July 31, 2006

می شنوی؟ صدای جنگ همین طوری بالامبی روی سرت می افتد. خودت را به نشنیدن هم بزنی، کر و کور و لال و منگول هم که باشی صدایش آنقدر بلند شده که توی صورتت می پاشد، قطره های خون را می گویم. گیرم حالا آنقدر عادت کرده باشی به شنیدن صدای خون آلود فریاد های مرگ آلود که اصلا برایت یک ذره هم مهم نباشد، که به درک چه می شود، هر چه می خواهد بشود، البته، شاید آنقدر کور شده ای که نمی توانی صورت خودت را هم در آینه ببینی

توی اتاق راه می روم و یک جمله توی ضمیر هوشیارم پیچ و تاب می خورد

Peace is Possible
Peace is Possible
Peace is Possible
Peace is Possible
.
.
.


ممکن است؟ چرا ذهن آدم ها نمی تواند این واقعیت ساده را قبول کند؟

مانعی وجود دارد
مانع یک روح شیطانی است

همان روح شیطانی که به دستور حزب نازی میلیون ها یهودی را آواره، قتل عام کرده بود – در سال هایی که چشمان خدا بسته بود، به قول خود یهودی ها – حالا همان روح تصویر خندان دختران جوان هشت، نه ساله ای می شود که رو موشک ها یادداشت می نویسد و لبخند شان تا بناگوش باز است وقتی موشک ها روانه ی خاک لبنان می شود. همان روح شیطانی می شود که گِتو را اینبار نه در ورشو که در غزه می سازد

این همان روح شیطانی است که وقتی هر سال به طور متوسط دویست هزار نفر در حکومت صدام حسین در عراق می میرند سکوت می کند، هر روز چند نفر تا هزاران نفر در افغانستان می میرند سکوت می کند و تا مهمیز های ارتش اشغال گر را بر پوست سرزمین های در فقر و جنگ فرو رفته احساس می کند فریاد و فغان ش به آسمان بلند می شود که شاهد هستید ظلم را؟ شاهد هستید ظلم را؟

این همان روح شیطانی است که وقتی سی میلیون در چین، بیست میلیون در روسیه، یازده میلیون نفر در آلمان نازی و نمی دانم چقدر ِ دیگر در کدام ده کوره ی دیگری در اردوگاه های عقیدتی – نژادی تصفیه می شوند سکوت می کند، که برایش سود دهی کارخانه ی جنرال موتورز مهم است، حالا به درک که موتور هایش را تانک های نازی می خرند برای جنگ در روسیه استفاده می کنند. حالا به درک که بمبی که می سازند کجا می ریزد. حالا به درک که فرانسه باشند و مهد حقوق بشر و هم زمان سومین تولید کننده ی سلاح در جهان و بمب هایش در ویتنام بریزد، به درک

این همان روح شیطانی است که مرگ را ارمغان زندگی در آفریقا کرده است. که در کنسرت لایو ایت یکی از خوانندگان برای مسخره کردن دویست هزار تماشاگر حاضر در هاید پارک لندن گفت هر سه ثانیه یک نفر در آفریقا می میرد، بیایید همراه من هر سه ثانیه همراه با آهنگی که می نوازم بشکن بزنیم. این همان سکوتی است که امشب در هزاران نقطه در جهان پایکوبی مجلس رقصی است که به نیمه رسیده است. این همان سکوتی است که بر لب ها مانده، حک شده، یک جزو ساده ی زندگی شده، که از یازده سپتامبر فقط آدم ها می میرند. خبر ها می گویند آدم ها می میرند. به درک که می میرند

این همان روح شیطانی است که انسان قرن بیست و یکم را ساخته است. روحی شیطانی درون من، تو و تمام آدم های روی زمین، تمام آدم های مجهز به اینترنت، ماهواره، رادیو و تلویزیون و روزنامه و مجله و اس ام اس و تمام راه های شیطانی برای از دست دادن روح انسانی، تبدیل شدن به یک بی روح احمق که فقط فکر می کند این ماه را چه طور بهتر زندگی کند، چه طور درآمد بیشتری داشته باشد، که
. . .

این روح شیطانی انسان است
این انسان اجازه نمی دهد صلح ممکن شود
این انسان غریبه نیست
این انسان من هستم که می نویسم و تو که می خوانی

* * * *

جنگ در لبنان از مزخرف هم مزخرف تر شده است، چرا آتش بس نمی کنید خر های بیشعور عوضی؟ امروز تلویزیون پر بود از تصاویر مرگ در یک روستا در لبنان. نگاه نکردم چون بد جور بهم می ریزم. واقعا بهم می ریزم. بس کنید دیگر
. . .

* * * *

یک ایرانی مقیم لبنان از جنگ می نویسد، تحلیل هم می کند، جالب است

http://kaariz.blogfa.com/

نشریه ی ادبی عروض، جالب بود، ان شاء الله مبارک و پایدار باشد

http://www.arooz.com/

سودارو
2006-07-31
بیست و سه دقیقه ی صبح

کتاب راز داوینچی در ایران توقیف شده است. نسخه های باقی مانده به دو برابر قیمت خرید و فروش می شوند. فروشنده ی کتاب فروشی ای در مشهد امروز گفت نگران نباشید، افست ش به زودی می آید. از این وضعیت متاسفم. همین

July 29, 2006

با این حال نمی خواهم این آخرین گفته ها به نتیجه گیری دیگری منتهی شود، نکته ای که نویسندگان بد اظهار می کنند: این که آدم برای خودش می نویسد. از کسی که این را می گویند بپرهیزید زیرا آدمی خود شیفته و دروغگو است. تنها چیزی که آدم برای خودش می نویسد، فهرست خرید کالاهای روزانه است که به درد یادآوری آنچه باید بخرید می خورد و به محض تمام شدن خرید می توانید دورش بیاندازید، زیرا به درد هیچکس نمی خورد. سایر چیز ها را، هر چه که باشند، برای گفتن چیزی به کسی می نویسید

غالبا از خود پرسیده ام اگر به من بگویند فردا یک فاجعه ی کیهانی جهان را نابود خواهد کرد، بطوریکه دیگر کسی باقی نمی ماند تا آنچه را که امروز می نویسم بخواند، آیا به نوشتن ادامه خواهم داد؟

در وهله ی نخست پاسخ منفی است، اگر کسی نباشد که نوشته هایم را بخواند، برای چه بنویسم؟ اما بعد پاسخ مثبت می شود، اما فقط به این خاطر که در کمال ناامیدی هنوز امید کوچکی در دل دارم که در فاجعه ی کهکشانی ستاره ای زنده می ماند و شاید فردا کسی بتواند نشانه های مرا رمز زدایی کند. در این صورت نوشتن حتی در شب پیش از آخرالزمان می تواند معنایی داشته باشد

آدم فقط برای یک خواننده می نویسد. کسی که می گوید برای خودش می نویسد دروغ نمی گوید، مسئله اینجا ست که به طور وحشت آوری منکر وجود نیرو های فراطبیعی است. حتی از منظر کاملا لائیک

. . .

بخارا. صفحه ی هشتاد و هشت

خوب، از پنجشنبه ظهر که ویژه نامه ی اومبرتو اِکو ی مجله ی بخارا را خریده ام دیوانه وار در حال خواندن صفحات مسرت بخش این مجله هستم، روح آدم تازه می شود. پانصد و پنجاه صفحه ویژه نامه ی اومبرتو اِکو مشهور ترین نویسنده، نشانه شناس، منتقد، مردم شناس و فیلسوف ایتالیایی را از دست ندهید، به قیمت سه هزار تومان در کتاب فروشی های معتبر و تعداد معدودی از دکه های روزنامه فروشی موجود است. سر فصل های اصلی فهرست مجله را اینجا می آورم که اگر کسی شک دارد در خرید این ویژه نامه، شک ش به طور کامل بر طرف شود

یادداشت سردبیر. نامه اومبرتو اِکو به مجله بخارا. توصیف اومبرتو اِکو. سالشمار زندگی و کتابها. اومبرتو اِکو و نقد ادبی ( که مقاله ی بسیار مهم ِ چگونه می نویسم و سخنرانی اِکو در مورد جیمز جویس با نام چهره هنرمند متخصص، در این بخش فوق العاده اند). اومبرتو اِکو و تاویل، زبان و ترجمه. اومبرتو اِکو و نشانه شناسی. اومبرتو اِکو و فلسفه. اومبرتو اِکو، سینما و موسیقی. اومبرتو اِکو، اینترنت و اطلاعات. گفتگو با اومبرتو اِکو ( متن چهار گفتگو با اِکو، البته در بخش اِکو و نقد ادبی هم یک مصاحبه در مورد مدرن و پست مدرن با اِکو موجود است). چگونه با یک ماهی آزاد سفر کنیم ( حدود هفتاد صفحه از یکی از کتاب های اِکو). اومبرتو اِکو و جنگ. فصلی از آخرین رمان اِکو. نقد آثار

اومبرتو اِکو را در ایران بیشتر با اولین رمان ش، نام گل سرخ، می شناسیم و البته بیشتر با فیلمی که از این رمان با بازی شن کانری ساخته شده است، کتاب های ایمان و بی ایمانی؟ و کتاب اسطوره ی سوپر من این نویسنده هم اکنون در بازار کتاب ایران موجود است، نام گل سرخ را در کتابخانه های شخصی می توان یافت، در دو جلد توسط نشر نیما ده پانزده سال پیش چاپ شده است

البته ترجمه ها متوسط و متون پر از اشارات به ادب و هنر غرب است، بدون زیرنویس، که خواندن متون را برای کسی که در مورد ادب و هنر غرب کم می داند مشکل می کند. ولی در کل خیره کننده است، آن هم در فضای ناامید کننده ی مجلات فارسی زبان

امیدوارم یک سری به یکی از مراکزی که این مجله را پخش می کنند، بزنید

سودارو
2006-07-29
دوازده و هفده دقیقه ی شب

July 28, 2006

تمرین لبخند زدن
صبح لبخند زدن توی آینه
صبح لبخند زدن و سلام کردن
صبح توی اتاق تنها آهنگ گوش کردن و اشک ها را از صورت دزدیدن، که کسی نبیند، کسی نبیند
صبح توی اتاق هی تق تق کیبود و هی کار کردن، صبح یعنی از ساعت چهار و نیم
صبح توی اتاق کتاب خالی تنها را ورق زدن و مزاحم چرت زدن صفحه ها شدن
صبح تمرین لبخند زدن رو به روی آینه
صبح لبخند زدن. صبح قدم زدن. صبح کار ترجمه را آماده کردن. صبح
. . .
تمرین لبخند زدن
ظهر توی اتاق خالی خسته دراز کشیدن. به دیوار بیشعور نگاه کردن. عصبی شدن از نقش های رنگ های دیوار که هر روز داستان تازه ای می گویند
ظهر توی اتاق لرزیدن. از گرما لرزیدن. نفس نفس زدن. مردن. زنده شدن. ظهر توی همه چیز محو بودن
محو
محو
محو
. . .
تمرین لبخند زدن
عصر توی اتاق، رو به روی مانیتور، تق تق کیبورد. عصر تلفن جواب دادن. عصر پر از تلفن. عصر سوار ماشین آقای دوست شدن. عصر چرخ زدن در خیابان شهر کاغذی. عصر لبخند زدن. عصر بالا و پایین رفتن پله برقی های فروشگاه شیک. آدم های شیک. زندگی های مسخره. آبمیوه ی شیرین شیک. ترافیک شیک. مشهد شیک. پلیس های شیک. شهر بی رابطه. شهر مسخره. شهر دیوانه
عصر توی اتاق ت لبخند بزن
عصر شب می شود. شب توی اتاق ت لبخند بزن. بین دیوار های مسخره. بین دیوار های ناامید. بین دیوار های نامحسوس. شب
. . .
شب شده است. زمان گذشته است. بخواب، بخواب، توی خواب لبخند بزن، لبخند بزن، بگذار صبح که بشود باید تمرین، هی تمرین، هی تمرین لبخند زدن داشته باشی، می دانی این کلاسی است که تمامی ندارد

سودارو
ده و سی و چهار دقیقه ی شب
2006-07-27

July 27, 2006

شهر در تاریکی اش فرو می رود. تلفن زنگ می خورد. می گویم چهار راه دکتر، به ساعتم نگاه می کنم، هشت و نیم. سوار اولین تاکسی می شوم. زنی که سوار شده است عصبی است از قیمت کرایه که برای یک مسیر مشخص گران تر شده است. سرم را تکه می دهم به یک گوشه و خیره از پنجره به تصویر های در حرکت شهری که نمی خوابد. شهر خواب ندارد. شهر کابوس است. شهر یک آرزو است برای هر چه زود تر ترک کردن ش. شهر مرده است. این را سیگار های پسر بیست و چند ساله ای که هیچ احساسی در صورتش نبود فهمیدم. این شهر مرده است. این را فحش های راننده های تاکسی اش یاد گرفته ام که چقدر خوب نقش گریه کن های سر قبر را در می آورند. این را از فراموشی آدم ها دیده ام که
. . .
شهر حافظه ندارد. آدم های شهر حافظه ندارند. آدم هایی که حافظه ندارند توی اتاقی که از گرما می سوزد جمع شده اند و آقای کوثری دارد ادبیات مشروطه درس می دهد. آخرین بار – اولین بار – که ایشان را دیدم مو های شان هنوز رگه های رنگ مشکی داشت. حدود سه سال پیش، آمده بودند دانشگاه در جلسه ای که فیلمبرداری پیشرفته اش باعث شد هیچ صدا و تصویری از آن نماند ادبیات اسپانیا را بحث کردند، در سالنی لبریز از جمعیت، دیروز آقای کوثری آمد و این روز ها چقدر همه چیز سرد است. حالا گیرم کلی از کتاب های مانده جواز گرفته باشند و کتابفروشی امام پر از کتاب های جدید باشد، ولی . . . صدای دو بار مترجم سال ایران را ضبط می کنم. جلسه ها ادامه خواهد
. . .
داشت. من را نمی دانم. برگشته ام خانه. نشسته ام و با صدای فریاد زدن های هدفون در گوش هایم سعی می کنم ترجمه را تمام کنم. ترجمه را باید تحویل بدهم. امروز پنجشنبه است. امروز پایان یک هفته ی کاری است که تمام سعی ام – تا آخر مرداد همین کار را ادامه خواهم داد – که کار ها را هماهنگ کنم، حجم گسترده ی کار ها، که روزی هشت ساعت کار مفید را هی بیشتر و هی بیشتر و هی بیشتر که به
. . .
کجا؟ روی تخت دراز می کشم و هیت باکس دو هزار و پنج را گوش می کنم. هی آهنگ ها را رد می کنم. چهار آهنگ است که دوست دارم. چهار آهنگ که می شود تحمل کرد. کنارم کاغذ ها و کتاب ها و کنارم سی دی ها و کنارم نقش های یک روز که تمام شده است و چقدر خسته ام و کنارم
. . .
کنارم آرزویی جان می گیرد. کنارم در میان تمام حجم مزخرف تنهایی ها یک آرزو دارد رشد می کند. مزه مزه اش می کنم. در آغوشش می گیرم. چشم هایم را می بندم و فکر می کنم اگر امشب بود . . . مرده شور این را ببرند که هنوز کلی آرزو مانده . . . مرده شور تمام آرزو ها، به خودم می گویم و چشم هایم پر از اشک می شود و تنها آرزو کنارم نفس های آرام می کشد. سرش را نهاده روی باز و نقش حرکت خون در رگ هایم را مزه مزه می کند. تنها آرزو لبخند می زند و اصلا شبیه تمام کابوس هایی که به آن نسبت داده اند نیست، اصلا . . . شیرین است. مزه اش شبیه اولین لبخند یک صبح سفید است. مزه اش شبیه تنها شروع زندگی است. مزه اش
. . .
مهدی موسوی برگشت سمت من و گفت آخر تو مرگ را دوست داری

سودارو
2006-07-27
شش و چهل و شش دقیقه ی صبح

July 24, 2006

فکر کن که یک روز صبح از خواب بیدار شده باشی و همه چیز عوض شده باشد. تمام آرزو هایت برآورده شده باشند. یعنی تمام چیز هایی که می خواستی، یک دنیا همان طوری که آرزو کرده بودی، فکر کن آرزو می کردی رنگ آسمان آبی نباشد؟ سفید باشد مثلا، یا صورتی، دوست داشتنی همیشه عصر ها که می شد باران می بارید، صبح ها به جای آفتاب همه جا رنگین کمان می بارید و به جای ماشین آدم ها سوار پاندا های بال دار می شدند و توی راه با هم آب نبات های نعنایی می مکیدند و کلی حرف هم می زدند

امروز صبح چقدر اعصابم خرد شد که یک مرد میان سال وسط آدم های توی ایستگاه اتوبوس شروع به سیگار کشیدن کرد. از ایستگاه فاصله گرفتم و فکر کردم کی می شود به زندگی امیدوار تر شد؟ توی راه راننده ی اتوبوس هم سیگار می کشید، می دانستم که برای آرامش روان خودم نباید تذکر بدهم، چون دهان شان را به فحش آغشته می کنند و جوابت را می کوبند توی دهنت

فکر کن یک روز صبح تلویزیون را روشن کنی و از صفحه ی سیاه رنگ ش – نه حالا نقره ای است، نقره ای و درخشان – نسیم بوزد و خنک شود، نه جسم ت که تمام سطوح ِ روح و روان ت، فکر کن وقتی دستت را دراز کنی تا بخواهی با کسی برقصی نه کسی باشد که بگوید نه و نه اینکه هی خودت باشی که فکر می کنی این قرار است به یک سکس خوب ختم شود، نه، همه چیز برای خودش باشد، رقص برای رقص، نفس کشیدن برای نفس کشیدن، زندگی برای زندگی

ترافیک ملالت بار است. توی ترافیک فقط باید از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کنی و تصویر ها ساکن می شود. همه چیز ساکن می شود. هوا مزخرف گرم است. رادیو چرت و پرت پخش می کند – اگر شانس آورده باشی و راننده ی تاکسی نخواهد یک کاست خش دار گوش کند. زودتر پیاده شد. به ساعتت نگاه می کنی. دیر شده است. همیشه دیر می شود. از صبح هیچ کاری نکرده ای. رفتی دانشگاه – کاری داشتی و دو آقای دوست را دیدی. دوان دوان خودت را رساندی پیش کنت دراکول و حالا هم به سمت خانه. هی فکر می کنی الان است زنگ بزنند که کجا مانده ای. باز به ساعتت نگاه می کنی. ترافیک روان می شود. ماشین راه می افتد. چهار راه را رد می کند. توی ترافیک احمد آباد خفه می شوی

فکر کن یک روز صبح چشم هایت را باز کنی و رو به رویت تصویر ها لبخند بزنند. فکر کن یک روز صبح باشد که وقتی چشم هایت را باز می کنی اثر سردرد دیشب نمانده باشد. خوب خوابیده باشی. بیدار شوی و صبحانه بخوری و موقع صبحانه خوردن با کسانی که دوست داری باشی، حرف بزنید و همه چیز خوب باشد و هی فکر نکنی که امروز چی و امروز فلان، روز برای روز باشد. زمان برای زمان. صبحانه برای صبحانه. هر چیزی سر جای خودش باشد

گوشی تلفن همراه مزخرف است. متنفرم از تکنولوژی بیخود ِ احمقانه. یعنی چه که هی در دسترس باشی؟ تمام این مدت ها از داشتن گوشی تلفن همراه فرار می کردم. این روز ها گوشی قرضی را همراهم می برم بیرون، چون می توانم بیشتر بیرون باشم، چقدر در دسترس بودن احمقانه است، آزار دهنده است، بیزار کننده است

امروز همه اش دارم فکر می کنم چقدر آرزو ها هی ساده و ساده تر می شوند
امروز صبح داشتم فکر می کردم چقدر خنده دار شده است که همه اش در فکر پیدا کردن یک لیوان یا یک قوطی آب خنک باشی. خنده دار نیست؟
آدم ها یک روزی هزار و دویست و سی و هشت تا آرزو داشتند
آدم ها یک روزی وقتی بیدار می شدند صبح بود
می دانی، صبح بود
این روز ها برادرم که صبح ها بیدار می شود اول صفحه گوشی تلفن ش را نگاه می کند

سودارو
2006-07-24
چهل و نه دقیقه ی صبح

July 23, 2006

یادداشت من بر فرهنگ اساطیر یونان و رُم باستان در جشن کتاب را اینجا بخوانید

* * * *

تاریخ می گوید که امروز سی و یک شهریور بود – عمو پورنگ تولدت مبارک، امروز اتفاقی تلویزیون را روشن کردم، منتظر بودم تا اخبار شروع شود، برنامه ات را دیدم و چقدر خندیدم و چقدر خوب بود – و امروز به این نتیجه رسیدم که علافی بس است و مثل بچه ی آدم نشستم و یک کم – سه ساعت و خورده ای – ترجمه کردم و تایپ و ادیت و دوباره آدم شدم

در کل زمان هایی هست که آدم دوست دارد شل و وول باشد و کار خاصی نکند و این روز های دوری همه اش در میان هدفونی که در گوش هایم داد می زد گذشت، کلی ساعت هایم را به موسیقی گوش کردن و فکر کردن گذراندم، کلی راه رفتم، لابد اگر الان بودی می گفتی سرم گیج می رود از دستت، این آخری ها می نشستی سرت را بر می گرداندی به یک طرف که وقتی من هی حرف می زدم و هی سه قدم می رفتم به جلو و سه قدم به عقب سرت گیج نرود، می دانی سر خودم هم گیج می رود بعضی وقت ها، مجبور می شوم بشینم یک گوشه و نفس تازه کنم
. . .

به سنت خواندن نشنال جئوگرافیک هم برگشته ام. امروز شماره ی این ماه را خریدم. عکس دو تا خرس پاندای ناز را انداخته است روی جلد. باز بیست صفحه به مجله اضافه کرده اند. شده حدود 170 صفحه. من کلی می رسم این ها را بخوانم؟ نمی دانم. فعلا که روی مبل منتظر است برگردم سر وقتش و چند صفحه ی دیگر بخوانم

در کل تابستان است. در کل روزمره گی است. در کل گذر زمان است. در کل یادت باشد پانزده شهریور این صد و خورده ای صفحه ی مانده ی کتاب را هم تمام کنم که توی مهر کتاب را بدهم به ناشر و بروم سر کتاب دوم. در کل امیدواری است و ناامیدی، در کل جنگ است – آدم ها همین هستند دیگر، خر، بیشعور، خنگ، مزخرف، تهوع آور، چندش آور – و اخبار سرخ، سرخ ِ سرخ
. . .

* * * *

ممنون از لینک های تان

http://mug.debsh.com/

http://mimbe.blogfa.com/

سودارو
که نمی خواهد به چیز های جدی فکر کند. فقط می گذارد این روز ها بگذرد. که یعنی شاید بتواند نفس بکشد
2006-07-23
دوازده و سی و شش دقیقه ی شب

July 21, 2006

یک فیلم خوب می تواند لبخند های صورتی ِ خال خالی روی صورت آدم بسازد. می تواند تصویر های رنگی داشته باشد. یک آبشار. بوسه های فراوان. رقص. می تواند تصویری باشد از اشک ها و لبخند ها و استفاده ی مناسبی از موسیقی. می تواند احساسات درونت را لبریز از آرامش سازد. می تواند ساده باشد. دوست داشتنی. خوب. چرا باید فکر کرد که تاثیرش باید برای ساعت ها و روز ها باقی بماند؟ مگر آرامشی که می سازد کافی نیست؟

یک بستنی خوب می تواند ترکیبی از قطعات خرد شده میوه باشد با طبقاتی از بستنی های گلوله ای با طعم های مختلف. در یک لیوان دراز و باریک بیست و پنج سانتی ارائه شود، با یک قاشق بلند، بالایش هم یکی از این چتر های نونی بگذارند. خوردنش هم بیست دقیقه طول بکشد، آرام آرام قاشق ها را بمکی و توی یک سالن نیم تاریک باشد حتما، با موسیقی ملایمی که آنقدر آرام است که انگار نیست، ولی بودنش آرامش است، روی میز رو به رویت یکی از بهترین دوست ها باشد، نشسته باشید و لبخند های شیرین بزنید

یک فیلم خوب می تواند سیاه – سفید باشد با یک تصویر خاص که رنگی است، مثلا خون که قرمز است و تمام صحنه ترکیبی از سیاه ها و سفید ها. می تواند تاثیر گذار باشد. می تواند پر از سکس، خشونت و قتل باشد. نه قتل یک نفر، ده ها نفر. می تواند نفس ت را حبس کند، می تواند مخرب باشد، می تواند . . . حوصله می خواهد توضیح دادن، می توان سین سیتی باشد، یا ماتریکس، یا آسمان وانیلی، می تواند برای ماه ها در ذهنت بماند، خسته ات کند، آشفته ات کند، می تواند زندگی ات را بهم بریزد

یک بستنی خوب می تواند ژله های قرمز و زرد باشد که روی آن قطعات بستنی را گذارده اند، پر از خامه و خیلی خوشمزه، خوشمزه تر و زیاد تر از آن که بتوانی همه اش را یک جا تمام کنی، نیم ساعت می گذرد و کلی حرف زده اید از ترجمه و از زندگی و دنیا و اینکه چقدر نیاوران جای قشنگی است و وقتی بلند می شوید – یک ساعتی گذشته است – و راه می افتید اولین حرفی که می زنی این است که این هوای خوب . . . درونت رنگی است. آسمان مه دارد. نزدیک چند نفری فوتبال بازی می کنند

یک فیلم خوب می تواند غریزه ات را بیدار کند. می تواند پر باشد از خیانت ها و لبخند ها و عریان شدن ها و دست کشیدن ها و خندیدن ها و تصویر های پشت سر هم آمیزش. یک فیلم خوب می تواند برای دو ساعتی فکرت را از هر چیزی دور کند. وقتی نگاه می کنی با بغل دستی شوخی های کوتاه خنده دار داشته باشی، توضیح های روی تصاویر برای تو که بار نمی دانی چندم است این فیلم را می بینی، می تواند ترکیبی باشد از طعم آلو ترش های روی میز و خستگی یک بعد از ظهر که نمی خواهید بخوابید

یک بستنی خوب می تواند همانی باشد که توی لیست نوشته اند، بستنی با موز، که خنده تان بگیرد، فکر کرده بودید بستنی موزی است، ولی واقعا ژله است و چهار گلوله ی بستنی و قطعات خرد شده موز روی آن: بستنی با موز، رئالیسم، در یک کنج یک سالن با طرحی از چوب، چوب روی دیوار، چوب روی زمین، چوب روی میز، نیم تاریک، عینک ها را بردارید و به میز کناری که پر از دختر های خوشگل است بی تفاوت باشید و بلند بلند در مورد کتاب، فیلم، سینما، تهران، مشهد، سکس و هزار چیز دیگر توی حرف هم بپرید و یک ساعت و خورده ای نشسته باشید و بستنی مدت ها است تمام شده، حرف ها نمی توانند تمام شوند

یک فیلم خوب می تواند توی سینما باشد. اصلا مهم نیست چی است. آدم های اطرافت مهم هستند. دست هایی که کنارت در دست هم گلوله شده اند و لبخند ها و خنده ها مهم است. شاید یک آب نبات چوبی گنده ی خنده دار که دو نفری با هم می خورید و صدای خنده تان فحش زیر لب تمام آدم های دور و بر می آورد، ولی مگر کسی اهمیت می دهد؟ همه یک روز هایی بیست ساله بوده اند، وقتی می آید خانه شب است و خسته اید و می خواهید بخوابید کلی تصویر ناز برای مرور کردن قبل از خواب هست

یک بستنی خوب درون حجمی از شیر موز مخفی است. روی سطح شیر موز کنجد ریخته اند و در لیوان های بزرگ – واقعا بزرگ - ِ دسته دار ارائه می شود، پر از قطعات موز و خیلی چیز های دیگر، شیر موز ها را که بمکی نوبت به بستنی ها می رسد که دیوانه می کند، خوشمزه، پر از خاطره، پر از خاطره، از جلوی میز ها رد می شوم، خیلی از روز ها، کافه توی مسیر دانشگاه بود، توی مسیر هر روزه ی زندگی، میز هایش دیگر هیچ وقت با همان لبخند ها پر نشد، هیچ وقت، نه، سینما هم هیچ وقت مثل قبل نبود، تازه ما که هیچ وقت هر چهار تایی مان نتوانستیم با هم سینما باشیم، هیچ وقت، حالا . . . حالا خواب آلو یک جایی با آقای میم شماره ی یک قرار می گذارم و توی تاکسی منگ توی صندلی عقب نشسته ام و موی آقای میم شماره ی سه را که روی سرش باد می خورد جدا می کنم – مو کنده شده بود – و به باد می سپارم. کافه با نقش های چوب منتظر است، همیشه منتظر است و یک قدم زدن در خیابان هایی که تاریکی و سکوت شان هیچ وقت تمام نمی شود، حتی با صدای تق تق قدم زدن سه تا میم
. . .

سودارو
2006-07-21
چهار و چهل و هشت دقیقه ی صبح

July 19, 2006

برای بهار نارنج. می بخشید که دیر شد. حافظه ندارم. امروز یک دفعه یادم آمد که ننوشتم برایت. برای کسانی هم که نمی دانند، خوب من چند ماه پیش دو سه متن آشفته در مورد یک شوالیه نوشتن که در مسیر مبارزات جادویی گرفتار است و نامه هایی برای بانویش می نویسد، خوب، این هم یک متن دیگر از زبان شوالیه ی ما

* * * *

بانوی من، آه بانوی من، نمی دانستید وقتی که از میان پله های سنگی ِ خاکستری قدم های آرام تان به سوی درب ورودی قلعه روان بود در قلب من چه می گذشت. احساسی که وقتی پرنس ِ ژرمن ها بر دستان تان بوسه زد در وجود من فوران زد، احساس پرنده ای بود که در دور دست به پرواز معشوق خویش خیره است، احساس قدم زدن در میان باران شکوفه های درخت های بهاری، در سالی که نهنگ ها به ساحل نزدیک شده بودند و پدر بزرگ وار تان دستور داد که وسایل شکار را فراهم کنیم، آه بانوی من، نمی دانید گریستن در تنهایی و دوری از شما چه می تواند باشد، در سوز دوست داشتن وجود گرامی عزیز ترین موجودی که تا کنون در میان زمان های زمین در میان لحظه های زندگی قدم زده است

بانوی من. تمام شب ها به میان ستارگان می نگرم. در میان ماه. میان ابر های کوچک سفید که از میان درختان بلند و تاریک و پر از اشباح شیطانی می گذرند، می نگرم و به صورت شما، به لبخند های تان، به نرمی دستان تان وقتی خم شده بودم و بوسه بر زیباترین حقیقت جهان می زدم، آه، بانوی من، نمی دانید این تنهایی و دوری چقدر رنج آور است، حتی برای شوالیه ای که ملقب به شجاع ترین ِ شجاعان باشد، آه بانوی من، زمان می گذرد و من نمی دانم هنوز به یاد یار وفادار خویش می افتید یا نه، سال ها گذشته است، سال ها از آخرین دیدار، سرانجام وقتی شاهزاده ی بزرگ وار را از چنگال ساحره ی سفید پوش نجات دادیم، محبوس در طلسم ِ تاریک جادوگر سرزمین غرب افتادیم، که ما را در شبی همیشگی حبس ساخته است، می دانیم و امیدواریم که طلسم شکسته شود و به سوی وجود بزرگ وار شما پرواز کنان بیاییم، لبخند زنان و تمام خستگی سفر را وقتی جلوی پای تان زانو می زنیم رها کنیم

آه، بانوی ِ من
بانوی بزرگ وار ِ ما

دعا کنید، برای این وجود آشفته دعا کنید. برای شکستن این طلسم سیاه دعا کنید. این شب کابوسی است که می گذرد. می دانیم، می دانیم و سعی می کنیم، تمام روز ها قدم زنان به دنبال راه خروجی می گردیم، به دنبال راهی و در میان لباسم دستمال دست دوزی شده ی شما عطر وجود تان را برایم همراه دارد، که هیچ گاه، هیچ گاه فراموش نکنم که شما، آه شما چه فرشته ای برایم بودید

آه بانوی ِ من
بانوی ِ من
. . .


سودارو
2006-07-19
هشت و دوازده دقیقه ی شب

July 18, 2006

تصویر جنگ در میان نگاه های ساکت بالا و پایین می پرد. جنگ میان ویراژ جنگنده ها توی آسمان می درخشد. بیروت شهر زیبایی است. مثل بهشت. هیچ وقت از ایران خارج نشده ام. مامان که سه سال پیش رفته بود چقدر تعریف می کرد. فیلم های بیروت را که می دیدم . . . الان شب است. بیروت هم شب است. مجسمه ی مریم مقدس بر فراز شهر دست هایش را به نشانه ی مهر باز کرده و بخشش خداوندگار را نوید می دهد. مجسمه ی مریم مقدس خیره است به شهری که . . . الان هم گوشه ای از شهر دارد در آتش می سوزد؟ از جنگ متنفرم. از تصویر های جنگ متنفرم
. . .
نمی دانم خواهر زاده هایم می دانند جنگ در لبنان را، که همان شهری که در آن توی رستوران امریکایی کنتاکی خورده بودند و با تله کابین به فراز شهر رفته بودند و دریایی که زیبایی آن برای همیشه در رویا ها می ماند، من؟
شب که می شود روی تاب توی حیاط تاریک می شینم و با آهنگ های هدفون توی گوش به چراغ های همسایه ها نگاه می کنم و
روز که باشد کتاب می خوانم. از همینگوی یک کتاب دستم گرفته ام، انگلیسی. خدای چیز های کوچک را هم بالاخره شروع کرده ام به خواندن، فارسی. و نمایشنامه هم بعد از مدت ها دستم گرفته ام، انگلیسی. و
. . .
به خودم هی می گویم که تعطیلات است. که این چند روز را تا آخر تیر ماه هیچ کار خاصی نکن. هیچ برنامه ی خاصی نداشته باش. همین جوری بگذار بگذرد. بگذار ذهنت استراحت داشته باشد. بگذار
. . .
می خواهم. دلم می خواهد آرام باشم. امروز صبح یک دفعه گریه ام گرفت. داشتم توی ذهنم مشابه سازی می کردم که اگر الان توی همین آسمان بالای سرم جنگنده پرواز می کرد و این خیال که این بار کجا را می زند و گریه ام گرفت و زود چشم هایم را پاک کردم که مامان می آمد توی حیاط، نبیند گریه ام گرفته، که
. . .
شاید برگردم سر ترجمه ام از این سکون مسخره در بیایم. شاید بشینم سری فیلم های مانده را ببینم حالم بهتر شود. شاید بروم سراغ حجم آهنگ های جدید که دارم حالم بهتر شود. شاید
. . .
نمی توانم بنویسم. این را بخوانید. همین
http://www.khabgard.com/?id=1152913743

سودارو
2006-07-18
یازده و سی و شش دقیقه ی شب

July 13, 2006

اواخر دوران صفوی بوده است. ازبک ها حمله کرده بودند به خراسان. تا قسمت های جنوبی خراسان پیش آمدند. فکر کنم زمان شاه اسماعیل بوده است. به قائن می رسند. یک مرد را اسیر می گیرند. میر ناصر. چند سالی می گذرد. در مرز ایران و شمال مردی به سفر آمده بوده، برده را می بیند که به کار خرید و فروش برای اربابش مشغول است. موقع خرید با هم حرف می زنند و مرد به برده توصیه می کند خود را بخرد. برده می گوید من پولی ندارم. می گوید که این ازبک ها شعور ندارند. به اربابت بگو چقدر می گیرد تو را آزاد می کند، بعد از کار خرید و فروشش کش برو و خودت را بخر. برده این کار را می کند. چند وقتی می گذرد و خود را آزاد می کند. با الاغی که ظاهرا ارباب به او داده بوده و مقداری وسایل راهی ایران می شود

وارد خراسان می شود. در راه مردی را مسافر می بیند سوار بر اسب. هم مسیر بوده اند. هم راه می شوند. در راه مرد پیشنهاد می کند که مسابقه بدهند، هر که برد وسایل فرد دیگر مال او می شود – طمع به الاغ میر ناصر کرده بوده؟ میر قبول می کند. مسابقه می دهند. الاغ میر ناصر می برد. سوار بر اسب و همراه با الاغی به قائن باز می گردد. همراه ش یک ظرف مسی منقش کاری شده هم بوده است، ظرفی که توی آن غذا می خورده است

سال ها می گذرند، بیش از دویست و پنجاه سال. امروز ظهر به داستان میر ناصر گوش کردم. داستان جد ِ پدر بزرگ ِ پدرم. بابا دیس مسی که حالا نقش هایش تقریبا محو شده اند را توی دست هایم می گذارد، ظرف را در دستانم می گیرم و فکر می کنم سنگین است، به خاطر گذر سال ها چقدر سنگین شده است، چقدر اخمو است، چقدر سرد
. . .

تمام ظهر که برگشته ام خانه همین جور اخم می کنم. یک کم توجه دارم به اخبار. صبح سبیل طلا نوشته بود از حمله به لبنان و رفتم بعد از مدت ها بی بی سی را چک کردم که چی نوشته و در کنار اخبار شروع دوباره ی جنگ در لبنان، تیتر اصلی را دیدم: که کشور های پنج بعلاوه ی یک، یعنی بزرگ ترین قدرت های جهان، به ایران مهلت کوتاهی داده اند تا بسته ی اروپا را قبول کند، مگر نه شورای امنیت تشکیل جلسه می دهد و بعد از دادن مهلت کوتاهی به ایران از فصل هفتم استفاده خواهند کرد که دامنه اش می تواند از تحریم اقتصادی تا جنگ باشد. هر چند که ظاهرا فعلا توافق به تحریم اقتصادی است. اخبار ایران را نگاه کردم. همه چیز گران شده است. از سیم کارت تلفن همراه تا طلا تا تمام ارز ها. عصر اخبار می گوید که به خاطر جنایات اسرائیل قیمت نفت شده است هفتاد و شش دلار، بی سابقه در تاریخ. لبخند می زنم که جنگ اسرائیل و لبنان یا خطر حمله ی اتمی به ایران؟ یا هر دو

می نویسم. ظرف مسی خاندان در کنار دستم. کپی قرآن چهارصد ساله ی چاپ هند آن سمت کیبورد. فکرم بهم ریخته است. همه اش فکر می کنم وقتی که اینقدر راحت است که در کنار هم همراه به صلح زندگی کرد چرا این اتفاق نمی افتد؟ هزاران سال یهود را سرکوب کردند، چهارصد سال مسیحیان را جلوی شیر افکندند تا روم باستان مسیحی شد، قرن ها جنگ بوده است بین شیعه و سنی و ازبک و فارس و نمی دانم کدام الاغ با کدام خر. به خاطر چرندیات فلان بیشعور و افکار فلان خنگ. تمام هم نمی شود. قرن ها می گذرد و هنوز جایی در زمین نیست که طعم کینه نداشته باشد. طعم خون. دست ها آماده به نبرد نباشند. این پوچی ها همان انسانی است که جانشین خدا در زمین شده است؟

حالم بهم می خورد از این انسان

خیلی خسته ام. روحم آزرده است. این اخبار فقط کمک می کند بیشتر بهم بریزم. اخبار را مرتب چک می کنم. بعد از مدت ها . . . هم تلویزیون نگاه می کنم. هم اینترنت و بی بی سی. فردا بیشتر به دنبال خبر خواهم گشت. فردا
. . .
فقط نمی خواهم جنگ بشود
اصلا نمی خواهم جنگ بشود

برای صلح دعا می کنم

سودارو
2006-07-14
هفت و سی دقیقه ی عصر
. . .
. . .
. . .
امینم خود تصویر یک سقوط است
در ارتفاع نابخشوده ی زندگی
:در میان فریاد های مرگ آلود کسی که داد می زند
Standing on My Own
و کویین در دست هایم خشک می شود
پر پر سکوت هایش پرواز می کنند بر فراز سرم
جایی که دور دست تصویر محو یک آرزو است، در دستانی کسی به اسم پتر پن
تمام وجود زندگی لبخند های دختری است که می گوید: نه، دوربین را خاموش کن
و سقوط در یک فیلم سوپر سرد
:و نیم ساعت برای همه چیز: همه کار: همه کس
:امینم خود تصویر فریاد می شود
می خروشد
:و در نگاه های شب گم می شود
Lose
Yourself
و در میان سایت های دادایسم و تصویر های ویروس های وحشی
و جمجمه های چند آدم خوار: زندگی زیباست
و در نگاه شب همه چیز
همه جا: همه کس: فیلم سوپر نیم ساعت است، یا چهل و پنج دقیقه
دختر هنوز می گوید نه
می گوید نه، دست تکان می دهد که دور شو، و تصویر می گوید تمام شد
تصویر صورت دختر است که بر می گردد: به این سمت: که به آن سمت: که همه کار: همه کس:زندگی زیباست
تصویر پسر سرد می شود. نگاه دوربین بی حالت: یک دو سه حرکت
و لباس ها پخش شده روی زمین: نگاه ها خم شده روی تصویر: مردمک های گشاد شده
و دست کشیدن روی پوست هایی که هی سقوط
:خود ِ سقوط: خود ِ امینم
Fuck
و کویین میان دست هایم جا می شود
و پینک فلوید هی سیگار می کشد: ماری جوانا: و امینم خم شده روی تصویر
دنبال خودش می گردد: فریاد می کشد: امینم خود سکوت می شود
و مردی با چشم های آبی سکوت ِ کلاس را جارو می کند: پسری روی نیمکت خم می شود: روی دفترش
:نقش تاریکی می کشد: و در جواب یک سوال مکث: می گوید
Lose Yourself.
تصویر می چرخد: مانیتور خاموش می شود: و یک بوسه ی خداحافظی
شانه ی سردی که چسبیده به شیشه عبور خیابان ها را رد می شود
.و نگاهش گم می شود: و ریتم آهنگ مردی در خیابان: فریاد، شب، سکوت
و برهنه شدن: در آینه گم شدن: میان آغوش هیچ کسی که ایستاده در آنسوی تصویر ها لبخند می زند
در میان تصویر ها می میرد: در میان تصویر ها زایمان می کند: فریاد
می
کشد
و در میان دست هایش خون: در میان دست هایش چهار سی دی سوپر برای تمام شب: در میان دست
هایش کویین خرد می شود: تکه های پینک فلوید به دیوار می پاشد: تصویر خنده ی پسری رو به روی
مانیتور سرد می شود: تصویر های منسن دود می شود: که هی داد می زند
که هی داد می زند و هیچ چیز: سه در باز: سه در گشوده: سه راه مسخره: امینم خود
:تصویر می شود: امینم خود محو می شود: در تمام شهر محو می شود: و یک نفر داشت داد می زد
داستان خرس های پاندا به روایت ِ . . . داستان سکوت های پاندا: یک سکوت به اندازه ی خرس های پاندا: یک زندگی به اندازه خرس های پاندا: عمو والت لبخند می زند: عمو والت کلاهش را کج می کند: راه می رود و پشت سرش تصویر محوی می گوید: آه ای ناخدا، ای ناخدای من
. . .
و در آغاز خدا بهشت و زمین را آفرید
و خدا گفت: نور باشد. و نور آفریده شد. و خدا نور را از تاریکی جدا کرد.

سودارو
2006-07-13
هفت و پنجاه و شش دقیقه ی شب

تصویر های آشفته ای در سرم بود، با تمام شدن فیلم هشت مایل، با بازی امینم، همه چیز توی این چند خط بیرون ریخته شد، همین، یک کم تب دارم

July 11, 2006

مرتب کردن کتاب ها. نگاه کردن به جزوه ها. دور ریختن سه کیسه مملو از کاغذ ها و کیف های قدیمی و وسایل مزاحم. عوض کردن جای تمام کتاب ها و . . . گوش کردن به موسیقی های جدید که روی هارد پر شده اند، نگاه نکردن به هیچ فیلمی، خواندن نامنظم کتاب های مختلف، ترجمه کردن، ام پی تری پلیر در دست هی راه رفتن و خسته به اطراف نگاه کردن، توی تاریکی توی حیاط روی تاب نشستن و به صدای آرام یک خواننده ی انگلیسی زبان گوش دادن و به چراغ های آپارتمان های اطراف خیره شدن و هی تاب های آرام خوردن و چشم ها
. . .
نه، نوشتم برای وبلاگ، ولی نمی خواستم منتشر شود، به دخترک نوشتم که مگر به کسی هم ربطی دارد؟
بد اخلاق بودم. و بی رحم. با خواهر زاده دومی چنان توپیدم که چرا به کاغذ های مزخرم دست زده، به امیر حسین دست ندادم که دست هایم گرد و خاکی بود، متعجب برگشت به سمت مامانش و به دستش نگاه کرد و گفت: شسته اس. و بعد رفت دوباره دست هایش را بشورد. بد اخلاق بودم، بی حوصله، کتابی را باز کردم و همین جور کلمات را جویدم و جویدم و
. . .
و ایتالیا برد. فقط گل زیدان را نگاه کردم. جوجه اردک زشت مثل گاو گل می زند. وقتی صبح شنیدم ایتالیا برده خوشحال شدم، کلا در جام جهانی حدود سه دقیقه فوتبال نگاه کردم، آن هم همه اش در حال عبور ( چرا همیشه در حال عبور من گل می زدند؟ ) و ایتالیا برد. فکر کردم لابد الان خوشحال می شوی. یعنی اگر هنوز برای فوتبال علاقه ای درونت مانده باشد . . . آخرین بار که دیدمت فقط برای سیگار هایت احترام قائل بودی. آخرین بار که چت کردیم چنان عصبانی ام کردی که هنوز هم حاضر نیستم سراغت بیایم، که . . . سرم داد زدی که چرا ایتالیا حذف شده، که این داوری های احمقانه، که مگر کره جنوبی تیم است که برسد به یک چهارم نهایی، که
. . .
من همه اش فکر می کردم خوب من یک کلمه پراندم. به من چه. به من که فوتبال نگاه نمی کنم. که آخرین بار که یک مسابقه را تماشا کردم مقدمات بازی های جام جهانی فرانسه بود. که فوتبال هم مثل تمام برنامه های تلویزیون حوصله ام را سر می برد. عصبی ام می کند. که بی معنی است. که
. . .
که پرتم کردی توی خیابان. هلم دادی. فقط برای پیغام دخترک که برایت آورده بودم. من اصلا چه می دانم منچستر یونایتد چی هست، یک بار سر شام به یک نفر گفتم اطلاعاتم درباره ی فوتبال برابر اطلاعاتم در مورد سنگ های سطح مریخ است. طفلک گیج شد. گفت یعنی خیلی اطلاعات داری؟ گفتم نه، در کل سه چهار تا عکس از سنگ های سطح مریخ دیدم. گفت ها
گفتم مگر فرقی هم می کند؟
فرقی نمی کند. به برگه ها نگاه می کنم. صفحه ی صد را هم رد کردم. با مقدمه ها می شود حدود صد و بیست صفحه که ترجمه شده.هما می گوید این کتاب جواز نمی گیرد، من محل نمی دهم، به من چه؟
شب می شود. و دوباره روز. و هوا گرم. خیلی گرم
. . .

سودارو
2006-07-11
دوازده و پنجاه و پنج دقیقه ی شب

July 08, 2006

خانه ( نرسیدم خداحافظی کنم، مهم است؟ ) و شب تاریک و یک دی وی دی دیگر روی هارد و اسم ها که ردیف می شود ( آقای دکتری که نمی دانم اسمش چی بود از من پرسید شما مطالعات مذهبی می خوانید؟ لبخند زدم که نه، ادبیات انگلیسی می خوانم، گفت فوق لیسانس؟ گفتم نه، لیسانس، سر تکان داد) و صدای لذت بخش بک استریت بویز در گوش هایم ( مگر زیباترین از آوای این گروه صدایی هم هست؟ مسحورم می کند خواندنشان، دیوانه می شوم، چشم هایم را می بندم و گوش می کنم و هی می زنم تکرار کن، کاست دو هزار و پنج شان دستم آمده، خدایا زیبا ست ) و فردا، فردا روزی که سرانجام بعد از چهار سال می گویی خداحافظ و دوران لیسانس می میرد، فوت، تمام، همین. چشم هایت را می بندی و در خانه خواهی بود و دوباره شب می شود و تو داری هی کتاب می خوانی باز و نیمه شب که بشود چشم هایت را می بندی و موسیقی یک گروه جدید و شب که بشود دوباره نشسته ای همین جا و داری می نویسی و
. . .
نگاهم می چرخد و تمام فامیل آشنا و ناآشنا ( فکر می کنم آقای دکتر اشتباه هم می کند؟ آخر داشت در هم با همه روبوسی می کرد، گفتم الان است جیغ یکی در بیاید، آقای دکتر عینکش را برداشته بود، ولی اشتباه نکرد، بور شدم) و چشم می گردام و سر تکان می دهم به یک آشنا و یک سال گذشته است و دوباره خاندان معظم، جماعت آقایان و خانوم های دکتر و مهندس جمع شده اند در صحن جمهوری
. . .
آری، یک سال
یک سال
به همین سادگی یک سال گذشته است. سال پیش همین روز ها بود که عمو چهار پرواز عوض کرد تا در صحن به مراسم تدفین مامان بزرگ برسد. امروز خانوم دکتر سر تکان داد و همسرش را معرفی کرد ( پدر خانوم دکتر، آقای دکتر لبخند می زند) و دست دادم و آقای دکتر فهمید من هم وجود دارم و خانوم دکتر چیزی دم گوش آقای دکتر گفت ( لابد این همان وبلاگ داره است ) و من فکرم به خانه بود و در خانه بالاخره به آرزویم رسیدم، همیشه دنبال چیز هایی بودم که هیچ کسی حواسش به آن ها نیست، مهر های خانوادگی را پدرم صبح آورد برایم ( و چند سکه، یکی شان ظاهرا مال زمان امام رضا – ع – است که حالا به دست ِ من رسیده ) و امشب توانستم قسمتی از یادداشت های پدربزرگم را تصاحب کنم ( همان طور که دفترچه های یادداشت پدربزرگ مادری و مهر های خانواده ی مادری دست ِ من است ) و خوب است، چقدر خوب است ( یک قرآن به زبان فرانسه هم هدیه گرفتم، دادم به آقای دکتر که بخوانند و آقای دکتر قول چند کتاب داد که بروم از ایشان بگیرم، یک قرآن مال چهارصد سال پیش، یکی دیگر از کتاب های گور ویدال ِ نازنین ) و حالا شب
. . .
صبح خنده ات گرفت ( با آن صدای خواب آلود ) وقتی خیلی رسمی خودم را معرفی کردم ( که یعنی توی خانه هستم و بقیه هستند و سوتی نده لطفا ) و کلی جدی حرف های جدی ملالت بار زدیم و باز هم نشد، متلک بار هم کردیم، گوشی را گذاشتم، داشتم کتابخانه را مرتب می کردم، همه چیز را بهم ریختم و جای بیشتر کتاب ها را عوض کردم، کتابهای انگلیسی را ( نه همه شان را ) کنار هم گذاشتم، یک طبقه از قفسه ی سفید را پر کرد، رنگارنگ و توپ و اغوا کننده، توی دیدم، که هی وسوسه بشوم بیشتر بخوانم ( عید که کتابخانه را مرتب کردم، بیش از نود جلد کتاب لیست کردم که هنوز نخوانده ام، کلی از خجالت سرخ شدم، نمی دانم الان چند جلد است، جرات ندارم بشمارم، همین جوری هی می خوانم و هی کتاب هدیه می گیرم و هی کتاب می خرم و هی کتاب ها زیاد می شود، یک کتاب از قفسه ی کتاب های مادربزرگ برداشتم، به عمو گفتم این را هم برداشتم، نگاهش کرد، گفت کتاب شیطان؟ نمی دانستم اسمش این است، چند خطی خواندم جالب بود، خط قشنگی هم داشت، تمام کتاب های خطی را قبلا داده بودند به کتابخانه ی آستان قدس، یک کلیله و دمنه و یک خاطرات کسروی و یک مناجات نامه خواجه عبدالله اش به من رسید، چاپی البته، هیچ کدام را نخوانده ام هنوز، کتاب شیطان در ماشین عمو جا ماند، خیلی خرم، نه؟ یک کم دعوام کن خوب عوضی که اینقدر وقت نریزم دور هی ) و ظهر نشده منگ می افتم توی تخت و زندگی پی را دستم می گیرم ( هما می گوید رمان گیتا هفته ی دیگر در می آید، کلی شنگول می شوم ) و چند خط ِ دیگر از این کتاب واقعا عجیب، خیره کننده، روانی کننده
. . .
فردا . . . چشم هایم را می بندم و باز می کنم و نوزده دقیقه ی دیگر فردا است، ده و نیم صبح آخرین امتحان و بعد لبخند ها و اشک ها و دست تکان دادن ها و صداهایی که می گویند خداحافظ، چهره هایی که بیشتر شان برای همیشه دیگر نخواهند بود، که این چهار سال هم گذشت، که . . . فردا، کی فردا را دیده؟
گوش هایم می گویند هنوز امتداد صدای زنگ ها را می شنوند، می گویند روزگار هنوز هم هست، کسی چه می داند؟ شاید تمام برنامه هایی که ریختی عوض شود، شاید راه دیگری برایت در نظر گرفته شده باشد، آماده ای؟
نگاه می کنم به پنجره
در بیرون شب امتداد نیمه شبی تاریک و سکوت و صدای نسیم و خش خش درخت ها، بیرون تاریکی است، محوی است، سکون است
نگاه می کنم
زمزمه می کنم، که آماده ام، آری، آماده ام

مگر آدم چند بار زندگی می کند که وسوسه نشود خودش را به دست باد نسپارد؟

سودارو
2006-07-07
یازده و چهل و سه دقیقه ی شب

باشه بهار نارنج، می نویسم برایت، فقط اگر خواستی مشهد بیایی یادت باشد با من مچ کنی ها، یادت نرود، امیدوارم نگویی که آمده ای و رفته ای – خوب وقتی نمی شود توی وبلاگ ت کامنت گذاشت، اینجا می نویسم
. . .

July 06, 2006

برادرم گفت یعنی باید از خط عابر رد بشیم؟ سر تکان دادم. وجود مبادی آداب نمی گذارد از جای دیگری رد شوم. حداقل نه در جایی به نام خیابان راهنمایی. از خیابان رد می شویم. در ذهنم هزار چیز مختلف
. . .
میوه فروش سر بر می گرداند و خیره می شود به من. حواسم نبود. داشتم انگلیسی با برادرم حرف می زدم. کپ
کرده بود طفلک
. . .
چرا با دو زبان که مثل فرفره می توانم استفاده کنم هنوز اینقدر سخت است که یک کلمه بشود حرف زد
که هنوز سخت است خیلی چیز ها را به کلام تبدیل کرد
که چرا این دو زبان اینقدر کلمه کم دارند؟
که
. . .
می گویم شاخ ندارم ولی. می گوید تو عکست هم معلوم نیست. مدت ها بود از این چت های – از – وبلاگ – آمده نداشتم. حرف می زنیم و فکر می کنم چقدر خوب است یک بعد از ظهر ساعت چهار و نیم یک نفر هست که حرف بزنی، که
. . .
به صدای کوبش طبل گوش فرا می دهم. در یک آهنگ هشت دقیقه ای تکنو. ساعت نه شب گذشته. درس نخوانده ام هنوز. صبح یک کم ورق زدم و تازه کشف کردم کتاب فقط صد صفحه است. برای صد صفحه حوصله نداشتم وقت بگذارم. نشستم کتاب حسین پناهی را تمام کردم و ترجمه هم کردم یک کم و یک ربع وقت گذاشتم روی صفحه ای اول روزنامه که لابد تا امشب تمام می شود. خوب لازم است حتما جدول بندی شده باشد؟ خوب جدول بندی نمی کنم. همین جوری می گذارم. یک عکس گنده گذاشته ام از نیکول کیدمن و شوهر جدیدش، اولین عکس رسمی ِ ازدواج شان. دارند می رقصند و به زمین نگاه می کنند. یک عکس خوب دیگر هم بود که نیکول را در راه کلیسا توی ماشین نشان می داد. ولی خوب، شوهرش را هم می خواستم. هنوز تیتر اصلی را انتخاب نکرده ام. حوصله می خواهد این کار ها
حوصله ندارم
دختره جلف نمی نویسد. متلک بار کامنت ش می کنم
دختره تهرانی بالاخره به حرف من رسید. چقدر خوبه حداقل هنوز تو فکرش هست بهم میل بزنه. یعنی هنوز درجه ی دیداری وجودم توی خونش هست، هووم، هر وقت بوی من یادش بره دیگه براش می میرم. موجود جالبیه. نه؟
. . .
چرا وقتی از صدای بنیامین خوشم نمی یاد نصف صفحه ی روزنامه ی کار کلاسی را گذاشته ام برای او؟
. . .

* * * *

روزنامه تمام شد. یک ساعت در کل. یعنی برای همین این قدر جوش می زدن بچه ها؟ که دو روز طول می کشه، که این، که آن
. . .

سودارو
قبل از ده شب
2006-07-05

July 05, 2006

چرا . . . کنترل خودم را از دست دادم
تا سوال چهارم خوب بود، بعد، یعنی همیشه می نشستم سر جلسه ها و می نوشتم و بلند می شدم و می گفتم به درک و تمام می شد. امروز وقتی توی برگه نوشتم من، یعنی وقتی نوشتم نظر ِ من، همه چیز خراب شد
خیلی بد همه چیز خراب شد
دیگر نمی توانستم
می لرزیدم
ناآرام
نوشته هایی که ربطی به سوال ها نداشتند. نوشته هایی که
. . .
برگ سوم را که از استاد گرفتم زیبای خفته برگشت گفت بسه دیگه. من نگاهم را پایین انداختم ( یک ربع گفته بودم بهش که حالم خوب نیست، حالم اصلا خوب نیست) و نوشتم. دو صفحه و نیم برای ده سوال امتحان. دو صفحه ی و نیم برای نمره اضافه. برگه ها را دادم بدون آن که یک خط شان را یک بار نگاه کنم – می دانم، پر از غلط های املایی و گرامری است
بیرون هوا خوب بود
بیرون روی چمن های دانشگاه نشستیم. من خسته بودم. من فکر می کردم چرا همه چیز امروز اینقدر بهم ریخته است، حتی با هما هم صحبت کرده بودم ( کلی خندیدیم)، ولی
. . .
ولی یک چیزی، یک جایی بهم ریخته بود. یک جایی خیلی دور
خیلی دور، خیلی
. . .
همین جوری آمده ام خانه و هی می زنم رقص دختر مو مشکی را نگاه می کنم، با آن صدای آشنایش، با آن صدای
هی می زنم نگاه می کنم
هی چیز هایی درونم زنده می شوند. چیزهای می میرند. نوشته ها را می خوانم. چند خط دیگر می نویسم. فکر می کنم دوباره رمان را دستم بگیرم
. . .
یک کتاب هدیه گرفتم امروز. با چشم های خسته می خوانم. شعر هایی که ورونیکا داده را می بعلم. هر کتاب را یک جا می خوانم. شعر ها قشنگ اند
. . .
نمی دانم می داند این روز ها چقدر مهربان شده؟ دلتنگ ش می شوم، بد جور دلتنگ ش می شوم، سرم داد هم می زند، که چرا بدون اجازه اش به آن دختر جوانه تلفن زده ام، که
. . .
باید بخوابم. خسته ام. تازه سر شب است. تازه
. . .

سودارو
هشت و نیم شب
2006-07-04
یعنی امروز روز استقلال امریکا بود؟ چه خنده دار. تو امریکا امروز کلی آتیش بازی می کنند. کلی خوب اند برای خود شان
. . .

July 04, 2006

Steps taken forward but sleep walking back again
. . .
چشم ها را باز می کنم، لبخندی بر لب، تصویر صورتت، واضح بود، خیلی واضح بود، دست دراز کردم و آرام گونه ات را لمس می کنم، لبخند زدی، چیزی گفتی که وقتی بیدار شدم از یادم رفته بود، چشم ها می گفت شب شده است، یک امتحان دیگر تمام شده بود
چند بار از خواب پریدم؟
چشم ها را باز کردم و چیزی وحشت زده درونم می گفت نه، توی خواب صدایی به من می گفت که تو یکی از قدیمی ترین عهد های باستان را شکسته ای، وحشت زده سر بلند کردم، غروب بود، صدای اذان در اتاق پیچیده
. . .
چشم ها را بستم و سعی کردم بخوابم. یک روز آرام دیگر گذشته بود. یک روز با صدا هایی که درونم
. . .
انگشتم روی سطح آب می لغزد. نگاه ت خیره مانده به حرکت آرام ماهی سفید – قرمز میان جلبک های سبز. لبخند می زنم
I do not care about them
می گویی آره، بعد عصبانی می شوی. سرم داد می زنی. سرم را می آورم بالا و نور خورشید
. . .
ماشین گاز می دهد. سرعت شده صد و سی تا. توی اتوبان . . . نگاهم به بیرون. سر تکه داده شده به صندلی، نمی خواهم کسی بداند چشم هایم پر از اشک است، بیرون آفتاب تند، ضبط عوضی داد می زند توی گوش هایم
It’s all about us, all about us, all about us
. . .
چشم هایم شور شده است. اگر بودی همین را می گفتی. می گفتی چقدر تازگی ها خنگ شده ام. خنگ تر از تمام روز های گذشته. آنقدر خنگ شده ام که از یک درس تخصصی بیست گرفته ام. فکر کن؟ کتاب را کنار می گذارم و سه روز باید خر باشم چون امتحان بعدی و امتحان بعدی وقت گیر است. هنوز دو تا مقاله را نخوانده ام. آن یکی که خلاص، نه کتابش را خوانده ام و نه صفحه ی روزنامه را آماده کرده ام، لابد روز چهارشنبه باید تا شب به خودم فحش بدهم که همه اش کار ها را می اندازم آخرین روز، آخرین لحظه، آخرین زمان ِ مانده
. . .
می دونی، پینک فلوید یک آهنگی داره که با نوای زنگ های کلیسا شروع می شه، یک آهنگ که من رو دیوونه می کنه، یک آهنگ عوضی که اسم ش تمام وجودم را آزار می دهد، که هر لحظه اش
High Hopes
فکر کن، لعنتی فکر کن این اسمه روی آهنگ می گذاری؟

Beyond the horizon of the place we lived and we were young
. .
To a life consumed by the slowly games
. . .
Steps taken forward but sleep walking back again
. . .

سرم را بلند می کنم. صبح است. صفحه ی جی میل رو به رویم. خطوط را می خوانم. آرام می خوانم. صدای ناقوس ها در گوش هایم طنین انداز می شوند، صدای ناقوس هایی که انگار تا ابدیت تمامی ندارند، ناقوس هایی که فقط، فقط، فقط برای من می نوازند، که ناقوس ها برای من به صدا در می آیند، که
. . .

سودارو
2006-07-03
ده و بیست و شش دقیقه ی شب

July 02, 2006

کامپیوتر مشکل داشت. بیست ساعت از اینترنت دور بودم
.
.
.

* * * *

چرا آدم باید وقتی صورتش از اشک شسته شده، برای نماز خواندن وضو بگیرد؟
مگر وضو چیست؟
نگاهم به پنجره خیره مانده. به تاریکی صبح ِ شهری که همه جا ساکن است. نزدیک سه صبح، تمام شب داشتم برایت می نوشتم. نگاهم در میان بغض اشک های روی پلک ها هنوز مانده محو در آهنگی که نگذارد یک وقت فریادی این شب را آشفته کند
.
.
.
به تاریکی نگاه می کنم. به اندیشه های خسته فکر می کنم. به روز هایی در . . . هزار هزار سال پیش از این، به روز هایی که معصومیت یک لبخند ساده داشت
.
.
.
روز: فایل را می بندم. سی صفحه. سومین فایل کتاب. فصل دوم. دفترچه باز روی تخت و کاغذ ها رو به روی آن، کار روی فصل سه شروع شده است
.
.
.
صبح: به خودم هیچ چیزی نمی گفتم. توی تاریکی اتاق، وقتی حتی ژوزفینا هم خاموش بود و صدای شب ِ ساکن ِ آرام درونم موج می خورد، وقتی احساس آرامش در هر دانه گیلاسی که میان دندان هایم طعم لذتی غیر قابل توصیف را داشت، وقتی یک شب را میان آشوب نوشته ها گذرانده باشی
.
.
.
تمام روز: هی راه می رفتم که میل را خوانده ای؟ لابد تا الان خوانده ای. هی راه می رفتم و فکر می کردم و فکر می کردم و فکر می کنی فردا توی میل جوابش را بدهی؟ شاید، شاید، چرا تایپ فارسی یاد نمی گیرد؟ مگر نمی داند مشکل است برایم خواندن خطوط لاتین، که دوست ندارم فارسی را در کلام غرب ببینم، که
.
.
.
چشم هایم را برای آخرین بار باز کردم. صبح توی اتاق پخش بود. هوای سردی می وزید. هوای سرد لذت بخشی می وزید. با صدای بارانی که آرام آرام شروع به باریدن کرد، خوابیدم، با لا لایی های مادر – زمین، چشم هایم را بستم، بستم و تمام جهان سکوت
.
.
.

سودارو
در میان سایه ها
2006-07-01
نه و سی و هفت دقیقه ی شب

با تبریک و تسلیت به تمام فامیل مقیم انگلستان به مناسبت سرنگونی انگلستان از جام جهانی

July 01, 2006

یادداشت من بر کتاب یک درخت، یک صخره، یک ابر را در سایت جشن کتاب بخوانید /// لطفا روی نام کتاب کلیک کنید

* * * *

یک صدای خسته گوش می کنم. درونم همه چیز بی حوصله جمع شده. هیچ کار مفیدی . . . امروز خوابیدم. همسایه ی دیوار به دیوار ساخت خانه شان را متوقف کرده بودند و من سکوت را بغل کردم و مثل یک بچه ی خوب کلی خوابیدم و خواب
. . .
اصلا یادم نمی ماند چه خواب هایی می بینم. وقتی بیدار می شوم فقط یادم هست خواب خوبی بود
و صدای فریاد، جیغ، شادی . . . همسایه مان جام جهانی نگاه می کنند. من دوست ندارم. کلا تلویزیون نگاه نمی کنم و فوتبال ابدا. برادرم برگشته است خانه. امشب نشسته است فوتبال نگاه می کند. من حوصله ام سر می رود. چی دارد فوتبال؟ نمی فهمم. جزو چیز هایی است که ذهنم قفل می کند و نمی فهمد. فوتبال، بازی کامپیوتری، چیز های این جوری یعنی چی؟
شاید به قول آقای استاد زندگی ام خیلی برنامه ریزی شده است، همه اش منظم که این کار را بکن و آن کار را، قدرت تکان خوردن خارج از این برنامه ها را هم ندارم: روزی یک تا دو ساعت روی کتابت کار کن، روزی سه ساعت یا بیشتر کتاب بخوان، روزی تا شش ساعت با کامپیوتر موسیقی، تایپ، فیلم، اینترنت، وبلاگ، نوشتن، مرتب در برنامه ی هفتگی ات میل زدن به شخصیت های خاصی باشد، که این، که آن، هیچ چیز پیش بینی نشده ای انگار نباشد، تازه برنامه تا آخر سال را برایم مرتب کرده اند – تابستان این کار ها را می کنی، پاییز این کار ها را، بعد زمستان . . . خشک نمی شوم این جوری؟
یک جور هایی دور از همه چیز، از همه کس، که یعنی هر بار می روی بیرون عصبی شوی از این شهر بی قانون مزخرف ِ احمق ِ خنگ. با آدم های عوضی ِ سیگاری ِ بی شعور. که یاد ندارند احترام بگذارند به زندگی های شان، به شهر شان، به هویت شان، به خود شان
. . .

یک صدای خسته گوش می کنم. اینجا همه چیز معمولی است. هوا گرم است. نسیم می وزد و شب دارد به نیمه می رسد. امشب دلم لک زده بود نامه بنویسم برای کسی، میل نه، تایپ کردن نه، قلم دست بگیرم و خرچنگ قورباغه بنویسم و راحت باشم، نه در میان چارچوب های
. . .
به خودم گفتم برای کی؟ ناشناس به این آدرس؟ کدام آدرس؟ کجا؟
آخرین بار که نامه ای پست کردم . . . هفته ها گذشته است انگار، هفته ها
. . .

قلم در دست نگرفتم. یک برگ کاغذ در دست نگرفتم. نشسته ام اینجا، شب است، صدای آواز غمگین مردی
. . .

منتظر می مانم. منتظر می مانم و فایل جدید باز شده است و رسیده ام به تعریف خدا، رسیده ام به منشاء انسان ها، به هستی مان، کتاب خسته ام کرده است، نه خود کتاب، که خودم، انگار دور باشم، انگار محو، انگار حل شده در محلول ِ روز های بی پایان ِ خستگی ناپذیر، تکرار شونده، با شمارش امتحان ها: چهار امتحان مانده، چهار امتحان خسته کننده ی ملالت بار مانده، جزوه هایی که دست نمی زنم: می دانی، امتحان وقت تلف کردن است. امتحان ساعت هایی است که جزو زندگی نیست. امتحان زمانی است که به خودت خیانت کنی. برگه های امتحان از خون پر می شود. از دروغ هایی که به جای نظرات خودت تحویل می دهی: لبخند می زنی و تحویل می دهی و نگران چند نمره ی عوضی ِ احمقانه برای مطالبی که در طول ترم گوش هم نمی کردی، ساعت ها را دور می ریزی و آزارت می دهد که امتحان بعدی قسمتی از کنفرانس تو را هم سوال می دهد، که باید برگه های خودت را بخوانی، لابد به خودت فحش بدهی، لابد
. . .

امشب خوب نیستم. خسته، انگار خسته، انگار
. . .

خوب نه، وقتی می گویم مرگ منظورم این نیست که همین فردا، ببین لعنتی من اگه می خواستم خود کشی کنم یا هر چیزی تو اون زمستان لعنتی این کار رو می کردم، نه اینکه سعی کنم، هی دست و پا بزنم تا برسم به اینجا بعد خودم رو پرت کنم پایین، مرگ یعنی حوصله ندارم پیر شوم، یعنی دوست ندارم یک چیز بی مصرف شوم که یک گوشه باشه برای نشان دادن اینکه زندگی می تواند هر چیزی باشد، هر چیزی باشد، من فقط گفتم تو بیشتر می مانی، یعنی
. . .

نمی دانم، شده ام مثل آن وقت هایی که می گویی سگ می شوم، هی دست تکان می دهم و می گویم نمی دانم و می دانید که نباید نزدیک م شوید، چون مثل سگ هار آبرو ریزی می کنم، چنان متلک بار هر کسی می کنم که رنگ آسمان هم سفید می شود

چرا وقتی حوصله ندارم وبلاگ می نویسم؟

سودارو
2006-06-30
یازده و ربع. شب

من خوبم، فقط لازم بود یک کم داد بزنم، می بخشید، واقعا می بخشید