مهم این است که رهبری حکومت تحت فشارهای داخلی و بین المللی گامی به عقب نهاده است. وقتی رهبری گام به عقب گذاشت، معین و حامیانش اگر وارد انتخابات نشوند گامی به جلو نگذاشته اند. اما اگر از فشار سیاسی به عنوان عامل پیشبرد جنبش دموکراتیک از همین ابتدا استفاده شود، پیشروی های بعدی هم ممکن خواهد بود

یک راه حل: اگر معین می خواهد وامدار رهبری نشود، این را باید در بیست روز آینده و از همان آغاز ریاست جمهوری انجام دهد. او باید از ابتدا اعلام کند که به قصد تغییر وضعیت، مقابله با استبداد و دفاع از آزادی و حقوق بشر آمده است و از همگان بخواهد اگر با شورای نگهبان مخالفند به او رای بدهند. اگر چنین اعلام کند، نه رهبری و نه شورای نگهبان هیچ کاری نمی توانند بکنند و در مقابل گزینش ملت میان آزادی و استبداد قرار می گیرند. حاصل این انتخابات می تواند هم اعتماد مردم را به معین نشان بدهد و هم میزان مخالفت با وضع موجود را اعلام کند

نتیجه: معین با اعلام شعار مخالفت با وضع موجود و دفاع از آزادی و حقوق بشر به میدان خواهد آمد. اگر مشارکت مردم و اقبال عمومی به او فراوان باشد، چون شعار معین معلوم و مشخص است، پس از انتخابات رهبری و اقتدارگرایان نمی توانند مشارکت مردم در انتخابات را نشانه تائید نظام بدانند، چرا که معین قبل از انتخابات اعلام کرده است که مردم برای اعلام مخالفت با وضع موجود به او رای بدهند

یک استثناء: معین باید تا حد امکان به دادن شعارهای رادیکال بپردازد. در این صورت ممکن است در همین روزهای انتخابات اقتدارگرایان بازی انتخابات را به هم بزنند. شرایط داخلی و بین المللی به هیچ وجه نشان نمی دهد که اقتدارگرایان شهامت به هم زدن بازی انتخابات را داشته باشند

آیا مردم چیزی را از دست خواهند داد؟ حامیان تحریم انتخابات خواستار آن هستند که با تشویق مردم به عدم مشارکت در انتخابات نشان بدهند که تا چه حد مردم با حکومت مخالفند. اگر معین به جای کناره گیری از انتخابات و تحریم آن، از مردم بخواهد به او به عنوان یک مخالف وضع موجود و برای تغییر قانون اساسی رای بدهند، در این صورت به جای اکثریت خاموش و منفعل مخالف حکومت، میزان اکثریت آشکار و فعال مخالف حکومت شمارش می شود. ممکن است طرفداران تحریم بگویند که اگر مردم به شعارهای مخالفت معین رای بدهند و او رئیس جمهور شود، ممکن است معین نیز پس از مدتی به شعار هایش و به مردم خیانت کند. اگر این فرض را بپذیریم اصل را بر آن گذاشته ایم که یا فردای 27 خرداد هیچ کس رئیس جمهور نیست، یا این که معتقدیم یکی از آن هفت نامزد دیگر بهتر از معین است و اگر یکی از آنان روی کار بیاید به مردم خیانت نخواهد کرد . این استدلال انکار موضع تحریم است

حرفه ای ها و آماتورها: اگر قرار است بپذیریم که رئیس جمهور آینده قرار است بار تغییر وضع حاکم را بدوش بکشد و نه اینکه رئیس مجریه وضع موجود شود، رفتار حرفه ای سیاسی حکم می کند حامیان معین وارد انتخابات شوند و به جبران مافات هشت سال گذشته، همان سیاست فشار از سوی مردم و امتیاز گرفتن از سوی منتخبین مردم را پیش ببرند، با این تفاوت که این بار باید مردم را به گروه فشار برای حکومت تبدیل کرد، از فشارهای جهانی برای تغییرات داخلی استفاده کرد و گروه اپوزیسیون که به حکومت فشار می آورند، از گروهی که وارد حکومت می شوند تا تغییرات را انجام دهند جدا باشند. این یک رفتار حرفه ای سیاسی است. اما اگر قرار است باز هم صحنه سیاسی ما محل نمایش بازی آماتورها شود، همه جور می توان بازی کرد، معین می تواند کنار بکشد، شعار بدهد، استعفا کند، فریاد بزند یا هیچ کاری نکند

و اگر مردم رای ندادند: یک موضوع می ماند و اين که اگر مردم به شعارهای رادیکال معین رای ندادند، معلوم می شود حرف خاتمی درست است که باز هم باید فرصت داد تا مردم آگاهی یابند و در جهت خواست آزادی های مدنی جلوبروند تا این خواست در جامعه عمیق تر شود و گرنه به دست آوردن آن به هرج و مرج می کشد، وقتی که مردم هنوز آماده اش نباشد. کاری که بعد از حمله نظامی آمريکا در عراق رخ داده و هنوز در افغانستان نتيجه نداده است

سید ابراهیم نبوی

May 27, 2005

The sun had not yet risen. The sea was indistinguishable from the sky, except that the sea was slightly creased as if a cloth had wrinkles in it. Gradually as the sky whitened a dark line lay on the horizon dividing the sea from the sky and the grey cloth became barred with thick strokes moving, one after another, beneath the surface, following each other, pursuing each other, perpetually.

Virginia Woolf – Waves
1931

من خوبم

سرم را بلند می کنم و هنوز دارم جایی را نگاه می کنم بین لاین های خیابان، شلوغ و گره خورده در ترافیک فلکه ی ملک آباد. سعی می کنم لبخند بزنم و چشم هایم تاریک نباشد. رونالد حوصله اش سر رفته است از اعصاب خوردی من. خیره مانده ام هنوز. نمی دانم به چی، به چه چیزی که می تواند باشد

می گویم خداحافظ و می روم میان خیابان بعد از ظهر راهنمایی قدم زنان، و در ذهنم چقدر دوست دارم مثل آن روز بعد از ظهر بود که مثل امروز پنجشنبه بر می گشتم گیج و خسته و هنور وارد خیابان نشده بودم که دست تکان دادی. با دوستت از جایی می رفتید به جایی و من ایستادم و کمی حرف زدیم

لبخند زدم و چقدر قشنگ بود اگر ایستاده بودی جایی همین نزدیکی ها و دست تکان می دادی

نبودی
می دانستم نیستی. می خواستی بروی دانشگاه آزاد که کمک می خواستند برای جشن فارغ التحصیلی. مثل همیشه طراحی دکور و صحنه ی مراسم که پای تو است

می رسم خانه و هنوز گیج. به هم نام گفتم امیدوارم از گیجی در بیایی و لبخند زدم وقتی داشت می رفت به سمت کلاس معارف. و من داشتم گیج می خوردم. همه اش داشتم گیج می خوردم و تکیه داده بودم به دیوار و هم نام داشت با من حرف می زد . . . در مورد کتاب و فیلم و این جور چیز ها لابد. مثل همیشه

و من هنوز تمام ذهنم به طعم شکلاتی بود که از دستت گرفته بودم. پنج دقیقه قبل از کلاس. گلاره به من گفت که بالایی. آمدم و دیدمت، مثل همیشه چت، مثل همیشه وب لاگ، و عصبی از دست امتحان. و من گیج، گیج، احمق و بیشعور و عوضی بود تمام روحم

تنها از دست تو است که شکلات بخورم اذیتم نمی کند. برای چند لحظه به چشم هایت نگاه کردم. من حالم خوب نبود، من حالم مزخرف بود. من عوضی و مسخره بودم. تمام دیشب خواب های قشنگ دیده بودم و تمام ذهنم بسته بود

دلم برای خودم تنگ شده بود. دلم تنگ شده بود برای تمام زیبایی روز هایی که از دست داده بودم. من فکر می کردم که دارم می میرم. من سردم بود. من دلم می خواست دستت را توی دست هام می گرفتم تا گرمم می شد. من دلم می خواست وقت داشتی تا با هم حرف می زدیم

من منتظر یک اشاره بودم که بزنم زیر گریه و داد بزنم و بکوبم همه چیز را به هم

و تو وقت نداشتی. من رفتم. آرام دستم را گذاشتم روی شانه ات – برای فقط، فقط یک لحظه – و رفتم. سر کلاس مزخرف معارف نشستم و هزار باز زیر لب عصبی بد و بیراه گفتم به همه چیز مسخره ی که این شیخه می گفت

نشستم و منتظر تا کلاس تمام شد و حالا من خانه ام، شب، نه صبح که دارد روی تمام شهر پر می شود. امروز باید بروم به یک مراسم خانوادگی که اصلا، اصلا، اصلا حوصله اش را ندارم. هفتاد نفر مهمان دعوت هستند و من هم باید باشم. شلوغی و جمع شدن خاندان معظم علما و بزرگان

شب تنها چیزی که آرامم می کرد خطوط کتاب هایی بود که از هر کدام چند خط می خواندم. تنها چیزی که کامل خواندم قشنگ ترین شعری بود که از ادبیات امریکا تا حالا خوانده ام، شعر مشهوری که والت ویتمن برای ترور رئیس جمهور امریکا، ابراهام لینکلن سروده است: ای ناخدا، ناخدای ِ من

می خواهم شعر را اینجا بیاورم. تهران که برای نمایشگاه رفته بودم جزو کتاب هایی که خریدم کتاب شعر والت ویتمن هم هست: برگ علف – مثل اینکه این جوری ترجمه شده است – حدود چهار صد صفحه شعر، یک منتخب دو زبانه از والت ویتمن را هم دارم که انتشارات مروارید چاپ کرده است. این شعر را از آن جا می خواهم توی وب لاگ بنویسم. شاید بیشتر برای خودم که آرام بگیرم از این آشفتگی ِ پوشاننده، شاید هم برای این روز های مان که چقدر شبیه این شعر شده است

O Captain! My captain!

O Captain! My Captain! Our fearful trip is done,
The ship has weather'd every rack, the prize we sought is won,
The port is near, the bells I hear, the people all exulting,
While follow eyes the steady keel, the vessel grim and daring;
But O heart! Heart! Heart!
O the bleeding drops of red,
Where on the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.



O Captain! My captain! Rise up and hear the bells;
Rise up – for you the flag is flung – for you the bugle trills,
For you bouquets and ribbon'd wreaths – for you the shores a-crowding,
For you they call, the swaying mass, their eager faces turning;
Here Captain! Dear father!
This arm beneath your head!
It is some dream that on the deck,
You've fallen cold and dead.

My Captain does not answer, his lips are pale and still,
My father does not feel my arm, he has no pulse nor will,
The ship is anchor'd safe and sound, its voyage closed and done,
From fearful trip the victor ship comes in with object won;
Exult O shores, and ring O bells!
But I with mournful tread,
Walk the deck my Captain lies,
Fallen cold and dead.

Walt Whitman

سودارو
2005-05-27
یک و پنجاه و هفت دقیقه ی صبح
همین که الان که کانکت شوم خواهم دانست دکتر معین چه تصمیمی گرفته است و کاندیداتوری با حکم حکومتی را قبول خواهد کرد یا نه. می خواهم نامه ای را که دفتر تحکیم – طیف علامه – منتشر کرده است خطاب به دکتر معین را در وب لاگ بگذارم. شما هم می دانید که دکتر معین چه تصمیمی گرفته است و اگر این نامه را نخوانده باشید، خواندش خالی از لطف نخواهد بود. فکر کنم تا روز انتخابات از این کپی کردن اخبار ی که برایم مهم است در وب لاگ داشته باشم. ببخشید، ولی فعلا همه جا سیاسی است، هر چند بویی که بیشتر به گوش می رسد تحریم انتخابات است تا رای دادن

امیدوارم دکتر معین قبول نکند در انتخابات شرکت کند

سودارو
2005-05-27

* * * *

نامه شوراي تهران دفتر تحکيم وحدت به دکتر معين: از پذيرش حکم حکومتي امتناع ورزيد
جناب آقاي دكتر مصطفي معين با سلام و ابلاغ تهيت

ملت ايران بيش از 100 سال است كه در پي استقرار نظامي دموكراتيك و عادلانه و تحقق حاكميت اراده مردم مي باشد و در اين راه سختيها و مصايب زيادي را متحمل شده است. و اكنون نيز پس از آنكه يك قرن از انقلاب دموكراتيك مشروطيت مي گذرد, متاسفانه هنوز حاكميتي مبتني بر خواست و اراده مردم و اصول حقوق بشر مطالبه اصلي مردم ايران است و ايرانيان چشم انتظار دريافت حق و احقاق تعيين سرنوشت و اعمال حاكميت ملي هستند
پس از انقلاب مردمي بهمن 57 كه مبارزه با استبداد و تحقق اراده ملي از اهداف آنها بود، متاسفانه شرايط انقلابي و ايدئولوزيك حاكم بر فضاي آن زمان و دوران جنگ 8 ساله, اين اهداف به فراموشي سپرده شد تا اينكه در دوم خرداد 76 مردم اميدوارانه به پاي صندوق راي رفتند تا خواسته هاي دموكراتيك سياسي, اجتماعي و اقتصادي خود را در قالبي آرام و مسالمت آميز به گوش حاكميت برسانند. و با انتخابات آقاي خاتمي حاكميت را به تمكين آراء و نظرات خود وادارند. اما لجاجت ديريابي اقتدار گرايان و سنگ اندازي بخش انتصابي حاکميت, و از سوي ديگر ناتواني برخي از اصلاح طلبان و غير شفاف بودن و ناصادق بودن ايشان با مردم و گرفتار مصلحت سنجي هاي نامعلوم شدن اصلاح طلبان، ادامه مسير اصلاح از درون حاكميت به نحو جدي مورد خدشه قرار گرفت. و جنابعالي نيز در مقام وزير علوم دولت اصلاحات نيز به دلايل همين سنگ اندازي ها و ناملايمات بود كه نتوانستيد حتي اصلاح علمي ساختار وزارت علوم و دانشگاههاي كشور را پيش ببريد و در نهايت به علت فشار بر دانشجويان و دانشگاهها و نااميدي از پيشبرد اهدافتان استعفا داديد
در اين شرايط ورود شما به عرصه رقابت در انتخابات نهم رياست جمهوري, تعجب دانشجويان و انتقاد آن را در پي داشت. قطعاً باحضور در دانشگاهها از نقد جامعه دانشجويي كشور آگاه شده ايد و نگراني ها و دلمشغولي هاي دانشجويان را دريافته ايد. دانشجويان حق داشتند كه نسبت به تحقق اهدافتان در جايگاه رياست جمهوري با ديده ترديد بنگرند و ساختار حقوقي قدرت را مانع اصلي تحقق اراده ملي و حاكميت دموكراتيك بدانند. و انتخابات را غيرآزاد و محصول آن را غير موثر در سرنوشت مردم و كشور ارزيابي كنند. از طرفي حضرتعالي صادقانه بر برنامه هاي اصلاحي خود پافشاري مي كرديد
اما اكنون ترديدهاي دانشجويان به يقين بدل گشته كه ساختار حقوقي قدرت نه تنا مانع اصلي انتخابات آزاد و دموکراتيک و موثر است, بلكه حتي امكان انجام برنامه ها و شعارهاي اعلام شده شما را ندارد و پيش از حضور شما در جايگاه احتمالي رياست جمهوري, مانع ورود جنابعالي به عرصه رقابت انتخابات شده است. و با رد صلاحيت شما, امكان رقابت و قرارگرفتن در معرض آراي مردم را از شما سلب کرده است

جناب آقاي دكتر معين

درسخنراني هاي متعدد خود بيان كرده ايد، حكم حكومتي و ولايي را نمي پذيرد و در نامه مورخ دوم خرداد به ملت ايران نيز تاكيد كرده ايد كه« انتظار دخالت و تجديد نظر خارج از موازين قانوني و حقوق شهروندي براي خود و ساير نامزدهايي که به طور غير قانوني رد رد صلاحيت شده اند, نداشته و نداريد و در پي آن نبوده و نخواهيد بود و به آن تن نخواهيد دا» اما متاسفانه زمزمه هاي از طرف دوستان و ياران نزديكتان به گوش مي رسد كه از حكم حكومتي و ولايي جهت تأييد صلاحيت شما استقبال كرده اند و از آن ناپسند تر به دنبال قانوني جلوه دادن حكم حكومتي است
جناب آقاي دكتر معين, بدانيد كه پذيرش حكم حكومتي و ولايي در ابتداي ورود شما در عرصه رقابت رياست جمهوري به منزله تأييد تمام احكام حكومتي گذشته در نقض حقوق شهروندي و تحديد آزادي هاي مدني و اجتماعي و زير پا گذاشتن حتي قوانين جاري كشور است

از طرفي بعد از اين نيز در مقابل حكم حكومتي و ولايي كه حقوق مردم در آن زير پا گذاشته شود نيز, ياراي مخالفت نخواهيد داشت، چرا كه ورودتان به اين عرصه را مديون حكمي حكومتي مي دانيد و مي دانند


بنابراين توصيه دانشجويان عضو شوراي تهران دفتر تحكيم وحدت به استاد خود اين است كه از پذيرش حكم حكومتي و ولايي امتناع ورزيد و خداي ناكرده اصول دموكراتيك را فداي مصالح حزبي و شخصي نفرماييد. نگذاريد با پذيرش حکم حکومتي و ولايي، صداقتي که مردم و دانشجويان در شما سراغ دارند خدشه دار شود و همانگونه كه در نامه خود تاكيد كرده ايد؛ «با عدم شركت در انتخابات, از جايگاه جامعه مدني در تداوم حضور در عرصه هاي دفاع از حقوق مردم, اعتلاي كشور و سربلندي اسلام و سازماندهي همه تلاشها براي پيشبرد اصلاحات و تشكيل جبهه اي خواهان دموكراسي, عدالت, حقوق بشر و آرمان هاي آزادي خواهانه مردم مصمم بمانيد. و اکنون که در جايگاهي قرار گرفته ايد که مي توانيد با فراخوان نيروهاي ملي دموکراسي خواه و تحول طلب به بسيج نيروهاي اجتماعي و سياسي بپردازيد، با تصميم صحيح و با استفاده از فرصت به وجود آمده، گامي مهم وموثر در دموکراسي برداريد

با آرزوي توفيق براي حضرت عالي
شوراي تهران دفتر تحكيم وحدت
انجمن هاي اسلامي دانشجويان دانشگاه هاي
اميرکبير، الزهرا، شريف، تربيت معلم تهران، علامه طباطبايي، شهيد بهشتي، امور اقتصادي ودارايي، تربيت مدرس، شهيد عباسپور، علوم پزشکي ايران، شهيد رجايي، خواجه نصير، علم و صنعت ايران

May 26, 2005

دیشب با وجودی که خیلی خسته نبودم خوابیدم. دوست نداشتم هیچ چیزی را بخوانم. نمی خواستم بروم سراغ کامپیوتر. چشم هایم را بستم و یک خواب سنگین. و رویاها. رویا های قشنگی که مدت ها بود از آن ها دور بودم، از زندگی، از آینده، سفر، کتاب، جا های جدید

خیلی سخت بیدار شدم. دوست نداشتم بلند شوم و هنوز مشهد باشد و باید بروی دانشگاه و سه زنگ کلاس و خستگی، خستگی، خستگی ِ مفرط

دلم برای خانه ی قدیمی عزیر تنگ شده است. با دیوار هایی که همه اش خاطره بود. نمی توانم قبول کنم آن خانه را با کاج های بلند و درخت های توت بزرگ و پر از توت های سفید ش را خراب کرده اند و الان همه اش شده است هتل آپارتمان. که مامان بزرگ دیگر نیست، خاله هما دیگر نیست

همیشه بهترین خواب هایم را توی خانه ی عزیز می بینم. که همه ی فامیل جمع اند. که همه جا آرامش است

.
.
.

سرماخوردگی ام که فکر می کردم خوب شده باز دارد بد تر می شود. به خدا هفته ی آخر ترم است

سودارو
2005-05-26
پنج و چهارده دقیقه ی صبح

May 25, 2005

چرا باید . . . اگر رونالد به من گفته بود که امروز او می آید دانشگاه پایم را قلم می کردم بیایم سر کلاس ها و بمانم برای تماشای فیلم ایدیپس در کلونوس، که آخر هم نتوانستم تا آخرش بمانم

توی کافه ی رو به روی دانشگاه بودیم با سعیده و مریم و داشتیم چیپس می خوردیم و من سعی می کردم سوال های اساطیر را که مریم برای دوستش می خواست جواب بدهم که مریم گفت آقای ... دارد با دوست جدیدش می گردد، یک لحظه برگشتم و دیدمش. بعد از سه . . . چهار سالی که ندیده بودم ش – به جز یک بار که در خیابان بود و من سرم را برگرداندم که وجود نداری – و حالا داشت راه می رفت، به سمت دانشگاه، شک کردم که خودش باشد، برگشتم و سوال ها هنوز منتظرم بودند، ده دقیقه ای طول کشید که توانستم جواب هایی برایشان پیدا کنم

وقتی آمدم بالا دبیر انجمن یقه ام را گرفت که کجا، جلسه ی شازده احتجاب چه شد؟ من هم کلا امروز شنگول و گیج و مست بودم زدم به در بی خیالی و جلوی کلاس مازی و سورئال را دیدم و کلاس خالی و مازی را هم کشاندیم که بیا فیلم تماشا کن. حرف بود و خنده که برگشتم و دیدم کنار رونالد ایستاده است. گفت سلام، دستش را دراز کرد، مکث کردم، نگاه ش کردم، با هم دست دادیم و من . . . انگار که وجود نداری، که نمی خواهم وجود داشته باشی، که هنوز کابوس های وجودت نمی گذارد یک آن آرام باشم . . . که هنوز هم هیچ چیز، هیچ چیز نیست، هیچ چیز درونم نیست، چنان احساس پوچی می کنم، چنان دلم آرام ندارد برای روز های گذشته، روز های قشنگ گذشته، روزهای قبل از کابوس تو، قبل از احمقانه بودن امور فرهنگی دبیرستان – امیدوارم ببینم که همه شان در آتش می سوزند – روز های احمقانه که برای هیچ بازجویی شدم، برای هیچ

هیچ
هیچ
هیچ

و چه ماند؟ چقدر من عوض شده ام. یک ساعتی داشتم نیم شب در اتاق تاریک در سکوت راه می رفتم و فکر می کردم. که چقدر من عوض شده ام، چقدر زیاد، چقدر . . . دلم می خواست مثل یک شب بارانی همه چیز نمناک بود و تاریک بود و من هنوز به دنیا نیامده بودم. هنوز بدنیا نیامده بودم

برگشتم به خودم گفتم پشیمانی؟ لبخند زدم که نه، که تمام روز هایی که می گذرد چشم هایم را هر آن باز تر می کند، باز تر از محدوده ی محدود ِ محدود شده ی تمام آدم های اطرافم

درست است که بهایی که هر روز می پردازم برای این آگاهی از تمام زندگی ام ارزش مند تر است، درست است که بهای آگاهی ام نابودی وجودم بوده است وبیماری های مختلفی که تازه دارند شروع می شوند و نمی دانم تا کی که من را از پا بیندازند، می دانم که راهی طی کرده ام که از سکوت و زیبایی پرت شده ام وسط منجلاب چیزی که می نامیمش زندگی، درست است، همه ی این ها درست است

ولی من دارم فرق می کنم. من دارم بزرگ می شوم، نه مثل آدم بزرگ ها بزرگ بشوم و پوچ، دارم بزرگ می شوم و دست هایم می سوزد به هر چیزی که دست می زنم و پوستم کلفت می شود. چشم هایم خسته، روحم آزرده، ولی می توانم وقتی در خیابان راه می روم و شب است سرم را بلند کنم و ماه را ببینم بین ابر های همیشه و چند تایی ستاره که از دود و نور شهر هنوز می توانند بگویند سلام

من توی این پنج سال به نقطه ی هیچ رسیدم و برگشتم، هنوز دارم با سر خودم را پرت می کنم میان نقطه های نیستی، ولی به قول پرستو هر خر ِ احمقی که باشم حداقل برای خودم می دانم کی هستم، حداقل سر خودم را کلاه نمی گذارم به این، به آن، که حداقل می دانم هیچ چیز نیست

من توی این پنج سال طغیان کردم و از خاندان معظم آن چه را که می خواستم گرفتم، مجبور شان کردم که قبول کنند من ادبیات بخوانم نه یکی از رشته های وابسطه به گروه پزشکی، که قبول کنند من همین جوری هستم. سخت بود، خیلی سخت و وحشتناک و خرد کننده، ولی قبول کرده اند و قبول خواهند کرد

می دانم هنوز خیلی مانده است. هنوز خیلی مانده است. می دانم

می دانم و پیش می روم
هنوز می توانم سرم را بالا نگه دارم

فقط کاش نقطه های قهوه ای کمی دیر تر بیایند
کاش تنبلی روزانه ام را کنار بگذارم
.
.
.


کاش
کاش
کاش
.
.
.

* * * *

امشب در اخبار دیدم که شورای نگهبان جواب داد و معین و مهرعلیزاده را تایید صلاحیت کرده اند. نمی دانم چه بهایی پرداخت شده است تا این ها را تایید صلاحیت کنند، می دانم که کوی دانشگاه کمی شلوغ شده است، می دانم اینترنت پر شده بود از بیانیه های تحریم انتخابات، می دانم که آمار هایی که می گیرند یک باره سقوط کرد با رد صلاحیت ها، و می دانم که این ها به همین راحتی کاری نمی کنند، بهایی گرفته شده است تا آقایان را تایید صلاحیت کنند

قصد ندارم به همین راحتی حرفم را درتحریم انتخابات پس بگیرم. من تا روز های قبل از انتخابات که تصمیم بگیرم دقیق کار های معین را دنبال می کنم تا ببینم که می خواهم رای بدهم یا نه

راحت بگویم مثل نیک آهنگ کوثر اعتنایی نمی کنم به انتخاب بین بد و بد تر. فقط اگر احساس کنم می شود کاری کرد رای می دهم

سودارو
2005-05-25

پنج دقیقه به یک صبح

May 23, 2005

روز شنبه صبح بود که از صبحانه لینک گرفتم به یک صفحه در روزنامه ی اقبال که می گفت شایعه هایی گسترده ای مبنی بر رد صلاحیت دکتر معین در جریان است. مقاله می گفت که فقط سه نفر، رفسنجانی، کروبی و لاریجانی می توانند در انتخابات شرکت کنند

یکشنبه صبح، تب آلود و به شدت بیمار برای امتحان میان ترم سیری در تاریخ ادبیات انگلستان می رفتم دانشگاه که توی رادیو ی اتوبوس الهام، سخنگوی شورای نگهبان داشت می گفت از اینکه هنوز رد صلاحیت ها معلوم نیست و شایعاتی که می گویند همه برای دلسرد کردن مردم از انتخابات است و از این حرف ها

یکشنبه شب، هنوز هشت دقیقه ای تا ساعت نه شب مانده بود که نمی دانم کدام شبکه و چه برنامه ای؛ مجری صحبتش را قطع کرد و گفت که کاندیدا های تایید صلاحیت شده را شورای نگهبان اعلام کرده است: رفسنجانی، کروبی، قالیباف، لاریجانی، احمدی نژاد، رضایی. همین. یعنی معین رد صلاحیت شده است، اعلمی هم، آن موجود ساکت دبیر حزب همبستگی که اسمش را هم فراموش کرده ام هم، یعنی انتخابات یعنی همین؟

چند روز پیش بود مقاله ای از مسعود بهنود می خواندم که نگران بود از جر زنی شورای نگهبان

من دیگر نیاز ندارد فکر کنم. دیشب رسما گفتم که در انتخابات شرکت نخواهم کرد. یعنی به قول نامه ی 656 نفر، نامزدی ندارم تا در انتخابات شرکت کنم. من هم مثل کسانی مانند خانوم حقیقت جو یا خانوم سیمین بهبانی دیگر نمی خواهم در انتخابات خرداد امسال شرکت کنم

2005-05-23

کارت ها در ایران یکی یکی دارند بلاگ اسپات را فیلتر می کنند. اگر زمانی دیدید این وب لاگ آپ دیت نشد بدانید که من هم کارتم بلاگ اسپات را فیلتر کرده است

May 21, 2005

امروز حالم خوب نیست، از دیروز عصر گلویم به شدت می سوزد، امیدوارم زود تر خوب شود و یک سرماخوردگی سخت نباشد، این دو هفته ی پایانی ِ ترم اصلا وقت این جور کار ها را ندارم، که بخواهی دکتر بروی و دارو و بخوابی و این جور کار ها

این متن را عینا ازخبرگزاری دانشجویان ایران، ایسنا اینجا می گذارم، نمی دانم چرا یاد ماریو بارگس یوسا می افتم؟

سودارو

* * * *

مشاجره كوچك زاده با خبرنگاران


خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: مجلس

در پي اينكه برخي از خبرنگاران پارلماني عنوان كردند ، مهدي كوچك‌زاده به خبرنگار يك روزنامه صبح توهين كرده و خبرنگاران دو روزنامه‌ نيز خود را به عنوان شاهد معرفي كرده‌اند، خبرنگار يكي از اين روزنامه‌ها به شهادت از اين ماجرا گفت: كوچك‌زاده نسبت به درج مطلبي در روزنامه شرق اعتراض داشت و در راهروي مجلس با گرفتن چانه خبرنگار پارلماني اين روزنامه به وي گفت كه از "اين به بعد موا ظب خودت باش"

اين خبرنگار ادامه داد: كوچك زاده همچنين با به كار بردن عبارت “بي پدر و مادر” به اين خبرنگار توهين كرده است

به گزارش ايسنا، خبرنگاران در خصوص اين ماجرا از مهدي كوچك‌زاده نماينده مردم تهران سوال كردند كه وي گفت: اين گفته خبرنگاران احتياج به تكذيب ندارد، اينها همه‌شان كذابند. چيزي كه ما امروز صبح از تريبون عمومي به مردم گفتيم نشانه كذب و كذابي اينها بود. اينها ممكن است بنويسند فلاني فلان كار را هم كرد؛ من كه كاري نمي‌توانم بكنم

وي ادامه داد: يك مشت كذاب از خدا نترس بي‌دين را من چه كارشان مي‌توانم بكنم؟ شماها، پيش خدا مسؤوليد كه بنويسيد ما شاهديم. چنين اتفاقي نيفتاد

كوچك‌زاده در ابتداي اظهاراتش به چند خبرنگار گفت: شما بنويسيد دروغ است؛ ما تكذيب مي‌كنيم

خبرنگاراني كه در ابتداي گفت‌وگو با كوچك‌زاده حاضر بودند گفتند كه ما در زمان اين اتفاق نبوديم. فقط گفتند آقاي زادسر بوده است. كوچك‌زاده نيز گفت: برويد از زادسر بپرسيد. اينقدر بنويسيد تا جانتان بالا بيايد. بحث من اين است كه بنده وقتم را براي تكذيب كردن حرف آدمهاي كذاب نمي‌گذارم

نماينده تهران در پاسخ به خبرنگاري كه اظهار مي‌داشت به عنوان شاهد حضور داشته‌ام گفت: تو هرچه گفتي دروغ است و برو بنويس. من مشكلي از نوشتن ندارم. اگر شماها (خبرنگاران) ترسو نبوديد دروغ نمي‌نوشتيد با كسي كه از خدا نترسد من هيچ كاري نمي‌توانم بكنم

كوچك‌زاده گفت من به خبرنگار شرق گفتم “برو حيا كن، شرف داشته باش”

وقتي خبرنگاري به كوچك‌زاده گفت شما به خبرنگار شرق گفتيد “بي پدر و مادر”، وي گفت: اين تويي كه مي‌گويي. من به تو قسم بخورم؟ تويي كه دروغ مي‌نويسي. بنده يك حرفي را در برابر 60 ميليون ملت ايران زدم بروند ببينند.اين كذاب دوباره يك دروغ ديگر مي‌گويد. اگر دوستان حرف خودشان را بعد از نيم ساعت قبول ندارند بحث ديگري است. به همه خبرنگاران مي‌گويم برويد حيا كنيد

خبرنگاري به كوچك‌زاده گفت: من وضو مي‌گيرم به قرآن قسم مي‌خورم كه گفتي بي پدر و مادر. كوچك‌زاده گفت: تو كه قرآن را قبول نداري

خبرنگار گفت: من قرآن را قبول دارم. كوچك‌زاده نيز ادامه داد: كسي كه معلوم شده دروغ مي‌گويد قرآن را قبول ندارد. برويد بنويسيد. وقتي اين دروغ را (شرق) گفته ‌مي‌تواند يك دروغ بالاتر هم بگويد

عضو ائتلاف آبادگران به خبرنگاري كه پرسيد شما گفتيد بي پدر و مادر، گفت: اين تويي كه اين حرف را مي‌زني. تويي كه نه خدا را قبول داري نه چيزي. به همه نسبت دروغ مي‌دهي. من امروز در مجلس هم اين را ثابت كردم. يعني شرق چيزي نوشته بود كه بعدا تكذيب كرده بود. اين كذاب است. حالا فردا دوباره مي‌نويسد كه كوچك زاده فحش فلان را هم دارد

كوچك‌زاده گفت: بحث ما رابطه‌اي دارد كه شماها (خبرنگاران) يك مشت آدميد كه به هيچ چيزي معتقد نيستند و به خاطر فشارهاي اقتصادي كاري مي‌كنيد. بارها همين خبرنگاران به من گفته بودند مي‌خواهيم يك لقمه نان بخوريم

وقتي خبرنگاري پرسيد كدام خبرنگار چنين چيزي را گفته؟ وي اظهار داشت: همين خانمي كه از مجلس بيرونش كردند

وي گفت: شما مي‌خواهيد يك لقمه نان بخوريد، شما براي يك لقمه نان به خدا و پيغمبر هم دروغ مي‌بنديد

كوچك‌زاده گفت: شما فكر مي‌كنيد نوشتن (برخورد من با خبرنگاري) براي من اسباب نگراني است. شما برويد در روزنامه شرق و همبستگي و هرچه روزنامه هست هرچه مي‌خواهيد عليه ما بنويسيد هيچ مشكلي نيست

نماينده تهران گفت: بنويسيد كوچك‌زاده گفت چندين خبرنگار اينجا به او گفته‌اند: بابا ما يك لقمه نان مي‌خواهيم بخوريم

خبرنگاري گفت: بنويسيم كه كوچك‌زاده به خبرنگاران گفت شما بخاطر پول به خدا و پيغمبر دروغ مي‌گوييد. كوچك‌زاده گفت: بله. براي يك لقمه نان دروغ مي‌گوييد. برويد حيا كنيد. شرافت خبرنگاري را حفظ كنيد. خبرنگار وظيفه‌اش شفاف‌سازي فضاي سياسي است نه دروغ به خورد مردم دادن

وي گفت: مثل آب خوردن براي من و براي كساني كه امروز در صحن مجلس بودند ثابت شد كه دروغ مي‌نويسيد

كوچك زاده گفت:‌ «سردبيران فاسد مطبوعات كشور يك مشت جواني كه به خاطر مسائل اقتصادي گرفتارند خبرنگار مي‌كنند و اين خبرنگاران از مجلس دروغ براي مردم مخابره مي‌كنند

عضو ائتلاف آبادگران گفت: شما به آقاي ابوطالب آقاي افروغ و بنده دروغ نسبت داده‌ايد بياييد ثابت كنيد كه دروغ نبوده وقتي به اين راحتي دروغ مي‌بنديد دروغ بالاتر هم مي‌سازيد، مشكلي ندارند

وي خطاب به يكي از خبرنگاران كه گفته بود شما به خبرنگار شرق توهين كرده‌ايد، گفت: وي كيست؟ همان كذاب؟ همان آدم فاسد؟
در اين هنگام محمود محمدي نماينده آباده، كوچك‌زاده را از مقابل خبرنگاران دور كرد

در اين گفت و گوي كوچك زاده با خبرنگاران كاظم جلالي، اسماعيل گرامي مقدم، نمايندگان مجلس و اكثر خبرنگاران پارلماني حضورداشتند

همچنين پيش از گفت و گوي خبرنگاران با كوچك زاده علي زادسر به خبرنگار شرق و خبرنگاران گفت: از شما‌ها مي‌خواهم به خاطر امروز اين مطالب را منتشر نكنيد

همچنين جمعي از خبرنگاران در نامه‌اي به كوهكن كار پرداز فرهنگي مجلس خواستار رسيدگي به وضعيت خبرنگاران پارلماني شدند

انتهاي پيام

May 20, 2005

Here
That's it
Another dream coming

برای یک لحظه دوست داشتم چشم هام را می بستم. بلند شدم، ایستادم، کاست و کتاب را در دست داشتم، ایستادم رو به روی کلاس و برای یک ربع کلاس ِ من بود. فقط می دانم خیلی بچه ها خندیدند، بعد هم دکتر مطلب هفت دقیقه ای ایرادات ِ کارم را گفت و بعضی موارد را هم تاکید کرد . . . من خسته بودم، دهنم خشک شده بود، دلم می خواست یک آدامس توت فرنگی ِ دیگر بر می داشتم و می جویدم، ولی دکتر درست رو به رویم ایستاده بود. نمی خواستم درست وقتی دارد در مورد کارم حرف می زند اینقدر بیخیال باشم . . . که مگر نبودم؟ ساعت شش صبح یک دایالاگ از کتاب اینتر-چنج ِ سه انتخاب کردم و یک بار از رویش خواندم و دو بار گوشش کردم و آمدم توی دانشگاه نشستم جیمز جویس خواندن، هه، مسخره مثل همه چیز ِ مسخره، من که هیچ وقت – مگر اینکه خیلی مجبور شوم و کار دیگری نباشد – نمی خواهم بروم زبان – منظورم انگلیسی ِ خالی است – را درس بدهم که برایم مهم باشد این چیز ها

همه چیز مثل یک رویا بود. مثل یک رویای محو مثل بقیه ی رویا ها، بی حس و سرد و گنگ . . . رونالد می گفت بچه های کلاس ِ من بعد از یک ترم همه شان می روند خارج . . . موضوع دایالاگم یک دختر و پسر بودند که در مورد پارتی آن شب شان بحث می کردند، من هم خیلی راحت موضوع را عنوان کردم، از دوست دخترم – البته با اسم مستعار سارا – اسم بردم و از یک برنامه، مثلا سینما، شام و این جور چیز ها حرف زدم و فقط می دانم تمام شد و رفت

حالا
.
.
.
یک لیست دارم از کار های این هفته، چقدر طولانی است، دو هفته مانده است از رویا ی ترم شش و بعد ش کابوس های فاینال می آیند و من اصلا دوست ندارم دوباره تابستان باشد. آن هم با این حال ِ من که فقط خل و احمقم این روز ها


* * * *

نمی دانم چرا، ولی از آهنگ های لینکیگ پارک بعد از نامب، از در پایان، بیشتر از همه خوشم می آید، الان هم دارم گوش می کنم، چند روزی بود گوش نکرده بودم، امروز از دانشگاه که بر می گشتیم توی ماشین یکی از بچه ها گوش کرد. امروز زنگ معارف قشنگ بود، نشسته بودم آخر کلاس و با ام پی تری پلیر ِ یکی از بچه ها یک آهنگ از مارک آنتونی گوش کردم، چقدر قشنگ بود، چقدر، مثل تمام روز های قبل
.
.
.


In The End
(It starts with)
One thing / I don’t know why
It doesn’t even matter how hard you try
Keep that in mind / I designed this rhyme
To explain in due time
All I know
time is a valuable thing
Watch it fly by as the pendulum swings
Watch it count down to the end of the day
The clock ticks life away
It’s so unreal
Didn’t look out below
Watch the time go right out the window
Trying to hold on / but didn’t even know
Wasted it all just to
Watch you go
I kept everything inside and even though I tried / it all fell apart
What it meant to me / will eventually / be a memory / of a time when I tried
so hard

And got so far
But in the end
It doesn't even matter
I had to fall
To lose it all
But in the end
It doesn't even matter

One thing / I don’t know why
It doesn’t even matter how hard you try
Keep that in mind / I designed this rhyme
To remind myself how
I tried so hard
In spite of the way you were mocking me
Acting like I was part of your property
Remembering all the times you fought with me
I’m surprised it got so (far)
Things aren’t the way they were before
You wouldn’t even recognize me anymore
Not that you knew me back then
But it all comes back to me
In the end
You kept everything inside and even though I tried / it all fell apart
What it meant to me / will eventually / be a memory / of a time when I
I tried so hard

And got so far
But in the end
It doesn’t even matter
I had to fall
To lose it all
But in the end
It doesn’t even matter


I’ve put my trust in you
Pushed as far as I can go
And for all this
There’s only one thing you should know
I’ve put my trust in you
Pushed as far as I can go
And for all this
There’s only one thing you should know
I tried so hard

And got so far
But in the end
It doesn’t even matter
I had to fall
To lose it all
But in the end
It doesn’t even matter


سودارو
2005-05-20
دو و چهل و شش دقیقه ی صبح

May 19, 2005

من امروز تدریس دارم. هیچی هم اماده نیست، تازه امروز صبح دیدم کاست هام را گم کردم، دو ساعت دیگه هم باید سر کلاس درس بدم

مامان

تازه بلاگر هم دیروز پدر من را در آورد و پستم را پابلیش نکرد

الان اعصاب ندارم
زود تر شش بشه من به یکی زنگ بزنم کاست بگیرم

سودارو
دارم . . . هوم، دارم سلن دیون گوش می کنم، امشبم شده است به یاد قدیم ها که دبیرستان می رفتم سلن دیون گوش کردن، ولی آهنگ هایی را گوش می کنم که تا حالا گوش نکرده ام، دو تا سی دی را پسرک برایم آورده که توش همه سلن دیون هایی که تا حالا خونده شده اند جمع شده اند، من هم همه را ریخته ام توی درایو سی و حالش را می برم

دوباره همه چیز همون جور چرتی و خوب و گرم شده مثل قبل، شب مهمان داشتیم، بعد از آن که رفتند و شام خوردیم و همه خوابیدند جز من که وقت خودم بود، اول هفت، شماره ی جدید ش را دستم بگیرم و یک کم بخوانم – چقدر ریز شده است فونت ش در این چند شماره ای که نرسیدم بخرم و بخوانم – و بعد هم یک راست می پرم تو متن مکبث و یک صحنه ی دیگر را می خوانم و دنکان را می کشد مکبث و خانوم ش، بعد هم چند صفحه ای از جیمز جویس می خوانم، اون قدر که چشم هام بسوزه و چراغ را خاموش کنم و توی تاریکی آهنگ های مختلف گوش کنم و آخرش بشه سلن دیون و من چشم هام رو ببندم و ذهنم یک کم آرام باشد و بعد بشینم و یک مقدار چیز هایی که صبح از اینترنت گرفته ام والان هم لابد می روم سراغ روزنامه ی اینترنتی ِ روز که به قول خورشید خانوم توهم دو ی خرداد را یاد آدم می آورد و متن هایش، چند وقتی بود عادت روزنامه خواندن از سرم افتاده بود و الان از وقتی روز پنج روز در هفته در اینترنت در می آید خواننده ی هر روزش شده ام

* * * *

امروز قرار بود که جلسه ی نقد و بررسی ِ ناتور دشت در دانشگاه بر گزار شود، خیلی توپ بود، هیچ کس نیامد و ما هم تخته کردیم و رفتیم، هفته ی دیگر اگر برای شازده احتجاب هم کسی نیاید من کلا کانون را ول می کنم به امان خدا، من آنقدر وقت آزاد ندارم که بخواهم برای کار هایی که بازده ندارد بگذارم

خوبه حالا این همه آدم ادیب توی دانشگاه ریخته و این کتاب را هم خود بچه ها توی آخرین جلسه ای که توی ترم پیش داشتیم انتخاب کردند و توی لیست کتاب های کتابخانه که نگاه کنی کلی از بچه ها هم خوانده اند ش و کلی هم طرفدار دارد مگر نه چی کار می کردید

* * * *

با وجود اینکه هنوز تبلیغات علنی انتخابات ممنوع است و شورای نگهبان دارد رد صلاحیت ها را سر جمع می کند تا طبق عادت همیشگی حدود 95 درصد کاندیدا های ریاست جمهوری رد صلاحیت شوند، دکتر قالیباف شروع کرده است به دایر کردن ستاد های انتخاباتی خود که فعلا با نام ستاد های ارتباط مردمی ِ دکتر قالیباف فعالیت می کنند. یکی شان در خیابان احمد آباد بین سه راه راهنمایی و سی متری است، دیگری توی سجاد فعال شده است، خیلی توی شهر نیستم که بیشتر ببینم، فقط نمی دانم وقتی هم که توی اماکن، حفاظت نیروی انتظامی وب لاگ نویس ها را شکنجه می کردند و یا حدود یک سال و خورده ای پیش بیش از دویست نفر از مهم ترین فعالان هنری ایران را در آن جا باز جویی می کردند هم این قدر به رنگ سفید و شیکی و قشنگی اهمیت می دادند و یا حالا که انتخابات است به ... خوردن افتاده اند

می گویند قالیباف موقع اسم نویسی هم از چراغ قرمز رد شده است و از همان اول با بی قانونی آمده است، حالا هم تبلیغات ِ علنی و دایر کردن ستاد های انتخاباتی در زمان غیر قانونی. آقا تازه می خواهند اگر رای نیاوردند برگردند توی نیروی انتظامی. آن جا هم همین قدر بی قانونی کار می کنند آقای دکتر؟

من اگر حس خل و چلی ام فعال شود یک هفته مانده به انتخابات در این مورد می نویسم. فعلا دوست دارم سکوت کنم چون هنوز هیچ تصمیمی در مورد انتخابات نگرفته ام. هر چند از گوشه و کنار می شنوم که یا رای نمی دهند، یا صحبت معین است یا صحبت قالیباف که خوب خودش را شکل یک اصلاح طلب مردمی جا زده است، در حالی که نماینده ی مستقیم کسانی است که در هزار چیز مثل بستن روزنامه ها و برگزاری انتخابات هفتم نقش مستقیم داشته اند

* * * *


شب سیاهی
شب سیاهی

کابوس

سرد مثل یخ


همین

سودارو
2005-05-18

یک و هفت دقیقه ی شب

May 17, 2005

بالاخره من هم تعصب دورنی ام را شکستم و وارد جرگه ی جی میل دار ها شدم. می دانید یاهو خیلی تازگی ها مزخرف شده است. امیدوارم یک روزی آدم شود


فعلا با این آدرس با من تماس بگیرید

soodaroo@gmail.com

ممنون
There is so much beauty in this world
.
.
.


دارم سعی می کنم ذهنم را آزاد کنم. چند لحظه پیش بالاخره امریکن بیوتی – امریکایی ِ زیبا – را دیدم. هم نام گفته بود که فیلم را حتما تا فردا ببینم و من هم نشستم امشب و تقریبا تمام شب را تماشایش کردم – تمام شب ِ من، نه تمام شب ِ آدم های دیگر – حالا، نمی دانم. فقط گذاشته ام آهنگ دوست داشتنی را گوش کنم

Maybe I am blind

می دانی، سخت است برایم که سرم را بلند کنم و نگاه کنم بیرون از قفس تنگ افکارم را. می دانی، امشب سرم را گذاشته بودم کنار کیبورد – مثل همیشه – و با هدفون داشتم یک آهنگ پاپ تند را گوش می کردم. چشم هایم را بسته بودم و داشتم فکر می کردم که یعنی چه، چرا می گذاری این طوری همه چیز در خودت نابود شود؟ که خودت . . . نمی خواهم بیشتر فکر کنم. نمی خواهم بیشتر بگذارم همه چیز در هم بریزد. و می دانی، من هیچ قدرتی ندارم، من هیچ قدرتی ندارم که بگذارد آرام شوم. من مثل یک بادبادک دارم میان باد می لغزم و هیچ چیز، هیچ چیز

می دانی دیشب جیمز جویس که می خواندم یک جایی می گفت که بین دنیا و هیچ چیزی که دورش را احاطه کرده باید یک چیزی باشد، نه یک دیوار بلند، شاید یک خط که بگویید اینجا دنیا است و اینجا هیچ چیز

می دانی، یعنی اینقدر سخت است این خط را پیدا کردند؟

من دست هایم را که دراز می کنم فقط یک باد تند است که حس می کنم ش. فقط یک لحظه ی تنها. فقط
.
.
.
من خوابم می آید. بد جوری خوابم می آید و فکر می کنم و دارم فکر می کنم و دارم فکر می کنم. بیست دقیقه مانده است به ساعت چهار صبح. لابد سه سات دیگر موهایم را ژل می زنم و اطلاح می کنم و عطر می زنم و می روم دانشگاه و امروز عکس است که می گیریم

و من . . . من . . . من دلم می خواست پرده را می زدم کنار و می گذاشتم یک آهنگ از شوپن باشد – یک تکنوازی پیانو مثل قدیم ها – و می گذاشتم فقط نور های خیابان باشد و می نشستم و منتظر می ماندم، یک کم منتظر می ماندم و یک گربه می آید می نشست روی دیوار و می نشست و باد می وزید و موهایش را بهم می زد و او فقط می نشست و خودش را لیس می زد و من آرام فقط نگاهش می کردم. شوپن پیانو می زد و من گربه را نگاه می کردم و شب بود و من گریه ام می گرفت

خیلی آرام آرام گریه ام می گرفت و حس می کردم یک خط را که از پلک هایم نا لبم کشیده می شد و لب هایم شور می شد و من همین طور که اشک هام رو می مکیدم فکر می کردم. به هزار تا تصویر قشنگ فکر می کردم و آرام آرام لبخند می زدم

خیلی خیلی آرام

می دانی دخترک، خوابت را دیدم بعد از ماه ها، مبهوت و آشفته و خسته و دوان دوان
.
.
.

There is so much beauty in this world
So much
.
.
.

Soodaroo
2005-05-17

3:44 AM

May 16, 2005

مسخره است، مسخره شده است، شاید هنوز شروعی است برای تمام مسخرگی های دنیا، مسنجر کار نمی کند، یعنی در مشهد تقریبا همه جا از کار افتاده است، نمی دانم شهر های دیگر چه طور است، نمی دانم کار حکومت ایران است که قول داده بود فیلتر ش می کند یا اینکه مشکل از خود اینترنت است و ویروسی انداخته اند به جان زندگی مان، الان تا جایی که من می دانم فقط می شود چت کرد، همین، خیلی مزخرف است، مخصوصا برای من که مسنجر و اف لاین هایم برنامه هایم را مشخص می کرد، نمی دانید الان چقدر بیخود شده است هر روز بیایی و هیچ چیز نباشد، مخصوصا که حرف هایی را که زده ای و نرسیده و عصبی ات می کند. من لحظه به لحظه خبر می دادم به دخترکم قبل از سفر تهران و او هیچ کدام شان را ندیده بود و می گفت چه بی خبر رفته ای. این ها به کنار میل هایی که در سه روز گذشته زده ام ظاهرا هیچ کدام نرسیده اند، امشب سورئال زنگ زده بود شاکی که چرا نمی فرستی، یعنی من قرار است بدون میل و مسنجر زندگی کنم؟

* * * *

من فعلا توی این دنیا نیستم، کلی سرم شلوغ است و تقریبا هیچ کاری نمی کنم، سه تا میان ترم هم تقریبا گند زدم فعلا، چند تا مقاله و ترجمه دارم که باید سر جمع شان کنم، و نمی دانم دیگر چی، این وسط چند تا کتاب هم دستم گرفته ام که هر خط شان داغانم می کند، مخصوصا جیمز جویس که دارم به زبان اصلی دو اثرش را هم زمان می خوانم و خلم می کند، سر کلاس خانوم تائبی وقتی یکی از داستان های جیمز جویس را کار می کردیم برای من ساکت ترین ساعات درسی ام بود، دلیل ش هم این بود که می خواستم فاصله ام را با متن حفظ کنم، چنان آزارم می داد متن که هر بار می خواندمش تمام قفسه ی سینه ام درد می گرفت، حالا امشب کتاب کوچک جیمز جویس را هر چند لحظه یک بار می بستم از هر خط ش که تمام زیبایی ادبیات را در خودش دارد

A Portrait of the Artist as a Young Man

می دانم ترجمه شده است، پاراگراف اولش را از ترجمه اش خواندم و کتاب را بستم و گذاشتم کنار و امیدوارم دیگر هیچ وقت نشانی از آن ترجمه نبینم که تمام زیبایی اثر را در خودش به تمام معنا نابود کرده بود

من کاملا خلم و گیج و آشفته

* * * *

سه شنبه می توانید در اتاق 111 دانشگاه از ساعت دوازده تا یک و نیم ظهر به یک جمع ادبی بیایید که می خواهند کتاب ناتور دشت اثر جی دی سلینجر را بحث کنند، من مسئول جلسه هستم و نویسنده ی وب لاگ مازی هم حضور فعالی دارد، شاید سورئالیست هم باشد و چند نفر دیگر، شاید دختر جهنم هم بیایید، در هر صورت از دست ندهید ش، هفته ی بعد هم شازده احتجاب است اثر هوشنگ گلشیری که امیدوارم آقای امیری را هم بشود راضی کرد برای آن جلسه بیاییند، چهارشنبه ها هم از همین هفته در اتاق 111 کارگاه داستان برگزار خواهد شد که مسئول ش عماد گریوانی است، امیدوارم آن را هم شرکت کنید، احتمالا از هفته ی آینده کارگاه شعر را هم راه بیاندازیم

برای اطلاعت بیشتر می توانید وب لاگ کانون شاعران و نویسندگان را بخوانید

سودارو
2005-05-16

امیدوارم چند روز آینده به وب لاگ نیاییم که احتمالا بد و بیراه می گوییم. امشب هم خودم را کنترل کردم چرت و پرت ننویسم

یک و پنجاه و چهار دقیقه ی صبح

May 14, 2005

چرا اینقدر خسته ام؟ هیچ چیز، هیچ چیز حتا سنگین ی یک خواب طولانی هم آرامم نمی کند. می خوابم و بیدار می شوم و می خوابم و هنوز هم چشم های سرخ رنگ ِ خسته انگار ساعت ها بیدار نشسته ای به خواندن کتابی سخت . . . و ذهنی هنوز هم همان آشفته ی پیشین . . . دیشب بود، داشتم فکر می کردم میان این جمع دانشگاهی ِ کت شلواری – استاد کت نپوشیده بود – من چه می کنم با جین و تی شرت ِ آبی پر رنگ و عطر گیج کننده ای که زده بودم؟ موج می خوردم، به خودم فشار می آوردم که در مکان بمانم و در زمان هم و نپرم از این جا به آن جا . . . دیشب بود، موقعیتی پیش آمد که به همراه جمعی سه نفره به دیدار دکتر محمد رضا شفیعی ِ کدکنی که برای یک سفر کوتاه به مشهد آمده اند برویم. زیبا بود. سنگین. من هنوز هم دوست دارم در سکوت دیشبم موج بخورم . . . آرام بود همه چیزی

و آخرین حرفی که از دکتر شنیدم چقدر به دلم نشست، وقتی مهندس درهمی گفت که استاد مشهد دانشگاه سخنرانی ندارید؟ خندید و گفت من تمام عمرم سخنرانی نداشته ام

بر می گشتیم یاد شاملو بودم و فروغ و معروفی و . . . خیابان های مشهد شلوغ بود و دود و سیاهی

* * * *

یکشنبه شب دانشگاه فیلم کنستانتین را نمایش می دهد، انجمن علمی زبان و نسخه ی زبان اصلی. فیلم را به من داده اند که تماشا کنم و نقدی برایش آماده کنم، هنوز در دقایق اولیه فیلم هستم و این قدر سنگین است که شاید نتوانم نقد ش کنم، فقط می خواهم قویا فیلم را توصیه کنم: اگر می توانید برنامه های تان را تنظیم کنید حتما فیلم را ببنید، ظاهرا نزدیک به شش بعد از ظهر تا هشت شب خواهد بود و بلیط اگر مثل قبل باشد برای هر نفر دویست تومان

سودارو
2005-05-14
پنج و هفده دقیقه ی صبح

May 13, 2005

چرخ می زنم و چشم هایت طوری است انگار که چیزی بوده است در دور دست ها، در مکان های نا محدود که من نمی دانم. چرخ می زنم و چشم هایم را باز می کنم و غلت می زنم و نگاه می کنم آمده ای اینجا سورئال و داری حرف می زنی و سی دی های رویا بین ها – دریمرز – را می گذاری روی میز. می نشینم و نگاه می کنم و چرخ می خورم و سکوت
سکوت
سکوت
و انگشت های کوچکت را میان دستم می گیرم برای یک لحظه، فکر می کنم به شکل دستت خانوم،برای یک لحظه می بوسم شان، برای فقط یک لحظه خم می شوم و موهایت را می بوسم و می دوم و می دوم و می دوم، تمام موهای سیاه ت میان ذهنم می پیچیند و دلم می خواهد نفس هایم میان نفس های ت باشد

برای همیشه

و تو می خندی و می گذاری وقتی نشسته ای من آرام دستت را میان دستم بگیرم و فکر کنم این سکوت لعنتی را چقدر دوست دارم. این سکوت را که نمی گذارد حرف بزنم، که نمی گذارد برای تو باشم

که نمی گذارد شعر بنویسم. هیچ خطی را

چنان آشفته ام که فریاد هم نمی تواند هیچ چیز باشد برایم

و راک گوش می کنم و می خندم
می خندم و راک گوش می کنم و پاپ ِ تند و چشم هایم را می بندم و

می خندم و دوربین را برای روز ِ سوم می آورم دانشگاه و این بار عکس می گیرم، از استاد ها، از دوستان، و تو . . . نمی گذاری. دوربین میان دست هایم می خشکد

نفسم را حبس می کنم و یک لحظه نگاه می کنم بیرون توی راهرو را. یک لحظه چشم هایم را می بندم و نفس هایم را حبس می کنم و فکر می کنم همه ی ما، همه ی ما رویا بین های کوچک . . . و دلم می خواهد فقط بنشینم و گریه کنم و به هیچ چیز فکر نکنم، فقط ایزابل باشد و تئو و پسرک آمریکایی و پاریس باشد و دهه ی شصت و برتولوچی باشد و من که نشسته ام و در سال دو هزار و پنجمین نگاه می کنم بر سکوت و هیاهو و لذت و زندگی و چقدر دلم می خواهد مست کنم و تلو تلو بخورم میان خیابان و عریان چرخ بزنم میان همه ی تاریکی، میان همه ی تاریکی و فقط چند شمع روشن و من عریان، مثل همه ی زندگی عریان، مثل ایزابل، تئو، مثل همه عریان و چشم هایم را ببندم

بدوم میان خیابان و فریاد بزنم
فریاد بزنم
فریاد

نفسم را حبس می کنم و برای یک لحظه میان لبان صورتی ات را می بوسم. عصبانی می شوی و می گویی دیوانه و من نفسم را حبس می کنم و فکر می کنم چرا گریه نمی کنم؟ من چرا گریه نمی کنم؟

و به هم نام ت که فکر می کنم دلم می گیرد که چه راحت با هر فیلمی که برایش می برم اشک می ریزد

فکر می کنم. من فقط دارم فکر می کنم. فقط دارم فکر می کنم

من فقط دارم فکر می کنم و چرخ می خورم و تو نشسته ای، آرام، ساکن، میان یک صندلی آبی رنگ و آرام داری شعری زمزمه می کنی و من
.
.
.


* * * *

این آهنگ را خیلی دوست دارم. بهک برایم در تهران رایتش زد. اینجا که آمده ام سورئال یک کاست کامل از این گروه را داشت. این آهنگ ش از همه بهتر است

There is another world inside of me that human never see
There is secrets in this laugh that I cannot hide
Somewhere in this darkness
There is a light
That I cannot find
Maybe it's too far a way
Maybe I am just blind
Blind
Blind

Maybe I am blind


When I am gone – 3 Doors Down



سودارو
2005-05-13
یک و نه دقیقه ی شب

من مسنجرم مشکل دارد. اگر با من کاری دارید لطفا یا میل بزنید یا در اورکات یادداشت بگذارید. هر دو را هر وقت آن شوم می خوانم. ممنون

میل من

mostafaraziee@yahoo.com

May 11, 2005

من سعی کردم ولی نشد. در هر صورت. اگر تا چند ساعت - شاید هم تا چند روز دیگر - به اینجا بروید می توانید دفترچه ی شماره ی دو ی کنکور ارشد را دریافت کنید که شامل ظرفیت رشته ها هم می شود. از الان بگویم دانشجو یان ادبیات خوب بترسند چون فقط 19 نفر روزانه و 9 نفر شبانه می گیرد. مترجمی هم شبیه به ما است، ولی وضع تیچینگ ها خوب است

* * **

و اینکه اولین روزنامه ی اینترنتی ایران با نام های گهر باری چون ابراهیم نبوی و نیک آهنگ کوثر و خیلی های دیگر که الان نمی توانند در ایران کار کنند دو روزی است منتشر می شود. روز را از دست ندهید

سودارو

هنوز هم برنامه ام منظم نیست. امروز از صبح تا شب دانشگاه هستم. فکر کنم هفته ی دیگر زنده شوم
تا آن موقع ببخشید که نمی رسم بنویسم

May 10, 2005

نگاه که کردم یاد تمام خاطراتم افتادم. تمام روز هایی که آخر ماه روز های کارنامه بود. شماره های کاهی رنگ مجله ی توقیف شده ی کارنامه را ناز کردم و چشم هایم پر اشک شده بود. رفتم و کمی جلو تر غرفه ی گل آقا بود. گل آقا نبود. یعنی دیگر نیست. یک کشک از ظرف کشک گل آقا بر داشتم و گذاشتم شوری درون لبانم باشد نه در چشم هایم

دفتر مجله ی هفت را که امضا کردم مثل اینکه قبل از من اسد الله امرایی امضا کرده بود. یعنی ما با هم فقط چند متر فاصله داشتیم؟

.
.
.

همه چیز تهران مثل یک رویا گذشت. سفر سه روز ه ای که چقدر خوب بود. چقدر خوب بود. مخصوصا که تهران هوایش فوق العاده بود – باور نمی کنید، ولی تمیز تر از مشهد – باید از امروز دوباره سر کلاس ها حاظر شوم

الان خسته ام
خیلی. اتاقم را باید ببینید، خودم توش گم نمی شم یک مسئله ی فلسفیه

باید بخوابم و اگر بتوانم آن لاین شوم یعنی چند ساعتی دیر تر خوابیدن
کلی کار دارم. باید یک موقع وقت کنم بیشتر بنویسم. ببخشید الان همه چیزم بهم ریخته است

سودارو
2005-05-10
یک و چهل و یک دقیقه ی شب

May 06, 2005

مشهد را مي گذارم بماند براي تمام روز هايي كه گذشته است. مثل تمام خاطرات. كه انگار براي هميشه گذشته اند. وقتي رفتم باران مي باريد. سرد مثل هر چيز ديگر شهر. رعد مي زد و من خسته از كلاس هاي صبح . . . دكتر مطلب مي ايد و درس مي دهد و كلاس سنگين تدريس. اقاي كلاهي مي ايد و نمايشنامه . . . سر حال و به هر كسي يك متلك مي اندازد. غيبت زياد داريم. براي اولين بار از ليست كامپيوتري اش حاظر غايب مي كند. مي گذارم كلاس هاي صبح تمام شود و دوان دوان با اولين تاكسي به خانه. بگذار كلاس مزخرف معارف 2 غيبت باشد. مي ايم و يك ساك اماده و من بايد تلفن بزنم. بايد به حرف ها و توصيه هاي ايميني گوش كنم. بايد . . . ساك را مي بندم و كمي اهنگ قبل از رفتن. تاتو. و رعد مي زند. باز هم مثل صبح رعد مي زند و من كامپيوتر را خاموش مي كنم

زود تر از من هادي امده است توي كوپه. كاشاني است. مشهد درس مي خواند. اين را بعد تر مي فهمم. بعد يك خانوده ي ترك مي ايند. مادر شان – شايد نود سال – همان اول مي خوابد و نيم ساعت يك بار بيدار مي شود كه اب بخورد و چيزي به پسر هايش بدهد. پسر بزرگ تر – شايد هفتاد سال – هم مي خوابد و بيدار مي شود و مي خوابد . . . نيم ساعتي مي گذرد تا پسر كوچك تر صحبت را شروع كند. استاد دانشگاه علامه طباطبايي است – اگر درست يادم مانده باشد – اقتصاد تعاون درس مي دهد. برايم صحبت مي كند. در مورد رشته ام. چند شغل برايم پيشنهاد مي دهد كه اين ها را ادامه بدهي خوب است. خاطره مي گويد. تا نزديك نيشابور حرف مي زنيم. اول دخترك دانشجو ي ساكت را مي برند به يك كوپه ي ديگر و بعد از من و هادي مي خواهند كه كوپه مان را عوض كنيم. قبول مي كنيم و به كوپه ي جديد مي رويم. وارد اخرين سالن قطار مي شويم و هنوز وارد نشده يك سيل از دختر هاي جوان پيش دانشگاهي و يكي شان براي افتتاحيه توي سالن دارد مو هايش را توي راهرو مرتب مي كند. مي رويم توي كابين. يك پسر مي ايد و چيزي مي گويد و مي رود پيش دوست ش اخر قطار به سيگار كشيدن

مجردي است. يك جوان بسيجي. يك رزمي كار. من و هادي دو تا دانشجو كه فقط مي دانند خودكار و كامپيوتر و كاغذ چيست و دو جوان تهراني دو جنس گرا

حرف مي زنيم و شوخي و خنده و مشكل داريم با مسئولين كوپه هاي كناري كه همه مال اردوي دختر هاي تهراني است. براي زيارت لابد. و همه شاكي از ما. من با كسي كار ندارم و كسي هم با من كاري ندارد. جر و بحث است. مي رويم و با هادي در كافه نسكافه مي خوريم. چهار راه افتاده ايم و الان ده شب است. دختر هاي تهراني هستند و ياغي و ازار دهنده. دوست ندارم اين رفتار هاي شان را

ساعت يك كه مي شود مي فهمم يك ساعت دراز كشيدنم بي مورد است. من نمي خواهم بخوابم. مي خواهم بيدار باشم. مي خواهم ببينم كه تمام ذرات دانشجويي دارد از من دور مي شود. كه دارم نفس مي كشم و سكوت شب زيبا است. دو پسر تهراني نمي خواهند بخوابند. كنار هم دراز كشيده اند و حرف مي زنيم. به من كاري ندارند و من هم كاري به كار شان ندارم. از زندگي حرف مي زنيم و از مشهد و از تهران و از سكس و از . . . نزديك صبح كه مي شود من تنها نشسته ام و دارم سكوت را گوش مي كنم. و شب را. و نور قطار را. نمي خواهم بخوابم

سه و پنج دقيقه ورامين هستيم و چهار در تهران. بايد وقت كشي كنيم. با هادي. صبر مي كنيم تا نزديك پنج و نماز مي خوانيم و پياده تا منيره مي اييم و حرف مي زنيم و بعد با اتوبوس تا ميدان ولي عصر و بعد با تاكسي تا سيد خندان

تهران تاريك. سرد. زيبا. درخت ها . . . درخت ها . . . درخت ها . . . و وليعصر خاموش. بي هيچ ماشيني. سرد. و جوي هاي اب. زود است تا بفهمم تمام جوي ها پر از زباله است. كه بوي گند فاضلاب. و گربه اي كه شبيه به گربه هاي مشهد نيست. وحشي مثل تهران

.
.
.

من نمي خواهم بخوابم. سي و شش ساعتي مي شود كه نخوابيده ام. پايم را كه مي گذارم توي نمايشگاه. با باد سرد و باران ريز و تمام تنم كه مي لرزد. كه من در هيچ مكان و زماني نيستم. كه امير مي رود و من به دنبالش تا سالن كتاب هاي ريالي را پيدا كنيم. كه نورتن اول صبح روز سوم نمايشگاه كتاب تهران تمام شده است. كه بيشتر كتاب هاي خوب وردذورث كلاسيكس را برده اند. كه من مي روم و كتاب ها را انتخاب مي كنم. كه باران ريز مي بارد و سرد است هوا و همه چيز و به اندازه ي يك شهر ادم توي نمايشگاه هست. كه من نمي دانم و فقط راه مي روم و گيج مي خورم و نمي فهم. نه در مكان. نه در زمان. كه وقتي دو ساعت زود تر از زمان مشخص بر مي گرديم خانه همان اول لي لي خانوم مي گويد خستگي شديد و يك نوشيدني شيرين با شيريني به من مي دهد و راهي رختخواب

وقتي كه بيدار شدم همه چيز هنوز يك رويا بود. ولي من هنوز در تهرانم و دو پاكت كتاب هم مي گويند كه به نمايشگاه رفته ام. دو روز ديگر هنوز هم هست

و من حالم خوب نيست. خسته ام و نمي خواهم بخوابم

سودارو
گيج و به هم ريخته و مسلول
اشفته به تمام معنا
تهران
جمعه
2005-05-17

من مسنجر ندارم

May 05, 2005

دیروز سر کلاس روش های تحقیق دیدم که ثانیه شمار ِ ساعتم در آمده است. مانده بودم که بخندم یا نه، ذهنم پر شد، من خرافاتی نیستم ولی به نشانه ها ایمان دارم و این می تواند . . . مهم نیست که چه می تواند باشد. من اگر تا سه شنبه پستی گذاشتم یعنی توانسته ام به اینترنت دسترسی داشته باشم

فعلا

سودارو

May 04, 2005

تمام دیروز را سر درد بودم. یعنی از ظهر که آمدم خانه و حالم خوب نبود و سر گیجه آزارم می داد. امروز قرار است در اینترنت نتایج آزمون ارشد دانشگاه های کشور اعلام شود. یعنی یک سال ِ دیگر . . . یک سال دیگر یک چنین روزی چگونه خواهد بود؟

دیشب کابوس ها ذهنم را پر کرده بودند. نمی توانستم تکان بخورم و سوسک های بزرگ – خیلی بزرگ تر از سوسک های معمولی – همه شان سیاه و وحشتناک با شاخک های بزرگ همه جای اتاقم بودند. روی همه چیز و من نمی توانستم تکان بخورم

می فهمم یعنی چه، فقط خودم می دانم که یعنی چه

حالم خیلی خوب نیست. شما هم اگر یک شب همنشین این سوسک ها بودید الان بالا می آوردید

* * * *

http://kess.blogfa.com

دارم سعی می کنم وب لاگ کانون ِ شاعران و نویسندگان مرتب به روز باشد. و اینکه دلم می خواهد وب لاگی باشد که بتواند در ادبیات جهان و ایران مطالبی را برای تمام خوانندگان عرضه کند و هم زمان اطلاع رسانی هم برای کانون داشته باشد. دوست داشتید سر بزنید، فعلا مسئله ی جی دی سلینجر است و رمان ناتور ِ دشت. فعلا دارم اطلاعات کلی را در وب لاگ می گذارم. ولی سعی می شود هر روز آپ دیت شود

* * * *

Shadidan

Reflection on Sexes and Drugs


این وب لاگ را پیدا کرده ام. برای باز کردن ِ ذهن های زنگ زده مان خوب است. به شدت دنبال این نوع وب لاگ ها و سایت ها هستم. اگر می دانید معرفی کنید. هر کس هم به این نوع موضوعات علاقه مند است و دوست دارد در یک کار تحقیقی شرکت داشته باشد لطفا به من میل بزند

ممنون می شوم اگر صفحه هایی را که می شناسید – فارسی و انگلیسی – به من معرفی کنید

سودارو
2005-05-04
پنج و سی و هشت دقیقه ی صبح

من هنوز هم درست نمی توانم کامنتس هایم را بخوانم. ببخشید. امروز اگر از خانه نشد می روم از کافی نت حتما می خوانم. دیروز هم اگر وقت می شد می رفتم، میان ترم داشتم دیگر

May 03, 2005

Sokoot e Man

می دانی، یک جایی هست، یک نقطه که سر جایت خشکت می زند. می ایستی و به رو به رویت یک لحظه نگاه می کنی، یک لحظه هم بر می گردی و پشت سرت را، می بینی از کجا گذشته ای. یک لحظه مانده ای و حرکت نمی توانی، یعنی حرکت بکنی از هم می پاشی، یعنی یک دفعه گریه ات می گیرد، یک گریه ی هیستریک بلند، آن قدر بلند که همه بر گردند، اصلا حواست نیست کجایی، ممکن است وسط یکی از شلوغ ترین جاهای شهر باشی، اصلا مهم نیست، اصلا نمی تواند مهم باشد، توی یک نقطه گیر کرده ای و گریه ات گرفته و همین جور ایستادی و . . . نفس ت بند می آد

نفس ت بند می آد و نمی دونی که باید چکار کنی. سرت رو که بلند می کنی، از پشت پلک های خیس ِ خیس آسمان هیچی نیست

دور و برت هیچی نیست
هیچی

می دانی، همین طور داری می ری جلو که به یک نقطه می رسی. یک نقطه و می ایستی و با کفشت یک کم روی زمین خط می کشی، روی گرد و خاک روی زمین، و بعد سرت را بلند می کنی، آفتاب یک جوری آن قدر تنده که فکر می کنی شاید خون دماغ کنی، هیچ ابری نیست، هیچ جا هیچ ابری نیست، پشت سرت هیچ صدایی نیست، از کنارت دارند ماشین ها رد می شوند. یک عالمه ماشین اند، یک عالمه، چشم هایت را می بندی و فکر می کنی، فکر می کنی و گوش می کنی یک نفر از خاطره هایت بیرون می دود و می خندد، می خندد، می خندد و می دود و تو همین جوری پشت سرش می دوی و می خندی و می روی زیر یک ماشین. خرد می شوی، خرد می شوی و خون ات تمام خیابان را پر می کند، آفتاب اون قدر تنده که خون ت زودی خشک می شه، خیلی زود، فرداش رفتگر ها کلی بد و بیراه می گن به این خون ها، و تو، تو، تو توی یک لحظه می میری و حواست نیست و همین جوری داری می دوی، می دوی و می خندی، می دونی، داری می خندی

این جوری مردن آرزو مه


* * * *

فقط همین. همین خطوط کوچک که امشب از حافظ خواندم. بعد از مدت ها یک شعر از حافظ برای خودم خواندم. بعد از مدت ها. چرا؟ چرا ایستادی و داری خونسرد نگاه می کنی که من دارم خودم را نابود می کنم؟ دارم خودم را تکه تکه می کنم و هیچ . . . هیچ، سکوت و خدایی می چرخد
.
.
.



. مرا می بینی و، دردم زیادت می کنی در دَم
. تو را می بینم و، میلم زیادت می شود هر دَم
ز سامانم نمی پرسی؛ نمی دانم چه سر داری؟
به درمانم نمی کوشی؛ نمی دانی مگر دردم؟
- نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
. گذاری آر و بازم پرش تا خاک رَهَت گردم
ندارم دستت از دامن مگر در خاک، و آن دَم هم
. چو بر خاکم گذار آری بگیرد دامنت گردم


- تو خوش می باش با حافظ، برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم ِ دَمسَر دم؟

غزل 323 – حافظ به روایت شاملو – صفحه ی چهار صد و دوازده


سودارو
2005-05-03
یک و بیست و شش دقیقه ی صبح

In the Wrong Lane
این اسم کاست ِ تاتو ی که دارم امروز گوش می کنم. اگر داریدش برین و آهنگ استار را گوش کنید، برای من برید و این آهنگ را گوش کنید

May 02, 2005

House of Poets and Authors

K. E. S. S.

حمام برایم مکانی آرامش بخش است. همیشه وقتی می خواهم فکر کنم حمام کمکم می کند. غالبا طرح داستان هایم را توی حمام می ریزم. امروز صبح رفتم حمام و آمدم بیرون یک طرح در ذهنم داشتم. من مسئول کانون شاعران و نویسندگان ِ انجمن ِ علمی ِ زبان موسسه ی آموزش ِ عالی غیر انتفاعی نوع اول خیام هستم. تصمیم گرفتم که برای اطلاع رسانی و همین طور برای داشتن یک فضا برای انتشار آثار یک وب لاگ درست کنم. حالا این وب لاگ. البته هنوز دارد شرایط آزامایشی خودش را می گذراند و کار دارد تا درست شود و راه بیافتد. فعلا اساسنامه را می گذارم و برنامه های اولیه مان را معرفی می کنم

به جز من، این وب لاگ در اختیار ِ سر کار خانوم ِ خوشنویس، مسئول امور آموزشی انجمن و رئیس من، و همین طور مسئولین کمیته های انجمن خواهد بود

دوستان دانشگاه خیام اگر لطف کنند در وب لاگ های شان معرفی کنند ممنون می شوم

سودارو
2005-05-02
پنج و بیست دقیقه ی صبح
امروز در دفتر انجمن علمی زبان بودیم. من همین جوری آمدم که دبیر انجمن صدایم زد که بیا کارت دارم. داشتیم در مورد کانون ِ شاعران و نویسندگان صحبت می کردیم – من دوباره مسئولیت آن را قبول کرده ام، کار ساده ای که انجمن قبلی حدود یک سال سر دواند را بچه های جدید در دو هفته ی اول کاری شان انجام دادند: اساسنامه های کانون های شاعران و نویسندگان، تئاتر و کانون ترجمه را تصویب کردند و برای دو تا از کانون ها هم مسئول انتخاب کردند، من برای کانون شاعران و نویسندگان، احسان عطایی برای کانون ترجمه، یک خانوم که من اسم شان را فراوش کرده ام برای کانون فیلم، برای کانون تئاتر هنوز مانده ایم، اگر کسی داوطلب است لطفا هر چه زود تر اطلاع دهد

همین طور حرف می زدیم و برنامه هامان را تصویب می کردیم – یادم رفت، خانوم خوشنویس مسئول ِ امور آموزشی، خانوم رئیس، هم بودند – که نگهبان درب دانشگاه آمد توی دفتر انجمن، من خیلی نفهمیدم برای چی، اصلا برایم مفهوم نبود، ظاهرا برای بقیه هم مفهوم نبود

آقای دبیر پرسید که فرمایش و طرف هم خیلی لات گفت: آمده ام قدم بزنم. دبیر هم گفت که جلسه است و توی راهرو هم می شود قدم زد و بیرونش کرد. وقتی من کارم تمام شده بود و داشتم می رفتم بیرون دیدم آقای عمویی – مسئول امور فرهنگی دانشگاه – دارد می آید توی دفتر همراه همان آقا و دربان هم دم گوشش داشت می گفت که خیلی بی ادبانه بیرون شده است، آقای عمویی هم از همان دم در گفت: محض اطلاع عرض می کنم که نگهبان دانشگاه می تواند وارد تمام اتاق های دانشگاه شود. من نمی ماندم. رفتم، به من مربوط نبود

ولی گفتم همه اش را توی وب لاگم می نویسم. می دانید جریان چیست، خیلی خیلی ساده است، دانشگاه – مثل تمام آدم بزرگ های دیگر – نمی تواند اعتماد کند که چند تا دختر و پسر یک اتاق داشته باشند و کار علمی بکنند، بهتر بگویم نمی تواند تحمل بکند. هنوز خاطره ی سر کاری دکتر طیرانی سر مجله ی انجمن فراموش مان نشده است. حالا هم در دوره ی جدید چون دانشجو ها برای شان آشنا نیست می فرستند به اتاق سر بزنند

من هر بار که کلاس می گیریم برای درس گروهی مان – دور هم می نشینیم و درس ها را مرور می کنیم – محل نمی دهم به اینکه هزار بار چند تا آدم بی شعور می آیند هی دم در توی کلاس را نگاه می کنند – هر چند بچه ها می گویند باز هم این آمد

ولی امروز غیر قابل تحمل بود

من بار ها گفته ام و باز هم می گویم که روزی که بخواهم از ایران بروم هیچ مشکلی برای یافتن دلیل نخواهم داشت. حالا هم را حت می گویم چگونه از یک جوان ایرانی انتظار دارید در یک محیط ی که قرار است علمی باشد زیر فشار بار فضایی پلیسی بخواهد نفس بکشد ؟

می دانید یک رقابت در دانشگاه شکل گرفته است که سر آن دکتر طیرانی است، گوشه ی آن راد پور مسئول روابط عمومی، یک ظلع آن عمویی مسئول امور فرهنگی و استاد دروسی مثل معارف، اخلاق اسلامی، ریشه های انقلاب و . . . و در پایان، ابراهیمی – اگر اسمش را درست بگویم – مسئول اطلاعات دانشگاه، ظاهرا در سمت دربان، همیشه با یک تلفن در دست، ولی در واقع چشم کمیته ی انظباتی، همیشه حواسش هست که کی چی کار می کند و کی چی می گوید و هزار چیز دیگر

این چهار ظلع دارند فضای دانشگاه را از یک محیط علمی تبدیل می کنند به یک مدرسه ی راهنمایی

دکتر طیرانی، معاون آموزشی دانشگاه و در واقع فرد دوم دانشگاه هر چند در واقعیت همه کاره دانشگاه است، دکترای ریاضی از انگلستان، معروف به دکتر بلوف، کسی که رسما در مورد ش می گویند از نه حرف ش ده تا ش دروغ است، کسی که قادر است آرزو های بی پایانش را به خرج دانشجو ها خرج کند و با طرح های بی پایان ِ گسترش دانشگاه – بدون کوچکترین توجه به سطح علمی دانشگاه – مسئول مستقیم کلاس های شلوغ، مسئول مستقیم پرداخت نشدن حقوق اساتید به موقع، مسئول مستقیم به وجود آوردن حس بی میلی – از مدیر گروه تا کوچک ترین اساتید دانشگاه، حداقل در گروه زبان – مسئول مستقیم کاهش تعداد کتاب های مفید کتابخانه – با جلوگیری از خرید کتاب برای کتابخانه در حالی که این کار بودجه ی مشخص دارد، تا آن جا که همراه آقای امیری مسئول خرید کتاب گروه زبان، آقای نجفی و خود شان به خرید کتاب می روند، لیست تهیه می شود، و آقای امیری که می رود کتاب هایی را که آماده بوده اند را نمی خرند، خیلی ساده است از نمایشگاه تهران می خریم، من مطمئن ام که از نمایشگاه تهران هم خریدی نخواهد شد – و موارد دیگری که می شود بعدا در مورد آن صحبت کرد. ایشان رسما دارند آن قدر دور دست را نگاه می کنند که نمی توانند جلوی پای شان را نگاه کنند. درست است که خیام ظاهرا یکی از سه دانشگاه غیر انتفاعی برتر ِ کشور است، ولی برای من به عنوان یک دانشجو ی زبان، واقعیت را بگویم اگر اساتیدی مثل خانوم تائبی، آقای صباغ، آقای کلاهی و آقای امیری نبودند ترجیح می دادم رسما از تحصیل انصراف بدهم و در جایی مثل هند دوباره از اول برای لیسانس بخوانم

دکتر طیرانی دین زیادی به دانشجو یان دارند که نمی خواهند یا نمی توانند ادایش کنند

هیچ وقت فراموش نمی کنم روزی که سر امتحان داستان کوتاه دکتر طیرانی با صدای بلند شروع کرد با یک نفر دم در کلاس ما صحبت کردن و تمرکز همه را به هم زد. خانوم تائبی سرش را تکان داد که به این دیگه چی بگم؟ به قولی دانشگاه را آب ببرد دکتر بزرگ نیا – رئیس دانشگاه – را خواب می برد

رادپور کسی که وقتی من سال اول آمدم دانشگاه کارش فروخت ژتون بود و الان شده است مسئول امور ِ روابط عمومی دانشگاه، کسی که از همان اول که آمد سنگ اندازی در تمام کار ها را در پیش گرفت، معروف است به جو گیر، و یکی از چاپلوس ترین افراد دانشگاه است، وقتی من بیشتر در کار های انجمن علمی زبان فعال بودم می دیدم که ساده ترین کار ها به خاطر وجود این آقا حداقل یک ربع دیر تر انجام می شود. ایشان با دکتر طیرانی سر اینکه کدام یک منفور ترین شخصیت دانشگاه هستند رقابت می کنند، هر چند به عنوان مزاحم ترین شخص دانشگاه جایگاهی غیر قابل سقوط دارند

هر چه هم که باشند صدای بلند مثل شیپور آقای راد پور وقتی سر کلاس نشسته ای و دارد حرف می زند را نمی توانی فراموش کنی، با توجه به این موضوع که مثلا پنجاه متری هم با کلاس شما فاصله داشته باشد دفتر ش

آقای عمویی را درست نمی شود شناخت. جزو دو رو ترین افراد دانشگاه است. ظاهر فوق العاده دوستانه ای می گیرد ولی باید مواظب باشی از پشت خنجر نزند. اولین روزی که ایشان را دیدم سر اولین جلسه ی درس معارف یک بود، آمد سر کلاس، وسایلش را گذاشت روی میز، برگشت و مرا دید، جین و پیراهین آبی پوشیده بودم، یک نگاهی به سر تا پایم انداخت – در کمتر از یک ثانیه – رویش را برگرداند و شروع کرد به درس دادند. برای یک استاد فوق العاده است. ولی من بشدت مواظب بودم در هیچ بحث ی سر کلاسش شر کت نکنم. نگاه اش در اولین جلسه برایم خیلی آشنا بود. بار ها از آدم هایی که پست هایی مشابه ایشان دارند این نگاه را دیده ام. مشکل ایشان این است که می خواهند همه چیز در دست خود شان باشد، به وجود آوردن کانون فیلم خیام، کانون تئاتر خیام، و انجمن ادبی اهورا – که زیاد تحت کنترل ایشان نیست – در مقابل کانون هایی که نمی تواند مستقیم در برنامه های شان دخالت کند – مثلا در انجمن علمی زبان – از جمله ی این کار ها است. ایشان دوست دارند همه چیز تحت کنترل باشد و اینکه همه کار ها با برنامه ی ایشان پیش رود. مثل کسی که می گفت آقای عمویی نظرت را می پرسد که او را تایید کنی. مثال بارزش جزوه ی درس های ایشان است که مثلا سر کلاس نظرت را می پرسد و می گوید بگو تا من بنویسم، ولی جزوه اش در چند ترم گذشته عین هم بوده است

در کل آقای عمویی قابل تحمل تر از بقیه ی این چهار تن است

ابراهیمی – می گویم، شاید اسم ش را اشتباه گفته باشم – را حتما می شناسید. هر روز صبح اگر وارد خیام شوید خیره است به دانشجویان. من تا حدود یک سال پیش نمی شناختم ش. تا وقتی که از گوشه و کنار به من گفتند مواظب این مرد باش. و دیده ام بار ها که هدف مند دارد در سالن ها قدم می زند. دیده ام که تلفن زد تا بیایند به فلانی تذکر بدهند. یکی از شرور ترین افراد دانشگاه است. جاسوس و چشم ِ کمیته ی انظباطی. از این شخص بترسید. البته فقط تا زمانی که دانشجو هستید

می دانید، من می خواهم درس بخوانم، در یک محیط آموزشی، ولی آدم هایی مثل این چهار تن می خواهند محیط ی تحت کنتل داشته باشند، می دانید، هیچ دانشی به وجود نمی آید مگر این که سوالی داشته باشی. در یک محیط بدون سوال چگونه می شود چگونه می شود دانش آموخت؟

سودارو
2005-05-02
یک و چهل و چهار دقیقه ی شب

May 01, 2005

چشم هایم را باز می کنم، نه، چشم هایم هنوز هم بسته است. سرم را روی بالشت جا به جا می کنم و می فهمم که صبح شده است. همین طوری توی دهنم شروع می کنم به شمردن تمام روز هایی که تا آخر هفته مانده است و تمام کار های مهم ی که مانده است و باید انجام شود. فکر می کنم برای میان ترم سه شنبه هیچی نخوانده ام. فکر می کنم کلی از هملت مانده است. فکر می کنم که سه داستان آخر دوبلینی ها را بالاخره نمی خواهی تمام کنی؟ فکر می کنم و همین طوری چشم هایم بسته است. دلم نمی خواهد بیدار شوم. دوست ندارم بلند شوم

الان که اینجا نشسته ام نیم ساعت گذشته است. دارم فکر می کنم الان است که کانکت شوم و بروم و دنباله ی جستجو ها . . . و یا شاید فقط بگردم. شاید مسنجر را نگاه کنم و وب لاگ را آپ دیت و بروم بیرون. شاید . . . نمی دانم. الان پنج و نیم ِ صبح است. من باید هشت سر یک کلاس ِ خواب آور باشم و فقط یک آدامس برایم باقی مانده، باز هم آدامس بخرم؟ یک سوال مسخره که برای من فلسفی است

می دانید، چشم هایم را که باز می کنم همه چیز را محو می بینم، یعنی عینک هم که بزنم واضح نیست، یک بار می گفتم چقدر خوب است آدم هایی که عینکی نیستند می توانند وقتی راه می روند و باران می بارد باران ببینند، من فقط اول ش را می توانم

می دانید، چشم هایم را که باز می کنم یک مه سرد همه جا را پر کرده است. می دانید آن قدر درونم شلوغ شده است که احساس آرامش نمی کنم. خیلی وقت است که خیلی چیز ها را حس نمی کنم

دلم برای پسرک ِ ساده ی بی شعور سال های گذشته ام تنگ شده است. دلم می خواست هنوز هم آن قدر همه چیز ساده بود که به جای درد های مکرر میان نفس هایم جایی میان خطوط کتاب ها آرامش می شد

همسایه مان یک سگ جدید دارد. ظاهرا هنوز کوچک است، هنوز درست حسابی صدایش در نمی آید، مثل بچه های کوچکی است که می خواهند حرف بزنند و فکر می کنند داد نزنند کسی نمی فهمد. هوار می کشد با صدای خش دارش: جغ جغ می کند به جای واق واق، و تمام دیروز داشت داد می کشید. نمی دانم برای چی، نمی دانم چرا، ولی تمام روز داشت مرتب داشت داد می زد

می دانید فاصله چیست؟ من نمی فهمم، یعنی نمی دانم اگر جلوی پنجره بیاستم دستم به پنجره می رسد یا نه، نمی دانم اگر برسد کف دستم را بچسبانم به پنجره دستم همان جا می ماند؟ یعنی کف دستم می چسبد برای همیشه؟

یک دفعه دلم گرفته بود صورتم را چسباندم به پنجره که عبور هوا را احساس کنم، می دانید عکس یک قلب ماند از صورتم بر شیشه و هفته ها همان جا بود. برای هفته ها

من دارم محو می شوم. دارم محو می شوم و هنوز هم می ایستم همین امروز به قهقهه می خندم برای یک چیز ِ کوچک ِ سرد

یک پرتگاه است. با جای عبوری به اندازه ی چند سانت بر کناره اش و نمی دانم دست هایم را به چه گرفته ام دارم جلو می روم. زیر پایم هیچ چیز نیست. یعنی هیچ چیز نیست. اگر بیافتم برای همیشه افتاده ام. یعنی افتاده ام. یعنی دارم سعی می کنم یک جایی دستم بند شود. برای همیشه در سقوط بودند زهر است

سودارو
2005-05-01
پنج و چهل و دو دقیقه ی صبح

به خاطر یک تنظیم ِ اشتباه من، مسنجرم پیغام هایش را دیروز نشانم نداد. اگر برایم پیغام فرستاده بودید لطفا دوباره بفرستید. ممنون