October 31, 2006

چی؟ سر بر می گردانم و درد تمام پیشانی ام را پوشانده است. تیر می کشد. رگ شقیقه ی سمت ِ راست ِ سر. میگرن. تمام شب می سوزم. غلت می زنم و عصبی هستم و یک خواب عجیب دارم، رفته ام حرم امام رضا، بعد از مدت ها، با کسی که
یادم نمی ماند کی
صبح بیدار می شوم و غلت می زنم و با خودم زمزمه می کنم: امروز دوشنبه است. لبخند می زنم. هنوز چشم هایم بسته است. هنوز سرم درد می کند
اینترنت. صبحانه. استامینوفن
میل خانومی با موهای مشکی را می خوانم. دویست و هفده مورد فلسفی را مطرح کرده است. چند خط می نویسم و فقط جواب یک سوال را می دهم و اینکه سرم چقدر درد می کند
و هنوز درد می کند
نمی توانم هیچ کاری بکنم. هیچ کاری. موسیقی. و راه رفتن بی پایان در اتاق و پرینت زدن صفحه ها و باز راه رفتن و راه رفتن و
و تو
تو ایستاده ای یک گوشه. لبخند می زنی، یک دفعه هم را می بینم که چند قدمی هم ایستاده ایم و منتظر آمدن هم هستیم. لبخند می زنی و مو هایت ریخته اند روی شانه ات. لبخند می زنی و چشم هایت می درخشد. دلم تنگ شده بود
می دانی، دلم خیلی تنگ شده بود. دست هم را نمی گیریم: اینجا هنوز مشهد است
اینجا
. . .

دانشگاه همان بوی غریبه را می داد: همان بو که تو کی هستی؟ تو را نمی شناسم
من را نمی شناخت. آخرین امضا ها را گرفتم. آخرین بار هی از این پله ها بالا و پایین رفتم و آخرین کارت شناسایی را هم تحویل دادم و تمام شد: دیگر تمام شد. دیگر دانشجو نیستم. دیگر هیچ کارت شناسایی ندارم
حالا شده ام یک موجود معمولی با یک کوله پشتی معمولی با روز های معمولی


خانه خواهر زاده هایم هی اینجا و آنجا می دوند. تمام بعد از ظهر هی از خواب بیدار می شدم و هی یک خواهر زاده داشت یک چیزی از توی اتاقم بر می داشت. آخر سر در اتاق را بستم
آخر سر بیدار شدم و سرم درد نمی کرد: تمام پشت گردنم درد می کرد. گفتم یعنی سرما خورده ام؟
گفتم نمی شود. ماه ها است که به خودم اجازه نمی دهم مریض بشوم. وقت ش نیست
دیگر اصلا وقت این چیز ها نیست

کتاب معمولی درس های فراموش شده را دستم می گیرم
زمان می گذرد
یک دعوای معمولی با بابا
کامپیوتر. خواندن فایل ها. انریکو. و نوشتن
فقط نوشتن. بی هیچ هدفی. فقط چند خطی نوشتن

می دانی، آخر این روز ها خیلی ساده شده اند
خیلی

می دانی، امروز وقتی که دو متن تصحیح شده ی رمانم را پس گرفتم و همین جوری ورق می زدم و با خودم می گفتم این ها را من نوشته ام؟ و چقدر همه چیز غریبه بود و فقط چند هفته از نوشتن شان گذشته بود و من
با خودم می گفتم می دانی
آخر همه چیز فراموش می شود
بد جوری تند همه چیز فراموش می شود

امروز به بچه ها گفتم دیگر به دانشگاه نمی آیم
می دانم که باید چند بار دیگر بیایم
ولی دانشگاه را دوست ندارم. گفتم یک کافی شاپ پیدا کنید. گفتم و هنوز توی ذهنم دارم می پرسم چرا لنز زده بود؟

سودارو
2006-10-30
نه و پانزده دقیقه ی شب

October 29, 2006

مرز خیال و و اقعیت: قسمت اول: ارباب حلقه ها

The Lord of the Rings
By J. R. R. Tolkien

مقدمه


با ارباب حلقه ها وقتی آشنا شدم که پیتر جکسون سه گانه ی حلقه ها را ساخت – و چقدر هم زیبا ساخت. اولین بار پسر خاله ام دی وی دی اش را برایم گذاشت – تازه قسمت اول ساخته شده بود – و نیم ساعت اول فیلم را نگاه کردیم، رنگ ها جذبم کرد، با خودم گفتم چقدر تصویر، چقدر رنگ، خدایا این چیه؟

ترجمه ی کتاب آمد. در سه جلد. کار خوشگلی بود، بازش کردم، ترجمه اش را نپسندیدم. یک ترجمه ی دیگر هم آمد، چرت و پرت بود. داشتم کم کم وسوسه می شدم که همان سه جلدی را بگیرم. سه تا فیلم را کامل دیده بود. هر کدام را یک بار کامل و بار ها بخش هایی که هی نگاه می کردم و سیر نمی شدم

اردیبهشتی که برای اولین بار بعد از هجده سال به تهران رفتم، با خانومی با موهای مشکی حرف می زدیم و حرف می زدیم، کتاب، فیلم، ادبیات و . . . سه کتاب به من قرض دادند: مجموعه ی کامل آثار شکسپیر، یولیسس ِ جیمز جویس و نسخه ی کامل ارباب حلقه ها، چاپ انتشارات هارپر کالینز، 1991. وقتی آمدم مشهد کتاب را دستم گرفتم، همان مشکل همیشگی چشم: کتاب را نمی توانستم راحت بخوانم، صفحه های بزرگ با رنگ روشن توی نور با رنگ فونت تضاد پیدا می کرد و این چشم های همیشه سوزان من هم . . . خوب. یک سال و خورده ای گذشت تا کتاب را دوباره دستم بگیرم. کتاب را دستم گرفتم و صد صفحه و خورده ای خوانده ام – کمتر از ده درصد کتاب. و می خواهم درباره اش حرف بزنم، چون می دانی، این کتاب محشر است

همان طور که در کتاب پیش بروم چیز هایی هم اینجا خواهم گذاشت


یک – پیتر جکسون ِ نیوزلندی ِ کوتوله موجود قابل توجه ای است. یعنی این قدر قابل توجه که می توانی بهش بگویی دست طلا. با تمام انتقاد هایی که از کینگ کانگ می شود، نسخه ای که ساخته شاهکار است. من نمی دانم این منتقد ها چرا نمی توانند راحت بگویند بابا خود داستان چرت و پرته. به جکسون چه که داستان جزو هویت غرب شده است

جکسون سه گانه ی ارباب حلقه ها را با حدود سیصد میلیون دلار ساخت. و به تمام سازندگان فیلم – مخصوصا سازندگان سری فیلم های مزخرف هری پاتر، که البته هیچ ربطی به کتاب های هری پاتر ندارند – ثابت کرد که اقتباس ادبی یعنی چه

فیلم فروخت. خیلی هم خوب فروخت. سومین قسمت اش اسکار بود که درو می کرد. حق فیلم بود. همه خوب کار کرده بودند، همه

فیلم کتابی را به دنیا بازگرداند: کتابی که سال ها بود تقریبا فراموش شده بود: ارباب حلقه ها


دوم – ارباب حلقه ها البته کتاب مشهوری بود. یک شاهکار ادبی در میان هزاران شاهکار ادبی دیگر که در نیمه ی دوم قرن بیستم نوشته شده بودند. 1954 دو جلد اولش در آمد: یاران حلقه و دو برج. و در 1955 جلد سوم، بازگشت پادشاه منتشر گشت. تا سال دو هزار حدود ده میلیون نسخه از این سه کتاب که حالا در یک جلد و به نام ارباب حلقه ها منتشر شده بودند فروش رفته بود. البته چند میلیون نسخه ای با تبلیغات فیلم های جکسون. بعد از آنکه تب فیلم خاموش شد یک تب جدید در غرب فوران زد: تب کتابی به نام ارباب حلقه ها. از بعد از تمام شدن فیلم تا الان بیش از چهل میلیون نسخه ی دیگر از کتاب فروش رفت: کتابی با بیش از پنجاه میلیون نسخه فروش. که همچنان هم می فروشد. در چند لیست که جدیدا منتشر شده اند – و البته، بیشتر در انگلستان – ارباب حلقه ها جزو محبوب ترین ها است. کتابی که در یک نقد خواندم برای خوانندگانش بیشتر از آنکه یک کتاب باشد، یک سیر و تحول درونی است. یک سفر درونی. سفری که من هم آغاز کرده ام و با این حرف موافقم: این کتاب به همان سادگی که در فیلم های جکسون نشان داده می شود، نیست


سوم – جی آر آر تالکین در سوم ژانویه ی 1892 در بلوم فانتیون متولد گشت. بعد از آنکه از جبهه های جنگ اول نجات پیدا کرد، در جهان به عنوان یک فیلسوف شناخته می شد. و البته یک استاد دانشگاه. اما سرانجام ادبیات بود که برد: سه کتابش در مورد سرزمین های میانه او را جاودان ساختند: هابیت، ارباب حلقه ها و سیلماریلیون. تالکین در دوم سپتامبر ِ 1973 در سن 81 سالگی در گذشت

کریستوفر تالکین، پسر او به کار پدر ادامه داد. کتاب های پدر را جمع و تعدادی از آن ها را پس از مرگ وی منتشر ساخت. و البته به کار نوشتن تاریخ سرزمین های میانه همت نهاد

کتاب های جی آر آر تالکین که در زمان حیات وی منتشر شده اند

The Hobbit

The Lord of the Rings

Leaf by Niggle

On Fairy Stories

The Homecoming of Beorhtnoth

Farmer Giles of Ham

The Adventures of Tom Bombadil

Smith of Wootton Major

The Road Goes Ever On (With Donald Swann)

کتاب هایی که پس از مرگ وی منتشر شده اند

The Silmarillion

The Father Christmas Letters

Sir Gawain, Pearl, and Sir Ofreo

Pictures by J. R. R. Tolkien

Unfinished Tales

The Letters of J. R. R. Tolkien

Mr. Bliss

The Monters and the Critics and Other Essays

Finn and Nengest

Roverandom

تاریخ سرزمین های میانه – نوشته شده توسط کریستوفر تالکین

I THE BOOK OF LOST TALES, PART I

II THE BOOK OF LOST TALES II

III THE LAYS OF BELERIAND

IV THE SHAPING OF MIDDLE-EARTH

V THE LOST ROAD AND OTHER WRITING

VI THE RETURN OF THE SHADOW

VII THE TREASON OF ISENGARD

VIII THE WAR OF THE RING

IX SAURON DEFEATED

X MORGOTH’S RING

XI THE WAR OF THE JEWELS

XII THE PEOPLES OF THE MIDDLE-EARTH


چهارم – نسخه ای از کتاب که دست من است، متعلق به انتشارات هارپر کالینز و در سال 1991 منتشر گشته است. گالینگور به همراه حدود یک صد و پنجاه نقاشی رنگی که هر کدام در یک صفحه ی کامل در صفحات نرم منتشر شده اند. کتاب 1199 صفحه است و به بهای 45 پوند انگلستان به بازار عرضه شده است – حدود هفتاد و پنج هزار تومان ایران

پنجم – اول بار که کتاب را باز کردم، نه زیبایی تصاویر – که متعلق به آلن لی هستند و در هنگام کار ساختن فیلم بسیار به درد جکسون خورده اند – و نه حجم کتاب برایم خیره کننده بود. چیزی که تکانم داد مقدمه ها و موخره های کتاب بود: تالکین در همان اولین نگاه خودش را نشان می دهد: خیلی واضح می گوید که یک انسان عادی نیست. می گوید که چقدر دقیق و نکته بین است

کتاب با یک سرآغاز شروع می شود: یادداشت تالکین که به زبان رسمی و ادبی و سنگین انگلیسی نوشته شده است. و جالب ترین جمله ی آن جوابی است که به اعتراض آدم هایی که می گویند کتابش ملالت بار است می گوید خوب، کتاب هایی خود شما هم برای من ملال آور است. فقط چهار صفحه

بدنبال آن پیشگفتار می آید: خلاصه ای از کتاب هابیت و تاریخ هابیت ها. هووم: شانزده صفحه. در هر صفحه چهل و هشت خط. در هر خط، هووم، حدود دوازده کلمه، بیشتر یا کمتر

بعد کتاب شروع می شود. نقشه ها و عکس ها ضمیمه کتاب هستند. عکس ها جزو متن کتاب نیستند و در شماره ی صفحات نمی آیند. کتاب در صفحه ی 1069 تمام می شود. جایی که موخره ها می آیند

اولین موخره: پنجاه و دو صفحه در مورد زندگی پادشاهانی که در کتاب فقط اسم شان آمده. شجره نامه ها و زندگی شان

دومین موخره: شانزده صفحه وقایع نامه ی اتفاقات تاریخی سرزمین های میانه. یعنی تاریخ و یک تا سه خط توضیح که چه در این سال رخ داده است

سومین موخره: شجره نامه ها: چهار صفحه. شجره نامه ی شخصیت های اصلی رمان

چهارمین موخره: تقویم ها. هفت صفحه در مورد انواع تقویم های مردمان آن زمان: هابیت ها، انسان ها، دوالف ها و اِلف ها

پنجمین موخره: چهارده صفحه در مورد نوع نگارش و زبان آن عصر. با جدول ها و راهنمایی ها

ششمین موخره: دوازده صفحه در مورد زبان و مردمان عصر سوم

هفتمین موخره: بیست و یک صفحه نمایه

هشتمین موخره: هفت صفحه نقشه


خارق العاده نیست؟ چشم های آدم گرد نمی شود؟


ششم – همه چیز به کنار: کتاب را شروع می کنی: نثر خارق العاده، خدایا این کیست؟

زبان کتاب گیرا است. و البته سنگین. و البته ساده. و البته کلاسیک. و البته درخشان

کتاب را که باز می کنی انگار کتابی چند صد ساله را در دست گرفته ای. نه انگار که نویسنده ی در قرن بیستم آن را نگاشته است. کلمات آن چنان جذاب در کنار هم جمع شده اند که انگار تمام کتاب را از طلا پوشانده اند: کتاب فوق العاده است، به معنای واقعی کلمه

هفتم – هنوز کم خوانده ام، باید کمی بیشتر جلو بروم تا از خود رمان بگویم. متن های مربوط به ارباب حلقه ها ادامه خواهند داشت

دومین یادداشت مربوط به مرز خیال و واقعیت را در مورد جی کی رولینگ و کتاب های هری پاتر به زودی در همین وبلاگ خواهید خواند

سودارو
2006-10-28
ده و چهارده دقیقه ی صبح
این پست را دو روز است می خواهم منتشر کنم. می بخشید دیروز پینگ شد ولی پست نبود. وبلاگ نمی دانم چرا مشکل دارد

October 26, 2006

به خودم نگاه می کنم: در آینه. در تصویر مو های بهم ریخته و چشم هایی با رگ های سرخ و منگ، خسته، گیج
نگاه می کنم و انگار

بعد از تمام این روز ها، بعد از یک ماه کامل که انگار در میان یک رویا گذشت، بعد از تمام این ها کی باور می کرد؟ کی باور می کرد؟

صفحه را می بندم. هنوز دارد یانی پخش می کند. صدایش را کمتر می کنم. مهمان آمده است. خواهرم پرسید: خوبی؟ سر تکان دادم و یک شیرینی دیگر برداشتم و باز هم سوهان و یک کم راه رفتم و برگشتم توی اتاق و کامپیوتر هنوز دارد یانی پخش می کند

تصویر خودم محو می شود. تصویر خودم زنده می شود: باور می کنی؟ فایل را می بندم و رسیده ام به صفحه ی یک صد و چهار. بخش چهارم رمان هم تمام شد. نیمه ی اولیه ی رمان را نوشته ام. رسیده ام به اوج: به سخت ترین قسمت. می نویسم: اروئیکا. می نویسم و صفحه را می بندم و می گذارم تصاویر
. . .

مجله ی بخارا توی آن ویژه نامه ی اومبرتو اوکو که چاپ کرده بود متنی داشت در این باب که اوکو چه جوری رمان هایش را می نویسد؟

نوشته بود همه چیز با یک تصویر ذهنی آغاز می شود. و تصویر توی ذهنش درگیر می شود و می ماند و رشد پیدا می کند و می شود یک رمان

همه چیز با یک تصویر شروع شد. یک تصویر ساده: یک سال و خورده ای طول کشید تا از اولین تصویر عبور کردم و بعد
بعد
تصویر ها مثل باران می باریدند. مثل سیل. تصویر بود که همه جا بود، هر جایی، نفس هایم را تو می دادم و می نوشتم و تصویری که می رفت، تصویر جدید می آمد و می نوشتم و می نوشتم و به خودم آمدم و یک صد صفحه متن آماده شده است

و چقدر خسته می شوم. نمی دانی چقدر. این روز ها سخت می گذرد: سخت و آزرده
هی توی خودم می روم
هی دور می شوم، از همه چیز دور می شوم
هی می آیم، می روم و هی به تلفن نگاه می کنم و به کار هایی که مانده فکر می کنم. به کسی زنگ نمی زنم
می گذارم سکوت باشد. سکوتی برای خودم و بالاخره بعد از یک سال و خورده ای ارباب حلقه ها را دستم گرفته ام و چقدر این رمان زیبا است
چقدر زیبا است
. . .

می دانی
این روز ها همه اش
همه اش به یاد
به یاد تو می گذرد: و چقدر دلتنگ ات هستم دختر
نمی دانی
نمی دانی

. . .

سودارو
2006-10-25
هشت و چهل و نه دقیقه ی شب

زیبا بود

http://www.daastaanak.blogsky.com/

این روز ها دلمشغولی ها روزانه نگذاشته بود لینک نوشته های جشن کتاب را اینجا بگذارم. متاسفم. همه را یک جا ببینید

چرا ادبیات. ماریو بارگاس یوسا. عبدالله کوثری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=174

آنا کارنینا. لئو تالستوی. ترجمه از سروش حبیبی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=176

نمایشنامه ی تبعیدی ها. اثری از جیمز جویس با ترجمه ی امید قهرمان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=177

مقدمه ای بر انقلاب اسلامی. جلد اول. دکتر صادق زیبا کلام

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=178

کشتگان بر سر قدرت. مسعود بهنود

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=179

جامعه شناسی خودمانی. حسن نراقی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=180

* * * *

آقای مهدی علومی (لیوان دسته دار) هم به جشن کتاب پیوسته اند. دو نوشته ی اول ایشان را هم بخوانید

فرهنگ علوم انسانی. آقای آشوری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=182

قصه ی جزیره ی ناشناخته. ژوزه ساراماگو

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=181

October 24, 2006

ایران کجا است؟


ایران کجا است؟ این کشوری که ما درباره اش هی حرف می زنیم کجا است؟ از چه سال تشکیل شده است؟ مرز هایش به کجا محدود می شوند؟

مشکل اینجا است که داشتم سنت و مدرنیته ی صادق زیبا کلام را می خواندم که بحث می کرد در ابتدای قرن نوزدهم که اولین نوشته های مکتوب خارجی ها در مورد حکومت ایران نشان دهنده ی وضعیت ایران است، از خودم پرسیدم از کدام ایران حرف می زند؟ ایرانی که در ابتدای قرن نوزدهم بود می تواند ملاکی باشد برای ایرانی که بعد از ناصرالدین شاه بود؟ ایرانی که تمام قفقاز و هرات (افعانستان) و شمال شرق (ترکمنستان، ازبکستان و غیره) را از دست داده بود دو ایران متفاوت هستند

مشکل قبل از این هم بود: آخر های مرداد ماه امسال بود و کلاسی که آقای کوثری در مورد ادبیات مشروطه برپا کرده بودند و آخر های یکی از جلسه ها خانومی حرف می زد و در میان کلامش از عبارت مشهور: تاریخ دو هزار و پانصد ساله ی ایران حرف زد (پق خنده ی من را آدم ها را به روی خودشان نیاوردند) خوب، از کدام تاریخ دو هزار و پانصد ساله حرف می زنند؟

اگر آریا پرست و ناسیونالیست هستند، خوب، آرایی ها در زمان ماد ها به ایران آمدند که بیش از سه هزار سال پیش از این است. اگر منظور تاریخ ایران از زمانی است که حکومتی در آن بوده، خوب این به بیش از هشت هزار سال پیش بر می گردد، به خاندان سلطنتی پادشاهان ایلام. اگر منظور همین ایرانی است که ما از آن حرف می زنیم، یعنی مرز های مشخص دارد و حکومت ثابت، خوب این بر می گردد به حدود دویست سال پیش، سال 1780 که در آن حکومت قجر قدرت را به دست گرفت و آغا محمد خان قاجار بر تخت نشست. تا قبل از آن که نزدیک به صد سال هرج و مرج و جنگ داشتیم و چیزی به نام حکومت وجود نداشت

خوب این عبارت دو هزار و پانصد ساله کجاست؟

سوالم را دوباره می پرسم: این ایرانی که هی از آن حرف می زنیم چیست، کجا است؟ از چه زمانی آغاز می شود؟

یا به عبارتی دیگر، مفهوم ذهنی ای که از ایران داریم از کجا منشا می گیرد؟

این مساله گیجم کرده است

سودارو
2006-10-23
ده و سی و یک دقیقه ی صبح

October 20, 2006

دنیای کتاب های غیر ادبی

The World of Non-Fiction Books


مقدمه

پست موجودی است خارق العاده. امروز پیش از ظهر یک بار پست آمد و شماره ی جدید ماهنامه ی بادبادک را آورد – مجله ای که موسسه ی پژوهشی کودکان دنیا برای کودکان سه تا هفت ساله منتشر می کند، تنها مجله ی کودکان که الان من برای خواهر زاده هایم می خرم و قویا هم توصیه اش می کنم – و یک ساعت و خورده ای بعد دوباره پست آمد تا بسته ی کتاب جدیدم را تحویل بدهد

آخر سر به این نتیجه رسیدم که نامه های عادی را یک نفر پخش می کند و نامه های پیشتاز را یک نفر دیگر. یا اینکه این ها از یک سیستم خیلی پیشرفته استفاده می کنند که من درک نمی کنم؟

در هر صورت، کتاب را که باز کردم – کتاب خوش بو کپی شده است، این یعنی یک نشانه ی خیلی خوب – همان جا جذبش شدم. کتاب را چند هفته پیش تهران دیده بودم و ورقی کوتاه زدم و گفتم باشد. کتاب را دستم گرفتم و همان صفحه ی اول را که خواندم میخکوب موضوع کتاب شدم. فوق العاده است

کتاب اولی که برایم فرستاده بودند یک زندگی نامه بود. وقتی نمونه ترجمه بردم تهران، یک کتاب علمی – روان شناسی – جامعه شناسی – عرفانی – مذهبی و خیلی چیز های دیگر (واقعا توی کتاب تمام این ها و خیلی چیز های دیگر هست) بهم دادند، ترجمه شد و کار اصلی من تمام شد. بلافاصله این کتاب داده شد. گفتند این را ترجمه کن و زندگی نامه باز هم ماند. این کتاب مربوط به جامعه شناسی، بازرگانی، مدیریت و زندگی روزمره و چیز های دیگر است (چقدر موضوعات نزدیک بهم هستند؟ نه؟) اسم کتاب ها را فعلا نمی شود گفت، باید چند ماهی منتظر بمانید


Non-Fiction

یکم – سال اول دانشگاه بود که با این عبارت مانوس شدم: کتاب ها در بازار کتاب غرب به دو شاخه ی اصلی تقسیم می شوند: کتاب های ادبی. و کتاب های غیر ادبی. هر کدام شونصد و شونصد شاخه ی زیر مجموعه دارند. کتاب های ادبی را کم کم آشنا شدم. کتاب های غیر ادبی، فقط کتاب های مرتبط با ادبیات را می شناختم: کتاب های نقد ادبی، زندگی نامه ها و تاریخ ادبیات و غیره. کتاب ها خوب بودند و آشنا. چیز زیادی غریبه توی آن ها نبود. قبلا نمونه های ترجمه شده شان را دیده بودم. با خودم می گفتم خوب، کتاب های دیگر هم لابد مثل این ها هستند دیگر


دوم – وقتی که کتاب زندگی نامه را از ناشرم تحویل گرفتم، دیدگاهی کلاسیک داشتم. گفتم خوب، مثل همان چیز هایی است که قبلا خوانده ام. مثلا آن زندگی نامه ی همینگوی که دست گرفتم و چهل صفحه ای هم بیشتر نخواندم و ماند و یادم رفت دوباره دستم بگیرم و الان یک جایی توی کتابخانه ی دانشگاه دارد کپک می زند. وقتی شروع به خواندن کتاب کردم شوکه شدم: فرم کتاب چنان پیشرفته تر بود – فاصله چاپ دو کتاب زیاد نبود، شاید پانزده سال. ولی در این چند سال چنان ادبیات، فرم زبانی و سبک کتاب پیشرفته تر شده بود که من انگشت به دهان ماندم

کتاب دوم که به دستم رسید، هنوز که هنوز است درست نمی توانم کتاب را در ژانر خاصی جای بدهم. کتاب به همه جایی سرک می کشد

کتاب جدید هم همان قدر چشمگیر است: نفس ات بند می آید وقتیکه زمین و زمان به هم ربط پیدا می کنند تا موضوعی را اثبات کنند. خیره کننده است. هر چند باز هم یک کم باید مکث کنم، سرم را بخارانم و بگویم: این کتاب توی چه ژانریه؟


سوم – علاقه مند شده ام به این کتاب ها. سرک می کشم ببینم که چه چیز هایی پیدا می شود. یک کتاب فوق العاده را همین ماه خواندم، به زبان انگلیسی، از استیفن کینگ: درباره ی نوشتن. درباره اش همین روز ها در همین وبلاگ خواهید خواند. یکی دیگر ترجمه ی کتاب رفیق، کشور من کجاست؟ اثر مایکل مور بود که در 2003 منتشر شده و جزو پر فروش های امریکای شمالی بوده است. هر دو کتاب محشر بودند

هر کتاب را که باز می کنم دنیایی جدید رو به رویم گشوده می شود، خدا می داند چقدر پیشرفت علوم انسانی سریع شده است

چهارم – ادبیات هم بی نصیب نمانده است. همین کتاب های دان براون را هم که نگاه می کنید، راز داوینچی یا هر کدام دیگر را، یا کتاب های جی کی رولینگ را، یا کتاب های جی آر. آر. تالکین – ارباب حلقه ها – را، یا کتاب های جیمز جویس را یا . . . مغز آدم سوت می کشد از حجم کار تحقیقاتی که برای نوشتن یک رمان شده است

یک سوال برایم پیش آمده: آیا مرز ها برداشته شده اند؟ آیا امروز می توان ادبیات را از کتاب های غیر ادبی جدا کرد؟

سوال دیگر: ما کجا هستیم؟


ایران


پنجم – نمونه های خوب از کتاب های غیر ادبی در بازار ایران موجود است. نشر هایی چون اختران، روزنه، طرح نو، آگاه، ثالث و . . . ده ها اثر خوب را به بازار عرضه کرده اند. کتاب های مسعود بهنود، صادق زیبا کلام، علی دهباشی، شاهرخ مسکوب، محمد مختاری و . . . همه نمونه هایی ایرانی و چشمگیر هستند. ولی پیشرفت کتاب ها در فرم، زبان، سبک و غیره کند است، خیلی کند

ششم – شاید باید رفت و با دقت یک بار دیگر و یک بار دیگر (و باز هم یک بار دیگر) پیشگفتار کتاب سنت و مدرنیته در عصر قاجار نوشته ی دکتر صادق زیبا کلام را خواند. جایی که زبان گشوده می شود و دکتر حرف ها و گلایه هایش را سیستم ناکارآمد آموزشی در بخش علوم انسانی، خشک مغزی ها و کم کاری ها بیان می کند

اینکه سیستم آموزشی در بخش علوم انسانی مرده است جای انکار ندارد. این که کار پژوهشی به معنای واقعی کلمه – مثلا بر اساس حداقل استاندارد ها، مثلا استاندار های کتاب روش های مقاله نویسی ِ جیمز لستر که متن افست شده اش به زبان انگلیسی را می تواند از هر کتاب فروشی ای که کتاب های زبان می فروشد بخرید – وجود ندارد نیز جای انکار ندارد

نتیجه چه شده است؟


هفتم – فاصله ی کتاب های ایرانی و کتاب هایی که در سال های اخیر – قرن بیست و یک – بازار های کتاب های غرب را پر کرده اند آن چنان زیاد شده است که آدم فکر می کند در عصر حجر زندگی می کند

هشتم – هر کسی که حرف از کمبود امکانات، مشکلات و غیره می زند باید یکی زد توی سرش. اگر رضا سید حسینی در زمان رضا شاه، در زمان مصدق، در زمان محمد رضا شاه و در عصر انقلاب و همین الان می تواند کار پژوهشی خوب بکند، هر کس دیگری هم می تواند. اگر مسعود بهنود در زمان پهلوی برنامه تلویزیونی هفتگی اش را ولیعهد جزو برنامه ی درسی روزانه اش تماشا می کرد و الان بعد از گذشت سی سال هنوز برترین روزنامه نگار ایران است و ده ها کتاب پژوهشی خوب را توانسته در هر شرایطی ارائه بدهد، هر کس دیگری هم می تواند

سوال اصلی این است که کسی می خواهد کار بکند یا نه؟
سوال دوم این است که اصلا کسی بلد است توی قرن بیست و یک کار پژوهشی بکند؟
سوال سوم: اصلی درکی از کار پژوهشی در ایران در بخش علوم انسانی وجود دارد؟

یک مثال: ایراد گرفتن به ترجمه عمومی شده است. گشت و گذاری در صفحه های وب بزنید نتایج جالبی را خواهید دید. خوب، چند مثال استاندارد پیدا می کنید؟ مثالی که بشود در یک روزنامه چاپ شود؟ مثالی که مستدل باشد؟ مثالی که بر اساس خشم نوشته نشده باشد؟ مثلی که قصد تخریب نداشته باشد؟

چند مثال پیدا می کنید که واضح است، مقصود دیگری از نوشته شدن متن هست؟

یک نتیجه: از کار پژوهشی، از نقد و مقاله نویسی، از تحقیق چه می دانیم؟ چند نفر در ایران کار پژوهشی می کنند و به یک اصل قدیمی وفادار هستند: در کار نوشتن نتیجه ی کار پژوهش، از ضمیر اول شخص مفرد مطلقا استفاده نشود، فقط از ضمیر سوم شخص مفرد استفاده کنید، در عبارت هایی مثل نویسنده فکر می کند، پژوهشگر معتقد است و غیره. چند مثال رعایت کننده این موضوع خواهید یافت؟


نهم – خوب، من فکر می کنم که هر کسی، یعنی هر کسی توی ایران باید برود سه کتاب دکتر زیبا کلام را بخرد و با دقت بخواند تا به جواب هایی اولیه برای سوال های من راه پیدا کند

ما چگونه ما شدیم؟
ریشه یابی علل عقب ماندگی در ایران


سنت و مدرنیته
ریشه یابی علل ناکامی اصلاحات و نوسازی سیاسی در ایران در عصر قاجار

مقدمه ای بر انقلاب اسلامی


به این سه کتاب اعتقاد دارم. جزو معدود پژوهش های استاندارد هستند. و پر معنا. و پر از ایده. و جذاب

دهم – نمونه های کتاب های ترجمه شده در بازار فراوان است. سری به نزدیک ترین کتاب فروشی معتبر بزنید و ده ها عنوان در برابر تان قرار می گیرد. فقط یک ساعتی گشت بزنید توی کتاب فروشی تا درک کنید فاصله چقدر است

پیوست: یادداشت های این وبلاگ درباره ی ادبیات ایران و جهان را فقط و فقط به منظور رشد ادبیات ایران می نویسم. هیچ نظر و برنامه و قصد خاصی در کار نیست. نمی خواهم کسی را تخریب کنم و کسی را جایگاهی رفیع ببخشم. نمی خواهم بگویم چی خوب است و چی بد. نمی خواهم به چیزی پز بدهم. قصد ندارم کار هایی که انجام شده و می شود را نفی کنم، فقط حرف هایی است دوستانه. دوست دارم نظر های تان را در مورد این متن ها بدانم، در هر صورت متشکر

سودارو
2006-10-19
ده و دو دقیقه ی شب


October 18, 2006

آقای منکل ِ خیال باف، آقای منکل ِ واقع بین



مقدمه

Henning Mankell

هنینگ منکل در 1948 در استکهلم – سوئد – متولد شد. هشت رمان جنائی اش – رمان های سربازرس والاندر – جزو پر فروش های اروپا و امریکای شمالی هستند. منکل به عنوان نویسنده، هنرپیشه و کارگردان تئاتر در سوئد و موزامبیک کار می کند

Steven T. Murray

کتاب های منکل را استیون تی. مئورری از زبان سوئدی به زبان انگلیسی برگردانده است و توسط انتشارات وینتیج – یکی از موسسه های نشر وابسته به راندم هوس – منتشر شده اند

Kurt Wallander Novels by Mankell:

Faceless Killers
The Dog of Riga
The White Lioness
Sidetracked
The Fifth Woman
One Step Behind
The Dancing Master
Firewall




“Mankell is one of the most ingenious crime writers around. Highly recommended”
OBSERVER


اول – ادبیات پلیسی / جنائی یکی از شاخه های محبوب و مورد علاقه در میان کتاب های بازاری در غرب است. محبوب ترین نویسنده ی کتاب های جنائی، آگاتا کریستی ِ انگلیسی است. پر فروش ترین کتاب طول تاریخ کتاب مقدس است، با بیش از دو میلیارد نسخه فروش. مجموعه ی آثار آگاتا کریستی با یک میلیارد نسخه فروش جایگاه دوم را در اختیار خویش دارند. جایگاه سوم با بیش از پانصد میلیون نسخه فروش، در اختیار سری کتاب های هری پاتر است. همین آمار به تنهایی نشان دهنده محبوب بودن این نوع کتاب ها در غرب است

دوم – سال ها است که سینما و تلویزیون دارند تمام تلاش خویش را می کنند که از این ژانر حداکثر استفاده را ببرند. سریال های پلیسی جزو پر بیننده ترین سریال ها در سراسر جهان هستند و فیلم هایی با تم های جنایی در صدر پر بیننده ترین فیلم ها قرار دارند. یک ژانر به معنای واقعی کلمه پاپ

سوم – حدود یک سال پیش اعلام شد که یکی از ناشرین ایرانی قصد دارد یک صد رمان برتر جنائی را ترجمه و به بازار عرضه کند. خبری ندارم که این برنامه به کجا رسید، درست مطمئن نیستم، ولی فکر کنم کاوه میر عباسی قرار بود سر ویراستار این مجموعه باشد

چهارم – سال ها نسبت به ادبیات جنائی بدبین بودم. دلیل ساده بود، کتاب هایی که دیده بودم چندان چنگی به دل نمی زدند. به یاد ندارم که یک ترجمه ی مناسب از یکی از کتاب های کریستی دیده باشم. می دانم که بیشتر کتاب هایش ترجمه شده اند. ولی ظاهرا قرار نبوده نصیب من شوند. حدود دو سال پیش رمان شرکت، نوشته ی جان گریشام را خواندم و فوق العاده بود. از آن زمان توی ناخودآگاه ذهنی ام دنبال این جور کتاب ها بوده ام، کنجکاو بوده و کنجکاو تر شده ام در مورد این رمان ها. این ماه یکی از رمان های هنینگ منکل به دستم رسید و خواندم. دوست دارم کمی درباره ی این رمان حرف بزنم

WINNER OF THE CWA GOLD DAGGER 2001
A Kurt Wallander Novel
By Henning Mankell

SIDETRACKED

Translated from the Swedish by Steven T. Murray
Vintage, Random House Australia (Pty) Limited
Copyright: 1995
Published in English: 1999
504 Pages

پنجم – وقتی آگاتا کریستی رمان می نوشت، قهرمانی مثل آقای پواروو یا خانوم مارپل داشتیم که با نبوغی چشمگیر، پرونده ها را مثل آب خوردن حل می کردند. هیچ کس تیز بینی شرلوک هولمز را نمی تواند فراموش کند. اما از اواخر قرن بیستم به این سو رمان های جنایی یک تفاوت چشمگیر را در خود دارند: داستان ها سخت تر شده اند. ولی کاراگاه موجودی خارق العاده نیست. سربازرس والاندر موجودی است میان سال و هیچ ویژگی چشمگیر فیزیکی ندارد، نه چندان زیبا است و نه ورزشکار. یک میانگین جامعه ی پلیسی. بشدت درگیر مشکلات شخصی خویش. از کمبود خواب بشدت رنج می برد. نمی تواند به کار های شخصی اش – مثلا لباس شستن – برسد. و این دقیقا چیزی است که کتاب را جذاب می کند. راحت می توانی خودت را جایی شخصیت اصلی – و دیگر شخصیت های رمان – بگذاری و غرق شوی. لذت ببری. قشنگ متوجه شوی که ضربان قلبت دارد بالا و بالاتر می رود و اینکه چقدر هیجان زده شده ای. از دور که نگاه می کنی می گویی: از این؟ آری. همین شخصیت – های – ساده و معمولی مجموعه رمانی را ساخته اند که در سرتاسر جهان خریدار دارد

ششم – عنوان رمان کاملا در راستای مورد پیشین است. می توان آن را نکته ی انحرافی، از مسیر اصلی دور شدن، یا در ترجمه ای کاملا آزاد، بن بست ترجمه کرد. عنوان رمان هم می گوید که سربازرس ما مثل سربازرس جپ ِ رمان های پواروو شخصیتی است کاملا معمولی

هفتم – داستان جمهوری دومنیکن شروع می شود. مردی دارد از بی خوابی می میرد، همسرش تب دار در کنارش آرامیده. زن می میرد. از زایمان دخترش. مرد بچه را به شهری بزرگ می برد و در ثروتمند ترین کلیسای شهر توسط کشیشی غسل تعمید می دهد. قول می دهد که زندگی خوبی برای دخترش فراهم کند

حدود هفده سال بعد در سوئد یک روز کاملا عادی است. والاندر و همکارانش دارند خود را برای تعطیلات تابستانی آماده می کنند. والاندر که از همسرش جدا شده، همزمان منتظر آمدن دخترش از سفر و رفتن به تعطیلات به سکس پارنتر اش است. همه چیز عادی و کاملا سوئدی است: کاملا ملال آور. پلیس ها هر کدام به کار های جزئی و معمولی خویش مشغول اند. بعد از ظهر تلفنی می شود، والاندر جواب می دهد، کشاورزی می گوید که دختری در مزرعه اش از صبح هی هست و حضورش مشکوک است. والاندر می خواهد کسی را بفرستد، ولی می گوید که خودش می رود. می رود و شاهد صحنه ای فجیع می شود: دختری رنگین پوست خودش را زنده در مقابل چشمان او می سوزاند. والاندر هیچ کاری نمی تواند بکند

یک شخصیت برجسته ی قضایی کشور که بیست و پنج سال از بازنشستگی اش می گذرد در خانه ی ویلایی اش به موضوعات عادی زندگی اش فکر می کند. به سکس، به تلفن های ملالت بار مادر نود و چهار ساله اش. به گذشته. به برنامه های تلویزیون. شب صدایی از حیاط خانه اش می شنود. می رود بیرون. با ضربه ای تبری بر فرق سرش کشته می شود

والاندر دو روزی سرگرم حل مسئله ی خود کشی دختر رنگین پوست است. تا اولین جنازه پیدا می شود. تا آخر رمان چهار قتل دیگر رخ می دهند. خط سیر رمان در کنار نشان دادن زندگی عادی سوئد، ذکر جزء به جزء پیش رفتن پرونده ها. ناکامی پلیس. مشکلات خانوادگی و . . . است، در نگاه اول کاملا معمولی. عادی. و روزمره.

قتل ها یکی از دیگری فجیع تر می شوند. سومین نفر با اسیدی که توی چشم هایش پاشیده می شود، زجر کشان کشته می شود. چهارمین نفر بعد از آنکه ضربه ای به سرش می خورد، سرش را روی اجاق گاز گذاشته اند و تقریبا تمام گوشت صورتش سوخته است. همه دنبال مردی میان سال، قوی هیکل ولی کوتاه قد می گردند

رمان پیش می رود. از میانه ی رمان به عنوان خواننده می دانی قاتل کیست. قاتل از اولین صحنه های رمان رو به رویت قرار می گیرد. از میانه رد می شود که دقیقا می فهمی کیست: استیفن. یک پسر بچه ی چهارده ساله، که جنازه ی سوم، مردی که اسید توی چشم هایش پاشیده شد، مال پدرش است

استیفن بعد از چهارمین قتل بازداشت می شود. قتل ها تحت تاثیر روان پریشی صورت گرفته اند. خواهر جوان تر استیفن، توسط پدرش در اختیار سه مرد دیگری قرار گرفته که او کشته و توسط آن ها مورد تجاوز قرار گرفته است. خواهرش بعد از این جریان قدرت صحبت کردن، فکر کردن، غذا خوردن و . . . را از دست داده. تقریبا هیچ کاری نمی تواند بکند. استیفن فکر می کند که با کشتن آدم هایی که مسبب این جریان بوده اند و دفن کردن قسمتی از پوست سر آن ها مقابل پنجره ی خواهرش – در تیمارستان – می تواند سلامتی را به او بازگرداند. خواهرش در آخرین فصل رمان قبل از بازداشت استیفن، وقتی از دوچرخه روی زمین پرت می شود، می میرد

والاندر را در آخر رمان ترک می کنیم، سوار بر پرواز ایتالیا ایر به سمت رم. همراه پدر هشتاد و چهار ساله اش که به زودی به خاطر آلزایمر حافظه اش را از دست خواهد داد. والاندر به زندگی خودش فکر می کند و به زندگی استیفن. و به روز هایی که در پیش اند. رمان همان قدر ساده که پیش رفته بود، ساده تمام می شود

هشتم – ساختار رمان در عین سادگی، پیچیده است. بسیار پیچیده. وقتی رمان را تمام می کنی و کنار می گذاری تازه فکر ها و رویا ها به سراغت می آیند. شروع می کنی به تصور کردن پسر بچه ی چهارده ساله ای که در جامعه ی ظاهرا سالم سوئد می تواند تحت تاثیر پدری تقریبا همیشه مست که مادرش و تمام بچه ها را کتک می زند، به آن ها ظاهرا تجاوز می کند – در رمان فقط این احتمال بررسی می شود، ولی مستقیما تایید نمی شود – و خواهرش را به فاحشگی وادار می کند، دست به قتل می زند. پسر بچه ای که می تواند آدم بکشد. فکر می کنی و می گویی برای این سال ها کتاب های جنایی چقدر فرق کرده اند، کتاب ها در میان جامعه ی آرامی رخ می دهند که می تواند هر جای دیگری باشد. کتاب خیلی ساده نشان می دهد که پشت پرده ای این روز های آفتابی چه اتفاقاتی رخ می دهد

نهم – لیست مشکلات جامعه که کتاب روی آن ها دست می گذارد طولانی هستند. ولی درک بعضی آن ها کمی مشکل است. به عنوان مثال، کشور های اروپایی دو دسته هستند، یک دسته مثل انگلیس، هلند، دانمارک و غیره خودفروشی را مجاز می شمارند. دسته ای دیگر مثل سوئد نه. در این کتاب به صورت ممتد اشاره به فاحشگی در کشور سوئد می شود. بدون اینکه اشاره ای شود این کار در این سرزمین کاملا غیرقانونی است

مواردی مثل این در رمان هستند

دهم – در پنج روزی که سرگرم رمان بودم، درک جدید تری از رمان های بازاری بدست آوردم. رمان هایی که می توانند طیف گسترده ای خواننده در اختیار داشته باشند – صحبت از میلیون ها نسخه در کشور های مختلف جهان است – می توانند به هر جایی برسند، حتا به دست من در مشهد، شمال شرق ایران، و می توانند خواننده ی خود را در هر زبانی تحت تاثیر قرار بدهند. و در عین حال طیف وسیعی از مشکلات جامعه را هم در لا به لای صفحات خود عنوان کنند و نمونه هایی تاثیر گذار را نشان ات بدهند. کارکردی کاملا اجتماعی از ادبیاتی که سابقا بر سرگرمی خوانده می شد

پیوست: نمی دانم از آقای منکل چیزی در ایران ترجمه شده است یا نه، اگر شده، لطفا توی کامنت ها ذکر کنید، ممنون می شوم

سودارو
2006-10-17
سه و بیست و دو دقیقه ی بعد از ظهر


حذف بیست و یک لینک از بلاگ رولینگ فقط و فقط برای این بود که کمتر وقتم را در اینترنت بگذارنم. متاسفم که علتی برای ناراحتی دوستان فراهم شده است. به زودی از لینک های ثابت هم چند تایی حذف خواهند شد. هر چند به زودی چند لینک دیگر اضافه می کنم

October 16, 2006

سلسله جلساتی در باب پسا مدرن. جناب آقای محمد خان حسینی مقدم قرار است در دانشگاه فردوسی برگذار کنند. یکشنبه ها و سه شنبه ها ساعت دوازده تا دو. حدود یک سال هم کلاس طول می کشد. اگر مشهد هستید یک سری به دانشگاه ادبیات بزنید. البته تا هفت آبان

October 14, 2006

خانوم ِ هند و آقای ِ ترک


یک – اوایل قرن بیستم آقای نوبل روزنامه ای انگلیسی را باز کرد و خبر مرگ خودش را خواند. اشتباه خبر رسانی بود. برادرش مرده بود، نه خودش. آقای نوبل کنجکاو شد بداند در مورد او چه می گویند: مخترع دینامیت. باعث مرگ و میر آدم ها در روی کره ی زمین. آقای نوبل شوکه شد. بنیاد نوبل را بنیان نهاد تا نام نیکی از خودش باقی بگذارد. آکادمی سلطنتی سوئد را مامور کرد که سود شرکت هایش را به کسانی بدهد که قدم های بزرگی برای بشریت برداشته اند. یکی از جایزه ها مال ادبیات بود. نوبل ادبیات ِ امسال – 2006 – را آقای ِ اورهان پاموک از ترکیه بردند، واقعا مبارک باشد


دو – دو سه روز پیش بود که داوران یکی از معتبرترین جایزه های ادبی جهان، شاید معتبر ترین بعد از نوبل ادبیات، دور هم جمع شدند و نام یک نویسنده را از میان لیست کوتاه شده ی کاندیدا های جایزه ی بوکر انتخاب کردند، زنی اصالتا هندی جایزه ی پنجاه هزار پوندی بوکر را برد، میراث گم گشتگی رمان ِ خانوم ِ کران دسای برنده ی جایزه ی بوکر دو هزار و شش شد. وی که جوان ترین برنده ی تاریخ این جایزه است، هنگام دریافت جایزه گفت سخنرانی آماده ندارم، چون اصلا فکر هم نمی کردم رمانم این جایزه را ببرد. میراث گم گشتگی دومین رمان این خانوم است. رمان های هندی پیش از این هم بوکر را برده بودند، مثل خدای چیز های کوچک و زندگی پی


سه – ادبیات هند خیره کننده است. این روز ها دارم دو کتاب محشر می خوانم، هر دو متعلق به ادبیات هند و هر دو فوق العاده خیره کننده، دیوانه کننده، مبهوت کننده، محشر، عالی، مجذوب کننده، کامل، خدا

اوایل قرن بیستم ادبیات هنوز مال غرب بود، ایرلندی ها، امریکایی ها و انگلیسی ها خندان به همه جا سرک می کشیدند و عصر غول های ادبیات بود، مخصوصا اهالی ایرلند که محشر بودند، از جورج برنارد شاو بگیر تا جیمز جویس تا اسکار وایلد و خیلی های دیگر. امریکایی ها هم بودند، همینگوی، فالکنر، فیتزجرالد و بقیه ی رفقا. انگلیسی ها هم همان ویرجینیا وولف برای مشهور شدن شان کافی بود، ای ام فارستر و دیگران به کنار

قرن به نیمه رسیده بود که نوبت امریکای جنوبی رسید. ترجمه های کتاب های بورخس، مارکز و فوئنتس ادبیات جهان را تکان داد. چه کسی می تواند ادعا کند از خورخه لوئیس بورخس الهام نگرفته است؟ چه کسی وقتی صد سال تنهایی مارکز را می خوانده، از لذت دیوانه نشده است؟

ادبیات توی سال های دهه ی هفتاد و هشتاد یک کم گیج بود. آلمان؟ پرو؟ آفریقا؟ هیچ کس درست نمی دانست خدای این سال های ادبیات کیست

زمان گذشت تا لبخند های آدم های کوتاه قد ادبیات را دوباره تکان داد: ژاپنی هایی که به زبان انگلیسی می نویسند، هندی هایی که به زبان انگلیسی می نویسند، چینی هایی که تبعید شده اند. ادبیات خدایان کوتاه قد جدیدی داشت که آرام آرام داشتند دنیای جدیدی خلق می کردند، دنیای رمان هایی که مثل رئالیسم جادویی امریکای جنوبی دنیای خودشان را داشتند

حالا ادبیات در شرق است. در دستان خدایان جدید. و امسال دو جایزه ی اصلی ادبیات به شرق آمده اند، دست تکان می دهند و می گویند: سلام، حال شما؟

البته، اسپانیایی ها ظاهرا کارت های جدیدی آماده ی رو کردن دارند. به آرامی دارند خود را برای دهه های بعدی آماده می کنند. ادبیات خدایگانش را برای سال های طولانی نگه نمی دارد


چهار – توی ایران البته ماجرای دیگری در جریان است. آقایان و خانوم های ادبیات چی ما در حالی که مطمئن هستند که ادبیات ما هیچی از ادبیات جا های دیگر کم ندارد، معتقد هستند که فقط به خاطر ترجمه هایی که روی ادبیات ایران انجام نشده، ما به جایی نرسیده ایم. آقایان و خانوم ها چشم های شان را بسته اند و ادبیات ایران به دو قسمت تقسیم شده است

گروهی در اقلیت چنان در ادبیات روز جهان دارند پیش می روند که از همه فاصله گرفته اند، فاصله ای خیلی زیاد، عباس معروفی، گیتا گرکانی، مهدی غبرایی، نازنین نوذری از این گروه هستند

گروهی کم کم دارند تصمیم می گیرند از قرن هجدهم رحل اقامت به قرن نوزدهم گزیده و صفایی به روزگار خود بدهند. پیشرفته ترین ادبیاتی که می شناسند با همینگوی و فالکنر تمام می شود و لابد شنیده اید که بار ها و بار ها گفته اند و می گویند که ادبیات امروز جهان غول ندارد. خوب چرا خودتان را راحت نمی کنید، بگویید از ادبیات روز دنیا هیچ – یعنی هیچ – چیزی نمی دانیم و راحت؟

بعد هم غر غر می کنند که ما این چنین هستیم و چنان و چنین. البته کمی راست می گویند، غول هایی در ادبیات ایران بوده اند؛ مثلا فروغ فرخزاد و هوشنگ گلشیری. ولی این کم کاری و بیسوادی آقایان و خانوم ها را که جبران نمی کند

گروه در اکثریت ِ ادبیات ایران قادر به خواندن و نوشتن و حرف زدن به یکی از زبان های زنده دنیا نیستند
همین بس است. هیچ چیز دیگری لازم نیست گفته شود

ادبیات ایران پس می افتد. ساده است، وقتی در گذشته ای دور غرق هستیم چرا باید پیش برویم؟

یک نویسنده ی ترک نوبل ادبیات و یک نویسنده ی هندی بوکر را می برد. ساده است، آن ها کشور شان، زندگی شان را می شناسند، آن ها ادبیات را می شناسند، آن ها در ادبیات جای خود شان را پیدا می کنند

ما؟ خودمان را نمی شناسیم، ادبیات را نمی شناسیم، جای خودمان را هم گم کرده ایم و هیچ کاری هم نمی کنیم و ششصد کیلو ادعا هم داریم

. . .


امروز برای خانوم ِ هند و آقای ترک جشن می گیرم. دارم فکر می کنم عزیز نسین را لابد الان خوشحال است که یک ترک نوبل برده، یعنی اگر زنده بود می خندید. الان وقتی که این فایل را ببندم؛ قبل از خواب یک رمان منتشر شده در سال 2005 را دستم می گیرم و یک فصل دیگر را می خوانم. محل اصلی ماجرا بمبئی است و چقدر رمان زیبا است، چقدر زیبا است
. . .
می دانید، تقریبا خواندن ادبیات به زبان فارسی را اگر نگویم کنار گذاشته ام، به حداقل ممکن رسانده ام، خوب، یعنی چی بخوانم که برابری کند با این کتاب ها که دستم هست؟ البته ترجمه ها را هنوز می خوانم، ولی چند وقت است که یک رمان واقعا خوب فارسی نخوانده ام؟ یادم نمی آید، واقعا یادم نمی آید

سودارو
2006-10-13
ده و هفده دقیقه ی شب

October 12, 2006

این کلاسیک های چاق ِ خواب آلو



یک – حدود دو هزار سال پیش، وقتیکه رومیان باستان ادبیات سرزمین خود را در برابر آنچه بین هفت تا چهار قرن پیش از آن در یونان باستان نوشته شده بود، ضعیف و مبتدی یافتند؛ واژه کلاسیک متولد گشت. شاید درست وقتیکه ویرژیل داشت با الگو گرفتن از ایلیاد و اودیسه ی هومر، اینیاد را می نوشت

اواخر قرون وسطی بود که بعد از گذشت هزار سال از عصر ویرژیل، موجودات ِ ادبیات علاقه مند به آن چه شدند که کلاسیک خوانده می شد: یعنی نوشته های عصر یونان و روم باستان. همان زمان نوع دیگری از ادبیات کلاسیک داشت متولد می گشت: کتاب هایی که قرن ها بعد به عنوان آثار کلاسیک علاوه بر نوشته های باستان تدریس می شدند: مثل ِ کمدی الهی ِ دانته. نمایشنامه های شکسپیر. و دکامرون

در قرن بیستم به آثاری که در زمان خود نویسنده هم بد جوری گل می کردند کلاسیک می گفتند: مثل هر چیزی که جیمز جویس نوشته باشد. یا مثلا یکی از رمان های استخوان دار ِ استیفن کینگ


دو – در قرن بیست و یک اطلاعات عمومی در مورد آثار کلاسیک در یک کشور میانی ِ خاورمیانه کودکانه است. کلاسیک به اثری حجیم و معمولا چند جلدی گفته می شود که یک آدم کچل مو سفید ترجمه اش کرده است و برای جلوه دادن به کتابخانه ی آدم خیلی خوش پوش و خوشگل است

تقریبا کسی نمی داند کلاسیک های یونان و روم چه هستند. البته ترجمه هایی از نمایشنامه های یونان باستان مال آقای شاهرخ مسکوب هست و یک جلدی هم آقای کوثری چاپ کرده اند و دو جلدی هم توی ارشاد منتظر جواز هستند. چند اثر مهم دیگر هم ترجمه شده اند، ایلیاد و اودیسه و اینیاد و نوشته های افلاطون و ارسطو و مانند این. ولی جدی گرفته نمی شوند: هنوز کسی نمی داند چرا باید این آثار خوانده شوند؟


سوم – چرا باید ادبیات کلاسیک را خواند؟ آقای ایتالو کالوینو کتابی در همین مورد نوشته اند که نمی دانم چرا تا حالا نخوانده ام، هیچ دلیل منطقی ای به ذهنم نمی رسد، خوب توی این کتاب توضیح داده اند که چرا باید کلاسیک ها را خواند. کتاب را اگر اشتباه نکنم شهریار وقفی پور ترجمه کرده و انتشارات کاروان همین تازگی ها چاپ دوم آن را منتشر کرده است

ولی جواب ساده است: به تنها دلیل موجه ای که باید و باید خوانده شوند: برای اینکه پدران ادبیات هستند

مثل بالا رفتن از پله ها می ماند. می شود چند پله چند پله بالا رفت. ولی نمی توانی توی قدم اول به پله ی سیصد و هفتاد و شش بروی و بر فرض هم اگر گجت بودی و رفتی، احتمالا با کله زمین می خوری. یعنی به همین دلیل است که بیشتر ادبیاتی که توی ایران می نویسند چندان جذبه ای ندارد

چون آدم ها هی می خواهند پله ها را چند تا چند تا بالا بپرند
کسی حوصله ندارد با آرامش و قدم زنان برود

برای همین است که آدم ها نمی توانند پست مدرنیسم را درک کنند. چون اصلا درکی از گذشته ی خویش ندارند. برای همین است که پست مدرنیسم جا نمی افتد. چون مدرنیسم به وجود نیامده است، چون حتا رنسانس هم نبوده است، تلاش های فردی ای اینجا و آنجا بوده و بعد هم تمام شده و بعد هم کسی یادش نمانده است که چی بود و کی بود و کجا بود


چهارم – همه راه ها مثل همیشه به روم – ترجمه – ختم می شوند. بهترین ترجمه ی ادیسه و ایلیاد مال عهد دقیانوس است، بیش از چهل سال پیش، اگر اشتباه نکنم مال سعید نفیسی که انتشارات علمی و هنری الان چاپ شونصدم آن را در آورده است. چرا؟ چون کسی دوست ندارد کلاسیک ها را ترجمه کند. یعنی می گویند خوب، این ترجمه که هست، نگاه کن چقدر کتاب کلاسیک دیگر هست، اگر هم بخواهم وقت می گذارم آن ها را ترجمه می کنم

که همین کار را هم به زور می کنند. البته سروش حبیبی خیلی خوشبینانه می گوید که آثار کلاسیک را هر ده پانزده سال باید یک بار ترجمه کرد، مطمئنا شوخی هم نمی کند. البته آقای حبیبی خودشان فرانسه زندگی می کنند و آنجا ظاهرا کلاسیک ها را ارج می دهند

بعد همین می شود که آدم دلش می گیرد. مثلا نمایشنامه های سوفکلس را که نگاه می کنی چقدر انگلیسی اش زیبا است و وقتی توی یک جمع ادبی اسمش را می بری، می پرسند این کی هست حالا؟ احتمالا تنها ترجمه های داستان های تبی را می توان در کتابخانه های خاک گرفته پیدا کرد

چرا کسی اهمیت این کتاب ها را درک نمی کند؟ چرا کسی نمی داند که وقتی می خواهد کاری را شروع کند، اول باید پایه ها را قوی کند. کدام یک از نویسندگان مهم ادبیات غرب را می شناسید که تا حالا یک خط از شکسپیر، دانته یا لرد بایرن نخوانده باشند؟

چند نویسنده ی مهم ایرانی را می شناسید که فقط می دانند شاهنامه ی فردوسی یک کتاب گنده است؟ و همین طور هزار و یک شب. و مولوی. حافظ خوش شانس است که برای فال گرفتن مورد استفاده است


این کلاسیک ها چاق خواب آلو احتمالا یک جایی در نزدیکی شما هستند. شاید توی یکی از قفسه های کتاب خانه تان. خوب، چرا یک سری بهشان نمی زنید؟



سودارو





October 10, 2006

همه چیز از دیروز شروع شد، یعنی وقتی که کتاب جلد مشکی ِ ده نمایشنامه ی کوتاه را که روی جلد اش پر بود از اسم های وحشتناک توپ: شروود اندرسون، تنسی ویلیامز و تورنتن ویلدر و این جور چیز ها را گذاشتم روی رمان خواب آلو و خوشگل ارباب حلقه ها – چاپ انتشارات هارپر کالینز، 1990 – و گفتم فردا صبح چک می کنم کدام یک از نمایشنامه ها توی نت هست و می دانم که این همه اش یک بهانه بود، یک بهانه ی مسخره ی منگ برای اینکه کتاب را باز نکنم و فقط برای اینکه کتاب را باز نکنم و چون که اهمیت مشتاق بودن ِ اسکار وایلد را هم به همین دلیل مثلا گذاشته ام توی کتاب خانه چون می خواستم آن رمان بی بو و آن یکی رمان خوش بو را اهدا کنم به کتابخانه ی دانشگاه و نمی دانم اصلا کتابخانه ی دانشگاه رمان چاپ دو هزار و پنج داشت یا این تنها رمان

نه، همه چیز از وقتی شروع شد که توی میل ات نوشته بودی توی صفحه های پرینت شده ی رمان نوشتی چیه نظرت و خوب من همان جا می خوانم و من عصبانی شدم و استیفن کینگ در این مورد توی کتابش نوشته بود
Writers are needy
بعد هم یک عالمه بحث کرده بود در این مورد و بعد هم در مورد خواننده ی ایده آل نوشته بود و بعد هم یک عالمه مثال آورده بود و بعد هم من همین جوری که می خواندم می گفتم: هوووم
و همین جوری که میل ات را می خواندم گفتم: هوووم و یک نفر دیگر هم در یک مورد دیگر نوشته بود: کاش اول از خودم می پرسید و بعد من وقتی که دیشب داشتم اون کتاب جلد مشکی را . . . خوب به این نتیجه رسیدم که

خوب می دانی، تاثیر عصر غار نشینی است که هنوز درونم مانده. تاثیر اینکه توی این چند سال برای اولین بار دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم، یعنی درست تا لنگ ظهر و وقتی بیدار شدم هنوز دلم می خواست بخوابم و بعد گفتم چقدر حوصله داری تو و گفت آخه خواب هات خوشگل بود و آره، خواب هام خوشگل بود، رنگی، استریو دالبی با جلوه های ویژه و

نه، همه چیز توی آن قطاری بود که می رفت به تهران و آن بحث های مسخره ی آن آدم های مترسکی توی کابین و اینکه نمی دانم چه چیزی توی چشم های من ترسناک بود که جرات می خواست با من حرف زدن و چقدر خود شان را جمع و جور می کردند تا نظرم در یک مورد خاص را بپرسند و یک کم رنگ شان هم پرید وقتی که حرف هایم . . . خوب، مثل آن روز توی دانشگاه، که همین جوری آرام منفجر می شوم و همه چیز یک جوری است و بعد دخترک می آید می گوید چقدر آرام بودی، من؟ من آرام بودم؟

شاید . . . خوب نه، همین، یعنی همین، یعنی همین سایه ی مسخره از گذشته، از یک پسری که قدرت های درونی اش

خوب آره، همه چیز بهم ریخته. هیچی مثل قبل نیست. نمی تونه مثل قبل باشه. حالا درست یادم می آید، همه چیز از پریشب شروع شد: وقتیکه رفته بودم مراسم ترحیم آقای فامیل و توی مراسم ترحیم قرآن را باز کردم و آیه هایی که خواندم . . . و آن خواب ها، خواب های رنگی توپ با جلوه های ویژه که اتفاقا یکی شان داشت در مورد آینده یک سری بحث های سوررئال می کرد و من داشتم به یک سوال ساده فکر می کردم که کجا؟ کجا گم شده ام؟ یا به قول سانتیاگو ی رمان گفتگو در کاتدرال نوشته ی ماریو بارگاس یوسا با ترجمه ی عبدالله کوثری کجا خودم را به گ ... توی آن رمان هم سه نقطه گذاشته بود. و عمران صلاحی در این مورد خاص می گوید این سه نقطه ها چقدر خوب هستند، یعنی می گفت کلی خوب هستند، به جای یک کلمه، می توانی سه تا کلمه بگذاری، بعد سه تا متن توپ داری

و من سه تا متن توپ دارم و

نه، مسئله این است که توی این دو هفته و خورده ای که از تهران برگشتم هیچ کار خاصی نکرده ام. یعنی هیچ کار خاصی را تمام نکرده ام. یعنی چرت و پرت نگویم، هزار صفحه متن انگلیسی توپ خواندم و بیشتر متن فارسی خوب و تازه آنا کارنینا را هم خواندم که این چند سال دلم می خواست بخوانم و تازه آقای ریپلی با استعداد را هم گیر آورده ام و بعد این همه سال باز دارم یک کتاب با ترجمه ی فرزانه طاهری می خوانم و تازه یکی از متن هایی که ماه ها بود مانده بود دستم گرفته ام و دارد تمام می شود و درست که خانوم گفت این کتاب را بگذار، صبر کن آن کتاب را بفرستند و نمی فرستند و هر روز منتظر یک بسته ی پستی بودن عذابم می دهد که هیچ وقت منتظر بودن را دوست ندارم و

همه ی این ها شوخی است. مسئله ساده است، مسئله این است که وقتی میل های تان را خوانده بودم و بعد وقتی که کتاب جلد مشکی را گذاشتم روی کتاب جلد مشکی به خودم می گفتم می بینی؟

و داشتم می دیدم. واضح، روشن، آشکار

و بعد نشستم به گوش کردن یک آهنگ تند. و بعد دوباره رمان هنینگ منکل را دستم را گرفتم و دوباره رفتم توی سوئد 1995 و نفر سوم را هم کشته بود و این بار هوس کرده کارگاه قهرمان داستان را بکشد و من بر عکس تمام خواننده ی محترم که در این مورد فکر می کنند که چگونه قاتل روانی زنجیره ای زود تر دستگیر شود دارم روی این مسئله فکر می کنم که چرا این قدر کم از استعداد ها و توانایی ها و امکانات استفاده می کند، چرا فقط سه نفر؟ راحت می توانست سی نفر را بکشد. این پلیس های سوئدی که ما شاء الله مشنگ، یعنی صد رحمت به مشنگ. می دانی، این فضای سوئدی داستان دارد من را خل می کند. انگار این ها آدم نیستند با هم حرف می زنند، انگار یک مشت سیمان و بتن دارند رمان را تعریف می کنند، چه جوری زنده هستند؟ من نمی فهمم

سیصد صفحه از رمان را خوانده ام. و چیزی را عوض نمی کند، نه، هیچ چیزی را عوض نمی کند
هیچ چیزی را

مسئله اصلی آن آدم گم شده است و این حرف های روان شناسی و این همه جواب ها که هیچ خاصیتی ندارند. و اینکه سوال ها ادامه می یابند و اینکه من چقدر بد جوری فکر می کنم گم شده ام و اینکه
. . .

من گیج نیستم. همه چیز روشن است. روشن و نورانی. پروژکتور انداخته اند گویا. درست نمی دانم. باید بپرسم. البته اول باید یاد بگیریم پروژکتور را دقیقا چه جوری می نویسند. ژوزفینا هم لج کرده و در این مورد خاص نمی خواهد کمکی بکند. اگر به جای این آدم خاص سنت دو اگزو پری بودم، ساعت چهار و بیست دقیقه ی صبح زنگ می زدم یکی را از خواب بیدار می کردم و می پرسیدم پروژکتور را چه جوری می نویسند؟ و بعد که جواب می داد تلفن را قطع می کردم. یا می نشستم و در مورد رابطه ی عشق و خواب های طولانی و جوانی و موارد مختلف منتهی به مسئله ی گل رز حرف می زدم و طرف هم توی رودربایستی جواب می داد و وقتی تلفن را قطع می کردم نمی توانست بخوابد، چه جالب

نه، هیچ گیج نیستم. تازه امروز مهمان هم داریم. تازه

می دانی، آن وجود خنگ خوشبین توی وجودم می گوید پیدا می شود. درست نمی دانم
ولی بعضی وقت ها خرافات چیز خوبی است، مگه نه؟ یوجین اونیل در این مورد خاص فکر کنم با من موافق باشد

سودارو
2006-10-10
چهار و بیست و سه دقیقه ی صبح

قرار بود یک متن با عنوان: این کلاسیک های چاق خواب آلو بنویسم، این را نوشتم. آن را شاید نوشتم، یعنی یک پاراگراف نوشته ام، یعنی احتمالا می نویسم؛ برای من که همه چیز روشن است، برای شما چه؟

October 07, 2006

باد در درونم سوت می کشد

من برهنه هستم. صاحب هیچ چیز، صاحب هیچ کس، حتی صاحب یقین هایم هم نیستم، چهره ای در باد هستم، در جهت مخالف باد، و بادی هستم که بر صورتم می کوبد

. . .

یادداشت من بر کتاب ِ دلبستگی ها، نوشته ی ادواردو گاله آنو با ترجمه ای از نازنین نوذری را در جشن کتاب بخوانید
خداحافظ سودارو، سلام سودارو


یک بار دوستی به طعنه گفت که تو هی تغییر می کنی، هیچ وقت ثابت نیستی
من هم گفتم که خوب من تغییر پیدا کردن را دوست دارم. گفتم توی این تغییر ها است که چیز یاد می گیرم
حالا
خوب، این هفتصدمین باری است که وارد بلاگر می شوم تا هفتصدمین پست وبلاگم را آپ لود کنم. خوب، فکر می کنم سودارو فرق کرده است. یعنی بعد از دو سال و خورده ای نوشتن، بعد از گذاشتن بیش از هزار و پانصد صفحه متن در این صفحه، فکر می کنم که به فرق کردن هایم عادت هم کرده باشید

واقعیت را بگویم، چند هفته ای روی بستن وبلاگ فکر کردم، ولی دیدم آنقدر عادت کرده ام به سودارو که نمی توانم کنارش بگذارم. فکر کردم که دات کام شوم یا اینکه توی یک وبلاگ گروهی عضو شوم، ملکوت یا دبش، ولی باز هم دیدم که نمی توانم، دلم می خواست سودارو همین شکلی که هست بماند

می گذارم سودارو همین شکلی که هست بماند. مثل همیشه وارد بلاگر می شوم، می زنم صفحه ی جدید و پست ها را کپی پیست می کنم. مثل همیشه اولین خواننده ی وبلاگ خودم هستم و بعد
. . .

ولی سودارو عوض شده است. یعنی، خوب دیده اید که چقدر کمتر می نویسم. دیگر سرم شلوغ است یک عادت همیشگی است. ولی واقعیت این نیست که سرم شلوغ است، واقعیت این است که تمرکزم کامل روی رمانم است و روی ترجمه هایم

کمتر خواهم نوشت. و شاید کمتر از آن چیزی که الان هست. همه چیز بستگی دارد به روز هایی که خواهند آمد. هفت برنامه ی مختلف دارم که باید به همه شان برسم و وبلاگ فقط یکی از آن ها است و هر هفت برنامه بیش از اندازه مهم هستند که بشود چیزی از یکی شان کم کرد و روی دیگری گذاشت

مسئله اصلی برایم نوشتن است و خواهم نوشت. ولی نه فقط در وبلاگ، چیز های دیگری هم هستند
. . .

نوشته هایم هم یک کم عوض خواهند شد. احتمالا هر چند وقت یک بار یک پست جدی ادبیات روی وبلاگ بگذارم. احتمالا دیگر کمتر از زندگی شخصی ام خواهید خواند. تقریبا هیچ وقت دیگر توی این وبلاگ چیزی در مورد سیاست نخواهید خواند. هنوز دقیق برنامه های آینده وبلاگ را توی ذهنم مرتب نکرده ام، فقط می دانم که دیگر سودارو نمی تواند آن سودارو ی قدیم باشد، شاید چون من دیگر مثل قبل ها آنقدر غمگین نیستم، یعنی شاد هم نیستم، جایی میانه ی این دو در یک سکون نشسته ام و دارم زندگی ام را می کنم و

و روز ها می گذرند یا به قول رابرت فراست

And miles to go before I sleep,

And miles to go before I sleep.


سودارو
2006-10-06
هشت و چهار دقیقه ی شب

October 06, 2006

به جواب تنها میل صبح نوشتم: شوکه ام. نوشتم و آدرس بی بی سی را دادم و صفحه ی میل را بستم و نشستم به دریافت خبر از هر جایی که می شد. گفتم: سنی نداشت. اصلا انتظارش را نداشتم. صبح از وبلاگ امیر مهدی حقیقت خبر را خواندم و تنم لرزید: عمران صلاحی هم رفت. به یک باره. مثل یکی از آن نوشته های کوتاهش گذاشت و رفت. نگذاشت کسی هم خبر شود. همین جوری سرش را انداخت پایین و رفت
رفت

فروغ اگر بود گریه می کرد. شاید الان نشسته اند دارند به ریش ما ها می خندند. این نوشته را که بگذارم از دم خانه ی هنرمندان تشیع جنازه شروع خواهد شد. فکر می کنم به آن ساختمان آجری خوشگل خانه ی هنرمندان. این روز ها همه اش بین رفت و آمد آدم های عجیب غریب کافه هایش، نماد تاریکی شده است. ممیز را از همین جا بردند و صلاحی را هم از همین جا خواهند بود

نشستم و روی صفحه ی چت با یک دوست قدیمی حرف زدم. گفتم هوا خوب است. گفتم دانشگاه شلوغ پلوغ بود. گفتم چقدر همه چیز عوض شده است. کلی متلک بار هم کردیم. کلی خندیدیم، من
من هنوز شوکه بودم

خبر ها را می خواندم و باز هم گفتم: هنوز که سنی نداشت
سنی نداشت

* * * *

سایت کسوف هم فیلتر شده است. دلم بیشتر گرفت

سودارو
2006-10-05
یک و چهل و دو دقیقه ی بعد از ظهر

October 03, 2006

سقوط آزاد در بازی کلمات یا چرا من میشل فوکو و ژاک دریدا را به اندازه ی دوست دخترم دوست دارم



آقای صنعوی در مشهد زندگی می کنند. حضوری خدمت ایشان نرسیده ام. دورادور احوال شان را جویا می شوم. آقای صنعوی ادبیات را دوست دارند و در زبان فرانسه هم تبحر دارند. ترجمه شان شیرین است. واقعا شیرین است. انجیل های من را امسال روانه ی بازار کتاب کرده اند. زبان بقدری زنده است که می توانی با آن برقصی. شوخی که ندارم. واقعا قوی شده است. دیوانه می شوی، یعنی آنقدر که هی زبانت را گاز می گیری و زیر لب می گویی خدایا زیبا است

همین دو سه ماه پیش بود که با آقای استاد داشتیم در مورد ترجمه حرف می زدیم و گفتگوی مان به نام های مختلف مترجمین ایران سر می خورد تا رسیدیم به قاسم صنعوی. آقای استاد می گفت که دقت کرده ای ایشان تا همین چند وقت پیش داشت ترجمه های اولیه اش را دوباره ویرایش می کرد و به بازار می فرستاد؟ گفت ترجمه ی اولیه ایشان چیز دندان گیری نبوده، گفتند که ولی بعد پیشرفت آقای صنعوی چشمگیر بوده است. واقعا چشمگیر

در دو نشستی که داشتم انجیل های من را می خواندم، این حرف ها توی سرم می چرخید. آخر می دانید، هیچ کسی از اول موجود خاصی بدنیا نمی آید. آدم ها به موجودی خاص تبدیل می شوند


حالا این پست ها را و لینک های داخل این پست ها را یک نگاهی لطف بفرمایید باندازید – می بخشید، هایپر لینک وبلاگم هر وقت دلش نخواهد کار نمی کند، من هم لج کرده ام لینک ها را معمولی می گذارم

http://surrealist.blogfa.com/post-29.aspx

http://mazi.blogfa.com/post-108.aspx

http://mazi.blogfa.com/post-109.aspx

http://www.rah-e-man.com/archives/000442.php

http://www.alefba.info/archives/000302.html

http://endlesswait.blogspot.com/2006/10/blog-post.html


اول – من علاقه ای به نوشتن در مورد این مورد نداشتم. آقای مازی انگشت روی چیزی گذاشتند که تحمل اش را ندارم، عنوان کردند که من . . . در پاسخ به دعوت من برای نوشتن مطلبی هر چند کوتاه در رابطه با موضوع امیر مهدی حقیقت و یا حداقل دادن لینک به نوشته های دیگران در این مورد در وبلاگش، برایم نوشت که نه تنها در این مورد چیزی نمی نویسد بلکه حتی لینک هم نمی تواند بدهد، زیرا امکان آن هست که دوستی اش با امیر مهدی حقیقت خدشه دار شود . . . و روی این موضوع حساس هستم: که کسی بخواهد بگوید وبلاگ سودارو تحت تاثیر فلان کس فلان کار را نکرده است. من لینکی به این مطالب نداده بودم چون علاقه ای به آن ها نداشتم، بیشتر مطالب عنوان شده قابل رد شدن بودند و من این روز ها به نسبت گذشته وقت واقعا محدود تری دارم و نمی توانم برای هر موضوعی جوابیه بنویسم. گذاشتن لینک ها ضد امیر مهدی حقیقت هم به دوستی من با ایشان لطمه ای نمی زند، واقعا نگران چنین چیزی نیستم


دوم – چیزی به نام ترجمه ی ایده آل وجود خارجی ندارد. حتا بهترین ترجمه ها، بهترین مترجم ها، بهتر آثار هم وقتی زیر ذره بین گذاشته شوند، آه از نهاد آدم بلند می شود. شاید بهتر است این سوال را مطرح کرد: اصلا ترجمه امکان پذیر است؟ از رنسانس تا الان جواب های متفاوتی داده شده، ولی جواب مشخصی وجود ندارد. شاید به همین خاطر باشد که من کلمه ی برگردان را به ترجمه ترجیح می دهم، چون ترجمه در واقع تنها یک آفرینش ادبی محدود است. همین. آدم متن اصلی را به زبان مقصد بازنویسی می کند. ترجمه امکان پذیر نیست. بر فرض هم که بخواهیم قبول کنیم کاری که انجام می شود ترجمه است، فکر می کنم باید قبول کرد که چیزی به نام ترجمه ی – یا برگردان ایده آل نمی تواند وجود داشته باشد. بگذارید دو داستان برای تان تعریف کنم

الف: نمایشنامه ی اتاق اثر هارولد پینتر را ترجمه کرده بودم. متن فارسی را گذاشتم جلویم و رویش کار کردم. سنگین کار کردم. متن را پرینت زدم و خانوم میزبان متن را خط به خط، کلمه به کلمه چک کرد، متن آماده شده را بعد از بازبینی فرستادم آلمان خدمت آقای معروفی. ایشان متن را خواندند، غلط گیری کردند – که یا به قول خودشان دست نوازشی بر متن کشیدند – و متن برگشت دست ِ من. متن را چک کردم و فرستادم و گفتم از نظر من متن آماده است. متن منتشر شد. چند هفته بعد، هنوز سوار ماشین رضا ناظم نشده بودم که گفت متن ات چهار تا غلط داشت. از همان روز به این مسئله معتقد شده ام که می توان کار خوب ارائه داد، ولی کار ایده آل تقریبا غیر ممکن است. بگذارید چند اثر ترجمه ی خوب نام ببرم

صد سال تنهایی. گابریل گارسیا مارکز. بهمن فرزانه
گفتگو در کاتدرال. ماریو بارگاس یوسا. عبدالله کوثری
اگر شبی از شب های زمستان مسافری. ایتالو کالوینو. لیلی گلستان
جنگ و صلح. لئو تالستوی. سروش حبیبی
گل رزی برای امیلی و چند داستان دیگر. ویلیام فالکنر. نجف دریا بندری

همه ی این آثار فوق العاده هستند. ولی ایده آل نیستند. توی تمام این آثار می توان غلط هایی را مشاهده کرد. ولی مگر فرقی می کند؟ مگر این اشتباهات لطمه ای به کل ترجمه می زنند؟

ب: می بخشید که این بخش جنبه ی غیر اخلاقی دارد. واقعا می بخشید. دو نفر با هم سکس دارند. لذت می برند. دیوانه وار لذت می برند. از آن سکس های وحشتناک است. یک نفر از سکس این دو فیلمبرداری می کند. با چند دوربین. فیلم ها تدوین می شود و یک نسخه آمده می شود و به بازار فیلم های پورنو عرضه می گردد. یک نفر فیلم را می خرد، نسخه را می گذارد توی درایو و همین جوری که فیلم پخش می شود با ام پی تری پلیر اش صدای فیلم را ضبط می کند. صدا را می دهد به یک کسی. آن کس صدا را گوش می کند و می گوید: اه، محشر بود، توپ بود

عمل سکس، نگارش اثری اولیه است. اثر تدوین می شود و در شکل کتاب به بازار عرضه می شود. یک مترجم کتاب را می گیرد، می بیند و ترجمه – آن صدای ضبط شده – را عرضه می کند. خواننده زبان مقصد صدا را می شنود و می گوید محشر بود. چه چیزی گم شده است؟ چه چیزی کم است؟ در هر مرحله چیزی کم می شود. کتابی که می خوانیم مایل ها با عمل اصلی نگارش فاصله دارد. لذت نگارش مال نویسنده است. به کسی هم نمی رسد. خواننده نسخه ی محدود شده را در دست دارد. مترجم آن نسخه را باز هم محدود تر می کند – چاره ای ندارد، مگر کار دیگری هم می شود کرد؟ خواننده باز هم نسخه ی محدود تری نسبت به مترجم در اختیار دارد – چون متن اصلی را ندارد

این قیاس برای همه ی ترجمه ها و همه ی اثر ها صادق نیست. ولی برای درصد قابل توجه ای از آثار چرا. به عنوان مثال یکی از نمایشنامه های ویلیام شکسپیر را در نظر بیاورید، چه کسی می تواند ادعا کند، که در هر زبانی، توانسته ترجمه ای در حد خود اثر ارائه بدهد؟ مگر می شود درخشش هملت و رومئو و ژولیت را به زبان دیگری منتقل کرد؟ ترجمه هایی که شده اند و بعضی از آن ها واقعا شاهکار هستند، وقتی که در کنار اثر اصلی قرار می گیرند، تبدیل می شوند به چیزی در حد یک شوخی مضحک


سوم – آدم ها رشد می کنند. یعنی بعضی آدم ها که می خواهند، رشد پیدا می کنند. این بعضی آدم ها آرام آرام قدم های شان را بر می دارند و رو به جلو حرکت می کنند. مهم نیست چقدر شکست بخورند و چقدر رنج بکشند. دارند به سمت آنچه می خواهند می روند، مهم نیست نتیجه چه باشند: دارند حرکت می کنند

الف. آقای امیر مهدی حقیقت دارند به سمت ایده آل ذهنی شان حرکت می کنند. کتاب چاپ می کنند. کار می کنند. حالا به سبک خودشان. و این واقعا خوب است، یعنی واقعا خوب است. حالا کار شان ضعف هم دارد، بله، کار همه ضعف دارد. کار عبدالله کوثری هم ضعف دارد. کار عباس میلانی هم ضعف دارد. کار من هم ضعف دارد. شما هم اگر کاری را انجام بدهید، کار تان ضعف های خودش را خواهد داشت

ب. احتمالا شما هم اخبار می خوانید آقای مازی، آقای سورئالیست. احتمالا شما هم خبر دارید که فشار ها چقدر به سمت کسانی که کار فرهنگی می کنند سنگین تر و سنگین تر شده اند. احتمالا لیست بلند بالای خبر های فاجعه بار را شنیده اید. در این میان بسیاری از افراد گفته اند که دست و دلشان به کار نمی رود. از علی اشرف درویشان تا حتا عبدالله کوثری. در این میان کسانی هستند که هنوز دارند زیر تمام فشار ها کار می کنند. لطفا اهمیت این موضوع را درک کنید. حالا حسین جاوید باشد که هنوز دارد برای ادبیات ایران زحمت می کشد، حسین شکر الله ای باشد، من باشم یا امیر مهدی حقیقت باشد

آقای حقیقت دارند رمان ترجمه می کنند. با تمام مشکلات و آینده ی سیاه رمان در این روز ها دارند رمان ترجمه می کنند. احتمالا شما که دارید این متن را می خوانید خبر ندارید که به چند تا از ناشر های معروف ایران غیر مستقیم گفته شده که رمان کار نکنند. ولی احتمالا شما شنیده اید که جواز تجدید چاپ تمام کتاب ها لغو شده اند و برای هر بار تجدید چاپ باید کتاب ها دوباره به ارشاد بروند. و حتما نشنیده اید که رمان همنام که معروف ترین اثر آقای حقیقت است، ماه ها است که در توقیف است و شاید هیچ وقت نتواند دوباره چاپ شود

با این وجود آقای حقیقت دارند رمان کار می کنند. آقای حقیقت در جایی ایستاده اند که آقای صنعوی وقتی جوان بود هنوز به آن نرسیده بود. بله آقایان، ضعف در آثار وجود دارد. قبل از شما آقای کریم امامی در فصلنامه ی ترجمه در بررسی ترجمه ی ترجمان درد ها به این موضوعات اشاره کرده اند. ولی آدم ها قدم بر می دارند. آدم هایی که بخواهند به جلو قدم بر می دارند. آدم ها می توانند پیشرفت داشته باشند. چه دلیلی دارد که کسی مثل آقای حقیقت، اگر تلاش شان را داشته باشند، به جایگاه کسی مثل آقای صنعوی یا کوثری یا دریا بندری نرسند؟ ولی باید صبر داشت. هیچ آدمی انیشتن متولد نمی شود


چهارم. چیزی به نام ابتذال وجود ندارد. هیچ چیزی. نه در زندگی، نه در وبلاگستان، نه در هیچ جای دیگری. کسانی مثل میشل فوکو و ژاک دریدا این موضوع را ثابت کرده اند. لطفا، لطفا، لطفا یک نگاهی به آثار این آدم های مهم باندازید. خودتان را در بازی کلمات غرق نکنید. به سمت موضوعات جزئی شیرجه نزنید. لطفا


پنجم. معنای حرف من نادیده گرفتن نقد نیست. من نقد و نقد ِ ترجمه را قبول دارم. من بشدت موافق هر نوع نقد واقعی هستم. من له له می زنم که کسی کار هایم را نقد کند. هر جور دلش می خواهد نقد کند. چون من از روی نقد ها ضعف هایم را می فهمم. روی ضعف هایم کار می کنم. سعی ام را می کنم که بهتر باشم. نقد ها خوانده می شوند. نگران این موضوع نباشید. ولی لازم نیست به همه چیز پاسخ داد. آقایان به هدف تان رسیده اید، نقد منتقل شده است. حالا منتظر چه هستید آقای مازی؟ حتما لازم است اعلام شود که نقد تان خوانده شده؟


ششم. چیزی به نام مافیای وبلاگستان وجود ندارد. این آشفته بازاری است که من بیشتر دوست دارم رویش کار روان شناسی کنم تا اینکه با آن مخالفت کنم. تا جایی که یادم می آید زمان انتخابات ریاست جمهوری بزرگ ترین ائتلاف بین وبلاگ نویسان بوجود آمد. صد ها وبلاگ طرفدار دکتر معین – از جمله سودارو – دور هم جمع شدند تا از دموکراسی به شکل حداقل آن دفاع کنند. این صد ها وبلاگ جمع شده به زحمت به چیزی حدود سه درصد کل وبلاگ های آن زمان رسیدند. به زحمت ده درصد خوانندگان روزانه وبلاگستان را در اختیار خویش داشتند. این مهم ترین اتفاق بود و البته شکننده. هیچ توافق کلی ای در هیچ مورد خاصی بین ائتلاف کنندگان وجود نداشت. چرا می گویید چیزی به نام مافیا، به نام باند بازی، چیزی به نام، چه بود آقای مازی؟ دوستی های خاله خشتک بازی . این چیز ها وجود خارجی ندارد

یعنی این چه باند بازی و مافیایی است که در بهترین شرایط می تواند سه درصد کل وبلاگ نویسان را به کاری وادار سازد؟ آن زمان تعداد وبلاگ های فارسی دویست هزار و خورده ای بود، امروز بیش از هشتصد هزار است. آن موقع حدود هفت میلیون کاربر اینترنت در ایران داشتیم، امروز حدود دوازده میلیون کاربر اینترنت داریم. این مافیا کجا است؟

الف. وبلاگ رسانه ی رسمی نیست. آدم ها توی وبلاگ سعی می کنند چیزی باشند که رسمی نباشد. حتا آقای خوابگرد هم خودش را که می کشد، وبلاگ اش رسانه ای رسمی نمی شود. آدم های توی رسانه ای غیر رسمی که جنبه ی دوستانه دارند، آن طور که دلشان می خواهد می نویسند، هر جوری که دلشان بخواهد. کسی هم به کسی کاری ندارد. حسین جاوید هر جور که دوست داشته باشد و دلش بخواهد می تواند در مورد هر چیزی – حتا در مورد مجموعه داستان مورچه هایی که پدرم را خوردند – بنویسد و به کسی ربطی هم ندارد. آقای جاوید یک رفتار واقعا دموکرات در این مورد خاص از خود شان نشان داده اند. هر چند که اگر این کار را هم نمی کردند، کسی نمی توانست اعتراضی داشته باشد

ب. خوب آقای جاوید فکر می کنند که خوبی خدا بهترین مجموعه داستان چاپ شده در سال های اخیر است. شما اگر دوست ندارید، خوب وبلاگ ایشان را نخوانید. خوبی خدا را هم نخوانید. همین. این حداکثر کاری است که می توانید انجام بدهید. آقای مازی از یک روزی به این نتیجه رسیدند که وبلاگ من ارزش خواندن ندارد و لینکم را از وبلاگ شان برداشتند. خوب، من فکر می کنم وبلاگ ایشان ارزش خواندن دارد، لینک ایشان را نگه داشته ام. این دو نظر است، همین. چیز دیگری قرار است اتفاق بافتد؟


هفتم. روزی که می خواستم کتاب برای ترجمه – برای انتشارات کاروان – انتخاب کنم، حرف بر سر ژانر های مختلف بود. داستان کوتاه از همان اول رد بود. هشتصد تا می فروشد و بقیه ی نسخه ها توی انبار می مانند. داستان کوتاه را کنار گذاشتیم

امیر مهدی حقیقت توانست توی این بازار کتابش را به چاپ دوم برساند. یعنی 1500 نسخه ی اولیه را فروخته اند و 5000 تای دیگر چاپ کرده اند. این فوق العاده نیست؟

ببینید، وضع ادبیات الان طوری است که اگر تفنگ روی گلوی آدم ها بگذارید و مجبور شان کنید کتاب تان را بخرند، جای تشویق دارد. کتاب آقای حقیقت بدون نیاز به تفنگ فروخته است. حالا ترجمه متوسط است، خوب است، عالی است یا مزخرف. کتاب ایشان را آدم ها می خوانند. یعنی به جای چیزی مثل دانیل استیل دارند داستان های واقعی می خوانند

الف. کار چاپ توی ایران پیچیده تر از آن است که فکرش را می کنید. اینکه زندگی شهری شیوا مقانلو – کتاب فوق العاده ای است – تجدید چاپ نشده، بیشتر از آنکه به موضوعی مثل خوبی ترجمه و خوبی اثر ربط داشته باشد، به ناشر آن بستگی دارد. اگر یک ناشر هوس کند کتابی چاپ نشود، حالا کتاب خدا هم باشد، آن کتاب چاپ نمی شود. همین انتشارات امیرکبیر را در نظر بگیرید: همین کتاب صد سال تنهایی بهمن فرزانه را نمی گذارند چاپ شود. فقط چون کتاب مشهور است، افست اش هست، خود من یک نسخه دارم. ولی همه ی کتاب ها که صد سال تنهایی و همه ی مترجم ها که بهمن فرزانه نیستند

ب. راستی آقای مازی، شما از کجا خبر دارید که انجیل های من هنوز هزار نسخه هم نفروخته است؟

پ. البته، وبلاگ ها و خود وبلاگ آقای حقیقت در فروش کتاب شان تاثیر گذاشته اند. ولی تمام مسئله این نیست. نشر ماهی توی مدت کوتاهی که از عمرش می گذرد، واقعا خوب ظاهر شده. من پیش بینی می کنم که نه فقط این کتاب، که کتاب های ناشناس تر این نشر هم – مثل مجموعه داستان های آلمانی که چاپ کرده اند – هم به چاپ دوم برسند. بعضی از ناشر ها به اعتبار شان می فروشند. مثلا نشر مرکز، کتاب هایی که چاپ می کند، به اعتبارش می فروشد، یعنی خواننده ی ثابت دارد. نشر کاروان هم همین طور است، ققنوس هم، چشمه هم. ثالث هم. ماهی هم اگر بتواند همین جوری ادامه بدهد و بتواند پخش بهتری برای کتاب هایش دست و پا کند، کنار این نام ها قرار خواهد گرفت. من منتظر موفقیت های بیشتری از این نشر هستم



ممنون که این متن را خواندید

سودارو
2006-10-03
شش و پنجاه و نه دقیقه ی صبح