August 31, 2005


مثل این می مونه که بشینی جلوی خودت، همان طور که می ایستی رو به روی یک آینه، و بخواهی تکه های در هم ریخته ات را مرتب کنی، مثل این می ماند که بخواهی چسب برداری و شکسته هایت را سر هم بندی کنی

مثل نفس کشیدن توی غبار، تنهایی، افسوس . . . نمی دانم، امروز واقعا نمی دانستم، اصلا نمی دانستم

امروز شکسته ام، خرد شده، غمگین . . . امروز بعد از . . .بعد از چقدر؟ نمی دانم، بعد از یک مدتی که نمی دانم چقدر است توی دست های یک نفر شکستم، شروع کردم به حرف زدن، آرام بودم، اول معمولی بودم، خیلی معمولی، خیلی آرام شروع کردم به حرف زدن و بعد . . . بعد حرف هایم به هق هق گریه ام ختم شد

می دانی همیشه سخت ترین راه ها را انتخاب می کنم، چرای ش را نمی دانم، فقط روشی را انتخاب می کنم که آدم های معقول و عاقل به سراغ ش نمی روند

. . . . . . .

از میان صدا ها بریتیش را تشخیص دادم، برگشتم به همان شبکه، بی بی سی ورد بود، لبخند زدم، با چشم های بسته هم می توانم لهجه ی واقعی را از میان صدا های معمولی انگلیسی تشخیص دهم. تنها نشستم و نگاه می کردم، یادم نیست چه می گفت، اول ش در مورد خلیج مکزیک و طوفان کاترینا و افزایش بهای نفت بود، بعد ش را یادم نیست، ساعت پر ببینده ای نبود، مرتب آگهی های خبرنامه ی بی بی سی را بین حرف های شان می گفت. تو می رفتی و می آمدی، داشتی خودت را آماده می کردی، من چرا مانده بودم؟ نمی دانم، فقط می خواستم هنوز باشم، همین، فقط می خواستم باشم

احساس تنهایی می کردم

زنگ در را که زدند، رفتی به سمت در و من خیره بودم در تصویر نقش های قرمز رنگ بی بی سی ورد، حرف های تان نامفهوم بود، چیزی نمی شنیدم، تنها چند کلمه را تشخیص دادم: مصطفی هنوز هم اینجا ست، وقتی آمدن تان طول کشید فهمیدم که اشتباه کرده ام، برای چه ماندی؟ نمی دانم، عذاب آور بود . . . نمی خواستی من باشم و من مانده بودم . . . اول تو آمدی با گل رزی که برایت آورده بود در دستت، و بعد هم او، دست دادیم و نشستیم و خیره شدی در صفحه ی تلویزیون. سکوت. من خیره شدم در تو، اگر می گفتند دانشجویی می گفتم معماری می خوانی، اشتباه م زیاد نبود، گرافیک، مشخص بود، از نوع لباس هایت، مدل مو هایت، نوع نگاه ت، دستبند چوبی ات، کوله ات
. . .

برگشتی و گل را توی یک لیوان گذاشتی روی میز. نشستی. سکوت. من یک دفعه بر گشتم و گفتم: من مزاحم م، نه؟ مکث کردی. گفتی آره . . . نه، مزاحم نه، غریبه ای . . . مزاحم بودم. باید می رفتم. خشک شده بودم روی زمین، روی مبل طلایی رنگ، رو به روی تلویزیون، خشک بودم و بی حرکت و
.
.
.

داشتم خودم را می دیدم. در نگاه او به صورتت داشتم خودم را می دیدم، گذشته ام را، من به جای او نشسته و
.. .

وقتی همان اول نشستی کنار من و غریبه شروع کرد به حرف زدن با تو، من نگاهم بود بین گل رز و صورت او، خیره بودم در صورتش ، دوستت دارد، من عشق را می فهمم، همان اول می توانم بوی ش بکشم، دوستت دارد، خرد شدم، من چی کار دارم اینجا؟ موهای مشکی اش، نگاه ش، مژه های مشکی اش، همه در تو غرق بود و من . . . چرا ماندم؟

چی کار دارم؟ چرا ماندی؟

وقتی می خواستم بروم دستت را گرفتم میان دست و مکث . . . فکر نمی کنم دیگر هیچ وقت همدیگر را ببینیم. مکث و نگاه ت روی صورتم شاید . . . من هم فکر نمی کنم. وقتی با تو خداحافظی می کردم گفتم از طرف من معذرت خواهی کن، گفتی لازم نیست، چشم هایم را نگاهی کردی و گفتی باشد

من خودم را پرت کردم توی اولین تاکسی، یک ساعت و خورده ای دیر کرده بودم، مهمان های مان لابد رفته اند، چشم هایم را بستم و سرم را تکه دادم به پنجره – به پنجره، یا به در، یا به گوشه ی سقف تاکسی، نمی دانم، اصلا نمی دانم، مگر مهم است؟

آمدم خانه و چیزی گفتم که چرا دیر کرده ام، تو اتاق ژوزفینا را روشن کردم و اول پاپ گوش کردم و بعد باخ گذاشتم، دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن، تمام صبح فکر می کردم چقدر مرگ را دوست دارم، چقدر زیاد
. . . .

For once myself saw with my own eyes the Sibyl of Cumae hanging in a cage, and when the boys said to her
‘Sibyl, what do you want?’ she replied

‘I want to die’

From the Satyricon of Petronius (1st C. AD)
The Introductory lines of The Waste Land by T. S. Eliot

رنگ های میان آسمان

من قهرمان جنگ های سردی هستم که
سربازان ش سواران خسته اند
مهمیز کوبان و نالان هی
هی
هی هی
و صفیر باد در گوش هاشان
نجوای افسوس که تو مرده ای
مرده ای
مرده ای
. . .

من خواب بیننده ی پریده رنگ دریایی ام
در سکوت و تنهایی
با بال های سفید مرغان
هیاهو کنان در دور دست
به دنبال تصویری از هیچ یا یک ماهی
و بادی که برای یک لحظه می وزد میان پر ها شان
و مرا هم در خود غرق می کند
. . .

تو نیستی
تو وقتی لبخند می زند
چشمه اش می جوشد در نگاه ش

تو نیستی
تو سکوتی در برابر حجم کوبنده ی وجود ش
تو
. . .

و سرم را بر می گردانم
در تصویر خون و سکوت
جنازه ها صف کشیده بر
صحنه ی نیم تاریک نبرد

همه چیز خاموش
بی هیچ درختی منظره ام به دریا پشت کرده است

من نیست شده ام با چشم های بسته
رویا بینان
تصویر کننده ی لبخندی بر لبان
وقتی هنوز اشک نشده بودم
هق هق کنان میان دست هایت فرو ریزان
در ناامیدی تمام لحظه ها غرق
غرق
غرق
. . .

موج می کوبد بر شن های ساحل
پرنده ها هوار بر آورده اند: افسوس
افسوس
صدایت جهنم شده است مجنون
و من دارم می شنوم
کم کم
می شنوم درونم چیزی خرد شده است
و زنده
آری زنده دوباره رو به رویم نشسته است
تصویری از خویش
با یک رز زرد در میان دو انگشت
. . . خیره به میان صورتی که
افسوس
افسوس
تو پیاده قهرمان جنگ های مرده ای
تو همه آرزوی یک لبخند روی لبان جسدی هستی
که دارد می پوسد در تصویر
غروب آفتاب بر موج های کوبنده بر ساحل

. . . تو
مرده ای
مرده ای
باد دارد درونم می چرخد
. . . و من

هزار سال مبهوت می نشینم در همین نقطه
هزار سال سرم گیج می رود
هزار بار در دَوران باد ها می میرم
در غروب ها خشک می شوم
در شبنم های صبح می گندم
و با موج ها به میان تن ماهی ها می روم

من هزار بار باد می شوم
می وزم و در تن خواب رفته ی دختری
کنار ساحل آواز می خوانم
زندگی
زندگی
و در لحظه ای که چشم های ش را باز می کند لبخند زنان
من تمام اشک های ابری می شوم
گم شده و بی خیال در آسمان ولو

من گوش فرا می دهم
مرغی بر سرم بال زنان آواز سر می دهد
مرده ای
مرده ای
مرده ای

و من هزار شب تا صبح می لرزم
و نمی میرم

هزار تکه می شوم و نمی میرم
گند می خورد تمام وجودم و نمی میرم

من قهرمان آشفته ی جنگ های غریبه ام
گیج، شمشیری بر دست
فریاد زنان
می دوم و خون، خون
افسوس، اندوه، ناله، شیون
و نمی میرم

قهرمان می شوم و نمی میرم
جنگ می رود و نمی میرم
سرد می شود همه چیز و نمی میرم

من خم می شوم کنار ساحل و . . . گریه می کنم
گریه می کنم
گریه می کنم

سودارو
2005-08-30
امروز بعد از ظهر ترجمه ی هری پاتر شش کار خانوم ویدا اسلامیه در کتاب فروشی ها پخش می شود

دیروز خبری روی روزنامه ی روز قرار گرفت که وجودم را آتش زد. متن را به صورت کامل اینجا می آورم. یادم هست که یک بار وارد کتابفروشی نشر چشمه شده ام، دنبال آدرس کتابفروشی زند می گشتم، حالا قرار است این کتابفروشی تعطیل شود، همان طور که کافی شاپ – کتاب نشر چشمه تعطیل شده است. متن را اگر نخوانده اید با دقت بخوانید

* * * *

با چراغ سبز وزارت ارشاد دولت جدید

سخت گیری با کتاب آغاز شد

کمال تهرانی
هشت شهریور
1384


آغاز فشار بر کافي شاپ–کتاب ها، هشدار اداره اماکن به برخي ناشران آثار روشنفکري، حمله مستقيم کيهان به ناشران معروف تهران، اقدامات جديد سازمان بازرسي کشور عليه ناشران داراي "بستگان بي صلاحيت"، و . . . سرانجام اظهرات وزير جديد ارشاد عليه انتشار آثاري چون کتاب هاي گنجي، اتفاقاتي هستند که در پايتخت، از آنها به عنوان "آغاز دوره اي جديد براي نشر در ايران" تعبير مي شود


به فاصله اي کوتاه از آغاز به کار دولت جديد، کافي شاپ کتابفروشي نشر چشمه واقع در خيابان کريم خان تهران بسته شده است. اين کافي شاپ که يکي از پاتوق هاي اصلي روشنفکران و هنرمندان بود و بسياري از هنرمندان و نويسندگان و روزنامه نگاران ايراني در آن جا جمع مي شدند، پس از کافي شاپ نشر ثالث دومين کافي شاپ کتاب در خيابان کريم خان بود که با استقبال زياد جوانان روبه رو شده و در هدايت آنان به سوي کتابخواني نقشي مهم بر عهده داشت


بسته شدن اين مکان در شرايطي صورت مي گيرد که هنوز ستايش احمد مسجد جامعي وزير سابق فرهنگ و ارشاد اسلامي از حسن کياييان مدير نشر چشمه به خاطر احداث همين کتابفروشي از يادها نرفته است. درواقع، همين دو هفته پيش بود که احمد مسجد جامعي در يکي از سخنراني هاي خود از حسن کياييان به خاطر خريداري يک بانک و تبديل آن به يک کتابفروشي ستايش کرد


اگر چه مديريت نشر چشمه درباره تعطيلي کافي شاپ چشمه سخني نمي گويد و سکوت اختيار کرده است؛ اما پيگيري هاي ما حاکي است که اين کافي شاپ به حکم اداره اماکن نيروي انتظامي تعطيل شده و به مديريت نشر چشمه سه هفته فرصت داده شده است تا کتابفروشي چشمه را نيز ببندد. به عبارت ديگر کتابفروشي چشمه نيز در معرض تعطيلي قرار دارد


باز هم کیهان

اين اتفاقات در حالي رخ داده است که از دو هفته پيش روزنامه کيهان در اقدامي حساب شده به تخريب ناشراني مي پردازد که آثا فکري و روشنفکري منتشر مي کنند. هفته گذشته روزنامه کيهان با پيش کشيدن موضوع يارانه کاغذ، به بحث فروش کاغذ توسط برخي از ناشران در بازار آزاد اشاره کرد و در همان مقاله از ناشراني چون نشر چشمه، نشر مرکز، نشر ني و... نام برد. در حالي که اين ناشران از بزرگ ترين منتقدان پرداخت يارانه به ناشران هستند و بارها از دولت خواسته اند تا به خاطر احتمال فساد و رانت خواري، يارانه کاغذ را قطع کند


هفته گذشته، نشريه يالثارت الحسين وابسته به انصار حزب الله نيز از نشر چشمه به عنوان مکان گردهم آيي روشنفکران مخالف نظام نام برده و به آن حمله کرده بود


اين در حالي است که کتابفروشي نشر چشمه يکي از معتبرترين و فرهنگي ترين کتابفروشي هاي تهران، و مدير آن يکي از با نفوذ ترين و محبوب ترين ناشران کشور است که همواره در انتخابات اتحاديه ناشران راي بالاي ناشران کشور با گرايش هاي مختلف را از آن خود مي کند. او در سال هاي گذشته در برگزاري نمايشگاه بين المللي کتاب از سوي ناشران به عنوان دبير اجرايي بخش داخلي فعاليت کرده است


برخي از کارشناسان فرهنگي بستن کافي شاپ نشر چشمه و هم چنين صدور حکم تعطيلي کتابفروشي نشر چشمه را به عنوان نشلانه اي از شروع برخورد با ناشران در روزهاي آتي و سر آغاز يک سلسله اقدام براي سخت گيري هاي بيشتر در حيطه نشر مي دانند. در همين حال مديران برخي از "کافي شاپ - کتاب" ها نيز نگرانند که اين اقدام به نشر چشمه محدود نمانده و تمام مکان هايي را که به نوعي پاتوق روشنفکران محسوب مي شود در بر بگيرد


چراغ سبز وزارت جدید


کافي شاپ - کتاب ها در سال هاي اخير در ايران به وجود آمده اند و بيش تر محل حضور هنرمندان و نويسندگان جواني هستند که جايي براي گردهم آمدن ندارند. اين تجربه که سه سال پيش توسط نشر ثالث آغاز شد، در افزايش فروش کتاب تاثير زيادي گذاشته و در جلب جوانان به کتابفروشي ها اقدامي موثر به شمار مي آيد. اين تجربه پيش از نشر ثالث توسط ناشران ديگر نيز تکرار شد و هم اکنون در نقاط مختلف تهران چند کافي شاپ – کتاب به فعاليت مشغول هستند که معروف ترين و شلوغ ترين آن نشر چشمه بود. با تعطيلي چشمه، اين خطر احساس مي شود که اماکن نيروي انتظامي به سراغ کافي شاپ – کتاب هاي ديگر هم برود


البته بنا به گزارش ها، اداره اماکن نيروي انتظامي از همان آغاز نسبت به احداث اين کافه ها حساسيت ويژه داشت و در چند نوبت حساسيت خود را نشان داده بود. اما تاکنون، به خاطر حمايت معنوي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي از اين اقدام امکان برخورد با آن را نيافته بود و ظاهراً اينک، در آغاز دولت جديد، چراغ سبز برخورد با پاتوق هاي روشنفکري را دريافت کرده است. بنا به گزارش ها، بيش ترين حساسيت ماموران اماکن در برخورد با کتابفروشي چشمه گرد هم آمدن روزنام نگاران و روشنفکران در اين کافه–کتاب بوده است


البته بسياري از ناظران، از همان ابتدا نشانه هايي چون زمان شروع حملات هفته اخير کيهان به ناشران روشنفکري يا سخنان صفار هرندي وزير جديد و معاون سابق مدير مسوول کيهان را [که با اشاره به کتابي از گنجي به انتقاد از سياست هاي فرهنگي پرداخته بود] حاکي از برخورد قريب الوقوع با جريانات روشنفکري در حيطه نشر دانسته بودند


بستگان بی صلاحیت


از سوي ديگر، هيات بازرسي سازمان بازرسي کل کشور که از دوره قبل در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي مستقر بود، چند روز پيش با طرح ماجرايي جديد، از "برخي از چهره ها که صلاحيت اخذ پروانه نشر را ندارند" ياد کرد که "به نام يکي از بستگانشان پروانه گرفته اند و به فعاليت مشغول اند" و خواستار متوقف شدن فعاليت هاي آنان شد. با اين حساب، تعدادي از ناشران برجسته کشور مثل نشر قطره نيز در معرض خطر تعطيلي قرار مي گيرند. اين در حالي است که بر اساس هيچ يک از قوانين ايران نمي توان بستگان کسي را به خاطر پرونده قضايي او از داشتن حقي محروم کرد و هم چنين نمي توان هيچ کسي را که صلاحيت داشتن پروانه نشر نداشته باشد، از کار کردن در يک موسسه انتشاراتي منع کرد


اين تهديد بيشتر يادآور تمسک جستن به "قانون اقدامات تربيتي و تاميني" در سال ۷۹ براي آغاز توقيف دستجمعي مطبوعات بود که اينک خود را به شکلي ديگر در حوزه نشر کتاب نشان مي دهد


اين اتفاق ها در حالي رخ مي دهد که يکي از شعار هاي احمدي نژاد مهرورزي با بندگان خداست ، گويي هر چه پيش تر مي رويم با شکل هاي مختلف مهرورزي با بندگان خدا روبه رو مي شويم

August 30, 2005

تبریکات فراوان خدمت جناب آقای مهدی طیرانی
پسر جناب آقای دکتر طیرانی، معاون آموزشی دانشگاه
که دیشب خبر قبولی شان در کارشناسی ارشد برق دانشگاه صنعتی شریف ِ تهران را با خوشحالی شنیدیم


* * * *

هنوز سرم گیج می ره، دیروز روز سر گیجه بود و خستگی و سردرد . . . ساعت ده و بیست دقیقه ی شب آرامش بعد از ماه ها به خانه بازگشت. وقتی که من تازه آمده بودم خانه و از مشهد کانکت شدن به سایت سنجش مشکل بود، از تهران دوست بردارم زنگ زد و بردارم گوشی را نگرفته دنبال دفتر شماره ی دو کارشناسی ارشد را گرفت – روی میز من بود، قاطی حدود هزار صفحه جزوه و مجله و کتاب، هیشششششکی جز خودم نمی توانست پیدا ش کنه – تلفن را گرفت، دوست ش تهران قبول شده بود، شهید عباس پور، شماره ی داوطلبی خودش را گفت، مکث کرد، آرام خندید، نفس راحتی شنیدیم، قبول شده است

مشهد نشان نمی داد، ساعت دوازده و ربع صفحه ی سرچ سایت سنجش باز شد و چک کردیم و روزانه ی تفرش تایید شد، کارشناسی ارشد برق، قدرت، خدا را شکر، خدا را خیلی خیلی خیلی شکر

ساعت ده و بیست دقیقه وقتی خبر را شنیدیم همه خوشحال شدیم جز خواهر زاده بزرگه که بی خبر از همه جا، از فرصت استفاده کرده بود و دور از چشم مامانش داشت سیب زمینی سرخ می کرد – مامان ش ماهیتابه را ول کرده بود بیاید تلفن را گوش کند- گفتم دایی به جای سربازی می ره دانشگاه، برگشت و گفت جدی؟ رفتم با خواهر زاده ها شیرینی خریدیم، سه تا آدم که سر هیچ شیرینی به توافق نمی رسیدند، فکر قنادی را کلا بهم ریختیم از بس سر و صدا کردیم و طفلک شیرینی فروشه که دنبال ما هی از این ویترین به آن ویترین می رفت

* * * *

صبح اینترنت بهم ریخته بود، فقط یک دقیقه کانکت بودم و بعد ارتباط قطع شد و یک ساعت و نیم بعد – حدودا – دوباره توانستم کانکت شوم. وقتی رفتم بلیط رزرو شده ی قطار برادرم را بخرم، آن جا هم تمام صبح اینترنت شان قطع شده بود و حدود ده تازه توانستند بلیط صادر کنند، مال ما که صادر شده آماده بود

رفتم کارت اینترنت بخرم، فروشنده هم نمی دانست چه کارتی بدهد که شب مشکل کانکشن نداشته باشد، آخر سر هم دو تا کارت گرفتم، سه چهار جایی رفتم صبح و ساعت دوازده بود که رفتیم گردو چینی – دو تا درخت گردوی ناز داریم توی حیاط – و خواب، بیدار و برای یک کار خانواده گی حدود هشت تا ده و ربع توی خیابان ولو بودم، فکر کن چهار بار پشت سر هم طول بلوار وکیل آباد را رفتن و برگشتن، سر سام گرفتم، وحشتناک شده است شهر، ترافیک، آدم ها، بوق، خستگی . . . طفلک راننده های تاکسی و کار وحشتناک شان، چه جوری این مسیر را روزی بیست بار یا بیشتر می روند و می آیند؟

* * * *

تمام عصر سردرد بودم، و تمام شب هم، تازه مسکن خورده ام، دارد بهتر می شود، امیدوارم بهتر شود، باید باز هم بروم بیرون


هنوز سردرد آزار دهنده است، فکر می کنم . . . اووووم؛ دلم یک لیوان نسکافه ی تلخ می خواد و یک کتاب قشنگ و یک شب آرام با نسیم ی که خیلی سرد نباشه، ولی تمام اتاق را خنک کنه، دلم یک آتیش گرم شومینه می خواهد و تو را . . . تو را

سودارو
2005-08-30
هفت و سه دقیقه ی صبح


August 29, 2005

این موجود هر روز صبح بهم می گه سلام، نمی دانم از کدام سایت گرفتم ش، ولی خیلی باحاله، فکر کن هر روز صبح داره به این فکر می کنه که چشم های من خوشمزه است یا نه؟ عاشق تصویر های طبیعی برای دسک تاپ ژوزفینا م
ببخشید، امروز هم من مشکل دارم، هم ژوزفینا هم کارت اینترنتم
سودارو

August 28, 2005

نسیم سرد ، تمام شب سرد بود، پیش رویم فضا فقط چمن های سبز بود تا بالای یک تپه ی کوچک، درخت های کاج، سرو، سپیدار و من قدم بر می داشتم در عمق شب، وقتی صدایت را شنیدم تمام وجودم می لرزید، تا تلفن وصل شد صدایم را شناختی و هیجان توی صدایت بود: سسسسسسسلام، من راه می رفتم روی چمن ها، بعضی جاها خشک بود، بعضی جاها نمناک، بعضی جا ها چاله های آب که پایم را خیس می کرد و یخ، من قدم می زدم و فکر می کردم . . . نه، فکر نمی کردم، فقط گوش می کردم به صدایت، صدای زیبایت، داشت گریه ام می گرفت، می دانی چقدر دلم تنگ شده بود برایت؟

من خیره بودم به تصاویر رو به رویم، تمام شب یک آرزوی زیبا بود، دلم می خواست همین جوری که تلفن همراه توی دست هایم بود روی زمین دراز می کشیدم و چشم هایم را می بستم، نمی دانم، شاید اگر گشت موتوری پلیس نزدیکم دور نمی زد روی زمین دراز می کشیدم و فکر می کردم چقدر خوب می شد اگر تو همین جا بودی، میان تاریکی این شب، توی این نسیم های یخ که تمام وجود را آرام می کند، چقدر دلم برایت تنگ شده، می دانی؟




صبح مثل همیشه نبودم، یک دفعه ای برنامه ام را عوض می کردم، حدود ساعت ده تصمیم گرفتم بروم دنبال کاری که مامان قبلا خواسته بود ولی زمانی برایش مشخص نبود، رفتم، بعد هم یک کاری برای بابا، بعد هم پیش مجید – دوست پیانیست م- که فیلم روی هارد بریزد و از ش سی دی های موسیقی کلاسیک گرفتم، تصمیم گرفتیم برویم سینما، برای عصر قرار گذاشتیم، صبح همنام توی چت بهم گفت که شب قبل رفته به دیدن بید مجنون – فیلم جدید مجید ِ مجیدی – و می گفت زیبا است، گفتیم با می رویم بید مجنون، یا می رویم خیلی دور خیلی نزدیک آخرین فیلم رضا میر کریمی، وقتی آمدم خانه خسته بودم، نهار خوردم خوابیدم که چهار بیدار شوم، ساعت چهار ساعت را خاموش کردم و دوباره خوابیدم، اصلا نفهمیده بودم زنگ زده، یک ربع به پنج از صدای تلفن بیدار شدم، دیر شده بود، خانه ی مجید گفتند رفته بیرون، شماره ی همراه خودش را نداشتم، همراه دوست دیگر مان را گرفتم که زنگ بزند من خواب مانده ام، توی پنج دقیقه، هم تلفن زدم، هم لباس پوشیدم، وضو گرفتم، نماز خواندم، آمدم بیرون، مجید سر کوچه بود، زدم توی گوش خودم که یعنی ببخشید ها، آروم زدم ولی، دو دقیقه به پنج جلوی سینما بودیم، بید مجنون را رفتیم، فیلم رضا میر کریمی را برداشته بودند از اکران، رفتیم و نشستیم و . . . قشنگ بود، فوق العاده نبود ولی قشنگ بود، چیزی بیشتر از مجید مجیدی در فیلم نبود، کارگردان نمی گذاشت فیلم از خود ش جلو تر برود، فیلم را توی ذهن خودش محدود کرده بود، فیلم تمام بارش بر دوش پرویز پرستویی بود، با بازی ی مثل همیشه زیبا

مثل اکثر فیلم های ایرانی، از بیست دقیقه ی اولش ده دقیقه اضافه بود، فیلم می توانست در پاریس شروع شود بدون اینکه چیزی را از صحنه های افتتاحیه ی فیلم توی ایران از دست بدهیم. فیلم دچار مشکل حاد فیلمبرداری در نما های بزرگ و باز بود، فیلمبردار های مان عادت کرده اند به زوم کردن روی صورت آدم ها، نمی توانند راحت توی یک فضای باز کار کنند، تدوین فیلم اکثر جا ها خیلی کند بود، جا هایی هم که لازم بود زمان بیشتری داشته باشیم تدوین تند می شد، کارگردان زیاد احساس نمی کرد که لازم است داستان را برای خواننده واقعی کند، هر طور که دلش می خواست می رفت، زمان فیلم کوتاه بود، فیلمنامه را کاش یک بار دیگر هم با دقت بازنویسی می کردند

می دانید، فیلم برای سینمای ایران یک فیلم عالی بود. ولی من وقتی می روم فیلم ی از مجید مجیدی ببینیم، فیلم ش را چیزی نگاه می کنم که قرار است توی دنیا ببینند، نه فقط توی ایران، فیلم مجیدی را با فیلم های ایرانی مقایسه نمی کنم ش، می گذارم ش در برابر سینما پارادیسو یا مثلا بوی خوش زن، و نگاه ش می کنم، بعد نظر می دهم، گفته بودم، من خواننده – بیننده – ی سخت گیری هستم. خیلی سخت گیر

ولی با تمام این حرف ها، فیلم را اگر توانستید ببینید، زیبا بود، زیبا بود، تمام شب مان را پر کرد از حسی از زندگی، از حسی از خواستن، می دانید فیلم ی که وقتی بیایی از سینما بیرون هنوز توی ذهن ت باشد، حتما فیلم خوبی است

. . .

آمدیم بیرون یک ربع به هفت بود، نمی دانستیم چه کنیم، برویم کافی شاپ، قدم بزنیم، برویم خانه ی یکی مان، آخر سر مسیر مان ختم شده به یک تاکسی و روان در شهر به سمت پارک ملت، هوا فوق العاده بود، چایی خوردیم، حرف زدیم، یخ کردیم، راه رفتیم، من تمام مدتی که از سینما آمده بودیم بیرون همین جوری به یاد تو می افتادم، سه تا پسر هم کنار هم باشند از چی حرف می زنند جز زندگی، عشق، دختر و . . . هر بار که حرف می زدیم من بیشتر احساست می کردم، من می خواستم ت، من دیوانه ات هستم، من . . . همه اش پیش من بودی، تلفن مجید را گرفتم و شماره ات بار اول اشغال بود، بار دوم جواب دادی، خانه بودی، صدای خنده می آمد، من فقط می دانستم که دارم به صدایت گوش می کنم . . . من دلم می خواست گریه کنم. می دانی، هوا پارک از تمام وجودم گرم تر بود . . . وقتی ساعت نه و چهل دقیقه رسیدم خانه خواهر زاده هایم خانه بودند، سر و صدا، شلوغی، کنجکاوی های بی پایان امیر حسن، خواهر زاده دومی ِ یاغی، قلدر با آن حرف های فیلسوف ما آبانه اش . . . الان دارم می میرم از خستگی، به زور کتک نشسته ام به نوشتن و . . . و اینکه دارم کنسرتو ی شماره ی چهل موتسارت را گوش می کنم، چقدر موسیقی کلاسیک زیبا است، چقدر زیاد

. . .

* * * *

نشسته بودیم با مجید دو نفری و به تاریکی خیره بودم، هوا یخ بود، به معنای واقعی، من دفترم را باز کردم و توی تاریکی شروع کردم به نوشتن، تقریبا نمی دیدم چه می نویسم

. . .


باران


تصویر بی کران شبی در تنم پیر می شود
در باد سرد و صدای دردناک
که در میان جوانه های نا امیدی در دست هایم جوانه می زنند
اینجا
در میان تاریک ترین نقطه های توهم
جایی که گل ها در نسیم صبح یخ بسته اند
جایی که باد صفیر گم شدن را قر قره می کند هی
و بالا می آورد روی درخت های سبز

من چشم هایم را می بندم
و در اندیشه های زمان به سکون گوش فرا می دهم
برگ های زرد، برگ های سرخ
شب تاریک
و چرا غ ها که تا دور دست راه را روشن می کنند

شهر می میرد
و من هم چنان در سکوت پیر می شوم

تو در صدای توحش
در انسانی بدوی
عریان چرخ می زنی

اینجا همیشه زمان با حضور تیک تاک
ساعت ها شمارش می کنند

و تو چرخ می زنی

و در شب سنجاقک ها هم سکوت می کنند

و تو چرخ می زنی
مو هایت صورتت را مخفی می کنند
من محو نشسته ام
من مبهوت
من دیوانه
من فقط خیره ام در تو


چراغ را خاموش می کند دستی نامرئی
نور از میان دست هایم می پرد
و هم چنان . . . نشسته دارم پیر می شوم
و باد موج می خورد میان موهایم
من افسوس همه شب های سرد می شوم
افسوس هزار آرزوی گم شده
مثل برگ هایم
در شب
فرو ریزان
در میان جاده ای که چراغ هایش
هر دم خاموش می شوند
یک به یک
و باد که می وزد، من موهای سفیدم را می شمرم
موج زنان مقابل نگاه خیره ام
همه شهر در سکوت مرده است
همه شهر در پیاده رو هایش غمگین است
پیچ می خورد و پیچ و آرام نمی گیرد

سکوت را وصله می زنم
سکوت را چرخ می دهم در هوا
سکوت را آرزو می سازم بر لبخند


باد
باد
وقتی که آرام می شوی من تازه احساس می کنم سردم شده است
من احساس می کنم دست هایم می لرزد
طعم تمام زندگی میان دندان هایم پیر می شود
طعم تمام لبخند هایت میان قلبم خون
می تپید
فوران می زند سرخ
به میان تنم
از عمق کوه های نا آگاهی
و من در گردش خون در رگ هایم پیر می شوم

می دانی، آینه تصویر توهمی است از من
و من، افسوس یک لبخند
که در میان آینه گم شده بود

* * * *

وقتی شعر تمام شده بود، من فکر می کردم که صدایت را که شنیده ام، تلخ نوشته ام چرا، نمی دانستم، باد یخ بود، میان درز های لباسم نفوذ می کرد و تمام پوستم بی حس می شد، هر دو در سکوت به رو به رو خیره بودیم و تو داشتی اشک می ریختی، من برگشتم و نگاه ت کردم، چقدر شبیه گذشته ی خودم بودی، می دانی وقتی زمان هایی می رسد که اشک ریختن مثل خون بالا آوردن است، تمام وجود ت را می سوزاند، چقدر زیبا است لحظه های اکنون ات، چقدر زیبا است

. . .

سودارو
دوازده شب
2005-08-28


August 27, 2005

کتاب های قشنگ، با خطوط سیاه که وقتی شروع می کنی به خواندن عذابت نمی دهند، آرام ت می کنند، بعد از میدان ایتالیا که چند هفته پیش در مورد ش نوشتم، امروز یک کتاب کوچک دستم گرفتم که به اندازه ی میدان ایتالیا زیبا بود و پخته و آرام کننده و زیبا

داستان خرس های پاندا
به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

نوشته ماتئی ویسنی یک
برگردان از تینوش نظم جو - 88 صفحه – 700 تومان – قطع جیبی

یک نمایشنامه ی کوتاه در پرده های کوتاه، یا در واقع بگویم در یک پرده با صحنه های کوتاه ِ پشت سر هم. نویسنده یک آقای رومانی یایی است که ظاهرا در پاریس زندگی می کند و تمام چهل تا نمایشنامه های که تا الان در رومانی ممنوع می باشند، الان مدتی است که به زبان فرانسه می نویسد، ظاهرا این طوری راحت تر است

نمایشنامه یک اثر پست مدرن است، با ویژگی اصلی آثار پست مدرن: بازی های زبانی و ترکیب مکتب های مختلف ادبی با هم و تکنیک های مختلف ادبی که در هم ترکیب می شوند تا داستان را بسازند، می توانی بشینی و توی خطوط کوچک در یک فضای سورئالیستی با ترکیب روحی نهیلیستی، با زبان دادئیست ها یک متن ناتورالیستی بخوانی که طعم واقعی زندگی را بدهد: داستان در رئالیسم جادویی تمام می شود

داستان های پست مدرن وقتی خوب ترجمه شوند خیلی به دل می نشینند، مثل ترجمه لیلی گلستان از: اگر شبی از شب های زمستان مسافری شاهکار ایتالو کالوینو و معدود ترجمه های خوب از آثار میلان کوندرا – که فعلا قصد ندارم فارسی شان را بخوانم چون می دانم به شدت سانسور شده اند، انگلیسی شان را هم ندارم – اگر کتاب پست مدرن ِ خوب دستت برسد، طعم ش تمام عمر زیر زبان ت می ماند

کتاب را دوست دارم و توصیه اش می کنم بخوانید ش، ممنون از دوست که کتاب را توصیه کرد تا بخوانم

فقط . . . می دانید، کتاب استفاده ی مفید و موثری از سکس می کند، نمی دانم هنوز هم می شود این کتاب ها را دید، وقتی که . . . ولش

* * * *

مشهد امروز یک عالمه یخ کرده بود. از صبح یک عالمه باد های سرد سرک کشیدند توی اتاقم، الان هم سرده هوا، فکر کنم یک لایه ی ضخیم گرد و خاک روی گرد و خاک های قبلی قفسه های کتابم کشیده شد، صبحی یک کتاب از قفسه برداشتم بعد از چند ماهی که دستم نبود، حسابی تکاندم ش و کلی گرد و خاک هوا شد، دو لت پنجره ی اتاقم همیشه باز است و همیشه اتاقم پر از گرد و خاک، کلا سه ماه زود تر هم گرد گیری نمی کنم، کسی هم اجازه ندارد به کار هام کاری داشته باشد، فقط وقتی دیگر اوضاع اتاقم فاجعه می شود می بینم مامان با جارو برقی می آید توی اتاق و جارو می کشد و آرام می شود از بس چشم غره م رفته که این اتاق را جارو بکش همه جاش رو گند پر کرده – همین هفته پیش بود، نه؟ خوب من هم همان روز می خواستم جارو کنم اتاق را، راست می گم، واقعا می خواستم

* * * *

پنجشنبه تیتر های شرق را نگاه می کردم دیدم دو ساله شده است، یعنی دو سال است دارد چاپ می شود، یعنی دو سال پیش بود که من در وحشتناک ترین روز های عمرم . . . وقتی رسیدم مدتی ایستادم سر شیرین و عصبی قدم می زدم، وقتی آمدی زیر لب گفتم سلام، رفتیم توی توچال، خودم را پرت کردم پشت میز، کوله ام را انداختم روی میز، و بعد هم ساعتم را در آوردم و عینکم را هم، نشستم و خسته، خسته، خسته، گفتی می آید، گفتی می روی ببینی کجا ست، تحمل نداشتی این جوری ببینی پسرک امیدواری هایت را، خیلی طول نکشید، شاید دو دقیقه که بر گشتی، کنار ت بود، همان طور گیج راه می رفت، مثل همیشه، سرش پایین بود، نشست روی صندلی رو به روی من، من همین جوری خیره نگاه ش می کردم، انگشت هاش بازوم را گرفت، یخ بود دستش، خیلی یخ، من همین جوری نگاهم توی چشم هاش بود و بدون اینکه هیچی بگم شروع کردم به گریه کردن، همین جوری اشک ها می اومدن، من تکون نمی خوردم، من فقط داشتم نگاهت می کردم، همین، آرام گفتی گریه نکن مصطفی، من سعی کردم گریه نکنم، انگشت هات بازوم را فشار می داد، من وحشتناک بودم . . . وقتی بلند شد تا برود چیزی سفارش بدهد برگشتم و نگاهم خورد توی نگاه پسر و دختری که پشت میز کناری فقط خیره شده بودند به من، حتا وقتی هم که برگشتم نگاه شان فقط روی صورتم بود، محل ندادم، برگشتم و دوباره به چشم هایت نگاه کردم، می خواستم چیزی داشته باشم برای گفتن، روزنامه ای که همراه ت بود را برداشتم ببینم چیست، شرق، جدید بود، نمی شناختم، شروع کردی به توضیح دادن که چیست و . . . ذهنم خسته بود،تیتر هایش را هم نمی توانستم بخوانم، گذاشتم ش کنار . . . نیم ساعتی بودیم، داشتید با هم حرف می زدید، بحث تان شد، من سرم را گذاشته بودم روی دست هایم، چشم هایم بسته بود، داشتید بحث می کردید، کار به خشونت کشید و تو کیف او را برداشتی و پرت کردی طرف ش، وقتی خواست کیف رو پرت کنه تو صورتت من هوار کشیدم که سی دی های من توی این کیفه، وقتی رفتیم بیرون، تنها شده بودیم، برگشتی و بهم گفتی ببین، همیشه نیمه ی خالی لیوان را هم باید ببینی، من برگشتم و بهت نگاه کردم و گفتم منظورت همون نیمه ی پر لیوانه، نه؟ یک کم گیج میج نگاهم کردی و دو نفری قهقهه زدیم، وقتی راه می رفتیم تقریبا تکیه کرده بودم به تو

. . .

امروز . . . امروز باید دلم خوش باشه که شاید، شاید، شاید این وبلاگ را می خوانید، نه؟ مگه من این وبلاگ را باز نکرده بودم فقط برای شما دو نفر و امروز . . . نمی دانم، نمی دانم . . . دخترکم دارد می آید مشهد، دلم تنگ شده بود، خیلی زیاد، دلم می خواهد فقط بشینم و نگاه ش کنم و نگاه ش کنم و توی چشم هایش خیره شوم، در سکوت، در سکوت، همین، آرزوی بزرگی است؟

سودارو
2005-08-27
دوازده و سی و نه دقیقه ی شب

صبح صفحه ی وبلاگم نصفه باز می شد، از طریق دو دوست چک کردم، توی اینترنت آن ها درست بود، امیدوارم اشکال فقط از همین جا باشد و بقیه ی جا ها وبلاگ را درست و کامل ببینند. امروز بود که فهمیدم بدون لینک های وبلاگم نمی دانم آمده ام اینترنت چه کار، فقط نقد ادبی گرفتم، همین

August 26, 2005

صبحم را با هورالد پینتر شروع می کنم و نمایشنامه ی اتاق. اولین نمایشنامه ای که نوشته است، بیش از نیمی از آن را یک جا می بلعم و صبحانه و کامپیوتر، آهنگ گوش می کنم، کانکت می شوم، چت، صفحه های نقد ادبی، وبلاگ، سایت های خبری، وبلاگ هایی که فقط دارم مهم ترین شان را وقت دارم بروم چک کنم، روزنامه ی روز، همه کار های هر روزه، و هشت و نیم نشده دوباره پناه برده در آواز هایی که در گوش هایم هست

ده گذشته بود که در خانه ی دوست بودم. مشهد زیر پایم بود. اتاق فضایی بود که دوست داشتم، آرام، با بوی نرمی از رنگ تازه ای که به دیوار ها زده بودند، کتاب ها، قدیمی و جدید، ادبیات، فلسفه، تاریخ، مذهب، کاست ها، سی دی ها، و کامپیوتر، مشهد ابری نبود، دود هم نداشت، بیشتر ش را می دیدم از پنجره . . . وقتی بر می گشتم خانه آرام بودم، آرامش تمام وجودم را فرا گرفته بود، توی کوله پشتی ام چند تا فیلم داشتم، فیلم هایی که برای هر کدام شان می دانم وزن کم می کنم، و می بینم شان، مثل یک مجنون خودم را غرق می کنم در تصاویر دردناک زندگی و سکوت، سکوت، سکوت. . . ده ِ عباس کیارستمی، مرگ یزدگرد ِ بهرام بیضایی، درخشش استنلی کوبریک، اتاق وحشت دیوید فینچر و . . . یک ساعتی طول کشید تمام سی دی ها را ریختم روی هارد

نخوابیده بیدار شدم، فکر کن داری می میری از خستگی و ساعت چهار بیدار می شوی و فکر می کنی پنج است، بعد هم خوابت نمی برد، بعد هم می روی حمام، می آیی با مامان حرف می زنی، نماز می خوانی و زنگ می زنی می بینی دوستت نیم ساعت زود تر آمده، عجله ای می آیی بیرون و خودت را می رسانی چهار راه دکترا، دوستت توی کتابفروشی امام است، سلام می کنی و می آیید بیرون. دوباره همان رفتار های آزار دهنده ات، درست وقتی دارید خیلی جدی حرف می زنید می ایستی و از یک دست فروش کنار خیابان سی دی غیر مجاز اوج موج را می خری، دومین فیلمی که ناصر صفاریان ساخته است برای فروغ، نمی دانستی جواز گرفته است، آخرین خبری که داشتی این بود که توی ارشاد گیر کرده است، در مورد کار های فروغ توی سینما و تئاتر ولی فقط 31 دقیقه و 26 ثانیه، دلت می گیرد وقتی فیلم با فروغ شروع می شود، بعد عکس هایش، بعد صدای احمد رضا احمدی، فقط ده دقیقه می توانی تحمل کنی، دوباره پناه می بری به آهنگ های دی جی، راک، رپ، پاپ، همه را مخلوط گوش می کنی، امینیم گوش می کنی و دی جی سَمی و لینینگ پارک و وست لایف و همه پشت سر هم، ذهن ت آرام است، می خواهی آرام بمانی، تو خلی، خیلی هم فجیع . . . وقتی برگشتی خانه ساعت هفت بود، زنگ زدی تهران با برادرت صحبت کردی، چایی خوردی و بیسکویت، نماز خواندی، نمایشنامه ی هورالد پینتر را تمام کردی و دیدی که دیگر تحمل نداری، باید بنویسی، داری می نویسی

الان هم . . . دلت می خواهد بخوانی، کتاب ویرجینیا ولف را سه روزی است دست نزده ای، دوست داری والت ویتمن بخوانی، دوست داری خودت را غرق کنی در . . . در شعر های حمید مصدق، دلت می خواهد توی نسیم بشینی و تمام شب به تاریکی خیره بشی و فکر کنی، همه چیز در یک سکوت پر هیاهو داره می گذره

* * * *

امروز همه اش فکر می کردم به یک جمله: توهم واقعیت. یعنی اینکه یک عالمه خواب ساختم = ساختیم، و خودمون را توش غرق و فکر می کنیم واقعیت همین چیزی که فکر می کنیم

امروز وقتی خودم را توی آینه نگاه می کردم، به رنگ سرخ گونه هایم، رنگ سفید مات با ته رنگ زرد شانه هایم، رنگ قهوه ای چشم هایم، رنگ قهوه ای سوخته ی مو هایم، به زیبایی هایم، به زشتی هایم، وقتی خودم را نگاه می کردم، فکر کردم که من همین شکلی م، همین جوری، همه چیزی که الان جلو ی آینه هست، عریان و ب ی هیچ پوششی، چرا اینقدر سخته این موضوع را قبول کردن؟

سال ها فکر می کردم که زشت ترین پسر دنیا هستم، سال ها خودم را حبس کرده بودم در ناتوانی، در ترس، در اندوه . . . وقتی که یک کم سرت را بالا می گیری تازه می بینی چقدر تمام آسمان آبی ست

واقعیت، و دیوار بلندی از توهم، توهم واقعیت، چقدر دور . . . چقدر دور شدیم

سودارو
2005-08-25
حدود ساعت ده و ربع شب

ژوزفینا با هام قهر کرده، بهش می گم فایل ها را بر اساسا نوع نرم افزار مرتب کن، بر اساس اسم مرتب می کند و بعد هم به حرف هیچکی گوش نمی کنه، می شینه و تنهایی فیلم های جدید روی هارد رو چک می کنه و می گه اوف باز این پسره تو فیلم هاش صحنه داره

August 25, 2005

شهر شلوغ، ترافیک و حلقه ی در هم فرو رفته ی ماشین ها، آدم ها، دود، بوق، برادرم را بردیم ایستگاه راه آهن و برگشتیم، در شلوغ ترین ساعات ترافیک شهری مشهد، رسیدیم خانه تلویزیون را روشن کردم و دیدم به چهار وزیر رای نداده است مجلس، مبارک باشد، درست است که اگر مجلس ششم بود دعوا بیشتر بود، ولی به همه ی وزرا رای می دادند، همان طور که در دور دوم به وزرای خاتمی رای دادند، با آن لیست احمقانه ای که ارائه داده بود

امروز سرم شلوغ خواهد بود، دو تا قرار ملاقات دارم برای صبح و عصر، بعد هم اگر برنامه مان جور شود شب هم برویم بیرون، یعنی تمام روز بیرون از خانه خواهد گذشت، خوب است، حداقل برای خودم که چسبیده ام توی اتاقم خوب است، دیگر چهار هفته هم کمتر از تعطیلات مانده، یاد مونا می افتم که خوشش نمی آمد، می گفت آدم سه هفته تعطیل باشد بعد مثل آدم برگردد سر کلاس هاش، سه ماه علاف می شیم، دلم تنگ می شود برای همه ی دوستان، ولی تعطیلات را هم دوست دارم، بی برنامه گی، و اینکه برای خودت باشی، و کسی کاری به کارت نداشته باشد و توی لیست کار هایت شرکت توی کلاس های احمقانه در کنار کلاس های مفید نباشد، همه ی این ها خوب است، کاش یک کم فیلم بیشتر می دیدم توی تابستان، احساس کمبود شنیدن زبان انگلیسی دارم، هوم، مهم نیست، کمبود خواندن که نداری

* * * *

بلاگ رولینگ صفحه اش باز می شد، ولی کار نمی کرد، امیدوارم درست باشد، از طریق دوستان از چهار کارت اینترنتی مختلف چک کردیم، کار نمی کرد، برای همین دیروز وبلاگ را پینگ نکردم، یعنی نتوانستیم پینگ ش کنیم

امیدوارم رنگ وبلاگ را بپسندید، می خواهم رنگ فونت ها را هم عوض کنم که راحت تر خوانده شود، الان کمی چشم را می زند، امروز با دوست در این مورد صحبت می کنم ببینیم چه می شود

اگر نظری دارید لطفا بگویید، این بار رنگ ها را درست کنم، حالا حالا ها دست ش نمی زنم

* * * *

عصری داشتم آهنگ گوش می کردم که یک دفعه برگشتم و دیدم که امیرحسین چهار دست و پایی آمده تو اتاق و رفته سر کاست هام، هدفون را کشیدم و صدا آواز را هم برایش گذاشتم. فکر می کنم تاثیر مستقیم کلاس تدریس ترم پیش باشد، اصلا کاری به کار خواهر زاده ام نداشتم، گذاشتم هر کدام از کاست ها را که می خواهد بردارد، رفت سر تلفن و حسابی وارسی اش کرد، من هم فقط به مامان ش گفتم اگه فکر می کنید من تلفن و کاست ها را از ش می گیرم اشتباه می کنید، فقط بهش گفتم که تلفن گرد و خاکیه، نخورد ش، اون هم گوش نکرد

بقیه خنده شون گرفته بود، خوب اون که نمی فهمه تو چی می گی، من فکر می کنم می فهمه، خوب هم می فهمه، ولی واقعا پریز تلفن خوردن کیف نداره؟ هوم؟ من هم بودم تلفن خوردن را ترجیح می دادم

* * * *

فکر می کنم سال آخر دانشگاه برادرم بود که رفته بودند ترمینال بیاورند ش خانه، توی ترمینال هم یکی از خانوم های دانشگاه برادرم را دیده بود و احوال پرسی کرده بودند. بابا گیر داده بود که این دختره چه جوریه و خانواده ش کین و بریم خواستگاری و از این حرف ها، همان جا من خندم گرفته بود که اگر قرار باشه با هر دختری که سلام علیک دارم به چشم خواستگاری نگاه کنیم باید حرمسرا باز کنم. پریشب داشتم با مامان حرف می زدم که بابا آمد گفت تلفن کارت داره، رفتم و یکی از خانوم های کلاس بود، وقتی تلفنم تمام شد بابا آمده بود توی آشپزخانه و می پرسید که خانواده ی این دختره چه جوری اند؟

مامان هم آخر های ترم قبل وقتی عکس هایی را که از دانشگاه گرفته بودیم نشان ش می دادم، خیلی علاقه داشت به کسانی که اینجا زنگ می زنند و یا اسم شان را زیاد از من شنیده بود

مثل همه، مامان هم اشتباه کرد و مستقیما رفت سراغ عکس پرستو، یک دقیقه ای قشنگ نگاه ش کرد و گفت پس این پرستو ئه

اوهوم

* * * *

مورچه دارد می آید ایران و قرار است بیاید مشهد بزند تو سر من از بس دپرس ش می کنم تو این وبلاگم، فکر کنم یک سری به وب لاگش بزنید و از این حرکت خدا پسندانه اش پشتیبانی کنید، شاید آدم شدم، لحظه شماری می کنم لحظه دیدار با ایشان را، امیدوارم خیلی سرم داد بزنید، لازم دارم داد زدن های یک نقاش ِ شاعر را برای وجود بهم ریخته ام، شاید داد هایت ذهنم را از این بی سر و پایی در آورد

* * * *

این که من تکه تکه می نویسم این دو روز یعنی خیلی آرامم ولی به شدت ذهنم مشغول است، فکر می کنم تا فردا مشکلم حل شود و به یک نتیجه ی خوب برسم، این ها را هم می نویسم چون باید بنویسم، بدون نوشتن مرده ام، خودم دچار حس چرت و پرت نویسی م، امیدوارم خیلی کسالت بار نباشد این نوشته ها

سودارو
2005-08-24
ده و پنجاه و دو دقیقه ی شب


August 24, 2005

متن امروز شکسته و خرد شده است، تکه پاره مثل تکه های وجودم، هر کدام یک جا ولو

* * * *

ساعت یک صبح، نشسته ام به خواندن، به نوشتن، به گوش کردن به آهنگ های الکتریک که توی گوشم هست و دارد داد می زند، همه خواب اند، خانه آرام است، آرامش پیش از ویرانی، امروز ساعت هشت و بیست دقیقه ی شب قرار است برادرم برود تهران برای خدمت سربازی، نتایج ارشد تا ده روز دیگر می آیند و باید خودش را معرفی کند، اگر قبول شود بر می گردد، اگر نه می ماند تا 20 ماه آینده، این چند ماه خانه کمی زنده بود، حالا برادرم می رود، من هستم که توی اتاقم حبسم با حجم خم کننده ی کتاب هایی که باید بخوانم، مامان که می رود توی اتاقش کتابی دستش می گیرد می خواند – کتاب های مذهبی – و بابا که لابد می نشیند به تماشای تلویزیون. اگر خواهر زاده هایم خانه نباشند خانه می شود سکوت

از مهر هم که بروم دانشگاه خانه می شود حجم از تنهایی، بودن مان یک درد است نبودن مان یک درد دیگر

* * * *

ایده های جدیدی توی ذهنم هست، نمی دانم، منتظر می مانم تا زمان خودش مشخص کند آن چه انجام می شود را، وبلاگ هم به تدریج کمی ظاهر ش فرق خواهد کرد، یک دوست عزیز زحمت این کار را برایم می کشد، مدتی سورئالیست زحمت این کار های فنی را برای وبلاگ می کشید – ممنون – و از اواخر بهار علاقه اش را به این کار از دست داد و علی ماند و حوض ش، دو شب پیش رمز ورودی وبلاگ را دادم به دوست و شاید همین الان هم که دارم می نویسم رنگ وبلاگ عوض شده باشد، ممنون

* * * *

امشب نمی توانم بنویسم، هی دارم می نویسم و بعد هم پاک می کنم، خوب، ذهنم واقعا بسته است

2005-08-24
یک و چهل و پنج دقیقه ی صبح

* * * *

Dr. Stockman. Yes. (Gathers them round him, and says confidently.) It is this, let me tell you – that the strongest man in the world is he who stands most alone.

Mrs. Stockman (Smiling and shaking her hands.) Oh, Thomas, Thomas!

Petra (encouragingly, as she grasps her father’s hands_ Father!

An Enemy of the People – Henrik Ibsen
The ending lines of the play

از خواب بیدار شدم و نمایشنامه ی دشمن مردم یکی از مهم ترین نوشته های هنریک ایبسن را تمام کردم. یک صد و خورده ای صفحه که اذیتم می کرد، تله تئاتر ش را سال ها پیش توی تلویزیون دیده بودم و مهم توی ذهنم بود، تابستان پارسال چند تایی نمایشنامه از روی متن انگلیسی خواندم که یکی شان خانه ی عروسک ها بود و یکی هم قرار بود دشمن مردم باشد، ولی فقط نصف پرده ی اول را خواندم و گذاشتم کنار. امسال هم فقط چون می دانستم جزو نمایشنامه های اصلی است خودم را به زور کتک راضی کردم که تا آخر ش بروم، خوب وقتی تو آخر نمایشنامه و اول آن توی ذهن ت هست، سخت می شود خواندن ش

حالا که تمام شده است فکر می کنم چقدر گذشت زمان بد است برای یک اثر، می دانید، نمایشنامه زیبا است، زبان روانی دارد، به اصول نَچرالیست ها – ما چی می گویم توی فارسی؟ ناتورالیستی؟ درست یادم نیست – کاملا وفادار است. تقریبا اشکال عمده ای نمی شود به نمایشنامه گرفت، فقط یک مسئله است

رفورمیست اصول گرا الان، توی سال 2005 یک شوخی مسخره است. تقریبا دیگر هیچ کس، به جز آن ها که پیر شده اند و سنی از آن ها گذشته، نه به تغییرات رادیکال اعتقاد دارد، نه به رفورمیست های نو گرا – چپ های رادیکال – همه شده اند جزئی از تاریخ، جزئی از گذشته، از همه چیزی که رفته است و دیگر نیست

نمی دانم برنامه ی سوم رادیو بهنود دیگر را که چند روز پیش لینک داده بودم را گوش کردید یا نه، ولی مسعود بهنود ِ عزیز هم می نالید از اینکه الان اوج اصلاح طلبی می شود گنجی که روز ها خودش را از خوردن محروم می کند به امید . . . . و آخر؟ هزار نفر جمع می شوند به حمایت ش در رو به روی بیمارستان میلاد، از هفتاد میلیون نفر ایرانی

بهنود هم می داند که عصر این حرف ها گذشته است

خواهرم دوستی دارد که می گوید شما حوصله دارید، می گوید من هر وقت می بینم کسی نیست و تلویزیون روشن است و دارد اخبار می گوید زود خاموشش می کنم، نوار می گذارم یک کم می رقصم÷ دلم باز شه

راست می گوید، من فکر می کنم دوست خواهرم کاملا راست می گوید

می دانید، من فکر می کنم پسر های دکتر استاکمن، وقتی بزرگ شوند به پدر شان فحش بدهند

* * * *

عادت کرده ام به کتاب های چاپ خارج از ایران، یا کتاب هایی که مستقیما از کتاب های اصل افست می شوند و در بازار پخش، این روز ها چند تا کتاب از انتشارات های ایرانی زیر دستم آمد و پدرم در آمد. متن نمایشنامه را از کتابی چاپ انتشارات رهنما می خواندم، در پرده ی سوم، دو صفحه را جا به جا گذاشته بود و من چهار قسمت از آن پرده را قاطی پاتی فهمیدم

کتاب مکاتب های ادبی ِ آقای دکتر منوچهر حقیقی را هم که خدا زیاد کند، آن چنان غرق شده است در غلط های املایی که دیوانه می شوی، بابا هر بچه ای دیگر می داند کلمه ی ورلد – دنیا، جهان – را چه طور می نویسند، لجم می گیرد

باز همه ی این ها کم می آورند توی کتاب شعر انگلیسی ِ چاپ ِ انتشارات ِ سمت، که مقدمه اش هم غلط املایی داشت، هم نصف ش جا به جا صفحه بندی شده بود، هم مشکلات نگارشی

* * * *

کتاب ماهی، نوشته ی جدید ِ بهرام بیضایی توسط وزارت ارشاد ممنوع شد، یعنی حتا نمی خواهید صبر کنید وزیر جدید رای بیاورد بعد؟

سودارو
2005-08-24
هفت و هفده دقیقه ی صبح

August 23, 2005

سلام بر دوست
خوش آمدی
I am the poet of the woman the same as the man,
And I say it is as great to be a woman as be a man,
And I say there is nothing greater than mother of men.

Walt Whitman – Song of Myself – Part 21

* * * *

Prodigal, you have given me love- therefore I to you give love!
O unspeakable passionate love.

Walt Whitman

دشت


پروانه ام، پرواز کنان بر فراز همه دشت ها
در میان سکوت و تنهایی و اندوه، رقصان
پرنده ای، آواز خوان بر فراز ابری که می گذرد
همه سکون های یک گلبرگ م، ایستاده بر ساقه ای لرزان
من همه طبیعت م
لبخند زنان
من همه باورم
همه حضور

می توانم دست هایم را بلند کنم
می توانم بسازم
می توانم بلند شوم

من همه عشقم خیره در میان خطوط کتاب هایی
که می توانند بلرزانند ت

من همه اشکم در میان لبخند هایت
آری
من همه همان دنیا ی دست های آفریننده ام آقای ویتمن
من همه دشت های سر سبزم
با چمن های کوتاه
بلند

همه شکوه پرواز یک عقاب م
همه آرامش یک جویبار

من همه صدا های زنده ی شهرم
همه طوفان های برق زنان
همه تماشای یک نسیم م

که وقتی می وزد
همه علف های دشت سر خم می کنند
و می رقصند

من همه همان احساس کوچک آفرینشم
در لبخند هایت
آقای ویتمن

من همان دست های کوچک م
که وقتی نگاه می کنی
سراسر دشت را پر کرده است
مثل ساقه های علف ها
سبز
سبز
سبز

من حس زندگی ام
در تاریکی شب
وقتی تنها صدا
جیر جیری است جایی همین نزدیکی
وقتی تمام زندگانی نور ستاره ها است
درخشان همانند عشق ورزی در میان زمین هنوز
خیس از باران صبحگاه

من همه همین دشت م
دشت سبز
با علف هایی همین جا و
آن جا

آری، زندگی مثل یک نسیم است
آری
آری آقای ویتمن

* * * *

این شعر را بر اساس فلسفه ی
Transcendentalist
ها نوشته ام، یا همان نویسندگان و شاعران رمانتیک اواخر قرن نوزدهم در امریکا، شعر را بر اساس فلسفه ی آن ها تفسیر کنید

* * * *

آمده ام خانه، احتیاج دارم به هیاهو ی یک آهنگ تند، و دارم دَرِن هیز گوش می کنم، هیاهو ای است مناسب برای این لحظه ها که دارم

دخترکم، به م وقت بده، لطفا به من وقت بده، به من اعتماد کن، من باید خودم را باز سازی کنم، من احتیاج دارم به زمان، به انرژی، به قدرت تا بتوانم خودم را بسازم، آماده کنم برای همه چیزی که برای تو، فقط برای تو باشد

به من وقت بده، برایم دعا کن

سودارو
2005-08-22
ده و چهل و هشت دقیقه ی شب

همین طور خواندم، یاد گذشته ها افتادم و چشم هایم پر شد از اشک، جلوی خودم را گرفتم، اشک هایم را پاک کردم و سرم را برگرداندم و خیره شدم به بیرون از پنجره، جایی میان . . . ، لطفا لینک را بخوانید
. . .

http://www.farnaaz.com/archives/000746.html

دوست این روز هایم، تقریبا هر روز داریم چت می کنیم

http://mooorcheh.blogfa.com/

وبلاگ های انگلیسی زیاد بهم نمی سازند، ولی این یکی جالب بود، عکس پست 15 آگوست را هم ببینید، یک عکس از نیویورک است اگر اشتباه نکنم که روی یک بیل بورد خبری نوشته

Bush Views Force in Iran as an Option
The Washington Times

این هم آدرس وبلاگ

http://chrisafer.com/bbbs.htm

August 22, 2005

یادته؟ عصر بود و نشسته بودیم یک جایی توی پارک بین خیابان راهنمایی و خیابان کلاهدوز، دور و برمان پر بود از خانوم هایی که بچه های شان را آورده بودند هواخوری، نشسته بودیم روی یک نیمکت و من داشتم حرف می زدم و سرم را برگرداندم نگاهی بیاندازم به دور و برمان که . . . سرم گیج رفت، یک دفعه با دست هایم سرم را گرفتم و گفتم که نمی دانم، نمی دانم، احساس این را دارم که توی یک رویا هستم، دور، از خودم دور و دارم تماشا می کنم خودم و تو را که نشسته ای همین جا، یادت هست؟ لبخند زدی و آرام انگشت هایت مو هایم را ناز کرد و من دوباره نشسته بودم و سرم دیگر گیج نمی رفت

چه جوری من را تحمل می کنی؟ هیچ وقت نمی فهمم، هیچ وقت، آن قدر آشفته ام همیشه . . . می دانی که، خوب هم می دانی، ولی هنوز هم ایستاده ای

می دانی، من امروز می روم خودم را بشکنم، می روم یک بار دیگر بجنگم، می روم و بعد . . . یا می مانم بر جای و بر می گردم به سمتت لبخند می زنم، یا . . . نمی دانم

مدت ها است دارم لحظه شماری می کنم برای از یاد رفتن، فراموش شدن، دور شدن، دور بودن
. . .

برایم دعا کن
سودارو

* * * *

بدون هیچ توضیحی از سایت اینترنتی ِ امروز

محمدتقی رهبر، عضو كميسيون‌ فرهنگی مجلس آبادگران به "نيلوفر دهنی" گزارشگر روزنامه اعتماد، درباره لباس ملی و طرح حجاب كه وی مدتی پيش به آن به عنوان پيشنهاد ملی خود ياد كرده بود گفت

قصد ما احيای لباس‌ ملی و اسلامی. لباس‌هايی كه‌ در حال‌ حاضر در فروشگاه‌ها وجود دارند هيچكدام‌ در فرهنگ‌ اسلامی و ايرانی ما ريشه‌ ندارند و كسانی هم‌ كه‌ اينها را می‌پوشند يك‌ عده‌ عروسك‌های خيابانی بيش‌ نيستند. با وضع‌ شرم‌آوری كه‌ اكنون‌ برخی دختران‌ و زنان‌ ما دارند، ما واقعا خجالت‌ می‌كشيم‌ در دنيا سرمان‌ را بلند كنيم‌. جايگزين‌ كردن‌ يك‌ لباس‌ مناسب‌، خوب‌ و شيك‌ كه‌ با عرف‌ ما نيز سازگار باشد، هم‌ خواسته‌ ما و هم‌ درخواست‌ همه‌ مردم‌ است‌.مردم‌ در مراجعاتشان‌ به‌ ما خون‌ دلهايشان‌ را ابراز می‌كنند. ممكن‌ است‌ تنها يك‌ عده‌ بی‌بندوبار و اراذل‌ و اوباش‌ از اين‌ وضعيت‌ راضی باشند.به‌ نظر من‌ اين‌ ناشی از بی‌تفاوتی مردها است‌ كه‌ اجازه‌ می‌دهند همسر يا دخترشان‌ با اين‌ وضعيت‌ به‌ خيابان‌ها بيايند. مثل‌ اينكه‌ غيرت‌ هم‌ در اين‌ جامعه‌ از بين‌ رفته‌ است‌. اما مطمئنم‌ با تصويب‌ اين‌ طرح‌ و اجرايی شدن‌ آن‌ و نيز موضع‌گيری محكم‌ نهادها و سازمان‌های مسوول‌ تمام‌ اين‌ افراد مجبور به‌ رعايت‌ اصول‌ می‌شوند و فساد برچيده‌ می‌شود

طرح لباس اسلامی در درجه‌ اول‌ قرار است‌ در دانشگاه‌ها و ادارات‌ و مدارس‌ اجرا شود.به‌ عنوان‌ مثال‌ اگر در ادارات‌ كارمندان‌ را ملزم‌ به‌ رعايت‌ پوشش‌ كنند يا در دانشگاه‌ها دانشجويان‌ ببينند در صورتی كه‌ حجابشان‌ را رعايت‌ نكنند يا آقايان‌ لباس‌ آستين‌كوتاه‌ بپوشند در پايان‌ ترم‌ نمره‌ نخواهند گرفت‌ يا اخراج‌ خواهند شد يا به‌ كميته‌ انضباطی می‌روند يا استاد پايان‌نامه‌شان‌ را نمی‌‌دهند برای ماندن‌ در دانشگاه‌ها مجبور می‌شوند شئونات‌ را رعايت‌ كنند

رهبر راهیافته اصفهان به مجلس در باره طرح ها وابتكارات ديگر كميسيون فرهنگی مجلس فرمايشی گفت

طرح‌ ازدواج‌ جوانان‌ به‌ مجلس‌ داده‌ شده‌ كه‌ در شور اول‌ به‌ تصويب‌ رسيده‌ است‌. طرح‌ ممنوعيت‌ ماهواره‌ نيز در حال‌ مطالعه‌ است‌

طرح‌ دفاع‌ فرهنگی كه‌ همان‌ مقابله‌ با تهاجم‌ فرهنگی است‌ نيز در حال‌ بررسی است‌. هدف‌ از اين‌ طرح‌ مقابله‌ با تهاجم‌ فرهنگی و ايستادگی در برابر توطئه‌ها و تهاجمات‌ دشمن‌ است‌ كه‌ به‌ شكل‌های مختلف‌ گاه‌ در مطبوعات‌، گاه‌ در فيلم‌ها، لباس‌ و ماهواره‌ خود را نشان‌ می‌دهد

طرح‌ لباس شامل‌ آقايان‌ هم می‌شود؟

راستش‌ را بخواهيد، برای آقايان‌ هنوز بحث‌ نشده‌ است‌. اما طبيعی است‌ كه‌ اگر آقايان‌ نيز لباسی بپوشند كه‌ در فضای اجتماعی جالب‌ نباشد مطمئنا با آنها نيز برخورد خواهد شد. اما فعلا بيشتر هجوم‌ و لطمه‌ از طرف‌ لباس‌های خانم‌هاست‌. البته‌ مردها هم‌ گاه‌ جوانی می‌كنند و بايد توصيه‌هايی به‌ آنها شود، مخصوصا در جاهايی كه‌ مرد و زن‌ با هم‌ كار می‌كنند. به‌ هرحال‌ پوشيدن‌ پيراهن‌های چسبان‌ و شلوارهای كوتاه‌ برای آقايان‌ نيز غيرقابل‌ قبول‌ است‌

آيا به‌ غير ازپيراهن‌های آستين‌كوتاه‌، منع‌ ديگری نيز برای آقايان‌ وجود دارد؟ مثلا بلندی مو؟

خير، بحث‌ مو را نداريم‌. چون‌ نه‌ منع‌ شرعی و نه‌ منع‌ عرفی دارد. شايد كسی دوست‌ داشته‌ باشد مويش‌ را بلند كند ما كه‌ نمی‌‌توانيم‌ سر به‌ سر همه‌ بگذاريم‌ و در مسائل‌ خصوصی دخالت‌ كنيم‌

فكر می‌كنيد بازتاب‌ اجرای چنين‌ طرحی در جامعه‌ چگونه‌ باشد؟

اكثريت‌ جامعه‌ ما پذيرای اين‌ موضوع‌ هستند. عده‌يی هم‌ كه‌ تمايل‌ نداشته‌ باشند مسلما بيمارند. چون‌ اين‌ مساله‌يی نيست‌ كه‌ به‌ مذهب‌ مربوط‌ باشد، هركس‌ اگر مسلمان‌ هم‌ نباشد اگر به‌ شخصيت‌ و شرافت‌ اعتقاد داشته‌ باشد، اگر نخواهد زن‌ و دخترش‌ تبديل‌ به‌ يك‌ عروسك‌ خيابانی شوند از اين‌ امر استقبال‌ می‌كند.. البته‌ نياز به‌ فضاسازی هم‌ داريم‌. ضمن‌ اينكه‌ می‌توانيم‌ مردم‌ را تشويق‌ كنيم‌. مثلا در دانشگاه‌، استادها بگويند هركس‌ حجابش‌ را بهتر رعايت‌ كند، در نمره‌ پايان‌ ترم‌ او موئر خواهد بود، يا برای كار و استخدام‌ می‌توانيم‌ اين‌ موارد را در نظر بگيريم‌. بالاخره‌ اينها هم‌ می‌خواهند در اين‌ جامعه‌ زندگی كنند، بايد خود را وفق‌ دهند

* * * *
بیست و هشت مرداد گذشت، سالروز تولد مسعود بهنود، و آنگونه که در سایت ایشان خوانده ام، سالروز تولد پسرشان نیما هم گذشته است که هر دو مبارک باشد، برای هر دو دوست آروزی روز های زیبا و عمری پر برکت تر از آن چه بوده است می کنم. امیدوارم سایه ی نوشته ی مسعود بهنود همچنان بر ایرانیان بماند که تنها نوشته هایی است که این روز ها آرامم می کند
سومین برنامه ی رادیویی ِ مسعود بهنود در اینترنت هم دیروز در اینترنت قرار گرفت، همانجا دانلود کردم و گوش هم، زیبا بود، بسیار زیبا، یک مگابایت و نیم، چیزی نیست، چند لحظه یا اگر در ایران هستید چند دقیقه بیشتر وقتتان را نمی گیرد، لطفا دانلود کنید برنامه ی سوم و گوش کنید زیبایی ِ کلمات را
http://behnoudonline.com/2005/08/050821_009556.shtml



August 21, 2005

یک مسکن دیگر از بسته ی شفاف پلاستیکی بر می دارم و همراه کاسه ی چینی پر از آب یخ می بلعم ش، فقط یک مسکن دیگر در این بسته مانده، مهم نیست، روی میز کامپیوتر یک نوع مسکن دارم، روی کمد کتاب ها یک مدل- از همان خوردم الان- و روی کمد دیگرم هم قوی ترین مسکن که خیلی جرات ندارم سراغش بروم، آن قدر قوی هست که میگرن را در حدود 5 دقیقه آرام می کند، ولی خوب، بهتر است مواظب عوارض جانبی اش هم باشم

آهنگ گوش می کنم، نمی دانم چرا تنظیم صدایم بهم خورده است، خودم یاد ندارم درست کنم، مانده است و دارم آهنگ ها را با صدای جدیدی که از هدفون می آید گوش می کنم، یک ساعت و خورده ای است که نشسته ام روی صندلی و دارم می خوانم، بیست تایی وبلاگ خواندم و کنار دستم یک تکه کاغذ که آدرس آن هایی که جالب است را روی آن یادداشت می کنم، شاید لینک یک دو تایی را بگذارم اینجا، نمی دانم، هنوز نمی دانم

دوست ندارم درس بخوانم، یک لیست لعنتی دور و دراز دارم که باید همین جوری خط بخورد، امروز هم چند تا مورد دیگر را از رویش خط می زنم، تمامی ندارد، یک لیست تمام نشده لیست جدیدی را می نویسم، مثلا تابستان است لعنتی، آن طرف ذهنم جواب می دهد اسفند کنکور داری و خمیازه می کشد و می گوید: پس لطفا خفه شو و زر نزن و یک گوشه هم نشین مثل دختر بچه ها زار نزن، من هم می زنم خودم را به بی خیالی و روزی یک ساعت بیشتر آن لاین می مانم، یک دوست همیشه وقتی آن لاین می شوم هست، همیشه هست و حرف می زنیم، کویت زندگی می کند و می خواهد بیاد ایران، مشهد، یک دوست جدید دارم که مشهدی است او هم، یک بار چت کردیم و من چقدر آشفته بودم تمام مدتی که حروف را روی کیبورد می زدم و منتظر جواب، تو نیستی، نه، نمی دانم کی ها آن لاین می شوی

امروز آن لاین می شوم و اف لاین ت را می خوانم و یک لحظه احساس می کنم که یعنی کابوس این دو ماه تمام شد؟ از همان اولین لحظه با یک آف لاین ساده من در خروش امواج سکون غرق شدم . . . من . . . من که خوب نیستم، من که خیلی بدم، خیلی وحشتناک، چرا خوب می شوی باز؟ من حس می کنم تمام این هزار و خورده ای کیلومتر راه بین من و تو همه اش یک تصویر احمقانه است از روز هایی که دارم، همیشه وقتی کنارت می نشستم تمام وجودم به چنان آرامشی می رسید که دیگر نمیتوانستم به صدا آلوده کنم لحظه های مان را، در سکوت، فقط حضورت، اینکه داشتم صدای نفس هایت را می شنیدم، از آن روزی که برایت از نورتن یک شهر از جان میلتون خواندم و سریع معنایش را گفتم و گوش می کردی و بعد خنده ات گرفت از اینکه گفتم دیدی ما همه اش گل و بلبل نمی خوانیم، از همان روز حواسم هست زیبا ترین متن های انگلیسی را کنار بگذارم به امید . . . امید یک روزی که شاید در آینده ای برایت همه شان را بخوانم

همه چیز خاطره شده است، همه چیز شده است گریز، و من قول داده ام که برایت، فقط خود ِ خودت بنویسم، تمام این ها که درونم هست را بنویسم، شادی خوب شد، شاید اون قدر خوب شد که اجازه بدی چاپ بشه، شاید هم این قدر قشنگ بشه که فقط تو بتوانی بفهمی اون نوشته رو، نمی دانم رمان می شه و یا هر چیز دیگه ای، می دانم که فقط می خواهم بنویسم، برای تو، برای تو بنویسم

من فکر می کنم شده ام هملت، تردید دارم، برای همه چیزی تردید دارم، دوست دارم بروم، به یک سفر طولانی، آن قدر طولانی که گم شوم آخر ش، دوست دارم مثل اوفلیا ساده باشم، دوست دارم به مکبث بخندم، دوست دارم گوش کنم به صدای ویتنی هوستن و فکر کنم که یک روز، یک روز، شاید همین امروز
. . .
می دانی اوتللو همیشه شمشیر ش را همراه ش می برد
می دانی خانوم رمزی هنوز حواسش به این است که فردا هوا خوب می شود و می روند به فانوس دریایی
می دانی دکتر استاکمن توی دشمن مردم لعنتی که تمام نمی شود، همه اش دارد مثل یک احمق رفتار می کند، مثل یک هملت خل
می دانی، وقتی آنتیگونه خودش را دار می زند من فکر می کنم چرا همیشه مرگ از همه چیزی که فکر می کنیم ساده تر است؟

من به اندازه ی تمام نسیم های سرد قبل از طلوع آفتاب این روز های مشهد سردم، و دلم می خواست قدرت داشتم باز هم فروغ می خواندم و لبخند می زدم و همه چیز قشنگ می شد

. . .

یک ساعت دیگر می روم بیرون، می روم قدم بزنم، شاید بروم پیش خواهر زاده هایم و یک کم دور و برم بدوند و بعد هم هر سه تایی شان بخواهند کنارم بنشینند و لم بدهند به من

می دانی، دارد شب نزدیک می شود، من هنوز دارم ویتنی هوستن گوش می کنم، صدایم نمی زنی؟ من اینجا به اندازه ی تمام ابعاد لحظه های زندگی ام غمگینم

سودارو
2005-08-20
چهار و چهل و هشت دقیقه ی بعد از ظهر

لغت فوق العاده برای این سایت شخصی عکاسی کافی نیست، به قول نیک آهنگ کوثر باید برای بعضی عکس ها ساعت ها نشست و تماشا کرد تا بتوانی درک شان کنی

http://wvs.topleftpixel.com/


August 20, 2005

به هیات تصویری که . . . نه، دیگه مهم نیست

. . .


دیروز چهلم مامان بزرگ بود. یک خانواده در خانه ی مامان بزرگ زندگی می کنند که یک پسر کوچک سه، چهار ساله ی شر دارند به اسم رسول، پسری با موهایی با ته رنگ خاکستری، چشم های خاکستری و پوست سفید ِ مات، دیروز وقتی از خانه ی مامان بزرگ که نزدیک حرم است قدم زنان می رفتیم به حرم برای مراسم چهلم، رسول یک پسر شر محسوب می شود، می دوید از این گروه به آن گروه و دنبال کسی می گشت دست ش را بگیرد، آدم ها حواس شان نبود، آمد سراغ ِ من، دستم را گرفت و با هم بودیم، تمام طول مراسم دور و بر من می گشت، می دانید، خانواده اش فقط همین قدر که صدایش را بشنوند و یا توی دید شان باشد کافی است برای شان، بر عکس مثلا ما ها که نمی گذاریم خواهر زاده هایم نیم متر از مان دور شوند

Sense of protection

چیزی که دیروز رسول را نزدیک من نگه می داشت احساس تازه ای بود که کسی حواسش به من هست، کسی مواظب است و دستم را می گیرد و حتا به هم می گوید که این جوری ندو که می خوری زمین و وقتی بند کفشم باز می شود می ایستد، همه ی این ها برای رسول تازه بود

بیدار شده ام امروز صبح و دارم فکر می کنم چند سال است دارم مثل رسول می دوم به این سمت و آن سمت و از این گروه رانده می شود و آن گروه نزدیک نشده سرش را بر می گرداند، چرا کسی دستم را نمی گیرد؟

آخرین بار که قبل از تابستان امسال خودم را در کنار کسی می دیدم چنان آرام بودم که در تمام این دو سال حس ش نکرده بودم

دارم فکر می کنم، هنوز نشسته ام و دارم فکر می کنم به روز هایی قبل از این یک سال اخیر که به قول پرستو اخمو شده ام و عصبی و جرات می خواهد کسی با من حرف بزند، فکر کردم و دلم گرفت، چرا همیشه دستی برای گرفتن دست ِ کسی بودی و همیشه دست کسی را، اگر هم بود، پس زدی

فکرم می رود آن روزی که بهاره زیر لب چیز هایی می گفت و آخرش رفت روی تخته نوشت چرا دیگه ما رو دوست نداری؟ من آن روز رفتارم مثل سگ های هار بود، مگه نه؟

من دلم می گیرد، خیلی دلم می گیرد، دیروز روز خوبی نبود، من دیگر توانش را ندارم، اصلا توانش را ندارم، دارم آخرین ذره هایم را فرو می ریزانم

* * * *

توی اورکات جودی برایم یادداشت گذاشته بود که هر دفعه می آید توی این وبلاگ دچار یاس فلسفی می شود، پرسیده بود چرا یک کم انرژی مثبت تراوش نمی فرمایم؟ جودی نازنین، ندارم، انرژی مثبت ندارم، برای انرژی مثبت اینجا نیا، من همین جوری ام، همین جوری که می بینی، معذرت

سودارو
2005-08-20
شش و یازده دقیقه ی صبح

August 19, 2005

Whenever she ‘thought of his work’ she always saw clearly before her a large kitchen table. It was Andrew’s doing. She asked him what his father’s books were about. ‘Subject and object and nature of reality’, Andrew had said. And when she said Heavens, she had no notion what that means. ‘Think of a kitchen table then’, he told her, ‘when you’re not there’.

To the Lighthouse – Virginia Woolf – Page 33
Oxford University Press: World’s Classics

اتاقم به مورد حمله خواهرزاده هایم واقع شده است، روی فرش پر است از کاغذ و ریزه کاغذ، صندلی به هم ریخته است، هدفونم را کشیده اند، پخش صدایش یک کم مشکل داشت، نمی دانم دیگر؛ همه چیز به هم ریخته است توی این اتاق، الان کوچک ترین شان سر کاست هایم است و دومی هم نشسته کنارش، من کنار دستم هدفون دارد یک آهنگ راک ملایم پخش می کند، شب است، چهار دقیقه از نیمه شب گذشته

ساعت هشت شب راهی خیابان بودم، به دنبال یک جعبه شیرینی برای عیدی که الان آمده است، تولد حضرت امیر (ع)، همراه مازی، قدم زنان در سیل خروشان خیابان واقعا این روز ها دیوانه ی راهنمایی، آن قدر شلوغ شده است که لجت می گیرد، باید مواظب باشی که له نشوی، دوست ندارم شلوغی را، وقتی جاهای خیلی شلوغ هستم سرم گیج می رود، خیلی وحشتناک می شود همه چیز

سردرد داشتم، یک میگرن خفیف، آن قدر خفیف که می گذاشت راه بروم بدون حالت تهوع، ذهنم بسته بود، دلگیر شد

امروز همه اش به فلسفه بسته شده بود، صبح همزمان با دو تا وبلاگ نویس چت می کردم، یکی به من امیدواری می داد، دیگری از ناامیدی هایش حرف می زد، من آن وسط آن قدر ایستادم به گوش کردن و حرف زدن که دیگر چشم هایم تار شد از نور مانیتور و گفتم خداحافظ

امروز، به نوعی دلم می خواست بخوابم، ولی بیشتر از همیشه بیدار بودم، به سوی فانوس دریایی را دوست دارم، چند صفحه ای خواندم، الان هم . . . نمی دانم، شب سرد ِ طولانی ِ همیشه
. . .

* * * *

دلم می خواست گریه کنم، ولی قدرتش را ندارم، اشک ها جمع می شوند توی چشم هایم و سکوت می کنم و فایل را می بندم، و به سرم می زند لینک ش را بگذارم اینجا

http://panda1358.persianblog.com/1384_5_panda1358_archive.html#3855405

* * * *

مال یک آهنگ که این روز ها خیلی گوش می کنم
. . .

. . .
I can feel the light in the distance
Probably in the dark clouds of night
. . .

هر بار امیدوارم این بار تو باشی و با هم چت کنیم و هر بار کس ِ دیگری است، امشب . . . نمی دانم، دیگر اصلا نمی دانم، تمام وجودم گرفته است این بار
. . .

سودارو
2005-08-19
دوازده و دوازده دقیقه ی شب

August 18, 2005

http://nihilityandbliss.blogspot.com/2005/08/blog-post_15.html

من می گم معذرت، فکر نکنم قبول کنی، حق داری، می دانم، ولی نه در وضعیت آن لحظه ی من بودی و نه در ذهنیت من، نمی دانستی چه گفته ای و شاید هم هیچ وقت ندانی، می دانی، دروغ نگفتم، تمام صبح، یعنی تا وقتی که خوابیدم تا آرام شوم، ضربان قلبم بالا بود و قفسه ی سینه ام آشفته، کاش می دانستی

* * * *

ماندن، ایستادن، رو به روی تصویری از یک جنون، تجربه کردن، دوباره تجربه کردن، درک کردن، دور شدن، دوباره دویدن، دوباره به نفس نفس افتادن، ایستادن، رو به روی یک تصویر، تجربه کردن، دوباره تجربه کردن، و تکرار، تکرار، تکرار، نفس نفس می زنی و می دوی، می دوی
. . .

دوباره دارم یک کتاب از ویرجینیا ولف می خوانم، یک کتاب خوشگل با خطوط انگلیسی ِ این بار استثنا درشت در صفحه های کاهی انتشارات دانشگاه اکسفورد: به سوی فانوس دریایی

دوباره در خطوط گم می شوم، چشم هایم می سوزد و هنوز دوست دارم بخوانم، گم می شوم و بازی می کند با کلمات، می رود این جا، آن جا، و تو هنوز گرم نشده حس می کنی چیزی درونت دارد می شکند، چیزی خشک و گم شده درونت دارد می شکند و تو هنوز چیزی از رمان نخوانده ای که
. . .

امروز خل بودم، خیلی زیاد، از این چیز می رفتم به سراغ آن چیز و بی حوصله، بیشتر دوست داشتم بخوابم و خوابیدم، سر شب چنان چسبیده بودم به رختخواب که انگاری یک جسد مانده روی زمین در انتظار که هیچ وقت دفن نشود

فکر می کنم و خیالات درونم فوران می کنند، فکر می کنم و چیزی یادم می آید و چیزی از یادم می رود و گم می شوم، باز هم گم می شوم

باز هم دوباره گم می شوم و همه چیز تکرار می شود در تکرار صحنه های مکرر ِ همیشه تکراری
. . .

* * * *

هفتان خوب شده است، دوست داشتنی می شود کم کم، دارد می شود یکی از لینک هایی که هر روز می روم، چند تا لینک می گذارم اینجا که بعضی های شان از هفتان است

اینجا یک سایت نقاشیه برای شناخت نقاشان بزرگ دنیا، هنوز نرسیده ام درست ببینم چه می گوید، ولی دوست داشتنی است

http://www.abcgallery.com/

خوب این هم ترجمه ی یازده دقیقه ی پائولو کوییلو که توی ایران غیر قابل چاپه و فقط نسخه ی انگلیسی اون در هزار نسخه منتشر شد، این ترجمه کم کم در همین صفحه قرار می گیرد

http://rohanlife.blogspot.com/2005/08/blog-post_112408285661547147.html

این هم یک مصاحبه با شیوا ارسطویی که بیشتر از متن، عکس های حسین سر بخشیان را برای این مصاحبه ی مجله ی زنان دوست دارم

http://www.zanan.co.ir/literature/000376.html


این خبر بی بی سی هم در مورد غرامتی که شهرک نشینان غزه برای خروج از شهرک های شان دریافت می کنند بسیار جالب بود، هر نفر حداقل دویست و پنجاه هزار دلار

http://www.bbc.co.uk/persian/business/story/2005/08/050815_ra-gaza-settlers.shtml


این وبلاگ هم قشنگ بود، مخصوصا پست 28 تیر ماه، نویسنده گرایش همجنس گرایی دارد، مودب های خوش پوش ِ خوش بو لطفا وارد این لینک نشوند

http://www.hamzaaad.blogspot.com/

* * * *

این متن میثاق احمدی نژاد با وزرای پیشنهادی کابینه ی دولت است، پیشنهاد می کنم اگر وقت گذاشتید، با دقت آن را بخوانید، جالب بود، مخصوصا برای من که بعد از کلاس های زبان شناسی خیلی به استفاده از کلمات و معنای کلمات حساس شده ام

بسم الله الرحمن الرحيم
الذين ان مكناهم في الارض اقاموا الصلوه و اتوا الزكوه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنكر ولله عاقبه الامور
حج 41

اللهم عجل لوليك الفرج والنصر و اجعلنا من انصاره و اعوانه و المستشهدين بين يديه و احفظ قائدنا

ميثاق نامه دولت اسلامي

اينجانب با امضاي اين ميثاق نامه در پيشگاه الهي و در محضر حضرت ولي عصر (عج) به قرآن مجيد سوگند ياد مي‌كنم تا زماني كه در دولت اسلامي مسووليت دارم پاسدار و مجري تعهدات زير باشم و با همه توان در تحقق آن بكوشم


یک. همه توان خود را صرف تحقق اهداف و برنامه‌هاي دولت اسلامي به ويژه اصول عدالت گستري، مهرورزي، خدمت به بندگان خدا و پيشرفت و تعالي مادي و معنوي كشور كه برخاسته از اصول انقلاب اسلامي است، نمايم

دو. با همه توان از ارزش‌ها و فرهنگ اسلامي از جمله ولايت مطلقه فقيه، دين مداري، ايثارگري، شهادت طلبي، جانبازي در راه خدا، آزادي و آزادگي، ساده زيستي، پاكدستي، پاكدامني، صداقت در گفتار و سلامت در عمل و رعايت شعائر اسلامي دفاع نموده و در راه ترويج آن بكوشم

سه. مدت زماني را كه در دولت اسلامي حضور دارم ، وقف خدمت صادقانه و متواضعانه به مردم و رفع مشكلات آنان و پيشرفت كشور نموده و از حقوق مردم دفاع نمايم و در مقابل بدخواهان ملت و متجاوزان به حقوق عمومي با قدرت بايستم

چهار. در گزينش همكاران، شايسته سالاري و معيار تقوا، مجاهدت در راه خدا، شجاعت، مردمدار ي، كارداني و كارآمدي، ساده زيستي، روحيه خدمت گزاري و عشق به مردم را بر هر معيار ديگري ترجيح دهم و از هر نوع رابطه بازي ، گروهگرايي و جناح بازي به شدت خودداري نمايم

پنج. با همه توان در جهت موفقيت دولت تلاش نمايم ، موفقيت خود را در موفقيت و پيروزي دولت بدانم،از تصميمات دولت به طور كامل تبعيت نمايم و در اجراي آن‌ها بكوشم و از هر اقدام ناهماهنگ جدا خودداري نمايم

شش. همراهي و همدلي و وحدت اعضاي دولت و كار جمعي را يك اصل خدشه ناپذير دانسته و از هر اقدامي كه اين اصل را خدشه دار كند، خودداري نمايم. با شجاعت نظرات خود را در دولت مطرح كنم، همه امور را در درون مجموعه دولت بررسي نموده و تصميم نهايي را ولو مغاير با نظر خودم باشد با جديت و صداقت اجرا نمايم و از طرح مسائلي كه موجب وهن دولت در اذهان مردم گردد، اجتناب كنم

هفت. در مدتي كه در دولت حضور دارم از هر نوع فعاليت اقتصادي شخصي و تلاش براي جمع آوري ثروت بپرهيزم و به دريافتي از دولت در زندگي شخصي اكتفا نمايم

هشت. در حفظ بيت المال و كاهش هزينه‌هاي دولت و جلوگيري از ريخت و پاش‌ها و مصارف غيرضرور و اسراف با همه توان بكوشم

نه. در ارتقاي كيفيت كار و تحقق برنامه‌هاي دولت در افزايش بهره‌وري تلاش نمايم

ده. با همه توان با اشرافيگري دولتي، تجمل گرايي ، فقر، فساد و تبعيض مبارزه نمايم

یازده. خدمت به محرومين و مناطق محروم را در سرلوحه اقدامات خود قرار داده وآن را يك ارزش بي‌بديل بدانم

دوازده. همه جاي ايران عزيز و همه ايرانيان گرامي را شايسته خدمتگزاري دانسته و در راه آباداني و رفع محروميت از همه آنان با تمام توان بكوشم

اين ميثاق يك تعهد الهي است و عدول از آن به هر ترتيب به منزله‌ي نقض تعهدات اسلامي است

* * * *


تصویر . . . تصویر تمام شب های دور شده ام و . . . و سکوت
آری، سکوت
. . .
سودارو
2005-08-18
یک و سی و شش دقیقه ی صبح




August 17, 2005

وقتی که مرد با کت شلوار سورمه ای تیره شروع کرد به نگاه کردن به لیست روی میز
دو سه نفر گفتند: آخ
چند نفر دیگه هم قرار شد که بعدا بگویند: آخ
ته سالن پسر جوان با ته ریش بلوند همان طور که خمیازه می کشید به بغل دستی ش گفت: خوب، بعدش؟

توضیح: همیشه از سکس گروهی متنفر بودم

پیوست: من سورئالیست نیستم، امروز تو توهمم، همین

سودارو
2005-08-17

یک موضوع: خوب به من چه، وقتی که دولت جدید داشت تو مجلس تحلیف می شد، من یک رمان می خواندم از الیزابت آلنده به اسم دختر بخت ترجمه ی اسدالله امرایی، خوب تو اون جا مهر ورزی را معادل کلمه ی میکینگ لاو – عشق بازی – آورده بود، خوب من هم تا این کلمه را شنیدم خنده م گرفت، خوب ببخشید

August 16, 2005

یک روز گرم چسبناک قدم زدن در بخش هایی از شهر که تا حالا پیاده در آن نبوده ای، خیابان های عریض جدید ساز و ساختمان های چهار، پنج طبقه ی همه نو نزدیک به کوه و هوای تمیز و بدون ترافیک و شلوغی و بوق و دعوا و داد و . . . یک کم طول می کشد تا آدرسی را که می خواهم پیدا کنم و زنگ که می زنم دوست خودش جواب می دهد و در را باز می کند

توی اتاق کامپیوتر می توانم منظره ی شهر را ببینم، می گوید باید زمستان بیایی که مست می شوی در جا از تصویر رو به رویت

دلم می سوزد، اتاق من پنجره اش به یک ساختمان چهار طبقه باز می شود و همیشه صدای هنری سگ همسایه توی گوش هایم دارد واق واق می کند و یکی که دارد سعی می کند آرام ش کند، روز ها صدای خیابان همیشه شلوغ راهنمایی است و شب ها صدای ماشین هایی که ویراژ می دهند و صدای ضبط شان بلند است

نشسته بودیم و از کیف سی دی برایش چیز هایی ریختم روی هارد، داشتیم نگاه می کردیم که رسیدیم به یک آهنگ تصویری از گروه کویین
You cannot fool me
کلیپ در یک جنگل شروع می شود، با کات روی یک دختر و پسر که دارند با هم عشق بازی می کنند، دوربین بالا می رود و تصویر جنگل در پاییز بزرگ تر می شود و بعد هم می رود به یک دیسکو جایی که همین دختر و پسر دارند می رقصند

دوست پرسید که چرا همیشه عشق به فاک ختم می شه؟ فکر نمی کنی سکس رابطه ی عاشقانه را کثیف می کنه؟

سعی کردم توضیحی بدهم، خوب، عشق که فقط روح نیست، جسم هم هست، خوب این کاملا طبیعه که وقتی کسی رو دوست داشته باشی، به جز روح او، جسم ش رو هم بخواهی، که چند وقتی که از دوستی بگذره، هورمون ها از تو می خواهند که شروع کنی، دست ش را بگیری، لب هاش را ببوسی، نازش کنی و همین جور ادامه بدی. تو تمام دنیا همین طوره، فقط تو غرب راحت در مورد عریانی حرف زده می شه، ولی تو شرق سعی می کنند مسئله را عرفانی کنند، و مثلا تو ادبیات سکس را حذف می کنند، یعنی تا لحظه ی آخر می روند و بعد همه چیز در یک جمله ی دو یار به هم رسیدند ختم می شود و دیگر نمی گویند چطور به هم رسیدند

گفتم همین است که مشکل می سازد، وقتی تو نمی دانی، آگاهی نداری دستپاچه می شوی، توی غرب تو می دانی که سکس یک بخش طبیعی از یک رابطه ی دوستانه است، پس هر وقت که احتیاج به سکس داشته باشی به سکس نزدیک می شوی، ولی توی شرق، مثلا تو ایران که هنوز دید کاملا سنتی دارند و آموزش سکس را هم فقط چند ساعت قبل از حجله درست می دانند، همین، خوب وقتی تو با یکی دوست می شی این کاملا طبیعه که با سر شیرجه بزنی برای پیدا کردن چیز هایی که نمی دانی

یعنی قالبا همان دفعه ی اول که با هم تنها شوی تقریبا کافی است برای عشق بازی

حالا چرا این را اینجا نوشتم؟ خوب، تا چند روز دیگر متوجه می شوید

* * * *

برای بچه های دانشگاه، لطفا بخوانید و به هم این خبر را اطلاع دهید

حدودا سه هفته ای است که یک خبر تایید نشده به گوشم رسید که دانشگاه این از ترم می خواهد کلاس های ساعت شش تا هشت بعد از ظهر بگذارد، از منابع خاص خودم چک کردم و خبر تقریبا تایید می شود، هر چند هنوز صد درصد نیست

دلیل این کار هم اضافه شدن به تعداد دانشجو ها و کمبود فضا است و همین که با کلاس های تا ساعت 6 نمی شود تمام دانشجو ها را ساپورت کرد

یعنی دانشگاه وقتی دانشجوی جدید می گیرد، به جای اینکه فکر کند که فضای کافی به وجود آورد شروع می کند به برنامه های این گونه

من به شدت به کلاس های ساعت 6 تا 8 بعد از ظهر مخالفم، شاید بشود کاری کرد و اگر بخواهیم کاری بکنیم همین چند روز را وقت داریم

از دید گاه یک دانشجوی زبان، کلاس های 6 تا 8، حتا اگر یک کلاس هم در هفته برای مان بگذارند، یعنی تمام دانشجو هایی که خارج از دانشگاه تدریس می کنند باید به خاطر دانشگاه کار شان را از دست بدهند

برای ما هم که دانشجوی سال آخر هستیم و اسفند کنکور ارشد داریم کلاس های توی این ساعت یک فاجعه است، تقریبا تمام برنامه های درسی مان را باید بر اساس برنامه ی دانشگاه عوض کنیم، مثلا کسانی که حساب کرده اند روی کلاس های کنکور – ادبیات که کلاس کنکور ندارد، ولی تدریس و زبان شناسی کلاس که هست – باید بی خیال تمام کلاس هایی شوند که توی این ساعت می توانست برگزار شود

به قول یکی از بچه ها شانس که نداریم، یک کلاس 8 تا 10 صبح می گذارند، یکی 6 تا 8 شب، بد بخت می شویم، آن هم نه اینکه دانشگاه وسط شهره و خیلی نزدیک – با من با توجه به ترافیک و سیستم حمل و نقل کاملا گه مشهد، 20 دقیقه تا 1 ساعت و نیم فاصله ی زمانی تا دانشگاه هست و ما هم خیلی وقت آزاد داریم در این ترم پیش رو

من می خواهم بروم پیش آقای کلاهی و از ایشان بخواهم برای ما که ترم 7 هستیم و نزدیک به کنکور کلاس های 6 تا 8 شب بی خیال شوند، بقیه را هم خدا عالم است، خود دانند

سودارو
2005-08-16

دوازده و سه دقیقه ی شب

بروم بقیه ی یک فیلم توپ از رومان پولانسکی را ببینم که همین امروز به دستم رسید و لحظه ی بریتشش دیوانه ام می کند، چقدر این لحجه زیبا است، چقدر زیبا است، چقدر زیاد زیاد است
اسم فیلم هم اینه
Bitter Moon


August 15, 2005

وقتی چشم هام را باز می کنم . . . می دانی، خیلی سخت شده همه چیز، مدت ها است که احساس بیگانگی می کنم، باور کردن همه چیزی که در این سال ها رفته است برایم سخت است، نمی توانم درک کنم، وقتی سعی می کنم خاطره ها را در ذهنم زنده نگه دارم همه شان در هم می ریزند و نمی دانم چی، کی، کجا؟ بعد از مدت ها ندیدن دوستانی که به وجود شان خو گرفته بودم برایم شده است یک سکون، یک تنهایی، یک درد بی پایان

صبح یک داد و هوار چت ی داشتم با یک دوست، بعد نشسته بودم که یادم آمد، یکی از عادت های گذشته ام که مدت ها بود فراموشم شده بود یادم آمد، یک روز داشتی برایم خاطره ای را تعریف می کردی که فراموش کرده بودم، هفته ی اول پیش دانشگاهی بود، یکی از کلاس هایمان کنسل شده بود و علاف بودیم، رفته بودیم پارک رو به روی پیش دانشگاهی، مدرسه مان توی یکی از انشعابات سجاد بود – پیش دانشگاهی دستغیب – و پارک رو به روی مدرسه هم همان روز اول توسط مدیر ممنوع شده بود، ما هم یک ایستادیم هم را نگاه کردیم و بعد یکی از بچه ها رفت داخل پارک و دست ش را دراز کرد و گفت دستم را بگیرد و پاتون را بذارید این ور و اون وقت فاسد شدین، من ِ عشق تجربه های نو اولین نفری بودم که دستش را گرفتم و وارد پارک شدم، چند دقیقه بعد توی پارک بچه ها دو دسته شده بودیم، یک گروه می خواستند بروند قدم زدن توی سجاد دنبال دختر، و یک گروه اقلیت هم ماندیم، من هم گفتم می مانم

تا اینجا را یادم هست، بعدش را یادم آوردی، وقتی من گفتم نمی روم، برگشتی به من گفتی: نمی روی؟ من هم گفتم نمی روم، یک نگاهی کرده بودی به شلوار جین و تی شرتی که پوشیده بودم و مدل مو هام و مو هام که یادم نیست ژل زده بودم یا روغن، و بعد دوباره پرسیده بودی نمی ری؟ من هم عادت دارم یک بار صبر می کنم، دو بار صبر می کنم، بار سوم که چیزی عنوان شود حوصله ام سر می رود، داد زده بودم سرت که نمی روم

امروز هم همین شده بود، وقتی که دیروز توی چت گفتم که انجام می دهم، اصرار کردی، وقتی دی سی شده بودم، آف لاین گذاشته بودی و باز تکرار کرده بودی، من هم حوصله ام سر رفت، به زبان فصیح انگلیسی کلی بد و بیراه بارت کرده بودم

الان که فکر می کنم، خیلی وقت بود، گذشته، تمام چیزی که بوده گذشته، الان، الان من نشسته ام اینجا و کلی سایه از خاطره هایی که دیگر نیستند

* * * *

توی دفتر انجمن علمی زبان بودیم، یک سال و خورده ای پیش بود، به بیرون نگاه می کردی، از پهنای پنجره ی دفتر، من ایستاده بودم رو به روی ت و کلی حرف زده بودی، نمی دانم کجا بودی، در چه مکان و چه زمانی، دستم را به طرف ت دراز کردم و گفتم دوست دارم با تو دست بدهم، گفتی ها، و به دستم نگاه کردی و دستت را از جیبت در آوردی و دستم را فشردی برای یک لحظه، وقتی نگاه می کنم به اینکه چقدر همه چیز سریع پیش رفت برای چند هفته و بعد یک سکون . . . الان نشسته ای یک جایی هزار کیلومتر و خورده ای آن ور تر از این جا که من نشسته ام و ... ذهنم بسته است، نمی دانم که چه می شود، باید بروم یک کارت تلفن بخرم تا صدایت را بشنوم

من ... من فقط نمی دانم، نمی دانم مثل همیشه که نمی دانستم، زمان، زمان همه چیز را مشخص خواهد کرد، همان طور که همیشه ایستاده و پوزخند زنان دست و پا زدن هایم را تماشا کرده . . . مگه نه؟ مگه نه؟

من دلم تنگ می شه، خیلی زیاد دلم تنگ می شه

سودارو
2005-08-15
یک و یک دقیقه ی شب
مدتی طولانی کانتر بلاگ اسپات که می گفت چند تا پست اینجا گذاشتی کار نمی کرد، پریروز بود فکر کنم که یک دفعه درست شد و عدد 364 پست را نشانم داد، اوهوم . . . چقدر نوشته ام اینجا، چقدر وقت گذاشته اید این ها را بخوانید، ممنون، ممنون برای همه چیز

این را هم ببینید؛ جالب بود

http://ketabkhaneyegooya.blogspot.com/

August 14, 2005

مرگ، هوم . . . وقتی نگاه می کنم به دور و برم، نگاه می کنم به تصویر مرگی که هست، خیلی نزدیک همین جا ها، یک جور هایی نمی دانم که باید خندید یا که اخم کرد؟

سال ها است با تصویر مرگ آشنا هستم، شاید خیلی زود تر از آن چه که باید مرگ را دیدم و اعتقادم را به مرگ از دست دادم. وقتی به قبرستان های مشهد می روم دو تصویر هست، تصویر خانواده هایی که برای نبود یک شخص زار می زنند و توی سر خود می کوبند و فریاد بر می آورند، تصویر خانواده هایی که در سکوت، اگر هم که می خواهند اشکی بریزند در تنهایی و یا دور از حلقه ی جمع و بدون داد و فریاد، نگاه می کنم و عادت کرده ام به هر دو تصویر

ولی مرگ . . . همین چند روز پیش صبح کله ی سحر ساعت سه صبح بود که با یکی از همکلاسی ها داشتم چت می کردم، و واژه ی مرگ مرتب تکرار می شد

مرگ یعنی . . . یعنی عبور از یک دروازه، مثل تولد می ماند، یعنی وقتی از رحم خارج می شوی، دنیای درون رحم را ترک می کنی، می گویند مرگ هم همین جوری است. ترس . . . شاید درد داشته باشد، فقط می دانم مرگ کسی مثل مرگ دیگری نیست، هر کسی همان طوری می میرد که شایسته ی روح ش باشد، نه بیشتر و نه کمتر، و بعد از مدار زندگی این دنیا دور می شود و می رود به مدار دنیایی دیگر و می بیند که چقدر ضعیف و نادان و پوچ بوده است زندگی قبلی اش

آن چه می ترساند از مرگ، نه خود مرگ، که یکی ترس از نا آگهی در مورد مکانی است که می روی، و یکی هم ترس از خود ت است، یعنی ترس از اینکه داری می روی جایی که قرار است ارزش کار هایت سنجیده شود، و نه آن چنان که در این دنیا بوده ای بر اساس مدار های آن دنیا پاداش و جزا ببینی

می ترسی، چون می دانی عقبی، می دانی باخته ای، حساب که می کنی می بینی هیچ چیز در دست هایت نداری، می بینی که همین الان که چشم هایت را ببندی و بمیری پرت می شوی میان شعله های آتش بدون نور جهنم

می ترسی چون نه مدار های آن دنیا را می فهمی و نه مدار های آن دنیا را می توانی درک کنی، می ترسی چون رحمت خدا را فراموش کرده ای، چون احتمالا خود ِ خدا را هم فراموش کرده ای

می ترسی از مرگ، ولی نه از خود مرگ، از خودت می ترسی

* * * *

دیشب توی مجلس ختم برادر یک دوست بودم. تصویر خانواده ای که دم درب مسجد ایستاده اند و کسی که رفته است پشت تریبون مجلس را بگرداند، می دانستم که اگر بخواهد 5 دقیقه بیشتر به نوحه اش ادامه بدهد مسجد را ترک می کنم، قبل از آن که بخواهم بروم تمام می کند بازی اش را

متنفر م از یک چیز، و آن هم به بازی گرفتن احساسات جمع بر اساس داستان سرایی است، وقتی نگاه می کنم به نوحه خوان های اصیل و قدیمی که یک شعر می خواندند و حدیثی و نیم ساعته هم مجلس شان تمام می شد و ملت هم اگر می خواستند اشکی بریزند می ریختند

الان، نوحه خوان ها، شده اند مقداری داد و فریاد – به کمک سیستم های توپ صوتی – و استفاده از تکنیک های آواز خوانی و هدف هم تلاشی است برای به گریه انداختن هیستریک حاضران. فقط من نیست که صدایم در آمده است، کمتر از یک ماه پیش، رهبر ایران در یک سخنرانی و آقای مکارم شیرازی در یک بیانیه نسبت به عمل کرد نوحه خوان ها به شدت اعتراض کردند

روحانی ها و خانواده های مذهبی ایرانی را هم که می بینم به شدت شاکی هستند از روش ها نوحه خوانی در ایران امروز ما

نمی دانم چرا وقتی به نوحه خوان های مدرن فکر می کنم، یاد قصاصون می افتم، کسانی که حضرت علی (ع) اولین کارش بعد از به دست گرفتن حکومت اخراج آن ها از مساجد بود

دیشب کسی که پشت تریبون بود سعی می کرد به کشیدن صدا و تحریک حاضرین با استفاده از ویژگی های شخص این دنیا ترک کرده مردم را به گریه بیاندازند – ویژگی هایی مثل دو بچه ی مرحوم و همسر ش- ولی ... ولی من که ایستاده ام دم در مسجد برای مرگ نزدیکی، می دانم که تنها کاری که می کند زجر دادن خانواده ی شخص متوفی است

نمی دانم، هیچ وقت صاحب اصلی چنین مجلسی نبوده ام، ولی اگر باشم هم اجازه نمی دهم جز تلاوت ترتیل قرآن کار دیگری بکنند

* * * *

ذهنم در مرگ است و نوحه خوان ها و مسجد و این جور چیز ها، برای اینکه جمعه و شنبه عصر در مجلس ترحیم برادر آقای مجید غلامی، دوست و همکلاسی دانشگاه حاضر شده بودم

آقای غلامی تسلیت من را به نمایندگی دوستان مان در دانشگاه بپذیرید

با احترام
سودارو
2005-08-14
شش و هشت دقیقه ی صبح

August 12, 2005

به قیافه ام نگاه نکنید، به حرف ها و عقاید م هم، من در یک خانواده ی کاملا مذهبی بزرگ شده ام، هر دو پدربزرگ من روحانی بوده اند، توی فامیل روحانی داشته ایم، یعنی تا یک زمانی، مثلا پدرم قبل از اینکه وارد دانشگاه شوند رفته اند حوزه که از آن جا اخراج شده اند – عادت خاندان معظم در ابراز عقاید و نظرات به هر شکل ممکن، مثلا به صورت مقداری مشت و لگد باعث این اخراج بوده اند

وقتی به سن بلوغ رسیدم، یک انتخاب کردم برای مرجع ی که به کتاب توضیح المسائل شان رجوع کنم: مرحوم سید محمد حسینی شیرازی، آن زمان کتاب را انتخاب کردم چون توی قفسه ی کتابخانه بود، همین

بعد ها، حدودا دو سالی قبل از فوت ایشان، فهمیدم که ایشان از مغضوبین حکومت فعلی ایران هستند - ایشان 15 سال آخر عمر شان از خانه خارج نشدند – این موضوع گذشت تا زمان فوت ایشان که به توصیه ی مامان آقای سیستانی را به عنوان مرجع تقلید قبول کردم

دو روزی پیش، ریخته اند و حرمت حرم حضرت معصومه (ع) را شکسته اند و زنانی را که بر مزار آقای شیرازی فاتحه می خوانده اند را با باتوم کتک زده اند و بازداشت شان کرده اند، از جمله همسر و فرزند آقای شیرازی برادر مرحوم آقای شیرازی که اکنون مرجع تقلید هستند

اصلا مهم نیست که آن گونه که خبرگزاری فارس می گوید جمعیت شعار داده باشند و یا آن که آن گونه بیت آقای شیرازی گفته اند فقط فاتحه می خوانده اند و عزاداری می کرده اند، مهم این است که مقبره ی معصومین و وابستگان شان جایگاه صلح و امنیت در طول تاریخ بوده است، یا ضامن آهو فقط یک شعار نیست، یک واقعیت است که آهو یی می تواند از دست شکارچی به حرم حضرت رضا (ع) پناه ببرد و کسی مزاحم ش نشود، داستان های دیگری هم هست، همه می گویند حرم حرمت دارد

تا جایی که من می دانم فقط رضا شاه جرات کرد حرمت حرم ی را بشکند – واقعه ی مسجد گوهر شاه – حالا هم دلم خون شده است از صبح، که حرمت حرم حضرت معصومه (ع) را شکسته اند، مردم را به هر دلیلی کتک زده اند و بازداشت کرده اند

بیانیه ی بیت آقای شیرازی را محض اطلاع رسانی اینجا می گذارم

* * * *


بيانيه بيت آيت الله العظمى شيرازى در خصوص هتك حرمت بانوان و خانواده مرجع فقيد در حرم حضرت معصومه

بسم الله الرحمن الرحيم

انما اشكو بثي وحزني إلى الله؛ [حضرت يعقوب:] من شكايت غم و اندوه خويش را نزد خدا مى برم

در پى پرسش هاى مكرر بسيارى از مؤمنان از گوشه و كنار جهان (از طريق تلفن، فاكس و اينترنت) در خصوص حادثه تأسف بارى كه براى بانوان بيت و منسوبين مرجع فقيد آية الله العظمى سيد محمد حسينى شيرازى رضوان الله تعالى عليه در حرم خانم فاطمه معصومه سلام الله عليها اتفاق افتاد، به اطلاع مى رساند كه: از هنگام ارتحال مرجع فقيد قدس سره در حدود چهار سال پيش، تا به امروز علويه ها و بانوان منسوب به بيت مرجع راحل پيوسته براى زيارت مرقد ايشان بدان جا رفته، به قرائت فاتحه و اقامه عزا مى پرداختند. شايان ذكر است كه قبر مطهر ايشان پيش تر در قسمت عمومى حرم مطهر بود و زنان و مردان مى توانستند آزادانه در آن جا حاضر شوند. اما از حدود يك ماه پيش مديريت حرم آن مكان را به زنان اختصاص داد و با نهادن نرده آن را از قسمت مردانه جدا كرد و بدين ترتيب قبر شريف ايشان در گوشه اى از حرم مطهر و در قسمت زنانه قرار گرفت. در شب چهارم رجب المرجب، هنگامى كه دختران و بانوان محترم بيت مرجع فقيد و برخى از بانوان مؤمنه به عادت هميشگى به حرم حضرت معصومه مشرف شدند، در حين اقامه مجلس عزا به مناسبت شهادت مظلومانه حضرت هادى عليه السلام، مورد تهاجم عده زن و مرد ناشناسِ باتوم به دست قرار گرفتند كه با سخنانى زننده و خشونت بار موجب هراس بانوان شدند و سپس با باتوم به جان آنها افتادند و به طرزى وحشيانه و ددمنشانه به ضرب و جرح آنان پرداختند و در نهايت آنان را به يكى از حجره هاى صحن مطهر انتقال دادند. هنگامى كه اين خبر به بيت مرجع فقيد رسيد، گروهى از جمله جناب حجة الاسلام والمسلمين سيد حسين شيرازى و جناب حجة الاسلام والمسلمين سيد كاظم فالى براى كسب اطلاع از ماجرا بى‌درنگ خود را به صحن شريف رساندند، ولى متأسفانه آنان نيز چندين ساعت بازداشت شدند. پس از آن دختران و بانوان بيت مرجع فقيد به زندان ساحلى قم انتقال داده شدند و تا ظهر روز چهارم رجب در زندان و بازداشت به سر بردند

بيت مرجع فقيد آية الله العظمى شيرازى، ضمن محكوم كردن اين حادثه، از مقامات مسئول مى خواهد كه اين افراد را ـ كه نه از هتك حرمت حرم حضرت معصومه باكى داشتند و نه احترام آرامگاه مرجع فقيد يا بانوان و دختران ايشان را رعايت كردند ـ مورد بازخواست و مجازات قرار دهد


اين نكته نيز به مقامات مسئول يادآورى مى شود كه بيت مرجع فقيد هرگز قصد نداشت پيكر مطهر ايشان را در حرم حضرت معصومه به خاك بسپارد. بلكه مطابق وصيت ايشان بر آن بود كه پيكر پاكشان را در منزلشان موقتاً به خاك سپارند تا پس از مساعد شدن شرايط، آن را به كربلاى معلا و مقبره خاندان شيرازى در حرم حضرت سيدالشهدا منتقل كنند. ولى با كمال تأسف، در هنگام تشييع، عده اى اقدام به ربودن پيكر مطهر ايشان و دفن آن در مكان فعلى نمودند. بنابراين طبيعى است كه اين گروه بايد مسئوليتِ عواقب كار خود را نيز بپذيرند. هم‌چنين ما خواستار آنيم كه در اقتدا به مراجع مدفون در حرم شريف، محفظه اى بر قبر مطهر ايشان قرار داده شود.هم‌چنين از مقلدان و دوستداران مرجع فقيد مى خواهيم كه ضمن رعايت صبر و خونسردى و آرامش، تا روشن شدن عوامل حادثه ـ كه در حرم محترم حضرت معصومه و در آشيانه آل رسول به اسلام عزيز و مقام والاى مرجعيت ستم كردند ـ هيچ كس را متهم نكنند

البته از اين حادثه دردناك و اين اندوه جانسوز، ما به خدا و اهل بيت شكايت مى بريم و اندوه دل دردمند خود را نزد خانم حضرت معصومه سلام الله عليها مى گشاييم

4/ رجب/1426
بيت مرجع فقيدآية الله العظمى سيد محمد حسينى شيرازى رحمة الله عليه ـ قم
* * * *

برای اطلاعات بیشتر اینجا را هم بخوانید

http://www.nourizadeh.com/archives/001213.php

سودارو
2005-08-12
هشت و هشت دقیقه ی صبح

در مورد ترجمه های شاملو این را هم بخوانید

http://ehsannotes.blogspot.com/2005/08/blog-post_11.html


سبک شاملو در ترجمه ی شعر – بخش سوم
نگاه ی کوتاه به آن چه گذشت

از روزی که بخش دوم این بحث را در وبلاگ گذاشتم تا به امروز بحث توانسته است نظر دوستان را جلب کند، خوشحالم از این موضوع. به جز کامنت ها، از طریق مسنجر ارتباط هایی خوبی داشته ام که نتیجه اش ادامه ی این بحث خواهد بود، تا جایی که لازم باشد

* * * *

احسان یک متن اولیه روی وبلاگ ش گذاشته است که نکته ی مهم ی را در مورد ترجمه بر اساس دیدگاه آقای نجفی مطرح می کند. منتظر متن کامل نظر احسان خواهم بود

http://ehsannotes.blogspot.com/2005/08/blog-post_10.html

* * * *

آقای امیر مهدی حقیقت هم در وبلاگ شان متن انگلیسی شعر و ترجمه ی شاملو را گذاشته اند و لینک داده اند به این صفحه و بحث خوبی هم آن جا به انجام می رسد

http://www.amirmehdi.com/blog/1384/05/16/222.htm

* * * *

ببینید، من هم می دانم که عبارت
My old Man
می شود پدر، به کمک آقای حقیقت فهمیده ام که این عبارت در دیکشنری عامیانه ی پدر است. ولی مسئله چیز دیگری است، راوی شعر عمد دارد که کسی را که باعث به دنیا آمدن او شده و او را از خودش رانده پدر خطاب نکند، برای همین هم اشکال در ترجمه است، چون مترجم احساسات راوی را نادیده گرفته است

اگر قرار باشد بحث را به اینجا ببریم که می شود از پدر پیر استفاده کرد یا نه، از آقا یا کلمات مشابه، دور شده ایم از معنای سوم عنوان شعر: خشم

خشم راوی را نادیده نگیرید، عمد راوی را هم، نمی شود از کلمه ای که معنای پدر بدهد، و هر چند هم که کم، محبت در خود داشته باشد در ترجمه ی این شعر استفاده کرد

* * * *

در کامنت های وبلاگ آقای حقیقت یک دوست عنوان کرده بود که می شود برای نشان دادن پان در ترجمه ی شعر عنوان شعر را تغییر داد به این صورت: صلیب دو رگه

مشکل در معنای سوم بود که می شود آن را هم اضافه کرد: به صلیب کشیده ی دو رگه

به صلیب کشیده شدن در خود معنا درد را دارد، البته باید مسیح (ع) را بیشتر بشناسید و با دیدگاه های مسیحیان آشنا باشید تا حرف من را درک کنید

فقط یک مشکل است: این نام به درد این شعر نمی خورد. می دانید، داریم در مورد ترجمه ی شعر حرف می زنیم نه در مورد ترجمه ی یک متن نثر، این نام طولانی ایجاز را از بین می برد، چارچوب شعر را در هم می ریزد – یک عنوان سه کلمه ای به جای یک کلمه- و زیبایی شاعرانه ندارد – عنوان شعر گونه نیست، شعر کلمات خاصی را پذیرا می شود نه هر نوع کلمه ای را، می شود در شعر های شخصی مان هر جور می خواهیم بنویسم، ولی در ترجمه نمی شود از سبک و فرم کلمات استفاده شده توسط شاعر/نویسنده دور شد، این عنوان، به صلیب کشیده ی دو رگه، رسمی است، کلمات مذهبی است، در حالی که شعر باید عامیانه باشد در حداکثر امکان زبانی ما، البته نظر شما می تواند با نظر من مخالف باشد

* * * *

این احتمال هست که یک وبلاگ باز کنم مخصوص شعر و ترجمه ی شعر و تئوری های ترجمه با نظر به ترجمه ی شعر، فقط باید ببینم که توانش را دارم یا نه

اگر کسی دوست دارد در این مورد با من همکاری کند لطفا به من میل بزند

soodaroo@gmail.com

ممنون

سودارو
2005-08-11
یازده و هجده دقیقه ی شب

پیوست

توی مشهد مکان های محدودی هست که می شود از آن ها آثار به زبان انگلیسی / فرانسه را تهیه کرد. یکی کتاب است که مشکل است، فقط تعدادی محدودی کتاب های درسی مورد نیاز دانشجو ها ست که در مشهد می شود به راحتی یافت، بقیه موارد شکار است که به تور ت بخورد، جمعه بازار کتاب توانست خلا کمبود سی دی های موسقی و مجلات را تا اندازه ای پر کند. امشب مغازه ای را دیدم در خیابان سجاد که کارش مجلات خارجی و کتاب های اورجینال است، البته موارد عرضه شده بسیار محدود است، ولی اگر کمک کنیم که ورشکست نشود می شود امیدوار بود که در آینده ای نزدیک یک مکان ثابت باشد برای تهیه مجله، کتاب و سی دی. امشب مجله پیانیست را دیدم آن جا، هنرمند امریکایی – امریکن آرتیست – و فیگارو که قبلا در مشهد در هیچ جا ندیده بود. آدرسش را می گذارم یک سر بزنید، اگر هم مورد خاصی را می خواهید قبل تماس بگیرید. من امشب از آن جا یک مجموعه شعر انگلیسی ترجمه از شعر های چین باستان خریدم که فوق العاده است

کتاب اوستا
مشهد – بلوار سجاد – پاساژ زمرد – طبقه ی هم کف- واحد هشت
تلفکس
7620024
همراه
09155128136

August 11, 2005

ماشین وارد خیابان نیم تاریک می شود، نگاهم بیرون خیره است، یک ربعی فقط در سکوت گذشته است، کسی دوست ندارد سکوت را بشکند، پنجره را پایین می کشم، شب روی شهر پهن شده است مثل یک آوار ِ سکوت، سرعت ماشین بیشتر می شود و من دستم را نگاه می کنم بیرون پنجره در شب، تاریکی روی پوستم افتاده، نسیم خنک شب ِ مشهد شده است بادی تند بر پوستم، سرد می شود همه چیز، همه چیز و من نگاه می کنم محو به سطح پوستم تا نزدیکی شانه عریان و سرد و کرخت و بی حرکت، چقدر بد است وقتی سرعت ماشین کم می شود، دوست دارم همین جور با 100 کیلومتر در ساعت برویم، ساعت از نه و نیم گذشته و می دانم توی خانه دوست ندارند، و من هنوز در سکوت غرقم، سکوت، سکوت اینقدر زیبا که هیچ کسی دوست ندارد لطمه ای بر آن بزند. به هاشمیه می رسیم و من پنجره را بالا می برم و دستم تمام یخ است، لمسش می کنم، انگار نه بخشی از وجود من، سرد و بیگانه و از جایی دور، توی هاشمیه ترافیک است و شب و تمام نماد های ویرانی مشهد دارند سوسو می زنند

. . .

در آخرین اثرات روز بر شهر که آمدم بیرون فقط می خواستم کتاب دوستم را پس بدهم، وقتی آمد پایین گفت وقت داری تا شب؟ برویم بیرون، ... زنگ زده برویم طرقبه، و من هم می گویم وقت دارم، پژو آر دی ِ شیشه دودی و نشستم و وقتی برگشتم خانه دو و بیست دقیقه بود، وقتی برگشتم فکر کردم چقدر در مدار حبس- شده – در- خانه چرخیده ام تمام این روز ها، این ماه ها را، فکر کردم اتاقم شلوق است، فکر کردم هوای اتاقم گرفته است

شهر باور نمی کند، خودش هم نمی تواند خودش را باور کند، تصویر خیابان ها خاکستری است، خورشید دارد غروب می کند، حتما تصویر ش زیبا است، پشت ساختمان های مجتمع های مسکونی گم است. من بعد از ظهر نتوانسته ام بخوابم، چند لحظه خوابم برد و بعد از خواب پریدم، ذهنم آشفته است. خطوط جهان در ذهنم بهم نمی رسند و نمی توانم تصویری را از تصویر دیگر تشخیص دهم، فکر می کنم خواب تنها چیزی است که دور ت می کند از خودت اگر، فقط اگر کابوس نبینی

همراه ت جواب نمی دهد، وقتی صدای من را با صدای همراه ماشین اشتباه می کنی، و هنوز نفهمیده چی به چی است می گویی سر کوچه منتظر مان هستی
.
.
.

ماشین در خیابان پیچ در پیچ تاریک پیش می رود، وقتی رسیدیم به طرقبه و شهرک را رد کردیم و به مدار خیابان های احاطه شده در رستوران ها و دیوار های باغ های خصوصی، جاهایی که هیچ کس نیست می گویی یک دو سه و هر دو نعره می زنید و قهقهه می خندیم، من فریاد زدن را فراموش کرده ام، توانش نیست، نه دیگر توان فریاد زدن هم نیست

دوغ با آب معدنی طبیعی می خوریم، مدت ها است لب به دوغ های آبعلی نزده ام، چهار سال؟ یا بیشتر، معده ام خالی است و دوغ تا ته معده ام را می سوزاند، نمی توانم تمام ش کنم، دوست از تهران آمده له له نبود این دوغ ها در تهران را دارد و مال من را هم می خورد، می رویم دوباره آواره در خیابان پیچ در پیچ و در یک کافی شاپ خودمان را حبس می کنیم به صدای آب و نیم تاریکی فضا و نسکافه ی آن ها و قهوه ی من

من سکوت را دوست دارم، خلا توی هوا را، سکونی که همه جا هست به جز در نسیم، بحث را دوست ندارم، مدار های روان شناسی ذهنم پوک شده، دوست دارم این تنهایی درخت های کنار خیابان را که در تصویر آسمان پشت سرم لایه لایه شاخه های شان دور می شود، دور تا با تاریکی شب یکی شود

یکی از بچه ها غر غر می کند، اول که رفتیم گفت الکل دارد و بعد هم گفت شوخی کرده، دوست داشت چیزی بخورد، برای من فرقی نمی کند، نه مشروب می خورم و نه به سیگاری که کشیدند اهمیت ی دادم، من نه در مدار هزار توی ذهنی بچه ها بودم، نه در مدار سادگی زن و شوهری که رو به رویم بودند، زن چادری راحت نبود، انگار فضای خانه را بیشتر می پسندد، جایی که برای خودش باشد، نه اینجا که نفس های ت در دید همه است، نبودم، نه حتا در مدار بی معنا و پوچ پسر و دختر ی که رو به رویم دست در گردن هم سیگار را از می گرفتند از دست هم و هوا را در ریه های شان خاکستری می کردند، نه در مدار سکس آن ها هم نبودم، در مدار خانواده ی مسافری که داشتند سر شب شام می خوردند هم نبودم، چرا فکر می کنم شام باید بعد از ساعت ده باشد و هر چه به نیم شب نزدیک تر بهتر؟ در مدار گربه ی خاکستری بودم که بی خیال داشت بین میز ها قدم می زد، یک ساعت با نگاهم دنبال ش بودم، چقدر زیبا بود، چقدر آرام بود، چقدر آزاد، من نگاهم نگران می شد هر بار چراغ های چشمک زن ماشین های پلیس را می دیدم از خیابان زیر پایم رد می شوند

گربه کاری نداشت به چراغ های مدور، کاری نداشت به این بحث سنگین روان شناسانه که دو پسر رو به روی من داشتند در مورد زندگی، ازدواج و دانشگاه، کاری نداشت به من که دوست داشتم به هیچ چیز فکر نکنم، کاری که داشت بوی غذای خانواده ی مسافر بود و دوست داشت راهی به سفره ی آن ها باز کند، تمام چشم ش خیره بود در سفره ی آن ها، تمام ذهن ش این بود که به آن ها خیره شود یا خود ش را لیس بزند

وقتی برگشتیم به خیابان پیچ در پیچ و یک جا برای چند دقیقه فقط تاریکی بود و سکون و توی ماشین داشتیم بدون حرف ترومپت گوش می کردیم و جاده عریض بود با خطوط سفید و تابلو های راهنمایی و رانندگی، من فکر می کردم مگر زندگی همین خیابان تاریک نیست که پشت پیچ ش را نمی بینی، مگر این تابلو ها همان تقدیر، فرشته ها، و نمی دانم تمام واژه های راهنمایی نیستند برای مان، که نگاه شان نمی کنیم، طبق معمول، من دوست داشتم کنار این خیابان بین درخت ها و شاخه ها بخوابم، تنها و توی شب سرد و یخ کنم و صبح ی که بیدار شوم تمام تنم کرخت باشد و تمام وجودم سرد و بلرزم و بدانم که سرما خورده ام، بدانم که تمام شب جایی خوابیده ام که زنده بودی، میان نفس درخت ها نفس کشیده ام، با موجوداتی که اطرافم بوده اند یک شب، حتا شده برای یک شب زندگی کنم

من در اتاقم حبس کرده ام خودم را، در اینترنت و کامپیوتر و کتاب ها و یادداشت ها و حبس، فقط حبس، بسته، سکوت، روزمرگی

ماشین سرعت ش به صد کیلومتر می رسید. در جاده ماشین ها به تعداد فکر های ذهن بسته ی ما هم نبودند،من سکوت، همه چیز سکوت، ترومپت می زند که حواس مان باشد به دیوار ماشین را نکوبیم

* * * *

نمی دانم تا کی می توانم سقف این وبلاگ را روی سرم بالا نگه دارم، می گویند می خواهند وبلاگ ها را هم فیلتر کنند و بلاگ اسپات هدف اول است، تا روزی که بشود می نویسم، روزی هم که درب این خانه را به رویم ببندند . . . اگر آن روز رسید همان قدر صبر کنید تا درسم تمام شود و مشکل سربازی ام حل شود و از مرز های بسته ی ذهن شان دور شوم و دوباره بنویسم


سودارو
2005-08-11
شش و نه دقیقه ی صبح

امینم، دوست دارم امینم گوش کنم، نمی دانم برای صبح با شکم خالی زیاد نیست؟ هوم؟ هوای مشهد از دیشب سرد شده، خیلی سرد، من سرما را دوست دارم، فکر کن توی این هوای یخ و ابر های شناور توی هوا که مثل شهر خاکستری نیستند و بادی که تمام وجود ت را از تو دور می کند
.
.
.
.
.
.
آدرس جدید وبلاگ یک دوست
یک مصاحبه با خواهر نیما
درباره ی دایی جان ناپلئون، رمانی که بسیار دوست می دارم

August 10, 2005

صبح که دیدم آقای حقیقت در وبلاگ شان در مورد ترجمه ی شعر شاملو به متن وبلاگ من لینک داده اند و کامنت های وبلاگ ایشان و وبلاگ خودم را خواندم فکر کردم که لازم است توضیحی بدهم در مورد کلمه ی پدر پیرم در ترجمه ی شعر شاملو تا مشکل حل شود ولی . . . بغضی الان تمام وجود خسته ام را پر کرده است که نمی توانم. عصر به زور مسکنی که بعد از ناهار خوردم و ذهن آشفته ام سنگین خوابیدم و بیدار شده خودم را انداختم توی سیلاب کلمات سنگین کتاب نورتن – تاریخ ادبیات انگلستان – و بعد هم یک پرده ی دیگر از نمایشنامه ی دشمن مردم را خواندم، آنقدر که چشم هایم بسوزد، بسوزد و فکر نکنم، امروز نمی دانم چقدر سر تا سر خانه را هی رفتم و برگشتم و فکر ها میان ذهنم پرواز کرد، تلویزیون نگاه کردم، آهنگ گوش کردم، از کتاب سنت و مدرنیته در عصر قاجار آقای دکتر صادق زیبا کلام یک فصل دیگر را خواندم، ولی ... ولی ... چرا؟ چرا باید همه چیز این قدر مزخرف باشد

ذهنم آشفته است از حرف های امروز توی خانه در مورد یک مشکل خانوادگی، توی ایران دارد وبا بعد از 45 سال که نبوده است گسترش می یابد، وقیحانه ریخته اند به خانه ی گنجی و همسرش را کتک زده اند، سه شنبه و امروز که چهارشنبه است وین مهمان سران آژانس بین المللی انرژی اتمی است تا در اجلاس فوق العاده شان درمورد ایران تصمیم گیری کنند، رئیس جمهور جدید هنوز نتوانسته است مقامات کابینه ی جدید را معرفی کند و همه در سکوت دارند نگاه می کنند، کردستان و خوزستان و جاهایی که اسم شان را هم درست نمی دانم آشفته اند و ... و... و... دیگر چه می خواهید بگویم؟ بگویم به به چه داستان قشنگی و چه روز های گرمی و چه این و چه آن؟ نمی توانم. نمی توانم. دلم سکوت می خواهد، یک سکوت طولانی و خلایی بی پایان
.
.
.

مثل این است که در تاریکی در جایی نمور و پر از تار های عنکبوت به تنهایی در حال رقص باشم در میان فریاد هایی که از هر سو می رسند، از هر سمت و سویی که فکر کنی

. . .


سودارو
2005-08-10
یک و پنجاه و دو دقیقه ی صبح

August 09, 2005

نصف یک مقاله در مورد اکسپرسیونیسم را می خوانم و یک مقاله در مورد دکتر متیو آرنولد و کتاب ها را همه می گذارم کنار، می خواهم آهنگ های کاست جدید سعید را گوش کنم، ضبط مشکل دارد کار نمی کند، نشسته ام اینجا گوش سپرده به آواز های انگلیسی خواننده هایی که نمی شناسم، همه در یک فایل جمع شده اند از یکی از سی دی های قدیمی، سی دی های قدیمی را می گردم، چند تا کلیپ تصویری زیبا پیدا می کنم، از یو تو، تا تو، و
.
.
.
تمام تصویر های گذشته رو به رویم زنده می شود وقتی افکار خصوصی؛ وقتی او تمام چیزی است که من دارم ِ ریکی مارتین را، وقتی رو به رویم تصویری زنده می شود از یک اندوه، وقتی قدرت عشق ِ سلن دیون را می بینم
.
.
.

چه روز خوبی بود امروز، تمام زمانی که آفتاب هست از کامپیوتر دورم چون کارت اینترنتم تمام شده، نه خبری، نه نگرانی در مورد چیز هایی که هست، بوده است، خواهد بود، نه خیره شدن در خطوط تا زمانی که چشم ها شروع کند به درد گرفتن، تا زمانی که همه جا را تاریک کنی و فقط گوش کنی به صدای کوبش آوازی در گوش هایت از هدفون و ذهن ت را تهی، رفته ام سلمانی بالاخره، رفته ام کارت اینترنت گرفته ام و با کارت بهم آدامس اولیپس داد با طعم سیب، فقط یک بار آدامس با طعم سیب خورده ام، حوصله ندارم، آدامس را دادم به مامان بدهد به خواهر زاده های همیشه – عشق- آدامس، الان هم
.
.
.

هنوز ذهنم مغشوش است، آخرین باری که آن لاین شدم و پست گذاشتم نصفه شب بود، بعد از ساعت دو صبح و تو آن لاین بودی، سلام کردم و لبخند زدم و حرف زدم و من که نداشتم و وب کم تو هم تصویر ت را نشانم نمی داد، لج کرده بود مسنجر، وقتی کامپیوتر را خاموش کردم سرم را که گذاشتم روی بالشت خوابم برد، توی دو دقیقه کمتر، آن هم من که تا یک ساعت به موضوعات جذاب بشری فکر نکنم خوابم نمی برد

چت کردیم و من هنوز آشفته ام، هنوز نمی دانم، نمی فهمم، درک نمی کنم، فکر می کنم شده ام مثل پیرمرد های سفید موی لرزان که صدایی نمی شنوند و همه اش خیره می شوند به جایی در دور دست به امید . . . پیغام های اورکاتت را چک کردم حالا که تو توی خانه ی پدری کارتت اورکات را فیلتر فرموده – توی کافی نت دیدم که بلاگ رولینگ هم به رحمت ایزدی پیوسته – نگاه کردم به پیغام هایی که می گفتند تولدت مبارک، تا تولد ت که مانده هنوز، نگاه کردم و هنوز نخوابیده بیدار شدم بروم سر یک قرار کاری، هنوز
.
.
.

امروز بعد از ظهر دلم گرفت، نشسته بودم روی زمین و داشتم فکر می کردم و تکیه داده بودم به دیوار اتاق پذیرایی و به رو به رویم خیره و یک دفعه یادم از آن شب آشفته که رفته بودم بیرون ببینم در شهر مجنون چه خبر است، سر چهار راه دکترا تو را دیدم که از عمق تاریکی شهر یک دفعه رو به رویم ایستاده بودی و صدایم می زدی و من دلم گرفته بود چون تلفن کارتی خراب بود، می خواستم ببینم کجایی، فقط می دانم که همه جا رو به رویم تاریک بود، صدای ماشین ها می آمد و نور مغازه ها از پشت سرم همه چیز را محو کرده بود و تو ایستاده بودی و می خندیدی و من تندی آمدم پیشت و دستت را میان دستم گرفتم و سلام، سلام، راه افتادیم قدم زنان و سر از ستاد انتخاباتی دکتر معین در آوردیم و کلی آدم می شناختی آن جا، و محل شان ندادی و آن ها هم به روی خودشان نیاوردند که یک روزی همه تان – همه مان – توی ستاد های انتخاباتی رئیس جمهور خاتمی می دویدیم، حرف می زدیم، داد می زدیم، تلاش می کردیم
.
.
.

یادم آمد از همان شب توی تاکسی در عمق ِ ترافیک ِ مزخرف احمد آباد ساکن و من برای اولین بار دلم نمی خواست ترافیک تمام شود، نمی خواستم برسیم به سه راه راهنمایی، نمی خواستم تمام شود آن لحظه ها، دوست نداشتم، نه دوست نداشتم، دستت میان دستم بود و از پنجره خیره شدم به بیرون و اشک میان چشم هام حلقه زده بود و خیابان بابک رو به رویم پر بود از درخت های تاریک و کلاه دوز همه اش ماشین های نمی دانم- کجا- راهی- هست و من انگشتم میان دست کوچک ت می لغزید و وقتی نگاهم می افتاد پوست دست هر دو مان مات بود، مات و محو مثل تمام لحظه ها، برگشتی و فهمیده بودی و خواستی چیزی بگویی، من با کلام حرف نمی زدم، سکوت کردی، سکوت و ماشین در ترافیک به راه افتاد و
.
.
.

اینجا من خوبم، یعنی معمولی م، می دانی که یعنی چه، صبح ها بیدار می شوم و کتاب هایم را دستم می گیرم و یک کم از هر کدام می خوانم و موسیقی گوش می کنم و به سرم زده دارم دوباره سه قسمت ماتریکس – مِتریکس - را با سرعت حلزون تماشا می کنم، نشسته ام و همه چیز سایه انداخته و من خوبم، خوبم، فکر می کنم خوبم

* * * *

تصویر واقعی می شود، من چشم هایم را باز و سعی می کنم به خاطر بیاورم، چشم هایم را باز و می بینم، لبخند ت را، حضورت را، همیشه یک آروزی دور درونم را آزار می داد، من می توانم چشم هایم را باز و ببینم که زمان گذشته است و الان این من هستم، نیم شب، در میان اتاق تاریک و تنها نور های محوی که از سراسر پنجره های تهی می بارد، اینجا، کنار نفس هایت، چشم های بسته ت وقتی دست مشت کرده زیر چانه خوابیده ای، عریانی دیگر سرودی از تنهای نیست، می دانی، من فکر می کنم در روزی در آینده
.
.
.

مگر چیزی به جز آینده مانده که از دست نداده باشم؟

* * * *

چند وقت پیش یک نفر توی مسنجر مرا اَد کرد، نمی دانستم کیست، عادت دارم کسی مرا به لیست ش اضافه کرده باشد من هم قبول می کنم، پرسیدم کیست و گفت از دست اندر کاران سایت ادبی گیل ماخ، حالا هر روز که مسنجر م را باز کنم لطف دوستانه ی ایشان برایم لینک های ادبی فرستاده است، ممنون، بیشتر شان را می بینم و بیشتر شان را می خوانم، نمی دانم چرا تا حالا سایت ادبی گیل ماخ را اینجا معرفی نکرده بودم

http://www.gilmakh.com/

* * * *

لابد دیده اید تا به امروز، یک چیزی درست شده است بر مبنای سایت صبحانه ولی فقط برای لینک های ادبی – فرهنگی – هنری، یک سری بزنید، مخصوصا که به چهارده گروه هم لینک ها تقسیم شده و کار با آن راحت تر است

http://www.haftan.com/

* * * *

تبریک ورود یکی از عزیز ترین دوستان دانشگاه به جمع وبلاگ نویسان، آقای سورئالیست لطفا در حلقه ی وبلاگی خیام اضافه کنند نام ایشان را، به امید پایندگی حضور مبارک و فرخنده شان

http://blissinnihility.blogspot.com/



سودارو
2005-08-09


دوازده و پنجاه و هشت دقیقه ی شب، یا صبح؛ نمی دانم، بین نوشتن این متن قسمت اول ماتریکس را دیدم و الان
.
.
.