April 29, 2006

Private Emotion

صدایت توی تلفن می خندد، از همان اول، من خل شده بودم، همین طور حرف می زدم و همین طور به قهقهه می خندیدی، صدایت درونم می پیچید، من؟ نشسته بودم و دستم روی شانه ام، فکر می کردم این می تواند پوست شانه ی تو باشد، صدایت را می شنیدم و درونم خاموش بودم، خنده ات زیبا بود، خیلی زیبا، وقتی تلفن را قطع کردم، یعنی وقتی می لرزیدم و درونم همه چیز بهم ریخته بود، وقتی . . . فکر می کردم چند وقت بود این جوری نشده بودم؟ سه سال؟ از آن حالت ها که هر کی دور و برم باشد را می کشم از خنده و خودم
. . .

خودم
. . .

می پرسی چرا میل نمی زنم؟ مِن مِنی می کنم و حواست پرت چیز دیگری می شود
من
. . .

A Bout de Soufflé

یا به قول ما ایرانی ها، یک نفس، وقتی فیلم را ریختم روی هارد، وقتی تصویر سیاه سفید یک فیلم کلاسیک فرانسوی با زیر نویس انگلیسی جلوی چشمم آمد، وقتی فیلم را رد می کردم همین طوری ببینم چه دارد درونش، وقتی رسید به آن صحنه که دختر توی پاریس راه می رود و می گوید هی: هِرالد تریبیون، درونم لرزید، همان صحنه ای که توی رویا بین های برتولوچی هست، آن جا که دخترک می گوید دلش می خواست مثل این دختر باشد و توی خیابان داد بزند: هِرالد تریبیون، درونم می لرزد، فیلم ِ ساده ی خنگولانه ی اگزیستانسیالیستی ی دیوانه کننده، فیلم درون ِ رگ هایم جاری می شود، چشم هایم می سوزد و تماشا می کنم
. . .

She is all I ever had

خیره بین آدم ها، بین سیل آدم ها، دسته گل توی دست هایم، میان دسته های همه به یک سو خیره که درب فرودگاه باز شود و بیا... اول مامان مرا دید، می خندم و جلو می روم و مامان توی بغلم، می خندم، چقدر خوب است مامان آمده، مرده شور هواپیمایی ماهان که سه بار پرواز را به تاخیر انداخت، بار اول که سه ساعت بود گفتم مهم نیست، بار دوم که دو ساعت شد، باز هم گفتم مهم نیست، بار سوم که یک ساعت و نیم تاخیر بود، نگران شدم، تا وقتی تلفنی شنیدم پرواز سالم نشسته دلم آرام نگرفت
. . .

Private Emotion

دوباره روان پریشانه رفته ام سراغ ِ کلیپ های قدیمی و هی مثل خل ها نگاه شان می کنم، هی این آهنگ ِ ریکی مارتین با فیچورینا مِجا با هم می خوانند، توی یک اتاق یخ بسته ریکی مارتین نشسته و می خواند، برای دختری که یخ زده، دختری که با خواندن ریکی یخ هایش باز می شود و کم کم حرکت می کند، بلند می شود و
It is a private emotion
That I feel tonight
. . .
Come to me
Come to me
. . .

سودارو
2006-04-29
یک و پنجاه و چهار دقیقه ی صبح

April 28, 2006



به سر کار خانوم روشن ضمیر
و همسر گرامی شان

به امید یک عمر زندگی آرام، شاد و روز هایی به زیبایی تمام خوبی های گذشته
به نمایندگی از طرف تمام دوستان
سودارو

April 27, 2006

درونم همه چیز موج می خورد، زمین، زمان، هوا، خسته ام، بیشتر از دوازده ساعت یک سره کالری می سوزاندم و این آخری تو سالن ششصد نفری دانشکده معماری که هفتصد نفر جمع شده بودند تا در جشن گروه زبان شرکت کنند – پسر خاله وار نشستیم، ما که سه نفر دست در گردن هم روی دو صندلی نشسته بودیم – موسیقی درونم می جوشد، اول مراسم گند وار شروع شد، مسخره، می خواستند تمام کارت های ورودی را با لیست های شان چک کنند، آخر سر مجبور شدند این روش را کنار بگذارند، چون یک ساعت گذشته بود و هنوز دویست نفری بیرون بودند

پدیده ی مراسم عزیز ترین بود، مجری مراسم که دیوانه کرد همه مان را، تمام پسر های اطرافم برگشتند و از من و مجید پرسیدند که این با شما هم کلاس است؟ خوب، یک کم جنبه ی یک دختر خوشگل که انگلیسی رو ماه و فارسی رو با حال صحبت می کنه نداشتند، بعد از مراسم نیم ساعته دست زدن و دادن لوح به تمام موجود های زنده ی اطراف و اکناف، یک هم نوازی ِ پیانو و ساز دهنی ناز داشتیم، لذت بخش، آرام، بتهوون و موتسارت و دیگر رفقا

بعد هم آرارات سه تا از آهنگ های اولین کاستش را اجرا کرد که قلب همه مون رو با خودش برد، یعنی خدا بود، واقعا خدا بود، با رقص نور لیزری و دود و بازی نور و آهنگ شنگولانه و اجرای فوق العاده . . . این آررات همین دیروز تو تهران با بنیامین کنسرت داده بود و قبلش هم یک سفر خارج داشته که با دی جی الیگیتر و آرش دی جی کار کرده و الان هم می خواست بره دبی کلیپ آهنگ هاش رو بسازه، کف کرده بودیم همه مون از بس خوب و خوشگل بود این بشر

آخر سر هم گروه راک اند رول دانشجویان معماری آهنگ اجرا کردند که اوج آن آجر دیگری در دیوار ِ پینک فلوید بود، خدا را شکر استاد دانشگاه نیستم که وقتی بچه های دانشگاه همراه گروه به انگلیسی داد می زدند که استادا ما به درس های شما احتیاج نداریم ... این درس های شما فقط آجر دیگه ای تو دیوار، یک آهنگ هم کار کرده بودند به اسم سوسک، که خیلی توپپپپپپپپپپپ بود

در کل من الان شنگولم، کلی همه چیز درونم موج می خوره، زمین و زمان و هوا و زندگی و
. . .

* * * *

به ما هم رسید. امروز می دیدیم که خانوم ریاحی دخترانی که مانتوی های کوتاه و تنگ داشتند را از دانشگاه می راند. متاسفم از این موضوع. از تمام کسانی که امروز از دانشگاه رانده شدند، به نمایندگی از تمام دوستان، معذرت می خواهم، واقعا معذرت می خواهم

این رفتار ها در شان یک دانشگاه نیست

* * * *

پلیس ها جای خود را به لباس شخصی ها داده بودند. در کل فقط ایستاده اند و خودی نشان می دهند. هنوز به کسی کاری ندارند. حتا به زنانی که پیراهن و شلوار و شال آمده اند بیرون. هنوز بگیر بگیر نشده است توی مشهد. ولی حضور سوال انگیز شان هست، اسم ش؟ طرح مبارزه با بی حجابی

چند روزی است که سر سه راه راهنمایی هستند، نگاه های چپ چپ مردم را تحمل می کنند

* * * *

توی تاکسی، توی ترافیک، چشم های خسته ام، وجود آشفته ام، از ماشین آقای دوست پیاده شدم و من برگشتم خانه، آقای دوست رفت دنبال دوستانش بروند حرم، دوست دیگری هم می خواست مشروب از خانه بردارد برود با دوست هایش گروپ سکس

توی تاکسی نشسته بودم و به کلاس امروز فکر می کردم، به امروز، به وقت خداحافظی، به جسیکا فکر می کردم به امروز، به چیپس خوردن توی حیاط، به قدم زدن و حرف زدن، به اینکه چه جوابی داشتم به او بدهم که به خدا حالم . . . می گفت وبلاگم را بعد از یک هفته خوانده و برایش سوال است من چه جوری زنده ام هنوز؟

من
...

چه جوری به ورونیکا توضیح بدهم که داغانم این روز ها؟ می گویم وقت ندارم، بهش بر می خورد، من
. . .

چه بگویم؟

توی تاکسی به ترافیک نگاه می کردم و به چند قطره بارانی که بود، که روی پست دست هایم می ریخت و من آشفته، خسته، درمانده
. . .

باید بخوابم. فردا روز پر کاری است، پر کار و شلوغ و زنده، فردا زندگی است، فردا مامان از سفر بر می گردد

سودارو
2006-04-27
ده و هشت دقیقه ی شب

این موضوع که من مطالب کنفرانسم را در اینترنت بگذارم کاملا منتفی است. امروز شنیدم که متهم شده ام که حرف های کنفرانس من یک برنامه ی هماهنگ سازی شده برای زیر سوال بردن طرح مبارزه با بد حجابی دولت است، خدا را شکر آقای دکتر قبولی به دادم رسید و گفت که من کنفرانسم را اول ترم وقت گرفته بودم و آن روز ها از این خبر ها نبود. در هر صورت، خوشحالم که امروز هم بحث ها ادامه داشت و برای هفته ی آینده هم وقت گرفته اند که بحث ادامه داشته باشد، ممنون از همه که نظر می دهند

April 26, 2006

مرسی، برای تبریک های جشن تولد وبلاگم، می بخشید که این قدر بهم ریخته و خسته هستم همیشه ی خدا، و کمبود وقت و این بهانه های همیشگی، که نمی گذارد بیایم توی وبلاگ تک تک تان تشکر کنم، از همین جا می گویم مرسی

* * * *

این روز ها، وقتی می آیم مثل بچه ی آدم کار هایم را بکنم، یک چیزی اشکال دارد، اول یک کم کارت اینترنتم مشکل داشت، هی قطع و وصل می شد، ولی دی سی نمی شد، کارت که تمام شد، کارت جدیدم مزخرف است، امروز صبح رسما کار نمی کرد، شش ساعت تمام زندگی ام عقب افتاد، وقتی هم کارت درست باشد می بینی مثلا بلاگر آدم نیست، حالا امروز بدبخت شدم چون داشتم فایل ورد تحقیقم را آماده می کردم و چون کارت جدیدم همه چیز را فیلتر کرده، نمی توانم کانکت شوم و آدرس های اینترنتی را در بیاورم، این چه دنیایی است؟ من دانشجو هستم، کارت ها که مزخرف شده اند، اینترنت که فیلتر است، من هم نصف کار را ارائه داده ام، نمی توانم آن را تغییر دهم، چه باید کرد؟

می بخشید؛ بهم ریختگی این روز های وبلاگم به خاطر همین دلایل جزئی است

* * * *

http://www.haftawrang.com/result.php?subgroupid=118

صدای درونی ام . . . چشم هایم باز نمی شد، هی دستم را بالا می آوردم و نور فسفری ساعت را نگاه می کردم و ساعت هی می گذشت و هی می خوابیدم و نمی دانم چه خوابی می دیدم که اینقدر سنگین . . . تازگی ها هی توی خواب می روم سفر، از سنگاپور تا سان فرانسیسکو، چقدر این آرامش خوب است
.
.
.

http://untold.persianblog.com/#4964279

نمی توانم بنویسم، ذهنم پوک شده است، نمی دانم این شعر را توی وبلاگ گذاشته بودم یا نه، مال خاطره های قدیمی است، مال روز هایی که . . . مال خاطره تنها باری است که سعی کردم خودم را بکشم . . . چند سال گذشته است؟ از زمستان سال یک هزار و سیصد و هفتاد و هفت؟ نمی دانم، عدد ها گم شده اند، شعر را می آورم، مال سال هشتاد است، چهار سال و خورده ای پیش، همین جوری، بدون تغییر
. . .

* * * *


برف



برف می بارد
برف می بارد بر روی سنگ و
خارا سنگ . . .

سیاوش کسرایی

* * * *

برف ها می بارند از فراز سرم
از میان نقطه های نا محدود کدر می آیند
وجودم را مدفون می کنند
. . . زیر سیاهی ها

و رد پاهایم می مانند
روی سنگ های ِ سیاه ِ کف ِ خیابان های ِ سرد
در شب هایی که گریسته باشم
با چشمانی باز
با دستانی خیس

و وجودم را رها کرده باشم در بادهایی که می وزند
از روبه رو

و درونم را رها کرده باشم در تمام ضرب آهنگ های
دیوانه ی آهنگ های پاپ

و همه هستی ام
لبخند یک پسر تنها باشد
که می گویدت
. خداحافظ، تا ابد

و بعد بروم به زیر خاک های سیاه ِ گرم
و قلب را مدفون کنم در درون زمین
شاید عشق را بداند
و اشک هایم را بریزم
. . . این بار به ریشه ی گیاهان سرخ

و فریادها را
شاید رها کنم
شاید
شاید آزاد شوم از تمام بندهای سنگی
در درون قبر سیاه سنگ
زیر سنگ – قبر های سفید

و دیگر بار زمین را احساس نکنم
که کوچک شده است برایم
. و آسمان دیگر فقط تنهایی است

و دیگر

دیگر جز چند قطره اشک و
چشمانی قرمز و شاید لبانی لرزان
هیچ نمانده است

هیچ نمانده است
که جز خدا کسی نیست
. . . که شاید لبخندی داشته باشد

برف ها می بارند در درونم
نگاهم یخ می زند پشت دیوارهای شب
و اشک هایم به حبس قلب می روند و
چشم هایم خشک
خشک
. . . خشک

نه لبخندی و
نه اشکی و
نه هیچ فریاد
. . . و نه پوزخندی حتا

در درون مرده ام
پسر مرده است
من، من مرده ام در شب هایی که
ساعت ها در آن
قدم زده ام
. . . در خیابان های سرد

من مرده ام در اشک هایی که در میانه ی تاریکی ها
جمع شده اند در درونم و
وجودم را آشفته اند همه
به فریادهای یک روح خسته

که حتا سر به آسمان بلند نمی کند
پسر دیوانه
که شاید لبخندش را بیابد
و لبانش را با بوسه ای
. . . بدوزد به آسمان

باورم کنید
این پسر، که در قهقهه ها و
لبخندها و
شوخی هایش، دنیا را مسخره می کند
دروغ است

این پسر دروغ است
. . . این پسر مرده ای سنگی است

* * * *
برف ها می بارند
آرام
آرام
آرام . . .

سودارو
26 / 9 / 1380

می دانم شعر ارزش ادبی ندارد، ولی . . . ولی دوستش دارم

* * * *

ممنون برای لینک تان

http://www.virginsmoker.blogfa.com/

سودارو
2006-04-26
ده و چهل و یک دقیقه ی شب

April 25, 2006

مصطفی هستم، بیست و دو ساله، مقیم مشهد، دانشجوی ترم آخر ادبیات انگلیسی. دو سال و یک روز پیش احسان دستم را گرفت و رفتیم به یک کافی نت، سودارو زاده شد

امروز نشسته ام اینجا، بعد از یک روز خسته کننده، بعد از یازده ساعت توی خیابان و دانشگاه و ... ول گشتن، نشسته ام و این پانصد و هشتاد و یکمین پست این وبلاگ است

تولد وبلاگم مبارک

همین

سودارو
2006-04-25
پنج و نوزده دقیقه ی عصر
نه عزیز، کامنت ها را می خوانم، حرفی را که زدی توی برنامه هایم گذاشته ام ولی تصمیم قطعی نگرفته ام، یک مشکل وجود دارد که در مورد آن کنفرانس من فقط منابع را دارم و بر خلاف چیزی که شما فکر می کنید یادداشتی وجود ندارد، همه چیز در ذهن خودم بود و من فقط یک تکه کاغذ داشتم که روی آن چند تا جمله نوشته بودم، برابر همان چیزی که پای تخته نوشته شده بود، چیز دیگری وجود ندارد، بقیه اش را گذاشتم ذهنم همان جوری که می خواهد پیش برود، یعنی جو کلاس هم بود، در هر صورت، در مورد مطالب آن کنفرانس، چون مجبورم بنویسم برای ارائه به کلاس و پایین بردن کار کنفرانس، می بایست یادداشت هایی تهیه شود، ولی می گویم، هنوز تصمیم قطعی برای انتشار آن ها، یا انتشار کامل آن ها را ندارم، واقعیت را بگویم، احساس امنیت برای انتشار آن ها در اینترنت را ندارم

April 24, 2006

The feast of the goat

سور بز
نوشته ماریو بارگاس یوسا
Mario Vargas LIosa
ترجمه: عبدالله کوثری

تهران – 1381 – چهار هزار و سیصد نسخه – چاپ اول – نشر علم – 623 صفحه
چهار هزار و پانصد تومان – گالینگور


روز سور بز، سی ِ ماه مه
روز شادی و عیش مردمه
می ریزن بیرون همه از خونه
کوچه و بازار پر هیاهو، پر همهمه

ترانه ای دومینیکنی

بیست و سه فصل، بیست و سه فصل برای اینکه یک دیکتاتوری را درک کنی. دومینیکن. یکی از کشور های حوزه ی دریای کارائیب، آمریکای مرکزی. حتا نمی دانی نقشه ای کشور چه شکلی است. هیچ چیز خاصی در مورد این سرزمین نمی دانی. لابد جایی است مثل همه جاهای دیگر امریکای جنوبی. چه اهمیتی می تواند برای تو داشته باشد؟ تو نشسته ای توی دنیای خودت، زندگی ای خودت، روزمرگی های خودت . . . ولی یک کتاب هست که می تواند به تو ثابت کند آسمان همه جا آبی است، که آدم ها مثل هم هستند، رنج های یکسان دارند، آدم ها آدم هستند، چه فرقی می کند کجای دنیا باشند؟

بیست و سه فصل. با نوآوری های مخصوص ِ یوسا در جریان سیال ذهن. این بار نه مثل آثار جویس یا وولف در ذهن شخصیت ها، که ذهن دیگر کافی نیست

تجسم کن یک چراغ قوه که در تاریکی روشن می شود، تو در یک زمان هستی، یک راوی داری، یک مکان، داستان ش را می گوید، تو می بینی، می شنوی، فکر ها را گوش می کنی، بعد چراغ خاموش می شود، دوباره روشن می شود، تو کسی دیگر را می بینی، در زمانی دیگر، داستانی دیگر، آدم ها، مکان ها و روایتی دیگر. هر کسی می تواند راوی باشد، بیست و سه فصل پیش می رود، یک پازل است، وقتی کنار هم بچینی اش، یک جامعه ی کامل را ساخته ای، یک دفعه می بینی داری توی این جامعه نفس می کشی
.
.
.

راوی اصلی، اورانیا، دختری است که بعد از سی و پنج سال به دومینیکن بازگشته، دو هفته بعد از وقتی که او دومینیکن را ترک کرده بود، دیکتاتوری تروخیو با قتل او پایان گرفته بود، تو نشسته ای و داری روایت یک زن را بعد از سال ها دوری از کشور ش می خوانی، می بینی عجیب است، می بینی که دخترک عادی نیست، نمی دانی چرا، و نخواهی دانست، نه تا وقتی که به آخرین فصل کتاب برسی
.
.
.

راوی دیگر خود تروخیو است، دیکتاتور؛ رئیس، ژنرالیسیمو، ولی نعمت، پدر ملت، عالی جناب دکتر رافائل لئونیداس تروخیو مولینا، سی و یک سال است بر دومینیکن حکم می راند، در پناه ایالات متحده ی امریکا، هفتاد سالش است، توصیفش؟ عین محمد رضا پهلوی خودمان است، مو نمی زند، فقط یک فرقی دارد، دوست دارد با هر زنی که خوشش آمد بخوابد، فرق نمی کند که باشد، اصلا فرقی نمی کند
.
.
.

لایه ی اول همان داستان اورانیا است، دختر یکی از مشهور ترین افراد حکومت دیکتاتور، در زمان حال ِ زمان – حدود دهه های هزار و نهصد و هشتاد اگر اشتباه نکنم – برگشته به مملکت ش تا پدرش را عذاب بدهد، خودش هم درست نمی داند که چرا برگشته، روایت او را در آخرین روز حضورش در جمهوری دومینیکن می خوانیم

لایه ی دوم خود تروخیو است، دیکتاتور، توی ذهن دیکتاتور هستی، و با او یک روز از زندگی اش را می گذرانی، از صبح که از خواب بیدار می شود همراهش هستی تا وقتی که ترور می شود، می میرد و حکومت گند ش را به خودش به جهنم می برد

لایه ی سوم گروهی از افراد مختلف هستند که در سه ماشین منتظر تروخیو هستند تا بیاید و بکشندش، این بار چند ماهی همراهشان خواهی بود، از اول که با آن ها در ماشین های شان آشنا می شوی، گذشته شان را خواهی شنید، زندگی شان را، ترور را از دید آن ها خواهی دید و بعد، این که یکی یکی یا بازداشت می شوند و به سختی شکنجه و آخر سر هم کشته، یا موقع دستگیری کشته می شوند، یا آن دو نفری هستند که آخر زنده مانده اند

این سه لایه وقتی با هم جمع می شوند یک جامعه را تشکیل می دهند، وقتی کتاب به آخرین فصل خود می رسد داستان تمام شده است، همه چیز تمام شده است، ولی یوسا می خواهد در آخرین فصل کتاب تمام وجودت را ویران کند، ویرانت می کند، آری، آخرین فصل کتاب داستان سردرگمی ِ اورانیا است، وقتی که در چهارده سالگی توسط پدرش – رئیس سنا ی سابق، عضو پارلمان سابق، وزیر سابق، که الان مغضوب شده است، و دخترش، دختر نازنین ش را تقدیم دیکتاتور می کند، شاید عفو شود، فصل آخر داستان تجاوز دیکتاتور هفتاد ساله است به اورانیا ی چهارده ساله، فصلی که تمام وجودت را می لرزاند، که با چشمانی نمناک کتاب را ببندی
.
.
.

نام داستان: سور بز. بز نامی است که قاتلین تروخیو او را به این نام می خوانند. نامی تحقیر آمیز برای دیکتاتور. همه ی جامعه ی دومینیکن در مهمانی بز جمع هستند. بز خود را پدر جامعه، ناجی جامعه می بیند، جامعه عادت داده شده است تا اینگونه ببیند، اما در مهمانی بز سور چیست؟ سوری که داده می شود، ترس است و وحشت، قتل و تجاوز و دروغ و سیاهی و فقر و نابودی و جهل و در یک کلام، تمام سیاهی ها
. . .

سه روز با کتاب بودم، تا وقتی که تمام شد، زندگی کردم، لرزیدم، نفسم را حبس کردم، کتاب یک شاهکار است، نمی دانم چرا هر سال یوسا را در لیست انتظار نگه می دارند و هنوز نوبل ادبیات را نبرده است، نمی دانم چرا، ولی دو کتاب دیگری که از او خوانده ام، گفتگو در کاتدرال – شاهکار یوسا، حدودا دوازده سال پیش چاپ شد و تمام نسخه هایش خمیر شد، امسال مجددا در کتابفروشی ها موجود است، ترجمه ی عبدالله کوثری – و جنگ آخرالزمان – که کوثری برایش جایزه ی بهترین ترجمه ی سال را برد، کتابی که وقتی خواندم فهمیدم تحجر یعنی چه – هر دو وحشتناک درونم بوده اند، وجودم را به خود حبس کرده اند، نمی دانم، شاید بیشتر کار زبان عبدالله کوثری باشد که کتاب ها را دیوانه وار زیبا می سازد، و ملموس
. . .

سودارو
2006-04-24
هشت دقیقه ی صبح

April 23, 2006

Could I have this kiss forever?

چرا این آهنگ لعنتی رو دوست دارم؟ ویتنی هوستن با انریکو با هم خوندن، تو عهد دقیانوس، من هنوز هم وقتی آهنگ را می گذارم و به این دو تا نگاه می کنم و تمام ذهنم آشفته می شه، تمام وجودم
.
.
.

نمی خواستم بنویسم، شاید چون امشب خرابم، امشب توی یکی از اون مهمانی های فامیلی بودم که توش پنج نفر را می شناسم و بقیه همه شان با من آشنا هستند و وقتی می آیی لبخند های دوستانه می زنند به پسر آقای مهندس، طول کشید، هیچ وقت بیشتر از چهل و پنج دقیقه حوصله هیچ مهمانی را ندارم، توی خانه ی خودمان باشم همیشه بهانه دارم بروم توی اتاقم برای خودم، کار هایم، زندگی ام باشم، اینجا مجبوری بشینی و لبخند بزنی و همه می پرسند که چقدر از ترم ت مانده و نگران کنکور مرده شور برده ات هستند – نتیجه کی می آید؟ - و تو
.
.
.

تو خراب، تو بهم ریخته، تو چشم هایت را باز کردی، مثل تمام عصر ها بیدار شدی و ناخودآگاه تلفن توی دست هایت بود و صدای دوست که خانه ای؟ خانه ام و دو فیلم دیگر از سری بی بی سی روی هارد، حالا می توانم نسخه ی جدید و نسخه ی قدیمی غرور و تعصب را با هم نگاه کنم، حالا
.
.
.

جایی در شب، نا تمام، مثل تمام این روز هایم، به نوعی خستگی دچار
2006-04-22

* * * *

دوباره شب شده است، دوباره نشسته ام اینجا، لینکین پارک گوش می کنم، دوباره همان آهنگ را نگاه کردم، یعنی قبل از اینکه چشم هایم را ببندم و فکر کنم، به . . . به کابوسی که امروز صبح دیدم، وحشتناک بود، واقعا وحشتناک بود، وسط بمباران و سیاهی آسمان و بچه هایی که تمام مدت سعی می کردیم نجات شان دهیم، از خوابم بیشتر همان نگاه آخرم به یادم مانده، وقتی به آسمان نگاه می کردم، آسمانی که پر از دود بود و نگران . . . از خواب پریدم و باید می رفتم دانشگاه
.
.
.

دوباره شب شده است، من که گفته ام، بار ها گفته ام که دیگر تحمل کوچک ترین، بی اهمیت ترین چیز ها را ندارم، چرا آدم ها فکر می کنند حرف های این وبلاگ شوخی است، یا خیالات یک پسر بی خیال است؟ نه، خیالات نیست، توهمات هم نیست، این را پنجشنبه وقتی ضربان قلبم دوباره سگ شده بود و این بار حتا ایستادن هم برایم مزخرف بود می دانستم، وقتی که . . . وقتی که تمام مدت دارم سعی می کنم خودم را نجات بدهم، که زندگی کنم، که تمام مدت آرزویم شده است مثل آدم های عادی نفس بکشم، راه بروم، که بتوانم برای چند لحظه از تمام این خوشبختی که هستم دور باشم، که
.
.
.

برایت نوشتم مرا ببوس. برایت نوشتم خیلی تنها شده ام. نوشتم که دارم . . . نه، نگفتم که دارم رسما دیوانه می شوم، نگفتم که همه چیز، همه چیز در پشت آرامش ِ الکی ای که دارند، وجودم را می جوند، با دندان های مسموم شان
.
.
.

استاد می گوید تو نباید خودت را برای یک چنین موضوعی ببازی، می گوید نباید بگذاری یک نفر این جوری تمام وجودت را بهم بریزد، می گوید . . . من آرام تر، من زنده تر گوشی را می گذارم ولی . . . نه، نه تلفن احمقانه ی یک آدم بیشعور ِ بازاری که فکر می کند زبان انگلیسی چیزی است مثل حساب بانکی و اینکه تدریس چک تضمینی است برایم مهم است، نه کاری که از دست دادم، چه اهمیتی دارد؟ چیز ارزش داری این وسط نبود، مگر نه اینکه از همان اول هم قبول کردم چون چیزی که یک استاد بخواهد را رد نمی کنم، مگر نه اینکه از تدریس همیشه دوری می کردم، مگر نه اینکه . . . فقط، فقط بهم ریختم چون تحمل احمقانه نگاه کردن به ارزش های زندگی ام را ندارم، آن آدم شعورش همین قدر است، با همین شعور دارد زندگی می کند، با همین شعور دارد زندگی پسرش را به گند می کشد – که تا الان کشیده است، من مگر کورم که مدار ها را نبینم، دید روان شناسانه ام دروغ نمی گوید، همه چیز واضح است، دلم برای پسر بدبخت ش می سوزد، هم سن من است، سربازی را دارد تمام می کند، می دانی، درونش چیزی از خودش ندارد، درونش . . . این را وقتی که یک کلمه از قرار هایش با من را به پدرش نگفته بود فهمیدم، یعنی اینقدر دور اند از هم
.
.
.

ولی ارزش های زندگی ام . . . مثل این می ماند که لگد کرده باشند ت
. . .

می دانی، همه ی این حرف ها بهانه است، همه چیز، همه چیز مال همان حرفی است که تو . . . یعنی نمی توانستی روز تولدم آن را به من نگویی؟
نمی شد چند روزی صبر کرد؟
از آن روز . . . بار ها می شد با تو تماس گرفت، می شد میل زد، مثل قبل، می شد . . . ولی
.
.
.

نمی دانی چقدر سرد شده ام، نمی دانی، دارم یخ می زنم، یخ می زنم
.
.
.

Could I have this kiss forever?


سودارو
2006-04-23
ده و پنجاه و هفت دقیقه ی شب

ممنون از لینک تان

http://dedarazad.blogfa.com/

امروز هم به یکی از دوستان می گفتم، وقت هایم به شدت محدود شده است، نرسیده ام لینک های جدید را اضافه کنم، نمی دانم اصلا کی ممکن است برسم، می بخشید، در اولین فرصت این کار را خواهم کرد، یعنی در اولین آرامش، می دانی، امروز همه اش دارم می گویم در اولین آرامش . . . کدام آرامش؟

April 22, 2006


برای دو دوست
دو همکلاسی
که ازدواج شان خبر شادی بخش این روز ها شده است
خانوم پرنیان
آقای صادق زاده
به نمایندگی از طرف تمام دوستان این موضوع را به شما تبریک می گویم
به امید روز هایی خوش
سودارو

April 21, 2006

انجمن علمی زبان روز پنجشنبه هفت اردیبهشت از ساعت 5 بعد از ظهر تا نه شب برنامه ی گردهمایی دانشجویان زبان را برگزار می کنند. بهای بلیط ورودی هزار و پانصد تومان است و از دفتر انجمن می توانید تهیه کنید. خوشحال می شویم که دوستان در مراسم شرکت کنند. برای اطلاعات بیشتر هم به یکی از اعضای شورای مرکزی انجمن مراجعه کنید

* * * *

توی آخرین صفحات ِ سور ِ بز دست و پا می زنم، این کتاب چگونه می تواند تمام وجودم را بمکد؟ ماریو بارگوس یوسا استاد نوشتن رمان است، فرم گرا است و نمی گذارد هیچی بی خودی توی خطوط کتابش باشد، هیچ وقت آن شبی را که چند سال پیش تمام مدت توی رختخواب غلت می زدم و فکر می کردم که گفتگو در کاتدرال – رمان دیگری از یوسا – چه مشکلی می تواند داشته باشد و کتاب کامل بود، به معنای واقعی کلمه کامل بود
. . .

* * * *

آری من هم یک بُعد مذهبی دارم. آدمی که نشان بدهم مذهبی هستم نیستم، اعتقادی به خیلی از چیز هایی که آدم های دیگر دارند ندارم، ولی این دلیل نمی شود که از دم خلاص باشم. امروز کنفرانسم با موضوع حجاب از دیدگاه شیعه با یک هفته تاخیر برگذار شد، همان طور که فکر می کردم جنجالی شد، بار ها صحبتم قطع شد و چند نفری هم صریحا گفتند به جای این حرف ها باید حرف های ثابت تر شده ای را بزنم که ملاک ذهنی آنان است، اهمیت این کنفرانس برای من این بود که در مورد دغدغه های ذهنی ام برای حدودا شصت نفری که در کلاس بودند صحبت کردم و فرصتی بود که فکر نکنم دیگر هیچ وقت تکرار بشود

توی این کنفرانس سعی کردم فقط عقاید مختلف را نشان بدهم، با یک مرور سریع بر تحولات حوزه در قرن اخیر کنفرانسم را شروع کردم و آیه های مرتبط با حجاب را خواندم و بعد عقاید مختلف را گفتم و رسیدم به احمد قابل و بعد هم وسط جار و جنجالی که پیش آمده بود کنفرانسم را با عنوان کردن این مسئله که فقط هدفم پرسش سوال بود که چه کاری می شود در این آشفته بازار کرد؟ به پایان بردم، تشویق حاضرین، اینکه کسی در مدت کنفرانس کلاس را ترک نکرد، این که پند نفر از عقب کلاس آمدند و جلو نشستند، اینکه کلاس بیست دقیقه دیر تر از همیشه تمام شد، همه به من ثابت کردند که روی موضوعی انگشت گذاشته ام که نه فقط دغدغه ی من، که موضوع ذهنی تقریبا همه ی کلاس بود

مشکل اصلی ام این بود که مرتب صحبتم قطع می شد – اغلب به اعتراض به حرف هایم – و بعد از کنفرانس هی نکته هایی یادم می آمد که با این مکرر قطع شدن رشته ی افکارم فراموش شده بود. واقعیت این است که صبر آقای دکتر قبولی – که در طول کنفرانس چند باری دیدم از حرف ها خوشش نمی آید ولی هیچ اعتراضی نکردند تا حرف هایم تمام شد و بعد انتقاد های خودشان را مطرح کردند، حرف هایی که من هم قبول داشتم. بعد از کنفرانس به یکی از دوستان می گفتم هر استاد دیگری بود کمترین کاری که می کردم اخراج من از کلاس بود – کسی که بیاید و این نظر را مطرح کند که حجاب می تواند اختیاری یا مستحب باشد، دلیل هم بیاورد، بیاید بگویید اجتهاد نمی تواند آنگونه که انتظار می بریم جوابگوی مشکلات باشد و خیلی حرف های دیگر – نمی دانم در طول کنفرانس توانستم این نظر را ارائه بدهم که من فقط انتقال دهنده ی این حرف ها هستم – خیلی ها فکر کرده بودند من چون مثلا می گویم آقای قابل می گوید حجاب سر و گردن اجباری نیست، معنایش این است که من این حرف ها را به طور کامل قبول کرده ام، من اگر حرف ها را به طور کامل قبول کرده بودم که کنفرانس را با این حرف که من که الان اینجا ایستاده ام یک علامت سوالم پایان نمی دادم

از تمام کسانی که کنفرانس را و مرا – آشفته، که هی در طول کلاس راه می رفتم – را تحمل کردند ممنونم

* * * *

آری خانوم زنده دل، حرف های تان را قبول دارم و اگر کسی، خانوم معتمدی یا هر کسی از حرف ها ناراحت شده اند رسما معذرت می خواهم. گفته ام و می گویم که هدف من ادبیات است و توی مسئله ی ادبیات با کسی،هر کسی که باشد، شوخی ندارم. یک مشکل دیگر هم این است که من تقریبا همیشه توی خواب و بیداری می نویسم، می گوید ننویس؟ نمی توانم، وقت آزاد هم کم دارم، یعنی وقت آزاد پیدا کنم یک کم می خوابم، مثل دیشب که وقت کردم مثل سنگ بخوابم، نوشتن نفس کشیدن من است، ولی این صراحت لهجه ام، خوب، بعضی وقت ها کار دستم می دهد، باز هم می بخشید

سودارو
2006-04-22
دوازده و سه دقیقه ی ظهر

جالب بود

http://tirdadrad.persianblog.com/



April 19, 2006

خدایا این کار دوبلاژ نفس گیر است

یعنی وقتی نشسته ای توی اتاق و از پشت شیشه اشاره می کنند که برو و شروع می کنی به خواندن و من که اینقدر از همه طرف می گویند چقدر اعتماد به نفس داری جو می گیرتم و . . . یک ساعت و سی و پنج دقیقه برای یک برنامه ی ده دقیقه ای. مسئول استودیو می گفت که تازه الان انگلیسی است، صبح آقایی که فارسی بوده کارش و دفعه ی اول هم نبوده چهار ساعت برای یک برنامه ی پانزده دقیقه وقت گرفته است

آمدم بیرون و توی شب، توی خیابان جاری شدم، هوای آزاد چقدر خوب است
. . .

* * * *

کار دوبلاژ خوب است، می دانی، تازه یاد می گیری چقدر از همه چیز عقبی؛ تازه یاد می گیری چیز های دیگری هم هست که هنوز باید به سمت شان حرکت کنی. مدت ها در مورد صدایم هیچ نظری نداشتم – صدایم که به کنار، صورتم هم، تیپ ظاهری ام، همه چیزی که برایم غریبه بود – تا پارسال که برادری ام پی تری پلیر خرید و صدای ضبط شده ام را گوش کردم و فکر کردم مثل این بچه سوسول های شمال تهرانی حرف می زنم – بیخودی نیست همیشه توی قطار همه می گویند تو مشهدی هستی؟ واقعا؟ به قیافت نمی خوره – و بعد وقتی این کار پیش آمد، اول گفتم خوب قحطی است، که هم بتوانی به انگلیسی ترجمه کنی و هم بتوانی بخوانی، خوب واقعا هم هست، دنبال می گردند و سخت پیدا می شود کسی که بتواند کار را انجام بدهد. اول که به من گفته شد گفتم خوب، یک تجربه ی جدید است، بیشتر دنبال این بودم که هم کار ترجمه از فارسی به انگلیسی را انجام بدهم و هم دوبلاژ موضعی است که دوست دارم، بعد وقتی قطعی شد، هنوز باور نکرده بودم، حتا امشب، یعنی درست تا وقتی که شروع شد باور نمی کردم و بعد یک دفعه کلی مضطرب شده بودم، دفعه ی سوم که خواندم خوب شد، به قول مسئول استودیو وقتی معمولی می خوانم برایش خیلی خوب است، تا میکروفون وصل می شود خیط می کارم. آخر وقتی که فرمول ها و قواعد را یاد گرفتم ، شد، خواندم و خوب شد و تمام ش کردیم و حالا باید برود تدوین و برسد دست سفارش دهنده
. . .

می دانید، تازه دارم یاد می گیرم که صدایم به درد می خورد، به قول هم نام، صدای شیکی دارم، فقط باید رویش کار شود، یعنی مثل امشب، اولش افتضاح بود، بعد مرحله به مرحله بهتر شد، شاید اگر آنقدر فاجعه وار خسته نمی شدم، بهتر تر هم می شد، فقط الان پر از انرژی ام که تجربه، یک تجربه ی جدید به دست آورد ام و می دانید که؛ من عاشق تجربه های جدید ام

* * * *

مامان چه جوری همه چیز را درست انجام می دهد؟ امروز اعصابم خرد شد، مثلا آشپز خانه دست من بود، آخرش هم خواهرم غذا را نجات داد و وقتی سر شب رفتم بیرون آشپزخانه یک چیزی شبیه به انفجار بمب اتم بود، وقتی برگشتم بابا اولین چیزی که گفت این بود که یک کم خانه را مرتب کرده است – منظورش آشپزخانه بود. من نمی دانم، وقت هایی که خود مامان هست خیلی ساده است، الان نه، الان یک کار ساده هم کلی پیچیده می شود، یعنی وقتی حساب می کنی خوب، من این چیز ها را در مورد این کار باید از کی بپرسم؟

دور و برت کسی نیست. مامان سفر است. خودت باید یک کاریش بکنی، یک کاری می کنی، خدا را شکر خانه را به گند نکشیدم، همین هم خوب بود الان، خوب نبود؟ کسی که چیزی به رویش نیاورد

* * * *

ممنون از لینک های تان

آقای موسوی، واقعا خوشحال شدم که به اینجا لینک داده اید، یعنی وقتی شنیدم باور نکردم، خودتان که یادتان هست، گفتم واقعا؟ و الان . . . . ممنون، فقط می توانم بگویم ممنون

http://bahal3.persianblog.com/

http://ilovemylife.blogfa.com

سودارو
2006-04-20
ده و بیست دقیقه ی شب
می خندی، با دهان بسته می خندی، من کابوس می بینم، توی خواب غلت می زنم و خواب می بینم و توی خوابم همه چیز سبز است، قشنگ است، ولی . . . چیزی در خوابم در هم می شکند، من می ترسم، همه چیز سبز است، قشنگ است ولی آسمان سیاه است، سیاه ِ سیاه و می ترساندم، هی باید راه بروم، توی خواب هی باید از همه چیز فرار کنم، توی خواب
.
.
.

کتاب را می بندم. دیروز ظهر خریدم و دیشب، وقتی بستمش که چشم هایم دیگر نمی توانست بخواند، سرم گیج می رفت و داشتم غش می کردم: سور ِ بز، اثر ماریو بارگوس یوسا، ترجمه ی عبدالله کوثری، بعد از ظهر که مجبور بودم بیدار بمانم کتاب را باز کردم و خط اول را که خواندم غرق شدم، دیوانه شدم، توی کتاب بودم، توی کتاب نفس می کشیدم، چند ماه بود یک کتاب اینقدر جذبم نکرده بود؟ یادم نمی آید، کتاب را می خوانم و هی کتاب را می بندم و آشفته توی اتاق راه می روم و هزار چیز درونم فریاد می کشند و دخترک امروز می گوید تو خیلی حالت خوبه این کتاب رو می خونی؟ کتاب را برده بودم دانشگاه که قبل از شروع کلاس ها بخوانم، خواندم، خواندم و قبل از کلاس ها دیوانه بودم، یک دیوانه ی خالص
.
.
.

Crash
برخورد، تصادف، هر چه می خواهند ترجمه کنند، هر چند تا که دوست دارند برایش اسکار بدهند، فیلم مزخرف بود، یک ربع آخرش من داشتم عذاب می کشیدم که بابا تمام شو تو رو به خدا، نمی دانم چرا پیش می آید آدم ها به اثر شان دلبسته می شوند که نمی توانند تمام ش کنند، اگر همان جا، توی اتوبوس که مرد سیاه پوست از خواب بیدار می شود و آدم ها از نژاد های مختلف را می بیند فیلم تمام می شد و آن صحنه های ملالت بار پخش نمی شد می شد فیلم را تحمل کرد، حتا توصیه کرد به دوستان که تماشا کنید، فیلم را برای درس مکتب های ادبی دیدیم، نیم ساعت اول خیلی خوب بود، یک ساعت اول خوب بود، بعد شروع شد به بد شدن، آخرش به یک فاجعه تبدیل شد، فیلم هنوز تمام نشده تمام ارزش های خودش را نابود می کرد
.
.
.

کتاب را می بندم، همیشه دوست دارم آخرین خطوط کتاب های خوب را سر کلاس از روی کتاب بخوانم و نصیبم شد که یکی از محبوب ترین کتاب های زندگی ام را خودم تمام کنم، آخرین خطوط به سوی فانوس دریایی را می خوانم و کتاب چاپ انتشارات آکسفورد را می بندم، تمام ساعت، تمام زمان مزخرف با خودم می جنگیدم که بس کن، بلند شو، برو، تحمل ثانیه ثانیه ی زجر آور توی کلاس، وقتی وجودت، هیچ بخشی از وجودت در کلاس نیست، که ناگهان چیزی می گویی و ساکت می شوی و آخر هم برگشتم و شروع کردم با دخترک به حرف زدن، مریم گفت بیرون تان می کند، گفتم بگذار بکند، وقتی . . . وقتی نمی توانم، وقتی گفت از روی کتاب بخوان نمی توانستم خطوط را ببینم، نمی توانستم
.
.
.

همیشه برای نفس کشیدن، برای داد نزدن، برای زنده بودن یک راهی، یک راه کوچک احمقانه پیدا می کنی، مثلا به خود ِ خر ت می گی، احمق نه هفته از ترم مانده، می شینی و کلاس تمام می شود
.
.
.

Broken Flowers
جیم جارموش. فکرش را بکن جیم جارموش سر کلاس تماشا کردن، فیلم محسور کننده بود، دوست داشتنی، خوب، لذت بخش، که لم بدهی و بگذاری فیلم برایت فکر بکند، که فیلم برایت نفس بکشد، گذاشتم فیلم برایم زندگی بکند
.
.
.

خیابان راهنمایی داغ است. می پزم و وارد خانه که می شود نمی دانم چند لیوان آب می خورم، امیرحسین معتقد بود که من نهار خوردنم را ول کنم که می خواست بغلش کنم تا سعی کند در های بوفه را باز کند، من خونسرد ایستادم تا تلاشش را بکند، خوب، نمی توانست، در ها محکم بود، بی خیال می شد مگر
.
.
.

چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. شب است. بلند می شوم و هزار فکر درونم بال بال می زنند، همه را می گذارم کنار، سور بز را باز می کنم، می خوانم، کند، آهسته، کتاب قطره قطره وجودم را می بلعد، کتاب روانم را بهم می ریزد، سرد می شوم، خرد می شوم، کتاب انگاری زندگی است که تجربه می شود، که انگار خودت یکی از راویان بی شمار کتاب هستی، نفس های عمیق می کشم و به خودم می گویم کاش کتاب تمام نشود، به خودم می گویم کاش کتاب تمام بشود، به خودم
.
.
.

سودارو
2006-04-19
یازده و سیزده دقیقه ی شب

April 18, 2006

گریز آهوانه 2 – قسمت چهارم

این شعر را برای جشنواره ی گریز آهوانه 2 فرستاده بودم. تا چهل و هشت ساعت قبل فکر می کردم شعر در جشنواره نبوده است، ولی حالا می دانم به بخش داوری فرستاده شده است. این شعر هم مثل چند شعر دیگری که قبل از جشنواره دست آقای موسوی بود و ایشان هم که خبر نداشتند که قرار است چنین کتابی – گریز آهوانه 2 – چاپ شود، شعر از کتاب خارج شد. خوب، توی این چهل و هشت ساعت هم لحظه ای افسوس نخوردم که شعر توی کتاب نیست، در هر صورت، بر خلاف چیزی که بقیه فکر می کنند، صِرف کتاب چاپ کردن، یا توی یک کتاب بودن برایم مهم نیست، چگونه، در چه شرایطی، در کجا برای به وجود آوردن یک کتاب وقت صرف کردن برایم مهم است. شاید برای همین است که تا الان صبر کرده ام، سه بار موقعیت چاپ کتاب را رد کرده ام تا یک پیشنهاد که ارزش داشته باشد به دستم برسد

در هر صورت، این شعر را می گذارم در وبلاگ، می بخشید فرم نوشتاری آن به خاطر سیستم بلاگ اسپات کلا بهم می خورد. امیدوارم این آخرین باری باشد که نام گریز آهوانه 2 را در این وبلاگ می خوانم

سودارو
2006-04-18
پنج و دو دقیقه صبح

* * * *

سرود های فراموش شده ی مردی به نام یونس




صفر

امتداد پیچ در پیچ یک جاده ی
مفلوک
که دود می خورد و بوق و
ردیف می کند خطوط مستقیم ماشین ها را در خود، یک روز
که سرد شده
دست
و
وجود گیج
و
آشفته
موج های
نگاه میان آینه ی کوچک جلو
. . . که راه بندان و خیابان همه عطش و تو

پرسید: بعد چه؟
پرسید: راه تمام می شود؟

امتداد پیچ در پیچ یک جاده ی
بن بست در امتداد هزار راه آواره که در هم
فرو می ریزند
راه بسته
همیشه راه بسته، توقف در نگاه نقطه های
سکون ابر هایی که تمامی ندارند
لرزش اگزوز های ماشین هایی
. . . که ایستاده غرغر می کنند، که
آسمان
هنوز
خاکستری
هنوز
ساکت
هنوز
خسته
.
.
.


یک

، گفت دیگر دیر شده است
سرش را پایین انداخت و از عرض خیابان گذشت
گفت تصویر همه چیز غمگین است
گفت صدا را می شنوی؟

بوق
صورت سرخ مردی
که در ماشین بغلی فریاد می زد
صدا حرکت ممتد چرخ ها روی آسفالت
صدا دعوت تلفنی که در جیب می لرزید
و دست های سرد، سرد، سرد ِ عرق کرده ی
. . . چسبیده به فرمان، در سکونی که
راه بندان امتداد مسیری که همیشه می دانست بن بست است
امتداد خستگی بوق هایی که هر روز از هر جا در
گوش ها فریاد ِ . . . دست ها می لرزند

گفت صدا را می شنوی؟

صدا بال زدن های کبوتری که نغمه ی آرام می خواند میان
، خستگی ممتد خیابان
صدا سکوتی بود که بر فراز عبادت دست هایش
، چرخ می خورد
. . . صدا مرگ روزمره گی هایش شده بود که

از عرض خیابان گذشت
گفت صدا را می شنوی؟

دو

تجسم خیال ِ مرد سپید پوش که
ایستاده انگار در مرکز خیابان
انگاری جاودان ِ افسون ِ کهن جادوگری
. . . که لبخند آفریده در لب هایش زمزمه کنان: خدا

آخر خدا؟ میان نمایش های خیابان هایی که
امتداد یافته اند تا یک بن بست
آخر نمی داند آسمان ابر های خاکستری
جز جرقه های خون آلود نمی بارد؟
مگر نمی شنود شهر شیون ناباورانه ی
مرگ خود را به تماشا ایستاده است؟

. . . مگر

گفت مگر صدا را نمی شنوی؟
از خیابان عبور کرد

سر خم
. . .
روح آزرده
. . .
دست ها کبود
لرزان . . . جنون یک فریاد بر لب ها خشک
، آخر
بوق می زند
و از امتداد راه کوچک
می شود به ابعاد یک نفرین
راه را به جلو فتح کرد
به اندازه ی همان چند متری که می شود
نفس کشید
در ابعاد نیست شده ی هستی

. در جنونی که زندگی ست

سه

تنها صدا ست که می ماند

چهار

تصویر انسان گذرا بود
که در چهار چوب هزار صحن طلایی گم می شد

صدای کبوتری از فراز سرمان گذشت
هنوز در ابعاد شهر زندگی بود

گفت همین

نه
. همیشه دیر رسیده بود

پنج

شش بار بر شش دهه ی عمر نفرین
که باز هم
آه ی میان لب
دو چشم
بی قرار
که باز هم
آن سوی خط
یک آرزوی دور
که باز هم
بن بست بی سرانجام و تصویر شوم ِ شهر
. . .

این آخرین بار است
گفت من به صدا بر می گردم
گفت سکوت نوازش پایان را نواخته است
پرسید: نمی شنوی؟

شش میدان و چرخش بی پایان
ازدحام
شش آرزوی سرد و نگاه ِ گیج
نقش خیابان گرفته و خاکی صدای شهر
شومی در فرمان که هیچ وقت
تا انتهای خیابان نمی چرخد
بن بست همیشه به راه بندان ختم
دیگر نه صدای شهر و نه صدای مرد
. آن چیز که مانده بود، سکوت بود



April 17, 2006

گریز آهوانه 2 – قسمت سوم

گریز آهوانه دو
آثار برگزیده ی دومین جشنواره ی دانشجویی شعر رضوی
گردآوری و انتخاب: دبیرخانه جشنواره دانشجویی شعر رضوی
به کوشش: زهرا معتمدی، با همکاری الهام صالحیان نیک
ناشر: انتشارات جهاد دانشگاهی مشهد / دفتر نشر آثار دانشجویان ایران
با همکاری: سازمان دانشجویان جهاد دانشگاهی
طرح جلد: ایمان متقی راد
لیتوگرافی: مشهد اسکنر
چاپ و صحافی: چاپخانه سعید
نوبت چاپ: اول، 1384 – شمارگان: 2200 – قیمت: 1300 تومان
یک صد و هفتاد و شش صفحه

فهرست در دو قسمت

شعر رضوی
شعر آیینی مذهبی

مقدمه
متن شعر ها

این مجموعه، دفتر کوچکی است شامل آثار برگزیده " دومین جشنواره دانشجویی شعر رضوی " که توسط دبیرخانه جشنواره، از میان صد ها اثری که دانشجویان علاقه مند ارسال کرده اند، انتخاب شده است

دفتر نشر آثار دانشجویان ایران

* * * *

چرا این کتاب را نپسندیدم؟

اول باید گفته شود که کتاب ارزش خوانده شدن را دارد، ولی چرا مشکل دارد؟ چرا کتاب به دل نمی چسبد؟ خیلی ساده است: کتاب فرم های لازم را رعایت نمی کند. سوال: مگر چند کتاب هر سال چاپ می شوند که قواعد فرم بندی را رعایت کنند؟ جواب: تقریبا هیچی، ولی اهمیتی ندارد، این که کاری انجام نمی شود دلیل بر این نمی شود که نخواهیم آن کار انجام شود. می شود حرف ش را پیش کشید که به سمت انجام دادن آن کار برویم: به سمت حرفه ای شدن در کار چاپ کتاب

چاپ کردن کتاب قواعد دارد. درست است که این کتاب که در آمده، با توجه به این مسئله که طی چند روز کار شده و در طی پنج روز تمام فرآیند ها را طی کرده و منتشر شده است – شاید سریع ترین کتاب شعر سال گذشته با توجه به فرآیند های ملالت بار جواز کتاب و چاپ باشد که جای افتخار دارد که هنوز هم می شود در ایران از این کار ها کرد – و با تمام این سرعت های غیر قابل توجیه، مگر تنها توجیه آن این باشد که در همان چند روزی که آقای موسوی نبودند کتاب در بیاید که در مقابل کار انجام شده نتوانند اعتراض کنند – کتاب ارزش خواندن پیدا کرده است که به خانوم معتمدی و خانوم صالحیان برای این موضوع تبریک می گویم، دست تان درد نکند

اشکال اول. این کتاب مال جشنواره ی شعر رضوی است، دومین دوره. کتاب شعر شخصی کسی نیست. ولی این موضوع برای جمع آوری کنندگان شعر های کتاب مطرح نبوده است. کتاب طوری کار شده است که مثلا اگر خانوم معتمدی بخواهند کتاب شخصی شان را چاپ کنند این گونه عمل خواهند کرد. این کتاب برآیند یک جشنواره است. چه چیز هایی انتظار می رود که در آن باشد؟

اول. این جشنواره اصلا چیست؟ در چه زمانی برگزار شده است؟ چه کسانی در آن شرکت کرده اند؟ داوران جشنواره چه کسانی هستند؟ اسپانسر جشنواره کیست؟ فرآیند های طی شده برای جشنواره چه بوده است؟ اگر توانستید یکی از این سوالات را در این کتاب پاسخی بیابید. کار سختی هم نبود، کسی که فرمول های نوشتن را بلد باشد حداکثر در چهار صفحه با فونتی که الان کتاب دارد می تواند تمام این حرف ها را جواب گوید

دوم. دور اول این جشنواره چه بود؟ یک گزارش می گذاشتید برای کسانی که آمده اند و کتاب را در جشنواره دریافت می کنند که این جشنواره در دور اول چه دستاوردی داشت: یک گزارش ساده ی حدودا شش صفحه ای، که کل جشنواره را می توانست به خلاصه ترین و مفید ترین شکل ممکن پوشش دهد. حتا می توانستید شعر های برگزیده ی دور قبل را در کتاب بیاورید تا آشنایی بیشتر شود، مگر چند صفحه به کتاب اضافه می شد؟ مگر چند نفر از شرکت کنندگان دور قبل در این دور حاضر بوده اند؟ مثلا من، شعر من در دور نهایی برای داوری فرستاده شده بود، من اصلا در این مورد که این جشنواره در دور اولش چه بوده است هیچ نمی دانم، فقط می دانم یکی از دوستانم، الهام میزبان در دور اول در یکی از بخش ها یکی از اصلی ترین جایزه ها را برده است. همین. کتاب حاضر هیچ توضیحی در این مورد نمی دهد

به جای جواب دادن به این سوالات چه داریم؟ مقدمه ی دکتر منوریان. چه می شود در مورد این مقدمه گفت؟ خنده دار، مشکلات شخصی یک آدم کلاسیک با ادبیات مدرن؟ این که آقای دکتر – که عمرا بتوانید بگوید در این جشنواره چه کاره است، چون در کتاب هیچ اشاره ای هم نمی شود، فقط می شود حدس زد به لطف ایشان کتاب به سرعت جواز گرفته و چاپ شده است – مشکلات روحی شان در عدم باور جوانان امروزی را سعی می کنند در این کتاب، در مقدمه ای که کاش ننوشته بودند، توضیح بدهند. دوست ندارم در مورد این مقدمه حرف بزنم. حتا ارزش فکر کردن را هم ندارد. اگر کتاب را دارید این مقدمه را از آن پاره کنید

مشکل دوم این است کتاب عجولانه آماده شده است. درست که صفحه بندی و طراحی جلد و چاپ خوبی دارد، ولی، فهرست بندی اش درست نیست. این که شعر ها را بگوییم یا شعر رضوی است – در مورد امام رضا (ع) – یا اینکه آیینی مذهبی است یعنی چه؟ پس فرم شعر ها چه می شود؟ شعر ها مگر همه مثل هم هستند؟ وقتی کتاب را باز می کنید احساس تان این است که لابد شعر ها همه غزل هستند، ولی همه شعر ها که غزل نیستند، مثلا شعر خانوم اسد زاده که به نظر من برترین شعر کتاب است از نظر فرم، ترکیبی از دو فرم کلاسیک و مدرن. خیلی راحت می شد شعر ها را از نظر فرم هم جدول بندی کرد. این به خواننده کمک می کند که کتاب را راحت تر هضم کند. من شخصا با این موضوع که کتاب شعر ها را در هم ریخته بود توی صفحات مشکل داشتم. این یک نقص است، چون ذهن من ِ خواننده را از کتاب به چیزی دیگر معطوف می ساخت

باز هم می گویم که کتاب ارزش های خودش را دارد، ولی کار عجله ای است، کاری است که انگاری برای یک جشنواره آماده نشده است، که چیزی در مورد جشنواره در آن نمی بینم. این کتاب مثل خواسته ی چند نفری است که دوست داشته اند این جشنواره یک کتاب هم داشته باشد، حالا هم دارد، باز هم می گویم، خسته نباشید

شاید برگردید و مثل خیلی های دیگر به من بگویید چرا قبول نداری که این کتاب با حداقل ها کار شده است؟ من در جواب می گویم که اشتباه است که بخواهیم به حداقل ها بچسبیم، وقتی می شود با تلاشی بیشتر به حداکثر ها رسید

در این کتاب برای رسیدن به حداکثر ها، باید مثلا یک هفته وقت بیشتری گذاشته می شد، همین. نه اینکه چون مثلا آقای موسوی نیست، کتاب را سریع در آورد و گفت بفرمایید

کتاب برآیند ذهن های برجسته است، نه برآیند خواسته های زود گذر

خانوم معتمدی، امیدوارم این پست های وبلاگ من شما را آزرده نسازد که برای تان شادی آور باشد که یک نفر صادقانه انتقاداتی که می تواند کمک کنند کار های بهتری را ارائه بدهید در اختیار شما قرار می دهد. برای من زندگی و هدف ادبیات است. امیدوارم این موضوع برای تان قابل درک باشد که ادبیات را عشق می ورزم و نگرانم برای کوچک ترین خطا هایی که در کار های ادبی می شود

برای تان آرزوی موفقیت دارم، موفقیت هایی برتر از کتابی که هرچند مشکلات خودش را دارد، کتابی است ارزش مند

با احترام
سودارو
2006-04-18
سه و چهل و نه دقیقه ی بعد از ظهر

اگر کسی تمایل دارد جوابیه ای در مورد این پست ها داشته باشد، در همین صفحه برایش منتشر خواهم کرد، فقط متن تایپ شده ی آن – فایل ورد – را به این آدرس میل بزنید لطفا
soodaroo@gmai.com

قول می دهم اگر فحش هم داده باشید، تا وقتی که به خودم برگردد بدون حذف اینجا بگذارم، فقط بی احترامی به دیگران را تحمل نخواهم کرد
گریز آهوانه 2 – قسمت دوم

خوب، اولین مطلب اینکه شما وبلاگ من را به تازگی دیده اید، آن اول ها که وبلاگ را می نوشتم زیر عنوان سودارو نوشته شده بود: وبلاگ شخصی سید مصطفی رضیئی دانشجوی ادبیات انگلیسی، بعد ها آن ها را یک دوست برداشت و من هم نخواستم دوباره برش گردانم. وبلاگ ِ من یک وبلاگ شخصی است و آن گونه که دوست دارم در آن می نویسم و به هیچ کسی هم هیچ ربطی ندارد که چه جوری می خواهم بنویسم. حداکثر کاری که می توانید بکنید نخواندن وبلاگم است – البته می شود اینجا مثلا را هک هم کرد، خوب آن جوری من یه جای دیگه یک وبلاگ می زنم و حرفم را می زنم، یعنی جلوی حرف زدن افراد را در هر صورت نمی شود گرفت، یعنی استالین هم خودش را کشت، نتوانست. ببینید این صفحه مال من است، اول اینکه من در جشنواره ی گریز آهوانه ی دو نبوده ام، درست، ولی مگر چه گفته ام که اینقدر صریح به نظر شما رسیده است؟ من اصلا مگر حرفی صریح در مورد خود جشنواره هم زده ام؟ من در مورد کتابی که چاپ کرده اید گفته ام و در مورد آن کتاب حرف هم دارم که در پست بعدی خواهید خواند. در هر صورت اگر بخواهیم قبول کنیم که حرف های من نه در مورد کتاب که در مورد خود جشنواره است، خوب من آدم صریح ی هستم و حرف هایم را رک می زنم و این صفحه ی شخصی من است که در آن چیزی که دوست دارم را بنویسم، صفحه ی روزنامه یا مجله یا کتاب نیست که خطوط را رعایت کنم

دوم اینکه شما الان رسما قبول کرده اید که کار کتاب را شما انجام داده اید، توی پست بعدی تمام ایراد های کتاب را مستقیما به شما و خانوم صالحیان خطاب خواهم کرد. این اشتباه است اگر از این رفتار من این ذهنیت در شما به وجود آورد که دشمنی و خصومت با کسی دارم که نمی شناسم. درست است در کارگاه آقای موسوی خانوم صالحیان را از نزدیک دیده ام – که الان هر چه فکر می کنم اصلا یادم نیست چه شکلی بودند – و شما را هم فقط از طریق یکی از دوستان می شناسم و آشنایی نزدیک با شما ندارم، خصومتی هم با کسی ندارم، کلا تمام مشکلات من با خودم است و دیگران در حد خودم با من دشمن نیستند که بخواهم با آن ها دشمن شوم

سوم، در پست بعدی در مورد کتاب خواهم نوشت و آن جا دلیل خواهم آورد که چرا کاملا انتظار داشتم اسم تمام کسانی که در جشنواره کار کرده اند را در کتاب ببینم. در مورد گفتنی های شما هم، خیلی خوب است این حرف ها را زدید، آقای دکتر منوریان می بایست به این حرف ها گوش کنند و خسارت های شما پرداخت شود، فقط نمی دانم چرا این حرف ها را به من می زنید؟ می خواهید بگویید خیلی زحمت کشیده اید برای جشنواره؟ ممنون که زحمت کشیده اید، دو حالت دارد، یا برای ادبیات زحمت کشیده اید که من ادبیات نیستم آن ها را برای من بازگو می کنید، یا برای کسب شهرت، که مثلا جایی مثل اینجا بگویید من این کار ها را کرده ام، که خوب، یک کم دیر به فکر بازگو کردن این حرف ها افتاده اید و وبلاگ من را هم تا جایی که می دانم تعداد کمی از شرکت کنندگان جشنواره ی گریز آهوانه ی دو می خوانند

در مورد شعر های دیر دست آقای موسوی رسیده، هم بهتر است شما بگوید چرا آقای موسوی تا آخرین لحظه روح شان هم از وجود چنین کتابی خبر نداشت؟ می شود شما که دوست دارید همه چیز شفاف باشد بگویید چرا جایزه ی خانوم اسد زاده به ایشان داده نشد؟ می شود بگویید چرا آقای موسوی جشنواره را ترک کردند؟ می شود بگویید جریان نامه ی اعتراض آمیز شاعران قم در مورد شعر خوانی خانوم اسد زاده – آن هم شعری که جایزه گرفته است – چه بوده است؟ می شود رفتار های آقای دکتر منوریان را برای من توضیح بدهید؟ که چرا اسم خانوم اسد زاده برای اینکه رسما یک ماه است دانشجو نیستند خط خورد ولی کسانی که مثل ایشان بودند و زیاد هم بودند رفتند و جایزه های خود را گرفتند؟ آه خانوم معتمدی سوالات در مورد جشنواره و هر برنامه ی مشابه ای زیاد است و زیاد خواهد بود، دلیل ندارد به هر چیزی توجه کرد

خانوم معتمدی، چرا دلتان شکسته است؟ مگر شما کار ادبی نمی کنید؟ پس غرور ادبی تان کجاست؟ آدمی که کار ادبیات می کند باید آماده باشد که هر چیزی بشنود، بیشتر از دوستان تا از دشمنان، من که فقط یک وبلاگ نویس هستم که شما را حتا نمی شناسم که بخواهم دوست باشم یا دشمن. خانوم، مگر در مورد من حرف نمی زنند؟ هر بار چیزی می شنوم می خندم، واقعا فقط می خندم، چون ارزشی ندارد، حالا نظر یک نفر چه اهمیتی دارد که از جشنواره خوشش آمده یا نه، بوده یا نبوده، حرفی زده برای خودش زده، من وقتی می نویسم برای خودم می نویسم، خوشحالم که دوستان می آیند و بازدید روزی صد تایی این وبلاگ را دارم، خوب، لطف دارند حرف های مرا می خوانند، شما هم وبلاگ خودتان را دارید، زندگی خودتان را دارید، کار شما ادبیات است به خاطر تعهدی که در خودتان نسبت به شعر احساس می کنید. من کارم نوشتن است، داستان و ترجمه و ویرایش و این کار ها که می کنم، من هم تعهدات خودم را دارم، زندگی خودم را، واقعیت را بگویم، این مسئله که شما با خانوم مونا زنده دل در شعر در استان خراسان با هم رقابت دارید برای من اهمیتی ندارد، من اصلا شعر خراسان را نمی شناسم، توی کل مشهد فقط کارگاه آقای موسوی تنها جایی بود که من حاظر بودم بروم که آن را هم جلویش را توی خانه گرفتند، اصلا پایم را جای دیگری نمی گذارم، معتقدم وقت تلف کردن است، چون هر جا که رفته ام ضعف های تئوریک که دیده ام وحشتناک بوده است، فکر می کنم توی خانه یک کتاب خوب مثل دنیای سوفی بخوانم بهتر است، خانوم من دنبال شهرت نیستم و علاقه ای هم به دعوا های ادبی خراسان ندارم

هیچ وقت فراموش نکنید که این یک وبلاگ کاملا شخصی است

خانوم معتمدی، من فکر می کنم باید خدا را شکر کنید من توی جشنواره نبودم، چون من مثل دیگران نیستم که سکوت کنم چون کسی مثل شما یا خانوم صالحیان برای جشنواره زحمت کشیده است و رفتار های دیگران را فدای این زحمات نکنم، من اگر بودم تمام حرف هایم را همان موقع صریح می زدم

من فکر می کنم تمام اختلافات پیش آمده برای شما فقط و فقط یک سوتفاهم است

سودارو
یازده و پنجاه و سه دقیقه ی شب
2006-04-17

April 16, 2006

گریز آهوانه ی 2 – قسمت اول

این دو کامنت را بخوانید. وبلاگ من تا چند ساعت دیگر – خدا می داند چند ساعت دیگر – به روز خواهد شد و جواب این کامنت ها را خواهید خواند، به دنبال آن یک پست دیگر هم – دوباره چند ساعت بعد – منتظر می شود که نقد من بر کتاب گریز آهوانه 2 خواهد بود

. . .


با سلام. وبلاگ شما رو اتفاقی دیدم. همینطور مطلبی رو که در مورد کتاب گریز آهوانه نوشته بودید و واقعا تعجب کردم چطور در مورد جشنواره ای که در اون حضور نداشتید، اینقدر صریح نوشتید!؟ کار کتاب رو من انجام دادم چون طی اون روز ها آقای موسوی مسافرت بودند و البته حتی حاضر نشدم اسم من به عنوان کسی که کار رو گردآوری و تنظیم آثار رو انجام داده روی جلد بیاد هر چند این کار معمول و مرسومه و با اونکه چندین شب تا صبح بیدار موندم و زحمت زیادی کشیدم که کتاب حتما به جشنواره برسه! دوستانی هم که بعد از تورق کتاب اسم شون رو ندیده بودید ( آقای حسینی و دوست دیگری که نام نبردید اما ... ) اصلا توی جشنواره شرکت نکرده بودند ( بگذریم از مقدمه ی دکتر منوری که خود منهم با اون مخالفم شاید بد نباشه اون مطلبی رو که راجع به گریز آهوانه نوشته بودید یکبار دیگه از آرشیو تون بخونید

کامت اول خانوم زهرا معتمدی
http://ghazal666.persianblog.com/

بله! توی اون جشنواره خیلی ها بودند، اما انتظار نداشتید که اسم همه توی کتاب بیاد؟! گفتنی هایی بود که به خاطر پست قبلی وبلاگ و بخاطر خیلی چیز های دیگه نمی خواستم بگم اما وادارم کردید که بگم آره توی اون جشنواره دوستان زیادی بودند اما اون که کارتهای شناساییش توی مغازه های مختلف بابت هزینه های جشنواره گرو بود من بودم که جالبه یکیش کلا گم شد و به همراه خانوم صالحیان تنها کسانی بودیم که توی کل عوامل جشنواره دو هفته تمام از 6 صبح تا 12 شب واسه کارهای جشنواره دویدیم در صورتیکه که من دبیر کمیته ی طراحی بودم و هیچکدام از اون کار ها وظیفه ی من نبود، کلیه ی مبالغی که برای ارسال کتاب به دوستان پرداخت کردم از جیب خودم دادم مبالغی توی جشنواره پرداخت کردم ( جاهایی که هزینه را فاکتور نمی کردند و جشنواره هم فقط در قبال فاکتور ها پول می داد) منهای قبض بلند بالایی که بعد جشنواره برای موبایلم آمد با همه ی اینها جالب است بدانید بعد جشنواره به حساب هر کسی که توی این جشنواره کار کرده بود مبلغی واریز شد جز من که تا این لحظه هزینه که کرده ام هیچ به شعری که به آن متعهد هستم قسم که حتی یک ریال هم دریافت نکرده ام

وقتی دارید می گویید کارا رو دیر به دست آقای موسوی رسوندن دیگه چه جای گله و . . . من غالبا در مقابل همه خیلی محکم برخورد می کنم اما این دفعه . . . واقعا دلم شکست

کامنت دوم خانوم زهرا معتمدی
http://ghazal666.persianblog.com/


* * * *

رابطه در دوران قاعدگی. وبلاگ محمد حسینی مقدم. شاعر، نویسنده و خیلی مهم تر از آن، دانشجوی ادبیات انگلیسی – هم رشته ی من – و ملقب به پادشاه موش ها. به سرزمین ما خوش آمده اید سلطان، به احترام ورود تان چند تا گاومیش اینترنتی سر بریدم، راستی، لینکی که به وبلاگم داده اید – و چقدر خوشحال شدم از آن - درست نیست، امر کنید تصحیح شود، لطفا

http://ghaedegi.persianblog.com/

بهار نارنج به آدرسی جدید اسباب کشی کرده است، مبارک باشد. شاید من چون تمام عمرم را در یک خانه گذرانده ام و به عمرم تجربه ی اسباب کشی را ندارم، هیچ درکی از این آدرس عوض کردن ها هم نمی توانم داشته باشم

http://baharenarenj.blogfa.com/

مرسی مونا برای لینک تان به اینجا

http://untold.persianblog.com/

کتاب های رایگان فارسی هم به خانه ی جدید رفته است. من از همه دنیا بی خبر، امروز تازه دیدم

http://www.persianbooks.blogspot.com/

سودارو
2006-04-17
دو و سی و دو دقیقه ی بعد از ظهر
http://setareheghotbi.blogspot.com/

قرن بیست و یک. زمان پیشرفت. زمانه ی تکنولوژی. عصری که در آن چیزی به نام خصوصی وجود ندارد، یعنی اگر هم هنوز جایی چیزی هست، دارد محو می شود. دوران ِ چک شدن و دیده شدن. امروز وقتی که توی دانشگاه شنیدم ردم را ساعت چهار صبح توی فرودگاه زده اند کف کرده اند، یعنی وقتی لحظه به لحظه هر حرکتی که کرده بودم ثبت شده بود، اوهووم، آها، خوب، آره مامان رفته است به سفر و خانه مجردی است، من و بابا، خودم هم دوست ندارم، یعنی وقتی که همه اش توی اتاقم سرم به یک کاری بند است، یعنی وقتی توی خانه بابا است و تلویزیون و من که اگر سعی هم بکنم خیلی که بتوانم باشم زمان خوردن غذا است که پنج دقیقه یک جا آرام بشینم . . . مامان که باشد خوب با هم هستند دیگر، دنیای خودشان را دارند، من؟ من غریبه ام، دنیای من غریبه است، زبان زندگیم را نمی شناسند، فلسفه هایی که دنبال می کنم برایشان ترسناک است، توی دنیای آن ها همه چیز سر جای خودش است، توی مال من همه چیز آشفته، آشوب، همه چیز محو، همه چیز افسرده، غرق در سر و صدا و تصویر و چیزی به نام اینترنت، چیزی به نام کامپیوتر که بدونش نفس نمی توانم بکشم، چیزی به نام تلفن – و چقدر دیروز تلفن جواب دادم، حالم داشت بد می شد، شب که پرینتر گیر کرد گفتم مصطفی الان دوباره بری سر تلفن آبرو ریزی می کنم، حوصله ندارم – مامان از من می ترسد، مامان فکر می کند چرا توی دنیای من پر از تصویر دختر های غریبه است، نمی داند چرا دوست های من این شکلی هستند، نمی داند چرا من این شکلی شده ام، من عجیب شده ام، غریبه
.
.
.

مامان که نیست دنیا عوض شده است، قبلا همه چیز معمولی بود، از دیروز فکر می کنم تمام غذا های دنیا بی مزه اند، حتا بسته ی چیپسی که امروز خوردم هم مثل همیشه نبود، فقط شور بود، طعم نداشت، دوست نداشتم
. . .

* * * *

فرصت برای حرف زیاد است
اما
. . . اما اگر گریسته باشی
. . . آه
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی

قیصر امین پور

سودارو
2006-04-16
جایی در صبح

April 15, 2006

دارم از خستگی . . . توی هجده ساعت گذشته دو ساعت و بیست دقیقه خوابیدم و الان هم، خوب، گفته بودم از اردیبهشت آنقدر سرم شلوغ می شود که حدی نخواهد داشت و امشب فکر کردم بیا وبلاگ را آپ دیت کن، یعنی به خودت عادت بده وقتی هم که خیلی کار سرت ریخته و خیلی خسته ای، عادت نوشتن را فراموش نکن، آن هم حالا که هنوز فروردین است و اینقدر وقت کم می آوری، امروز کلی پای کامپی بودم و تقریبا هیچ کار مهمی انجام ندادم، تازه کاغذ توی پرینتر گیر کرد و من یاد ندارم درست کنم

. . .

* * * *

شهر وقتی خالی است . . . ساعت چهار و نیم صبح بود و من توی تاکسی خمار بیرون را نگاه می کردم، وقتی خیابان ها خالی است و هیچ کسی توی خیابان نیست – توی کل راه ده تا ماشین هم نبود – تازه می فهمی چقدر شهرت زشت است، خیابان ها پر از چاله و ساختمان ها بی ریخت – تقریبا توی تمام خیابان ها یک ساختمان جدید دارند می سازند، نمی دانی چقدر تاثیر دارد روی زشت شدن فضای اطراف ش، خنده ام گرفته بود، هیچ خیابانی نبود که صاف جدول بندی شده باشد – یعنی بود، باز آن وسط می بینی یکی آمده کنده چیز دیگری گذاشته، ولی هر چه که هست این شهر هزار پای چهل تکیه، هر چه که هست، صبح زود ش، وقتی هنوز آفتاب نیست و آدم ها نیستند و فقط خیابان های خالی است و چراغ های روشن، آرامشی دارد که هیچ وقت فراموش نمی کنی، یعنی اگر مثل من توی یک تاکسی باشی و احساس امنیت داشته باشی، یک بار چهار صبح خیابان دانشگاه را تا خانه پیاده آمدم و توی راه یک نفر آدم را دیدم و یک کم ترسیده بودم، چون اگر کسی مزاحمم می شد هیچ کسی نبود کمکم کند
.
.
.

* * * *

پسرک هم سن من بود، دو ساعتی حرف زدیم، آمده بود برایش برنامه بریزم، خصوصی می خواهد باهاش کار شود و نشستیم و کلی بحث کردیم – یعنی من حرف زدم و او گوش کرد، نمی دانم تازگی چقدر به راه های نو علاقه دارم، همین چند ماه پیش بود که یک جلسه در کارگاه ادبیات گریز هایی زدم به قرآن و ادبیات را بر اساس قرآن درس دادم، پرسیدم کسی می تواند خودکشی را بر اساس قرآن شرعی کند؟ کسی نمی توانست، من هم نگفتم در چه شرایطی می توان از جان گذشت . . . امروز به سرم زد و برنامه ی درسی را بر اساس روش ها و متد های دوست یابی ترسیم کردم، فکرش را بکن؟ چقدر خوب است که می شود همه چیز را به همه چیز ربط داد، جوان خیلی بد جور جذب شده بود، آخر سر هم حالیش کردم که آینده اش دست خودش است و من فقط کار خودم را می کنم و پولم را می گیرم و خودش می داند، می دانی، آخر می پرسید که کلاس و درس به کنار، بیا در مورد زندگی کردن به من چیزی بگو
.
.
.

* * * *

اگر در هفته های اخیر حال کسی را گرفته بودم خوشحال باشد که بد جوری حالم گرفته شد. با استاد چک کرده بودم که پنجشنبه مشکلی نیست برای کنفرانس؟ گفتند که نه و راحت باش و مطمئن، پنجشنبه رفتن دانشگاه، با حدود هشت کیلو کتاب که برای کنفرانس آورده بودم، هه، استاد تمام کلاس های پنجشنبه شان را کنسل کرده بودند، وقتی پروسه کامل شد که یک کلاس دیگر هم کنسل شد و ما همین جور چهار ساعت ول بودیم توی دانشگاه
.
.
.

دارم از خستگی غش می کنم

. . .

سودارو
2006-04-14
ده و پنجاه و چهار دقیقه ی شب

صبح. الان دارم فکر می کنم که برای موفق شدن در کار هایم مخصوصا تدریس – هر چند که ترجیح می دهم برنامه ی کاری منظمی مثل کار تدریس را هر چه کمتر داشته باشم، چون اصلا آدم ساعت کاری مرتب نیستم، باید بروم سراغ کتاب های روانشناسی و کتاب های موفقیت، یعنی فکر کنم بعد از یک سال و خورده ای بهتر است بروم کتاب هفت عادت مردمان موثر ِ استفن کاوی را تمام کنم، نه؟

April 13, 2006

http://www.bbc.co.uk/persian/news/cluster/2006/03/060308_iran-nuclear-iaea.shtml

خیال خودم را راحت کردم، سفر را سه هفته به عقب انداختم و می نشینم در دنیای خودم کتاب هایم را می جوم و بی خیال همه چیز، می شد، هنوز هم می شود برای نمایشگاه کتاب تهران نقشه کشید، کتاب ها را بو کشید، ولی، نمی دانی چقدر زود سرد شدم، می دانی تمام آن روز ها همه اش آرزو می کردم که روز تولدم تو را ببینم و دیدار، نه، آن طوری که فکر می کردم نبود، شاید برای، برای عینکی بود که زده بودی، به قول افسانه وقتی عینک می زنی چشم هایت مخفی می شود، انگار چیزی حایل شده بین آدم و طرف، می دانی، از صورتم می ترسید، یک بار وقتی عینک را برداشتم یک دفعه و خیره شدم به صورتش، نتوانست، نه، نتوانست تحمل کند، رنگ ش پریده بود

. . .

سطح تمام آینه ها، امروز
خاکستری است
تصویر رو به روی من، انگار
من نیست
تصویر دیگری است

قیصر امین پور

نه اینکه فکر کنی کتاب را دستم گرفته ام و دارم شعر های قیصر را می خوانم، نه، که تحمل خواندن کوچک ترین چیز جدی را ندارم، توی خیال های خودم غرق شده ام، بین قدم زدن های مداوم ِ هیستریک دور اتاق، در آهنگ گوش کردن های همیشگی، در بی حوصلگی ها که هی درونم بالا و پایین می پرند، هی جمع می شوند، هی بهم می ریزم، هی جواب دادن تلفن ها در خواب، هی روز ها را رد کردن، مثل هی یک فیلم تکراری را نگاه کردن، مثل همیشه بودن، مثل همیشه
.
.
.

مثل همیشه صبح که بشود بیدار می شوم. یک تپه کتاب گذاشته ام همراه خودم ببرم دانشگاه برای کنفرانس. کنفرانس را در ذهنم مرور کرده ام، ولی یک کلمه هم از منابعی که باید می خواندم را نخوانده ام، آخر سرش هم می شود مثل همیشه، همین جوری هی راه می روم و حرف می زنم و موضوعات بی سر و ته را بهم می چسبانم و گیج می کنم هر کسی را که نشسته است و دارد گوش می کند، فردا
.
.
.

فردا چه چیزی ممکن است فرق داشته باشد؟ با یک روز قبل، یک روز بعد، یک روزی که
.
.
.

فردا هم یک روز است. من هنوز جواب میل های این هفته ام را نداده ام. من هنوز فیلم های این هفته ام را ندیده ام. من هنوز
.
.
.

فردا این هفته تمام می شود و تهران منتظرند من شروع کنم، تهران منتظرند ببیند درست حدس زده بودند یا نه، منتظرند و من همین جوری می جوم، وقت هایم را، وجودم را، هستی ام را، می جوم و یک گوشه نشسته ام و هیچ، نه، کار می کنم، خیلی هم کار می کنم، روز ها همیشه از خستگی غش می کنم روی تخت، ولی، می دانی، می دانی درونم خشک شده، درونم انگار وجودی خشک شده و من هنوز هم می خندم، هنوز هم، ولی فراموش کرده ام، فراموش کرده ام و هیچ چیزی خوشحالم نمی کند، نه، نگران نباش، هنوز هزار آرزوی درونم را حفظ کرده ام، حالا گیرم که
.
.
.

امشب نمی خواستم بنویسم. خر م دیگر. چه می شود کرد

سودارو
2006-04-13
دوازده و بیست و نه دقیقه ی صبح

http://ilovemyself.blogfa.com/


April 12, 2006

با توام
ای غم
غم مبهم
ای نمی دانم
هر چه هستی باش
. . . اما کاش
نه، جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش

قیصر امین پور

تمام مدت کتاب را دستم گرفته بودم، خیلی خنده دار بود، با آن بسته ی گنده ی پلاستیکی توی دستم هایم و کیف کوله و کتاب که یک دستی گرفته بودم، هی می خواستم بگذارم ش توی کوله، هی می خواستم
.
.
.

بیست و چهار ساعت که گذشت احساس کردم مثل یک سنگ سرد شده ام. وقتی زنگ زدم تهران و یک بهانه، یک بهانه ی کوچک به دستم داد که به خودم بگویم نرو، بگویم . . . انگار تمام انگیزه های دنیا دور شده باشند از من، هی خودم را محو کردم در ترجمه ای که مانده بود – سه صبح بود که تمام شد کارش – هی خودم را حبس کردم در نوشتن مقاله ای – که امروز پنج دقیقه فکر کردم تا یادم آمد در چه موردی نوشته ام، که فقط نوشتم، سی مورد در شعر پیدا کردم ولی به زور کتک هم هفت، هشت تایش را نگذاشتم توی مقاله، دیوانه بودم، خیلی وحشتناک دیوانه بودم، هیچ چیزی کمکم نمی کرد، احمق شده بودم، این را نوشته بودم، نوشته بودم دیوانه ای که این یادداشت را می نویسد تازگی ها خیلی احمق تر شده است، فکر کردی شوخی . . . آخه من که ژنتیک به هر نوع آفتاب حساسیت دارم خرم توی آفتاب یک ساعت می ایستم حرف می زنم که . . . که بکش، تمام شب هی درد درون سرت چرخ بخورد که . . . فکر می کنم بهتر است شب هایی که سردرد نیستم را نشانه بگذارم، خنده ام می گیرد، حس می کنم شده ام مثل این پیرمردهای دائم الخمر، یک گوشه لم می دهم و مستم، همین جوری مستم، می خوابم، خیلی سخت می خوابم، توی خواب جواب تلفن هم می دهم، توی خواب صدا های وحشتناکی می شنوم – کابوس بود؟ نمی دانم، هی غلت می زنم و داد می زنند توی گوش هایم – شاید تلویزیون؟ - بر می گردم و پشت سرم را نگاه می کنم و همه چیز، یک جوری در آفتابی که خوب است خوب نیست

همه چیز به نوعی آشفتگی، به نوعی سکون
.
.
.

خندیدی، خندیدی و گفتی که داری فقط به این موضوع فکر می کنی. نمی شناسی مرا. نمی شناسی این احمق درونم را. حالا بیا نگاه کن. اگه من باز خر بازی در نیاوردم. این نشان. مگر الان همین جوری نشده ام؟ امروز هی توی اتاقم چرخ می زدم و سردرد مزخرف بود و خوب نشد تا خوابم برد و آن کابوس را دیدم، امروز هی چرخ می زدم و هی بهم ریخته و هی هیچ کاری نمی کردم و سه قسمت از سریال دوستان را دیدم از روی هارد و دیوانه ام خوب، دراکولا ی فرانسیس فورد کاپولا را گذاشتم به تماشا، بی هیچ احساسی و مثل تمام این سی و شش ساعت جعبه ی شیرینی محلی کنار دستم را باز کردم و مالیخولیایی خوردن ِ غمگین . . . چرخ می زدم و هیچ چیزی نمی توانستم بخوانم، هیچ کاری . . . آخر سر لم داده بودم روی مبل و با چشم های خمار مقاله ی نشنال جئوگرافیک در مورد زلزله را می خوانم که زلزله ی بزرگ بعدی کجاست؟ می گوید اگر در تهران، استانبول یا کابل زلزله شود یک میلیون نفر می میرند. لم داده ام و چشم هایم گرم می شود و دراز می کشم و خواب
.
.
.

http://www.aids-ir.org/

از خواب بیدار می شوم و سردرد نیستم، ولی
.
.
.

جایی درون وجودم خالی است، می دانی، لابد می دانی
. . .

سودارو
2006-04-11
یازده و نوزده دقیقه شب

هفته پیش هم گفته بودم، کنفرانس من درباره ی حجاب پنجشنبه ی همین هفته، در کلاس 112 ساعت ده صبح خواهد بود

April 11, 2006

منفور ترین آدم ها راننده تاکسی هایی هستند که توی ماشین وقتی توی ترافیک گیر کرده ای، سیگار می کشند

* * * *

خسته ام، کاغذ ها را پرینت می گیرم و برای چند دقیقه از اتاق می روم بیرون، بین تلفن ها و کار ها و زندگی هایم دارم دست و پا می زنم، وقت نمی کنم نفس بکشم، می خوابم مثل تخته سنگ و بیدار که می شوم، هی غلت می زنم که تو رو به خدا یه کم دیگه بخواب، لطفا، تو رو به خدا، و می خوابم و بیدار می شوم یک دفعه که فلان کار مانده است

برگ ها را می گذارم روی مبل، ده و نیم شب است، اصلا انرژی دوباره خواندن آن چه نوشته ام را ندارم، هشت صبح باید مقاله را تحویل بدهم و لابد سر کلاس چرت بزنم، صبح همین قدر رسیدم ترجمه را آماده کنم – اولین دفعه بود از فارسی به انگلیسی ترجمه می کردم، کار جذابی است، ولی شونصد کیلو از انرژی ات را می گیرد – بعد هم آواره ی خیابان ها بودم، شب هم دوباره آواره و کاری که قرار بود انجام شود دو برابر زمان عادی طول کشید و خسته رسیدم خانه و در را که باز کردم دست زدن های خواهر زاده هایم بود که تولدت مبارک، یک کیک برایم خریده بودند شکل یک اسب سوار، یاد دن کیشوت افتادم، یادم افتاد که امروز هی سواران خیالی را شکست می دادم، هی با کلمه ها بازی می کردم، هی
.
.
.

خسته ام، دو هزار تا چیز بود که می خواستم در مورد شان بنویسم، خسته ام، صبح که بیدار شوم هنوز کار دارم قبل از آمدن به دانشگاه، دلم می خواست یک کم غر غر می کردم، حوصله غر غر کردن را هم ندارم
.
.
.

مرسی از همه کسانی که تولدم را تبریک گفتند، ممنون

سودارو
2006-04-10
یازده و پنجاه و دو دقیقه ی شب

April 09, 2006


دیکشنری را می بندم و کتاب را می گذارم کنار و آهنگ عوض شده است، همه چیز عوض شده است. صبح داشتم بدو بدو کار هایم را می کردم و صبحانه هم می خوردم – سی دی رایت شد، ژوزفینا خاموش شد، کتاب ها جمع شد، چایی را سر می کشم و تا دندان ها را مسواک بزنم و اسپری، فیس، بویی مثل شکلات توی هوا حس کنم تاکسی آمده است؛ یک ساعت و نیم دویدن قبل از کلاس، زیر بارانی که از عصر روز قبل می بارید

باران می بارید و توی تاکسی با مامان حرف می زدم تا رسیدیم، تا بفهمیم جریان چیست، تا بانک را پیدا کنم، تا برگردم، توی خیابان ناشناس در قسمتی از شهر که فقط با ماشین از آن رد شده بودم . . . به سمت کلاس، ترافیک، چراغ قرمز پنج دقیقه ای سه راه خیام، ترافیک فلج شده ی فلکه ی پارک، خیابان های مشهد که شعور باران را ندارند، همه جا شده است دریاچه، همه چیز خیس است، باران تند می بارد، خیلی تند

از کلاس که آمدم خانه ی خواهرم و دی وی دی را نگاه می کردیم و خسته بودم و چشم هایم می سوخت، از کلاس که آمدم خانه تلفن را جواب دادم و کاغذی که باید به انگلیسی ترجمه کنم کنار دستم است، از کلاس آمدم خانه و تا وقتی که خوابیدم و چقدر سنگین خوابیدم، آنقدر که وقتی برادرم رفت هم نتوانستم بلند شوم، خداحافظی نکردیم، تا سه ماه نخواهد بود، شاید هم بیشتر . . . خوابیدم و بیدار شدن برای جواب دادن به یک تلفن، بیدار شدن برای خواندن مباحث مربوط به آزمون سازی، بیدار شدن برای کار روی یک شعر که مقاله اش را هنوز دست نزده ام، بیدار شدن برای
.
.
.
همه چیز عوض شده است، خودم را نمی شناسم، حتا از روی عکس ها، خیره می شوم و فکر می کنم این کیست، کیست؟

کیست؟

کجاست؟

کجا؟

* * * *

آمدم خانه و کاست را گذاشتم توی ضبط و شروع کرد به خواندن، نگاهم به ساعت گره خورد، بی بی سی را گرفتم، می خواستم بدانم از جنگ چه خبر دارد، اخبار شروع شد و بلافاصله گفت: بغداد سقوط کرده است، بعد صدای شادی مردم عراق را پخش کرد که دیکتاتور رفت، اشتباهی دستم می خورد به دگمه ضبط، صدای مردم عراق برای همیشه روی کاست ضبط می شود: چشم هایم پر شده است از اشک، صدام رفت، رفت، چشم هایم را می بندم به خودم می گویم: تولدت مبارک. تولدت مبارک، بیست فروردین است

* * * *

آن سال به کنکور فکر نمی کردم. اهمیتی نداشت برایم، درس هم نمی خواندم، کسی هم امیدی نداشت به پسری که شعور ریاضیات و فیزیک و زیست شناسی ندارد، به چه درد می خورد؟ جرز دیوار؟ احتمالا، وقت نمی گذاشتم، روی هیچ چیزی، فقط کلاس های زبان بود که می رفتم و کتاب ها که می خواندم، بحث ها همیشه بود، دعوا ها، که چه کار می خواهی بکنی؟ من؟ ترجیح می دادم بمیرم تا بخواهم دانشگاه یکی از این رشته های چرند را بخوانم، این رشته های چرند مورد علاقه ی روزمرگی مردم پوک . . . ول می گشتم، همه اش بیرون رفتن، همه اش قدم زدن، حرف زدن، گریه کردن، آره، گریه کردن، با تنها کسی که برایم دوست بود راه رفتن و غم ها را دور ریختن، با اشک هایی که همیشه . . . نشسته بودیم توی یک مثلثی چمن های وسط خیابان، سر سه راه ادبیات، جایی که کسی نمی نشست آن زمان، نشسته بودیم و دیوان اشعار شاملو یک سمت بود و کتاب هنوز در سفرم سهراب یک سمت ِ دیگر
.
.
.

* * * *

همه چیز عوض شده است، من عوض شده ام، روز ها عوض شده اند، سنگ دل شده ام، سنگ دل ِ عوضی ِ احمق، این را تازگی ها وقتی تلفن را بدون خداحافظی قطع می کنم، وقتی که فامیل زنگ می زنند و من عمرا احوال کسی را بپرسم، از این که وسط مهمانی خانوادگی پا می شوم می روم توی اتاقم آهنگ گوش می کنم، توی تاریکی، این را از . . . از هزار تا چیز می شود فهمید

امشب نشسته ام اینجا، توی اتاقم، بیست و دو سالم می شود تا چند ساعت دیگر، وقتی بیست فروردین شروع شود، پرم از خبر های خوب، از خوشبختی های کوچک، خوشبختی هایی که شادم نمی کنند، نه، خیلی کم چیزی پیدا می شود که بتواند خوشحالم کند، خیلی کم چیزی پیدا می شود که تکانم بدهد، که تعجب کنم، شگفت زده بشوم، گیتی هم باور نمی کرد، فکر می کرد از حجم کاری که فرستاده است تعجب کرده باشم و من که خونسرد، من که آرام، من که
.
.
.

که برایم فرقی نمی کند، دیگر هیچ چیزی فرقی نمی کند
.
.
.

تولدم مبارک
یعنی فردا که بیست فروردین است

سودارو
2006-04-08
یازده و بیست و یک دقیقه ی شب

عکس را هم نام عزیز از من گرفته است، توی حیاط دانشگاه

April 08, 2006

مالیخولیایی احمقانه ی پشمالو تمام وجودم را پر کرده است، این را امشب وقتی سه تا کتاب جدید را شروع کردم به خواندن و فقط کتابی که مال زندگی ویرژیل بود برایم جالب بود فهمیدم. وقتی هر چیزی را ورق می زدم می انداختم یک گوشه و وقتی هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد، حتا یک روز که خوب بود و خوشگل و پر از آفتاب، که با خواهرزاده ها و خواهرم رفتیم کوهسنگی و از کوه بالا رفتیم و وقتی برگشتم و به امیر حسین شهر را زیر پای مان نشان دادم و بغل من بود و یک دفعه خندید، بلند خندید از صحنه ای که می دید
.
.
.

سه سالی می شد پایم را نگذاشته بودم به کوهسنگی که آزارم می داد، آخرین بار که از نزدیکی کوهسنگی گذشتم گشت امر به معروف جلوی مان را گرفت و آن شب نحس اتفاق افتاد، امروز . . . خلوت بود، کوه عوض شده بود، سرتاسر پله ها گذاشته بودند و نرده و قشنگ شده بود، شهر آفتابی بود و کم دود و نگاهم می گشت میان همه چیزی که بود
.
.
.

نه، من نبودم، من هیچ جا نبودم، من تمام وقت وجود نداشتم، تمام وقت فرار می کردم، آمدم خانه منگ بودم، وقتی ساعت ها بعد سعی کردم بخوابم چشم هایم می سوخت، خیلی بد می سوخت، مثل تمام این روز ها که هی زود خسته می شوم، هیچ کاری نمی کنم و خسته می شوم و زمان، زمان شوم می گذرد و من
.
.
.

نمی توانم بنویسم

سودارو
2006-04-08
دوازده و چهار دقیقه ی نیم شب

April 07, 2006

هر کسی ندونه، هر کسی که نفهمه، هر کسی که . . . می ایستم، می خندم، عکس می گیری، یعنی شروع کرده بودیم به عکس گرفتن، کارت خدا بود، پیشنهاد هایی که می دادی و من . . . من همین جور هی خشک تر می شدم، هی خسته تر، هی بهم ریخته تر، هی همین جور که عکس ها را نگاه می کردم، دلم می خواست که آن جا نبودم، دلم می خواست نبودم، کی است این پسر مسخره با پوست روشن و مو های بهم ریخته ی قهوه ای سوخته و شلوار جین و نگاهی کج به یک سو . . . کی است. دروغ می گوید، همه چیزی دروغ می گوید، می گویم نه، می گویم نمی خواهم، نمی توانم، نه، نمی توانستم، برگشتم به کلاس و نشستم، یعنی خودم را انداختم روی صندلی و لم دادم و استاد یک دقیقه ی دیگر حرف زد و تمام، کلاس یک ربع زود تر تمام شد، استاد می خندد که هفته ی دیگر اول ببینم تعداد پسر ها به اندازه باشد که حرف حجاب می آید لازم شد از من حمایت کنند، نگفتم که احتمالا بر عکس می شود، مثل ترم اول که بر عکس شد، میم شماره ی چهار می گوید تو واقعا می توانی به فارسی کنفرانس بدهی؟ یعنی توی حرف هایت کلمه ی انگلیسی نباشد؟ باور نمی کند می توانم. اِراتو هم باور نمی کرد وقتی ترجمه هایم را دید و با تعجب رو کرد به من و با تمام وجودش پرسید تو که یک جمله ی فارسی را نمی توانی درست حرف بزنی چه جوری این ها رو این جوری ترجمه کردی؟

نمی دانم

اهمیتی هم نمی دهم

مگر می توانند این جزئیات مهم باشند؟ می توانند؟
می توانند؟

امشب دوباره، یعنی دو شب است که دوباره توی خط سردرد ها هستم، یعنی امروز هی عصری غلت می زدم و از خستگی می مردم و خوابم نمی برد، من خرم، گاومیشم، خنگم، احمقم، خلم، من یعنی این قدر شعور ندارم که بفهمم که ساعت کلاس است و قرار نگذارم؟ احساست می کنم ایستاده ای، که میل به دستت نرسیده، که . . . هزار تا که توی سرم چرخ می خورد و نمی توانم بخوابم، نمی توانم، خوابم می برد و هی از خواب می پرم و هی دور هستم، هی نزدیک، هی بهم ریخته
.
.
.

داشتیم راه می رفتیم و تو داشتی از توی گوشی به من عکس هایت را نشان می دادی، من . . . تمام امروز داشتم فکر می کردم کاش میلم را خوانده بودی، داشتم فکر می کردم که هر کسی، هر کسی نتواند، تو می دانی چه درونم هست، تو
.
.
.

سودارو
2006-04-06
یازده و نه دقیقه ی شب
با یک سردرد مزخرف که نمی گذارد حوصله ی هیچ کاری را داشته باشم

April 06, 2006

موج می خورد درونم امواج آشفته ی دریایی که سرانجامی ندارد. چشم ها را باز می کنم، علت می زنم به خودم می گویم که نمی خواهم بیدار شوم، به خودم می گویم خسته ام، ساعت دروغ می گوید، فکر کنم هشت شب گذشته، نگذشته، اشتباه دیده بودم، سردم بود، هنوز دلم می خواهد در خیال تو غلت بزنم، دلم می خواهد
.
.
.
درونم موج می خورد مثل یک دریای طوفانی، نمی دانم، من نمی دانم، من مثل یک احمق نشسته ام اینجا و هی این ور و آن ور ذهنم پر از تلاطم های احمقانه می شود، پر از بودن ها، نبودن ها، دیدن ها . . . فکر می کنم توی آن لباس مشکی بی آستین ت، وقتی مو هایت پخش باشند روی شانه ها چه شکلی می شوی؟

نمی توانم تجسم کنم. هیچ وقت مو هایت را نمی گذاشتی اینقدر بلند شود. نمی گذاشتی و همیشه من غر غر می کردم توی دلم که دوست نداشتم، دوست داشتم مو هایت نه آنقدر بلند که هی پخش و پلا باشد، دلم می خواست به شانه هایت برسد، دلم می خواست وقتی سرت را بر می گردانی مو ها پخش شود توی هوا، یک چیزی مثل خواب هایی که آدم می بیند، که هنوز همه چیز قشنگ است
.
.
.

فکر می کنم و صبح که میل هایم را می خواندم و چقدر تلخ بود میل اول و چقدر آشفته بود میل دوم – که صدای گرفته ات را حس می کردم، سرما خورده ای دوباره، غر می زدی که هزار بار گفته ای وقتی سرما خورده ام . . . میل سوم تهدید به مرگ بود. می گفت جرات داری اون فیلم مزخرف را بیاور اینجا من می دونم و . . . میل ها را جواب می دهم. ضمیمه ی میل آدم سرما خورده چند تا میل است از یک آدمی توی مادرید، میل ها را می خوانم و روی مو هایم سی و سه تا شاخ سبز می شود، می خوانم و همین جوری شاخ ها هی بلند تر می شوند، یکی می زنم توی صورتم: تو خوبی؟ نگران می شوم، دلم خواست همان جا زنگ می زدم به تو، کنجکاو شده بودم همان جا زنگ بزنم مادرید، خل شدن برای یک لحظه است. یادم هست همیشه که نام تو ممنوع است، که تو همه ی نام های ممنوع هستی، همه لحظه های ممنوع، همه خوش بودن های ممنوع، همه
.
.
.

که قرار بوده است که مثلا توی خیابان دیدمت نشناسم تو را، که قرار بوده است آدم باشم آن طوری که می خواستند، که بیست و چهار ساعت توانستم آن جوری باشم، بعد نشد، خوب نشد، من خرم، من خیلی خرم، من مو هایت را بو می کشیدم و همین جوری افکار کش می آمد و همین جوری همه چیز مثل قبل می شد و من همین جوری تلو تلو خوران می آمدم جلو، می دانی که، آشفته و غمگین و بهم ریخته و خنگ
.
.
.

می دانی، فقط تو حریف سر درد های من بودی، که یا تو سردرد بودی یا من، که فقط تو بودی که هی توی کیف پولت کارت های دکتر های جور واجور ول می زد، که کنجکاو بودن در مورد قلب و چیز های دیگر بدانند، می دانی، فقط تو بودی که حوصله ات سر می رفت پاکت دارو ها را کامل می ریختی توی سطل آشغال می نشستی فلسفه ی هنر می خواندی، یا هر چیزی، یک کتاب روانشناسی، مثل آن شب که توی ماشین هی با بهی بحث می کردی و من کنجکاو بودم وسط آن بحث به صورتت، یعنی به لب هایت، یعنی به طرز نفس کشیدن هایت نگاه بکنم و تاریک بود، حتا خیابانی که چراغ هایش مسخره بود، که نور نداشتند و ماشین در تنهایی خیابان می رفت و
.
.
.

می رفت و وقتی من جدا شدم، وقتی دست دادیم و گفتیم خداحافظ و آدم خیلی باید خر باشد که وسط یک خیابان شلوغ دختری را ببوسد، که تو رفتی و وقتی من برگشتم و نگاه کردم مسیر حرکت مان تشکیل یک مثلث می داد، که تو در خط امتداد یک ضلع دور شده بودی
.
.
.
.
.

سودارو
بهم ریخته و میگرن آرامی که در وجودم هست
در شبی در بهار

2006-04-05
نه و سی و شش دقیقه ی شب

April 05, 2006

جناب آقای قهرمان

در گذشت پدر گرامی تان را به نمایندگی از دوستان به شما و بازماندگان محترم تسلیت می گویم

* * * *

مثل کسی که کیست

http://untold.persianblog.com/

مونای عزیز ما دوباره وبلاگ زده است و در همان پست اول چند تا مشت محکم بر گونه های نحیف وبلاگ نویسی زده اند و من با لذت تمام خواندم و با خودم گفتم اشکال ندارد، فحش بدهد ولی بنویسد، چه اهمیتی دارد این داد و هوار ها؟

واقعیت این است که من خودم یکم پوستم کلفت شده است، این مال دوران پیش از وبلاگ نویسی است، یعنی یک موقع هایی که روزی شونصد تا بد و بیراه و رفتار از بد و بیراه مستقیما دریافت می کردم

برای همین هم اهمیتی نمی دهم چه می گویند در مورد سودارو، یعنی مثلا توی جشنواره وبلاگ نویس ها که سال قبل برگذار شد و بعضی از حرف ها به گوش من هم رسید، خوب اهمیت ندادم، در حدی نبود که بخواهد وارد دلمشغولی های روزانه ام شود، تنها چیزی که برایم مهم بود که یک دوست آن حرف ها را باور کرده بود که یکی از مسائل را همان جا مدرک آوردم که شایعه است و دومی چند روزی طول کشید که متن یک میل برایم برسد و بگویم این هم از این، سومین هم اینقدر خنده دار بود – می گفتند که سودارو به یک وبلاگ نویس گفته اگر بروی خودت را به فلانی و فلانی معرفی کنی اذیتت می کنند، من هم گفتم خنگول اگر من می خواستم این حرف ها را بزنم با اسم عمه ام وبلاگ می نوشتم نه با اسم خودم

حالا مونا زنده دل عزیز ِ ما، که سال گذشته به همراه هدی قریشی کتاب موفق ِ صدای موجی زن را منتشر کردند – اگر این کتاب را نخوانده اید بخوانید، ارزشش را دارد – و سابقا یک وبلاگ داشتند که بسته شد و حالا دوباره برگشته اند، امیدوارم این بازگشت ماندنی باشد

خانوم زنده دل من معذرت می خواهم، هر دو پست قبلی وبلاگ را که منتشر کردم یادم آمد که لینک شما را نگذاشته ام، می بخشید، بی حواسی است دیگر

* * * *

مدير انتشارات روشنگران به وزارت ارشاد نامه نوشت


شهلا لاهيجي عنوان داشته است كه انتشارات روشنگران از مرداد سال 1384 تا امروز 15 عنوان کتاب براي بررسي به وزارت ارشاد ارائه داده که همه آن ها در مراجع ذيربط متوقف شده اند


ميراث خبر _کتاب


گروه خبر: شهلا لاهيجي نسبت به ادامه سياست هاي وزارت ارشاد در مميزي کتاب ها اعتراض کرد. او معتقد است ادامه اين سياست ها، زيان هاي بزرگ اقتصادي و فرهنگي براي بخش کتاب کشور به دنبال خواهد داشت


انتشارات روشنگران از مرداد سال 1384 تا امروز 15 عنوان کتاب براي بررسي به وزارت ارشاد ارائه داده که همه آن ها در مراجع ذيربط متوقف شده است. مدير اين انتشارات در اعتراض به اين اقدام نامه اي به مسئولان وزارت ارشاد ارسال کرده است


شهلا لاهيجي با اشاره به اينکه هنوز پاسخي از سوي وزارت ارشاد به نامه انتشارات روشنگران داده نشده است، گفت: «نامه ما خطاب به آقاي حميد زاده، مدير مرکز روابط فرهنگي وزارت ارشاد نوشته شده است.ما با روي کار آمدن ايشان گمان مي کرديم با توجه به تعلق وي به حوزه نشر و آگاهي از مشکلات، شاهد همکاري هاي بيشتر و بهتر با ناشران باشيم اما متاسفانه اين اتفاق تا به امروز نيفتاده و به نامه ما نيز پاسخي داده نشده است


لاهيجي افزود: «ما دچار بحران اقتصادي شده ايم. دوستان شايد نمي دانند که با اين گونه اقدامات چه لطمه اي به يک موسسه فرهنگي وارد مي شود. هرکدام از اين کتاب ها که اکنون در وزارت ارشاد بلوکه شده حدود دو تا سه ماه وقت و بسياري هزينه برده است و من تا تکليف اين کتاب ها مشخص نشود امکان تهيه و آماده سازي کتاب جديدي را به عنوان ناشرندارم
در بخشي از نامه مدير انتشارات روشنگران به وزارت ارشاد آمده است: « چرخه‌ توليد با فرآيند خود كه‌ از آماده‌سازي‌ براي‌ ارايه به‌ اداره‌ كتاب‌ آغاز مي‌شود، در تمام‌ مراحل‌ هزينه‌ سنگيني‌ شامل‌ ويرايش‌، حروفچيني‌، پيش‌پرداخت‌ به‌ مولف‌ يا مترجم‌، نمونه‌خواني‌ و ... را به‌ موسسه‌ تحميل‌ مي‌كند و متضمن‌ چندين‌ ماه‌ صرف‌ وقت‌ است‌ و در صورت‌ توقف‌ فرآيند توليد در اين‌ مرحله‌، ساير مراحل‌، زنجيره‌وار دچار توقف‌ و ركود خواهد شد. زيرا برنامه‌هاي‌ توليدي‌ يك‌ موسسه‌ انتشاراتي‌ از چند ماه‌ قبل‌ و گاهي‌ اوقات‌ از يك‌ سال‌ قبل‌ تنظيم‌ مي‌شود و امكان‌ جايگزيني با آثار ديگر به‌ سادگي‌ ميسر نيست‌. با توجه‌ به‌ هزينه‌هاي‌ وابسته‌ يك‌ موسسه‌ به‌ ويژه‌ در نيمه‌ دوم‌ سال‌ كه‌ نهايتا در پايان‌ سال‌ هزينه‌ سنگيني‌ را نيز بر دوش‌ موسسه‌ انتشاراتي‌ تحميل‌ مي‌كند، توقف‌ چرخه‌ به‌ معناي‌ توقف‌ عرضه‌ محصول‌ به‌ بازار و توقف‌ دريافت‌ها و لاجرم‌ عدم‌ توانايي‌ انتشارات‌ در انجام‌ تعهدات‌ مالي‌ است‌، كه‌ معناي‌ ديگر آن‌ ورشكستگي‌ است‌

* * * *

خوب این هم دو معرفی کتاب که امشب خریدم و فکر کنم برای بچه های کلاس جذاب باشد، به اسم مترجم ها یک کم دقت داشته باشید

عهد جدید، کتاب مقدس خلاصه و شرح
تالیف: چارلز اچ. پترسون
ترجمه: محمود رضا قربان صباغ
انتشارات دانشگاه فردوسی مهشد – چاپ اول تابستان 1384 - 174 صفحه – چاپ اول – تیراژ هزار نسخه – بها هزار تومان


تبعیدی ها
نمایشنامه ای در سه پرده
نوشته: جیمز جویس
ترجمه: امید قهرمان
چاپ اول – تابستان 1384 – تیراژ دو هزار نسخه – انتشارات محقق – 132 صفحه – بها هزار و دویست تومان

آقای قهرمان یک کتاب هم دارند در نقد آثار جیمز جویس که کتابفروشی امام نداشت، ضمنا مجله ی بخارا یک ویژه نامه ی سیصد صفحه ای به بهای هزار تومان در مورد گونتر گراس منتشر کرده است که اگر کسی دوست دارد تهیه کند کتابفروشی امام تا امشب که داشت. من خیلی گونتر گراس را نمی شناسم و حساب کردم وقت هم که ماشاءالله موجود نیست بی خیال خریدنش شدم، اگر وقتش را دارید به جای من بخرید و بخوانید

.
.
.

* * * *

http://www.sardouzami.com/digaran1/nasim/badnamaha%20va%20shallaghha.htm

نسیم خاکسار از نام هایی است که من جایی ببینم حتما مکث می کنم که چه نوشته است، چند تا از برترین داستان های کوتاه زندگی ام را به قلم این شخص خوانده ام، حالا این رمانش روی اینترنت آمده، نرسیدم دانلود کنم، ولی نام ش به تنهایی این ارزش را دارد که کتاب را معرفی کنم، هشت فایل پی دی اف است

جالب بود

http://www.balootak.com/

http://deadpoet.blogfa.com/

http://arshiya22.persianblog.com/

سودارو
2006-04-04
هشت و پانزده دقیقه ی شب


April 04, 2006

من هفته ی آینده، اگر آسمان به زمین نیاید، روز پنجشنبه ساعت ده صبح کلاس صد و پانزده کنفرانس دارم با موضوع حجاب برای درس تفسیر قرآن کریم – واقعیت ش نمی دانم اسم اصلی درس چیست – استاد حاضر غایب نمی کند و هر کسی که دوست دارد بیاید بنشیند، پیش بینی می کنم که کنفرانسم جنجالی ترین کنفرانس چند سال اخیر دانشگاه باشد. توصیه می کنم پنجشنبه را از دست ندهید، پنجشنبه ی هفته ی آینده

* * * *

وقتی همه برایت مهربان می شوند، وقتی تمام در های امید که سال ها آرزوی شان را می کردی به رویت باز شده اند، وقتی که همه چیز آرام و خوب است، وقتی . . . من چرا اینقدر خرم؟ چرا؟ نمی فهمم، امشب نزدیک بود سرم را بکوبم به دیوار وقتی تو جلویم ایستادی و برای یک لحظه بودی و محو شدی، امشب . . . چشم هایم درد می کند، فقط هشت صفحه از یک کتاب را خواندم و چشم هایم می سوخت، من خسته ام، خیلی خسته ام، این را فقط خودم می دانم، این را که . . . خر شده بودم امروز، امروز عصر که هی غلت می زدم و هی دیوانه بودم و هی نا آرام، هی
.
.
.

این سرماخوردگی لعنتی چیست که آمده ول نمی کند؟ حالا من فقط یک فش فش شده و سرفه ها و صدای جوجه تیغی، امشب که زنگ زدم گیتی داشت دخترش را می برد بیمارستان، دو هفته پیش هم دختر خاله ام زنگ زده بودند که بچه شان سرماخوردگی شدید دارد و دارند می برندش بیمارستان، از آن ور بهی سه ماه است نفس ش بریده، به قول خودش برود گورش را گم کند این سرماخوردگی که ول نمی کند . . . خاله می گفت هر جا زنگ می زند صدا ها گرفته است، این ربطی که به آنفولانزای مرغی که ندارد؟ دارد؟ شاید پرده ی پیش درآمد تئاتر مرگ است که دارد هر هر به ما ها می خندد
.
.
.

* * * *

بیست سال پیش، یک روز معمولی جهان با یک انفجار به گند کشیده شد. نیروگاه هسته ای چرنوویل روسیه – در اوکراین اگر اشتباه نکنم – منفجر شد و در دم هفتاد هفت هزار نفر – آن گونه از قول دکتر نراقی شنیده ام – کشته شدند. تشعشات هسته ای چهارصد برابر انفجار اتمی هیروشیما بود. موجی از رادیو اکتیو جهان و مخصوصا اروپا را فرا گرفت

می دانید، تا پایان قرن بیست و یک، یعنی تا نود و چهار سال دیگر در ایسلند کودکانی به دنیا خواهند آمد که تحت تاثیر رادیو اکتیو ِ چرنوویل ناقص الخلقه هستند. می دانید چرنوویل یکی از غم انگیز ترین وقایع دنیا بوده است

امروز شماره ی جدید مجله ی نشنال جئوگرافیک – آپریل دو هزار و شش – را خریدم، گزارشی ویژه دارد در مورد چرنوویل، با عکس هایی که
.
.
.

www.ngm.com/0604

می دانید فاصله ی ایسلند تا چرنوویل چقدر است؟ مثلا به اندازه ی فاصله ی بوشهر تا وین. فکر می کنید مادر ایسلندی نمی پرسد چرا برای انفجاری که سال ها پیش، حتا پیش از تولد او در جایی غریبه و خیلی دور رخ داده است او باید تاوان بپردازد؟

نمی پرسد؟

من وقتی به چرنوویل فکر می کنم نمی توانم باور کنم که مسئله ی انرژی هسته ای یک مسئله ی ملی است که به خارجی ها هیچ ربطی ندارد. چه کسی می تواند تضمین کند که بوشهر چرنوویل دیگری نباشد؟ کسی می تواند به مردم بوشهر تضمین دهد که امنیت جانی دارند؟ به مردم خاورمیانه چه؟ مگر نه اینکه روس ها چرنوویل را ساخته بودند و روس ها بوشهر را ساخته اند؟

چه کسی تضمین می کند اسرائیلی ها خر نشوند و یکی از این طرح ها که مثل گل و بلبل روی اینترنت هست را عملی نکنند؟ حمله ی موشکی یا ماهواره ای یا هر چیز دیگری، چه کسی می تواند پاسخگوی مادری باشد که بچه اش ناقص به دنیا می آید؟ حالا گیرم سال ها بعد از اینکه نه من باشم، نه شما، نه چیزی به اسم نیروگاه چرنوویل، و او هنوز باید تاوان بدهد، و نسل های بعد از او

چرا نمی توانیم با خودمان و مردم جهان مهربان باشیم؟

من برای آینده ی خودمان نگرانم، خیلی نگرانم
من
من چه کاری می توانم بکنم جز دعا کردن؟

من برای صلح دعا می کنم

سودارو
2006-04-03
نه شب

April 03, 2006

http://www.khorshidkhanoom.com/archives/001706.php

صنم خدا بگم تو رو خفه نکنه، تا وقتی که تمام شد فکر می کردم واقعی است، بعد یک دفعه یادم آمد و تاریخ نوشته را نگاه کردم، اول آوریل، خدا بود دروغ اول آوریل ت، کلی کیفور شدم

* * * *

Why are we so bored to look at a Islamic magazine...but so easy to look at a nasty one?, why is it so easy to delete a religious offline messages ...yet we forward the nasty ones? Why are Mosques getting smaller...but yet bars and clubs are growing??.....think about it....are you going to forward this or delete it? Just remember ALLAH is watching you if u love MUHAMMAD (Peace Be upon Him) then send this to everyone on your account!

این آف لاین را امروز برایم فرستادند، می دانید نظرم در موردش چیست؟ بازی با احساسات مذهبی مردم. چند بار اول کار ساز است. بعد قدرت ش را از دست می دهد. وقتی حرف مذهب می آید، و ما اجبار را با آن قاطی کنیم، نتیجه ی معکوس می دهد. حالا می خواهد نماز اجباری در مدارس باشد – که تجربه ی تلخ ش هنوز با من هست، کما این که سال ها است اصلا حاضر نیستم هیچ جا نماز جماعت بخوانم – یا اجبار کردن به فرستادن یک آف لاین. این کار ها را نکنید لطفا، لطفا

ضمنا اشتباهات تایپی متن را رفع کردم، چهار تا اشکال تایپی داشت

* * * *

لابد دیده اید که زیر بخش پیوند های بلاگ رولینگ، یک جای لینک جدید باز کرده ام، مال خارج کردن سایت ها از آن لیست و گذاشتن شان در آن جا است. می خواهم بلاگ رولینگ را خلوت کنم، حدود بیست لینک را از صد لینک آن جا خارج می کنم و آن زیر می گذارم. فقط مال سایت هایی که مطمئن هستم در یک بازه ی زمانی خاص مرتب آپ دیت می شوند و نیاز به دیدن آپ دیت شان در لیست بلاگ رولینگ نیست

از مهدی عزیز هم که ترتیب این تغییرات را برایم داد بسیار ممنونم

* * * *

گفته بودم که می خواهم در مورد ِ ویژه نامه های نوروزی روزنامه ها و مجلاتی که می خوانم بنویسم. واقعیت این است که امسال به جز سالنامه ی روزنامه ی شرق، ویژه نامه های دیگر چندان رغبت بر انگیز نبودند. به هر حال، چون گفته بودم، خیلی کوتاه در مورد هر کدام می نویسم

روزنامه ی اعتماد ملی. قطع صفحه، نصف صفحه ی روزنامه ی عادی، 120 صفحه

کم مانده بود توی هر کدام از صفحه ها بنویسند: آقای کروبی قربونت برم، آقای کروبی نازت بکنم، آقای کروبی الهی. مصاحبه ی اول که با آقای کروبی بود دویست تا نود و هشت تا اشکال تکنیکی داشت. کل ویژه نامه هم چیز جدیدی نداشت. فکر می کنم برای کارکنان روزنامه باید یک دوره ی فشرده ی روزنامه نگاری بر اساس متد های قرن بیست و یک گذاشت. وحشتناک ترین نمونه ی این گاف ها، مقاله ای است در مورد آقای نراقی، که عکسی که تقریبا یک سوم صفحه را پر کرده، آقای نراقی را از پشت سر نشان می دهد، نصف سر بیرون عکس، آقای کروبی در مرکز عکس با دقت دارد به حرف های آقای نراقی گوش می کند. هیچ چیز به اندازه ی این عکس نمی تواند آدم را از حزب اعتماد ملی دور کند آقای کروبی، باور کنید. ویژه نامه را ورق زدم و چند تا مقاله را نصفه نیمه خواندم

روزنامه جام جم. 116 صفحه

می شود حرفی درباره اش نزد. وقتی برنامه های تلویزیونی را چاپ می کند، ولی تلویزیون یک چیز دیگر را پخش می کند چه می شود گفت؟ خود ویژه نامه را فقط می شد یک بار ورق زد، گفتم شاید توی بار دوم بشود یک چیزی که ارزش خواندن داشته باشد را پیدا کنم، نبود. خنده داری این بود که توی دو صفحه یک عکس را چاپ کرده بودند، یک بار بزرگ تر و یک بار کوچک تر، عکس خاصی هم نبود. نمونه های بارز کاری که نشان می دهد ویژه نامه چیست، کاریکاتور های آخرین صفحه ی ویژه نامه است، تقریبا ده سالی می شود که این کاریکاتور ها کلیشه ی خالص شده اند، مثل تقریبا تمام ویژه نامه. هر چند که روزنامه ی خواستگاه خودش را بین خانواده های معمولی که به اتفاقات معمولی فکر می کنند دارد. یک چیزی مثل ایونینگ استار در انگلستان، قرار که نیست همه گاردین باشند

روزنامه ی همشهری. 116 صفحه

در بین روزنامه های ایران، بعد از شرق بهترین ویژه نامه را چاپ کرده بود. البته من روزنامه ی سرمایه را نتوانستم پیدا کنم. هم از نظر طراحی و چاپ و کیفیت صفحات، هم از نظر صفحه پردازی و کار گروهی. تنها اشکال آن این بود که یک چهارم ش ویژه ی ایرانگردی بود که تقریبا کپی پیست همان ویژه نامه ی مشهور ایرانگردی روزنامه ی همشهری است که فکر کنم هشت سال پیش چاپ شده است. پیشرفت روزنامه ی همشهری در این یک سالی که نخریده بودم چشمگیر است. تقریبا به همان کیفیتی برگشته است که قبل از بیرون کردن کادر روزنامه در زمان شهردار شدن احمدی نژاد بود. برگشتن به گذشته وقتی گذشته مثبت تر بوده است یک قدم مثبت است. امیدوارم روزنامه به پیشرفت خودش ادامه بدهد. روزنامه هایی مثل همشهری با توجه به تیراژ بالایی که دارند وقتی که مطالب خوب داشته باشند یعنی تقویت کننده ی قشر خوانندگان ایران هستند

سال نامه ی روزنامه ی شرق

از اینجا ویژه نامه را دریافت کنید، هم اچ تی ام ال، هم پی دی اف
http://www.sharghnewspaper.com/sal2/html/index.htm

خوب، هر چی از این ویژه نامه بگویم کم گفته ام، کاش شرق یک ماهنامه هم با این کیفیت باز کند که حداقل دل آدم خوش باشد می شود بیشتر از یک سال یک بار چنین جمع مقالاتی ارزشمند را دور هم جمع دید

هفته نامه ی شرق – ویژه ی نوروز – 48 صفحه

این ضمیمه را قرار است شرق هر هفته چاپ کند. برای خانوم های خانه دار و جوانان زیر بیست سال خوب است. برای من ملالت بار بود، پر بود از مطالب خانه داری و آشپزی و نماد های نوروز و نوروز در تاجیکستان و این حرف ها

ماهنامه ی فیلم . 210 صفحه

هر چه پارسال فیلم عیدم را شیرین کرد، امسال هی ورق می زدم شاید یک چیز خوب داشته باشد، بهاریه هایش به پر باری سال قبل نبود. فقط ترجمه ی میزگرد اسکاری نیوزویک خوب بود، بقیه اش مصداق پارسال به از امسال و این حرف ها بود

خدا را شکر هر چه گشتم ویژه نامه های فیلم نگار، سالنامه ی فیلم، چلچراغ و همشهری جوان را پیدا نکردم. خوب است که مشهد دومین شهر ایران است. بقیه ی ایران چه جوری توزیع می شوند این مجلات؟

ویژه نامه ی روزنامه ی سرمایه را هم می شود از اینجا دریافت کرد

http://207.176.216.169/WebFa/Default.aspx?IssueType=2&IssueDate=1384/12/28&Page=1

سودارو
2006-04-03
دوازده و دوازده دقیقه ی شب

April 02, 2006

وقتی که دیگر نمی شود خوابید
.
.
.
غلت می زنم و ساعت را بر می دارم و توی تاریکی شب فسفر ها برق می زنند که سه و نیم صبح، چشم هایم را باز می کنم و هنوز تلو تلو خوران بلند نشده دگمه های کامپی را می زنم و می آیم از اتاق بیرون

صورتم توی آینه گیج است، تازگی ها – تازگی ها؟ - هر جوری که از خواب بیدار شدم مو هایم بودند تمام روز همان جوری می گردم توی خانه، توی شهر . . . این بار مو هایم همه برگشته اند عقب، همین دیروز بود که نگاه می کردم و فرق مو هایم سه سانتی جا به جا شده بود از بس غلت زده بودم توی خواب و مو هایم را شانه بزنم؟ شوخی می کنی
.
.
.

غلت می زنم و توی ذهنم تصویر کتاب های رنگ رنگ است، چشم هایم می لرزند، یک دفعه متوجه می شوم که درد ندارم، از خواب که بیدار شدم – دیروز بعد از ظهر، با صدای تلفن از جا پریدم، نمی دانم من خر که می دانم یک دفعه از خواب بپرم میگرن می گیرم چرا این تلفن مرتیکه را قطع نمی کنم موقعی که خواب هستم، چرا باور نمی کنم که دیگر نمی توانند به من زنگ بزنند؟ چرا؟ - درد توی پشت سرم بود، محل ندادم، گفتم همان سرما خوردگی همیشگی است که ماه ها است با من هست و یک جوری همیشه تحت کنترل بوده است، دیروز صبح تحت کنترل نبود، صدایم شده بود مثل جوجه تیغی و بسته ی استامینوفن های پانصد دو تا بیشتر نداشت، حوصله نداشتم بروم توی هال دنبال مسکن، همان دو تا رو خوردم و بیرون هوا خوب بود، زنگ زدم به میم شماره ی چهار و گفت آف لاین هایت نبود، گفتم برای همین زنگ زدم
.
.
.

نامه را پست کردم و کاغذ پست را گذاشتم توی کیف و توی خیابان آرام و آزاد قدم زدم که نامه پست شده است، دوباره نامه پست شده است، آمدم بیرون و رسیدم فلکه ی تقی آباد و ایستادم از دور آمدند، تصویر ها برایم محو بود، تا نزدیک شدند و میم شماره ی یک و میم شماره ی دو به میم شماره ی سه – خودم – دست دادند و میم شماره ی چهار دیر نیامد، ما یک ربع زود تر رسیده بودیم، تا حرف بزنیم و دور و بر را نگاه کنیم، آمد، هنوز نرسیده ساعت ش را نگاه کرد و چقدر اتو کشیده بود، بر خلاف ما سه تا بی خیال ِ معمولی ِ کوله پشتی بر پشت و شق وق ایستاده – آن هم با مچ بند های میم شماره ی دو ی تهرانی، پرچم رنگین کمان که من شخصا کف کردم کسی توی ایران جرات کند بزند و صاف توی خیابان راه برود، شما هم مثل تلویزیون ایران نمی دانید این پرچم چیست؟ طفلک ها – نشستن به تماشای دوباره ی چهارشنبه سوری، رفته بودم که برای آخرین روز های تعطیلات با دوستانم باشم؟ – که امسال اولین بار بود بیرون می رفتیم – رفته بودم دوباره فیلم را ببینم؟ - مثلا شناخت بیشتر سینمای ایران، بعد از ورق زدن مجله ی فیلم و نگاهی انداختن به نقد هایی که در ویژه نامه ی پر صفحه اش در مورد این فیلم داشت، فکر کنم سی صفحه فقط در مورد چهارشنبه سوری بود – یا رفته بودم به آرزوی کودکی عمل بپوشانم که سینما دوست داشتم و کم می رفتیم سینما و من همیشه دوست داشتم فیلم ها را دو بار ببینم، بزرگ تر که شده بود همیشه به خودم قول می دادم فیلم های خوب را دو بار ببینم و هیچ وقت حتا نشده بود همه ی فیلم هایی که دوست داشتم را ببینم و هیچ وقت نمی شد و
.
.
.

سینما باز هم پر شده بود، وقتی آمدیم بیرون و می رفتیم سمت کتاب فروشی آقای عبوس و اخموی سپهری، هنوز از خیابان رد نشده بودیم که آقای میم شماره ی چهار مرده بود از خنده، نمی توانست خودش را کنترل کند، من هم عصبانی شدم زدم پشت گردنش – قبلا که دستم محکم بود و خبرش بعد ها می آمد که محکم زده ای، و این بار را نمی دانم – نمی فهمیدم – همان طور هم که او نمی فهمید – که چرا خریدن هدیه ی تولد برای کسی که ازدواج کرده باشد مشکلی دارد؟ نمی دانم توضیح دادن این مسئله این قدر سخت است که بابا جان من که از توی کوچه نیامده ام جلویش سبز شوم هدیه را بگذارم کف دستش، چهار سال است هم را می شناسیم و یک سال قبل ش نسبت خانوادگی هم پیدا کرده بودیم و هم شوهرش و هم مادرش مرا می شناسند و – این را یادم رفته بود – که من نمی خواهم عکس خودم را بزنم توی کتاب که، دست خطم را مگر می شناسند؟ می گوید از یکی گرفته، من که با اسم سودارو هم امضا نمی کنم، یک امضای مخصوص دارم برای کسان خیلی عزیز، که هر کسی نمی داند
.
.
.

چرخ می زنم توی کتابفروشی و سه کتاب می خرم برای سه دوست و می آیم بیرون و جدا می شویم و فلکه ی راهنمایی رسیده ایم و من و میم شماره ی چهار چند دقیقه حرف می زنیم، حرف های من بیشتر گیج ش می کند، فکر می کند که فیلم را بگذارد کنار و سعی کند حرف های من و دو تا میم دیگر را هضم کند، که این چیز ها یعنی چه؟ اعمال من را اصلا نمی فهمد، نوع دوستی هایم را، نوع کار هایم را، آخر سر می گوید برای آن موضوع که باید یک نفر باشد، من توی حرف ش می دوم، سکشوال؟ - من تمام مدت انگلیسی حرف می زدم و او فارسی جواب می داد، طفلک راننده تاکسی که مرد از بس ما دو تا با جدیت و بلند بلند حرف می زدیم و ظاهر حرف هایمان حرف های بو دار سکسی بود و از انگلیسی بلغور کردن من هیچی نمی تونست بفهمه – می گوید آری، می گویم برای آن کار یک نفر است و باز هم تاکید می کنم که
I did not have it yet
خداحافظی می کنیم و برایش نمی گویم که هر بار پیش آمده من چقدر غمگین شده ام و گفته ام که نه، برایش نمی گویم که من هیچ وقت پیش قدم نمی شوم در دست زدن به کسی، که به هیچ کس دست نمی زنم مگر آن که خودش پیش قدم شود، برایش نمی گویم که سکس برایم مسئله ای نیست که سال ها است فقط و فقط به دنبال لبخند های گرم یک نفر با او دوست می شوم، برایش نمی گویم که
.
.
.

خانه می رسم حالم خوب نیست، سردرد ساده شده است حالت تهوع و میگرن است، توی تاکسی مطمئن شدم که میگرن است، توی خانه زنگ می زنند با دایی صحبت کنند، من حالم خوب نیست، نماز می خوانم و دراز می کشم به برادرم توضیح می دهم که چرا نام بعضی از شهر های امریکا عینا مثل اسم شهر های اروپا است، مامان می گوید اسم نوه ی جدید دایی لیونا است – یک هم چیزی بود – و این که پسر دایی گرام فعلا بین نیویورک و شیکاگو سرگردان هستند، توی دو تا بیمارستان هم زمان باید کار کنند، یک تخصص خیلی خاص دارد که من آخر سر نفهمیدم چیست، یک چیزی است که هم تخصص پیشرفته ی گوش و حلق و بینی است و هم به درمان سرطان ربط دارد و هم به اینکه چه طوری از بروز سرطان در جنین خود داری شود، فکر کنم هفت سال فقط طول کشید این تخصص را بگیرد، و اینکه ظاهرا بعد از چهارده سالی با که با دوست دخترش بود ظاهرا با هم ازدواج کرده اند و قصد بچه دار شدن هم ندارند، این خانواده ی دایی م خیلی جالب ند، آدم را یاد این رمان های قرن نوزدهمی فرانسوی می اندازند، چشم هایم را می بندم، غلت می زنم و خواب . . . چقدر خواب نیاز دارم، به مامان می گویم شام نمی خورم، می گوید چیزی خوردی؟ می گویم نه، می گویم حالم خوب نیست

نه، حالم خوب نیست، بد ترین میگرن تمام ماه های اخیر بود
.
.


سودارو
2006-04-02
چهار و سیزده دقیقه ی صبح

خوش آمده اید سعید آقای توجهی، از دیدار شما مشعوف م

http://citylights.blogfa.com/

بیشتر لینک هایش را دوست داشتم، خود وبلاگ هم خوب بود، یعنی اگر دوست داشتید بخوانید

http://jmahdi.blogfa.com/