January 31, 2005

کاش کسی بود برق چشمانم را می دید وقتی که تلویزیون ایران اخبار انتخابات در عراق را پخش می کرد. مبارک باشد، واقعاً مبارک باشد، امیدوارم این انتخابات قدمی در راه روز هایی آزاد تر برای عراق آشفته ی امروز باشد. کاش کسی بود چشمان غم زده ام را می دید وقتی تحلیل های احتمال حمله ی نظامی به ایران را می خواندم

درست است که تلویزیون ایران تقریبا چیزی در این مورد نمی گوید – در هر صورت من چند روزی است که فقط وقتی از هال رد می شوم می بینم تلویزیون روشن است. ولی اگر به وب لاگ های مهم، مثل هودر، نیک آهنگ کوثر، امید معماریان و . . . سر بزنید می توانید اخبار تهدیدات علیه ایران را دنبال کنید، تردید نکنید، حتما یک نگاهی بیندازید

* * * *

دکتر رونالد امروز بعد از اسم نویسی دانشگاه آمد خانه مان و به یک چشم بر هم زدن یک نرم افزار ریخت برای ژوزفینا و یک صد و پنجاه و چهار تا فایل ویروس و اسپم که مک آفی نگرفته بود را گرفت. الان حال ژوزفینا بهتر است. تازه حرف یک نرم افزار دیگر را هم زد که قوی تر از این یکی که امروز استفاده کردیم و کلی مشکلم را حل می کند

امروز یک روز شلوغ پلوغ ناناز بود. صبح رفتم دانشگاه و دیدم رفقا توی دفتر انجمن علمی زبان جمع شده اند. داشتند فرم های انتخاب رشته شان را پر می کردند، من هم رفتم از خانوم رجبی یک فرم بگیرم که به به، راهرو هنوز نه صبح نشده لبریز بود، فرمم را پر کردم و رفتم آموزش، امسال تمام نخاله ها را انداخته بودند بیرون و اوضاع در کنترل مسئولین واقعی دانشگاه بود، در نتیجه من که ترک پیش اسم نویسی ام چهار ساعت و خورده ای طول کشیده بود امروز در کمتر ا ز چهل دقیقه هجده واحد گرفتم و بعد هم کلی ول گشتم تو دانشگاه و بیشتر دوستانم را هم دیدم

خبر هم رسید که یک بار راد پور آمده گیر بده که خانوم ها یک صف آقایان یک صف که یکی از دختران جوان مرد کل کل کرده باهاش که برو آمده اینجا حرف بیخود می زنه مرتیکه

آی دلم خنک می شه وقتی می شنوم این ها را به تمام معنا خنُک می کنند

بعد هم با رونالد آمدیم خانه ی ما و کلیپ نگاه کردیم و یک کم فیلم و کتاب های جدید م را نشانش دادم و پفک نمکی – از این چی توز بزرگ های خوشمزه – خوردیم و کلی هم خوشگذرانی کردیم

بعد هم بعد از ظهر هر چی دلم می خواست خوابیدم و تمام خستگی هام رفت

* * * *

ابراهیم حاتمی کیا تنها کسی است که مانده است صرفا از مردان جنگ به معنای صرف مردان جنگ دفاع کند. از نسلی که همه چیزش در جنگ خلاصه شد، آرمان ش شد جنگ و زندگی اش جنگ، حالا چرا این قدر آزارش می دهید؟ اول سر فیلم موج مرده، حالا به رنگ ارغوان را توقیف می کنید. می دانم که زمان انتخابات مجلس هفتم گریخته بود به کوه به اسم ساختن فیلم که شرم ش خرد ش نکند، می دانم خیلی جاها مخالف تان است، ولی ابراهیم حاتمی کیا در درجه ی اول یک هنرمند است. هنر ش را به پای زندگی اش ریخته و از نسل سوخته اش حرف می زند. آزارش ندهید، آزارش ندهید این مرد را

* * * *

روز نوشت فقط پنج پست نوشت و مشکلات شخصی و خانوادگی نمی گذارد ادامه بدهد. متاسفم از خواندن این خبر، در هر صورت اگر تا الان وب لاگ واگذار نشده باشد می خواهد وب لاگ ش در اختیار یکی از دوستان قرار دهد، امیدوارم یکی از همکلاسی ها پیشقدم شود

* * * *

وب لاگ شیوا مقانلو که قبلا کتاب ِ زندگی شهری ِ دونالد بارتلمی که ترجمه کرده بودند را معرفی کرده بودم

http://www.shivamoghanloo.persianblog.com/
همشهری جمعه یک پرونده چاپ کرده است در مورد ادبیات روس که خواندنش خالی از لطف نیست

http://www.hamshahri.net/hamnews/1383/830927/news/file.htm
سودارو
2005-01-31
دوازده و شش دقیقه شب

January 30, 2005

چشم هایم را باز کرده ام و صبح شده است. امروز برای اسم نویسی به دانشگاه می رویم. یعنی شونصد ساعت معطلی به خاطر چند تا موجود ابله که یاد ندارند برنامه ریزی کنند و کلی هم ادعا شان می شود – حیف کسانی مثل آقای کلاهی و خانوم کنگر لو و آقای حیدری آموزش که دارند کار شان را می کنند در برابر کسانی مثل آقای راد پور که متخصص سنگ اندازی در هر کاری هستند-، خدا را شکر سالی دو بار بیشتر لازم نیست حضور شان را تحمل کرد – و سالی دو بار هم امتحانات پایان ترم را، و چقدر سخت است به کسانی این باور را رساند که یک خدمتکار حق ندارد در نوع و روش امتحان یک استاد دخالت کند و به ایشان هیچ ربطی ندارد که من دارم پروژه ی استادم را می برم تحویل دهم که خود احمق ش می آید می گیرد – سر داستان کوتاه، خوشبختانه من قبلا داده بودم به شخص خانوم تائبی -، و کلی ادعای شان هم می شود، آن وقت داری امتحان داستان کوتاه می دهی که می بینی که یک نفر جلوی کلاس ایستاده به صحبت کردن، با صدایی به بلندی عر عر یک خر، تمام تمرکز ت به هم می خورد و می بینی دکتر بلف ِ معظم هستند. امروز باز هم باید روی نحس خیلی ها را تحمل کنم

چه اهمیتی دارند. من خیلی شنگولم، دارم از خستگی می میرم، ولم کنی ولو می شوم یک جایی خر و پف بلند، دیروز همه اش میان جمع از این ور به آن ور سرک کشیدن . . . صبح مهمان. ظهر مهمان. شب هم عروسی. آخر سر هم از شش صبح تا یازده و خورده ای ِ شب فقط چهل و پنج دقیقه استراحت کرده باشی – آن هم وسط شونصد تا توچولوئه که داشتند همه جور بازی می کردند، و مثل سنگ سخت بخوابی

.
.
.

* * * *

با دماغم زمین را خم می کنم، ایستاده جلو ی پاهای شما به خاک می افتم، و خودم را رعیت بسیار عالی مقام ِ اعلیحضرت ِ بسیار بسیار حقیر می پندارم، به خودتان دستور دهید، تا از خودم اطاعت کنم

قاشقی را که به کمرش آویزان بود سر دست بلند کرد و گفت

و هنگامی که اعلیحضرت می گوید: من دستور می دهم، من فرمان می دهم، من می خواهم، و این کار را به کمک تعلیمی اش انجام می دهد، می بینید، من هم تعلیمی ام را بلند می کنم و فریاد می زنم؛ مو دستور می دم، مو فرمان می دم، مو می خوام، و شما سگ رعیت ها تا موقعی که هستید باید از مو اطاعت کنید؛ و گر نه دستور می دم به چهار میخ بکشند، و تو، همین تو پیری، با ریش و قیافه ی پیرمردانه ات نفر اول خواهی بود

صفحه ی 40 و 41، شوالیه ی نا موجود – ایتالو کالوینو – ترجمه ی پرویز شهدی

البته می بینید ندید از روی خود ترجمه می شود گفت ترجمه ی متوسط ی دارد کتاب. ایتالو کالوینو را اول بار پنج سالی پیش شناختم. کتابی در خانه داشتیم به اسم اگر شبی از شب های زمستان مسافری، ترجمه ی بانو لیلی گلستان،کتاب را چهار باری شروع کردم تا توانستم بخوانم ش، همیشه به صفحه پنجاه نرسیده حوصله ام سر می رفت که این یعنی چی؟ خیلی با هنجار شکنی در رمان آشنا نبودم. تا یک بار فصل دوم را هم تمام کردم و بعد یک دفعه دیدم کتاب چقدر خفن شد، همین قدر بگویم که کتاب فوق العاده بود. این قدر که پسر خاله ام از من گرفت هنوز بعد از چهار سال برش نگرداند ه است

ایتالو شگفت زده ات می کند. چنان ماجرا ها را در هم ترکیب می کند که خودت را گم می کنی. اگر شبی ز شب های زمستان مسافری به جز متن شاهکار ِ خود رمان مترجمی کار کشته را هم دارد. خانوم گلستان، دختر ابراهیم گلستان و خواهر مرحوم کاوه گلستان – تنها ایرانی که جایزه ی پولیتزر را برده و وقتی در جنگ عراق با رفتن بر روی مین از دست شان دادیم تلویزیون ایران فقط زیر نویس زد خبرنگار بی بی سی در عراق روی مین رفت. بی شعور های ِ عوضی – متنی که خانوم گلستان برای تان آماده کرده است به زیبایی کار های آقای کوثری است. کتاب را دو سالی پیش دو باره تجدید چاپ کردند و فکر کنم با دو هزار و پانصد تومان بشود آن را خرید

بعد من یک کتاب فوق العاده ی دیگر از آقای کالوینو خواندم: بارون درخت نشین. درست در یادم نیست ولی کتاب را مترجم معروفی ترجمه کرده بود، مهدی سحابی فکر می کنم، درست یادم نیست. در هر صورت یک مجموعه ی سه جلدی ایتالو کالوینو دارد به اسم نیاکان ِ ما، بارون درخت نشین، ویکنت شقه شده، و شوالیه نا موجود. ستینگ داستان در قرن های گذشته ی ایتالیا در بین اشراف است، اضافه شده با فضایی پر از تجربه های جدید و وقایع ِ خطرناک، فضایی شبیه به سبک رمانس و یا بهتر بگویم همان رمان ِ باروک، و پر از طنز

داستان بارون درخت نشین از زبان پسری است که برادرش سر میز غذا با پدر اشرافی اش دچار اختلاف می شود و قهر می کند و از درختی در همان نزدیکی بالا می رود و می گوید هیچ وقت از درخت پایین نمی آید. و نمی آید، وقتی می میرد هنوز هم برای یک لحظه از روی درخت های جنگل اطراف خانه شان پایین نیامده است. وقتی بارون درخت نشین پیر شده است زمانی است که ناپلئون می آید و ایتالیا را تسخیر می کند و به دیدار این بارون هم می آید

حالا از حدود ساعت یک و خورده ای نصف شب دو شب ِ پیش نشسته ام به خواندن شوالیه ی نا موجود. همین قدر بگویم با وجود ی که ترجمه ی کتاب به قشنگی دو کتاب قبلی نیست. ولی باز هم شیرین است، باز هم بسیار خوشمزه است. امتحان ش کنید، کلی کتاب از ایتالو کالوینو در بازار موجود است

ایتالو کالوینو
شوالیه ی نا موجود
ترجمه ی پرویز شهدی
نشر چشمه – چاپ دوم – 1382 – دو هزار نسخه
یک صد و پنجاه و هفت صفحه – هزار و صد تومان

سودارو
2005-01-30
هفت و شش دقیقه صبح

انتخابات در عراق شروع شده است. برای عراقی آزاد دعا می کنم. امیدوارم به خوبی همه چیز تمام شود و آزادی پیروز شود. برای مردم عراق و برای آزادی و امنیت و صلح همراه با من به دعا برخیزید

January 29, 2005

وقتی با صدای مامان چشم هایم را باز کردم هنوز هوا تاریک بود. برای چند لحظه چشم هایم را بستم و سعی کردم صورت تلخت را دوباره تصویر کنم رو به روی من ایستاده و من که داشتم به دنبال یک نوشته می گشتم، برگشتی و گفتی فرقی نمی کند از خودت هم نباشد، در هر صورت من دوست ش ندارم

نفس عمیق کشیدن خوب است. چند وقت بود ندیده بودم ت و حالا که در خواب هم به سراغم می آیی کابوس می شوی هنوز لبخندی نزده . . . چقدر خوب است ذهن آرام باشد. لازم نباشد نگران ساعت ها باشی، که این چی و آن چی و این کار و آن کار، هر جور دوست می داری ولو شوی در زمان هایی که می گذرد. امروز راحت نفس می کشیدم. لازم نبود هیچ مبحثی را حفظ کنم، لازم نبود یاد بگیرم برای هیچ امتحانی، داشتم نفس می کشیدم

صبح نشستم به مرتب کردن وسایل م – عنکبوت ها و گرد و خاک ها را تکاندند از بین هزار تا جزوه و کتاب و برگ های پرینت شده و هوار چیز دیگر. ساعت نه و نیم بود که زنگ زدم خانه ی خواهرم. خواهر زاده توچولوئه بر داشت، همان اول پرسید چرا نمی آیی خانه مان، خدایا من احمق به خاطر درس های مزخرف چند هفته بود که حتا تلفنی هم باهاش صحبت نکرده بودم؟ گفتم می آیم. گفتم تازه دیروز امتحان هایم تمام شده است. گفت پس امروز چی؟ گفتم نشسته بودم به تمیز کردن اتاقم. گفتم اتاقم پر از عنکبوت و گرد و خاک شده بود، خندید و به مامانش گفت دائی پر از عنکبوت خورده – توچولو عادت داره تمام جمله ها را فعل خوردن تمام کند- بعد هم قرار گذاشتم خواهر زاده بزرگ تره را ببرم جمعه بازار کتاب

چقدر خوب بود ول گشتن بین آدم ها، برای خواهر زاده ام کتاب تن تن خریدم و چیز هایی دیگر و خودم هم سه شماره نیویورکر، شماره ی ویژه ی داستان – تابستان، و یکی هم مال زمستان دو هزار و چهار – و یک شماره هم مخصوص کارتون – کاریکاتور خودمان – شماره های ویژه اند و هر کدام بیش از یک صد و هفتاد صفحه مطلب دارند – عصری فکر می کردم خوب تو کی می خواهی بشینی این ها را بخوانی شازده، ها؟ - کلا نیویورکر را دوست دارم. خواندنش این احساس را به من می دهد که با جهان زنده ارتباط دارم. تقریبا تمام واحد های درسی ما بر اساس گذشته تنظیم شده اند. در درس داستان کوتاه ما اصلا وقتی نداشتیم که بخواهیم وارد ادب نو شویم، حداکثر به همان مدرنیسم امریکا و انگلستان قناعت می کردیم، کی فکر پست مدرنیست را می کرد – یعنی از دهه ی پنجاه به بعد – نیویورکر این شانس را به من می دهد که مطالبی را که هنوز داغی شان را می شود احساس کرد بخوانم – من شماره های ویژه را خریدم، مگر نه شماره های دو هزار و پنج مجله را سر کوچه مان هم می فروشند – من هنوز هم نفهمیده ام که چه جوری مجله ی پنج دلاری را می شود در مشهد حدوداً یک دلار و پانزده سنت خرید، شما می فهمید؟ جدید ترین شماره مجله مال حدود یک هفته قبل را می شود یک دلار و هشتاد سنت خرید، یعنی چی؟

الان صبح است، یعنی چهل و یک دقیقه است که عید غدیر شده است در ایران. مبارک باشد

* * * *

ژوزفینا چند روزی است حوصله ندارد لینک هایم را در حافظه اش ذخیره کند، خوب من هم لینکی ندارم اینجا بگذارم. ژوزفینا که حالش خوب شد و حوصله پیدا کرد من هم دوباره اینجا لینک می گذارم

سودارو
2005-01-29
دوازده و پنجاه و هشت دقیقه صبح



January 28, 2005

اول احساست کردم. همین نزدیکی ها بودی. بعد دیدمت که از در کافه ی دانشگاه آمدی بیرون، همین جور که تو از یک سمت و من از یک سمت ِ حیاط دانشگاه به سمت هم می آمدیم تمام صورتت داشت می خندید. چشم هایت برق می زد و من داشتم پرواز می کردم . . . چند وقت بود ندیده بودمت . . . چشم هایم را می بندم و تصویر ت می کنم، ایستاده، و اخم کرده که این ها چی است نوشته ای درون وب لاگ، که چند روز ولت کنند . . . فکر نمی کنم اگر بگم گه خوردم هم تاثیری داشته باشد برای چیزی که نوشته بودم، ولی ببخشید. حالم واقعاً افتضاح بود

وقتی لبخند ت را دیدم همه چیزی از یادم رفت، همه چیزی

امتحان آخر را هم دادم. یعنی . . . یعنی ترم پنج تمام شده است. همین. آقای سنجرانی واقعاً فرانسه را آسان تر از چیزی که می شد امتحان گرفتند. واقعاً مرسی استاد. برگه ام را تندی نوشتم و آمدم بیرون. رفتم پیش گوته که نشسته بود توی دفتر انجمن اسلامی و داشت ترجمه هایش را کامل می کرد، دستش را محکم فشار دادم و گفتم امتحان هام تمام شد. یک کم ماندم و بعد هم رفتم بیرون توی حیاط ماندم تا همه آمدند بیرون. نفس کشیدم هوای سرد مشهد را. امتحان ها تمام شد. یک هفته وقت دارم نفس بکشم. کاش بشود برنامه بریزی بریم بیرون، می شنوید خانوم؟

همه می آمدند و فکر می کردند امتحان ها تمام شده است. ولی یک چیزی واضح بود، خیلی ها احساس خاصی نداشتند. نمره هایی که برای درس های مختلف آمده است خیلی ها را آشفته کرده است، امروز هم هنوز داد و بیداد بود سر نمره ی بیان شفاهی داستان. امروز هم می گفتیم که چه بیخود است فلانی. امروز من فکر می کردم که هر چه بوده است گذشته، چرا هنوز برایش عصبی هستیم. درست است که من نمره هایم خوب شده است و درک نمی کنم احساس بقیه را، ولی بعدا شاید برای این روز های مان قهقهه بزنیم و بعد چشم هایم پر از اشک شود که چقدر خوشبخت بودیم

.
.
.

چه احساسی داری وقتی داری سوال های فرانسه را جواب می دی و توی گوش هات داری آهنگ لینکینگ پارک را می شنوی ؟

NUMB

* * * *

هوای سردی دارد این شهر. داشتیم بر می گشتیم خانه و بولوار وکیل آباد در ترافیک غرق شد یک دفعه. از پنجره ی اتوبوس کم کم چراغ های گردان را دیدم. اول پلیس، بعد آتش نشانی را، بعد هم یک پژو ی در هم مچاله شده را، و در جلوی آن، پارچه ی سفیدی که روی یک انسان کشیده بودند. مرده بود. پژو از هم دو قسمت شده بود و در هم مچاله بود. به پنجره نگاه کردم. به میان تنهایی خیابان. به میان آدم ها که داشتند در خیابان می رفتند. فقط می رفتند. جلوی خودم را گرفتم که گریه ام نگیرد – یک زمانی می گویم چرا نسبت به تصادف این قدر حساسم – بعد برگشتم و به یک دوست گفتم، بی بی سی در سایتش نوشته بود سالیانه چهار صد هزار تصادف رانندگی در ایران رخ می دهد. می دانید، امریکا در شش هفته با کشتن ده هزار نفر حکومت جهنمی صدام حسین را ساقط کرد. ایران سالیانه بیست و دو هزار کشته در تصادفات رانندگی می دهد. خیابان ها صحنه های جنون و مرگ اند. مگر میانه ی میدان جنگ زندگی می کنیم؟

سودارو
2005-01-28
دوازده و پنجاه و یک دقیقه شب

من هنوز هم خوابم می آید. بعد از امتحان کلی خوابیدم، ولی خواب آلودم خیلی


January 27, 2005

چهارده ساعت به شروع آخرین امتحان مانده است. یعنی که من فردا بعد از ظهر بر می گردم خانه، می نشینم توی اتاق و امتحان ها تمام شده است. می دانم که هیچ نفس عمیقی نخواهم کشید، بر می گردم، یک شماره از روزنامه ی شرق می خرم لابد و می آیم می نشینم به آهنگ گوش کردن و روزنامه را ورق زدن

ترم پیش هم با امتحان فرانسه تمام شد. وقتی آمدیم بیرون برای چند دقیقه ای هنوز نمی فهمیدم، داشتیم سوال ها را مرور می کردیم و حرف هنوز امتحان بود. یک دفعه من دور و برم را نگاه کردم و دیدم برای یک تابستان نمی خواهد بیایم دانشگاه، دیدم چه نسیم قشنگی می وزد، آسمان آبی بود. بقیه که می آمدند بیرون اول کمی گرفته بودند، کمی بعد همه سر حال تر بودند، هر چه بود تمام شده بود

فردا احتمالا آخرین باری است که امتحان فرانسه خواهم داد – ان شاء الله – سه ترم فرانسه . . . وقت و حوصله داشته باشم می خواهم مفصل در مورد فرانسه بنویسم – می دانم چند باری قول داده ام در موارد ی بنویسم و هنوز ننوشته ام، حواسم هست، فرهنگ صلح را گذاشته ام برای یک برنامه ی مفصل تر که حدوداً از اول سال نوی آینده، فروردین احتمالا خواهید دیدش، البته نه در این صفحه، گفته بودم در مورد رئیس جمهور خاتمی هم خواهم نوشت که آن هم منتظر زمان مناسب ش هستم – امشب کسلم. خسته ام و دوباره پلک چشم راستم دارد اذیتم می کند. زیادی فشار به چشم هایم آمده است. باید چند روزی آرام باشم که آرام شود

.
.
.

* * * *

من چند روزی که گرفتار امتحانات بوده ام خیلی در این دنیا ننوشته ام، مدتی است آرش سیگار چی در زندان است، ظاهرا به جرم وب لاگ نویسی و مصاحبه با رادیو فردا و رادیو بی بی سی، ننوشته های مختلفی در این مورد منتشر شده است. این یکی از بقیه منطقی تر با مسئله بر خورد می کند

http://www.30morgh.org/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/152

راوی حکایت باقی . . . این را بخوانید، سایتی است در بزرگداشت ادب پارسی. با فایل های صوتی که من هنوز نرسیده ام دانلود کنم

http://www.parand.se/index.htm



January 26, 2005

چرا برادرم نمی توانست آهنگ های لینکینگ پارک را بفهمد؟

تصاویر ساده بودند. دختری که دارد رنج می برد. پسری که دارد فریاد می زند. همه چیز دارد در هم فرو می ریزد. یک جوری مثل زندگی. چرا نمی توانست درک کند؟

امروز سه شنبه بود. از دیروز بعد از ظهر تا امروز بعد از ظهر تلفن نداشتیم. مثل اینکه خطوط منطقه ی سلمان فارسی قطع بود و مال ما هم، نه اینترنت، نه میل، نه چت، نه وب لاگ، تلفن که نداشته باشی زنده نیستی، مثلا نشسته ام به خواندن فرانسه، هه، این امتحان آخری هم شده است یک حس مثل بعد از ظهر های جمعه، دوست ش نداری، دلت می خواهد زود تر بگذرد، دوست داری بنشینی و چایی تلخ بخوری و آهنگ های تند توی تاریکی گوش کنی و راه بروی و فکر کنی و مشت هایت را بکوبی به میان هوا و گریه ات بگیرد

امروز همه اش در تصاویر در هم ریخته ی سی دی هایی که دستم هست گذشت. امروز همه اش در هم ریخته و شلوغ گذشت. تمام امروز در یک سر درد محو گذشت، چیزی انگار در عبور لحظه ها سیال . . . به تصویر های مغشوش زندگی نگاه می کردم. دیشب خل بود، نشسته بودم و تا نیمی از شب پرتقال کوکی نگاه می کردم و بعدش سیاوش گوش کردم و باز هم گریه ام گرفت و به هم ریخته بودم و چقدر فیلم کوبریک قشنگ بود و من چقدر تصویر های مغشوش و در هم ریخته ای را که از زندگی نشانم می داد دوست داشتم. همه چیز مثل شعر های فروغ قشنگ بود، همه چیز محو بود، همه چیزی در تصویر ی از دروغ پوشیده بود، سکس، مستی، فریاد، آشفتگی، ما چقدر دیوانه ایم که باور کرده ایم انسانیم

I am nervous

Serious
Rhythm

میان آهنگ های جدید توی هارد می گردم و آرام نمی شوم، نمی دانم دنبال چی می گردم، توی هارد پر شده است از فیلم برای روز های بعد از امتحان، توی کمد کتاب ها را گذاشته ام، برنامه های بیرونم را دارم ردیف می کنم و آرام نمی شوم. دیشب داشتم فکر می کردم که چرا دارم ادامه می دهم؟ فکر کردم و به خودم جواب دادم که اگر لازم بود بمیرم مرده بودم، وقتی زنده ام یعنی دلیلی دارد

من حالم خوب است. کسی بی خودی نگرانم نشود. فقط خیلی فکرم پر شده است، باید یک جوری خودم را تخلیه کنم و راه اش را پیدا نمی کنم. دارم نفس نفس می زنم، همین. ورد را باز می کنم و همین جوری می نویسم

همین، فقط همین

سودارو
2005-01-25
ده و بیست و نه دقیق شب


God, safe me from my damn myself,
I am lonely,
And nothing is a help in my eyes, nothing,
I just smile and smile and try to work
And you see the result . . . just you have the power to see
Just you . . . . I am lost,
Save me

* * * *

امتحان ترجمه را هم دادم. این هم رفت تا . . . . سیاوش گوش می کنم، و اسکوتر، فیلم، از این سرک می کشم و از آن . . . ذهنم را سعی می کنم آرام نگه دارم، سعی می کنم هنوز هم لبخند بزنم، سعی می کنم . . . حس کسی را دارم که خودش را پرت کرده باشد از یک جای بلند و همین جور با شدت بیایید پایین و می دانید . . . هیچ وقت به زمین نمی رسد، روی هوا ساکن شده است. این سکوت دارد دیوانه ام می کند، بلند ترین آهنگ های تکنو هم آرامم نمی کند

من از خودم می ترسم. چرا هیچ کس نمی تواند به من کمک کند. چرا؟

امروز قشنگ بود. این احساس که هنوز هم کسی برایم اهمیتی قایل است. امروز وقتی داشتیم بر می گشتیم خانه و من دلم می خواست آهنگ های جدید گوش کنم، و تمام آهنگ های روی هارد تکراری است . . . وقتی آمدم خانه، یک ساک دستم بود پر از سی دی، از یک دوست که هنوز هم برایم لبخند می زند

دلم می خواهد گریه کنم

.
.
.

توی برهوت ایستاده اید؟ من یک بار جهنم را خواب می دیدم، همه جای اش سرخ بود. و

.
.
.

چرا نمی توانم بی خیال باشم. چرا نمی توانم بدوم، بروم زندگی ام را بکنم، بروم امتحان هایم را بدهم، بروم دست هر کسی می شود را بگیرم، سکس، مست کنم، بخندم، قهقهه بزنم، برقصم، نمی دانم، نمی دانم، من در تاریکی هایم مرده ام

با این حالم دارم فرانسه می خوانم
با این حالم نشسته ام به تماشای پرتقال کوکی ِِ استنلی کوبریک

همه چیزی خیلی مسخره سرد است
همه چیزی خیلی احمقانه بیخود و پست و مزخرف است

مامان می گوید بیا شام بخور، فعلا

* * * *
تردید

لبانت تلخ می شود میان لبانم چون خنده های مرگ آلودی
که هر آن در عکس های تجدد روی دیوار ردیف می شوند :
ما مردمان فاتح دیروز
ما مردمان فاتح دیروز
و صدایت در مجرا های تهی رنگ دیگر شنیده نخواهد شد
محو
همچون آوار ِ همه پرنده هایی که دیگر نیستند

لبانت تلخ می شود و گوش هایم می گیرم
هزار صدا در مغزم فریاد بر آورده اند حضورت را
وقتی داری قدم زنان می روی
چشم هایم را می بندم، خسته ام، خسته ام
نمی فهمی و بر سرم فریاد می زنی و
عبور می کنی عرض خیابان را و دیگر هیچ
. . . دیگر هیچ
در میانه ی دایره های سیاه رنگ ِ تردید
جایی اینجا، بخشی آن جا، چشم هایم می چرخند
می چرخند و می چرخند و هیچ چیزی دیده نمی شود
دست هایم را دراز می کنم، دست ی دراز نمی شود
می خندم، هیچ کس نمی خندد
این سکوت، سکوت، سکوت
همه مرگ ها مکرر شده میان انگشتان پوک ام
همه افسوس ها مکرر شده میان لبانم و تو

.
.
.

می کوبی در را به هم، و همه چیزی تمام می شود
وقتی می بوسیدم ت، لبانت تلخ بود
مثل مجرا های زندگی تلخ بود
تلخ تر از همه بعد از ظهر های آفتاب پوسیده ام
تلخ تر از انگشتان سرد ت
تلخ تر از نگاه ت که خشک شده بر میان دیوار
جایی در صف مردگان هنوز

.
.
.

بیست و یک ژانویه. وقتی داری به یک نفر فکر می کنی و اتفاق های اطرافت دیوانه ات کرده می شود چیزی شبیه به این شعر بالا. کسی به خودش نگیرد. نمی خواستم شعر را منتشر کنم، ولی من چیزی می دانم که هنوز
.
.
.
مهم نیست، روز شانزده بهمن این وب لاگ را حتما بخوانید، بعد از هفت صبح

تلفن کار نمی کند، خبر داریم که همسایه ها هم تلفن ندارند. اگر فردا تلفن داشتم کانکت می شوم و این پست را پابلیش می کنم

سودارو
2005-01-25
دوازده و بیست و دو دقیقه شب


January 24, 2005

خستگی، فشار، امتحان های مزخرف، و دانشگاهی که دانشگاه نیست

این را بخوانید لطفا، البته یک کم عصبانی است، من وقت کنم می خواهم در مورد گل و بلبل های دانشگاه هم بنویسم

* * * *


چقدر خوب است ول باشی، شناور، نفس های عمیق بکشی و دست هایت را دراز کنی تا جایی که می شود و بخندی، بلند بلند بخندی و قهقهه ات میان فضا روان شود، شنگولی باشی، انگار تمام سلول هایت رها شده باشند در بینهایت . . . ها، دلم می خواهد داد بزنم، بخندم، گریه کنم، من چقدر خلم

امروز یک روز خیلی جینگول بود، صبح تو اینترنت ول گشتم و میل بازی و چت و از این جور کار های دوست داشتنی و خوشگل – دختر جونم هم برایم پیغام داده بود بالاخره – بعد ش هم رفتم دانشگاه برای دیدار با استاد گرانقدر آقای رمضانی، تو ی دانشگاه هم دوست و رفقا را دیدم و نمره های معظم را هم مشاهده فرمودیم، اوهوم، بعدش هم جوانک آلبالویی را کشیدم دنبال خودم – و رونالد را هم – و رفتیم از خانه ی آلبالویی اش کلی کتاب قرض گرفتم تا توی روز های بعد از امتحان بخوانم، و چون هیچ آدم عاقلی برای ترجمه درس نمی خواند امشب نشسته ام به خواندن یکی از این کتاب ها و کلا خیلی همه چیزی شده با حال

دونالد بارتلمی را به عنوان پدر پست مدرنیست در امریکا می شناسند، یک موجود کج و موج ِ خوشگل ِ ریشو، چند سالی است رفته اند آن دنیا به دیدار گذشتگان، ولی آثار شان دارد کم کم در ایران مان رو نشان می دهد، در اینترنت با این بشر آشنا شدم، و امشب مواجم در هوای نفس های ش شناور، در دنیایی که چقدر ساده و قشنگ است، دنیایی که همه چیزش را می شود در کلمات به سادگی نشان داد، تنها قاعده ی داستان نویسی که رعایت می شود پیرنگ – همان پلات خودمان – است و دیگر هیچ، هه هه، هر جور که دوست می دارم، رئالیسم را بی خیال ش می شود، رئالیسم جادویی را مسخره می کند، برای سورئالیست ها شکلک در می آورد و همه چیز خیلی خوشگل به هم مرتبط می شود، یک جوری مثل با آهنگ تکنو رقصیدن می ماند، همه چیز خیلی راحت می شود: دیوانه بودن چقدر خوب است بعضی وقت ها، این چند خط را از کتاب با من بخوانید و حالش را ببرید



تصمیم اش را گرفت: چیزی را که می خواهد به او می دهم، امشب، پاداش ِ دلاوری های اش. او بین ما و آن ها می ایستد. نماینده ی بهترین های اجتماع است: وجاهت، نظم، امنیت، قدرت، سوت ِ خطر، دود. نه، نماینده ی دود نیست، آتش نشانان نماینده ی دود اند. ابر های عظیم ِ سیاه، چرب، و مواج. این ورسینگتوریکس چه ظاهر نجیبی دارد. الان با چه کسی دارد می رقصد؟

وحشت ها، بیرون ِ در، بی صبرانه در کمین بودند، در این اندیشه که: حتا پلیس ها را. حتا پلیس ها را هم آخرش می گیریم

در آپارتمان ِ هوراس، یک ریشک ِ طلایی روی ِ یک پنجه ی صدفی گذاشته شده بود

بیرون ِ آپارتمان ِ هوراس وحشت ها به راه افتاده بودند، در این اندیشیده که حتا پلیس ها هم در امان نیستند. هیچ کسی در امان نیست. امنیت وجود ندارد. ها ها ها ها

زندگی شهری – دونالد بارتلمی – صفحه ی چهل و دو – ترجمه ی شیوا مقانلو

چون ممکن است نفهمیده باشید چون فقط آخر داستان را آورده ام، اسم داستان "مجلس رقص پلیس ها" است، داستان یک بنده خدایی است که می رود به دیدن دوست پسرش در مهمانی مخصوص پلیس ها، آقای بارتلمی عزیز هم لطف می کنند هر چی دم دست شان است را مسخره می کنند در این فاصله، از همان توی تاکسی تا آخر مهمانی، آخرش هم دو جوان می روند سانفرانسیسکو و دونالد هم یک گوشه می ایستد که هه هه می بینید، همه چیزی، حتا پلیس ها هم شده اند سکس، بی خیالش

یک لینک در وب لاگ انگلیسی ام گذاشته ام که راهنمای تان می شود به سایتی که در آن متن چندین داستان و مقاله از دونالد بارتلمی هست، البته به زبان انگلیسی، من چون ژوزفینا ام مشکل دارد و یک کم خلاص است فعلا ،دسترسی به لینک هایم ندارم که همین جا لینک بگذارم، ببخشید

زندگی ِ شهری
دونالد بارتلمی
ترجمه ی شیوا مقانلو
چاپ اول: 1382 – شمارگان دو هزار و دویست نسخه
نشر ِ بازتاب نگار – بها هزار تومان – 131 صفحه

* * * *

یکی می تونه به من بگه این خر تو خر ی چیه؟ من نمی فهمم، یک هفته ای می شود که من نمی توانم وب لاگ میان برهای سی ثانیه ای را باز نکنم، همه اش می رود هفته نامه پیاده رو را باز می کند، من هم عصبانی می شوم، یعنی که چه؟ من نمی فهمم

* * * *

من از توی کافی نت دانشگاه رفتم تا از وب لاگم لینک به جایی بگیرم، حدود ساعت یازده صبح بود، وب لاگم پست روز قبل را نشان می داد نه پست جدید را، یعنی این برای شما هم پیش آمده که وب لاگ من پینگ شده باشد ولی پستم نباشد؟ من از توی خانه پستم بود، نمی فهمم چرا، همه چیز این روز ها توی اینترنت خل و چل شده است

سودارو
2005-01-23
حول و حوش نه شب

January 23, 2005

نمره ی امتحان دیروز را از اینجا دریافت کنید. توجه داشته باشید که بعضی از دوستان باید آقای امیری را ببینند. برای همین لطفا تلفنی به هم خبر بدهید که نمره ها داده شده است، نمره ها خوب است، نترسید

http://amiri.blogfa.com/

* * * *


کوهسنگی با چراغ هایش از دور مثل یک هلال مهتابی شکل ِ سفید رنگ بود بر فراز چراغ های زرد رنگ شهر دیوانه، نشسته بودم توی اتوبوس و توی ترافیک ِ به هم چسبیده گیر کرده، هوا سرد بود، وحشتناک سرد بود، وقتی از امتحان آمدیم بیرون جسیکا عجله داشت جواب تمام سوال ها را چک کند، من گفتم نگاه کن هوا چقدر سرده، ماه را نگاه کن – هوا صاف بود و ماه هاله ای داشت که خیلی قشنگ بود – و جسیکا هم گفت: نه نه، و شروع کرد تند تند دفترش را ورق زدن تا چیزی که می خواست را پیدا کرد، اگر یک روز من یکی از این دختر ها را بتوانم مثل بچه ی آدم بفهمم احتمالا یکی از آن ها هم یکی از ما پسر ها را می فهمد

از دیروز عصر که برگه ی امتحان ِ واژگان ادبی را دادم و آمدم بیرون، دچار یاس فلسفی شده ام، نه فقط از خود امتحان، که از کل امتحانات این روزها، امروز از صبح که بیدارم شده ام همه اش دارد این سوال توی ذهنم چرخ می زند که ما از نظام آموزش عالی دانشگاه ها چه ساخته ایم؟ از قبل از دانشگاه اصلا دفاع نمی کنم که مثل این است بخواهی از پپسی تو آفتابه خوردن کسی دفاع کنی، ولی دانشگاه خوبی اش این است که جز یک مقداری اش بقیه اش دست آدم های خوبی است، آدم هایی که می توانی به لبخند های شان اعتماد کنی، برای همین هم من از دیروز کلی خسته تر م

چهار امتحان را داده ام و دوازده واحد درسی تا الان رفع و رجوع شده اند، ولی این سوال هنوز هم هست که چی درس داده شده بود؟ چی امتحان گرفته شد؟ من تا الان جواب همه سوال هایی را که می بایست جواب می دادم را می دانستم، ولی دارم نمره هایم را از دست می دهم، چرای ش خیلی ساده است، نوع بیان م مطلوب استاد نبوده است، امروز من به دانشگاه می روم تا به نمره درس سیری در تاریخ ادبیات انگلیسی ام اعتراض دهم، نه به خاطر این که یک و نیم نمره از دست دادم مثل بچه لوس ها عزا گرفته باشم، نه، می خواهم ببینم چرا من این یک و نیم نمره را از برگه ی سوالی که جواب تمام سوال هایش را – حتا آن هایی را که می بایست جواب نمی دادم را – می دانستم از دست داده ام

دیروز وقتی آقای امیری داشت برگه های پاسخ نامه را پخش می کرد فکر کردم باید امتحان راحتی باشد، سوال ها را هم که جواب دادم جواب دادم چیز حادی نداشت، سی سوال بود که پنج تای ش را نمی بایست جواب می دادیم، معنی چیزی داده شده بود و کلمه خواسته شده بود، بخش دوم شش سوال داشت که پنج تایش را باید جواب می دادیم، شش جمله داده شده بود، و گفته شده بود در هر کدام چه تکنیکی به کار رفته است. تا زمانی که آمدم بیرون فقط فکر می کردم یک سوال از بخش دوم را غلط جواب داده ام، ولی بعدا اشتباه ها رخ نشان دادند! آن هم چقدر با حال

یک مسئله در زبان شناسی بحث می شود به عنوان
The slip of the pen
مسئله خیلی ساده است، می گوید همه ی آدم ها وقتی می خواهند بنویسند یک اشتباه های خنده داری می کنند، مثلا می خواهند بنویسند ششصد و پنجاه، می نویسند پونصد و شنجاه، همین اتفاق موقع حرف زدن و گوش کردن هم می افتد، دیروز هم من تحت همین مسئله مثلا اپی گراف را نوشته ام اپی گرم، یا چیز های دیگر، من جواب تمام سوال ها را می دانستم، ولی وقتی یک دفعه داری پشت سر هم جواب می دهی – من کل سوال ها را در بیست دقیقه جواب داده بودم، این نوع اشتباهات پیش می آید

حالا این سوال برای من مطرح است که الان من واقعاً یک امتحان در درس واژگان ادبی داده ام؟ نمی دانم، معتقدم که نه، من یک برگه ی غیر استاندارد را نشسته ام به جواب دادن، یعنی علم ی که من می بایست از یک درس دو واحدی فرا گرفته باشم خلاصه شده است در چند تا واژه، همین، کتاب خدای ابرامز و دیکشنری کادن و جزوه ی نمایشنامه و تمام ساعت های درسی شده است این برگه، یعنی آقای امیری واقعاً الان خوب و بد را از هم سوا کرده اند؟ - یاد تان هست قبل از امتحان ِ آخرین جلسه ی کلاس توی راهرو ی دانشگاه چه به من گفتید؟ که می خواهید آن ها را که خوانده اند را از بقیه جدا کنید – حالا که چی؟ من در داستان کوتاه خیلی خوب بودم، ولی باید غلط داشته باشم برای چیزی که می دانسته ام، زبان شناسی هم از شصت و پنج سوال فقط یک سوال برایم غریبه بود، که آن را هم درست جواب داده بودم، ولی احتمالا نمره از دست داده ام، چرا؟

امروز صبح داشتم فکر می کردم که یک ماه و خورده ای است که من دارم می زنم توی سرم برای میان ترم، برای دو جلسه کنفرانس دوران الیزابت در درس سیری در تاریخ ادبیات، برای ترجمه ی دکتر اسراری، برای یک جلسه کنفرانس تاریخ داستان کوتاه، که چشم هایم چقدر برایش آسیب دید، و برای لیست داستان های کوتاه که پدرم به معنای واقعی در آمد – اگر شک دارید منابع درسی را نگاه کنید تا بفهمید، و هزار تا چیز دیگر، که چی؟ واقعیت مگر جز این است که چیزی که لطمه دیده است آموزشی است که من باید می دیدم، من به جای خواندن همه اش داشته ام می دویده ام، و الان . . . الان تمام دل خوشی ام بعد از امتحان ها است که شونصد تا کتاب به زبان فارسی و انگلیسی آماده شده است که جبران این مدت را بکنم. من الان یک ماه و نیم است که فقط لای یک کتاب را باز کرده ام، شعر های ه الف سایه، که آن را هم هر روز یا یک روز در میان، یک دو تا عزل از توش می خوانم و بس

من یک ماه و نیم زمان برای چی گذاشتم؟

می دانید دانشگاه برای من مکان یاد گرفتن است، ولی شده است مکانی برای حفظ کردن، ببینید الان سیستم های جدید ی دارند ساخته می شوند که خیلی بهتر از من بلد ند مطلب حفظ کنند، هم سریع تر هستند و هم انرژی و وقت کمتری صرف می کنند. می دانید من قرار است زبان و ادبیات با محوریت انگلیسی بودن ش یاد بگیرم، ولی خیلی وقت است یاد گرفته ام به درس ها فکر نکنم، درس ها را بخوانم و پاس کنم و توی خانه یک خاکی توی سرم بریزم، واقعاً چه تعریفی از آموزش عالی داریم؟

من خیلی خسته ام

سودارو
2005-01-23
شش و سی دقیقه صبح

January 22, 2005

هنوز هم سرم درد می کند، میگرن مزخرف، می دانم که سر درد نیست. می دانم که همه اش عصبی است. صبح سر یک چیز مسخره با بابا دعوا م شد و یک ساعت نشسته بودم توی اتاق و آهنگ گوش می کردم و پرده کشیده بود و همه جا یک جور محو ی تاریک بود، چشم هایم را بستم، سرم را گذاشتم روی دسته ی صندلی کامپیوتر و همین جور که گوش می کردم گریه ام گرفت، چشم هایم را بستم و گریه کردم و اشک هام می ریخت روی انگشت پای چپ م، همه اش تکرار می کردم که من دیگه نمی توانم این جوری ادامه بدهم، من دیگه نمی توانم، نمی توانم . . . مامان امروز گفت که بعد از مدت ها یکی از دوستان خانوادگی مان می آیند مشهد، واقعاً دلم تنگ شده است ، برای زیبایی های گذشته، برای گذشته، برای تمام روزهای قشنگ شمال، وقتی کنار دریا یک چاله کندیم و پا هامون را توش دفن کردیم، وقتی رفتیم توی محوطه ی مجتمع به قدم زدن و خواهر زاده ام – آن موقع یکی بود، شلوغ می کرد، آن روزی که رفته بودیم توی دریا شنا کنیم و فیلیسیتی می گفت تو ذهن ات انگلیسی است، میان موج ها بالا و پایین می رفتیم و وقتی پدر ش آمد و رفت پیش پدرش من چقدر دل خور شده بودم . . . رفته بودیم ساری به قدم زدن، باران بارید، خیابان ها شلوغ بود . . . حالا دارند می آیند مشهد، چند سال است هم را ندیده ایم . . . سه، چهار؟ نمی دانم، یادم نمی آید، خیلی چیز ها هست که دیگر یادم نمی آید

وقتی گریه کردن م تمام شد آرام تر بودم، نشستم و جزوه ی درس را خواندم، مامان بهم گفت دوستان می آیند مشهد، بعد هم رفتم بیرون یک کم کار داشتم و الان هم نشسته ام به نوشتن، الان، در این لحظه ی کوچک و خسته
.
.
.
الان یعنی نزدیک ظهر

* * * *

عصر که از خواب بیدار شدم هنوز سرم درد می کرد، شدید شده بود، چند بار تلفن زنگ زد و تلفن توی اتاق من هم روی کمد چوبی کتاب هایم است و منفجر می شود وقتی زنگ می زند، تقریبا کمد را می لرزاند، بیدار شدم، یک لیوان آب سرد خوردم، تلفن را از برق کشیدم، در را بستم و توی تاریکی باز هم خوابیدم تا سر دردم خوب شود، یک میگرن واقعی، فعلا حالم خوب است، نشستم و جزوه ی واژگان نمایشنامه را خواندم، فقط مانده است یک بار مرور از خود کتاب، برای فردا، می خواهم باز هم بخوابم، باز هم باید بخوابم

موج دریا را دیده اید؟ بالا می رود، بالا می رود، تا آن نقطه که یک دفعه سر جایش می ایستد و فرو می ریزد. من شده ام مثل موج های دریا، می روم بالا، بالا، اوج می گیرم، بعد یک دفعه می ایستم: که یعنی چه؟ و فرو می ریزم. به موج ها عادت کرده ام، موجی اوایل برای سه امتحان اول بالا رفته بود، حالا فرو ریخته است. اصلا حوصله ی بقیه ی امتحان ها را ندارم، واژگان ادبی فردا پایان بخش امتحانات اصلی خواهد بود، بعد ترجمه ی متون ساده، و بعد هم فرانسه، تا پنجشنبه باید صبر کنم، تا پنجشنبه
.
.
.

سایه های اندوهناک لبخند هایت


سنگین سایه ها بر پلک هایم می فشارند
و در تمام مدت عبور جریان های مداوم ِ اشباح، به میان تصاویر خیره
می شدم، جایی همین نزدیک ی یک زندگی دارد فرو می ریزد
و من مبهوت . . . در انتظار کوچک ترین آرزوی
انگشتان ت که میان پلک هایم نوازش شوند
و اشک ها چون سیلی بی پایان تمام تنت را نمناک کنند
اندوهناک در این آوار بی پایان روزهایی که می خروشند
میان چشم هایم
از تمام لحظه هایی که میان لب هایم نخندیده ای
.
.
.
میانه ی تاریکی تمام جهان نشسته ام
در چهار دیواری افسوس و لحظه ها را در تنهایی لحظه ها
دور می ریزم، گوش در فریاد های طاقت فرسای مردی که
می گریزد
از زندگی و از جهان و از آرزو

می بینی؟
رها نشسته کنار دور ترین جاده های
دور ترین کوه ها، دور از همه، و دارد لبخند می زند

می بینی؟

دوم ژانویه دو هزار و پنج

خیلی خسته ام. خیلی
سودارو
2005-01-22
دوازده و سی و هشت دقیقه شب

January 21, 2005

میگرن دارم. نشسته ام و دارم لئورنارد کوهن گوش می کنم

Dance me to the end of Love

امروز پنجشنبه بود. خیلی م توانستم درس بخوانم، شنبه امتحان فنون و صناعات ادبی دارم، با آقای امیری، یعنی باید فردا خودم را بکشم تا مطالب را بخوانم، خوشبختانه رسیدم موارد ی را که آخر ترم گفته شده بود را از کتاب ابرامز بخوانم، یعنی همه مطالب را حداقل یک بار خوانده ام

صبح مال مامان بود، رسیدم یک کم از کار هایی که می خواست را انجام بدهم، خرید و از این جور کار ها، نزدیک ظهر هم رفتم نوار فروشی جدید ی که بین چهار راه راهنمایی و فلکه ی راهنمایی باز شده است و کلی شیک است، کاست ِ میرا را خریدم. ظاهرا اولین کاست راک مجاز ایرانی است. در مورد ش در اینترنت خوانده بودم، یک چیز شاد می خواستم، ولی چیزی که توصیه کرد خیلی دلم دینبولی بود، یک دفعه میرا را دیدم و گفتم برایم بگذارد و آخر سر همان را خریدم، ده آهنگ دارد، یک بی کلام، یکی با اجرای در استودیو و اجرای خنده دار ِ زنده – واقعاً خنده دار بود، مخصوصا حرف های اول ش، که در مورد جنگ می گفت، کلیشه ای، احساسم این بود که این جمله را گذاشته اند فقط برای اینکه کاست شان جواز بگیرد، بعد هم اجرای زنده اش فقط دست زدن هایی در اول و آخر اجرا بود و بین ش سکوت محض- و زیبا ترین آهنگ را به زبان انگلیسی اجرا کرده اند

Soldier of Fortune

البته نباید انتظار داشته باشید کاست ِ راک توپ دست تان بیاید، بیشتر من این کاست را پاپ جدی حساب می کنم تا راک، فقط چند آهنگ ش را می شود راک حساب کرد، همه آهنگ ها بیش از حد ملایم و عاشقانه بودند، ولی در کل ارزش گوش کردن را دارد

برای اطلاعات بیشتر بروید اینجا

www.meeramusic.com

* * * *

میگرن دارم و آهنگ های لئورنارد کوهن قشنگ است. امروز یک سی دی روی هارد ریختم و این کاست هم بین ش بود، دوست داشتنی است، صدای خش داری که تا عمق روح ت را گرم می کند، در میان سرمای درون ی ام. ذهن ام بسته است، شاید دوباره بخوابم. بعد ظهر کلی خوابیدم، ولی چه فایده، خواهر زاده هایم و خواهرم این ها خانه مان بودند و تلویزیون هم روشن بود و همه هم داشتند ساعت چهار بعد ظهر با هم حرف می زدند، وقتی هم خوابیدم، نمی دانم چه جوری یک ساعت که هیچ وقت از ش استفاده نمی کنم تنظیم شده بود که زنگ زد و بیدارم کرد و چون صدایش را نشنیده بودم نشستم به فکر کردن که این صدای چی هست، و خواب آلود، بلند شدم و اولین چیزی که دم دست م آمد را فشار دادم، دگمه ی این ساعت بود و خاموش شد و دوباره خوابیدم و دفعه ی بعد که بیدار شدم خواهر زاده دومی داشت گریه می کرد، چراغ را روشن کردن و میگرن داشتم

یک سایت پیدا کرده ام که از طریق ش می توان تصاویر واقعی از سونامی را دانلود کرد، یک نمونه اش را برای نمونه دانلود کردم، کوتاه بود، یک دقیقه و خورده ای، توی ساحل داشتند خوش می گذراندند، موج ها را نشان می داد، اول یک موج معمولی بلند آمد، دومی اش بیشتر جلو آمد، تا نزدیک شان، خوشش آمده بود کسی که فیلم می گرفت، موج بعدی که آمد، دوربین چرخید و شروع کرد به فرار کردن، بعد تصویر قطع می شود

فیلم ها را از این جا بگیرید

http://www.asiantsunamivideos.com/

اگر هم نمی خواهید فیلم ها را بگیرید، بروید و عکس هایی را که در سایت است تماشا کنید، مرگ است در دستان تان دندان نشان می دهد

این کتابخانه ی را هم امروز دیدم، فایل های پی دی اف دارد از کتاب های با حالی، هنوز هیچ کدام را دانلود نکرده ام، ولی اسم هایی مثل فالکنر دیدم – متن ها ترجمه به فارسی است، امیدوارم آدرسی که می گذارم درست باشد

http://omid.khushe.ir/weblog/?itemid=185

این مقاله هم در مورد ریموند کارور نویسنده ی فقید امریکایی که به خاطر داستان های کوتاه اش معروف است را اگر دوست دارید بخوانید. به زبان فارسی است و در سایت دوات عرضه شده است

http://www.rezaghassemi.org/maghaleh_59.htm
* * * *

اندوه

نگاه ی نمی کنی، آهنگ را بلند تر می کنم
صدای لرزش تمام امواج دریا بر سرم بکوبد
خراب شوم مست در اندوه نا گریز ی برایم چیده ای
در تاریکی؛ شور مزه گی اشک هایم را
می مکم، وقتی نگاهم نمی کنی
و در تصویر های مغشوش، صورتت را
تصویر می کنم میان سایه های تاریک
جایی نزدیک
جایی ملموس
و دست هام را دراز می کنم، انگشت هایت را می مکم
و نگاه می کنم فرو می ریزی

در سرمای این شب نفرین شده

آهنگ را بلند تر می کنم
و گوش هایم در مرگ مکرر شوند
در میان واژه های سکون و سیاهی و مکرر
در میان هوای مسخره در این شهر های پوچ
پوچ
پوچ

مکرر می شوم در زمان هایی که باز نمی آیی
نمی آیی
مکرر در زمان هایی که نگاهم نمی کنی
مکرر
.
.
.

بیست و شش دسامبر دو هزار و چهار . شعر را برای سونامی نوشته بودم، و همان موقع هم داشتم به تو فکر می کردم، ذهن ام بسته شده بود، شعر آواره بود، نمی دانست چه کاره است. امشب تکلیف ش را مشخص کردم، برای تو باشد، تو که نیستی، تو که می گذاری در تمام سکوت هایم غرق شوم، تو که هر چه من فریاد می زنم فقط لبخند می زنی، سرت را کج می کنی و می خندی، تو که هر بار می خندی من می خواهم خودم را پرت کنم از فراز هر چیزی که من را به زمین بکوبد. تو که می گذاری بگویم دوستت دارم و بعد هم می روی جایی با کسی قرار داری، می روی یک جایی شب شعر است، می روی بابا بازی، و من مانده ام، هنوز مانده ام، مانده ام

سودارو
2005-01-21
یک دقیقه ی صبح، ساعت صفر

January 20, 2005

خوشحالم که کلاس مان کم کمک دارد در دنیای اینترنت خودش را نشان می دهد، اول از همه سورئالیست بود که از بین ما شروع به وب لاگ نویسی کرد، بعد استاد مان آقای امیری به این راه کشانیده شدند و بعد من هم دیدم زغال خوب است نوشمک هام را غلاف کردم و آمدم به وب لاگ نویسی، حالا چهار روزی است که یکی از دوستان دارد وب لاگ می نویسد، البته فعلا ناشناس تشریف دارند ولی قول داده اند خود شان را لو بدهند

http://rouznevesht.blogfa.com

حالا من امروز مسنجر را باز کردم و دیدم یک پیغام دارم از حامد حسن زاده، از دوستان در کلاس، لینک ی بود به وب لاگ نویسنده ی جوان پاکستانی، امیر سلیم، باز کردم و هنوز نخوانده یک کامنت گذاشتم از خوشحالی که این نویسنده ی توانا یک وب لاگ هم دارد، بعد دیدم زیر متنی کامنت گذاشته ام که عنوان اش این است: گفتگویی با حامد حسن زاده، بخوانید و کیف کنید، البته متن به انگلیسی است

http://amirsaleem.blogspot.com/2005/01/talking-to-hamed-hassanzadeh_18.html

* * * *

اول از همه بگویم که من امروز یک پست آماده کرده بودم که نمی دانم چرا صفحه پابلیشینگ بلاگر را نتوانستم باز کنم و متن ماند و بعد هم دیدم که زمان آن متن گذشته است و از خیرش گذشتم

الان از سر جلسه ی امتحان داستان کوتاه آمده ام، خسته ام، ولی هنوز خوابم نمی آید، رسیدم چایی داغ با حلوا ارده ی یزدی خوردم، نفس راحتی کشیدم، درست است که امتحان آن طوری نشد که می خواستم، ولی خوب، ده واحد تمام شد و مانده است سه تا امتحان برای هفته ی دیگر

شش صفحه و نیم برای امتحان نوشتم، و توی سوال های اول یکی را با خواهرش اشتباه گرفتم و شوهر یکی را با دوست خانوادگی یکی دیگر و همین جوری شد که من دو مورد را غلط نوشتم و داغ بیست گرفتن از این درس تو دلم می ماند – همان طور که داغ بیست گرفتن از درس درآمدی بر ادبیات یک بر دلم مانده، خوب من آن روز حالم خوب نبود و نخوانده بودم و همین جوری نوشتم و نوشته هایم را هم چک نکردم و شدم هیجده، ولی داستان کوتاه را خیلی دوست داشتم برایش نمره کامل بگیرم، خیلی برایش در طول ترم زحمت کشیده بودم، ولش، حالا برای کی مهم است این نمره ای که من بگیرم یا نگیرم – من همیشه یک کم احساس کمبود می کردم از وضعیت درسی ام، هیچ وقت نمره هام آن قدر خوب نبوده که بتوانم جزو شاگرد های ممتاز باشم، حالا این را بگذارید کنار این که برادرم با معدل هجده و نیم و به عنوان شاگرد اول کل دوره مهندس برق است و خواهرم با هفده و نیم و شاگرد اولی در رشته ی اپتومتریست، کلا توی فامیل خیلی ها بوی بیست و شاگرد اولی می دهند و خوب، من هم همیشه بی خیال بوده ام، و این ترم می تواند موقعیت ام کمی بهتر شود، برای همین این قدر برای امتحان ها ارزش می گذارم، جدا از این، من بر خلاف نظر پدرم به رشته ی زبان آمده ام، و او هم فقط نگاه می کند به نمره هایم، ترم پیش نمره هایم را کامل نگفتم چون پایین تر از چیزی بود که انتظار داشت، این ترم مجبورم جبران کنم که توی خانه آرامش بماند

تا آخر هفته ی دیگر این وب لاگ از حماسه ی امتحانات جدا می شود و من هم می توانم نفسی بکشم

* * * *

نازنین ِ نظام شهیدی را نمی شناختم، ولی خواندن این خبر برایم دردناک بود، ایشان از داوران جایزه شعر کارنامه بوده اند و چند ساعتی بعد از مراسم اعطای جوایز این دنیا را ترک کرده اند

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2005/01/050118_pm-pa-nezam-shahidi.shtml

شريکم ناليد روی ساز . . . و من دادم در آمد . . . مولانا با شمس رفته بود و من بودم و شريك: من داد مي زدم و شريک ساز مي زد . . . وب لاگ آئورلیانوی اول قشنگ می نویسد، امشب چند دقیقه ای را با هم سر گرم بودیم

http://poriiafallah.persianblog.com/

شعر های این وب لاگ هم قابل تامل بودند برای لحظه های تنهایی میان اتاقی که من در آن هستم

http://amen1.blogspot.com/
Soodaroo
2005-01-19

دو روز می شه که برام پیغام نگذاشتی، ببین من به اندازه ی کافی خودم خل و چل هستم، نمی خواهد بیشتر دیوانه ام کنی


January 18, 2005

هر چی به خودم می گم خره، امروز امتحان داری عین خیالم نیست، ایستادم یک گوشه ی اتاق و دارم با آهنگی که گوش می کنم تکرار می کنم

It isn’t magical?

الان چهارده دقیقه از ساعت دوازده گذشته و چند دقیقه دیگر ناهار می خورم و می روم دانشگاه، می دانم زود است، ولی اگر همین جوری خانه بمانم ممکن است بگیرم بخوابم و ساعت ده شب از خواب بیدار شوم، خدا را چی دیدی

الان هم اصلاح کردم، نماز خوانده ام، نشسته ام چند دقیقه ای بنویسم قبل از رفتن برای امتحان زبان شناسی دو، با آقای بوری

امروز به جز امتحان آقای بوری، تمام کسانی که تنظیم را برداشته بودند کاملا تنظیم خواهند شد و پیچ و مهره ها سفت و خدا را شکر از عظمت ات و از این جور حرف ها – یعنی تنظیم شده اند، چون امتحان تنظیم خانواده صبح بوده است، بروم ببینم بچه ها چی کار کرده اند، من که ترم سوم دادم پیچ ها را سفت کردند رفت

الان دوشنبه است

* * * *

چشم هایم را باز می کنم و می بینم هنوز تمام سرم پر از هیاهوی دیروز عصر است. هنوز خسته ام، هنوز هم دلم می خواهد بگیرم بخوابم و خواب نبینم، نه مثل دیشب که همه اش داشتم خواب می دیدم و از این طرف به آن طرف می دویدم . . . ولی در کل آرامم، نمی دانم چند ساعت خوابیدم، فقط می دانم وقتی رسیدم خانه چشم هایم می سوخت و پیشانیم تیر می کشید و سرم درد می کرد، توی راه به رونالد می گفتم برای این امتحان ها تا حالا یک بسته استامینوفن مصرف کرده ام، آخه دیروز ش تا شروع کرده بودم به خواندن کلیات زبان شناسی باز سرم درد گرفت در مقابل خطوط ریز کتاب . . . . و بیشتر ش سردرد عصبی

می دانم

دیروز نزدیک یک و نیم بود که اتوبوس چهارده رسید جلو مجتمع قدیر، تنها نشسته بودم و داشتم بیرون را نگاه می کردم، خط چهارده می رود تمام شهرک کوشش را دور می زند و بعد ایستگاه آخرش نزدیک دانشگاه است. شنیدم کسی صدا می زند آقای رضیئی پیاده شوید، بر گشتم و دیدم پری کنار در ایستاده است، پیاده شدم و قدم زنان به سمت دانشگاه رفتیم، پنج دقیقه ای راه بود و کلی حرف زدیم و سه تا اتوبوس هم از کنار مان رد شد، یکی از بچه ها توی اتوبوس برایمان دست تکان داد و رفت به سمت دانشگاه

رسیدیم به دانشگاه فقط همین قدر رفتم توی کتابخانه که رونالد را ببینم، گفت امتحان تنظیم صبح به رحمت خدایی چنان وحشتناک بوده است که پیچ ها بیشتر وا رفته اند تا صفت شوند، آمدم بیرون و رفتم دفتر انجمن انجمن، دیدم دفتر انجمن اسلامی بچه های ترجمه نشسته اند به کلیات زبان شناسی خر زدن – این دور هم درس خواندن را کلاس ما باب کرد بین بچه های زبان، حالا مترجمی ها هم دارند فکر می کنند چقدر مفید است، خوب واقعاً هم هست - نیم ساعتی نگذشته بود که من و پری و دو تا دیگر از بچه ها نشسته بودیم به کلیات خواندن، تا ساعت چهار پنج فصلی را کار کردیم، یعنی بیشتر ش من ور زدم، نتیجه اش این که وقتی ساعت چهار و خورده ای بود و بیست دقیقه ای تا امتحان وقت داشتیم مثل سگ خوابم می آمد

بردن مان مرغ داری امتحان بدهیم – سالن آمفی تئاتر دانشگاه معماری که عین مرغ داری ساخته شده، مخصوصا سقف اش که هنوز کامل نیست – یک کلاس ادبیات و نمی دانم یکی یا بیشتر کلاس مترجمی، سه چهار تا ناظر و عین کنکور، من شماره ی 155 بودم، نشستم و یک ربعی گفتیم و خندیدیم و شایعه پخش کردیم – دو جور برگه است، نه سه جور ه می گن، تقلب ها را غلاف کنید – بعد هم آقای بوری دستور العمل را گفتند، شصت و پنج تا تست در هشتاد دقیقه، مامان، من همین جوری هم چشم هام داشت از حدقه در می آمد، پنج برگ برگه ی سوال، و پاسخ نامه را هم متصل کرده بودند به صفحه ی اول و با تاکید که جدای ش نکنید، حالا هی برگه ها را شش بار بچرخان که بتوانی جواب بدهی، من هم که چشم هام داشت شیپور می زد و نور سالن هم که به به، این قدر توپ بود که من شونصد جور نشستم تا یک ذره نور به برگه م برسد، این قدر خسته بودم که فقط یک سوم سوال ها را دوباره چک کردم، قرار بود اگر سوالی اشکال دارد آخرین صفحه که سفید است بنویسد، پنج سوال را می خواستم به نقد بکشانم که دیدم اصلا انرژی ندارم، برگه را دادم و آمدم بیرون، امیدوارم خوب داده باشم، سوال ها خوب بود، ولی مثل تراکتور همین جور هی جواب دادم تا تمام شد

بیرون، خارج از دانشکده ی معماری، دانشگاه نیمه تاریک بود و خلوت، هوا یخ بود و تمام صورتت یک دفعه آرام می شد، چقدر من این هوا را دوست دارم، چرا آسمان ش این قدر کم ستاره داشت؟

فردا چهار شنبه است، دو تا چهار امتحان داستان کوتاه دارم، با خانوم تائبی

سودارو
2005-01-18
شش و چهل و چهار دقیقه صبح

آقای امیری رفته بود رو سن سالن نشسته بود، پاها را انداخته بود روی هم و داشت ما بد بخت ها را با شونصد صفحه برگه سوال تماشا می کرد، کم مانده بود تخمه هم بشکنند، یک بار هم برای موضوع ناموس ی تقلب یک بار دست شان را محکم به هم کوبیدند، که من از جایم پریدم و دو سه تا سوال هم پریدن تو بغل هم از ترس

* * * *

این کاریکاتور را دیده اید چقدر با حال است؟ کلی خوشمان آمد

http://www.haditoons.com/galleryfull.php?id=110
اگر حوصله ی مطالب مذهبی فلسفی را دارید و اینترنت تان این سایت را فیلتر نیست این مقاله ی آقای قابل را بخوانید، به جای من هم بخوانید، چون هنوز نرسیده ام بخوانم، حس م می گوید مقاله ی مهم ی است

http://think.iran-emrooz.de/more.php?id=P10342_0_12_0


January 16, 2005

ساعت حول و حوش بیست دقیقه به یازده صبحه و حالم خیلی مزخرفه، نزدیکه بالا بیارم، نه فقط تمام چیز هایی که توی معده ام انباشته شده است، که تمام کتاب نورتن را هم روش. تمام کسانی که گذر شان دور و بر یک دانشکده ی ادبیات انگلیسی افتاده باشد با قیافه ی نورتن آشنا هستند

The Norton Anthology of English Literature

نسخه ی افست که در ایران استفاده می شود، سه جلد دارد و امروز قرار است ساعت دو جلد اول – تا حدود صفحه ی هشتصد را امتحان بدهیم – امتحان ش هر جوری می تواند باشد، تمام بچه ها حدس می زنند ساده باشد، ولی اگر آقای رمضانی حال کند می توانند تمام مان را از یک کنار ضربه فنی کند، آن هم برای یک درس چهار واحدی. دیشب تا ساعت دو و نیم داشتم می خواندم – و برای همین ان نشدم – و امروز هم از صبح تا الان دارم سگ می زنم

دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم اینقدر خسته بودم – شبش تا چهار و نیم بیدار بودم – که باز هم خوابیدم و نه و نیم که بیدار شدم سرم درد می کرد. اول نمی دانستم چیست، نوع سر درد را می گویم، نمی دانستم چه مسکن ی باید بخورم و هیچی نخوردم، نزدیک دو بعد ظهر به میگرن شبیه شد و خوابیدم، بیدار که شدم نمی توانستم تکان بخورم، دراز کشیده بودم و عذاب می کشیدم، می نشستم و حالم به هم می خورد، راه می رفتم دلم می خواست داد بزنم: سر درد را شناخته بودم، سینوزیت ی خالص، یک استامینوفن خوردم و یک ربع بعد سر درد کم تر شد و توانستم دوباره بخوابم. امروز از صبح هنوز سر درد م و حالم واقعاً مزخرف شده است

بیشتر از آن که بیماری باشد عصبی است حالم، وقتی توی یک هفته هم سیر بخوانم و هم زبان شناسی و هم واژگان ادبی، همین می شود که الان شده است

باید یک کم نفس بکشم، نماز و ناهار و دانشگاه و امیدوار باشم که امتحان م ساده باشد

امیدوارم

فعلا

* * * *

یک ساعت و پنج دقیقه نوشتم. وقتی که آخرین سوال را هم جواب دادم، عینک م را برداشتم، چشم هایم را بستم و دست هایم را آرام روی چم هایم فشردم، تمام شده بود، چقدر آرام بودم، فهمیدم که دیگر سرم درد نمی کنند. چشم هایم را بعد از حدود سی ثانیه باز کردم و شروع کردم به خواندن آنچه نوشته بودم، خط اول را که خواندم دیدم که دیگر آن قدر انرژی ندارم که بخواهم ادامه دهم، برگه ها را به آقای رمضانی دادم و رفتم کاپشنم را بردارم، گفتم خسته نباشید و آمدم بیرون، تمام شده بود، حدود بیست تا تست بود که سریع همه را زدم، بعد نه سوال بود که شش تای آن را باید جواب می دادیم، چهار صفحه با خط خرچنگ قورباغه ام نوشتم، و چهار بخش از چهار شعر که سه تایش را باید انتخاب می کردیم و در موردش می نوشتیم، آن هم شد دو صفحه، یعنی شش صفحه دست نویس و دو صفحه هم تست، وقتی آمدم بیرون از جلسه فقط می دانستم که تمام شده است، می توانستم نفس بکشم

اولین امتحان را دادم، دوشنبه باید دوباره بروم، چهار و نیم و تا شش و نیم بعد از ظهر و این بار زبان شناسی ِ دو با آقای بوری است و از الان می دانم که بیشتر ش تست است و باید سر تا پای فصل ها را بریزم توی ملاج

* * * *

قبل از امتحان بود که توی اتاق بودم، دیگر نمی توانستم بخوانم، ژوزفینا روشن بود و بالاخره تصمیم گرفتم و برایان آدامز را گذاشتم و شروع کردم به تنهایی رقصیدن، فکر کردم من چقدر والس دوست دارم و یک قدم ش را هم بلد نیستم و اگر هم بخواهم یاد بگیرم، با کی می خواهم برقصم، و کجا؟ آهنگ خیلی قشنگ کریسمس ش را داشتم گوش می کردم که رونالد زنگ زد چند تا سوال توچولو داشت، نیم ساعت ی داشتم ور می زدم برایش

امروز به یکی از فواید وب لاگ پی بردم، یکی از دوست هام از توی وب لاگ فهمیده بوده که ساعت امتحان را اشتباه یادداشت کرده بوده، فکر کن برای یک درس چهار واحدی ساعت بعدی بیایی دانشگاه، من که توان تجسم کردن ش را ندارم، به قول آقای ابرامز یک جوری دچار اپیفمی شدم – حوصله ندارم بگم فارسی اش چی می شه، خوابم می آید، فقط مربوط به آثار جیمز جویس می شه و آخر هاش که آدم های داستان یک دفعه با واقعیت رو به رو می شوند و مبهوت

* * * *

این مقاله را بی بی سی چاپ کرده است: به سر عقل آمدن فقه شیعی، بعضی از موارد ی را که مطرح می کند از درک من خارج بود، ولی در کل مقاله ی جالبی است

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/story/2005/01/050113_mj-qabel-new-approach.shtml

فکر نمی کنم حوصله داشته باشم بیدار بمانم تا زمانی که خطوط آرام باشد و بتوانم کانکت شوم، فعلا، شب خوش

سودارو
2005-01-15
یازده و سی و یک دقیقه شب

January 14, 2005

ساعت دوازده و نیم شبه، نشستم و دارم آهنگ های شنگولی گوش می کنم و طبق معمول اصلا نمی دانم کی چی داره می خواند، هشت ساعت آهنگ را ریخته ام توی یک سی دی و همه اش را در هم گوش می کنم

Who cares?

ساعت دوازده و ربع که گذشت دیدم یک خط دیگر درس بخوانم داد می زنم کتاب تاریخ ادبیات را بستم و نشستم به خواندن عشقول بازی های جوانی های خورشید خانوم – فکر نکنید خیلی گذشته، همه اش تو سال دو هزار و دو اتفاق می افتد- تازگی ها مثل گاومیش بی خیال شدم. شب تا نزدیک چهار صبح بیدارم و اگر هم بخواهم بخوابم خوابم نمی برد و وقتی می خوابم سونامی هم بیاید بیدار نمی شوم. این هم تضاد توی هم جمع شدن شدند من. بعد از ظهر ها هم نزدیک سه می خوابم تا ده شب، و بعد همین جور ویلون، خدا را شکر که امروز سورئال زنگ زد و پنجاه دقیقه حرف زدیم، دق دلم خالی شد از این سکوت مسخره ای که اطرافم را پر کرده است به خاطر امتحان های فاینال، آه کی تمام می شوند، امروز پنجشنبه بود و الان جمعه است و شنبه ساعت دو تا چهار امتحان تاریخ ادبیات انگلیسی دارم از جلو اول نورتن – طفلک فقط هشتصد صفحه ی اول ش، کلا حدود هزار و صد سال اول ِ ادبیات ِ انگلستان – و بعد کم کم می شود نفس کشید، البته یک هفته بعدش وقتی امتحان فرانسه را دادم – و برای همیشه از واحد فرانسه راحت شدم، نمی دانم این ترم قرار است چند نمره از معدل م برای نمره ی فرانسه تِر شود – امروز یک شعر که نمی دانم چه جوری می شود در کلمه توصیف اش کرد نوشته ام، بخوانید و زیاد فکر های بد نکنید

* * * *

دیوار ها

انگشتان لاغر ت را میان دست می گیرم و
ترک می خوری
میانه ی باران ِ سردی که هنوز دارد فرو می ریزد از
دیشب، غرق می شوی
و من فقط ایستاده ام، خیره، گویی هنوز هم نمی فهمم
و می بینم که ترک های ت چین می خورد میان
تمام تپش هایت، و پودر می شوی
وقتی باران تمام می شود، هنوز هم ایستاده
نه گویی که کوهی بر سرم خرد
.
.
.
انگشتان ت را میان دست می فشارم و
از دروازه ی بهت می گذرم و د ر پوچی ِ بی خبری ِ لحظه ها
خودم را می کوبم به دیوار های ِ سیاه ِ کنار کوچه




دوست داشتنی می شوی
نیم ِ شب
وقتی چسبناک و لیز میان دستم
سر می خوری، سرت کج خیره
در نقطه های نا محدود رنگ های زرد ِ دیوار
و زمزمه می کنی میان لب هایت داستانی که نمی دانم
خم می شوی و در لکه های سفیدی غرق می شوی

.
.
.



جادو
جادو
دارم میان تاریکی شب در کوچه ی دیوار های سیاه قدم می زنم
انگشتان دست ِ لاغر ت را میان دست ِ عرق کرده ام می فشارم
ترک می خوری
میانه ی باران سردی که هنوز دارد فرو می ریزد از
دیشب
غ
ر
ق
می شوی و من فقط
.
.
.


سودارو – سیزده ژانویه دو هزار و پنج
دو و شانزده دقیق ی بعد از ظهر

* * * *

یک مقاله ی طولانی به زبان انگلیسی در مورد خیط کردن فیلترینگ، اگر دوست دارید و نیاز هم به فیلتر شکن دارید بخوانید

http://www.zensur.freerk.com/
وقت دارید مقاله های نیویورکر در مورد جنگ عراق را بخوانید؟

http://www.newyorker.com/archive/previous/?050117frprsp_previous1

یک کم زیادی او همه چیزی که رنگ سیاست گرفته باشد متنفّر م و هنوز هم خودم را مجبور می کنم که رنگ های سیاه سیاست بگیرم تا بتوانم یک انسان باقی بمانم در دنیای امروز. وب لاگ گروهی هنوز را لینک می دهم برای کسانی که هنوز می توانند در مورد سیاست فکر کنند

http://www.hanouz.com/
* * * *
می نشینم کمی دیگر آهنگ گوش می کنم، یک کم دیگر خورشید خانوم می خوانم و بعد جان دان را که تمام کنم می توانم برگردم و یک سری به اینترنت بزنم، شاید هم حوصله داشتم و جان میلتون را هم خواندم، خدا را چی دیدی

سودارو
2005-01-14
دوازده و پنجاه و شش دقیقه شب

چقدر خطوط شلوغ است امشب، الان ساعت نزدیک سه تازه توانسته ام کانکت شوم، شب جمعه است دیگر

January 13, 2005

Iranian bloggers complain of blocks


این عنوان مقاله ای است که دهم ژانویه در وب لاگ روزنامه ی گاردین به چاپ رسید


http://blogs.guardian.co.uk/news/archives/blogs/2005/01/10/iranian_bloggers_complain_of_blocks_.html

مقاله ی کوتاهی است در مورد فشار های وارده به آزادی اینترنت در ایران و اقداماتی که بلاگر ها در این مورد به انجام رسانده اند. همان روزی که از هودر لینک این مقاله را گرفتم در انتهای آن یک کامنت گذاشتم


I am a blogger living in Mashed, Iran. I am one of those that my blog is probably blocked in Tehran, and I am sorry to hear that. You know something, the only thing I want is to have a right to express my feeling in my blog, and you know something, my blog just visited by something about 50 people each day, and this afraid government.

ترجمه: من یک بلاگر مقیم مشهد، ایران هستم. من یکی از کسانی هستم که وب لاگم احتمالا در تهران فیلتر شده است و من از شنیدن این موضوع متاسفم. می دانید، تنها چیزی که من می خواهم داشتن این حق است که بتوانم احساس هایم را در وب لاگم بیان کنم، و می دانید، وب لاگ من فقط روزی در حدود پنجاه بازدید کننده دارد و این حکومت را می ترساند

استفاده از فضای گاردین یک موقعیت بود تا با استفاده از آن احساس درونی ام را منتقل کنم، از اول ژانویه تا الان به طور متوسط من پنجاه بازدید روزانه داشته ام، نیمی از آنان بر اساس پورت هایی که کانتر م نشان می دهد از خارج از ایران و نیمی دیگر از داخل کشور به این وب لاگ آمده اند. یعنی اگر به کانتر اعتماد کنیم روزی بیست و پنج ایرانی از وب لاگ من بازدید کرده اند. و برای من غیر قابل باور است که حکومت ایران از این بیست و پنج نفر بازدید کننده ی ایرانی – این وضعیت بیش از نود درصد وبلاگ های ایرانی است، بازدید کننده ای به آن صورت از میان هفت میلیون کاربر درون ایران ندارند، بیتشر بازدید کننده های وب لاگ ها هم یا وب لاگ نویس هستند یا دانشجو، این یک وضعیت کلی است- بخواهد بترسد، که بدون داشتن هیچ مدرک ی در دادگاه ی قابل قبول، بدون داشتن هیچ گونه قانون مشخصی در این مورد – این شورای سه نفره که فیلترینگ را مشخص می کند بر اساس کدام قانون مصوب مجلس شواری اسلامی – که مسئول نوشتن قوانین است – دارد فعالیت می کند؟ یا بر اساس کدام بند قانون اساسی؟ - و بدون هیچ پشتوانه ی دینی – یک بار دیگر با دقت نگاهی بیاندازید با برخورد های امامان شیعه با عقاید دیگران، کجای اسلام، یکی از امامان، یا پیامبر کسی را به خاطر عقیده ای آزاری رسانده اند؟ - و بدون هیچ اخطاری به یک باره می آیند تمام آدرس های وب لاگ ها را فیلتر می کنند، و من را هم، یعنی بازدید کننده ی تهرانی ام را – اگر از فیلتر شکن استفاده نکند- از دست می دهم


امروز دوباره به آن صفحه رفتم و این را زیر کامنت خودم دیدم


SOODAROO- I visited your site and saw that the gov't X'ed & O'ed it. Sorry about that. It's a shame there is no outroar in the EU to benefit your cause. Of course, look at how they procrastinated for 10 days to decide when to have a meeting about the troubles caused by the tsunami. So don't hold your breathe. Meanwhile, they tear down the help that the U.S., Australia, India, & Japan have down. Saying that they're dividing a wedge between the U.N. and the rest of the world. I don't think the world can wait.

شخصی به نام کلیمان آن را امضا کرده است و خطاب به من نگاشته که از وب لاگ من بازدید کرده است و دیده که دولت آن را فیلتر کرده، از شنیدن آن متاسف است. و بعد برایم می گوید که قابل تاسف است در اروپا راهی برای کمک به مورد من پیدا نمی شود. و بعد برایم می گوید از سونامی و اینکه برای کمک کردن و جمع شدن برای تصمیم گیری ده روز وقت تلف شده است
امروز که این متن را خواندم به فکر فرو رفتم. می دانید، من نه مورد شکنجه قرار گرفته ام، نه مورد تعقیب و یا آزار دیگری، تنها اتفاقی که برای من افتاده است فیلتر وب لاگم در تهران است – که آن را هم امروز در ترزا خواندم که گویا فیلتر ها توافق شده است تا رفع شود

فکر کردم که من هم مثل بقیه عادت کرده ام به نادیده گرفته شدن حقوق شهروندی ام
یعنی اینکه حقی از من گرفته شده است و من برای از دست ندادن چیزی دیگر آن را نادیده گرفته ام. این موضوع چندان ربط مستقیم ی به حکومت ندارد. این وضعیت ی است که من برای خودم ساخته ام و آن را باور کرده ام و وقتی می بینم که یک نفر فکر می کند در اروپا چه راه هایی می تواند برای کمک به وضعیت من باشد و به من امیدواری می دهد . . . چند بار این جمله را شنیده اید: که مگر فکر مردی اینجا امریکا است؟ برای هر چیز ساده ای. آخرین بار سوار تاکسی بودم، بازرسی بود و من گفتم مطابق قانون اگر بخواهند داخل ماشین را بازرسی کنند نیاز به حکم قاضی دارند و راننده به من گفت مگه فکر کردی اینجا امریکا است؟ چند بار دیده اید که خانواده چیزی را تحمیل کرده و کنار کشیده اید؟ چند بار در جامعه به روی خودتان نیاورده اید؟ چند بار تحقیر شده اید و لبان خود را گزیده اید؟

چند بار توانسته اید بگویید این حق من است

چند بار؟

دیشب قبل از این که بخوابم داشتم فکر می کردم که من به عنوان یک شهروند از کودکی به طور سیتماتیک مورد شکنجه قرار گرفته ام. مگر شکنجه قرار است کتک زدن در سلول انفرادی باشد؟ در مدرسه، از دبستان مرا مجبور کرده اند مثل یک زندانی موهایم را با نمره چهار بزنم – و اگر قبول نکرده باشم چه فشار هایی به من وارد نشده است، مورد های مختلفی را می شود پیدا کرد – مجبور شده ام لباس هایی را بپوشم که دوست ندارم – کت شلوار بازمانده از طرح کشف حجاب رضا خانی را به عنوان لباس برتر در جامعه ی ضد امریکا معرفی کردن چه معنا می دهد؟ - مجبور شده ام در نماز اجباری شرکت کنم، مورد آزار و اذیت توسط مسئولین پرورشی دبیرستانم واقع شده ام – بازجویی و تحت فشار روحی قرار گرفتن برای کاری که هنوز نکرده بودم – در کلاس هایی که برایم معنا نداشته اند ساعت ها تحت شکنجه ی روحی قرار گرفته ام – کلاس های پروشی، آمادگی دفاعی، در دانشگاه اخلاق اسلامی مثلا – همه این ها مگر شکنجه نیست؟
مگر به خاطر همین موارد تمام سال های آخر دبیرستان و پیش دانشگاهی را در زجر کامل نگذرانده ام؟

مگر تمام این ها را فراموش نکرده ام، گویی حق من نبوده است فریاد زنم که من یک انسان آزادم، من حق شهروندی دارم

مگر همه اش حق من نبوده است؟

دیشب کامنت این دوست را در گاردین زیر کامنت خودم خواندم و لابد هنوز هم هر دو کامنت آن جا هستند. از دیشب ذهن ام مشغول است، به زندگی ام فکر می کنم، به من به عنوان یک انسان که از دست رفته است

یاد آن روزی افتادم که در خیابان راهنمایی با امیر بودیم و یکی از دوستانش را دیدیم، وقتی رفت گفت یک بار این دوست عکسی را آورده بوده مدرسه از پدرش و دوستانش، همه جوان، خندان، کروات زده، گفته که همه شان یا در جنگ کشته شده اند و یا اعدام شدند. همه کسانی که در عکس بودند

همه در زندگی شان می خواسته اند آزاد باشند، آرام، دوست داشتنی، می خواسته اند زندگی کنند و همه مجبور شده اند فراموش شوند، من چرا باید تحمل کنم؟

می دانید معتقدم آزادی را نمی شود تعریف کرد، ولی می شود مجسم ش کرد، آزادی مثل یک پیاز است، لایه لایه، در اولین لایه، من به عنوان یک انسان قرار گرفته ام. آزادم هر غلتی دلم می خواهد بکنم، ولی در محدوده ی لایه ام، لایه ی من یک ته دارد و یک سقف، سقف اش جامعه است، مذهب است، روابط اجتماعی است، قواعد انسانی است، هر کدام شان یک سقف می سازند و یک ته، و من به عنوان یک انسان آزادم در محدوده ی لایه ها هر کاری دلم می خواهد بکنم و به هیچ کس مربوط نیست. فقط در فرهنگ هایی که به دنیای دیگر اعتقاد دارند می گویند برای کار هایت بعدا در آن دنیا از تو توضیح خواهند خواست. آزادی به همین سادگی است، و به همین سادگی نقض می شود: وقتی که به این باور می رسانند مان که این لایه ها کوچک تر از آن هستند که فکر می کردیم، وقتی لایه های مخصوص خودمان را به زور از ما می گیرند و می پنداریم هنوز آزادیم


می دانید، یک بار فکر می کردم که اگر بتوانم از ایران مهاجرت کنم، جزو اولین کار هایی که می کنم این است که یک دوره تحت درمان یک روان شناس قرار بگیرم تا بتوانم معمولی زندگی کنم

سودارو – یک و چهل و پنج دقیقه صبح

2005-01- 13

ببخشید اگر امشب باز هم تند نوشته ام، اگر با عقیده ی من در مورد حقوق و آزادی ام موافق هستید لطفا به این نوشته لینک بدهید، اگر نه لطفا در این مورد بنویسید و نظر بدهید، در وب لاگ های تان یا در میل یا در کامنت
شب ِ خوبی داشته باشید، در پناه هر تکیه گاهی که به آن اعتقاد دارید





January 12, 2005

نشسته ام توی اتاق و ذهن ام آرامشی ندارد که بخواهم بنویسم. نشسته ام و دارم آهنگ های ملایم پاپ گوش می کنم، چراغ را خاموش کرده ام و یک کم از یک فیلم سبک را تماشا کردم – پسر ها و دختر ها، تو مایه های امرکین پای – صبح برف باریده بود و هوا سرد بود در مشهد. الان را نمی دانم بیرون چه خبر است، نه صدایی می شنوم و نه حسی دارم، درونم هنوز تب ناک است، هنوز به خودم زحمت نداده ام بروم دکتر و اصلا حوصله اش را ندارم. صبح بابا گیر داد که برو فلان کار را بکن و رفتم بیرون و مسیرم به دانشگاه هم رسید، دانشگاه به هم ریخته، استاد ها داشتند آخرین کلاس ها را برگزار می کردند – تمام کلاس های ما هفته ی پیش تمام شده است

از برگشتن رفتم کتابفروشی علامه و یک کتاب خریدم. جنگ آخر الزمان، اثر ماریو بارگوش یوسا، ترجمه عبدالله کوثری، طفلک فقط نهصد و خورده ای صفحه دارد. گذاشته ام ش توی کتابخانه ی فلزی و فقط نگاه ش می کنم. امتحان ها که تمام شود خواهم بلعیدش

حوصله ام سر رفته است. اگر بتوانم فردا زبان شناسی را تمام می کنم و می روم سر یک درس دیگر، حوصله ام واقعا سر رقته است

من کلا همین جوری درس می خوانم. اول ترم مثل سگ، وسط هاش مثل خر، و آخر هاش که می شه می زنم به در بی خیالی و همیشه همین باعث می شه گند بزنم توی معدلم، بر عکس همه ی عالم و آدم. چند روزی پیش یک ی از دوستان کمکی می خواست در مورد درس متون نثر ساده، همه چیز را حفظ بودم هنوز، فکر کردم پس من چه جوری این درس را شده ام پانزده و نیم، یادم آمد موقع امتحان داشتم فکر می کردم و ذهنم آشفته بود و اصلا حواسم نبود چی دارم می نویسم

سه چهار سالی پیش یک روز وفات بود و من داشتم توی اتاق با واکمن و هدفون کلایدرمن گوش می کردم، بابا کلی سرم داد و هوار کرد که یعنی چه روز وفا داری آهنگ گوش می کنی، امروز وفات امام جواد (ع) بود، و من نشسته بودم توی اتاق و بلند گو های کامپیوتر روشن بود و داشتم آهنگ گوش می کردم و هیچ کس چیزی به هم نگفت. موسیقی برایم شادی آور نیست که بخواهم کنارش بگذارم. صدا ها را پر می کند برایم که برای چند لحظه ای به آرامش برسم. نمی دانم من خیلی عوض شده ام و یا دیگران، یا چون توی خانه تقریبا کسی نمی تواند به من بگوید بالای چشم ات ابرو است – خیلی اخلاق سگی ای دارم، مخصوصا اگر چیزی، مثلا یک داستان بخوانم که کسی چیزی بگوید که به تمام معنا سنگ روی یخ می کنم ش، متنفر ام وقتی کاری می کنم کسی ذهن ام را از کار ام جدا کند

نمی دانم. نشسته ام و چراغ اتاق خاموش است و در نور مانیتور می نویسم و آهنگ های ملایم گوش می کنم و فیلم نگاه می کنم و فکر می کنم شاید فردا بتوانم زبان شناسی را تمام کنم

توی کامنت ی که در وب لاگ ترزا گذاشته بودم نوشتم که شاید امروز در مورد واژه آزادی بنویسم. کسل ام، ببخشید اصلا تمرکز نوشتن در این موارد را ندارم، هر چند ذهن ام پر از موضوع است

* * * *

وب لاگ حنیف مزروعی

http://hanif.blogfa.com/

اینجا نوشته است شبنم طلوعی ممنوع شده است از کار در ایران و مجبور به ترک ایران گشته است، هنوز خبر را در جایی دیگر نخوانده ام، اگر واقعیت داشته باشد به تمام معنا دردناک است

http://www.pouya.org/khabar_farsi/05011001.htm

گفتگو با مایکل کانینگهام، نویسنده ی رمان معروف ساعت ها، بر اساس خانوم دالووی ِ ویرجینیا وولف عزیز، که فیلم مشهور و یک شاهکار هنری، ساعت ها بر اساس آن ساخته شده است

http://www.sharghnewspaper.com/831022/html/litera.htm

این صفحه را پیدا کرده ام، مفید است برای دانشجویان ادبیات انگلیسی

http://www.todayinliterature.com/index.asp
سودارو
2005-01-12
یک و بیست و دو دقیقه صبح

January 11, 2005

آقای مرتضوی دادستان تهران

اقارير اخير آقايان روزبه مير ابراهيمی و اميد معماريان در جلسه هيات نظارت بر قانون اساسی که تنها بخشی از آن و آن هم به شکل سربسته از طريق مشاور محترم رئيس جمهور جناب آقای ابطحی منتشر شد نشان دهنده تخلف آشکار شما و ارگان زيرمجموعه شما در برخورد با متهمين بود. از آنجايی که اينگونه برخورد ها در زير فشار گذاشتن متهمين و شکنجه آنها به قصد گرفتن اعترافات دروغين در مجموعه دادستانی سابقه ديرين دارد و اين کار مخالف اصول مصرح در قانون اساسی و اعلاميه جهانی حقوق بشر هست لذا ازديدگاه ما شما در دادگاه افکار عمومی متهم به جنايت عليه بشريت هستيد

آقای مرتضوی! شما بارها تبحر خود را در تهديد افراد به بازداشت و شکنجه واعدام به قصد اعتراف گيری از آنها يا وادار نمودنشان به سکوت اثبات کرده ايد. با کمال تاسف شواهد حاکی از احتمال تکرار اين رويه در مورد روزبه مير ابراهيمی، اميد معماريان،فرشته قاضی و سيد محمدعلی ابطحی است

آقای مرتضوی! ما نويسندگان اين نامه هر چند که در بسياری از اصول دارای عقايد و آرای متفاوتی هستيم ولی در جايی که بحث دفاع از شرافت و حرمت انسان هاست همه هم رای و هم صدا بپا می خيزيم و سکوت نخواهيم کرد

آقای مرتضوی! می دانيم که از قدرت و گستردگی نفوذ اينترنت در بين جوانان به خوبی آگاهيد که اگر جز اين بود اکنون شاهد فيلترينگ گسترده و بی سابقه آن نبوديم. پس به شما هشدار می دهيم که در صورت هر گونه تعرض به روزبه مير ابراهيمی، اميد معماريان، فرشته قاضی، سيد محمدعلی ابطحی و يا خانواده های شان، در يک اقدام هماهنگ وگسترده اعمال کاملا غيرقانونى و مستبدانه شما را با روش های مختلف به گوش جهانيان خواهيم رساند

پی نوشت

روزبه مير ابراهيمی، اميد معماريان وفرشته قاضی روزهاست که به جرم ناکرده و حقيقت گويی و حقيقت خواهی تحت فشار و شکنجه قرار دارند. پس از روشنگری های اخير در محضر هيات تحقيق قانون اساسی که سبب رسوايی مدعيان دروغين عدالت شد بيم آن هست که اين دلاوران بيش از پيش زير فشار قرار بگيرند

* * * *

آخر این متن بالا نوشته بوده که اگه خواستید کپی کنید توی وب لاگ ها تون که ملت همه استفاده کنند

چندان حوصله ندارم به متن بالایی گیر بدم. بخوانید و هر جور دوست می دارید فکر کنید

شنگولم، نه اینکه فقط یه هزار و خورده ای صفحه متن باید بخوانم برای امتحان های فاینال که از هفته ی دیگه شروع می شوند، امروز صبح رفتم و آرشیو یک سال و خورده ای اول کار های خورشید خانوم را گرفتم و هر وقت حوصله ام از نورتن و زبان شناسی سر می رود می نشینم به خواندن و بعضی جاها واقعاً می خندم. مخصوصا در یکی از پست های اول که خورشید خانوم داشت شوهر ایده آل شان را تعریف می کردند و وسط ش گفتند دوست دارند پسره وقتی در مورد قرون وسطی باهاش حرف می زنند چرت نزند، اینجا که رسیدم منفجر شدم. البته کسانی که ادبیات انگلیسی نخوانده اند نمی دانند صحبت کردن در مورد قرون وسطی چقدر با حاله، ولی وقتی هیچ کسی نیست که چرت نزنه . . . ولش کن، من همین جوری مورد انتقاد شدید دوستان م هستم که چرا فارسی و انگلیسی و فرانسه – حالا این آخری را چقدر هم بلد م – را با هم قاطی پاتی صحبت می کنم، یادم نمی رود روزی که وب لاگ نویسان مشهدی بزرگداشت گل آقا گرفته بودند و من زود رسیده بودم و نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که داداش رونالد هم رسید و نشست کنارم و چهار دقیقه بعد پاشد رفت یک جای دیگه نشست چون هیچی از حرف های من نفهمیده بود، من فقط شونصد تا کلمه ی انگلیسی وسط جمله های فارسی ام گفته بودم

اوهوم

باز هم خیلی از مطلب ام دور شدم. حرف زدن در مورد قرون وسطی مثل آن روزی است که این دختر طفلک را نشانده بودم کنارم و از روی کتاب نورتن داشتم یک شعر از جان میلتون برایش می خواندم و جویده جویده برایش تفسیر هم می کردم و او هم – حالا دختر خانوم جهنم هم اگه دلشون نخواهد خیلی هم آرام نمی نشینند – آرام نشسته بود و سر تکان می داد

حالا نمی دانم خورشید خانوم موفق شده اند با شوهر شان بدون چرت زدن داستان های کانتربری بخوانند یا نه

خوشبخت باشید اون طرف های دنیا
خدا در مورد حاج خانوم به ما هم لطف کنند
آمین

* * * *

این وضعیت الان من یک کم عادیه، چند روز پیش چند تا از دختر خانوم های کامپیوتر منتظر پرستو بودند که یک جایی غیبش زده بود – توی دفتر انجمن علمی بودیم – و ما هم چند نفری داشتیم درس هامان را مرور می کردیم، اول ش اون خانوم ها آرام نشسته بودند به حرف زدن، ولی وسط هاش من مجبور بودم هر چند لحظه یک بار یک توضیح هایی بدم، چون دیگه از شدت جنون کار مان خیلی خیط شده بود – حالا می خواین اون ... پدر سگ را چی کار کند، من هم آرام کتاب آن نویسنده را نشان خانوم ها می دادم که یعنی چیزی نیست. ما کلا تمام درس ها را می خواهیم یک دفعه بریزیم توی مخ و خوب خل ی موقت به سراغ مان می آید یک کم، مثلا امروز من هم زمان داشتم در مورد چگونگی کار کرد دستگاه هایی که زبان آدمی را تقلید می کنند می خواندم و در مورد قرون وسطی و جفری چاوسر و سر گاوین و شوالیه ی سبز پوش، و بعد هم شروع کردم در مورد مغز خواندن – این که زبان کجا های مغز را کار دارد که دیدم دیگه واقعاً نمی کشم و گذاشتم کنار و اومدم اینجا و دارم می بینم که ذهنم خیلی اراجیف شده، ببخشایید

فعلا

سودارو
2005-01-10
یازده و سی و نه دقیقه ی شب


حالا که نشسته ام به خواندن آرشیو وب لاگ خورشید خانوم می فهمم که چرا یک موقعی ایشان گفته بود که نوشته های من او را به یاد گذشته هایش می اندازد. البته من زیاد از خل بازی هام این جا نمی نویسم، ولی خیلی با حاله، مخصوصا حال که من بیمار شده ام تا ساعت دو سه نشستن پای کامپیوتر و خواندن و نوشتن و آهنگ گوش کردن. حالا که وب لاگ خورشید خانوم را می خوانم و قبلا که وب لاگ شیوا را می خواندم – آرشیو ش را – به ذهنم رسیده است الان توی دنیا ی وب لاگ چه فضای آرام تری داریم. درست است که باز داشت هست و ترس از خل بازی های حکومت همه جایی دنبال مان می کند، ولی کلا کمتر کسی به کسی بد و بیراه می گوید که چرا این را نوشته ای، من در کل این ده ماهی که اینجا بوده ام فقط مجبور شده ام یک بار یک کامنت را پاک کنم، اصلا میل یا پیغام ِ توهین آمیزی دریافت نکرده ام، تقریبا هر چه هم دلم خواسته گفته ام، کلی هم دارم راحت تر زندگی می کنم – طیف گسترده ای از دوستان ام و آشنایان و حتا اساتید م این وب لاگ را می خوانند، و با شناختی که از من پیدا کرده اند راحت تر با من ارتباط بر قرار می کنم. در کل وب لاگ برایم مثبت بوده است، حالا می خوانم که مثلا پینک فلویدیش از نوشتن پشیمان شده بوده است، یا خورشید خانوم را عذاب داده اند که چرا این را نوشته است و آن را، ولی الان خوب است، خیلی هم خوب است اوضاع
.
.
.

مرسی که فشار ها را تحمل کردید تا امثال من الان راحت تر بتوانیم بنویسیم


January 10, 2005

در وب لاگ حسین درخشان خوانده ام که دوشنبه – امروز لابد منظور شان بوده است – قرار است تعدادی از وب لاگ نویسان نامه ای سر گشاده خطاب به دادستان تهران را در وب لاگ های شان منتشر کنند. حسین پیشنهاد داده است که هر کس به قلم و سلیقه ی خود ش متنی را در وب لاگ ش منتشر کند

امروز به این موضوع چند باری فکر کردم. واقعیت را بگویم، دادستان تهران را در سطحی نمی دانم که بخواهم خطاب به او چیزی بنویسم. فکر کردم و دیدم که در کل ِ مقامات حکومتی ایران کسی را که حرف بزنم و بشنود و پشت گوش نیاندازد وجود خارجی ندارد، بی خیال نوشتن شدم. منتظرم ببینم دیگران چه می کنند، شاید آن وقت بروم سراغ یک برنامه ی دیگر

* * * *

نمی دانم این روزها چه احساسی دارم. نشسته ام و کتابی را ورق می زنم و خودم را مثلا برای امتحانات آماده می کنم، به بهانه ی قول هایی که داده ام برای کمک هایی در جستجو در اینترنت به دوست های همیشه، می آیم و چیزکی را هم منتشر می کنم، وب لاگ ها را هم سرکی می کشم ببینم چه می گویند وچه خبر است، شاید متنی هم زیبا باشد. نمی دانم. در زندگی ام آدم های مختلفی آمده اند و رفته اند، خیلی ها که هیچ به یادم نمی آورند، کسانی که به اسم دوست ی آمدند به دنبال چیز هایی که دوست ندارم هیچ وقت به خاطر بیاورم و کسانی که دوست م داشتند. دوست م داشتند و حضور شان معنا ی آرامش بود تا . . . چه اهمیتی دارد این تا و تا های دیگری که همیشه رو به رویم سبز می شوند و می خشکند و من هنوز نشسته ام و دارد حضور زمانه را در رگ هایم حس می کنم، مبهوت شاید، هنوز شاید مبهوت نشسته ام و دارم لبخند می زنم و زمان می گذرد. همین، همین. هنوز زمانی نگذشته است از آن لحظه ی زیبا که گفتی بعضی وقت ها احساس می کنم دوستت دارم، هنوز زمانی نگذشته است. و من همان شب کابوس دیده بودم. کابوس یک دوست قدیمی را، و بیدار شده بودم می ترسیدم. می ترسیدم که چه شده است و نمی دانسثم، آخرین خبری که داشتم این بود که دارد مهندسی کامپیوتر می خواند، یاد آن شب افتادم که چقدر غمگین بود که ویولونش شکسته است، یاد آن شب که تا نیم ی از شب راه می رفتیم و رنجور . . . هیچ وقت دیگر آن تصاویر را ندیده بودم، شب مشهد ِ دیوانه، مشهد اندوهناک ِ مسخره، مشهد سیاه که دوست ش ندارم

نمی دانستم و آزرده نشسته بودم به تماشای مانیتور و خطوط را از هم تفکیک می کردم و تو را دیدم که باز هم بی خوابی ات کشانده بودت به اینترنت و نشسته بودی و حرف زدیم، حرف هایی که همیشه دوست خواهم داشت

همیشه

چه زمانه ای است

تمام روز هایی که امسال گذشت را در این خاطره گذراندم که باز می آیی، حالا باز آمده ای و من مثل یک دیوانه دارم سرم را به دیوار می کوبم که چه . . . نمی دانم، فقط

فقط

فقط برای همیشه بمان
لطفا برای همیشه بمان

* * * *

بی پایان است عشق

چرا
چرا باید شهر این چنین شلوغ می شد
آلوده به تمام رنگ های کثیف

که زمان
در گذر از لحظه هایش، جز سکون و
اشک نمی یافت
بر گونه های یخ زده اش
.
.
.

و برف
به برف نگاه کن
که سپیدی آسمان را می پاشد به زمین همیشه خشک
همه آرزوها را . . . می خواند؟

دارد آواز ی می خواند؟

چرا در این آخرین لحظه ها من به
تمام فریاد هایی که در درونم انباشته شده
تو را به ضجه نمی خواندم؟

باد و
برگ ها بر زمین می رقصند گویی

چشم ها، به کنکاش ستارگان آسمان را می نگرند
و چقدر سرد است هوا
سرد است هوا
به عبور پرنده ها نگاه کن
در آواز قار قار
من با انگشتان کبودم روی دیوار
سرود عشق می خوانم

می بینی؟

حتا لحظه ها هم می دانند که من
عاشقم

و تو
چرا به آن سوی دیوار می مانی
دست های من به اندازه ی تمام احسا س های بشری
از دوست داشتن پر شده اند
همه از آن صدای آرام که زمزمه کنان در
گوش هایم می خوانند

بمان
بمان

چشم هایم را می بندم و میان
دست هایم بزرگ می شوی

.
.
.

متن اولیه، 14 – 9 – 1381 بازنویسی برای تو


* * * *

این آدرس را به نام امید معماریان دیدم امروز. مرد را می شناسم، از وب لاگ نویسان ی است که بازداشت شد، اعتراف کرد و اعتراف ش را پس گرفت

http://www.memarian.info/
امروز داشتم برای موضوعی جستجو می کردم که اتفاقی این صفحه را پیدا کردم. بیشتر ش لینک است، ولی عکس هایی دارد که بعضی ها برایم فوق العاده جالب بود

http://www.ncf.carleton.ca/~ek867/2004_03_16-31_archives.html

خوشحالم که می بینم وب لاگ نیما بهنود عزیز، پسر بهنود همیشه ی آشنایم دوباره فعال شده است. ظاهر وب لاگ هم زیبا تر شده، مبارک باشد حضور دوباره تان در دنیای فارسی آقای بهنود. دوست داشتید مطلبی را که نیما در مورد مایکل مور نوشته، و مخصوصا مطلبی را که در مورد یازده سپتامبر نگاشته را هم، بخوانید، نیما یازده سپتامبر نیویورک بوده است و متن ش زیبا است

http://www.behnoud.com/nima/
سودارو
2005-01-10
یک و چهل و دو دقیقه شب

January 09, 2005

آهنگ ها را دوست ندارم. تمام شان را، روی دگمه را می فشارم تا عوض شوند، دوباره، دوباره. ذهنم خالی است. دوست دارم چشم هایم را ببندم و بتوانم آرام بخوابم. چشم هایم را می بندم و کابوس می بینم. سینوزیت شده است دردی خفه میان گلویم و وقت نکرده ام بروم دکتر. شاید فردا، شاید فردا و ساعت از یک شب هم گذشته است و فکر می کنم اگر می خواستم بخوابم هم راحت خوابم نمی برد

از صبح که قشنگی کلمات را میان حضورت وقتی با من چت می کردی . . . تمام روز میان چشم هایم بودی، تمام وقتی که نشسته بودم خیره در خطوط کتاب های ریز نقش انگلیسی، تمام مدتی که سعی می کردم بعد از ظهر خوابم ببرد، تمام مدتی که نشسته بودم و فکر می کردم گفته ای

.
.
.

تمام مدتی که صورت در هم فرو رفته ام داشت فیلم بیمار انگلیسی را می دید و قلبم در هم فرو رفته بود . . . می دانی، تمام جاده ها جایی میان تصویر های مغموم ِ عبور نقش خورشید میان برگ های مواج درخت های خاکستری تمام می شوند. تمام تصویر ها جایی تمام می شوند که فکرش را نکرده بودیم. ما همیشه فکر می کنیم که وقت داریم

نمی دانم، نمی دانم و نشسته ام به گوش کردن به آهنگی که صدایش را نمی شنوم، به صداهایی که فقط می خوانند، فقط می خوانند. غمگین نیستم، نه، نگران ام. نه، نگران هم نه، نشسته ام و دارم فکر می کنم که کاش می دانستی، کاش حقیقت را درباره ام می دانستی

کاش

احساس ت می کنم که میان نسیم خنک می کنی تمام سطح آتشین گونه هایم را
احساس ت می کنم رها شده ای میان نفس های آفتاب، جایی میان تمام جوانه های جنگل های پیر ِ قشنگ
جایی میان همه چیزی، دارم احساس ت می کنم، دستت را دراز می کنی و من چشم هایم را می بندم و میان نفس هایم حس ت می کنم، بوی غنچه های رز را می دهی این بار، خم می شوم و چشم هایم را می بندم و می خوابم

خوابی به عمق دنیا
تمام دنیا

چشم هایم را می بندم و فرو می روم
غرق می شوم

کاش هیچ وقت بیدار نشوم

* * * *

عبوری از درون شکوفه

از من گذشتی
و چون حضوری تنها
در پهنه ی باد رها شدی

آسمان
مثل یک حس عمیق، از مه
پر بود
و در لا به لای انگشتان ش، برف
به سپیدی آرامش، به زمین خسته و
نالان

می بارید

من از تو پر بودم
و تو
در نگاه های غمگین ات
تنها می ماندی

در شب
شب هایی که تا صبح، انتظار طلوع را
می کشید

تو از من می خواندی
و من در نگاه هایم تنها بودم

گذشتی
و خیابان خاکستری پشت سرت مبهوت
ایستاد

نگاه کن: تمام
لحظه ها، چون آواری بر جسم فرو
می ریزند

چرا ایستاده ای مردد؟

دانه دانه اشک هایم تو را انتظار
می کشند

که باز می گردی
دستت را دراز می کنی

و من

.
.
.

من با چشم هایم انتظار می کشم
و خیابان
از یک حس سپید پوش می شود

شعر را در سال هشتاد و یک نوشته بودم، با احساسی برای تو باز نویسی اش کردم

سودارو
2005-01-09
یک و سی و یک دقیقه شب

January 08, 2005

مرگ . . . کلمه ای که شاید بتواند پشت همه کسی را بلرزاند. مرگ یعنی رها کردن همه چیزی که ساخته ای و رفتن

از مرگ نمی شود ترسید. مرگ دوست داشتنی است. مرگ زیبا است

آن چه می هراساندمان از مرگ، نه خود آن لحظه ی رها کردن، و نه دنیای ناشناس در پس آن، که خود مان هستیم. خودمان که چیزی وحشتناک از تصویر هستی خود بر آورده ایم و حالا می ترسیم از در عبور کنیم و بگذریم و ببینیم خودمان را

تصویر وحشتناک خود مان را

اشتباه ما همیشه این بوده که فکر می کنیم که وقت داریم، هنوز وقت داریم

ولی مرگ فقط برای جسم نیست. همه چیزی دارد در هر لحظه می میرد و همه چیزی دارد در هر لحظه آفریده می شود. و این انسان پوچ فکر می کند که کی هست که خود را برتر می بیند در این لحظات کوچک و خود را بزرگ می کند و . . . می شود آن قدر مغرور که مرگ را هم مقدر در دستان ترک خورده ی خود می بیند

هه

امروز در صبحانه و وب لاگ علی قدیمی خواندم که ارائه دهندگان اینترنت در تهران اورکات را فیلتر کرده اند و تمام آدرس هایی که به پرشین بلاگ، بلاگ اسکای، و بلاگ اسپات ختم می شوند را. مبارک باشد

احساس کرده اند که این قدر بزرگ اند که می توانند دستور مرگ اندیشه را هم بدهند

وقتی انتخابات مجلس ششم برگزار شد، وقتی بعدش یکی از دوستانم از تهران برگشت، و از دانشگاه اش گفت من خشکم زد وقتی دیدم که دور از چشمان ما، همه زندگی دانشجویی در تهران زیرزمینی شده است. وقتی انتخابات شوراها – دور دوم برگزار شد، من رای دادم، درست است که نزدیک ترین دوستانم بهم گفت مرتیکه ی خر ِ احمق که چرا رای داده ای، ولی رای دادم چون می خواستم برای آخرین باری هم که شده است یک شانس بدهم به این حکومت. وقتی انتخابات مجلس هفتم برگزار شد دلیلی نبود تا رای بدهم، چون کاندیدایی نبود. ولی یک فرق دیگر هم اتفاق افتاده بود. حاضر نبودم رای بدهم مگر این که رفراندومی در تمام اصول قانون اساسی به انجام برسد. انتخابات ریاست جمهوری نزدیک است و

.
.
.

می بینید اتفاقی را که افتاده است؟ فکر می کنند که هر بار سنگری جدید را فتح کرده اند قافل از این موضوع که هر بار دنیایی را از دست داده اند

اتفاقی که الان دارد می افتد هم مشابه است. می خواهند صدای اینترنت را خفه کنند، و چون هیچ کاری نتوانسته اند انجام دهند می خواهند سر چشمه را خشک کنند

مهم نیست برایم، بکنند

من خوشحال هم می شوم که وقتم آزاد شوم از نوشتن برای وب لاگ، و به جای هر روز وب لاگ خواندن، بتوانم بیشتر داستان و رمان و شعر و نمایشنامه به زبان اصلی بخوانم، گرامر م را تقویت کنم، و خودم را آماده کنم برای روزهای آینده


فکر می کنند مرگ در دستانشان است، ولی اشتباه می کنند، من آن کسی نیستم که از تصویری که برای خودم ساخته ام وحشتی داشته باشم، من کسی نیستم که نگران نشان دادنم تصویر واقعی ام باشم. چه می توانند در من پیدا کنند مگر گناهان یک پسر که تحت تاثیر دنیایی بوده است که از او دزدیده شده است، چه می توانند از خود پیدا کنند که بخواهند به نمایش بگذارند؟

بگذار خوش باشند که صداها را بسته اند، بگذار خوش باشند، من زنده ام و زندگی خودم را می کنم، آن ها به دین خودشان، من به دین خودم

* * * *

سلام آقای چامسکی، صبح عالی بخیر

http://www.chomsky.info/

سلام آقای سلینجر، حال شما

http://www.terebess.hu/english/salinger.html

گفتگویی با آقای آپ دایک عزیز، نویسنده و منتقد معروف مجله ی نیویورکر، و دو بار برنده ی جایزه ی پولیتزر برای داستان

http://www.sharghnewspaper.com/831015/html/litera.htm

http://www.sharghnewspaper.com/831016/html/litera.htm

سودارو
2005-01-08
پنجاه و دو دقیقه صبح

می دانی لینکینگ پارک ساعت سه صبح، بعد از دیدن کمی دیگر از فیلم بیمار انگلیسی، گوش کردن چه حسی داره؟

Crawling on my skin

January 07, 2005

هنوز گیجم. دوباره سینوزیت م عود کرده است و تمام روز را در هپروت محض گذراندم. مشروب نخورده ام، ولی فکر می کنم احساس ی همانند آن در تمام وجودم بود امروز. امروز، آخرین روز کلاس های درس. ترم پنج را با فرانسه شروع کردم و امروز در کلاس فنون و صناعات ادبی تمام شد. به آقای امیری گفتم خسته نباشید و از در آمدم بیرون و با رونالد برگشتیم به سمت خانه، توی اتوبوس حرفی نزدیم، نشسته بودم و داشتم بیرون را تماشا می کردم. یک هفته ای وقت داریم و بعد امتحانات پایان ترم شروع خواهد شد. بیش از هزار صفحه متن به زبان دوست داشتنی انگلیسی در انتظارم است تا مرور شود. شش امتحان در دو هفته و بعد تقریبا تا اول سال آینده ی شمسی برنامه ام از الان پر شده است

دوست دارم این ترم را بازگشت صدا بزنم. از همان شروع اش که فرشته ام دوباره از شمال با لبخند هایش آمد و میان قلبم جایی گرفت. تا یک دوست قدیمی که دوباره دیداری داشتیم، تا این موضوع که آن قدر آرام بودم که بتوانم درس بخوانم. سال قبل را این قدر بد گذراندم که ترم چهار فقط می نشستم تا برگه ها سیاه شود و بیایم بیرون و خلاص شوم

حالا حداقل می توانم کمی نفس بکشم

* * * *

از تلویزیون ایران انتظاری ندارم. شعور ش در حدی نیست که بنشینم به انتظار که اخبار درست منتشر کند. برایم عجیب نیست که تمام اخبار را – در این حد که فلان معاون وزیر در فلان ده کوره این را گفته – پخش کند و اخبار آب و هوا را هم و بعد تمام اخبار عراق و فلسطین را هم و بعد بیاید بگوید در مورد سونامی که فلان قدر مرده اند و تمام. احساسی هم در مورد مقامات دولتی ندارم، این قدر خودشان را درگیر سیاست کرده اند که نیازی نمی بینند چشم های شان را باز کنند و ببینند در دنیا چه خبر است. ولی شگفت زده شدم که دیدم که مرگ بخشی از بشریت، مردم را تکان نداده است. روزنامه ها – شرق مثلا – حتا به خودشان زحمت نداده اند یک ستون ویژه مخصوص اخبار زلزله درست کنند – حالا یک صفحه ی ویژه خیر سرشان – در وب لاگ ها چیز دندان گیری ندیده ام. در کلاس درس ولی می بینم که سونامی موضوعی شده است برای خنده. در میان مردم . . . ولش کن. حالا بیایید بخوانید بخش کوچکی از متن مرور روزنامه های جهان که شرق ِ پنجشنبه چاپ کرده است: روزنامه ی دیلی تلگراف در مقاله ای به قلم سردبیر سیاسی خود آنتون لاگاردیا با چنین مقدمه ای به پاسخ این پرسش می پردازد که چرا در کشور های عرب و اسلامی چندان که باید در کمک به این زلزله زدگان فعال نبوده اند. او می نویسد در حالی که اندونزی بزرگترین کشور مسلمان است و بیشترین آسیب ها را متحمل شده است خبری از احساس وحدت مذهبی در جهان اسلام نیست. در میان ده منبع اصلی کمک ها که بالغ بر دو میلیارد دلار شده است، نام هیچ کدام از کشور های اسلامی دیده نمی شود

توضیح بیشتری لازم است؟

* * * *

Where can you find the most interesting weblogs? Which blogs have made their mark this year? Who will do anything for a nomination? Those questions will be answered in the one and only...

انتخاب وب لاگ های برتر سال دو هزار و پنج

http://2005.bloggies.com/
وب لاگ عرفان قانعی فرد جالب بود. مخصوصا لینک های جالبی دارد. جوانکی ایرانی الاصل مقیم استرالیا که به خاطر مصاحبه هایی که جدیداً با ابراهیم نبوی، مسعود بهنود، دکتر نوری زاده و ... انجام داد مشهور شده است

http://www.hasbohal.blogspot.com/
دعوا های ملکوت ی. این را اگر نخوانده اید بخوانید

http://maroufi.malakut.org/archives/006707.shtml

مخصوص دانشجویان ادبیات انگلیسی: بانو سوزان سانتاک

http://www.susansontag.com/



January 05, 2005

دست هایم
در تاریکی شبی که ستاره هایش را با خود
می برد
در میان حجم ناآرام ِ دست های تو
فرو می رفت

و لبانم، چون احساسی بی پایان
از آن تو می گشت

.
.
.


وقتی می خندم، توی لپ هام یک چاله می افتد و چشم هایم تنگ می شوند، برای یک لحظه تصویر محو می شود و بعد دوباره صورتت را می بینم که نشسته ای رو به روی من، یک نفس عمیق می کشم و دوباره جدی می شوم و نگاه ام خیره می ماند در چشم هایت و دوباره حرف می زنی و من گوش می کنم و شعری می خوانی و شعری و

.
.
.

در میان این تنها ترین خطوط
که در ناتوانی برگ های افسون شده ی سرد
رشد می کنند میان انگشتان کوچک دست

.
.
.

هنوز هم وقتی فکر می کنم به خطوط ی که یک دوست ناشناس برایم کامنت گذاشته بود دلم می گیرد، نه از خود کامنت که حرف اش برایم عادی بود، که از تلخی نوشته های این صفحه خوشش نیامده بود. آن چه آزارم داد تمام آن روز صبح و هنوز هم توی ذهن ام است عکس العملی بود که نشان داده بود

.
.
.

چقدر منفی صحبت می کنید. چقدر از همه چی نا امید ید، مطمئنی که جوان هستید؟ نمی شود مطالب شاد تری بنویسید. اصلا به شما نمی آید دانشجوی ادبیات باشید. کمی هم امیدوار باشید

.
.
.

این متن کامنت این دوست بود. کاملا خیر خواهانه نوشته است. دوستانه، و من هم به احترام سرم را خم می کنم. ولی درد ی در این کامنت هست که وجودم را آشفته کرده است این روزها

مطمئنی که جوان هستید؟ . . . اصلا به شما نمی آید دانشجوی ادبیات باشید

اول توضیح دهم که من بیست و یک سال سن دارم و دانشجوی ترم پنج ادبیات انگلیسی در موسسه ی غیر انتفاعی خیام مشهد هستم. هیچ چیزی را توی دنیا بیشتر از دویدن و خندیدن و خوش بودن در زمانی که دست زیبا ترین موجود زندگی ام میان انگشتانم است را دوست ندارم، دیوانه ی بحث های جدی ام و حوصله داشته باشم تمام آدم های اطراف ام را می کشم از خنده، زبان تندی هم دارم و آشنا به کلمات و گاهی اوقات پیش می آید که ترسناک ترین استاد ها را هم سر جای خودشان خشک کنم

خیلی حوصله ندارم و اهمیتی تقریبا برای هیچ چیز قایل نیستم، برای همین هم از وقتی که آمده ام دانشگاه یک کم خشک و جدی شده ام

ولی این ها حرف من نیست

من مسئله ام این است که تا عنوانی دیده ایم از یک جوان دانشجوی ادبیات و بعد هم تعریفی در ذهن داشته ایم از جوانی و دانشجوی ادبیات بودن، و بعد خوانده ایم و متن با تعریف های مان مطابقت نکرده، می آییم و صورت مسئله را پاک می کنیم و خلاص، مطمئنی که جوان هستید؟ . . . اصلا به شما نمی آید دانشجوی ادبیات باشید . . . این اتفاق دارد مرتب در جامعه ی ایران اتفاق می افتد. چون فکر می کنیم که همه باید مثل ما از یک قهرمان حمایت کنند چون اهمیت ی نداده ایم خشمگین می شویم و می گوییم که مگر می شود؟ - در مورد رضا زاده همین تازگی ها نوشتم – حالا برای من همین کار را کرده است این دوست، جوانی اگر برای کسی یک معنا را می دهد برای همه همین معنا را هم می دهد. ادبیات هم چیزی است بیشتر از متن های سعدی و حافظ، باور کنید اگر می توانید و چشم های تان را باز کنید اگر مثل سهراب نمی توانید آن ها را باید ی بیابید برای شستن ی که نیاز ش دارد تمام هستی تان را از پوچی پر می کند

چرا می آید اصولی را که بدیهی است زیر پا می گذارید؟ چرا باور نمی کنید که زمان آن گذشته است که اگر از چیزی خوش مان نیامد بلافاصله بگوییم که نویسنده مشکل داشته، که نمی دانم، کمونیست بوده، یا وابسته به جمهوری اسلامی است یا هر چیز دیگر، چرا نمی توانید باور کنید که اگر من جوانی هستم که از آن چه رو به روی آینه می بینم و از آن چه در خیابان می بینم راضی نیستم، که وقتی می بینم که همه تمام وجود شان را مشکل پر کرده، که از هزار چیز و هزار چیز تمام وجودم دیوانه می شود هر روز، و بعد هم می آیم و وجودم را در روزنه های غبار گرفته ی این وب لاگ خالی می کنم و چند نفری هم می آیند و می خوانند و می روند، و اگر همه چیز تلخ است، باز هم من جوان ام. باز هم من دانشجو ی ادبیات هستم

باز هم من نشسته ام توی یک کافه و لبخند می زنم و لیوان چایی و یا بستنی ام را می خورم و چیزی می گوییم و طرف مقابل قهقهه می زند و بحث می کنیم و من حوصله ام سر می رود، می رویم قدم می زنیم و هر چیزی، هر چیزی

درست است که مثل امریکن پای زندگی نمی کنم. ولی هنوز هم وجود دارم. هنوز همه چیز وجود دارد. باور کنید یا نکنید چیزی عوض نمی شود، هنوز همه چیز همان طور است که بود، فقط لطفا چشم های تان را نبندید تا نبینید، دنیا می چرخد، دنیا می چرخد و چرخیدن ش نیاز به باور شما ندارد

توی دبیرستان یک استاد درس ادبیات فارسی یک روز بیشتر کلاس را گذاشت برای اینکه تعریف کند چگونه پول مراسم سوگواری پدرشان را صرف امور خیریه کرده اند. شاید برای خیلی از بچه های آن روز در کلاس تمام آن حرف ها تعریفی باشد از شخصیت خود استاد و خود خواهی، اما برای من این مفهوم را داشت که یک نفر خیری را به انجام رسانده و دارد با تعریف کردن اش راهی را به وجود می آورد تا ما به عنوان شاگردانش آن را دنبال کنیم. حالا هم اشتباه نکنید، من اگر می خواستم جواب کامنت بگذارم بلد بودم جواب بدهم، اصلا کل مسئله کامنت یک مثال است تا بگویم چقدر ناراحت کننده است حذف صورت مسئله از یک موضوع، حالا هر موضوعی می خواهد باشد

سودارو
2005-01-05
دو و ده دقیقه صبح
مشهد مقدس

January 04, 2005

ترانه ی آن که می آید

و سرانجام صبح
صبح نقره ای بزرگ

در چشمان تو آغاز شد
و قطره های سیاهی
از امیدواری دست هایم، دور شدند

و در اولین تشعشع بی پایان نور
که بر تن ت می تابید، از میان درز های پنجره های
صورتی
من
در این دور دست بعید

که حجم ناآگاه خود خواهی های ِ
نا به گاه، دور مان کرده است از هم
با تو
سلام می شوم

شهر ِ آشوب
شهر ِ سر کش

بر فراز سر در آغوش هم فرو رفته مان
قرار گرفته است
و ما
دیگر
نمی ترسیم

از هیچ چیزی نمی ترسیم

که اگر لانه ی کبوتر ی مان را هم بسوزانند
هنوز هم من، تو
تو، من، دیوانه وار در نگاه های هم مبهوت مانده ایم
حتا اگر تمام سیاهی در لبخند های مان لانه کند
هنوز هم من در حضور تو تمام وجود م فرو می ریزد
در لبخندی
که می گوید

سلام
سلام

.
.
.


سودارو
14/8/1381


January 03, 2005

من می خواهم زندگی کنم. همین بس نیست؟ من قرار است آزادانه زندگی کنم

داستان از آن جا شروع شد که توی وب لاگ تمدن خواندم که نوشته بود از نظر سنجی برای انتخاب بهترین وزنه بردار قرن و خواسته بود برویم توی سایت فدراسیون جهانی وزنه برداری و به رضا زاده رای بدهیم. من هم محل ندادم چون کلا رفت و آمدی با هیچ مدل ورزشی ندارم. رضا زاده را هم همین قدر می شناسم که ورزشکار است و اگر نبود این ها تو المپیک غش می کردن از این همه ابهت و جبروت

بعدش دیدم نوشته که تلویزیون هم دارد برای همین موضوع تبلیغ می کند. همان روز کامپیوتر را خاموش کردم تا صبحانه بخورم و دیدم که بله، صبح بخیر ایران مثلا خیر سرش دارد برای این موضوع تبلیغ می کند، یعنی در واقع می گوید میل بزنید و مهم هم نیست، هر چند تا میل که دارید با تمام شان میل بزنید. یعنی تلویزیون حکومت ی ایران دارد در برنامه ی رسمی اش همه را به تقلّب فرا می خواند. حالا بگذریم از تمام احکام اسلام ی که می شود پیدا کرد در رد این عمل صدا و سیما ی جمهوری اسلامی ایران

این گذشت تا از دو روز پیش وب لاگ های مختلف شروع کردن به هوار زدن که آقا من نمی خواهم، نمی خواهم رای بدهم برای چیزی که میانه ای با آن ندارم

از علی قدیمی و هودر و دیگران

من هم لجم گرفت. مخصوصا از آن جا که کسانی هستند که اینترنت را با حزب اشتباه گرفته اند. آقا اینترنت یک جامعه است. توی این جامعه هر کسی شخصیت خودش را دارد و آزاد است تا آن جا که مزاحم آزادی دیگران نباشد. قرار نیست چون همه فکر می کنند باید از خلیج فارس دفاع کرد من هم خودم را بیندازم جلو. آقا دوره ی راهپیمایی های پنجاه و هفت ی گذشته، الان من به عنوان یک نفر که خودش فکر می کنه و هیچ علاقه ای هم به ورزش ندارد نمی خواهم توی این نظر سنجی شرکت کنم – البته موعد ش تمام شده و از نتیجه اش هم خبر ندارم

آقا من به اندازه ی محدوده ام آزادم که هر غلتی دلم می خواهد بکنم و به هیچ کسی هم مربوط نیست و می شود، بله می شود که آقای علی قدیمی در مورد زندگی شخصی و دلتنگی های شان بنویسند و به هیچ کسی هم مربوط نیست و اگر نمی خواهید وب لاگ شان را نخوانید. بله، می شود که هودر بگوید وزنه برداری ورزشی است که به کمترین حد ِ شعور نیاز دارد و به کسی هم مربوط نیست. هر کسی که اعتراضی دارد می تواند در محدوده ی آزادی های خودش در این مورد صحبت کند

آقا من می خواهم زندگی کنم و رفتار های اینترنتی پیش آمده در مورد رضا زاده دارد آزادی من را تحدید می کند. و من از این موضوع اصلا خوشم نمی آید

هر کاری می خواهید بکنید، ولی در حد خودتان، نه بیشتر

بیشتر باز هم در معنای کلمه ی آزادی خواهم نوشت

* * * *

تصویر کوچک ی است. تصویر کوچک تنهایی است. نشسته ام و دارم از میان پنجره به تصویر های کوچک تنهایی نگاه می کنم. به جایی در دور دست، به تنها جایی که لبخند را می شود دید: در پنجره ی ساختمان رو به رو یک نفر دارد می خندد و برای دوست اش دست تکان می دهد. خیره می مانم و فکر می کنم، فکر می کنم در تمام خاطرات، در تمام شان . . . و ذهن ام پرواز می کند از میان لبخند های روی صورتت به میان لبخند های روی صورتت، و چشم هایم را می بندم لحظه ای، گویی اشکی میانه ی صورتم غلتیده باشد تا میان لبانم را شور مزه کند . . . مزه مزه اش می کنم و . . . کتابم از دست ام سر می خورد. سرم را بلند می کنم و خیره می شوم در کتاب با جلد سفید رنگ ِ هشتصد صفحه ای تاریخ ادبیات انگلستان، و دوباره ادامه می دهم به خواندن

تمام تصویر ها گم می شوند در خطوط ریزی که می خوانم، شکسپیر، اسپنسر و مارلو

.
.
.

* * * *

عکس های زلزله ی مرگ، ماهواره ای. لطفا فایل پی دی اف را دانلود کنید. ظاهرا تلویزیون ایران هم همین تصاویر را نشان داده است. لینک اصلی از صبحانه

http://digitalglobe.com/tsunami_gallery.html

این آقاهه با استیو و هری اش من رو یاد شل سیلوراستاین می اندازه. متن های قشنگی تو وب لاگ ش هست و آهنگ هایی هم که من دانلود نکردم. ببینید ش، شاید بعضی عکس هایش را دوست نداشته باشید، آخرین وسوسه ی دیوانگی

http://divooneh.com/
یک مقاله به زبان انگلیسی از بی بی سی، در مورد گسترش وب لاگ. مرتب هم به ایران اشاره می شود در آن

http://news.bbc.co.uk/2/hi/technology/4086337.stm

آقا حرف های سر انتخابات مجلس ششم تان را دروغ بدانیم یا گل و بلبل های الان تان را، آقا بالاخره این مرد شما بد هست یا خوبه این قدر؟ وقتی با خودتان سر راست نیستید، چرا فکر می کنید کسی باید به شما اهمیت بدهد آقایان مثلا اصلاح طلب

http://www.sharghnewspaper.com/831012/html/index.htm
سودارو
2005-01-02
حدود یازده شب

January 01, 2005

موج می خورم. میان هوا و تصویر های محبوس و نمی دانم. نمی دانم که چه می شود کرد. چشم هایم را می بندم و صدای بلندگو های کامپیوتر را بلند تر می کنم. می گذارم فریاد بزند. می گذارم تمام وجود م خالی شود. دارم موج می خورم و تصویر ها تمام نمی شوند، تمام نمی شوند که آرام بگیرم. نمی دانم

نمی دانم

داشتم فکر می کردم که ده متر یعنی چه، دیدم یک متر بلند تر می شود از ساختمان سه طبقه دانشگاه. یعنی موج هایی به این بلندی دو کیلومتر در ساحل پیش رفته اند؟ یعنی از پارک تا هاشمیه تقریبا، و هر چه بوده را با خودش کشیده به دریا. یعنی هر چه بوده را با خودش برده، از آدم ها و حیوانات و درخت ها و ماشین ها و خانه ها . . . عکس ها را نگاه می کنم و گیج، مسلول، آواره . . . یک سوم کشته گان کودک بوده اند. خیره می شوم در دو عکسی که یاهو منتشر کرده و ساحل را نشان می دهد قبل و بعد از زلزله. خشکم می زند

یک صد و چهل هزار نفر مرده را ثبت کرده اند و هنوز جنازه است که از دریا می گیرند و می سوزانند یا در قبر های دسته جمعی دفن می کنند. حتا صبر نمی کنند جنازه ها را شناسایی کنند. توریست ها را هم کنار دیگران دفن می کنند. اخبار مزخرف تلویزیون ایران در خبری بیست ثانیه ای که بعد از تمام اخبار فلسطین و عراق پخش کرد گفت که آمار ممکن است از چهار صد هزار تن فراتر رود

خدایا

می گویند وقتی به یک جزیره دور افتاده در اندونزی رسیده اند ناگهان در خلیج ها هزاران جسد یافته اند. هزاران جسد و آمار ها از هفتاد و هفت هزار رسیده اند به صد و بیست هزار

میان تصاویر و اخبار موج می خورم و غرق نمی شوم. غرق نمی شوم، کتاب م را می بندم و فایل ها را هم و فکر می کنم به کار دیگری که باید تحویل استاد شود و کلاس ها و امتحان های نزدیک ِ فاینال، و چهار صد هزار نفر مرده اند. می گویند شاید چهار صد هزار نفر مرده اند

شاید

یک ساعت و شش دقیقه دیگر همه چیزی می شود دو هزار و پنج. ترک ها خوشحال اند لابد که در سال نو شش تا صفر از واحد پول شان حذف می کنند و لیر قیمت اش نزدیک می شود به دلار. یک ساعت و پنج دقیقه سال نو می شود و ما هنوز نشسته ایم مسلول در انتظار خبر هایی که می آیند

.
.
.

* * * *

وب لاگ ساکورا – با اسمی نزدیک به اسم من، مدت ی است که در حال فعالیت است. نویسنده مقیم ژاپن است و بیشتر در مورد فرهنگ و زندگی در ژاپن می نویسد. جدیداً مرتب به دیدارش می روم

http://2004cherry.blogspot.com/

لینک هایی از بی بی سی

گفتگو با ابراهیم گلستان

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2004/12/041226_la-cy-egolesttan.shtml

نگاهی به رویداد های مهم سال دو هزار و چهار. مورد علاقه ی ابراهیم نبوی عزیز

http://www.bbc.co.uk/persian/news/story/2004/12/041230_pm-sm-review-2004.shtml

ادامه ی یادداشت ها در مورد ابطحی – که دوباره سایت اش را از کار انداخته اند
سید ابراهیم نبوی می گوید: آقای ابطحی! عبدی هم گفت آش با جاش

http://www.doomdam.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/74

باز هم بهنود دوست داشتنی نوشته است، بخوانید در مورد : در تار عنکبوت

http://behnoudonline.com/2004/12/041230_004030.shtml

یا همین یادداشت را در سایت نبوی بخوانید

http://www.doomdam.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/76


بابا نوئل برای من فقط بوی الکل می دهد ولی امسال کچل هم بود، از وب لاگ این یک زن است

http://dokhijoon.persianblog.com/

این وب لاگ هنوز نیامده مشهور شده است

http://faridweb.blogspot.com/

لوموند دیپلماتیک را مدتی است سر می زنم. به زبان فارسی است. برای آنان که به اجتماع و سیاست علاقه مند هستند. سایت سریعی هم دارد

http://ir.mondediplo.com/



سودارو
2005
00:00

یازده دقیقه از سال جدید گذشته است. دارم آهنگ گوش می کنم و به ذهن ام رسید که چرا من، یک نفر با یک ذهن بیمار و گذشته ای مزخرف، باید اینجا ایستاده باشم. داشتم به آن روزی فکر می کردم که جسیکا به دیوار راهرو دانشگاه تکیه داده بود و همین جور که داشت به زمین نگاه می کرد گفت، دیشب که وب لاگ تون رو خوندم قبل از خواب همه اش داشتم فکر می کردم . . . داشتم فکر می کردم به آن روزهای وحشتناک که سرم داد می زدند که شعر ها و نوشته ها و افکار تو بچه های ما را منحرف کرده است . . . داشتم به تمام گذشته فکر می کردم، داشتم فکر می کردم که شیوا چقدر از آدم نما ها متنفّر است و من چقدر از تمام وجود آدم بزرگ ها بدم می آید . . . داشتم فکر می کردم و ساعت از صفر رد شد. سال جدید مبارک