July 31, 2005

These, my voice announcing – I will sleep no more but raise
You oceans that have been calm with me! How I feel you, fathomless,
Stirring, preparing unprecedented waves and storms.

Walt Whitman – Leaves of Grass – Page 28

هوای مشهد موج برداشته است، باد سردی می وزد از سر شب، برای یک لحظه همین چند لحظه پیش توی اتاق تمام موهای کوتاهم به هوا برخواست از موج بادی که آمد و رفت و حالا آرام شده است همه چیز، نسیم را هنوز هم می توانی حس کنی بر پوست صورت

امروز گنگ گذشت. گنگ و وهم آمیز. ساعت سه صبح که خوابیدم، ذهنم تمام بسته بود از اخباری که خوانده بودم از گنجی، از فوق العاده ی جمعه ی روزنامه ی روز، که می گفت گنجی بیهوش شده است و هر لحظه امکان مرگش هست، در پنجاه و هفتمین شماره اش روز تیتر زده بود: دانشجویان و فعالین سیاسی با شاخه ای گل بر بالین گنجی، یک قدم تا فاجعه

از برندگان جایزه نوبل تا اساتید دانشگاه ایران که نامه ی دو هزار امضا را خطاب به کوفی عنان نوشته اند و در نیویورک تایمز چاپ شده است تا علی اکبر رفسنجانی، هنوز هم تا چهارشنبه رئیس جمهور خاتمی، تا جامعه ی روحانیون مبارز خواستار آزادی گنجی شده اند و گویی با سنگ سخن می گویی

For your life adhere to me,
(I may have to persuaded many times before I consent to give
Myself really to you, but what of that?
Must not Nature be persuaded many times?)

Walt Whitman – Page 27

خواب گنجی را دیدم صبح، می خندید، با همان قیافه ی قبل از رفتن به زندانش، با صورت شاداب و جوانش، نه با این تصویر پیر شده و لاغر اندام که دیده ام ش این روز ها در اینترنت، می خندید، سه بار در سه خواب کوتاه دیدمش

صبح گیج در انتظار خبری که نبود، صفحه های سایت ها تا وقتی که اینترنت داشتم همین می گفت که سه صبح دیده بودم: جان گنجی در خطر است

O death! O for all that, I am yet of you unseen this hour with irrepressible love

Walt Whitman – Page 26

امروز شروع کرده ام به خواندن رمانی از جین اُوستن، بی خطر و معمولی و زیبا و خوب و انگار راحت باشی و فارغ از همه چیز، دوست دارم نثر ش و رمان ش را هم

خسته ام، چند تا لینک مختلف می گذارم، همین


* * * *

خواب را نه فقط از چشم من، که می دانم از چشم بسياری ربوده است ماجرای گنجی. می توان حماسه های در وصف پايداری وی نوشت، شعرها سرود، در همين حال خود را نيز به او چسباند و کمی از بی عملی و بی چارگی خود را نيز چاره کرد. می توان برسر کوفت و خشم گرفت و همان کاری که جوانان می کنند در وب لاگ هائی با نام های مستعار، فحش و ناسزا داد به عالم و آدم. می توان مانند بسياری از مادران که با مادر اکبر همنوا شده اند دست به دعا برداشت
.
.
.


مسعود بهنود – نقش شاهی و خودکامگی، با این مقاله فقط گریستم

http://roozonline.com/01newsstory/008953.shtml

* * * *

او به ما خبر می‌داد که واعظان «چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند» و چون به روز داوری باور ندارند، در کار داور، قلب و دغل می‌کنند
.
.
.

آخرین یادداشت اکبر گنجی، نامه ای خطاب به دکتر سروش

http://roozonline.com/01newsstory/008956.shtml

* * * *

ربطی به گنجی ندارد این لینک، می رود به مقاله ای با نام ِ سیم آخر که وبلاگ نویس وبلاگ فرنگوپلیس نگاشته است در وبلاگش در مورد اعدام دو جوان در مشهد به جرم لواط به عنف، وقت بگذارید مقاله را بخوانید که عبرت آموز است

http://farangeopolis.blogspot.com/2005/07/blog-post_28.html

* * * *

اینجا می توانید شعر های ترجمه شده ی خوبی را ببینید، امیدوارم این نوع مطالب در اینترنت زیاد تر شوند

http://ventrans.persianblog.com/

* * * *

این پست مازی را هم در مورد ترجمه های شعر شاملو اگر خواستید بخوانید، ولی با دقت، که می خواهم جوابش را در این وبلاگ بدهم

http://mazi.blogfa.com/post-51.aspx

سودارو
2005-07-30
یازده و پنجاه و پنج دقیقه ی شب با صدای برایان ادامز در گوش هایم


منتظر، منتظر، در تمام حس نا آگاهی دنیا منتظر که . . . . امیدی به راهی برای نجات هست؟ امیدی هست؟

July 30, 2005

سوال: در بحث در مورد ادبیات ایران – ادبیات فارسی – چقدر می توان از مباحث تئوریک ادبیات غرب – مخصوصا ادبیات انگلیسی و فرانسوی – استفاده کرد و چرا؟

جواب: هر چقدر که دوست داری می توانی استفاده کنی

این سوال و جواب امشب آمدم توی ذهنم. یعنی از خودم پرسیدم که تو داری همه چیز را در ادبیات ایران بر اساس ادبیات غرب – منظورم ادبیات ریشه گرفته از فرهنگ و تمدن یونان باستان است – بحث می کنی و دلیل می آوری و نگاه می کنی، گفتم خودت بگو این حق را داری؟

سرم را تکان دادم و گفتم که این حق را دارم، یعنی بهتر است بگویم جز این چیزی ندارم

یک مثال ساده بزنم که چرا؟ کتاب های ادبیات فارسی دوران دبیرستان را که در ایران تدریس می شود دیده اید؟ می آیند ادبیات را در آن به چهار نوع تقسیم می کنند، ادبیات غنایی، عرفانی – اگر درست یادم باشد – و حماسی و در پایان هم می گویند ادبیات نمایشی که در توضیح ش می گویند که در ایران فقط تعزیه را داریم و چند نوع نمایشی مال زمان قاجار و چیز دیگری به نام ادبیات نمایشی در ادب هزار ساله ی فارسی یافت نمی شود

از این چه می فهمید؟ من همان می فهمم که در تمام کتاب ها رد و نشانه ی آن را دیده ام

اینکه در اوایل قرن جاری، زمان رضا شاه وقتی که ادبیات تئوریک ما داشت شکل آکادمیک به خود می گرفت، کسانی که باید ادبیات را شکل می دادند به جای اینکه بنشینند و تحقیق کنند و بر اساس تحقیق های خود تئوری بنویسند به این نتیجه رسیدند که از ادب آماده ی غرب استفاده کنند که آن زمان بیش از ششصد سال – الان نزدیک به هفتصد سال – سابقه ی داشتن دانشگاه دارند. آن ها را گرفتند و ته رنگ فارسی بر آن زدند و بر همین مبنا رسیده ایم به امروز

شاید نظر من خیلی تند باشد. ولی من تا به حال کتاب تئوریک فارسی ندیده ام که برگردان نظر ادب غرب نباشد. برای همین هم به خودم این اجازه را می دهم که تا آن جا که می توانم از ادب غرب که به خاطر رشته ام – ادبیات انگلیسی - با آن تا اندازه ای آشنا هستم استفاده کنم

البته این حرف من اگر درست فهمیده شود می شود آن دیدگاه من که سر کنفرانس تاریخچه داستان کوتاه در ترم ِ سه سر کلاس آقای امیری دادم و توی آن گفتم که صادق هدایت پدر داستان نو ایران است و جمال زاده فقط نثر نوی فارسی را ایجاد کرده است که صدای چند نفری از جمله آقای امیری در آمد که اشاره کردم این نظر شخصی من است، اینجا می گویم که این چیزی که بالا گفتم استنباط من از چیزی است که واقعیت در مورد ادبیات ایران می دانم

* * * *

از دیروز این حس را داشتم که به جمعه بازار کتاب بروم. تا جایی که یادم هست بهمن ماه بود که یک بار توانستم بروم جمعه بازار که آن هم بیشتر به اصرار خواهر زاده ام بود که جمعه بازار را دوست دارد. امروز با هر کسی که خواستم قرار بزارم نشد، خواهر زاده ام هم شب ساعت دو خوابیده بود که نه و ربع که زنگ زدم هنوز خواب بود، تنهایی رفتم و قدم زدم و چیزی که من را به جمعه بازار کتاب کشانده بود را با یک نگاه قاپیدم: جدال نقش با نقاش. یک کتاب نقد ادبی، کتابی که هوشنگ گلشیری بر نقد دو اثر از سیمین دانشور نگاشته است، کتاب نسخه چاپ اول 1376 است، جای دیگر کتاب را ندیده بودم، و خوب، فقط 800 تومان برای نزدیک به 300 صفحه متن از گلشیری دادم

آمدم خانه توی ذهنم بود که صاحب قبلی کتاب که بوده است؟ کتاب مشخص بود که قبلا به دقت خوانده شده است. فکر کردم که شاید صاحب قبلی کتاب مرده است و کتابخانه اش را فروخته اند و کتاب آواره شده تا رسیده دست من، بعد فکر کردم که من بمیرم چه بر سر کتابخانه ی نازنینم می آید؟ فکر کردنش هم آزارم می دهد. می دانم که کسی کتابخانه ام را نخواهد فروخت، چون توی خانه برای کتاب ارزش قائل اند، ولی کی می آید کتاب هایی که من دارم را بخواند؟ مخصوصا نسخه های انگلیسی که دارم، حتا فکر کردن ش هم آزارم می دهد

بعلاوه، وقتی بمیری مرده ای دیگر، همین

سودارو
2005-07-30
صفر دقیقه ی بامداد، ساعت ژوزفینا همه اش سه تا صفر است، همین

July 29, 2005

عریان بود، بی هیچ پوششی می درخشید، بر قایقی از جنس صدف که پریان می کشیدند ش ایستاده و لبخند می زد. در دریا پیش آمده بود از جایی که هیچ کس نمی دانست، به ساحل که رسید منتظر ماند تا خدایان پیش آیند انگشت بر دهان از زیبایی خیره کننده ی او، منتظر ماند تا او را با جواهر بپوشانند تا زیبایی ِ خیره کننده اش کمرنگ تر شود تا بتوانند بر او نگاه کنند، منتظر ماند همان طور که در تمام کتاب های اسطوره نگاشته اند

منتظر ماند وینِس – ونوس – سرش را بالا گرفت و رو به رویش فقط یک بیابان بی انتها بود، سیاه و دود آلود، آتش همه جا ایستاده قهقهه می زد، وینِس خشکش زده بود و همه چیز رویایی بود در برج بابل ِ خورخه لوئیس برخس، همه چیز در یک رویای وهم گونه

وینِس سر برگرداند و در ویرانه های مدور کسی او را تصور می کرد

* * * *

سکوت و من گوش هایم همه بسته است. چشمم درد می کند و روحم انگار در ورطه ای از یک ساحل ناآشنا، جایی که فرود آمده و نمی داند چه می کند، چه می خواهد، کجا است؟ واقعیت درک شدنی نیست، می توان قبول کرد که واقعیت وجود دارد، من قبول دارم یک چیزی به نام واقعیت هست، ولی کدام یک از تصاویری که می بینیم واقعی است؟ گم شده ام، خیلی دور، فکر می کنم که مثلا الان دارم با کیبورد می نویسم، اوهوم، دارم آهنگی از پینک فلوید گوش می کنم، اوهوم، و دارم بدون فکر کردن فقط تق تق می کنم و کلمات رو به رویم روی صفحه ی سفید رنگ ورد ظاهر می شوند، باز هم اوهوم، ولی پس خودم کو؟

خودم کجا هستم؟ دیشب قبل از خواب داشتم فکر می کردم که واقعا بقیه با من بد بوده اند و یا من خودم با خودم بد تر؟ یک کم سوال زیادی فلسفی است و من هم خسته تر از اینکه به خواهم برایش چیزی تصور کنم

دلم می خواهد بخوانم، دوست دارم بخوانم و یاد بگیرم، فقط نمی توانم، یک عالمه کتاب ریخته است دور و برم که کافی است چشم بدوزم به آن ها و حسابی بچرم، مجله هم دارد، روی کامپیوتر هم 50000 فایل اینترنتی دارم که خیلی هاشان را نخوانده ام، یعنی کمبود مطلب نیست، فقط نمی شود، می دانی احساسم همگون نمی شود با چیزهایی که دارم، شده ام مثل یک غول ِ قهوه ای چرتی

یک غول . . . دلم می خواست از نادان ترین زبان نفهم هاشان بودم، نمی دانم چرا، واقعا نمی دانم چرا

سودارو
که این روز ها همه اش یا داره کابوس می بینه یا سر درده
2005-07-29
پنج و چهل و چهار دقیقه ی صبح

July 28, 2005

از طرفداران هری پاتر کسانی که کتاب ششم را نخوانده اند این متن را نخوانند چون می خواهم آزادانه در مورد کتاب صحبت کنم

* * * *

دوازده ساعت از تمام کردن کتاب ششم گذشته است و هنوز ذهنم به شدت درگیر کتاب است، یعنی آنقدر که نمی توانم لای هیچکدام دیگری را باز کنم. صبح بیرون بودم، از یک ربع به ده تا یک و نیم بعد از ظهر، و مرتب توی ذهنم داشتم فکر می کردم به صحنه ای که اسنیپ بی خیال از در هاگوارتز می آید بیرون، دراکو مالفوی را می زند کنار و می ایستد در برابر دامبلدور ِ ضعیف شده و خسته، دامبلدور می گوید: سیوِرِس، و اسنیپ بدون آنکه جواب بدهد می گوید اِداورا کِداوِرا و دامبلدور می میرد

تمام روز داشتم مرتب تکرار می کردم اِداورا کِداوِرا – یا همان چیزی که ویدا اسلامیه ترجمه کرده: اجی مجی لاترجی، سحر مرگ – دیروز صبح که رسیدم به فصل غار، می دانستم به اوج داستان رسیده ام و خواندن را گذاشتم کنار که چشم هایم توانایی ِ خواندن 130 صفحه ی باقیمانده را نداشت، تمام عصر را با یک آشوب در دلم گذراندم، خسته و تب آلود و بیمار و چیزی نخواندم

صبح که شروع کردم به خواندن فکر نمی کردم به این نحو داستان ختم شود. داستان تا آن جا خوب پیش رفته بود، ولی به یک باره خشن تر شد، خشن تر از تمام فصل های قبلی، دامبلدور مرد
.
.
.

هر چند نقد های منفی جدیدا دارد برای کتاب زیاد می شود، ولی من از کتاب هری پاتر انتظار ندارم برایم جیمز جویس باشد، می خواهم برایم هری پاتر بماند، و می گویم که کتاب ششم را بیشتر از تمام کتاب های هری پاتر دوست می دارم

خانوم اسلامیه کتاب را ترجمه کرده اند: هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه. من که می نوشتم هری پاتر و شاهزاده ی ناتنی، هنوز به آخر کتاب نرسیده بودم و باید بگویم که ترجمه ی خانوم اسلامیه درست است و من معذرت می خواهم بابت اشتباه م

تا آخر های کتاب فکر می کردم شاهزاده ی دو رگه خود لرد ولدمورت است، هر چند حدس قبل از شروع کتابم درست تر بود: اسنیپ شاهزاده ی دو رگه است، اسنیپ خائن که توانسته است خودش را دوست جا بزند در حالی که هنوز هم مرگ خوار است

تا جایی که من دیده ام خانوم اسلامیه کوچک ترین اشاره ای به رقص، مشروب و بوسه را از ترجمه های هری پاتر شان حذف کرده اند و ظاهرا بیشتر مترجمان اینگونه کرده اند، بگویم که منتظر باشید که سانسور گسترده بر کتاب باشد، صحنه های بسیاری از کتاب به خاطر همین رفتار مترجمان کتاب حذف خواهند شد

تا ساعت هشت نمی توانستم کتاب را درک کنم، که چرا اینقدر خشن نگاشته شده است، برای چی باید مرگ دامبلدور اینقدر زجر آور باشد، چرا باید دامبلدور قبل از مرگش باید شکنجه شود تا بتوانند یک هرکولیکس ِ دیگر را نابود کنند؟ حدود هشت زنگ زدم به یکی از دوستان و نیم ساعتی با هم حرف زدم، تلفن بیشتر کاری بود و تقریبا همه اش در مورد برنامه های آینده، وقتی تمام شد کتاب را می فهمیدم

برای اینکه سیاهی، ویرانی و خشونت دنیا را فرا گرفته است، مگر نمی بینیم؟ هری پاتر هم از دنیا تصویر گرفته است و نگاشته شده است

می دانید، هری پاتر برای من واقعی تر از چیزی فقط به شکل یک کتاب است. قرآن را قبول دارید احتمالا، یک نگاهی به قرآن های تان باندازید و دو بخش را بخوانید: اولی جایی که داستان های حضرت سلیمان (ع) بازگو می شود. مخصوصا آن قسمت که حضرت تخت بلقیس را می خواهد، هم اجنه هستند، و هم جادوگر ها، که آخر سر یکی شان قبل از اینکه حضرت پلک بزند تخت را برای شان حاضر می کند. دیگری داستان حضرت موسی (ع) را بخوانید و دیگر بار جادوگر ها را ببینید

در دیگر کتاب های اسلامی هم نام جادوگران را می شود دید، بله، هم جادو وجود دارد و هم جادوگر، قدرت هم دارند، برای همین هم راحت بگویم که برایم عجیب نیست که اگر یک روز بشنوم که کتاب یک داستان خیالی نیست و تمام بر اساس واقعیتی که اتفاق افتاده است نگاشته شده تعجب نخواهم کرد

* * * *

الان پنج و نیم صبح. دیشب خوب خوابیدم، دو شب پیاپی به خاطر وضع جسمی ام توپ و سنگین به خواب رفتم، دیشب سرم درد می کرد، طبق معمول این روز ها نزدیک ظهر که در هوای گرم مشهد بیرون باشم عصرش سر درد خواهم بود. مقاومت می کنم که دارو مصرف نکنم، ولی آخر سر تسلیم می شوم. یک مسکن خودم و فکر می کنم اولین بار بعد از ماه ها – شاید سال ها – ساعت ده و ربع شب خوابیدم، البته یک تلفن را هم توی رختخواب جواب دادم

صبح بیدار شدم هنوز هم هری پاتر در روح و جسمم هست، ولی کمتر، دارم فکر می کنم به کار هایی که باید امروز انجام دهم

هری پاتر در این تقریبا 20 ساعتی که از خواندنش گذشته شده است داستان یک روز صبح، که من متن کتاب تصویر هنرمند در جوانی را تمام کردم، تمام وجودم بغض کرده بود و به شدت نیاز داشتم با کسی حرف بزنم، امکان پیدا کردن یکی از استاد های دانشگاه را نداشتم، روز تعطیل بود. باید حرف می زدم، در مورد کتاب، و به یک واقعیت تلخ رسیدم، کسی را در اطرافم نمی شناختم که شماره اش را بگیرم و بگویم که وقت داری در مورد تصویر هنرمند در جوانی و جیمز جویس حرف بزنیم؟

دیروز که هری پاتر تمام شد وضعم همین گونه بود. ولی این بار دو نفر را می شناختم که یکی از امریکا و دیگری در مشهد کتاب را دست داشتند، امریکا را بی خیال شدم، و دوست مشهدی هم ماند چون تمام صبح بیرون بودم و عصر کسل و سردرد

برای همین هم نوشتم، چیز هایی که توی دلم اذیت می کرد را نوشتم. خیلی به هم ریخته و تکه تکه است نوشته ام، می دانم، تمام ش به خاطر آشفتگی درونی ام است

همین

فکر می کنم دوباره زنده ام، نفس می کشم، و می توانم کتاب های جدید بخوانم، هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه تجربه ای بود که تمام شد، هر چند درد آور بود

سودارو
2005-07-28
پنج و چهل دقیقه ی صبح


July 27, 2005

تمام شد. نمی دانستم که این کتاب آخرین هری پاتر می تواند وجودم را بلرزاند، و لرزاند. صد و سی صفحه ی آخر را الان تمام کرده ام. نمی شود انتظار کشید برای جلد هفت، دوست داشتم همین الان کتاب هفت، آخرین کتاب را شروع می کردم

مرگی که در فصل های آخر کتاب هست را باور نکرده ام، هنوز هم باور نکرده ام، تمام صفحاتی را که می خواندم منتظر بودم یک نفر بگوید که هنوز زنده است . . . هنوز زنده است

و نبود

جی کی رولینگ نوید داده است که کتاب آخرین را تا قبل از پایان امسال شروع می کند به نگاشتن. امیدوارم زودتر تمام شود و زود از زیر دست ویراستار بیاید بیرون و بشود آن را خواند

دلم می گیرد، هری پاتر را دوست دارم، خیلی زیاد دوست دارم، کاش در هفت کتاب تمام نمی شد، کاش تمام نمی شد

حالا که این کتاب را خوانده ام دارم فکر می کنم که یعنی ممکن است که در کتاب هفتم هری پاتر بمیرد و لرد ولدمورت زنده بماند؟ حالا که این کتاب را خوانده ام بعید نمی دانم

ذهنم بسته است، بسته است، دوست داشتم در بیرون غرق می شدم، در شهر و شلوغی اش، و می شوم، باید بروم بیرون، کلی کار دارم
.
.
.

* * * *

ظاهرا نمره های اصول و روش تدریس را داده اند. مونا برایم آف لاین گذاشته بود که نمره ات این است، امروز سعی می کنم بروم دانشگاه مطمئن شوم

حالا که فکرش را می کنم، هری پاتر را امروز تمام کردم، ترم شش هم تمام شد با این نمره ای که دادند، فکر می کنم و می بینم که از تمام روز هایی که گذشته است برای بقیه یک عدد مانده: 17.38 معدل این ترمم، برای من، همه اش خاطره ها است که مانده

دارم فکر می کنم دیگر چه چیز هایی قرار است امروز تمام شود؟

سودارو
2005-07-27
نه صبح

July 26, 2005

اوایل قرن گذشته برای ادبیات عصر نام های بزرگ بود، در حالی که ادبیات انگلستان و ایرلند نام هایی مانند ویرجینیا ولف، جیمز جویس، تی اس الیوت، فرانک اوکانر و ... را داشت که سنگینی واژه ها و تصاویر شان هنوز هم بر دوش خوانندگانش هست، امریکای شمالی با نام هایی را که سادگی را خلق می کردند بر خود می بالید: ارنست همینگوی، اف اسکات فیتزجرالد، رابرت فراست، جی دی سلینجر و ... سادگی با ادبیات امریکا ماند و با گسترش فرهنگ امریکایی در جهان گسترش یافت

فقط یک فرق کوچک بود در سال های بعد از 1950، دیگر نام های بزرگی نبودند که با حضورشان دیگر نام ها را به حاشیه برانند، دنیای بعد از دوران مدرنیسم عصری بود برای همه ی نام ها، هر کسی می توانست بنویسد، امکانات هم در اواخر قرن آمد با اینترنت که هر کجای دنیا به هر زبانی که می خواهی هر چه دلت می خواهد بگو

اما سادگی ویژگی ادبیات ماند: ادبیات برای مردم عادی، با زبان مردم کوچه و بازار، با داستان های معمولی از اتفاقات روزمره

هزاران کتاب هر سال بر این اساس چاپ می شود و این روز ها یکی از این کتاب های ساده در بازار ایران هم موجود است و به دلم نشسته خواندنش: همنام

لابد شنیده اید نام این رمان را، شاید وبلاگ مترجم آن، امیر مهدی حقیقت را بشناسید، شاید مثل من خواننده ی مطالبش باشید

http://tarjomeh.persianblog.com/

هم نام را مازی برایم آورد و من هم جمعه و شنبه صبح بین خواندن هری پاتر و شاهزاده ی ناتنی – چیز زیادی از آخرین کتاب هر ی پاتر نمانده که بخوانم، کتاب را کمی آرام تر می خوانم که کلمات خوب درونم خیس بخورند و راحت تر هضم شوند – خواندم، یعنی راستش بیشتر هم نام را خواندم

واژه ها راحت بودند، داستان ساده بود، ویژگی های شخصیت های داستان ملموس بودند، یعنی یک طوری بود که می توانی راحت بشینی و یک لیوان چای داغ هم بگذاری کنار دستت – اگر مثل من چای را در یک لیوان سفالی آبی رنگ توپ بخورید که کیفش خیلی بیشتره – و چند ساعتی هیچ چیزی در ذهنت نگذاری و کتاب پیش برود و تو نفس های آرام بکشی

هم نام
جامپا لیری
ترجمه از امیر مهدی حقیقت
360 صفحه – 3300 تومان
چاپ اول زمستان 1383 – 2000 نسخه
نشر ماهی

ترجمه ای از

Jumpa Lahiri
The Namesake
Houghton Mifflin, New York, 2003

یک کم بگذارید در مورد کاری که آقای حقیقت داشته است با این کتاب هم حرف بزنم – نمی خواهم در مورد داستان کتاب حرفی بزنم، اگر علاقه مندید کتاب را بخوانید نه اینکه بشنوید – امیر مهدی حقیقت را به وسواسش در ترجمه می شناسم، دنبال کارش است علاقه مند هر چند کند کار می کند، یعنی فقط وقتی همه چیز آن طوری باشد که دلش می خواهد کار ترجمه می کند، این ها را می شود در نوشته هایش در وبلاگش دید

کتاب را در ظاهر اولیه که نگاه می کنی خوشت می آید، روی طراحی کتاب وسواس به خرج داده شده است، کاغذ خیلی سفید نیست، فونت هم مثل بیشتر کتاب های فارسی خیلی بزرگ نیست که چشم هایت را اذیت کند

متن انگلیسی را نخوانده ام که روی خود ترجمه نظر بدهم ولی ظاهر ترجمه قابل قبول می نماید، اشکال عمده ای در ترجمه ی متن ندیدم، فقط دو تا مسئله ی کوچک هست که می خواهم مطرح کنم و امیدوارم یک نفر به آقای حقیقت خبر دهد که این متن من را بخوانند به خاطر همین دو تا مسئله، بگویم این ها را می گویم چون می دانم آقای حقیقت به دنبال ترجمه ای حقیقی است از متنی که در دست هایش هست

اول اینکه ما سال ها هست همین طوری اسم های خاص را تلفظ می کنیم، برای همین هم جا افتاده است مثلا لاندن را بگوییم لندن و تیمز را تایمز و کسی هم اشکالی بر این ها نمی گیرد که خوب وارد زبان شده اند، در مورد کلمه های شناخته شده نمی خواهم حرفی بزنم، ولی کلماتی هستند که عام نشده اند و از روی ترجمه ها است که وارد زبان می شوند و اگر از همین الان دوباره وارد دور اشتباه شویم کلماتی اشتباه را به فرهنگ فارسی اضافه کرده ایم که عوض کردن شان سخت می نماید، به این مثال توجه کنید

صفحه ی کتاب را پیدا نکردم، در هر صورت دو بار اسم دو شاعر بزرگ انگلیس می آید به این صورت: تنی سان و وردزورت

یک دیکشنری خیلی خوب توی خانه دارم از انتشارات لانگ من که جزو ویژگی هایش 15000 کلمه ی فرهنگ است که دارد که شامل بیشتر نام های ادبی مهم دنیا می شود و همه شان هم تلفظ شان رو به رو شان نگاشته شده است

Longman
Dictionary of English Language and Culture
New Edition 1998

این کتاب در بازار ایران موجود است و بیشتر کتابخانه ها هم آن را دارند، بر اساس این کتاب این دو نام را تلفظ می کنم – ببخشید چون حروف فونتیک را ندارم نمی توانم تلفظ را اینجا تایپ کنم

نام اول در واقع تِنی سِن – مهم ترین شاعر دوران ویکتورین در انگلستان و بسیار محبوب - است نه تنی سان، صوت مورد اختلاف شِوا است که در زبان فارسی وجود ندارد، و خوب این صوت اصلا نمی تواند شبیه به آ کوتاه با بلند باشد تا سان خوانده شود، با توجه به این مسئله که شِوا را می شود تلفظ نکرد که باز هم تنی سان نمی شود، می شود تنی سن با یک ِ خیلی کوتاه

نام دوم یک کم مشکل است بحث کردن در موردش: وردزورت که آقا ی حقیقت نوشته اند را می شود با کمی چشم پوشی قبول کرد، ولی در واقع صوت آخر کلمه تِتا است، این صوت را چیزی بین ت و ث و نزدیک به ث تلفظ می کنند، بر اساس دیکشنری لانگ من ما می توانیم هم بگوییم و ِدزورث – با شِوا – و هم می توانیم بگوییم و ِردزو ِ رث – بدون شِوا و با ِ کوتاه

این حرف من اشکالی بر ترجمه ی آقای حقیقت نیست، کلا بیشتر کسانی که ادبیات انگلیسی هم خوانده اند هم اهمیتی به تلفظ درست اسامی خاص نمی دهند، یعنی اگر فکر کنیم کسی برای تلفظ اهمیتی می دهد. فقط مسئله این است که فکر می کنم ما نباید جزو کسانی باشیم که اشتباهات را وارد زبان فارسی می کنند، همین

مسئله ی کوچک دوم که چشمم را گرفت در میانه ی صفحه ی 71 کتاب است – دومین مسئله را هم فقط می گویم چون آقای حقیقت درد ترجمه دارد، بخوانید لطفا

. . .
تا نزدیک ترین سوپر مارکت یک ربع راه است، تا مرکز خرید چهل دقیقه. نشانی خانه، شماره ی 67 خیابان پمبرتن است
. . .

این عادت انگلیسی زبان ها است که آدرس را با پلاک شروع کنند، و بعد نام خیابان، بعد شهر، بعد کشور را بیاورند، ما برعکس عمل می کنیم در زبان فارسی

درست است که کتاب بر اساس فرهنگ امریکایی – هندی نوشته شده است، ولی زبانی که ما می خوانیم فارسی است. من در ترجمه اعتقاد به نظر آقایان دکتر خزایی فر – عبدالله کوثری دارم که می گویند – نقل به مضمون – که ترجمه باید وفادار ترین متن به زبان مادر در عین حال نوشته ای باشد کاملا به وفادار به زبان مقصد – چقدر این نظر به ساختار شکنی ِ دریدا شبیه است

ما در زبان مبدا به فرهنگ آن ها می خوانیم ولی باید به فرهنگ خودمان بازنویسی کنیم
یعنی بگوییم

. . .
تا نزدیک ترین سوپر مارکت یک ربع راه است، تا مرکز خرید چهل دقیقه. نشانی خانه، خیابان پمبرتن، شماره ی 67
. . .

این جوری " است " دوم هم که توی ذوق می زند حذف می شود

باز هم می گویم قصد انتقاد به ترجمه ی آقای حقیقت ندارم فقط دو نکته ی خیلی کوچک را گفتم که اگر رعایت شوند می توانند ترجمه را کامل تر کنند

فکر می کنم اگر خوانندگان کتاب هر کدام یکی دو تا نکته ی کوچولو مثل این را در بیاورند و به آقای حقیقت بگویند خیلی روی کار های بعدی ایشان تاثیر داشته باشد

* * * *

شرق یک ویژه نامه چاپ کرده است امروز با نام ادب نامه، اولین شماره اش را اختصاص داده اند به مرحوم هوشنگ گلشیری، متن را می توانید از اینجا دریافت کنید

http://www.sharghnewspaper.com/840503/html/v1.htm

متن را حدود چهار صبح از اینترنت گرفتم و عصر مازی زنگ زد که شرق را دیده ای؟ گفتم گرفته ام از اینترنت و گفت کاغذی اش چیز دیگری است، رفتم شرق را گرفتم و شماره ی جدید چشم انداز ایران که در آمده، در 176 صفحه به 1000 تومان، مقاله های مختلفی دارد که ارزش خواندن دارند، مخصوصا یک گزارش از یکی از دفاتر وزارت خارجه ی امریکا در مورد ایران را ترجمه کرده اند که چیزی حدود 35 صفحه است، و یک مصاحبه با دکتر ابراهیم یزدی در مورد وقایع سال 60 که شروع سرکوب های دهه ی 60 در ایران بود، سرمقاله ی لطف الله میثمی هم خواندنی می نماید، اگر دوست دارید یک سری به دکه های روزنامه فروشی بزنید، فکر می کنم تا چند روز دیگر مجله روی اینترنت هم بیاید، اگر دوست دارید سرچ کنید، آدرس سایت مجله را نمی دانم

سودارو
2005-07-26
یک و دو دقیقه ی شب

July 25, 2005

چشم هایم عصبی می شوند در گرمای لعنتی و آفتاب تند، خسته ام، خیلی خسته ام، برای نمی دانم چندمین بار همراه ت را می گیرم و باز هم اشغال است، نمی دانم چرا از صبح اشغال است، شروع می کنم به قدم زدن در حیاط دانشگاه، از این سو، آن سو، می نشینم روی سنگ های سفید پله ها و کتاب استیفن کرین را ورق می زنم و دو فصل دیگر را می خوانم، کتاب را دوست ندارم، درست است که نثر بسیار زیبایی دارد ولی داستانش را دوست ندارم، از جنگ متنفرم و تمام داستان جنگ داخلی امریکا است، کتاب ورق کاهی دُوور چاپ امریکا را می بندم و نگاه می کنم در حیاط تقریبا تهی دانشگاه در انتظار
انتظار
انتظار لعنتی ِ مسخره ی سرد

تلفنت باز هم اشغال است

سه ساعت می نشینم و وقتی دوباره می روم بالا می بینم که آموزش اشتباه کرده و نمره های درس آقای کدخدایی آورده نشده اند و من از صبح الکی توی دانشگاه هستم، مرده شور اصول و روش تحقیق که تقریبا یک ماه گذشته از امتحانش هنوز من را وصل کرده به ترم لعنتی ِ تمام شده ی بیخود، اه

سرم درد می کند. وقتی می رسم خانه سرم درد می کند و فکر می کنم، تمام راه فکر می کنم که چقدر همه چیز برایم بیخود شده اند، فکر می کنم که تمام نگرانی ام شده است این که تلفن تو جواب نمی دهد که عقبم در کتاب هایی که باید برای کنکور ارشد بخوانم، که نمی دانم چی، و نگاه می کنم به اطرافم لجم می گیرد، همه انگار در تکاپو برای زندگی، نگران برای پول و نگران برای هزار چیز بیخودی ِ مسخره، نگاه می کنم و فکر می کنم چقدر بیخود است که من در بیست و یک سالگی هنوز نمی دانم چقدر خرج می کنم، یعنی هنوز مثلا نمی دانم رفتم تهران برای نمایشگاه کتاب چقدر خرج کرده ام، نمی دانم هر هفته چقدر پول می ریزم سر دل مشغولی هام، نمی دانم، نمی دانم
نمی دانم

دکتر نوری زاده می گوید می خواهند گنجی را بکشند، روز تیتر می زند که جان گنجی در خطر است و معلوم نیست در بیمارستان میلاد چه می گذرد، بهنود هشدار می دهد، تمام سایت ها را نگاه می کنم واژه های عصبی ریخته اند، خورشید خانوم دادش بلند شده که من همین جوری ام و حوصله داد شنیدن را ندارم یادداشتش را رد می کنم و فایلش را پاک می کنم

خسته ام، خسته ام

فکر می کنم به 28 ساعت قبل که خواهر زاده هایم را بردیم شهربازی، پدر شان باز یک جایی ماموریت بود و بچه ها را بردیم بیرون نپوسند توی خانه، خواهر زاده کوچیکه بغلم بود که از پل هوایی رد می شدیم، میان شب و من ناامید بودم و می ترسیدم، از ارتفاع می ترسیدم، نا امید بودم و فکر می کردم از تمام هوای شب حالت تهوع به من دست می دهد، سوار ماشین که شدم تصویر مشهد بود با راننده هاش که مثل گه رانندگی می کنند

تمام شب مثل یک هاله ی سیاه بود که داد می زد برو، برو، برو، و من فکر می کنم مگر جیمز جویس که تمام داستان هایش به حس گریز گم می شود رفت از ایرلندش و چه شد؟ مگر نه که در خارج هم خبری نبود، نبود و جیمز جویس آخر عمر همه اش مست می کرد، مست می کرد که فراموش کند که نبیند که حس نکند که نفهمد، فقط مست می کرد، مست می کرد، مست می کرد

صورتت مقابل چشم هایم زنده می شود که لبخند می زنی و به پنجره نگاه می کنی و می گویی: چرا؟ می گویی خوب سیگار بکش، برقص، مست کن، اه نمی دانم، و من وقتی رفته بودی هنوز نشسته بودم و فکر می کردم تمام وجودت برایم مثل یک راز همیشه زیبا است

فکر می کنم و تمام قفسه ی سینه ام درد می کند دیروز، تمام مدت سرم گیج می رود و فکر می کنم چقدر احمقم خواهر زاده ام را بغل می کنم، فکر می کنم و چیپس مزمز را مزه مزه می کنم ترد و تازه و به صدای شلوغی گوش می کنم

صدای شهر شلوغ

شهر شلوغ همیشه مرده، شهر شلوغ همیشه برای ارواح، شهر غیر واقعی ِ هاله ها، شهر خیابان های بی سرانجام بدون تصویری حتا از سایه ای از زندگی

فکر می کنم همه چیز از یک اف لاین ساده شروع شد، همه چیز از یک اف لاین ساده شروع شد و من فکرم رفت به شبی یک سال پیش بیشتر در یکی از کافه های خیابان احمد آباد که نشسته بودیم و آبمیوه می خوردیم و حرف می زدیم و سرت روی شانه ام بود و من آرام در گوش هایت زمزمه کردم تنها عهدی که از تو می خواستم که قبول کردی، که . . . وقتی بلند شدیم و دنبال کفش هایت می گشتی و من نگاهت می کردم و گیج بودم، تمام وجودم گیج بود، وقتی سرت را بلند کردی و صورتت، چشم هایم را می بندم

چشم هایم را می بندم و تمام کتاب هایم را و نگاه می کنم به خیابان، شهر، فکر می کنم چند ساله ام؟

فکر می کنم و امروز دوم مرداد است و تا شهریور مانده است تمام ساعت هایی که باید بگذرد و تلفن لعنتی ات اشغال است و من نمی دانم

نمی دانم
نمی دانم

سودارو
2005-07-25
بیست و سه دقیقه ی صبح

July 24, 2005

سید ابراهیم نبوی

http://mag.gooya.com/nabavi

این نام را سال ها است در ذهنم یدک می کشم، با نام خودش بیش از هفت سال است که مهم ترین طنز نویس ایران بعد از عبید زاکانی را می شناسم. کلیات عبید زاکانی چند وقتی به امانت در خانه بود، من برای بابا آوردم، کسی که کتاب را داده بود چسب زده بود که من نتوانم کتاب را باز کنم و بخوانم توی راه – بیش از ده سال پیش را می گویم – من هم کتاب را آوردم و بعد ها یک روز که کسی هواسش نبود کتاب را باز کردم و چند خطی خواندم، کلی خندیدم، ولی خوب کتاب عبید پر است از جک های جنسی، برای همین هم از دست من دور نگه داشته شده بود، هیچ وقت شیرینی داستان موش و گربه ی عبید زاکانی را که بار ها خوانده ام فراموش نمی کنم

ابراهیم نبوی جا در پای عبید زاکانی گذاشته است و الان سال ها است که پیش روی طنز نوی ایران است

در واقع سید ابراهیم نبوی به یک باره ظهور نکرده است، کسانی که هفته نامه ی مهر را می خواندند – حدود هشت سال پیش و قبل از آن – و مجلات دیگری که من نمی دانم، مطالب سید ابراهیم نبوی را خوانده اند، ولی با نام های مستعار، سال ها سید ابراهیم نبوی با نام های مستعار متن امضا کرده است و خودش را آماده کرده و با ظهور دوم خرداد یک دفعه نامش با نام روزنامه ی جامعه در ایران درخشید و تا الان هنوز هم می درخشد

ما اکثرا سید ابراهیم نبوی طنز نویس را می شناسیم. ولی در واقع طنز سومین بُعد مهم داور – لقب سید ابراهیم نبوی – است. اولین بعد داور جامعه شناس بودن او است، بله آقای نبوی تحصیلات دانشگاهی جامعه شناسی دارند، دومین بعد ادبیات است، علاقه ی شدید سید به نوشتن ژانر های مختلف ادبی و سومین که تخصص سید ابراهیم نبوی است طنز است

هفت تا از کتاب های نبوی الان پشت سرم توی قفسه ی کتاب های فارسی ام هستند، به جز این ها کتاب هایی هم از دوستان به دستم رسیده است که خوانده ام، تقریبا هشتاد درصد کل مقالاتی را هم که طی این هفت سال از ایشان در اینترنت منتشر شده است را خوانده ام، الان هم نام ایشان یکی از نام های است که من هر جا ببینم یک لحظه مکث می کنم و دقیق تر نگاه می کنم و اگر اینترنت باشد حتما کلیک می کنم بخوانم چه نوشته است داور عزیز

داور در جوانی از طرفداران معلم شهید بوده است هر چند الان دکتر شریعتی را به شدت نقد می کند. یک انقلابی ِ شدید که فکر می کنم اوایل دهه هفتاد سیاست را می بوسد می گذارد کنار و معروف است به تند خویی و اینکه اول با آدم ها خیلی صمیمی می شود ولی در آخر طرف یک جور هایی از زبان تند داور از او دور می شود

این ها را نوشتم چون یک کتاب باور نکردنی این روز ها از داور در دست هایم بود

سالن 6 - یادداشت های روزانه ی زندان
سید ابراهیم نبوی
نشر نی
چاپ چهارم 1380 – 416 صفحه – تعداد 3300 نسخه – 1850 تومان

حتما روز های میانه ی دوران اصلاحات را به یاد دارید، مخصوصا قبل و سال اول مجلس ششم، که کتابفروشی ها پر بود از کتاب های مربوط به سیاست با تیراژ های بالا، گنجی کتاب هایش دویست هزار می فروخت و کسانی مثل نبوی هر چه چاپ می کردند یک ماه نشده به چاپ چهارم می رسید

تمام این ها با توقیف ها و تهدید ها و همه چیز هایی که می دانیم و همه چیز هایی که می دانیم فراموش شد و الان فقط خاطره ی خوش شان مانده است

آن روز ها شنیدن خبر زندانی شدن یک نفر و آزاد شدن و یا نشدن ش عادی بود – گنجی هنوز از همان روز ها در زندان است

سید ابراهیم نبوی بار دوم که در دوران اصلاحات به زندان افتاد به خاطر ابراز عقاید شخصی اش در نوشته هایش – توهین جزو اتهام هایش بود در طول روز های زندان این کتاب را نوشت

کتاب اول از زبان نبوی طنز نویس شروع می شود و بعد مدت کوتاهی نبوی ادبیات چی در آن می نویسد و بعد هم تحلیل های نبوی جامعه شناس خودش را بروز می دهد

زندان ها جزیره هایی از سکوت اند در بین زندگانی ما. این چیزی است که من از این کتاب – که کامل هم آن را نخواندم چون ذهنم خسته تر از تحمل کتاب بود – فهمیدم

کتاب یک تحلیل جامع است در زبان ادبیات از آن چه در زندان ها می گذرد

کتاب دو بخش اصلی دارد، تا صفحه ی 328 کتاب یادداشت های روزانه ی زندان است که متن دفاعیه ی آخر نبوی هم در آن چاپ شده است، و بعد تا آخر کتاب صفحه 416 واژه نامه ای است شامل واژه ها و اصطلاحات مخصوص زندان

همه ی کتاب می تواند شیرین باشد اگر وقت برایش بگذاری که وقت زیادی را از تو طلب می کند. به عنوان خواننده ی کتاب باید تحلیل گر باشی و باید بتوانی حافظه ات را بیدار نگه داری

کتاب بیشتر به درد کسانی می خورد که درد ایران دارند، برای خوانندگان عادی جالب نخواهد بود

امروز کتاب را به کتابخانه ی دانشگاه پس می دهم، همین یک نسخه از آثار نبوی را در کتابخانه ی دانشگاه دیده ام

سودارو
2005-07-24
پنج و پنجاه و چهار دقیقه ی صبح

July 23, 2005

ساعت دو نیمه شب است که ژوزفینا را خاموش می کنم، تا یک ربع به دو داشتم چشم هام را کور می کردم خیره در متن پی دی اف ِ هری پاتر و شاهزاده ی ناتنی، نسخه ی غیر قانونی ِ بدون ِ کپی رایت که همان صبحش از اینترنت دانلود کرده بودم و فصل نه که تمام شد دیدم که واقعا دیگر نمی توانم ادامه دهم به خواندن، یک نگاهی کردم به فایل های اینترنتی که روی هارد بود و کمی موسیقی گوش کردم و بعد دو گذشته بود که در سکوت شب منتظر خاموش شدن ژوزفینا بودم و فکر می کردم چقدر خسته ام، چقدر زیاد

تمام صبح را خواب می دیدم، یک کابوس سرد وحشتناک، تمام تنم آشفته بود، بدی اش این است که وقتی خواب می بینم بین اش از خواب می پرم و دوباره که می خوابم دوباره ادامه ی همان کابوس را می بینم، دنبال می شود حالا هر چند بار هم که از خواب بپری
.
.
.

بیدار که می شوم صبح است، مثل همیشه خواب بریده بریده ی عصبی پر از فکر و خیال، چشم هایم را می بندم و سعی می کنم به کابوس فکر نکنم، به کابوسی که چهار سال است دارد دنبالم می کند، از دو سال پیش به اوج خود رسید و هنوز هم ذهنم که نا آرام باشد صدای فریاد ها را در گوش هایم می شنوم

هری پاتر هم نمی تواند نجاتم دهد از این زندگی وحشی ام، هر چقدر هم که کتاب جدید وحشتناک توپ و خوشگل باشد، باز هم نمی تواند نجاتم دهد

هیچ چیز نجاتم نمی دهد

ژوزفینا را روشن می کنم همین طور خواب آلو، تا ساعت ده بیشتر اینترنت ندارم و ساعت نه گذشته، می دانم که برادرم هم لابد می خواهد آن لاین شود، و می خواهد، فقط سی و یک دقیقه وقت دارم آن لاین باشم، روزنامه ی روز را می گیرم و گویا و بی بی سی و ایران امروز و وب لاگ هایی که برنامه ی هر روز م است، کامنت هایم را نگاه می کنم و چشم هایم را می بندم، بعد از کابوس تمام شب لبخند می زنم در خطوطی که عباس معروفی برایم نگاشته است، لبخندی تلخ که تمام آشوب های ذهنی ام را دور می کند، دور می کند و می توانم نفس بکشم، بعد ش فکر می کردم هوشنگ گلشیری برای من یک اسم است برای عباس معروفی هر اشاره ی به هوشنگ گلشیری می شود یک خاطره، می شود یک گفتگو، می شود یک تصویر
.
.
.

نمی توانم بنویسم، هزار چیز توی ذهنم آماده شده اند برای نوشتن، نمی توانم بنویسم، نمی توانم


* * * *

کسانی که وبلاگ می خوانند حتما این روز ها که گذشت داستانی که بر نوشی و جوجه هایش گذشت را شنیدند، باباهه، توانسته بود یک هفته ای بچه ها را از مادرشان بدزد و چهار روزی فقط طول کشیده بود که نوشی بتواند این موضوع را ثابت کند

می دانید از آن روز ها یک چیزی توی ذهنم مانده است که می خواهم اینجا بیاورم

می دانید، قانون های کشور ما یک جوری برای همه جالب نیست، ولی توی همین قوانین می شود چیز های جالبی پیدا کرد، یکی از آن ها هم این است که موقعی که می خواهند دو نفر زن و شوهر شوند زن می تواند تعدادی خواسته را رسما در دفتر ازدواجش وارد کند که شوهر مجبور است به آن عمل کند، یکی از آن ها مهریه است، یک تعدادی هم خواسته است که زن می تواند بخواهد ولی قالبا از کنارش رد می شوند و صفحه سفید می ماند، نمی دانم چند نفر از کسانی که ازدواج کرده اند از وجود چنین چیزی خبر دارند؟ فقط می دانم که می شود از آن استفاده کرد، مثلا خورشید خانوم از آن استفاده کرده است و چیز هایی مثل اجازه ی سفر و کار را از شوهر ش پیشاپیش گرفته است

چند سالی است که دارم فکر می کنم که احتمالا یک روز هم من می خواهم ازدواج کنم، احتمالا باید با قوانین ایران ازدواج کنم، خوب فکر کرده ام که چه می خواهم توی این لیست باشد؟

اول بگویم که وقتی من با کسی ازدواج می کنم این قدر قبولش داشته ام که همه چیزم را با او قسمت کنم، پس برای این موضوعات هم به خودم تردید راه نمی دهم

می خواهم همسر آینده ام

بتواند هر وقت خواست از من طلاق بگیرد، همان طور که من می توانم
می خواهم اگر طلاق گرفتیم بچه های مان – اگر بچه ای داشتیم – با توافق خودمان و نظر خود بچه ها وضعیت شان مشخص شود
می خواهم اگر برای من اتفاقی افتاد، مثلا مردم، دیوانه یا بیمار شدم، حضانت بچه ها دست مادرشان باشد، نه اینکه پدر بزرگ یا عمو ی بچه ها همه کاره شود
می خواهم همسرم این اجازه را داشته باشد کار کند، درس بخواند، به سفر برود

بقیه اش را هم بعدا با اون خانومه تصمیم می گیریم

می دانید این را نوشتم تا خانوم هایی که اینجا را می خوانند و هنوز ازدواج نکرده اند به نوشی یک نگاهی بیاندازند و همین الان یک کم بیاستند تا بعدا راحت تر باشند، همان اول که کسی می آید خواستگاری، وقتی می روید توی اتاق با هم حرف بزنید بگویید که چه می خواهید، برای آینده تان نگران باشید، لازم است که کمی بی خیال نبود

* * * *

برای بچه های کلاس

ترم آینده 16 واحد خواهیم داشت، از همان روز های اول بعد از پایان امتحان ها این امکان بوده است که دو بار به دیدار آقای کلاهی بروم و در مورد واحد های ترم آینده صحبت بکنیم، به سرم زده است یک لیست از استاد هایی که دوست دارم برای واحد های ترم آینده اینجا بیاورم، شاید بشود در مورد یک لیست به توافق رسید و آقای کلاهی هم قبول کند این لیست برای ترم آینده باشد، در مورد این لیست با من حرف بزنید

نقد ادبی 1: آقای صباغ
رمان 1: خانوم تائبی
نمایشنامه 2: آقای امیری
ترجمه ادبی 1: آقای کلاهی
نامه نگاری: آقای اسراری
اصول و روش تحقیق 2: آقای کدخدایی – این استاد برای این درس مشخص شده اند
بررسی آثار ترجمه شده ِ اسلامی: آقای قاسمی – این استاد برای این درس مشخص شده اند
انقلاب اسلامی و ریشه های آن: آقای قبولی – می دانم آقای عمویی به این درس علاقه بسیاری دارند، ولی این آخرین فرصتی است که می شود یک بار دیگر در خدمت آقای دکتر قبولی بود

منتظر هستم نظر بدهید

سودارو
2005-07-22

یازده و نیم شب

July 21, 2005

هوشنگ گلشیری

اولین خاطره ای که در ذهنم از این نام دارم بر می گردد به روزی که کاتب – لقب مرحوم گلشیری – فوت شده بودند، فاصله ی زمانی مرگ ایشان با مرگ احمد شاملو نزدیک به هم بود، کمتر از سه ماه، در یک بیمارستان بستری بودند، شب خبر را از بی بی سی شنیدم. بلافاصله هم مصاحبه ای از هوشنگ گلشیری پخش کرد بی بی سی

گذشت تا به فاصله ی کوتاهی از مرگ کاتب مهاجرانی وزیر وقت ارشاد در یک اقدام انقلابی !!!! مهم ترین کتاب کاتب را از توقیف در آورد: شازده احتجاب چاپ هشتمش با همان مهر ممنوع است وزارت ارشاد در بازار پخش شد و به زمان کوتاهی سه بار دیگر – یا بیشتر، درست نمی دانم – کتاب تجدید چاپ شد

چاپ دهم کتاب را یک روز پیش از ظهر خریدم، دبیرستان بودم و یکی از کلاس های آزمایشگاه بود که آن هفته نوبت گروه ما نبود، با یکی از دوستان رفتیم تا علامه و کتاب را از آن جا گرفتم، توی خیابان کمی از آن را خواندم و بعد کتاب را کامل خواندم

خاطره ی شیرینی است یاد آوری خواندن کتاب گلشیری
.
.
.

دو روزی که گذشت یکی دیگر از کتاب های استاد را برای بار دوم خواندم: آینه های در دار. به سرم زده است در مورد هوشنگ گلشیری بنویسم، امیدوارم متن امشب زیادی طولانی نشود، هر چند تمام سعی ام را می کنم خلاصه بنویسم، یادداشت امروز بریده هایی است از ذهنم در مورد چند کتاب از مرحوم گلشیری

فکر می کنم نه کتابی را تا به حال از هوشنگ گلشیری خوانده باشم، بیشتر آن ها نسخه های زمان شاه، بیشتر آن ها امروز توقیف هستند، کلا بیشتر آثار هوشنگ گلشیری هم در زمان سلطنت و هم در زمان جمهوری در توقیف بوده اند. اغلب در زمان سلطنت یک بار چاپ شده اند بعد هم توقیف تا الان. هوشنگ گلشیری یکی از نام هایی است که قرار بود در قتل های زنجیره ای کشته شود، وی از چهره های اصلی کانون نویسندگان ایران بود، یک چهره ی ادبی شاخص و استاد بسیاری از چهره های ادبی امروز که شاخص ترین شان عباس معروفی است

* * * *

شازده احتجاب

مهم ترین کتاب آقای گلشیری شازده احتجاب است. کتاب با شوسون ِ سیمین دانشور در یک سال چاپ شده است: 1348 و از آن زمان هر چند سال یک بار تجدید چاپ گشته تا سال 68 که در زمان میرسلیم وزیر وقت ارشاد کتابش توقیف و چاپ جدید ش در انبار نگه داشته شد – خوب شده کتاب را خمیر نکردند

کتاب 118 صفحه است

پیرنگ – پلات – داستان بسیار کوتاه است: شازده احتجاب در سن پیری از پله ها می رود بالا و وارد اتاقی می شود که دیوار هایش پر از عکس است، همان طور که عکس ها را نگاه می کند و خاطرات گذشته برایش زنده می شود به سرفه می افتد و از بیماری سل می میرد

آقای گلشیری برای نوشتن کتاب چیزی حدود 10 سال در مورد قاجاریه تحقیق کرده اند. کتاب نثر ساده ولی محتوای بسیار پیچیده ای دارد. در تمام طول کتاب از تکنیک جریان سیال روح استفاده شده است

من کتاب را به آدم های مختلف داده ام و یک نتیجه ی آماری ساده گرفته ام: 70 درصد کسانی که کتاب را از من گرفته اند اصلا نتوانسته اند کتاب را تمام کنند، اکثرا از صفحه ی 50 کتاب نمی توانستند جلو تر بروند. شازده احتجاب یک کتاب بسیار جدی است، درک آن نیاز به پیش زمینه ی های مختلفی دارد

ساده بگویم، برای فهم این کتاب کم حجم باید یک دانش معقول در مورد زمان قاجار مخصوصا در مورد دوران ناصرالدین شاه داشته باشید، باید رضا شاه را بشناسید و بدانید که در زمان پهلوی چه بر سر شازده های قاجار آمده است

دو کتاب را توصیه می کنم برای درک کتاب بخوانید قبل از شروع به خواندن شازده احتجاب کردن: یکی خاطرات اعتماد السلطنه، که لازم نیست تمام هشتصد و خورده ای صفحه ی کتاب را بخوانید، بهتر است گزیده اش را پیدا کنید و بخوانید، یکی هم سیاحت نامه ی میرزا ابراهیم بیگ ِ مراغه ای که معتقدم باید روی سرمان بگذاریم این کتاب را با تصویر ِ رئالیسم ی که از دوران قاجار برای مان می دهد

این دو کتاب را که خوانده باشید تازه می توانید اشاره های کوچکی را که سراسر کتاب را پر کرده اند بفهمید: کتاب دارد تمام دوران قاجار ِ زمان ناصرالدین شاه را و رضا شاه را هم برای تان ترسیم می کند

یعنی ما در کتاب در درجه ی اول یک درون مایه ی غنی داریم از تاریخ 150 تا 60 سال پیش ِ ایران

در درجه ی بعد یک درون مایه ی اجتماعی – جامعه شناسی - هم داریم از زندگی یک شازده ی قمار باز، زن باز، بی هویت و پوچ، قلدر، زور گو و ... کسی که سعی می کند شبیه به جد ش باشد: شاه ِ شهید – لقب ناصرالدین شاه بعد از کشته شدن ایشان – این یک تصویر عام است که شامل بیشتر شازده های آن زمان می شود

درجه ی سوم در واقع آن چیزی است که گلشیری می خواسته است بگوید: این که یک مرد می آید و همسرش را در دست های خودش می گیرد، هویت و روح اش را خرد می کند، هیچ چیز برایش نمی گذارد، آن هم زنی کتاب خوان، با سواد، زنده و متفکر که تبدیل می شود به موجودی لاغر که از خروج از خانه هم ممنوع است و به سل مبتلا: و وقتی جسم زن هم مرد شازده در کنار جسد ِ زن با خدمتکار خانه و معشوق اش عشق بازی می کند

نابودی یک انسان توسط دیگری داستان کتاب است

دردناک تر خدمتکار خانه است که بعد از مرگ بانو باید هم نقش خدمتکار را برای شازده بازی کند، هم نقش همسرش را و هم نقش معشوق شازده را، هم شاهد به نابودی شازده و دنیای شازده باشد

این تصویر ها را فقط وقتی می فهمید که مثلا خاطرات اعتماد السلطنه را خوانده باشید، آن جا است که عام بودن این تصاویر را درک می کنید، وقتی تمام خطوط دردناک سیاحت نامه ی ابراهیم بیگ میرزای مراغه ای را می خوانید، وقتی کتاب هایی را که در مورد عصر قاجار است ورق می زنید

شازده احتجاب
هوشنگ گلشیری
نشر نیلوفر – چاپ دهم – 1379 – 118 صفحه – 700 تومان

* * * *

هوشنگ گلشیری استاد نثر فارسی است، کتابی دارد با این نام

معصوم پنجم یا حدیث مرده بر دار کردن ِ آن سوار که خواهد آمد

نمی دانم این کتاب را می شود الان پیدا کرد یا نه، کتاب را از یک نسخه مال حدودا 40 سال پیش خواندم، کتاب فوق العاده سخت است: در یک فضای محو و هذیان گونه در خیالات راوی به نثر تاریخ بیهقی – دقیقا به همان نثر – ماجراهایی تعریف می شوند در مورد یک شهر و مردمانش

کتاب بسیار کوتاه است، درست یادم نیست 65 صفحه یا 85 صفحه، ولی خواندنش نزدیک به یک ماه از من را گرفت. کلا کتاب های گلشیری برای ما که معصرانش بوده ایم سخت اند، احتیاج به زمان داریم که کتاب ها قابل درک شوند

* * * *

کتاب دیگری از آثار کاتب که من را بسیار جذب کرد اولین کتاب استاد است، اگر اشتباه نکنم مجموعه داستانی با نام ِ مثل همیشه

یک به یک داستان هایی که تا عمق روحت فرو می روند و می لرزاندت، کتاب متاسفانه همان یک باز ظاهرا سال ها پیش چاپ شده است و بعد هم سکوت

* * * *

آینه های در دار به اندازه ی شازده احتجاب شهرت ندارد، ولی من آن را شاهکار ِ هوشنگ گلشیری می دانم، کتاب داستان نویسنده ای است با نام ِ ابراهیم که برای جلسات داستان خوانی در اواخر دهه ی شصت یا اوایل دهه ی هفتاد رفته است اروپا: دانمارک، آلمان و فرانسه

در آلمان است که صنم بانو عشق دوران کودکی و نوجوانی را باز می یابد، در پاریس هم را از نزدیک و نه در جلسات داستان خوانی می بینند و گفتگو های شان بخش عمده ی داستان است

پشت جلد کتاب این را نوشته است که می خوانید

پس این سفر هم سفری است به غربت غرب یا جهان رویایی غرب موجود و هم سفری است به اعماق فرهنگ ما، همان تقابل جهان مادی و مینوی. بازگشت به این جهان ملموس، به این هست که ما در آنیم پاسخی است به همه آثار گذشتگان از حی بن یقظان ِ ابن سینا گرفته تا قصه الغربته الغربیه سهروردی، از منطق الطیر عطار و مثنوی مولوی تا بوف کور هدایت و شازده احتجاب همین نویسنده

کتاب سیل گسترده ای از مسائل را مطرح می کند، در اوایل که بحث هایی در مورد دموکراسی می کند انگار بحثی همین امروز انجام شده است نه در کتابی نوشته به سال 1370. وارد بحث ها نمی شوم که خود یک مقاله ی بلند می خواهد، فقط چند سوالی که در کتاب مطرح می شود را می آروم: هدف از نوشتن چیست؟ هویت چیست؟ برخورد با ادبیات چگونه باید باشد؟ ما شکست خورده ایم یا نه؟ چرا نویسنده های هم عصر گلشیری این قدر غمگین می نویسند؟ جایگاه زن در ادبیات ما کجا است؟ ما در برابر فرهنگ غرب کجا ایستاده ایم؟ و هزار هزار سوال دیگر که فقط در 158 صفحه مطرح می شوند

کتاب به نوعی متن زمان حال شازده احتجاب است، که آیا ما هم داریم کسی را نابود می کنیم؟

آینه های در دار
هوشنگ گلشیری
چاپ چهارم – 1380 – 158 صفحه – 1500 تومان
انتشارات نیلوفر

* * * *

گلشیری یک کتاب تئوریک مهم هم دارد به نام ِ : باغ در باغ

کتاب مجموعه ای است از مقالات و مصاحبه های هوشنگ گلشیری در دو جلد و نزدیک به 900 صفحه

کتاب یک کتاب مرجع برای علاقه مندان به ادبیات است، مخصوصا کسانی که تخصصی در زبان های غربی ندارند و نمی توانند مستقیم از کتاب های مرجع استفاده کنند

در کتاب بعد از پیش گفتار به قلم کاتب بخش های زیر می آیند

در نقد شعر – صفحات 22 تا 208
در نقد داستان – 209 تا 532
چند یادداشت – 533 تا 566
یاد یاران – 567 تا 598
در باب ادب کهن – 599 تا 660
سینمای معاصر – 661 تا 694

و مهم ترین و شاخص ترین بخش کتاب که خواندنش را قویا توصیه می کنم
گفتگو ها – 695 تا 853

باغ در باغ
هوشنگ گلشیری
دو مجلد
انتشارات نیلوفر
چاپ اول پاییز 1378 – بها 3900 تومان

* * * *

سعی کردم خیلی خلاصه بنویسم، امیدوارم خیلی بهم ریخته نباشد

در هر صورت، ادبیات دهه ی 80 بسیار به هوشنگ گلشیری مدیون است، مخصوصا به کلاس های داستان ش

مجله ی کارنامه را که بستند 11 شماره در دستان هوشنگ گلشیری بود – سردبیر مجله

کتاب هایش توقیف است، هر چند بنیاد گلشیری دارد سعی می کند زیر نظر همسر ایشان، مترجم قابل ایران خانوم فرزانه طاهری کتاب هایشان را به تدریج در اینترنت بیاورد

تا حالا کتاب های در ولایت هوا و کتاب بسیار مهم ِ کریستین و کید را کامل آورده اند و الان دارند بره ی گمشده ی راعی: کتاب اول تشییع زندگان را می آورند، کتاب ها تا 40 سال منتظر جواز تجدید چاپ مانده اند و الان به اینترنت پناه آورده اند، لازم نیست پولی پرداخت کنید تا کتاب ها را بخوانید

به احترام 40 توقیف کتاب های کاتب به سایت بروید و نگاهی به خطوط جاودان مرحوم هوشنگ گلشیری باندازید

خدایش بیامرزد روح استاد را

سودارو
2005-07-21

یک و سه دقیقه ی صبح

July 20, 2005

تمام روز منتظر بودم تا بتوانم کاست جدیدی را که دیشب گرفته بودم گوش کنم، تمام روز در یک حس نا امیدی منتظر بودم و الان شب شده است و می دانم که فردا هم نمی گذارد کاست را بگذارم توی ضبط: چهار کنسرتو برای هورن اثر ولفانگ آمادئوس موتسارت، با اجرای هربرت فون کاریان

تمام روز در قرص های مسکن، سر گیجه و باقیمانده ی سردرد دیروز گذشت. تمام روز تمام تنم تلخ بود در خطوط آینه های دردار که می خواندم و می خوانم و چشم هایم گیج می رود و روحم می لرزد، تمام روز خستگی بود، عصر پناه بردم به خانه ی مجید، برایش کیف سی دی ام را بردم و هر چه خواست ریخت روی هارد، سی دی کریس د برگ ام را هم دادم برای خودش، تمام کاست هایش را تا سال 2000 داشت، می خواهم دور باشم، می خواهم از همه چیز دور باشم

دیشب 13 ساعت یک سره خوابیدم، یعنی نه همه اش یک سره، وحشتناک سر درد داشتم، حالت تهوع و سر گیجه، نتوانستم هیچ چیزی بخورم جز قرص مسکن، نمازم را یک شب خواندم، وقتی که دیگر سرم گیج نمی رفت

عصر دیروز رفتیم با مازی برای برنامه ی نقد ادبی سمر، ولی خوابگرد اشتباه نوشته بود، فکر می کنم سه سالی باشد که به دانشگاه ادبیات سابق در سه راه ادبیات می گویند جهاد دانشگاهی، و خوابگرد گفته بود بروید به دانشگاه ادبیات و سالن فردوسی، ما هم رفته بودیم پردیس، فقط کارگر های دانشگاه بودند و یک عالمه گربه و کلاغ، دربان دانشگاه ادبیات گفت که اینجا سالن فردوسی دارد ولی برنامه ای نداریم، گفت دانشگاه اصلا بعد از ساعت یک بعد از ظهر بسته است

ما هم یک کم دیگر نشستیم و بعد هم رفتیم پارک دوباره نشستیم و حرف زدیم، به سرمان زد که شاید جهاد دانشگاهی باشد، ولی گفتیم اگر بود یک اسم ازش می آوردند، توی خوابگرد نوشته بود فقط دانشگاه ادبیات فردوسی، ما چه می دانستیم توی جهاد هم سالن فردوسی هست و برنامه آن جا است

آمدم خانه توی راه کاست موتسارت را خریدم. رسیدم سر درد اذیتم می کرد، خوابیدم، یازده بیدار شدم و قرص خوردم و خوابیدم و یک بیدار شدم نماز خواندم و نمی دانم تا صبح چند بار دیگر بیدار شدم و باز خوابیدم

نمی دانم

صبح بردارم بیدارم کرد، می خواست آن لاین شود، نه و نیم صبح بود، تا حدود سه بعد از ظهر نشسته بود پشت کامپیوتر، وقتی دانشگاه می رفت وقتی مشهد بود همه اش کار هایی داشت که انجام دهد، تابستان پارسال من تمام کار هایم را با کامپیوتر به حداقل ممکن رساندم تا روزی بیش از 8 ساعت بتواند روی پروژه هایش کار کند، عید که شد کنکور ش را داده بود و دلش می خواست با کامپیوتر بازی کند، الان که من باید درس بخوانم چون آقا منتظر مانده اند برای نتیجه ی کنکور و عصبی هستند باز هم دوست دارند با کامپیوتر کار کنند و من خیلی خود خواهم که می خواهم درس بخوانم، من خیلی خود خواهم که بگویم کار دارم، من خیلی خود خواهم، می دانم بار ها سرم این موضوع ها را داد زده است

و من امروز کامپیوتر را نمی خواستم، فقط می خواستم سر صدای بازی اش نباشد تا بتوانم یک ساعتی موتسارت گوش کنم، فقط همین را می خواستم، عصر که بیدار شدم دوست ش اینجا بود، بدون اینکه زنگ بزند آمده بود، من هم زدم بیرون، یک ساعت و نیمی بیرون بودم شاید آرام شوم و توی اتاق مجید یک ربعی موتسارت گوش کردیم، وقتی برگشتم باز هم پشت کامپیوتر بود تا دوازده شب، من درس نمی توانم بخوانم توی این فضا، سعی کردم به کتابخانه ی دانشگاه پناه ببرم، ولی این قدر سر و صدا است که نا امید شدم، می خواهم بروم کتابخانه ی مسجد الرضا، اگر آن جا نشد نمی دانم چه کار باید بکنم

اصلا نمی دانم چه کار باید بکنم

اصلا نمی دانم

از سه روز پیش که کامپیوتر را روشن کرده بودم هنوز صفحه ی دسک تاپ نیامده گفت می خواهد آن لاین شود و می دانستم که ساعتش می گذرد پا شدم و نشست و پنج دقیقه بعد بازی ش را آورد و تا موقع ناهار هم نشسته بود بی آن که حداقل بپرسد کامپیوتر را روشن کرده بودی کاری داشتی یا نه؟

نشست، نشست و فقط نشست

* * * *

متن بالا را می نویسم و توی فایل های اینترنتم غرق می شوم شاید آرام شوم، عصر با صدای بلند گفتم که فردا می روم دانشگاه و بعد از ظهر بر می گردم، دیروز صبح می خواستم بروم نشد، مهمان برای مان آمد، نمی دانم چرا خبری از نمره های درس آقای کدخدایی نمی شود، تمام نمره ها را داده اند و این مانده و هر کسی هم می شناسم خبری از نمره ها ندارد، چهار شنبه ِ گذشته آقای کلاهی را دیدم و ایشان گفتند چک می کنند، نمی دانم نتیجه چه شد، نتوانستم بعد از آن به دانشگاه بروم

امروز می روم ببینم دانشگاه چگونه است

سودارو

July 18, 2005

تمام شب حس ترس آرام در وجود م رخنه می کرد

تمام شب و صبح همه چیز مثل درد کوچکی میان نفس هایم بود. سراسیمه چشم هایم را بستم و پناه بردم به صدای کوچکی در گوش هایم . . . به رویاها، به تصاویر، به دیشب، به گذشته، به امروز فکر کن، به امروز فکر کن، باید بروی اینجا، می خواهی عصر بروی جلسه ی نقد کتاب، فکر کن به دیشب، به پیانو، به شوپن، به باخ، به انگشت های دوستت که نرم روی کیبورد حرکت می کرد، فکر کن به حرف ها، به قدم زدن، به رفتن به کتابفروشی علامه، فکر کن دیشب تو با آینه های در دار ِ هوشنگ گلشیری و دوستت با فاوست ِ گوته ترجمه ی م ب آذین در دست، ساعت یک ربع به ده شب توی خیابان راهنمایی داشتید تند تند راه می رفتید و دوستت چیزی می گوید و تو دست هایت را باز می کنی و از ته دلت می گویی خل باش، و دوستت خوشش می آید، از رضایت چنان فریادی می کشد که دو تا خانوم جلویی نیم متری می پرند بالا، فکر کن به همه چیز و به این فکر نکن

فکر نکن

حس اندوه میان ترس هایم رشد می کند

و انگشت هایم دروغ نمی گویند، وقتی تمام دستم می لرزد که می خواهم روی کیبورد تایپ کنم امروز
.
.
.

سال ها بود این حس را نداشتم، چرا در مورد آرشیو آهنگ ها و فیلم ها و کتاب های دوستت توی تلفن صحبت کردی؟ مدت ها است که می دانی باید با تلفن دقت کنی و دیشب دقت نکردی و دلت آرام نمی شود که مبادا بعد ها مشکلی پیش بیاید سر همین تلفن

دو خط تلفن بود که می دانستیم که شنود می شود . . . مال سال ها پیش است، مال سال ها پیش، مدت ها بود حس نمی کردم که یک نفر دیگر آن سوی خط دارد گوش می کند

الان، الان چرا فکر می کنی خط ت شنود می شود؟ نمی دانی، نمی دانی و فقط حس می کنی، همین، فقط حس می کنی شنود می شود
.
.
.

از اولین دقیقه ی شانزدهم جولای درب کتاب فروشی ها در انگلستان، امریکا، استرالیا، نیوزلند، هند و ... باز شدند. هزاران نفر منتظر بودند، ماشین های مخصوص دارند بسته های کتاب هری پاتر را حمل می کنند، فقط آمازون یک و نیم میلیون نسخه سفارش برای روز اول گرفته است، یک سایت دیگر در هر دقیقه 300 سفارش را ثبت کرده است، هفتاد کودک که در یک مسابقه ی خاص انتخاب شده اند با درشکه به قصری در ادینبورگ برده می شوند، جی کی رولینگ از دیواری از دود به میان کودکان می آید، کتاب در دست و شروع می کند به خواندن فصل اول، هزاران نفر در کتابفروشی ها و خیابان ها جشن گرفته اند، بیش از یازده میلیون نسخه از کتاب برای روز اول آماده شده اند و
.
.
.

سرم گیج می رود، خبر ها را می خوانم، چشم هایم را می بندم، کامپیوتر را خاموش می کنم و گوش می کنم به سکوت و صدای هیاهوی خیابان راهنمایی، به صدای بوق، به صدای پارس ِ هنری، سگ ِ همسایه، گوش می کنم به سکوت و فکر می کنم به این مسئله ی کوچک ِ لعنتی که کردیت کارد نداری، که توی دوستان و آشنایان توی مشهد ت کسی کردیت کارد ندارد، که تمام فاصله ی تو و هری پاتر 29 دلار و 27 سنت است، که دوستت ماه ها است دنبال راهی است که کتاب را بخرد، بله راه هایی برای تحریمی ها هست، بیش از دو برابر قیمت بدهی و کتاب را بخری و تو
.
.
.

سرم گیج می رود. می نشینم و فکر می کنم لابد تا چند ماه دیگر یک نفر از یک جایی کتاب را می فرستد، از نیوزلند، استرالیا، ژاپن، کانادا . . . یک جایی یک نفر هست که می شود کتاب را بفرستد، فکر می کنم و فکر می کنم و چشم هایم را می بندم

لعنت به این تحریم های ایران
لعنت

فراموش نمی کنم، مامان قرصی می خورد که از سویس می آید ایران، مدت ها این قرص در لیست دارو های بیمه نبود، تورم در سویس تقریبا وجود ندارد، ولی این دارو هر چند ماه یک بار قیمت ش دو برابر یا بیشتر می شد، به لطف تحریم ها، به لطف واسطه ها و دلال ها، خوبی ش این است که الان دارو در لیست بیمه قرار گرفته است

جایی می خواندم که هر یک بار مرگ بر امریکا که گفته ایم حداقل دو دلار به ضرر ایران شده است، همین الان هر سال حداقل 2 میلیارد دلار مستقیما از تحریم ها ضرر می کنیم، به جز ضرر های غیر مستقیم
.
.
.

وقتی خواب آلو از خانه آمدم بیرون، با تمام حس ویرانی درونم، با تمام آشفتگی، کوله ی سبز رنگ همیشگی بر دوش، وقتی رسیدم جلوی خانه ی دوست، خواهر ش گفت رفته اند بیرون، مکثی لازم نبود، هر دو شان را دیدم که دارند می آیند، می خندند و بلند بلند حرف می زنند و می آیند، پس از دور اینجور ی هستیم، به قول خودمان نابغه بعد از این، اسمی که به خودمان می گفتیم

دم در به مجید می گویم که چرا چهارشنبه اون جوری جواب دادم، در مورد مادر بزرگم می گویم و ناراحت می شود که می گفتی مجالس را می آمدم، لبخند تلخی روی صورتم را پر می کند، می رویم بالا و هنوز نرسیده دو تا مجید ها می روند سر پیانو و مجید که از تهران از پیانو دور بوده است انگشت هایش را گرم می کند، من می دانم که باید آرام یک گوشه ی تخت بشینم و نگاه کنم و حواسم باشد موقع نواختن پیانو حرف نزنم، می دوند، باخ، شوپن و ... می دوند میان تمدن بشری، حرف می زنند بینش، من واژگان حرف هاشان را نمی دانم، از موسیقی هیچی نمی دانم

یک ساعت و خورده ای مثل آدم های خوب نشستیم و لیوان های شربت آلبالو در دست حرف زدیم، در مورد فاوست، در مورد فیلم های دیوید فینچر، در مورد جیمز جویس، در مورد عشق، در مورد زندگی، که چرا هنرمند ها زندگی شان با هم به طلاق می رسد، در مورد زن صحبت کردیم، در مورد زندگی آینده، در مورد موسیقی، سی دی، در مورد هزار چیز حرف زدیم
.
.
.

همراه مجید زنگ می زند، دوست نزدیک ش است، با دختر ش گرفته اند شان، 50 هزار تومان می خواهد برای رشوه، تمام آرامش مان به هم می خورد، مجید زنگ می زند خانه پول بگیرد، می رویم، یک مجید به یک سمت و من و مجید دیگر به سمت علامه، به خانه زنگ می زنم که دیر تر می آیم، نزدیک سر سه راه مجید دوباره می آید، دوستش گفته بیاید سر سه راه، همین جور که می رویم مجید عصبانی است، که این چه مملکتی است، که یعنی چه که گرفته اند شان، که باید رشوه بدهی، که اینجا جای زندگی نیست، که اینجا جای زندگی نیست، بر می گردم به سمت مجید دیگر می پرسم تو فکر نکرده ای برای رفتن؟ هنوز فکر جدی نکرده است، مجید دیگر می خواهد برود، من می خواهم بروم، خیلی ها می خواهند بروند
.
.
.

از علامه آینه های در دار ِ هوشنگ گلشیری را می خرم، سال ها پیش خوانده ام ش، با نه کتابی دیگر از هوشنگ گلشیری، کتاب را می خرم و توی راه ورقش می زنم و می گویم به مجید که کتابی می خواهم که جذبم کند، که کتاب های فارسی ای که دارم برایم جالب نیست، کتاب را در خانه دستم می گیرم و تمام تنم می لرزد در خطوط ، دیوانه می شوم و کتاب را می بندم و نفس نفس می زنم
.
.
.

چشم هایم را می بندم، میان ذهنم یک تصویر کوچک از چشم هایت می خندد، من در حس خود ویرانی ام، من ویرانم، بد جور خرابم، رد می شوم از مقابل تمام دکه های تلفن کارتی ِ لعنتی و نمی توانم زنگ بزنم، نمی توانم زنگ بزنم، دیشب فکر می کردم درست است که من از مرگ نمی ترسم، درست است که احتمالا مستقیم دک می شوی توی جهنم، ولی از مرگ نمی ترسم، مرگ ترسناک نیست
.
.
.

دیده ای خیلی چیز ها انگار قبلا برایت اتفاق افتاده است؟ که دیده ای این واقعه را . . . سرم را تکان می دهم، آره، بار ها، بار ها

می دانی، همه چیز بد جوری تکراری است، بدجوری تکراری
.
.
.

سودارو
2005-07-18
شش و پانزده دقیقه ی صبح با فریاد های مارک آنتونی و استینگ در گوش هایم

July 16, 2005

به نام حقیقت هستی بخش

این متن را چند وقت پیش آماده کردم، منتظر موقعیت برای منتشر کردنش در وبلاگ بودم، امروز آن روز است: شانزدهمین روز در شانزدهمین ماه ی که وبلاگ می نویسم

* * * *

روز های پایانی سال ِ هشتاد و سه بود. از یک دیدار دوستانه در کافی شاپ ِ فلامینگو بر می گشتم، نتیجه ی دیدار قرار برای کار روی مجله ی اینترنتی کافه شبانه بود. تمام بعد از ظهر باران باریده و من هم منتظر دوستان نیم ساعتی زیر باران تند ایستاده بودم. داشتم بر می گشتم و خیابان احمد آباد شلوغ بود و پر از آدم هایی که برای خرید عید داشتند خود شان را می کشتند

همین طور که قدم می زدم و آدم ها را تماشا می کردم و مواظب ِ چاله های پر از آب بودم، توی ذهنم شعری را نوشتم که شد بخش اول سرود ِ سرد

قرار بود این شعر هفت بخش داشته باشد، ولی فقط سه بخش اولش را نوشتم، شاید یک روزی دوباره آن را دستم بگیرم و کاملش کنم. مهم ترین مسئله برایم در مورد این شعر این است که متن آن را با کامپیوتر نوشته ام، نه روی کاغذ. قبل از هر بخش یک توضیح کوتاه می آورم که شعر قابل درک باشد

این یک شعر داستانی نیمه کامل است، چون ما شعر های داستانی خیلی کم داریم شاید اعتراض بر انگیز باشد، ولی مهم نیست

یک مسئله هم این که من یک جور هایی، مخصوصا در بخش سوم، رفته ام سراغ جمله های بلند برای شعر، درست است که ما غالبا شعر نو را با جمله های کوتاه می شناسیم، ولی در ادبیات امریکا، کسانی مثل والت ویتمن و ره روانش، شاعران بیت، طرفدار جمله های بلند هستند، در واقع جمله هایی که بازمانده اند از سبک جمله های بلند و شعر گونه ی کتب باستانی، مثل کتاب مقدس – تمام کتاب های عهد قدیم و عهد جدید – می خواهم بیشتر روی این نوع شعر ها کار کنم، یعنی فقط اگر یک کم زنده تر باشم می خواهم روی این نوع شعر ها کار کنم


* * * *


سرود سرد


برای زندگی، مرگ و عشق


اول: سرد در تنم


توضیح: بیشتر از پوچی زندگی روزمره مردم طبقه متوسط به بالای شهر های بزرگ، همان طور که گفتم فقط دارم دیده هایم را از روز های قبل از سال نو می نویسم، توی ذهنم فکر می کردم آدم فاحشه باشد خیلی بهتر است تا عین این مردم باشد، حداقل برای شرافتی که نداری لبخند غرور نمی زنی


خاکستری
امواج بی پایان

و رد می شوی از مقابل
آدم های کوچک ِ با درد های کوچک ِ روز های روزمرگی
لباس ت موج بر می دارد
برای یک لحظه لبخند
در برابر ت پسری لبخند ش را نمناک می کند در شوری لب هایت
چشم هایت را می بندی
خیابان شلوغ
شلوغ
و هوای زنده ی بعد از یک باران
یک باران سپید که تمام آرزوهای کوچک لرزان را در برابر
کلمه ی افسوس
سکوت می کند
وقتی به این آسانی در تصاویر غرق
با چشم هایی نا باور برای تمام اشک ها
با این تن سرد ِ آشفته
که میان دستانت تاب می خورد
می رقصد
سر می خورد
سر می خورد
غرق می شود

چلیک

چلیک

کفش های سیاه در راه رو های تنگ پیاده رو
تمام آدم های ِ تلو تلو رد می شوند
بی هیچ مفهومی
در تصویر بی شکل اندوه
صدایی نیست
هیچ، هیچ پهنه ای صدایی
خنده های کودکی در خاموشی می خندد
هیچ
یک لحظه برجای ت خشک
سرد
اندوهناک:
چشم ها
را
باید
بست
و نفس ها را حبس:

قلبم دارد میان انگشتانم
خونی
می لرزد
تمام تنم دارد می لرزد
می لرزد هوا، خیابان، نفس هایم ترک خورده
دست دراز می کنم
خون دارد قطره قطره در خیابان موج می خورد
خون ِ سرد ِ بی حرکت
و من
من
من چشم هایم را می بندم
در تمام لحظه ای که داری میان تنم سر می خوری
و درد برای یک لحظه
فقط برای یک لحظه میان تمام تنم تیر می کشد
نفس ام را هم که حبس می کنم

فراموش نمی شود
هیچ
هیچ
هیچ راهی برای فراموشی نیست
هیچ دروازه ای برای فرار
هیچ
هیچ
هیچ

و من
من
فاحشه ی غمگین این شهر سپید پوش ام
در تمام روز های دوان دوان ِ سالی نو

من می ایستم
و هر کس
هر کس
می تواند سرک
میان تنم
آرام
آرام
بکشد
با نفس های هوس آلود دگمه های تنگ
را
بگشاید
و میان دود ها غرق ام کند
و من برای یک لحظه میان درد سقوط کنم
پایین
پایین
پایین
.
.
.
دست هایم عرق کند
و سرد
سرد
سرد مثل روزی که تمام شبش برف باریده باشد بر سطح تمام
زندگی
و سرد باشد تمام نیمکت های یخ زده ی تمام پارک ها
مثل من
من
من
فاحشه ی کوچک ِ آواره
در تمام راه های بی پایان
بی پایان
.
.
.

باد
باد سرد می وزد و تمام برگ ها، شکوفه ها
لبخند ها مثل تگرگ می ریزد
تنها می ایستی
باد سرد در نفس هایت یخ می زند
در تمام هستی دارد می وزد
سکوت و می ایستی
و آدم ها ی دوان دوان ِ روز های عید
دارند تمام سطح خیابان را می خرند
و می دوند
و می دوند
و به خط پایانی که نیست نمی رسند
نمی رسند
ایستاده
پوزخند
و دست هایت را در جیب مشکی مشت
می لرزد پاهایت
و نگاهت در چشمان پسری که هوس دود می کند
محو می شود
در سطح انگشتان برگ های سیاه ِ سبز
و تو هنوز هم مانده ای
در چاله های آب که دور ت را پر کرده
مانده ای
و نفس نفس می زنی
قلبت دارد روی زمین خشک می شود


* * * *

دوم: سرد در تولد

توضیح: ترکیب سه موقعیت است، اول تولدم در بیستمین روز سال نو در سال 1363، نزدیک های صبح، خیلی سخت به دنیا آمدم، می گویند مامان را خیلی اذیت کردم تا این پسره آمد اینجا، ترکیب کرده ام این موقعیت را با سال 1377، اگر اشتباه نکنم در تاریخ، شاید یک سال جلو تر باشد، تنها زمانی که تلاش کردم خودم را بکشم، یک روز سرد زمستانی بود و برف می بارید، سومین موقعیت هم بر می گردد به نوزدهم فروردین سال 1375، روز بعد از مرگ مادربزرگ، که خواهرم و پسر کوچک ش در تصادف رانندگی کشته شدند، روز قبل از جشن تولد من، هر سه موقعیت با هم ترکیب می شوند

برف
سر می خورد و
در لبم خشک
بلند می شوم و
خشک
در پهنای
تمام
آسمان
تنها ابر آبی هم دارد می گرید
کور در تمدن بشری و چشم هایم باز
و صدایی خندان
و من متولد شده ام

روز آفتابی بود و هوا ولرم مثل یک لیوان شیر کاکائو که روی میز
کافی شاپ مانده در انتظار
وقتی بیرون همه چیزی گم
گم شده بود
چشم هایم دیگر کور
و من در ساعتی که چهار بار نواخته بود چشم هایم را باز کرده بودم
یک نفر لبخند زده بود
و من داشتم فکر می کردم این ورود هم
این هم نبود
نبود
راحت نبود

سرم را خم کردم و تمام کودکی ام گریخت
مثل یک لیوان از دستم سر خورد
و روی زمین خورده هایش سرخ شد در رنگ
خونی که همه جا را پر
همه جا را غریب
همه چیز را سرد
سرد
سرد
و چشم هایم خیره مانده در تنها ترین اتاق های زندگی
وقتی بازگشت به گذشته یک سرود غمگین
یک لحظه از مرگ
وقتی فکر می کنی از آن لحظه که در چهار بار نواخت ساعتی تو متولد می شوی
و بعد آفتاب است که بر شهر می تابد
و بعد یک موشک است که می خندد: من، جنگ، آرزو، آرزو
و کسی همان لحظه می میرد
من گریه
گریه می کردم و دست هایم از تمام زندگی کوچک تر بود
قلبم از تمام آسمان سرد تر

برف می بارید در آن روزی که من در میان خیابان
طولانی
طولانی
طولانی
میان اشک هایم داشتم فکر می کردم از آن لحظه
تا
زمانی که انسانی در صورت من متولد شده بود
که من نبودم
که من نبودم
که من هیچ وقت من نبودم در میان تمام آرزو های سیاهی
که در تنم می سوخت
وقتی چشم هایم را باز کردم و دیدم
در لبخند م یک نفر دارد گریه
.
.
.
میان مجرا های سکوت چرخ خوردم
چرخ خوردم و گیج از لگو های چوبی
شهر ساختم و سکوت و زندگی
و شهر و انسان ها
و شهر و یک نفر دارد آن جا می گوید: بابا آمده
.
.
.
ساختم و گیج خوردم
و در خیابان خاکستری هیچ کس نبود
در ماشین ها و رهگذر ها و تمام خانه ها هیچ انسانی نبود
و من داشتم گیج می خوردم وقتی برف تمام تنم را نمناک کرده بود
و تمام وجودم سرد
مثل تمام آسمان
که می بارید
می بارید
غم بی پایان و من داشتم یخ می زدم


* * * *


سوم: سرد در بلوغ


توضیح: آدم یک روزی بزرگ می شود، نه؟ تمام روز های بعد از بهار 75 مثل یک تصویر مسخره از هاله های بی بویی است که برایم شده اند زندگی، همه اش آن تصادف بی خود نبود، که خواهر و خواهر زاده ام توی پیاده رو کشته شدند، نه، تمام آدم بزرگ های عزیز که امیدوارم سر به تن شان نباشد، تمام شان دست های شان در دست های هم محکم ساختند تا از من موجودی به سردی چشم هایم ساخته شد، آن چنان بی رحم که هنوز ندیده اید، سال های بلوغ برای من نابودی کسی بود که من بودم


تصویر ساکن ِ بی حس در تمام برگ بی رنگ قهوه ای
نقش می بست
و بی حرکت تمام اجسام در پوچی هوا چرخ می خوردند

فکر می کردم از پشت پنجره تمام دنیا زیبا است
فکر می کردم تمام آدم ها دارند راست می گویند وقتی لبخند
و دست های شان را در جیب مچاله
فکر می کردم و آرام آب نبات پوک را مک می زدم
پشت پنجره با پرده های سفید و
هوای ساکت ِ خفه

پشت پنجره و تمام خیابان آن دور ها دارد سُر می خورد
با تمام آدم ها و احساس ها و خیانت ها و شهر و ماشین ها
و

ز
ن
د
گ
ی

سرد
سرد
سرد

و من داشتم می شمردم تمام روز ها را
کتاب ها را
تلویزیون را
بی حسی را
باور داشتن را

می شمردم و اعداد گم می شد گاهی که سرم را بلند می کردم
و باد را می شمردم که داشت از برگ های سبز
زرد
سوخته ی
درخت گردو رد می شد و لبخند
هنوز داشتم لبخند
.
.
.
تابلو پر بود از حرکت
پر بود از تمام زندگی
و من داشتم دست هایم را گرم می کردم وقتی
صدای خسته ی روز ها در میانه ی فروردین شکست
و در میان خرده شیشه ها من بودم تصویری آشفته در
پهنه ی آسمان
تصویر تنها ی دور افتاده ی محو
تصویر ی که داشت می مرد

کسی نگاه نمی کند؟

چشم هایم را باز می کنم و می گویم این
می گویم آن
می گویم وقتی هوا گرم بشود و شکوفه ها صورتی بشوند برویم در
گلبرگ ها غرق شویم

کسی نگاه نمی کند؟

وقتی هوا سرد شد برویم توی هوای یخ زده لی لی بازی کنیم
و بخندیم و وقتی شب شد می شود یک کتاب قشنگ خواند
می شود رفت درون سر سرا به تار های عنکبوت خندید
می شود وقتی ساعت زنگ می زند بی خیال به سقف نگاه کرد
به تصویر نا محسوس زندگی و فکر کرد هنوز هم می شود خوابید
با چشم های بسته در کرختی تمام گرمای تخت

کسی نگاه نمی کند؟

وقتی سردم می شود می روم لباس می پوشم
و کنار خیابان می پوسم
نگاه می کنم به تصویری که می گذرد از مقابلم از خنده های نا ممکن
خودم را در هم می پیچم با کاپشن و سکوت و هوایی که از من گرم تر می شود
وقتی بر می گردم و در های خانه هنوز سکوت کرده اند
در های خانه هنوز هم محو می شوند در کوچه وقتی نزدیک می شوم
و تمام استخوان هایم یخ می بندد

کسی نگاه نکرد؟

و تمام روز ها روی خورده شیشه های نیمه ی فرودین راه می رفتم
پوک
ترک خورده
سرد

کسی نگاه نکرد؟

خون میان تمام پرز های فرش را پر کرده بود
خون داشت میان نفس هایم خشک می شد
و من هنوز هم پاهایم زخمی می شود وقتی می خواهم از عرض خانه رد شوم
و بگویم سلام

هنوز هم خون میان تمام راه ها را پر می کند وقتی می خواهم قدم بر دارم
من سردم است
من سردم است
در تمام روز های تابستان
در تمام روز های بهار
در تمام برگ های پاییز
من سردم است و هیچ کس
هیچ کس
هیچ کس نگاه نمی کند
من آدمسم را باد می کند و فوت می کنم در هوا
در هوای پوچ و آدمسم را باد می کنم و
باد می کنم
و باد می کنم
و هیچ کس
هیچ کس نگاه نمی کند
وقتی صدایی در میان اتاق دارد داد می زند در هوای راک
من فکر می کنم که بزرگ شده ام
فکر می کنم و پرده ی قهوه ای را می کشم
و خودم را حبس می کنم در انتهای تصویر تابلوی کوچکی که
دارد در انباری خاک می خورد
تابلوی کوچک سبز رنگی که در آن چند پسر دارند می خندند
می خندند
و در میان جاده ی روستایی دور می شوند

من کاپشنم را دور خودم می پیچم و گرم تر است تمام
هوا از درونم


بهار هشتاد و چهار


* * * *

شعر را که نوشتم اول از همه در یک عصر چهارشنبه ی قشنگ دختر جهنم خواند ش در یک کافی شاپ ِ شلوغ سر چهار راه بهار، خیابان سجاد، گفت پر از تصویر است ولی زبان ش خیلی قدیمی است، به خاطر دخترم بخش اول و دوم شعر را تغییر هایی دادم، جمله ها را کوتاه تر کردم، و ها را حذف کردم و تعدادی از تکرار ها و فعل ها را هم کنار گذاشتم

بعد دادم ش به پرستو تا بخواند و او هم خواند، سر کلاس معارف، بعد به من گفت انگار خود ت یک بار بعد از نوشتن هم نخوانده بودی اش، فقط بعضی از بخش های ش را پسندیده بود، خیلی با هم بحث نکردیم

بار سوم سر کلاس سیری در تاریخ ادبیات انگلستان بود فکر می کنم، که اول روی پرینت شعر توضیح هایی در مورد خطوط نوشتم و بعد هم دادم ش به هم نام که بخواند ش، خواند و این بار یک نفر شعر را پسندید، فکر می کنم چون توضیح داده بودم در مورد شعر خواندنی شده بود، امشب که دارم شعر را آماده می کنم تا شعر را اینجا بگذارم، دوباره توضیح ها را نوشتم که شعر قابل درک باشد

امیدوارم یک روز دوباره شعر را دستم بگیرم و کامل ش کنم

سودارو
2005-07-07

پنجاه و یک دقیقه ی بامداد

من شاید چند روزی اینجا را آپ دیت نکنم، البته فقط چند روزی، کوتاه خواهد بود


یک فلش برای زمینی که ما در آن هستیم، ضد خشونت و برای صلح، هر چند پوچ گرایانه

http://www.bozzetto.com/Flash/Life.htm



July 15, 2005

کافی نیست این احساس که برای گنجی نگران باشیم، فکر می کنم برای ما که توی خانه های مان هستیم بهترین کار حمایت از اندیشه های گنجی است، می خواهم کتاب تاریک خانه ی اشباح اکبر گنجی را دوباره بخوانم، این طوری فکر می کنم بیشتر در خدمت مبارزه ی اکبر گنجی باشم، البته الان دارم سالن شش را می خوانم از ابراهیم نبوی که یک تصویر به من می دهد که اصلا زندان برای یک روزنامه نگار چیست؟ اگر نمی خواهید مطالعه کنید برای گنجی دعا کنید

* * * *

دوست عزیزم در وب لاگ بر ما چه گذشت؟ شاکی بود از بایکوت خبری مسابقه ی مقاله نویسی که دارد با گروه دوستان به انجام می رساند، عزیز ما، درست است که من لینک مسابقه را دیده بودم ولی هنوز آن قدر ذهنم آزاد نبود که برایت لینک بگذارم اینجا، ببخشید، امیدوارم این پست جبران کند

برای اطلاعات بیشتر بروید اینجا

http://atamadon.blogspot.com/2005/07/blog-post_111718663049535714.html

موضوع مسابقه در مورد اعدام است: آيا با لزوم مجازات اعدام در جامعه موافقيد يا نه؟ اگر نه، پشنهاد جايگزين چيست؟

هفده روز بیشتر از مهلت مسابقه نمانده است

دوستان را به شرکت دعوت می کنم، شاید هم خودم توانستم یک گوشه ای وقت بگذارم و برای مسابقه یک مقاله بنویسم

* * * *

چند روز پیش بود که یک دوست از من در مورد وبلاگ نویسی پرسید، درست یادم نیست کدام وب لاگ نویس بود، من هم چند تا چیز که در وبلاگ نویسی یاد گرفته ام – مخصوصا در جذب خواننده - را اینجا می گذارم، اگر دیدید چند تایش به این وبلاگ نمی خورد، تقصیر این است که من از طراحی وب لاگ هیچی نمی دانم

در یک مورد مشخص وبلاگ بنویسید
یعنی اگر ادبی است ادبی باشد، اگر در مورد اینجا می گویید که یک جور نیست جواب بدهم که اینجا یک وبلاگ شخصی است، یعنی که من فقط دارم در مورد ذهنیت خودم می نویسم، حالا ذهنیت من در موارد مختلف بروز می کند، شعر یا اجتماع، یا سیاست، خود من هم خیلی مقید به قوانین نیستم، مگر نه این وبلاگ را به دو یا سه وبلاگ تقسیم می کردم، می دانم این کار را بکنم هیچ کدام وبلاگ آدمی زادی نمی شوند، ولی اگر تازه کار هستید، سعی کنید در یک روند پیش بروید

مواظب باشید فونت به اندازه ی کافی بزرگ باشد، دقت کنید که طرح زمینه مانع خوانده شدن متن نشود
مثلا در وبلاگ انیگما من به این موضوع انتقاد دارم که اصلا با عکس پیش زمینه نمی شود متن را خواند، باید تمام صفحه را سلکت آل کنم تا سیاه بشود و دید چه نوشته شده است

مرتب بنویسید
نگذارید وبلاگ تان برای یک ماه خاک بخورد و بعد شش روز پشت سر هم بنویسید، این اشتباه است، طوری بنویسید که من خواننده بدانم اگر مثلا هر روز به این وبلاگ سر بزنم یا هر دو هفته یک بار می توانم متن جدید را ببینم، این طوری خواننده های تان را حفظ خواهید کرد، پیدا کردن خوانند در وبلاگستان کار راحتی نیست، نباید بگذارید خواننده های تان از دست بروند

آن چیزی را که دوست دارید بنویسید
آدم به خاطر محدودیت های اجتماع مجبور به حدی از خود سانسوری هست، رد نمی کنم این حرف را، خودم سه روز پیش فکر کردم یک متن اعتراف گونه بنویسم، یک ساعتی توی ذهنم بود بعد انداختم ش بیرون، از جانم که سیر نشده ام. ولی این دلیل نمی شود که آن چیزی را می شود نوشت را همان طوری که می پسندم ننویسم: توی وبلاگ های تان خودتان باشید، نه کسی دیگر

وبلاگ نویس با نام مستعار باشید
اشتباه اولیه ی من این بود که با نام اصلی خودم شروع به نوشتن کردم، وقتی با نام غیر مستعار می نویسی خیلی نگران نیستی که چه نوشته ای و که خوانده و ... ولی الان هم من باید مواظب باشم، چون تابلو شناخته شده ام

حتما از بلاگ رولینگ استفاده کنید
از لینک استفاده ی مناسب بکنید، آن طوری که می پسندید به وبلاگ ها لینک دهید، مخصوصا وبلاگ هایی مثل بر ما چه گذشت؟ که به شما لینک متقابل می دهند و خواننده های تان زیاد تر می شوند

کانتر داشته باشید
خواننده مهم است، ولی همه چیز نیست، به اندازه ی اهمیت ش برایش احترام قائل باشید، می دانید خیلی شیرین تر است که بدانی متنت را خوانده اند، مثلا من پریروز اینجا 97 بازدید داشتم، خوب این خیلی بهتر است از روز اولی که کانترم را بعد از دو ماه وبلاگ نویسی باز کردم و دیدم 7 تا بازدید روز قبلش داشته ام، می دانید اولش نا امید کننده است، ولی وقتی می بینی که نوشته هایت کم کم و خیلی آرام جای خود شان را باز می کنند دلت یک جوری می شه

توی سرچ گوگل باشید
بلاگ اسپات اتوماتیک توی گوگل هست – بابا شون یکیه – ولی بقیه ی وبلاگ ها را نمی دانم، نمی دانید این گوگل چیه، یک چهارم بیشتر از بازدید های این وبلاگ از گوگل می آیند اینجا

از واژه های ممنوعه استفاده کنید: مخصوصا سکس و سکسی
تا امروز 90 درصد روز ها این دو واژه بر صدر واژه هایی که با سرچ گوگل به اینجا آمده اند بوده است، فقط روزی که رئیس جمهور منتخب در دور اول انتخاب شدند برای چند روز نام ایشان بر صدر جدول بود، ملت یاد شون رفته بود سکس رو سرچ کنند، چون اصلا تو ده تا نام اول جدول هم نبود

مواظب حجم وبلاگ باشید
وبلاگ تان را سنگین نکنید، لازم نیست تمام صفحه های شش ماه گذشته را بشود اینجا دید، لازم نیست هوار تا عکس شونصد کیلو بایتی بریزید توی وبلاگ، سعی کنید وبلاگ تان از 200 کیلو بایت چاق تر نشود، بقیه اش را بریزید توی آرشیو

به میل ها و آف لاین ها جواب بدهید
این خیلی مهم است، شما به بقیه احترام بگذارید تا برای تان احترام قائل باشند، توی این پرسش و پاسخ ها دوست های خوبی پیدا می شود

به فحاشی اهمیت ندهید
تا حالا من فقط یک کامنت را از اینجا حذف کردم چون طرف مثل یک بیمار روانی گیر داده بود به بعضی از جا های من، من هم کامنت را پاک کردم، مهم نیستند، توی خیابان هم همین قدر احتمال دارد فحش بشنوید، توی اینجا هم، لبخند بزنید و رد شوید، لازم نیست رگ بزند دو سه متری بالا، اصلا لازم نیست

شکل وبلاگ آنقدر مهم نیست در برابر اینکه چه را چگونه می نویسید

باید مطالعه داشته باشید

همین جوری دنبال هر حرفی نروید، حتما دقت کنید اخباری که اینجا نقل می کنید را یک جای معتبر تایید کرده باشد

وبلاگ نویسی شیرین است، درست کردن وبلاگ مخصوصا تو جاهایی مثل بلاگ فا خیلی ساده است، همین الان امتحان کنید، ضرری ندارد، خوشتان نیامد پاکش می کنید

سودارو

اگر باز هم چیزی یادم آمد اضافه می کنم
2005-07-15

شش و بیست و پنج دقیقه ی صبح

فردا 16 جولای است، در شانزدهمین ماهی که من وبلاگ می نویسم، یک پست ویژه و طولانی دارم برای فردا، اینجا باشید، بعد هم چند روزی می روم مثل بچه ی آدم کتاب بخوانم و جلوی وسوسه ی اینترنت را برای چند روزی می خواهم بگیرم، خوب

July 14, 2005

خانه ام آتش گرفته است
آتشی جان سوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم، تلخ
و خروش گریه ام، نا شاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد

. . .

مهدی اخوان ثالث
شناسنامه ی مامان بزرگ به سال 1300 است، ولی در واقع مامان بزرگ چند سالی قبل متولد شده بودند، با مامان نشستیم حساب کردیم مامان بزرگ زمانی که فوت شدند حدود 89 سال سن داشته اند، روز دوشنبه وقتی به فاصله ی شش متری از قبر مامان بزرگ ایستاده بودم و نگاه می کردم به مراسم تشییع، احساسم این بود که 89 سال خاطره را داریم دفن می کنیم

یک بار بود فقط زمانی که مامان بزرگ شروع کرد برایم از گذشته ها حرف زدن، از روز هایی که قائن زندگی می کردند، خیلی شیرین بود حرف ها، مثل داستان های هوشنگ مرادی کرمانی به دلم می نشست، ساده بود، آرام بود و روان، مثل یک جویبار
.
.
.

و ما می گذاریم بخشی از هویت مان این گونه از دست برود، مثل همه چیزی که رها کرده ایم، چقدر دلم برادران گریم می خواهد برای ایران
.
.
.

قائن را یک بار سال ها پیش دیده ام، خاندان یک باغ پسته آن جا دارد و مقداری هم زمین که روی آن زعفران می کارند، یک خانه ی شهری هم بود که عامیانه می گفتند به آن اصطبل اگر درست یادم مانده باشد، ولی در واقع یک خانه ی درن دشت بود با بیش از 150 سال قدمت، از آن خانه ها که ایوان و شبستان دارند، آن زمان یک خانوم خیلی خیلی پیر آن جا زندگی می کرد که یادم نیست دقیقا کی بود، توی یکی از اتاق های خانه دو نسخه خراسان مال زمان دکتر مصدق پیدا کردیم که من یک نسخه اش را هنوز دارم – بابا بزرگ یک زمانی تنها مشترک روزنامه ی خراسان در قائن بوده اند

ما از خانواده ی پدری فکر می کنم هفت پشتی مقیم قائن بوده ایم، تنها چیز دیگری که در مورد خانواده ی بابا می دانم این است که به امام سجاد (ع) می رسند، یک زمانی هم فهمیدیم که خانواده ی مامان و بابا یک جایی پنج، شش پشت قبل یک جور هایی به هم می رسند – البته خانواده ی مامان به امام حسین (ع) می رسند

مامان بزرگ را یک بار فقط عصبانی دیدم، آن هم روزی بود که پسر آقای قمی – از روحانیون مغضوب حکومت – فوت شده بودند و آستان قدس نگذاشته بود جنازه را در حرم دفن کنند، مامان بزرگ آن چنان عصبانی بود و طبسی را نفرین می کرد که من وحشت کردم

البته خاطرات تلخ زمان رضا شاه که پدر بزرگ های روحانی تحت فشار بوده اند توی هم خانواده ی مامان و هم خانواده ی بابا هست، پدر بزرگ مادری را که می دانم خلع لباس کرده بودند، عکس با کت شلوار شان را دارم، بابا بزرگ پدری را نمی دانم

مامان بزرگ یک شخصیت بسیار مذهبی، کتب خوان و سنت گرا بود – به من و برادرم یک بار گفتند که اگر همسر آینده تان یک بار اسم تان را بدون پیش بند آقا به کار برد همان جا طلاق ش می دهید

برای من مامان بزرگ بخشی از 21 سال زندگی ام بود که از من جدا شد، برای بابا و عمو ها و عمه ها سال ها، تا بیش از شش دهه از زندگی شان، از تمام زندگی شان

مامان بزرگ چهار پسر و دو دختر دارند، و شش فرزند که وقتی کوچک بوده اند فوت شده اند

پسر بزرگ دکترای ادبیات فرانسه از خود فرانسه دارند، پسر دوم، بابا ی من مهندس مکانیک و مدرس دانشگاه بوده اند، پسر سوم دکتر متخصص گوش و حلق و بینی هستند، دو دختر شان تحصیلات معمولی دارند – برای آن زمان همین تحصیلات هم خیلی مهم است – و آخرین فرزند هم فوق دیپلم برق دارند، آخرین فرزند موقعیت ادامه ی تحصیل در فرانسه را رها کردند تا به جنگ ایران و عراق بروند و هیچ وقت هم نتوانستند ادامه بدهند
.
.
.

وقتی فکر می کنم که ما ول کرده ایم همه چیزی را که از دست رفته است . . . از همان زمانی که دیدم که دارد دنیای آقایان مهندسین و دکترها روی خود ش را نشان می دهد، خودم را از مراسم ترحیم کشیدم کنار و دو روز است که هیچ کدام از برنامه ها را نمی روم، هر چند که احتمالا مراسم هفتم را شرکت بکنم، امشب آرامش پیش از طوفان کنار گذاشته شد و شب که از حسینه آمدند همان چیزی را می گفتند که می شد منتظر ش بود، دنیای آقایان دکتر ها با هم و با دنیای مهندسین برخورد کرده بود، آقایان و خانوم های دانشجویان تاپ زمان درس خواندن و برجسته ترین اساتید دانشگاه ها و هزار عنوان دیگر که یدک می کشند اختلاف عقاید شان را بروز داده اند، آن هم در خاندان ما که لجوج و یک دنده بودند یک خاصیت عام است – لابد در مورد من هم سر کلاس ها دیده اید که وقتی یک چیزی را می خواهم، مثلا می خواهم حرفی بزنم محل سگ هم نمی گذارمش که مثلا طرف استاد است و چهل نفر آدم زل زده اند به من با رنگ های پریده، این جور آدم ها امشب لج کرده اند با هم

اگر همین جور پیش برود و قرار باشد شام هفتم هم مراسم چشم و هم چشمی آقایان و خانوم ها باشد ترجیح می دهم پایم را به سالن مراسم نگذارم

دوست ندارم توی این بازی ها شرکت کنم، توی این چند ماه تنها باری که به شدت عصبانی شدم روزی بود که برادرم از بیمارستان آمد و گفت که چون خانوم دکترها - دختر عموها - را در بیمارستان دیده است و فلان و بهلمان را هم دیده که آمده اند، درست نیست که من تنها کسی باشم که به عیادت نرفته ام، برای من این موضوع مطرح بود که مامان بزرگ در حالتی نیست که بودن یا نبودن مرا درک کند، چرا باید خودم را مسخره کنم که یک وقت به یک نفر بر نخورد که من حاضر نشده ام، به درک که به شان بر می خورد

امشب این ها را اینجا می نویسم چون تمام اعصابم به هم ریخته است، واقعیت را بگویم، از فامیل های درجه ی یک کسی اینجا را نمی خواند – شاید چند تا از دختر عمو ها و پسر عمو ها – مسئله این است که اصلا نمی دانند من وب لاگ می نویسم، پس بگذار دلم را آرام کنم

امیدوارم طوفان فامیلی خیلی سنگین نباشد و زود تمام شود

سودارو
2005-07-14
دوازده دقیقه ی بامداد



July 13, 2005

از شنبه پیش از ظهر تا سه شنبه پیش از ظهر چهار کتاب دویست صفحه ای را می خوانم، هوم، چشم هایم میان کلمات سرد می شوند و سعی می کنم به هیچ چیز فکر نکنم، کتاب های مزخرفی را انتخاب کرده ام برای این روز ها، سه تا کتاب در مورد قتل های زنجیره ای و خاطرات کارمن بن لادن که بیشتر در مورد نحوه ی زندگی زنان در عربستان سعودی است که حال آدم به هم می خورد از تعصب و سنت های پوچ و تقریبا تمام چیز هایی که در هم جمع می شوند و می شوند طالبانیسم

این روز ها بیشتر می نشینم و موسقی گوش می کنم، شاید بیشتر از همیشه گوش می کنم، این قدر ذهنم مغشوش است که امسال پیشرفت کرده ام به لرزش های عصبی هر دو پلکم، دیروز وحشتناک بود، صبح ش را با یک دعوا ی پیش از صبحانه با برادرم آغاز کردم که نتیجه اش این بود که با تمام وجود ش شروع کرد سر من داد کشیدن و من هم که طبق معمول در آن مکان نبودم و ذهنم چیز دیگری بود ختم شدم به یک گریه ی هستریک ِ شدید برای یک خاطره ی قدیمی، عصرش مسجد را نرفتم، امروز هم نمی خواهم بروم، فقط یک جمله از قول پسر عمه به من گفته اند که شاید نظرم را عوض کند، یعنی اینقدر بیشتر از توانم شده است که شاید کلا تمام مراسم ِ باقی مانده از ختم را کنسل کنم

پیش از ظهر تلفنی تنها کسی را که این روز ها می خواستم پیدا کردم، ساعت دوازده پرواز داشت، ساعت دوازده که شد مشهد برایم شد پوک، دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت، حتا برای بار دوم که برادرم دوباره شروع کرد به داد کشیدن خیره شدم، نه به صورتش، آن قدر که آخرین فریادش گفت دیوار بهتر از تو است

بیشتر دیروز کار مفیدم جواب دادن به تلفن ها بود، یک چیزی هست در مورد تسلیت گفتن، ما خیلی جمله های خوبی داریم برای تسلیت گفتن به بازمانده گان، من خودم ساده فقط می گویم تسلیت می گم، همین، یکی از جمله های رایج هم این است: ان شاء الله آخرین غم تون باشه، از یک نظر معنی ِ این جمله این است امیدواریم دیگر غم در شما نبینیم، خوب، شاید شما هم بایستید و چند نفری پشت سر هم این جمله را به شما بگویند از این دید به این جمله نگاه کنید: امیدواریم شما نفر بعدی باشید که می میرید و تا آن موقع هم کسی دیگر نمیرد. در هر صورت، این نظریه از من نیست، از کسی شنیده ام و تجربه که می کنم می بینم که چقدر این جمله ی تسلیت دردناک است

سودارو
2005-07-13
پنج و بیست و هشت دقیقه ی صبح

مرسی از تمام کسانی که با جمله های قشنگ به من تسلیت گفتند، مخصوصا تمام کسانی که برای آف لاین های زیبا گذاشته بودند، تنها آرامش این روز هایم بودند، مرسی

July 12, 2005

و من همه سکوتم
آن چنان عظیم
که در دریای مواج هیچ چیز غرق می شوم
.
.
.

July 11, 2005

همه چیز در هاله ای از سیاهی بود، همه چیز، محو مثل یک تصویر مه گرفته از یک خاطره ی دور، خیلی دور، وقتی که چهار سال پیش تو تله کابین نمک آب رود داشتیم می رفتیم بالا، همه چیز مه بود، توی ابر ها بودیم، توی خود ِ ابر ها، و یک دفعه سرت را که می آوردی پایین زیر پایت درخت ها بودند، سبز و قشنگ، زیبا تر از هر چیزی که فکرش را بکنی
.
.
.

تمام صبح خودم را گم می کنم در هدفونی که دارد برایم تمام آهنگ های تند ِ توی هارد را پخش می کند، از این آهنگ می دوم به آن آهنگ و سعی می کنم آرام باشم
آرام باشم
آرام باشم
.
.
.

گوش هایم حساس اند و از میان تمام صدا ها صدای زنگ تلفن را می قاپم، ساعت هشت صبح است، تلفن را به گوشم می چسبانم و می گویم سلام، مامان است، آرام می گوید که مامان بزرگ تمام کرده است، می گوید که برای ساعت نه خانه ی مامان بزرگ باشیم، می گوید هر کسی زنگ زد خبر را بدهم

می گویم خداحافظ

می روم و به برادرم که بیدار شده است خبر را می گویم، جا می خورد، منتظر نمی شوم، شماره ی خواهرم را می گیرم، بیدار ش می کنم از خواب و با صدای گرفته همه چیز را می گویم، می گوید زنگ می زند تا برنامه بریزیم برای رفتن
.
.
.

همه چیز در هم می دود
همه چیز در هم گم می شود

توی خانه ی مامان بزرگ تمام فامیل مقیم مشهد جمع شده اند، بابا دم در است، مستقیم بالا نمی روم، کمی می ایستم و بعد می روم بالا، آرام با کسانی که توی هال کوچک جمع شده اند سلام می کنم، عمو گونه هایم را می بوسد، همان جا می ایستم، سراغ بقیه نمی روم

عمه در هم فرو ریخته و نا آرام می آید، گونه هایم را با لب های سرد می بوسد، تسلیت می گویم، فکر می کنم که تلاش کردم تسلیت بگویم

می نشینم و جواب احوال پرسی های شوهر عمه، و گوش می کنم به پسر عمه ها و عمو دکتر که سعی دارند یک مسجد گیر بیاورند، یک ربعی طول می کشد و یک مسجد برای برنامه ای که می خواهیم پیدا می شود، متن آگهی برای شماره ی فردای روزنامه ی خراسان آماده می شود

همه می روند، همه می آیند، نگاهم خیره مانده است در ساعت کوچک رو میزی ِ نقره ای رنگ، در گلاب دان های چینی، در شمع دان های قدیمی، چیزی نمی گویم، همان طور نشسته ام، بابا می آید بالا، حاضر نمی شوم بروم مامان بزرگ را ببینم، همه اش تصویر محو سال هفتاد و پنج می آید توی ذهنم، نمی توانم

نمی توانم

وقتی آمبولانس می آید و تابوت پلاستیکی هم، می ایستم یک گوشه، می ایستم و تکان نمی خورم و می گذارم همه بروند، همه بروند و در اتاق خالی می ایستم، خیره می شوم به همه چیز، شاید آخرین باری باشد که اینجا باشی، شاید
.
.
.

هزار خاطره در هزار خاطره می دوند

من گم می شوم

من می ایستم و هیچ چیز دیگر دیده نمی شود

نه، من گریه ام نگرفت
.
.
.

تمام روز از همه چیز دور می ایستم، از همه چیز


سوار ماشین به سمت بهشت رضا، سوار ماشین و عمو دکتر خاطره تعریف می کند، پسر عمو ی بابا هم، بابا ساکت است، پسر عمو از تهران زنگ می زند، بابا صحبت می کند با همراه عمو، نمی تواند حرف بزند، زود قطع می کند، ترافیک مزخرف است، خیابان تهران وحشتناک است، همه ی جای مشهد وحشتناک در ماشین ها و دود غرق است
.
.
.

وقتی دو ساعت بعد بر می گشتیم من همه اش فکر می کردم به حرف های مامان بزرگ، فکر می کردم و گوش می کردم بقیه چه دارند می گویند، فکر می کردم و دلم می گرفت

دلم خیلی می گرفت

چقدر دلم می خواست تنها کسی که می خواستم کنارم بود، نشسته بود و همین جور که گوش می کردیم من انگشت هایش را بی صدا میان دستم ناز می کردم

تنها کسی که می خواستم به اندازه ی یک شماره ی همراه از من دور بود

و من سکوت بودم

تنها کسی که می خواستم نبود

و من تنها نشسته بودم

تنها کسی که دوست داشتم در سکوت اتاقم امروز بود، لبخند می زد و صدایم می زد مصطفی، تنها کسی که دلم می خواست وقتی با سردرد عصبی کننده می خواستم بخوابم می گذاشت نفس هایم در دست هایش آرام شود

دختر ناآرام من اینجا نبود

دختر تنهای من اینجا نبود

فردا مراسم تدفین است، سه شنبه صبح در حرم
.
.
.


سودارو
2005-07-10
یازده و یک دقیقه ی شب

درگذشت کریم امامی مترجم و نویسنده را به همه تسلیت می گویم




July 10, 2005

شما نظرتون با این نظر ِ من یکی ِ که وقتی امیر حسین بزرگ شد بفرستیم ش کلاس اسکیت؟

من و مامان خنده مون می گیره، خواهر زاده دومی ِ سه ساله بدون اهمیت دادن به خنده ی ما دو تا دوباره سوال ش را تکرار می کند. اول ها فکر می کردم این دخترک هنرپیشه شود با این قدر حالت های مختلف که می گیرد، حالا می گویم نویسنده می شود یا سیاست مدار اینقدر که واژه ها را در هم ترکیب های خوشگل می کند

امیر حسین توی بغل من است، دراز کشیده است و سرش روی بازو ام، دارد سعی می کند بگوید واقعا خوابش می آید، دارد انواع صدا ها از غور غور تا خور خور و داد و فریاد زدن را تمرین می کند، و من خوشم می آید و به کلاس زبان شناسی فکر می کنم وقتی که گفته می شد بچه ها اول تقریبا تمام اصوات موجود دنیا را تولید می کنند و بعد اصوات زبان خود شان را انتخاب می کنند و بقیه ی صدا ها را فراموش می کنند، مثلا انگلیسی زبان ها که ق و خ را مثل ما پارس ها ندارند در کودکی چه چه ای می زنند با این دو صدا، توی 6 تا 9 ماهگی می توانند، بله می توانند. نگاه می کنم به چشم های پسر توچولو، خیره است به یک جایی و یک نفس دارد سر و صدا می کند

همه چیز مه گرفته است. همه چیز، این روز ها آرام بود. کتاب می خوانم و اینترنت و دوباره سر و کله ام تو کافه توچال پیدا می شود و یکی از دوستان قدیمی را بعد از دو سال می بینم و همه اش حرف مان این است که چه جوری زبان یاد بگیرد که اگر مشکلی نباشد تقریبا کمتر از دو سال دیگر کانادا خواهد بود، برای ادامه ی تحصیل، و من آب پرتقال نارنجی رنگ که مثل خورشید می درخشد را مک می زنم و هنوز دارم فکر می کنم بین کنکور ارشد و ایرلند جنوبی، یا یک جایی که نمی دانم کجا است، نمی دانم چرا توی این خواب های مه گرفته همه اش می بینم که رفته ام ایتالیا، جایی که فقط می دانم کلی از تمدن بشری آن جا است

بهتر است به جای خیال بافی بشینم به خواندن چهار تا کتاب
.
.
.

و می خوانم، یک کتاب درد ناک در مورد قتل های زنجیره ای را یک نفس می دوم و هنوز شب نشده شیرجه می زنم توی خاطرات کارمن بن لادن و واژه ها را می بلعم و صبح دوباره کتاب ها را به خط می کنم، امروز این یا امروز آن
.
.
.

مامان می گوید صبحانه و می روم سفره را پهن کنم، می خواهم بشقاب ها را ببرم که صدای مامان که دارد با تلفن صحبت می کند و
.
.
.

من منتظرم

دیشب یک حس آشفته بود، بیشتر از ده دقیقه زود تر رسیدم و سر سه راه راهنمایی جلوی قنادی طوسی ایستادم، مشهد دوباره غرق شده است در نمی دانم چند میلیون نفری که تابستان های شان را اینجا می گذرانند، نگاه می کنم و از همان اول که کلی طول کشید تا از بین سیل آدم ها به سه راه راهنمایی برسم می فهمم که چقدر مدل های تی شرت و مدل ها و رنگ ها مانتو پیشرفت کرده است، هزاران نوع مدل تی شرت که تقریبا هیچ کدام شبیه به هم نیستند رو به رویم رژه می روند

رنگ ها دیوانه کننده و طرح ها مختلف و تنها شباهت اینکه همه شان کوتاه و تنگ هستند، مانتو ها شده اند مثل هزاران پرنده ی زیبا که پخش شده اند در خیابان
رنگ ها شاد، شال ها شاد، مو های آشفته در هر نسیم کوچکی، سر سه راه یک پاجیرو ی نیروی انتظامی ایستاده است، ولی کاری به کسی ندارند، حتا به دختر هایی که مطابق مد های جدید، زیر مانتو چیزی نپوشیده اند و پوست سفید شان زیر شال نازک می درخشد

می ایستم رو به روی خیابان راهنمایی، این قدر آدم توی خیابان است که بعد از پنج دقیقه سرم شروع می کند به گیج رفتن. خودم را سر گرم می کنم به تماشای آدم ها، نمی دانم دوستم قرار است بیست دقیقه هم دیر کند، ترافیک ملک آباد فلج کننده است

نگاه می کنم به پل هوایی نیمه کاره ی سه راه راهنمایی که پر شده است از پارچه های سیاه رنگ برای وفات امروز

ده متری ام یکی از این دکه های پخش نوحه و پخش شربت است. نمی دانم چه کسی این دکه ها را حمایت می کنند، مهم نیست چند نفر آدم توی پیاده رو است، همه را ساپورت می کنند، من نمی خواهم، حتا برایم می آورند، قبول نمی کنم، حالم خوب نیست، معده ام اذیت می کند

نگاه می کنم و فکر می کنم کاش این فقط یک تصویر کوتاه مدت نباشد، آدم های سیاه پوش توی دکه با تیپ اسلامی دارند به همه آدم ها دوستانه شربت تعارف می کنند، یعنی هم را قبول کرده اند؟

درست نمی دانم، سرم گیج می رود، نگاه می کنم به پسر های رنگارنگ با یقه های طبق مد جدید تا نیمی از سینه باز، و نگاه می کنم به دختر ها با شلوار های برمودایی و شال ها و مو های رنگ رنگ، کجا بود می خواندم که یک خبرنگار خارجی نوشته بود این نوع حجاب داشتن ایرانی ها آن ها را بسیار زیبا تر کرده است، راست می گوید، زیبایی در خیابان شناور است

و من گیجم، صدای نوحه در صدای اذان جمع می شود و ترافیک وحشتناک خیابان احمد آباد و این همه آدم که دارند توی خیابان چرخ می خورند

من منتظرم. تلفن زنگ می زند و آشفته صدای دختر عمه ام می پرسد دایی راه افتاده اند؟ مامان و بابا الان رفته اند، من مانده ام اینجا، فقط دوست دارم بنویسم، همین، فقط بنویسم و ذهن ام را آرام نگه دارم

بلند می شوم و قدم می زنم در خانه، فکرم نا محدود دارد در مکان ها می گردد، برادرم خواب است، مرغ عشق ها دارند زیر لب چیزی را برای هم زمزمه می کنند

دوستم می آید و ما در خیابان شب غرق می شوم، کتاب فروشی، باز هم کتاب فروشی، و بعد هم کافه توچال یک ساعت و خورده ای بعد، من یک آب پرتقال می خواهم و دوستم یک شیر موز، وقتی می رویم بیرون آخرین مشتری های کافه ایم، نه و نیم شب است

بر می گردم خانه و خواهر زاده ام در را برایم باز می کند و همان اول می پرسد چی گرفته ای؟ دماغ گیر های شنا را از پاکت توی دستم در می آورد و می روند با خواهرش ببینند که رنگ دماغ گیر را می پسندند یا نه، دوست دارند با هم فرق داشته باشد، من یک جور گرفته ام

تمام تلفن های توی راهنمایی شلوغ بود. من دوست داشتم صدایت را می شنیدم

الان، الان نزدیک هفت صبح است، مامان و بابا الان توی تاکسی نشسته اند و به سمت مرکز شهر می روند. من نشسته ام اینجا و سعی می کنم آرام باشم، مامان زنگ می زند، مامان اولین فرصت زنگ می زند و می گوید چه شده است

صبح ساعت شش فقط دختر عمه گفت بیایید خانه ی خانوم بزرگ

همین
همین
.
.
.

من دوست ندارم، وقتی یک روح از این دنیا می رود به همه چیز آشنا می شود، همه چیز را می داند، همه چیز را می بیند، من دوست ندارم، من هنوز هم دوست دارم همان پسر ساده ی مادربزرگم باشم نه این چیزی که از من می بیند

من هنوز هم دوست دارم وقتی فکر می کنم همان آخرین باری باشد که مامان بزرگ توی چشم هایم نگاه می کرد و چشم هایش می درخشید، عمو پنج روزه از سوییس آمده بود فقط برای دیدار مامان بزرگ، فقط برای دیدار مامان بزرگ، دو ماه پیش بود؟

من دلم می گیرد، خیلی دلم می گیرد

مامان بزرگ تنها چیزی بود که از تمام گذشته ام زیبا بود، من هنوز هم وقتی می خواهم یک جای آرام را خواب ببینم، خانه ی عزیز را خواب می بینم، وقتی که هنوز عزیز زنده است، خاله هما زنده است و درخت های کاج را نبریده اند، بعد از فروختن خانه ای که بو های زیبای گذشته را می داد، تا سر تا سر هتل آپارتمان بسازند

شاید بخوابم، دوباره خواب خانه ی عزیز باشد، درخت توت با توت های سفید ِ شیرین، خاله هما بیایید و سینی نقش آسیا بادی که الان روی میز من است دست ش باشد و یک هندوانه بیاورد و با چاقو ی کوچک و تیز برش ش بزند و عزیز همان طور که توی رختخواب ش نشسته است گوش کند و من هم از شکلات های کاکائویی ِ کام بخورم، خیلی شیرین اند، خیلی شیرین


سودارو
2005-07-10
شش و پنجاه و هفت دقیقه ی صبح

July 09, 2005

مهمان داشتیم، داشتیم در مورد کتاب حرف می زدیم، من و امیر، نوه ی خاله جان، برگشت و ناباورانه در چشمانم نگاه کرد و پرسید: هری پاتر را نخوانده ای؟ باور نمی کرد، چند بار پرسید و بعد هم هیجان زده شروع کرد در مورد کتاب حرف زدن. چند هفته ای نگذشته بود که بهک، نوه ی دیگر ِ خاله را دیدم و او هم شروع کرد در مورد هری پاتر با هیجان حرف زدن

هر دو معتقد بودند من نصف عمرم را ریخته ام توی جوب که سری کتاب های هری پاتر را نخوانده ام، آن موقع تازه کتاب چهار آمده بود

من هم گذاشتم چند هفته ای بگذرد و شنبه ای که کنکور دادم، عصر ش را با بچه ها رفتیم به کنکور به درک پارتی – قدم زدن، خنده بازار، و آخرش هم در خانه ی دوستم گوش کردن به نواختن پیانو توسط دو تا از بچه ها- و من از خیابان راهنمایی، از مرحوم کتابفروشی کویر دو جلد اول هری پاتر را خریدم، نسخه های جیبی چاپ ِ انتشارات ققنوس

هنوز چند صفحه ای از کتاب اول را نخوانده بودم که دوستم زنگ زد و من اینقدر هری هری کردم که آمد کتاب ها را از من گرفت و گفت اول من می خوانم
.
.
.

امروز سه سالی از آن روز های قشنگ گذشته است. امروز جمعه بود، هفدهم تیر ماه 84، نه روزی از تعطیلات گذشته است و من پنجمین جلد هری پاتر را تمام کرده ام، این بار از نسخه یا انگلیسی چاپ ِ استرالیا که یک دوست بهم قرض داده است

احساس خوبی بود بعد از تمام هر چیزی که ترم شش بود و تمام شد بشینی و نسخه ی اصلی ِ سبک ولی حجیم هری پاتر را دستت بگیری و بخوانی و بخوانی و فکر نکنی و انگار که هیچ چیز دیگری مهم نیست

این قدر زیبا و آرام بود کتاب که دوست نداشتم حتا بیایم اینترنت و یا بخواهم وب لاگ را آپ دیت کنم

دوست داشتم در سکوت قشنگ کتاب غرق شوم

Harry Potter and the Order of the Phoenix
By: J. K. Rowling
Bloomsbury Publishing Group
766 Pages - $ 39
Published in Australia by Griffin Press, 2004
Copyright: J. K. Rowling 2003

* * * *

تجربه ی تعطیلات نوروز امسال یک چیز قشنگ به من یاد داد و آن هم اینکه بلافاصله بعد از کلاس ها شروع به خواندن یک کتاب شاهکار ادبی نکنم، چون ذهنم جواب نمی دهد، می دانید تمام عید نوروز تمام چیزی که خواندم دوباره خوانی پیرمرد و دریا بود از متن اصلی. الان هم بر همین اساس انتخاب کردم که هری پاتر بخوانم تا ذهنم آماده شود برای هفته هایی که وقت آزاد دارم و به شدت نیازمند به مطالعه و آماده شدن برای کنکور ارشد که اسفند ماه است، کنکور ارشد را هم که بدهم می خواهم، اگر خدا بخواهد، بنشینم و نسخه ی اصلی ارباب حلقه ها را که تهران یک دوست بهم قرض داده است را بخوانم

* * * *

هری پاتر یک تجربه ی قشنگ است. من کتاب های جیبی ِ پاتر ام را که ویدا اسلامیه ترجمه شان کرده است – به جز اولین جلد که ترجمه ی سعید اکبرین است – را به آدم های مختلفی داده ام

همین پنجشنبه اینقدر توی حرف هایم اسم پاتر را آوردم که مازی هم فکر می کنم به عنوان پانزدهمین نفر جلد اول هری پاتر را از من گرفت

نمی دانم او هم به خیلی طرفداران پاتر اضافه می شود یا نه، مخصوصا که از آن تیپ دانشجو ها است که کتاب پایین تر از نوشته های دیکنز نمی خوانند

یکی از دوستان اسم طرفدار هری پاتر شدن را گذاشته است
Potterizing

می دانید، هری پاتر ظاهرا یک کتاب ساده و پر طرفدار است که برای نوجوانان نوشته می شود، ولی در واقع به آمار فروش کتاب که نگاه بکنید می بینید که میلیون ها نفر در سراسر جهان عاشقانه این سری کتاب را نه یک بار، که بار ها می خوانند

من خیلی آرام و خونسرد کتاب های هری پاتر را در اختیار آدم های مختلف قرار داده ام، اکثریت مطلق، بیش از سه چهارم به کسانی اضافه شده اند که الان یک سری از کتاب های هری پاتر را در قفسه ی کتاب های شان دارند و هر چند وقت یک بار خودشان را مهمان می کنند به هری پاتر

می دانید، توی دنیا ی شلوغ پلوغ و به هم ریخته ی ما، هری پاتر شده است نمادی از کودکی از دست رفته، از تمام ماجراجویی هایی که از دست داده ایم، از اینکه هر چیزی ممکن است، از اینکه اینجا تنها نیستی

نه، توی این کتاب ها تنها نیستی
نمی توانی تنها باشی
.
.
.


فکر می کنم دیروز زیادی داغ بودم وقتی می نوشتم، برای پست دیروز معذرت، باشه؟

سودارو
2005-07-09
چهل و شش دقیقه ی بامداد

دوباره روز های کوی . . . دوباره تمام خاطرات تلخ، دلم می گیرد