January 31, 2007

جشن کتاب و روزگار می گذرد

http://www.bookfiesta.ir/

از آخرین پستی که در مورد جشن کتاب نوشته ام بیشتر از یک ماه می گذرد. در این مدت حدود پانزده متن معرفی کتاب جدید در سایت منتشر شد و الان هشتاد و پنج عنوان کتاب به قلم من معرفی و بعضی، نقد شده اند. بازدید کننده های روزانه ی صفحات ِ سایت بین عدد 920 تا 2100 در نوسان بوده اند. میانگین بازدید کنندگان را می توان عددی بین هزار صد تا هزار دویست دانست. خوب، سایت خواننده های عادی خودش را پیدا کرده است و این خیلی خوب است

یک – خبرنامه ی سایت هم چنان کار نمی کند. بیش از دو ماه است که در تلاش هستیم تا شرکت طراح سایت را وادار کنیم خبرنامه را درست کند. هیچ کاری نکرده اند. معنای این موضوع از دست دادن حدود پانصد خواننده ای بالقوه ای است که ایمیل خود شان را در سایت ثبت کرده اند. موضوعی ناراحت کننده که امیدوارم رفع شود

دوم – در پست قبلی ام خواسته بودم که برایم کتاب بفرستید. یعنی از نویسندگان، شاعران و ناشران این موضوع را خواسته بودم. تا اندازه ای محقق شده است، یکی انتشارات کاروان است که تقریبا هر کتابی که چاپ می کنند یک نسخه اش را برایم می فرستند و البته قرار است کتاب های ناشرین دیگر را هم برایم پست کنند، یکی از هم سید مهدی موسوی است که برایم کتاب شعر شاعران جوان را می آورد. نتیجه ی اینکه سایت الان دو نوع کتاب معرفی می کند: یکی کتاب های ناشر های معروف و پر آوازه (کاروان، نی، ققنوس، طرح نو، مرکز و غیره) و یکی هم کتاب های شعر شاعر های جوان (امیدوارم نویسنده های جوان هم اضافه شوند) که کتاب های شان را بیشتر با خرج خود شان چاپ می کنند و دستی پخش می کنند. تا الان سه مجموعه شعر در سایت معرفی شده اند

صدای موجی ِ زن. سروده ی مونا زنده دل و هدی قریشی شهری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=223

خاطرات مشترک. سروده ی سارا جلوداریان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=229

تب، ترانه، تنهایی. سروده ی عزیز علی انصاری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=231

این روند قرار است ادامه پیدا کند. یعنی به نوعی داریم حمایت از نشر کتاب های جوان می کنیم، تا جایی که امکان اش باشد آدرس وبلاگ یا سایت، صندوق پستی، شماره ی تلفن در متن های معرفی کتاب گذاشته می شوند تا امکان خرید پستی برای خواننده ی علاقه مند فراهم شود

چون در سایت در بخش فهرست ها مقوله ی شعر نیامده (یکی از بیشمار مشکل های سایت) فعلا شعر ها را با عنوان کلی ادبیات معرفی می کنم، که می توانید آرشیو اش را از همان جا دریافت کنید

سوم – همچنان مشکل اصلی من در نوشتن متن های معرفی، بی خبری ام از بازتاب متن ها است. در پست قبلی در مورد جشن کتاب خواسته بودم که نوشته هایم را نقد کنید. خوب حسین جاوید (کتابلاگ) و امیر مهدی حقیقت معتقد بودند متن های کوتاه هستند. موافق بودم. میانگین پاراگراف هایی که خودم می نویسم را از سه به حدود هفت پاراگراف افزایش دادم. یک مسئله هم بود که به نظرم می آمد فونت نوشته ها کوچک است، یک شماره بزرگ تر شان کردم. سایت همچنان مشکل طراحی را دارد که خوب، دست من نیست

چهارم – در سایت تنها هستم. یکی از دوستان هم که شروع به نوشتن کرده بود به خاطر مشکلات شخصی فعلا کار نوشتن را کنار گذاشته است. این موضوع ضعف بزرگی برای سایت است. و باز هم، کار خاصی از دست من بر نمی آید، مگر اینکه دیگران هم علاقه مند به نوشتن در سایت باشند

منتظر نظر های تان در مورد سایت می مانم، مثل همیشه

سودارو
2007-01-31
هشت و سی و هفت دقیقه ی صبح

January 29, 2007

خاطرات – قسمت چهارم

زندان بان

http://www.khosoof.com/archive/348.php

تمام شب غلت می زدم. همه اش چشم هایم را باز می کردم و شبح های کابوس وار با قیافه های وحشتناک دور و برم چرخ می زدند. آخر سر حوصله ام سر رفت. لحاف را دور خودم پیچیدم و چشم هایم را بستم و گفتم مرتیکه ها بگذارید بتمرگم. خوابیدم. شبح ساکت مثل هر شب روی صندلی نشسته بود داشت نگاه ام می کرد. فکر می کردم چرا این ها این شب اینقدر زیاد شده اند؟

صبح که بیدار شدم و با چشم های منگ داشتم توی اینترنت چرخ می زدم فهمیدم چرا. رسیدم به رادیو زمانه که خبر مبهوت ام کرد: بازداشت سه تن از فعالان زن. اسم ها را نگاه کردم، منصوره شجاعی، طلعت تقی نیا و

و فرناز سیفی. نوشته بود دارد می رود به سفر. نگفته بود به کجا. می خواستم میل بزنم که رفتی و باز یادت رفت لیست کتاب ها را برایم بفرستی؟ گفتم دارد می رود به سفر. چه کارش داری. چشم هایم گرد شد. چرخیدم در اینترنت. روز تیتر اصلی اش بود: از کمپین یک میلیون امضا تا بند 209 اوین

* * *

http://www.farnaaz.info/

فرناز را از وبلاگ اش می شناختم. از امشاسپندان. جزو اولین دسته وبلاگ هایی که به طور مرتب خواندن اش را شروع کردم. جزو وبلاگ هایی که خواندن اش ادامه یافت. جزو وبلاگ هایی که خوب بود

نمی دانم کی اولین بار با هم چت کردیم. یادم هست که فردای روز انتخابات بود، همه ی چشم ها به تهران دوخته شده بود شاید معین بتواند به دور دوم برسد. صبح حدود ساعت ده بود که کانکت شدم، آن لاین بود. حرف زدیم. غمگین بود، گفت امیدی نیست. آخرین بار بود که از سیاست طرفداری می کرد

آخرین سفر تهران قرار بود دور هم جمع بشویم. چند نفری تا صحبتی داشته باشیم، دنبال یک طرح بودم برای زنستان (هیچ وقت توی زنستان ننوشتم، چون اِراتو اصلا از این کار خوشش نمی آمد) توی آخرین لحظه ها برنامه کنسل شد. دوستی بیماری اش عود کرده بود و کار به بیمارستان کشیده بود. حتا نشد دوباره هما را ببینم

قبل از انتخابات شورا ها به هم رسیدیم. این بار جی میل، چت کردیم. غمگین بود. بحث ها بالا گرفته بود که چرا انتخابات را نمی خواهد، آخر چه طور بعد از جریان میدان هفت تیر می شد کاری به انتخابات داشته باشد؟ جدل بود در اینترنت و نام او مرتب تکرار می شد. غمگین بود. روز ها بود نخوابیده بود. گفت هفتاد و دو ساعت است بیدارم. درونش آشوب بود. حرف زدیم و حرف زدیم و
. . .

فرناز زندان است؟ بند ِ 209 اوین؟ لابد توی انفرادی؟ یعنی چی؟ آخرین بار به فرناز میل زدم که برایم یک لیست کتاب از کتاب های خوب مطالعات زنان و فمینیست بفرست تا بخریم در جشن کتاب معرفی شوند. گفت باشد، نرسید. می خواست به سفر برود
. . .

* * *

صدایت می خندید. گفتی تلفن اینجا شلوغ است. با همراه حرف زدیم. خوب بودی. خوب نبودم. گفتم دوستم بازداشت شده است. جا خوردی. اسم اوین را که شنیدی خشک ات زد. گفتی چرا؟ گفتم نمی دانم

هما هم نمی دانست. خبر هم نداشت. صبح از خواب بیدارش کردم تا شوکه شود. شوکه شد. جا خورد

* * *

منگ می زدم. می دانستم که عصر باز هم سردرد می شوم. فشار ذهنی ام زیاد بود. پنجشنبه عصر تا شنبه بعد از ظهر را یک سره سردرد و گیج گذرانده بودم. پیش از ظهر بود که پست بالاخره آمد. سیزده عنوان کتاب انتشارات کاروان را برایم آورد. دومین بسته ای که برایم فرستاده اند. نفس راحتی کشیدم. کتاب هایم تمام شده بود. حالا تا آخر ماه وضع ام خوب است. چهل و پنج دقیقه نشستم با آرامش کتاب ها را ورق زدم

ذهنم آرام شد. ولی سردرد شدم
باز هم درد
. . .

2007-01-28
سودارو
ده و هجده دقیقه ی شب

January 28, 2007

صدای ِ موجی ِ زن. مجموعه شعر. مونا زنده دل و هدی قریشی شهری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=223

بازنشستگی و داستان های دیگر. مجموعه داستان. محمد محمدعلی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=224

بودا. مایکل کریدرز. علی محمد حق شناس

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=225

شکسپیر. جرمین گریر. عبدالله کوثری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=226

لاموزیکا دومین. مارگریت دوراس. تینوش نظم جو

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=227

خاطرات سیلویا پلات. سیلویا پلات. مهسا ملک مرزبان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=228

January 26, 2007

خاطرات – قسمت سوم

باید ها . . . نباید ها . . . کتاب سیلویا پلات تمام شد. ذهنم هنوز بهم ریخته است. سه روز تقریبا هیچ کاری نکردم جز اینکه صفحات را با زجر می خواندم. این روز آخری و البته دیشب آزار دهنده بود. داشتم دیوانه می شدم. هر چه به خودکشی پلات نزدیک می شدم آشفتگی و ویرانی جملات ساده و معمولی را بیشتر پر می کرد. حس می کردم باید بجنگم. حس می کردم که دارم غرق می شوم. حس می کردم باید دست و پا می زنم

دست و پا می زدم

همدیگر را دیدیم، راه رفتیم. حرف زدیم. توی بخشی از شهر که هنوز برف داشت. روز ها است که برف از محله من رفته است. برایم جالب بود. تعجب کردی

کتاب را بهت ندادم. گفتم دیوانه ات می کند. قبول کردی. هر چند که دیوانه وار، با تمام وجودت می خواستی پلات را بخوانی. می گویی با هم همزاد پنداری می کنید. یا در حقیقت یک چیزی قوی تر، انگار روح او در وجود تو حلول کرده باشد. انگار یکی باشید. انگار
. . .

راه رفتیم و حرف زدیم و بعد از یک سال بچه های کارگاه را دیدم – نه همه شان را، آنهایی که بودند. پنج کتاب از دکتر موسوی گرفتم برای معرفی در جشن کتاب. منگ برگشتم خانه. توی تاکسی در ترافیک سبک بعد از ظهر. توی مشهدی با وارانگی هوا و آسمان خاکستری پر از دود. در خیابان هایی پر از نماد های عاشورا. پر از پرچم های بزرگ سیاه، قرمز و سفید که توی هوا چرخ می خورند و آدم را غمگین می کنند. غمگین برای تمام چیز هایی که از دست داده ای
.
.
.

تلاش. دست و پا زدن. کار کردن. خواندن. زنده ماندن. خواندن. نفس کشیدن، نوشتن، فکر کردن، خط ها را خط زدن. پیش رفتن. دوباره نوشتن. دوباره سعی کردن
. . .

سیلویا پلات هنوز درونم زنده است. هنوز دارد سعی می کند خودش را نشان بدهد. یک فایل جدید باز کرده ام. دارم روی یک شعر بلند کار می کنم. باید همه چیز هایی که اذیتم می کند را بریزم بیرون، نام بخش اول اش این است: سفر ِ سرد در پایان ِ غم انگیز زمستان. به نوعی هم تحت تاثیر والت ویتمن است، هم رابرت فراست. و سیلویا پلات. و هم فرهنگ شرق. چیز عجیب غریبی شده است. زبان اش را دوست ندارم، فرم اش را چرا. هنوز نسخه ی اولیه است. فعلا باید شعر را تمام کنم
. . .

پلات راست می گوید، فقط باید کار کرد و کار کرد و کار کرد تا موفق شد. یعنی اگر بخواهی موفق باشی. راه دیگری وجود ندارد

سعی می کنم کار بکنم. اگر ها زیاد اند، ولی چه اهمیتی می توانند داشته باشند؟

باید کار کرد
. . .

* * *

کامپیوترم مشکل دارد. مرتب ری استارت می کند – همین الان چهار دفعه پشت سر هم ری استارت زد و تمام چیز هایی که می خواستم بنویسم از ذهنم پرید. یک ماه بیشتر است که مشکل دارد. دو بار ویندوز عوض کردم. ویروس اسکن زون آلارم و زافت اسپای هیچ چیز خاصی را نشان نمی دهند. کامپیوتر داغ نمی کند. فن ها درست کار می کنند. کسی می داند مشکل از چیست؟

سودارو
2007-01-25
ده و چهل دقیقه ی شب

January 24, 2007

خاطرات – قسمت ِ دوم

چیپس ساده ی چی توز برایم مثل یک قرص آرام بخش است. آرام بخشی که می توانم زیر دندان ها خرد اش کنم و آرام آرام توی خون ام جریان پیدا کند. هر چند هفته یک باری دیوانه وار بهش احتیاج پیدا می کنم. به چیپس احتیاج داشتم. یعنی توی کتاب خاطرات سیلویا پلات رسیدم به بخشی که هی داشت می گفت خوردن چیپس و ماهی زیر باران می چسبد و حس کردم چقدر چیپس توی خون ام کم دارم. البته چیپس که پلات می گوید فرنچس فرایز است، همان خلال درشتی که با کنتاکی می خوریم

چیپس ساده خریدم با یک شماره از همشهری ماه. تنها مجله ای که می شود با آرامش خواند، فقط به این خاطر که یک گروه ویراستاری دارد که متن ها را قابل تحمل می کنند – یک مقایسه ذهنی با حجم وحشتناک غلط های ویرایشی موجود در شماره ی ویژه ی ویرجینیا وولف ِ بخارا، خدایا چقدر تاثیر گذار است

چیپس ساده را باز کردم و سیلویا پلات را باز کردم. کتاب اذیت ام می کند، ولی باید تا پنج شنبه تمام اش کرده باشم، دیوانه وار خواستار اش هستی. خطوط کتاب آزار دهنده است. همیشه وقتی یک نویسنده در مورد یک نویسنده ی دیگر می خواند کلی عصبی می شود. کلی حسودیت می شود. کلی حس همزاد پنداری بهت دست می دهد. حالا مقایسه کن با این موضوع که زنیکه ی خل چقدر قشنگ می نویسد. بی شعور. هر صفحه اش را انگار با جواهر پر کرده باشند. این حس بهت دست می دهد که انگار وسط یک دسته ی خیلی بزرگ از پرنده های سفید وسط ابر ها هستی. هر چند که دقیق تر نگاه کنی، یا دارد غر می زند که نمی توانم بنویسم. یا یه دوست پسر جدید پیدا کرده. یا یک سکس خوب داشته. یا یک چیز معمولی دیگر. همه اش را که با هم جمع می زنی، می بینی می شود یک چیز خارق العاده ی وحشتناک قشنگ. به این می گویند جادوی قلم. که البته باید اضافه کرد: با یک ترجمه ی خوب. یعنی ساعت ها می توانی فکر کنی. هر چند دارد با کفش های پاشنه بلند روی تمام خطوط ذهنی ات تانگو می رقصد. ولی چیزی است که نمی خواهی تمام شود

چقدر دیر کتاب را پیدا کردم. دیشب هر چی گشتیم نتوانستیم باز هم پیدا کنیم، ظاهرا تمام شده است، فکر کن بخواهند خاطرات پلات را ارشاد کنند، کتاب 486 صفحه ای می شود حدود سیصد صفحه. بعد هم می گویند حالا منتظر بمانید با بعد

* * *

تلفن که زنگ زد از جو ِ پلات آمدم بیرون. دگمه را زدم، صدای آواره ات می گفت گند زده ای توی امتحان. گفتی تقلب گرفته استاد ِ . گفتی وقت داری؟ گفتم کی؟ چهار و نیم گذشته بود که یک تاکسی گیرم آمد و رسیدم، تو یک ربع دیر تر آمدی

می خواستیم برویم سینما، من ِ سینما ندیده را به رنگ های تاریکی عادت بدهی. به جایش رفتیم زیست خاور عطر خریدی. چقدر هم فروشنده هی می گفت این خوب است، دو تای تان می توانید استفاده کنید و هی یک نگاهی هم به من می انداخت که ساکت ایستاده بودم و محل به چیزی نمی دادم. دو سه باری که نگاه کرد، یک عطر را برداشتم و بو کردم و باز گفت: دو تای تان می توانید استفاده کنید

سر از کتاب فروشی نشر محقق در آوردیم، همین طوری گفتم این سی دی های شریعتی که پشت ویترین است. به فروشند برخورد: گفت دکتر سروش است. گفتم همان. گفتم می شود دید شان؟ گفت آره. نتیجه اینکه من رفتم کتاب نگاه کنم تو رفتی سی دی بخری. فروشنده لابد توی دلش گفت باز هم از این دختر پسر های جلف

می خواستیم جلف باشیم. می خواستیم دو ساعتی نه تو دانشجوی ارشد رشته ی فلان باشی و نه من جناب آقای مترجم وبلاگ نویس نویسنده ی منتقد ادبی و غیره باشم. کتاب فروشی سپهری خراب شدیم روی سر آقایی که هیچ وقت نمی خندد. حباب شیشه خریدی و سه شب با مادوکس. عشق در زمان وبا ی مارکز با ترجمه ی بهمن فرزانه که جدید در آمده را به خارج خواهر خانوم برای شان خریدم و یک نمایشنامه از مارگارت دورایس. شنگول و منگول راه افتادیم توی خیابان و بعد هم بردم ات به بهشت گمشده. بیست قدم که برداشتیم یک دفعه ترافیک و صدای بوق و صدای نوحه تبدیل شد به سکوت در میان دیوار های آجری قهوه ای و نور کم و آسمان شب. نشستیم و تا وقتی که بد جوری داشت سرد مان می شد حرف زدیم

حرف زدن خوب است. وقتی آدم ها باور کنند که فقط احتیاج دارند کنار هم باشند حرف زدن خوب است. باور کردیم کنار هم بودن خوب است. شوخی کردیم، خندیدیم، به نمنونه های موجود در پارک نگاه کردیم – وقتی که راه می رفتیم – که کدام شان خوب است

نمی دانم قیافه ی من تابلو بود یا تو موهایت را زیادی از پشت سر ریخته بودی بیرون، که هی چپ چپ نگاه مان می کردند. نمی دانم شاید غریبه شده ایم با آدم های سی چهل سال پیش. شاید باور نمی کردند که فقط دنبال یک جای ساکت می گردیم، یک جای ساکت پیدا کردیم. ماه هلالی شکل را میان ردیف ابر های سفید و سرخ نگاه کردیم. سکوت خوب بود. حرف زدن خوب بود

برگشتم خانه سردرد نبودم. یک شب آرام بعد از روز ها
. . .

* * *

جنگ نمی خواهیم. این را دیشب هم می گفتی، یاد روز های جنگ افتاده بودیم. هر دو تای مان. من بچه ی سه ساله توی شرق کشور، فقط خاطره های محوی از آواره ها دارم. تو در غرب، از بمبارن ها، از هی از این شهر به شهری دیگر فرار کردن. از وحشت. از ترس

از دیروز دارم فکر می کنم اگر جنگ بشود خنده دار خواهد شد. یک نمونه ی کامل طنز ِ کافکایی. می دانی، وقتی آژیر قرمز بزنند هیچ کسی باور نمی کند. چون تلویزیون هنوز دیوانه وار دارد می گوید که هیچ اتفاقی نیافتاده است. بعد از چهار پنج روز بالاخره گفتند که کنگره ی امریکا تصویب کرده جورج بوش برای ماجرا جویی در منطقه نیاز به اجازه ی کنگره دارد. نگفتند توی قانون تصویب شده به جای منطقه نوشته اند ایران

نگفتند کلی کشتی های جدید آماده. این روز ها نوشته های سید ابراهیم نبوی و مسعود بهنود را می خوانم و فقط غمگین تر می شوم. فقط خواب هایم بد تر می شود. فقط بیشتر سر درد می شوم

جالبی اش اینجا است جنگ بشود، چون سرباز هستم باید بروم جنگ. بعد کشته می شوم کوچه مان می شود کوچه ی شهید سید مصطفی رضیئی. حیف، کاش می شد روی سنگ قبر ام بنویسند: لرد بایرن را دوست داشتم

سودارو
2007-01-23
ده و بیست و هفت دقیقه ی شب

من در خطرناک زندگی می کردم. کتاب شعر جدید علی عبدالرضایی را اینجا بخوانید

http://www.poetrymag.info/revue/ebook/khatarnaak/man-dar-khatarnaak-zendegi-mikardam.pdf

زنستان ویژه ی کمپین یک میلیون امضا را هم بخوانید. اگر هم تا الان امضا نکرده اید، لطفا امضا کنید

http://herlandmag.net/issue19/



January 23, 2007

به ایران حمله کنیم یا نه؟

رادیو بی بی سی – کامنت هم می توانید بگذارید

خلاصه ی مقاله: احمدی نژاد هیتلر است. بوش چرچیل و مخالفین جنگ چمبرلین. برای عدم تکرار جنگ دوم جهانی باید به اسرائیل و امریکا اجازه داد به ایران حمله کنند


http://news.bbc.co.uk/2/hi/uk_news/magazine/6279107.stm

To fight or not

A POINT OF VIEWBy Brian Walden

How best to respond to Iran's bullish nuclear ambitions? Hawks can be dismissed as warmongers; doves can be blamed for a policy of appeasement, as our history shows.

Few things are as important for humanity as the issue of war or peace. Yet whether to fight or not can be a very controversial subject. Getting the decision right depends on timing as well as judgement.

I learnt that lesson when young, because I remember Neville Chamberlain's return from Munich. He waved his famous piece of paper with Hitler's signature on it and the British people were told there was to be "peace in our time".

Chamberlain was wildly applauded by the man and woman in the street. He appeared on the balcony at Buckingham Palace with the King and Queen and if he'd called an immediate general election, he'd have won an overwhelming majority.

Aggressive

One man we've all heard of didn't agree. Winston Churchill said the Munich Agreement was an unmitigated national defeat and Hitler was an aggressive dictator whose word couldn't be trusted.

Churchill's stance wasn't popular. The general belief was that he was an elderly warmonger who was trying to save his reputation by getting us involved in an European war.

This grossly unfair view soon changed when German tanks entered Prague the following March.

The policy of appeasement collapsed and in September Chamberlain made his sad radio broadcast telling us that Britain was at war with Germany because of its attack on Poland.

When the early stages of the war went well for Germany, British opinion swung decisively against Chamberlain. He was no longer the man who'd brought us peace, but the stubborn, foolish man who'd been duped by Hitler. Churchill was no longer a warmonger, but a far-sighted statesman who'd been on to Hitler's game all along.

Hawk and dove

Chamberlain's reputation has never recovered, so I'm anxious to be fair to him. However misguided he was, his principal motive for appeasing Nazi Germany had been his horror of war. As a middle-aged man, he'd seen the slaughter of young servicemen in World War One. At all costs he wanted to avoid another bloodbath.

Churchill and Chamberlain served together in government from the start of the war until September 1940. Chamberlain brought in Churchill as First Lord of the Admiralty, and then when he resigned as Prime Minister, he stayed on under Churchill as Lord President of the Council. The man who'd thought war inevitable and the man who'd been determined to avoid it sat side by side.

The pairing of the warrior and the conciliator is more common than you might think. Napoleon Bonaparte, who favoured military solutions, had Talleyrand as his foreign minister and Talleyrand thought France needed peace. In Britain we had Lord Palmerstone, an outstanding war leader, sitting in the same cabinet with Mr Gladstone, the great pacifier.

Uncompromising

That such individuals could work with each other points to the fact that the decision between war and peace is often very finely balanced. We have a choice of that kind looming in the world, although Britain may not be directly involved.

Iran has been uncompromising in its development of a nuclear programme. Though a formal declaration of war is unlikely, the United States and Israel both have to decide whether to attack Iran before it makes its own nuclear weapon.

To some people such a pre-emptive attack is unthinkable, whilst others can't understand how anybody could be so stupid as to let Iran become a nuclear power without at least trying to stop it. How did things come to this and why is making the right choice apparently so difficult?

In January 1979 the Shah left Iran and the Ayatollah Khomeini arrived in Tehran on 1 February, amidst wild rejoicing. In April, after a landslide victory in a national referendum, Khomeini declared Iran to be an Islamic republic. Like most Iranians, he was a Shiite Muslim and personally he was a dyed-in-the-wool fundamentalist. Many of the Western educated elite left the country immediately.

The Iranian regime, since its inception, has been violently anti-American. Its supporters captured the US embassy and took hostages in November 1979. It doesn't seem to be getting any more moderate, and its President Mahmoud Ahmadinejad has called for the state of Israel to be annihilated. He wants Muslims to, in his own words, "wipe out Israel".

Power hungry

Last December a conference was held in Tehran, with implicit government approval, the purpose of which was to deny that the Holocaust ever took place. So, to say the least, neither Israel, nor the US, are relaxed about the Iranian nuclear programme.

This sounds an unhappy yet straightforward story, but it isn't. To start with, everything about Iran's nuclear potential is a matter of dispute. For instance, it's possible the Iranian government really does mean what it says, that its nuclear development is for peaceful purposes.

The demand for power is booming in Iran, while the hydrocarbon and electricity industries both seem to have financial problems. There's talk of shortages in supply this year. There are green arguments for helping the environment by using nuclear power. And let it not be forgotten that Iran has a right to develop it.

But there's a powerful case on the other side. If Iran has no intention of creating nuclear weapons, why are its nuclear facilities spread about all over the place and situated, in some significant instances, deep underground? Some are said to be 200 feet deep and buried under a mixture of soil and reinforced concrete.

This stirs the interest of military experts, not many of whom believe Iran's nuclear programme is for peaceful use. Many leading Iranians can't have any illusions about where Iran stands. If your president wants to destroy the people of a state in your region, and you never take any notice of anything the United Nations (UN) says, you mustn't be surprised if your actions arouse suspicion.

Chilling

No doubt the likelihood of an aerial attack on Iran would be easier to predict if there was general agreement on when Iran can start producing weapons grade uranium. But there isn't and the estimates vary widely. Some expect it to happen as early as next month, with the ability to make a nuclear bomb within two years. Others say five years and a few say 10.

You may well ask what point there is in bombing Iran's nuclear industry anyway, if its most important bits are way down below under layers of concrete? Surely no conventional bomb - however penetrative - could destroy them?

The chilling answer is that although no bomb, conventional or otherwise, has the depth of penetration needed, there is an atomic contraption, called the neutron bomb, which would do the job. It can mimic earth tremors and destroy electronic equipment, however deeply buried.

The neutron bomb isn't as horrific as it sounds, because it leaves no radioactive fallout and destroys only over a small area.

Israel's nuclear weaponry is thought to include a good number of neutron bombs, although nobody who knows whether this is true or not would dream of saying a word publicly.

Indeed Israeli authorities have denied they have any plans to attack Iran. They could hardly say otherwise. But they could be telling the truth, because to attack would be to take a hell of a risk.

War and peace

Here is a contemporary example of the difficulty of choosing whether to fight or not. All our better instincts cry out for peace. But in this situation - what's the right way to get it? If the UN, the US and Israel all do nothing aggressive, and some Iranian leader gets a nuclear weapon and uses it, this policy of appeasement might be blamed as much as Chamberlain's was.

Thank goodness I don't have to make the decision, but it's moral cowardice not to express an opinion and give grounds for it.

I hope there won't be a pre-emptive strike on Iran, because the Iranian regime must have a reason for doing everything it can to provoke an attack from Israel. Perhaps they want a pretext for an attack of their own.

The pre-emptive strike launched at Saddam Hussein was aimed at weapons of mass destruction it turned out he no longer possessed. That isn't a happy precedent for drastic measures. The Middle East needs less action and more restraint.

January 21, 2007

خاطرات – قسمت اول

اول مهر بود، خانه ی گیتا بودم. تهران، دروس. تمام ِ شب را کابوس وار گذرانده بودم. وقتی شب دراز کشیدم که بخوابم فکر کردم چقدر خوب می شد اگر خل می شدم، تلفن می زدم که شب نمی آیم و تمام شب را با هم ول می گشتیم. صبح که بیدار بودم منگ بودم. تلفنی با بهی صحبت کردم، نیم ساعت حرف زدیم و توضیح می داد و من بهم ریخته بودم و فکر می کردم چرا این جوری است؟ عصر روز قبل اش رفته بودم بیمارستان دیدن خاله جان، حالم بد شده بود. زنگ زدم اِراتو را از جشنواره کشیدم بیرون. تمام عصر را تاکسی نوردی کردیم در ترافیک تهران. نزدیک نه بود که میدان تجریش از هم جدا شدیم. تاکسی گرفت برای سعادت آباد. تاکسی گرفتم برای سر ِ دولت. رسیدم خانه ی عمو جان سر درد داشتم، چیزی خوردم، تلویزیون نگاه کردیم، وقتی دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم رفتم که بخوابم. صبح همه اش منتظر تلفن هما بودم. یعنی سعی می کردم شماره اش را بگیرم، شبکه آنتن نمی داد. عصبی شدم. زنگ زدم گیتا، وقت گرفتم به دیدن اش بروم

زود تر از خانه آمدم بیرون. پیاده رفتم تا وسط های دولت، همان جا که پیچ می خورد می رود به سمت ِ قیطریه. از دکه سه تا روزنامه خریدم. حالم خوب نبود، فقط می خواستم دست هایم یک چیزی باشد. روزنامه ها را توی کوله نگذاشتم. دستم گرفتم. قدم زنان وارد خیابان فرعی شدم. اسم اش را نمی دانم. همین جوری رفتم. رفتم. رفتم. خانه ها را نگاه می کردم و آدم ها را و دلم گرفته بود. قدم زدن خوب بود. هوای تهران عالی بود. درست یادم نیست، شاید باران باریده بود. یک ربع زود تر رسیدم. رمز ورود را وارد کردم، از جلوی نگهبانی رد شدم، آسانسور عجیب غریب که فقط یاد دارم باهاش بالا بروم و همیشه دگمه پایین رفتن را گیتا برایم می زند را سوار شدم. آرام رسید به طبقه ی چهارم. دور زدم و رفتم داخل. گیتا داد زد که الان می آیم. ایستادم کتاب ها را نگاه می کردم

گیتا توی حرف هایش آن روز گفت باید یک سری یادداشت های روزانه داشته باشم. نه برای کسی، برای خودم بنویسم. آن روز همه اش نگران این بودم که توی ترافیک اول مهر به قطار بعد از ظهر برسم. دو پاکت پر از کتاب از گیتا گرفتم. تاکسی گرفتم برای برگشت. راننده ی آژانس خوش اخلاق بود. راننده ی آژانس بعدی تا راه آهن هم خوش اخلاق بود. کلی حرف زدیم. وقتی حالم خوب نیست حرف زدن را دوست دارم. بیشتر گوش می کردم، یک بار یک نفر بهم گفته بود چقدر شنونده ی خوبی هستم. خوش اخلاق باشم شنونده ی خوبی می شوم

* * *

وسط یک کابوس بود. از خوب پریدم. شب شده بود. چشم هایم می سوخت. گفتم: سردرد. قبل از خواب حالم بد شده بود. گفتم بخوابم خوب می شوم. خوب نشدم. خواب ام نمی برد. دست دراز کردم گوشی را برداشتم روشن کردم. خبری نبود. غلت زدم و سعی کردم کمی بیشتر بخوابم. نتوانستم. بیدار شدم. نشستم توی اتاق تاریکی را نگاه کردن. ذهنم بسته بود. نمی خواستم به چیزی فکر کنم. کابوس بدی بود. کابوس های شلوغ را دوست ندارم. آن هم کابوس های رنگی پر از آدم. پر از خشونت

یک لیوان چایی تلخ خوردم. مثل هر روز عصر. مدت ها است چایی را تلخ می خورم. تلخی اش را دوست دارم. کمی بهتر شدم. نمی خواهم مسکن بخورم. مسکن های میگرن ِ خوب اند، ولی آزار دهنده هم هستند. عوارض هم دارند. نشستم در مورد دی اچ لارنس یک مقاله خواندم. نمی توانستم ترجمه کنم. ژوزفینا را روشن کردم که داستان ام را باز خوانی کنم – شکوفه های زرد ِ گل ِ یاس را باز نویسی کرده ام به اسم جدید ِ رودخانه برای نسخه ی چاپی جشن کتاب – نتوانستم. هدفون گذاشتم به گوش کردن یک آهنگ تند. بک استریت بویز را امروز دوباره ریخته ام روی هارد. برای هزارمین بار زنگ می زنم به حسین. تلفن اش را بر نمی دارد. باز یک جایی گم اش کرده. هی گوشی اش را یک جایی جا می گذارد. اس ام اس می زنم. کمی سعی می کنم کلمه حفظ کنم. از لغت حفظ کردن متنفر ام. بیشتر از حتا گرامر خواندن. حالم بد تر می شود. لباس می پوشم. کارت اینترنت می خرم، چهل ساعت. هنوز لازم نداشتم، ولی حوصله ام سر رفته بود از این کارت فیلتر مزخرف. این یکی بهتر بود. فردا که کانکت شوم می فهمم هنوز خوب است یا نه

می روم شهر کتاب ِ خیابان راهنمایی. کتاب های فوق العاده ای را آورده. خیلی از کتاب هایی که جا های دیگر پیدا نمی شود را دارد. قدم می زنم و کتاب ها را نگاه می کنم و آرام می شوم. چند تا کتاب خیلی خوب می پسندم، از جی. ای. بالارد، از ونه گات و چند تا رمان خوب دیگر هم توی قفسه ی کتاب های ایرانی هست. دوباره چرخ می زنم. دست می برم کتاب بالارد را بردارم. کنارش یک کتاب محسورم می کند، لبخند می زنم: خاطرات ِ روزانه ی سیلویا پلات. بر می دارم، جلد خوشگلی دارد، ورق می زنم، هووم، بد نیست. کتاب را می خرم. بقیه بمانند برای روز های آینده. باید یادم بماند برای این کتاب فروشی تبلیغ کنم. چیز هایی این جوری خیلی کم پیدا می شوند

سیلویا پلات را برای تولد ات خریدم، حباب شیشه با ترجمه ی گلی امامی. کتاب را که بهت دادم رویش نوشتم: من یک احمق ام که این کتاب را به تو می دهم. شب بعد اش خواب ات را دیدم که از کتاب تعریف می کردی. چند روز بعد که دیدم ات کلی بالا پایین می پریدی. چقدر خوشت آمده بود. در کتاب فروشی را پشت سرم بستم، شماره ات را گرفتم، داشتی فیلم تماشا می کردی، گفتم حدس بزن چه خریده ام، باورت نشد گفتم خاطرات سیلویا پلات

آمدم خانه حالم بد تر شده بود. باز هم چند باری شماره ی حسین را گرفتم. دارم نقشه می کشم آبرو ریزی راه باندازم. قبلا ها تهدید که می خواستم بکنم می گفتم یک داستان می نویسم افشایت می کنم. فکر کنم باید یک داستان بنویسم افشایش کنم

ذهنم بسته تر است. کتاب را نگاه می کنم، چقدر از جلد هایی که خوب کار شده باشد خوشم می آید. لابد جلد اصلی کتاب را کپی پیست کرده اند. به کار های ایرانی نمی خورد. صورت سیلویا پلات از وسط به دو نیم شده و چپه به هم چسبیده و بعد رویش رنگ پردازی کرده اند. پشت جلد اش را می خوانم. ترجمه ی جملات را می پسندم. بر می گردم روی جلد، نام مترجم اش را نمی شناسم: مهسا ملک مرزبان. نشر نی چاپ کرده، سال هشتاد و یک. کتاب را باز می کنم با خودم می گویم لابد تجدید چاپ اش کلی حذفی می خورد

مقدمه ها را می خوانم. پیش می روم. چند خط اول کتاب دیوانه ام می کند. پیش می روم، سی و هشت صفحه که می خوانم دیگر نمی توانم. باید بنویسم. ژوزفینا را روشن می کنم. گیتا راست می گفت، به نوشتن احتیاج دارم

. . .

سودارو
2007-01-21
نه و دو دقیقه ی شب – همراه با میگرن شدید در شقیقه ی سمت ِ چپ ِ سر. کمی حالت تهوع و لرزش چشم ِ چپ. محوی دید ِ چشم ِ چپ. و بقیه ی علائم میگرن

January 19, 2007

کیمیاگر


. . . فیلم های سوپر توی خیابان اصلی شهر: دست توی دست هم: تاب تاب عباسی، خدا من رو
قدم رو به پیش می زند توی قلب هایت غلغله ی خون های رنگی شده به نفس های دودی
آسمان گیج می شوی پیش می روی که عقب نیافتی داد می زنی که دست هایت دارد مشت می کنند
نه؛ می خواهی سر تکان می دهند که باید این گونه به این شکل در رفتار چنین در عرض ِ خیابان ِ فرعی چون



انگشت می کوبد پیانو دنگ ونگ دنگ ونگ دنگ جاز می شود، آدم ها سیاه می شوند، خم می شوند، راست می شوند
دست توی دست هم داد می زنند: تاب تاب . . . کتاب توی دست هایت باز می شوی چرخ می خوری
خیابان خلوت تر می شود: تاپ می پاشد توی صورتت لبخند می لرزی: خیره می شود مو هایش را می جود
آدامس می خری سر خم می کنی دور . . . تر . . . قدم رو می روی، دست می کشد، بند را می اندازی روی شانه
سر تکان می چرخی قهقهه می خندد تو سیگار روشن خاموش شهر چراغ باران شهر دیوانه وار چراغ باران، تو



وهم می شوی: اندیشه های تمام ساتر ها توی گوش هایت زوزه می کشند با هنرنمایی ِ تمام بیت ها و آلن کینزبرگ
و باز هم میگرن رنگ می گیری که باز هم چشم هایت سرخ می شود باز هم توی آینه سبز بالا می آوری باز
تمام گیتار ها چرخ می زنند توی نگاه هایت رنگ می پاشند همه شان این جوری: دنگ دنگ دنگ
و حالا یک کواکر دارد سخنرانی می کند. و حالا یک کابالیست دارد سخنرانی می کند
و حالا نوبت به یک نفر با ریش های پروفسوری است که سخنرانی را بکند



و حالا همه دارند زوزه می کشند: جماعت گرگ ها در هنر نمایی فیلم در خیابان های اصلی همه ی شهر ها
حالا نوبت به رد شدن از خیابان است: حالا همه چیز چایکوفسکی می شود: حالا نوبت به خلسه است
حالا بخند است. حالا بگو است. حالا حال ِ لحظه های مور است، سیگار یا کاپیتان اش چه فرقی می کند؟
. . . همه چیز مصنوعی رنگ دیوار خیابان فیلم


سودارو
2007-01-19
ده و سی و چهار دقیقه ی شب

یکم – من دارم دنبال یک چیزی می گردم، یک فرم، یا یک چیزی که باید گفته شود. درست نمی دانم چه، این متن ها را جدی نگیرید

دوم – شاید این روز ها زیادی سر درد می شوم. شاید دوباره باید بروم سراغ مسکن های لعنتی میگرن، با آن همه قابلیت ها و آن همه عوارض شان. شاید هم فقط دارم زیادی کار می کنم، شاید حجم کلمه ها در ذهنم آنقدر زیاد می شوند به این شکل تخلیه شان می کنم

سوم – کلا جدی نگیرید. هیچ چیز خاصی قرار نیست اتفاق بیافتد

* * *

ممنون از لینک تان به این وبلاگ

http://soodabehradfard.blogfa.com/


January 17, 2007

آنتونی هوروویتس: گیتا گرکانی: مدرسه ی شوم

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=217

س. محمود حسینی زاد: سیاهی چسبناک شب

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=218

مهدی یزدانی خرم: به گزارش اداره ی هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی
...

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=219

رضا علامه زاده: وصیت نامه ی ققنوس

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=220

سیلویا پلات: گلی امامی: حباب شیشه

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=221

وقتی نیچه گریست. اروین یالوم. سپیده حبیب

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=222

January 16, 2007

اسب آبی


دست های خونی ات؛ جهنم . . . می سوزی؟ نگاه می کنی دست می . . . چرخی که
تجسم می شود: به نام من در این ساعت صفر شده برای . . . کوک نشده بود مگر؟
خم می شوی، دست می کشی، قهقهه . . . نگاه می چرخوانی که باز
می چرخم که غلت می زنم که نگاه ات گم می شود که پریشان . . . دست های خونی ات هی
لمس می شود. کرگدن ها نام می گیرد که کرگدن با تمام یوژین یونسکو های دیگری در میان قفسه های چوبی
جنگ می کنند که می خندی که تمام نام ها با
چرخ می خوری که تمام شب با هملت مست می کنی که من با تو که هی شمشیر می کشی
که شک می کنی، که خشک می شوی، که باز بر می گردی، لبخند می زنی، باز نگاهت جایی
خونین می شوی. نفس در میان نغمه هایی آغاز می شود که
صبح
باز صبح
بیدار می شود: ساعت صفر شده می چرخی که خواب چشم های بسته که نگاه خیره که
خون در میان نفس هایت چمباتمه می زند: خون چرخ می زند: خون لمس می شود: خون تازه می شود
می خندی؛ تمام صبح داری می خندی که مسخره من مسخره تو که باز مست که باز چرخ زده که باز
چشم ها را می بندی که نگو، هیچ چیز نگو و باز چرک تمام لحظه های سردرد که باز رگ ها
تند می زنند که باز قلب که باز یک مسکن که نگو، نخند، باز
صبح ساعت سفر می شود: تلویزیون چشم ها تیله ای می شود که یک بطری سبز می شود
دود می شده ای توی اتاق چرخ می خوری که داری رنگ می شوری
که هیچی که تو ساکت که ساعت کوک می شود دارد کوک می شده که کوک می شده که من
تو
صبح
کرگدن می شود خیابان؛ زرافه می شود قهوه؛ تلخ می شود شکر؛ مرگ می شود زنگ می زند تو می لرزی
تو داری می لرزی: من خشک شده ام؛ من سنگ شده ام؛ افسانه ها همه شان جمع شده اند
سرک می کشند: می خندی که جادو باطل نمی کنم؛ ساعت ها صفر می شوند: ساعت ها منگ می شوند
بطری باز می شود: بطری سفید در رنگ پوست خون آبی در رگ های چروک
من می گردم، دنبال می کنم تو می خندی تو لخت تر می شوی تو سفید تر می شوی تو به تخت می چسبی
قایم باشک می شوی، من موش می شوم. من می گویم هیچی تو ساکت نگاه خسته دارد رگ ها سرخ می شده اند
سرخ می شوی: با روغن بی رنگ و خم می شوی و چرخ
خونی می شود. خونی می شوی. خونی می شده که باز بطری می چرخی که


سودارو
2007-01-15
یازده و چهار دقیقه ی شب

January 14, 2007

سلام خانوم

روزگار خوش

می دانم می خواهی بروی به یک سفر، می دانی که من چقدر مخالف این سفر تو هستم. می دانیم که زندگی خودت است، من اینجا هیچ کاره ام. هر چه بشود، مال خودت است. ولی . . . می دانی چند نفر توی این دنیا هستند که من دیوانه وار دوست شان دارم، که اگر کوچک ترین اتفاقی برای شان بیافتد، من بیشتر از خود شان عذاب می کشم که
. . .

ایمیل سرد شده است. هی سر هم داد می کشیم و هی گوشه و کنایه می زنیم. دیشب بهم ریختم چهار خط نوشتم که روان ات را یخ ببنداند که
. . .

خوبی خانوم؟

من اگر بپرسی خوب نیستم. به این ماسک من چقدر خوشبختم که زده ام خیره نشو، خوب نیستم. هنوز حمله های میگرنی را دارم. هنوز چشم هایم آزرده است. هنوز بیشتر شب ها کابوس می بینم. هنوز یک دفعه بهم می ریزم. هنوز نمی توانم راحت باشم. هنوز برایم سخت است آزاد بمانم. هنوز
. . .

دیوانه وار پیش می روم. خودت می دانی، خودت . . . خودت که روان شناس من بودی. برای هفته ها به میل های بهم ریخته ی شلوغ و پلوغ من گوش می کردی، که سعی می کردی آرامم کنی، که می گفتی همه چیز درست می شود، که گفتی نمی گذاری یک گوشه بپوسم. که دستم را گرفتی برم گرداندی سر نوشتن، سر رمان، سر وبلاگ، سر ترجمه . . . مثل یک پسر بچه ی کوچولو به حرف هایت گوش کردم. گذاشتم همه چیز خوب بشود. اعتماد کردم، می دانستم هیچی هیچ فرقی نمی کند. می دانستم همه ی این ها پوشالی است

ولی گفتم بگذار هر چه تو بگویی، همان باشد. همان شد

می دانی خانوم، سال ها است که با هم هستیم. سال ها است که خواب هم را می بینیم. سال ها است که هی شبیه تر می شویم به هم، که . . . من خوب نبودم. من هی لج می کردم. من هی می خواستم پیش بروم. تو دوست داشتی توی دیوار های زندگی خودت مخفی بمانی. وقتی به زور به اینترنت کشاندم ات خشم را مخفی نکردی، نوشتی به زور در اینجا زاده شدم. من خوشحال بودم. می گفتم فریدا ی نازنین من دارد رشد می کند. گفتم حالا است که قلم مو دستش بگیرد شروع کند به نقاشی، به کاری که هیچ کسی توان تحمل اش را نداشته باشد

گفتم دخترم بزرگ می شود

نشدی، توی حصار هایت ماندی، برایت کتاب آوردم که بیا ترجمه اش کن، کتاب ناشر دار، گفتی نه. گفتم بنویس، به هر قیمتی چاپ شان می کنم، گفتی نه. گفتم بیا نگاه کن این کتاب ها خوشگل نیست؟ بیا روی شان کار کن، گفتی باشد، رفتی و سکوت
و سکوت
و سکوت
. . .

خانوم من می ترسم، من از هوای مه گرفته ی سرزمین سردی که می خواهی بروی می ترسم. این سفر اذیت ام می کند. خیلی چیز ها توی ذهنم پرواز می کند، هی می گویم کاش این نشود. هی به خودم امیدواری می دهم که خوب می شود، می گویم چیزی نمی شود

باور نمی کنم. این همه سال با تو نبوده ام که نفهمم، این همه سال خودم را حبس ادبیات نکرده ام که نتوانم ببینم. می بینم، خیلی روشن می بینم و می ترسم

گفتم می خواهم ببینم ات
قبول نکردی

نمی دانستی نیم ساعت باید حرف بزنم که باید بدانی، قبول نکردی

سر یک چرت دعوای مان شد. نگفته بودم؟ سکوت های موازی را تا یه حدی به آدم های دور و برم می دهم و بعد تمام. به کسی نمی دهم و تمام اش می کنم و در سکوت باز نویسی اش را شروع می کنم. بخش پنجم که تمام شد به کسی ندادم. بخش ششم را فقط اسم بخش را اعلام کردم. بخش هفتم که نوشته شود، رمان که تمام شود در سکوت فقط می گویم تمام شد، برگه ها را پرینت می زنم و یک دور می خوانم و یادداشت بر می دارم و روز ها در سکوت خواهد گذشت، شاید فقط اِراتو تنها کسی باشد که برگه ها را بخواند

نمی دانم
نه، نمی دانم

دعوای مان شد. برگه ها را گم کرده بودی. برگه ها مهم نبود. اصلا مهم نبود. گفتی میل بزن. نزدم، گفتم نمی زنم، نگفتم دیگر به هیچ کسی میل نمی زنم

عصبانی شدی
عصبانی شدم. داد زدم، داد زدی
متلک بارم کردی. تحمل نکردم

حالا
. . .


حالا فکر می کنم شاید آن چیزی که من فکر می کنم نشود. فکر می کنم که هیچ وقت نمی شود دیگر همدیگر را ببینیم، من آنجا که تو می روی نمی روم. من از سرمای آنجا خوشم نمی آید. من مه را دوست ندارم. لهجه شان را دوست ندارم

برایت می گویم: موفق باشی
دعا می کنم. فقط دعا می کنم: موفق باشی

می دانی، آن دو تا کتاب اصلا مهم نیست، یادگاری دست خودت بماند، کاغذ های رمان هم بماند. مگر چه اهمیتی دارند؟

مگر چیزی دیگر اهمیت هم دارد؟

به امید دیدار

II buon tempo verra

سودارو
2007-01-14
دوازده و بیست و شش دقیقه ی ظهر

January 13, 2007

سکوت دوست داشتنی است. در سکوت می نشینم، به آدم ها نگاه می کنم، به زندگی، به چیز هایی که چقدر با معمولی بودن شان برایم دست نیافتنی هستند. می گویم صبر می کنم. می توانستم همان اول بروم داخل. گفتم می نشینم. نشستم. یک ساعت در سکوت زندگی عادی فکر کردم. یک ساعت هیچ کار خاصی نکردم: آرامش چقدر خوب است
. . .

دستت را قاپ زدم، نفهمیدی، دستت را توی بغلم گرفتم و دور شدم، نگاهت که رفت سمت خیابان دستت را بو کشیدم. لبخند زدم. دور تر که شدم گذاشتم دستت برگردد پیش خودت. رفتم بفهمم چرا اینقدر قیافه ی مثبت دارم، فهمیدم چرا، گروه خونی ام او ی مثبت است. خنده ام گرفت، پشت تلفن گفتی تو چقدر خبیثی، خندیدم: گروه خوشگلیه، مگه نه؟ نمی دانستی چرا یک نفر نباید توی بیست و دو سالگی اش بداند گروه خونی اش چیست، خوب، چرا بدانم؟ حالا هم اگر لازم نبود نمی رفتم سراغ گرفتن آزمایش، می گذاشتم همین جوری مرموز بماند، مرموز بودن خوف است، می توانی یک گوشه بشینی و خیال بافی کنی که نمی دانم، گروه خونی ات چیست
. . .

زندگی خشن شده است. ژوزفینا دوست ندارد با من دوست بماند. هی اذیت می کند. سه هفته هی به سر و پایش نشستم و هنوز قهر است. امروز هنوز با مانیتوری که خوب نمی شد کار تایپ را تمام کردم. دیوانه شده بودم، فصل پنج طلسم شده بود، تمام که شد یک نفس راحت کشیدم، خودم را به شیرینی مهمان کردم و گفتم: آخیش
. . .

زندگی همین جوری شده است. کار های همین جوری. کتاب های همین جوری. تلفن های همین جوری و
. . .

دارم فرم های سربازی را پر می کنم
. . .

سودارو
ده و بیست و سه دقیقه ی شب
2007-01-13

January 10, 2007

چگونه طرح سازماندهی اینترنت را به شمشیر داموکلوس تبدیل کنیم؟



مقدمه

سال دو هزار و پنج میلادی یک زن همجنسگرای ایرانی توانست در آلمان حق شهروندی بگیرد. سال ها است که همجنسگرایان ایرانی در خارج از کشور نمی توانند اقامت بگیرند، چون با وجودی که قانون ایران می گوید که همجنسگرایی ممنوع و مجازات شلاق و اعدام دارد، هیچ مدرکی دال بر اجرای این قانون وجود ندارد. این زن هم در کنار مسئله ی همجنسگرایی خویش اعلام کرده بود که چون بی حجاب است، در بازگشت به ایران بازداشت و به شلاق محکوم خواهد شد. در این مورد اما جهان شواهد دارد که قانون ایران – بی حجابی تا سه ماه زندان و تا هفتاد و پنج ضربه شلاق حکم قانونی دارد – اجرا شده است. این دو با هم توانستند به زن اجازه ی اقامت بدهند

دو دهه ی اول بعد از انقلاب سال های سنگین حکم های اعدام و شکنجه بود. تا سال ها هیچ مدرکی دال بر این موارد به صورت ثبت شده وجود نداشت. تقریبا تنها مدرک قانونی، دستور آقای شاهرودی چند سال پیش است که دستور داد شکنجه در ایران متوقف شود و نامه ی آقای منتظری در خاطرات ش که عدد بیش از سه هزار اعدام در سه ماه گذشته – تاریخ را به یاد ندارم – می گوید. به همراه اکبر گنجی، تعداد کمی از زندانی های ایران بودند که شواهد زندان شان به صورت مرتب در جهان ثبت شده است

همین چند سال پیش بود که آقای خاتمی، رئیس جمهور سابق ایران در اجلاس دائوس سوئیس خیلی خونسرد رو به روی تمام خبرنگاران حاضر در جلسه ایستاد و گفت: در ایران سانسور اینترنت نداریم



یکم – از اول ژانویه ی امسال، وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی ایران، به تمام وب سایت ها، وبلاگ ها و تمام دامنه های اینترنتی دستور داد که خود شان را در دو سایتی که برای این منظور معرفی شده بودند، ثبت کنند مگر نه فیلتر می شوند

طرح به یک شوخی می مانست، به جز غیر عملی بودن آن، به جز مشکلات قانونی آن، به جز اینکه با قانون اساسی ایران موارد موجود در فصل حقوق ملت برابر نیست و در نتیجه رسما غیر قانونی است، سوالات مطرح شده در سایت (دامنه ی اینترنتی شما در روز چند بازدید دارد، میانگین سنی بازدید کنندگان شما چیست؟) برای من فقط نشان می دادند کسی که سوالات را نوشته کوچک ترین درکی از اینترنت ندارد (همین را هم در بخش نظر خواهی سایت سازماندهی نوشتم) درست مثل متنی که مشاور احمدی نژاد در وبلاگ او نوشته بود (این یک وبلاگ نیست بلکه یک وب سایت که در آن آقای رئیس جمهور هر چند روز یک بار متن هایی را می نویسند، ولی وبلاگ نیست – نقل به مضمون) که نشان می دهد چقدر از مسئله پرت هستند

دامنه ی اعتراضات به این طرح گسترش یافت تا با عوض شدن یک بند از آن وبلاگ هایی که دارای آدرس اینترنتی خاص نیستند، مثل وبلاگ من از ثبت مستثنی شدند



دوم – همه می دانیم که این برنامه همان است که حسین درخشان به آن می گفت: طرح شارع 2. درخشان چند سالی است به این طرح هشدار می داد، کسی گوش نکرد. این طرح می گوید که حکومت نتوانسته است لیست سیاه اینترنتی اش را اجرا کند چون فیلترینگ بی اثر است – من خبر سایت سازماندهی را اول در سایت فیلتر شده ی بی بی سی خواندم – پس می گوید ما می آییم یک لیست سفید درست می کنیم، بعد یک اینترنت ملی هم درست خواهیم کرد و فقط لیست سفید را در آن خواهیم داشت


حالا سعی در دست کردن لیست سفید را دارند. ولی فراموش کرده اند که هر قانونی دو سویه است، یک طرف حکومت است که اجرا کننده است و یک طرف مصرف کننده یا مردم


سوم – تکلیف آدم ها در اینترنت مشخص است: سایت های فیلتر شده که مگر بی کار اند بیایند خود شان را ثبت کنند؟ (هر چند من می گویم باید این کار را بکنند، می گویم چرا) سایت های خارج از کشور هم کلا این وزارت خانه را قبول ندارند که بخواهند به بخشنامه اش عمل کنند. در داخل کشور سایت های دولتی که طبق بخشنامه عمل خواهند کرد. دیگر سایت های رسمی هم مجبور هستند این کار را بکنند، چون خود مان را به قوانین داخلی وفادار می بینیم (جشن کتاب قرار است ثبت شود) ولی این مسئله محاسنی هم دارد که نمی دانم چرا هیچ کسی به آن توجه ندارد


چهارم – چند هفته پیش اتفاقی در سایت های ادبی منعکس شد، شرکتی که خدمات کتابخانه ی اینترنتی قفسه را انجام می داد سایت را هورت کشید. لینک صفحات را منتقل کرد به یک سایت تبلیغاتی که برای کلیک پول می دهد و گفت: ایوول. سایت به آدرس جدیدی منتقل شد و آدرس قبلی ماند دست شرکتی که در تهران سایت را دزدیده بود

ثبت مثل کپی رایت برای سایت می ماند، اگر سایت ثبت شده بود طرف می توانست از لحاظ قانونی از شرکت شکایت بکند و حقوقش را طلب کند. کاری که الان تقریبا غیر ممکن است


پنجم – ده ها سایت مهم فیلتر هستند، از مجله ی خوب اینترنتی زنستان، تا کسوف، تا بی بی سی، تا گویا. با وجود این حکومت می تواند رسما فیلترینگ را رد کند. چون هیچ سند ثبت شده ای از فیلترینگ وجود ندارد. سایت های ثبت شده سند رسمی هستند: رسما وجود دارند و رسما می گویند که ما فیلتر شده ایم. کسی نمی تواند وجود آنها را منکر شود

به من می گویید که در داخل کشور شکایت برای سایت رسمی ثبت شده که فیلتر شده خاصیت ندارد؟ روزنامه ی روز که متعلق به پارلمان هلند است یا سایت بی بی سی متعلق به دولت انگلستان، می توانند شکایت شان را به دادگاه های بین المللی ببرند: اتفاقی بیافتد که در مورد اینترنت هنوز رخ نداده: فیلترینگ ثبت شود. رسما ثبت شود. طوری که هیچ کسی در دنیا نتواند این واقعیت را رد کند

کار هایی که الان انجام می شود، مثل راهپیمایی اینترنتی و چیز هایی مثل این، بیشتر نمادین هستند. قانونی نیستند. مسئله ی قانون چیز پیچیده ای است. باید روش هایی برای اثبات در اختیار داشت: روش هایی که طرح سازماندهی اینترنتی می توانند در اختیار ما بگذارند



ششم – من با سانسور به هر شکل آن مخالفم. این متن به هیچ عنوان دفاع از سانسور نیست. من فقط دارم پیشنهاد هایی برای طرح هایی می دهم که به کم تر شدن سانسور در کشور ام کمک کند


گفته بودم که در مورد سایت نمی نویسم، الان هم در مورد سیاست ننوشته ام: این پست درباره ی زندگی است نه سیاست. لطفا اشتباه نکنید






قدیمی می شود، چهره ها محو، نگاه ها مات. خیره می مانم و می گذارم زمان بگذرد. دیشب بود بود، اشتباهی کردم و تمام آپ دایت هایی که برای جشن کتاب و برای وبلاگ آماده کرده بود از دست رفت. حیف

نوشتن سخت شده است. ذهنم بسته است. نمی توانم کاری بکنم. کتابی دست می گیرم و چیزکی می خوانم و کمی تایپ و هیچ. تلفن ولی می زنم، دوست دارم همه اش صدایت را بشنوم، پیش بیاید گوشی را دست می گیرم و یک جایی پیدایت می کنم و صدایت . . . مزه مزه می کنم و سیراب نمی شوم

چشم ها ولی می سوزند هنوز، دست ها قطور کاغذ هنوز دور و برم هستند. مانیتور نمی دانم چه اش شده، همه ی تنظیم هایش درست است و حال هنوز اذیت می کند. ژوزفینا این روز ها همه اش خسته است، هی غر می زند، سه هفته است که هی یک دفعه جنون اختیار می کند، آزار می دهد فقط، دوست دارد جیغ بکشم، هوار بزنم و مشت بکوبم میان هوا، می گوید این روز ها خوب شده بود حالت، خوب نیست، کمی داد بزن

عصبی می شوم

وبلاگ را باز می کنم کهنه است، فکر می کنم پیر شده ام، فکر می کنم خشک شده ام. دوگانگی زندگی هایم هم معمولی شده اند. آفتاب هم یکنواخت شده است. دیگر سردم که می شود، می گویم همیشگی است

تغییر ها ولی در راه اند. یک چند وقتی شاید در سال آینده غیب شوم. چند هفته ای و بی هیچ چیزی باشم، بی اینترنت، بی کتاب، موسیقی، فیلم، بی نوشتن، فقط خودم باشم تا زندگی ای تازه ای را تجربه کنم. هنوز هیچ چیزی مشخص نیست. فقط باید صبر کرد. باید دید که چه خواهد شد

شاید به قول شلی فقط باید گفت
II buon tempo verra
یا به قول خود مان: روز های خوب هم خواهند آمد

. . .

یا شاید فقط دارم پیر می شوم، یا شاید فقط تولدت بود و من نبودم و صدایم از تلفن بود و دلم گرفت، دلم می خواست بغل ات می کردم و دم گوشت چیز هایی زمزمه می کردم که فقط خودت می دانی، فقط خودت
. . .

سودارو
2007-01-10
یازده و بیست و دو دقیقه ی صبح

January 08, 2007

چند لینک و چند خبر

صفر یک: نوشته های اخیر در جشن کتاب
جنگ آخر زمان. ماریو وارگاس یوسا. عبدالله کوثری. نشر آگاه
http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=209
دختری با گوشواره ی مروارید. تریسی شوالیه. گلی امامی. نشر چشمه
http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=211
آخرین شب جهان. ری براد بری. حسین شهرابی. نشر نزدیک
http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=212
تاکسی نوشت. ناصر غیاثی. انتشارات کاروان
http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=213
مرگ در می زند. وودی آلن. حسین یعقوبی. نشر چشمه
http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=216

صفر دو: چند کتاب و مجله ی خوب در بازار
فصلنامه ی بخارا ویژه نامه ی ویرجینیا وولف را در چهارصد و پنجاه صفحه به بهای سه هزار تومان عرضه کرده. از دست ندهید که فوق العاده و مفید است

فصلنامه ی مترجم هم شماره ی بهار و تابستان با چهار ماه تاخیر در زمستان منتشر شده که خوب، ولی مثل شماره ی قبلی دچار سقوط محتوایی است

کتاب ونوشه ی نشر چشمه، داستان بی پایان، رمان معروف میکائیل انده را منتشر ساخته است، من یک چاپ مال عهد دقیانوس این کتاب را دارم. کتاب خدا است. فیلم اش را هم می گویند شونصد باری تلویزیون گذاشته است، هر چند من ندیده ام

صفر سه: ممنون از لینک تان به این وبلاگ
http://abokhak.blogfa.com/

صفر چهار: عذرخواهی می کنم
خودم هم احساس می کنم که وبلاگ ام متروکه شده است. ولی خوب، خودم هم نمی دانم چه جوری الان دارم به کار هایم می رسم. توی بعضی چیز ها مثل ترجمه و نوشتن رمان ام خیلی عقب افتاده ام. امشب بالاخره سر فهرست یک کتاب جدید با خودم کنار آمدم. تازه این وسط می خواهم یک کتاب جدید هم قبول کنم. جشن کتاب هم فوق العاده وقت دارد از من می گیرد، هر چند کار دوست داشتنی ای است. می بخشید، دو ماهی همین شکلی است که وقت مطلقا کم تر از قبل داشته باشم، بعد خوب می شود، ان شاء الله

سودارو
هفت ژانویه ی دو هزار و هفت
نه و هشت دقیقه ی شب


January 05, 2007

Go on, Go on, Leave me Breathless



گیاه خشکیده ی وجودم آرام
روی کاغذ های چروک این شب ها غلت می خورد با عشق
هی می زند تکرار رقص با آهنگ
می گوید من با تو، توی یک شب بارانی، همین اینجا
توی باد ها، چیک ها
چیک
هی خودش گم می شود هی با تو پیدا
توی نقطه ای از فریب
هی در لحظه ها غلت می زند روی با تو
صبر می کند بخندی
صبر می کند با خود ِ من همراه بشوی، مست بشوی، دیوانه بشوی
تا خودش را پرت کند پایین . . . سسسسسسسسسسسسسوت
صبر می کند تا چشم هایم را ببندی، افسون کنی، خر کنی
تا تمام خاطره های پوسیده را به نیش بکشد
میان گربه ها تمام شب شیهه بگردد
توی بسته های چیپس بچه داری کند
میان سالاد های کلم آواز جاز بخواند، بچه های کچل زشت تولید مثل شدند که
هی بگوی باز هی من؟ باز تو؟ باز همین جا؟
تو گم شده بشوی. تو یک نقاشی شده می شوی کنار خیابان
آهنگ های فرانسوی باشی توی کاباره
اس ام اس های همیشگی هستی
که موبایل می لرزم که دگمه می گویم عالی است که هی دیوانه وار
مثل یک خر توی تمام این سنگسار های شهری نقشه بکشم
میان آجر ها میخکوبت کنم، پشت پرده مخفی ات کنم، با هات والس برقصم
که سرت گیج بره، که هی بخوری به دیوار، که مثل یک زنبور بخندی
که بشوی مثل یک بطری بی رنگ، که سر بکشی هی از توی چشم هایم
که هی مو هایم را کنار بزنی، هی بخندم، هی چشم هایم می گوید که من با تو همین جا
باز گم بشوی، باز دور خودت چرخ بزنم که کجا، کی، چه جوری؟
جین تنگ بپوشم. ژل خیس بزنم. عطر تند ِ گاو بپاشم روی همه چیز و عینک سرخ مسخره بزنم
با کلاه کج قرمز، بگویم به من نگاه نمی کنی؟
به من می گویم که من خوبی تو
می گویم هی که دوست می شود
می گویم که خودش را نشان می دهد
تو می خندم که مو هایم را کنار می زنی که می نشینی پشت می کنی کتاب سفید باز می شود
می گویی امشب حوصله فیلم های رنگی گند
می خندم که هی بطری را باز می کنی هی سر می کشی می گویی اولترا لایت قرمز رنگ لپ هات
من خر می شوم مثل همیشه خر می شوم مثل همیشه سرم پایین می گویم اولترا لایت قرمز
می گویم روشن می گویم خوبی می گویم چشم هایت مو هایم را کنار می زنی با انگشت هایت ضرب می گیری
خشک می شوم، توی کوچه باد های سرد همه اش آهنگ های ضرب می گیرد توی گوش هایم که
موبایل می لرزم که می گویی که من باید تکرار می شود که فرمان می دهم که من باید تکرار شده باشد
کاغذ هایی که باد می لرزم که می گویی که من تو اینجا، همین الان، توی کوچه میخکوب می شوم
بیسکویت راه راه می خوری که من باید هی خشک بشوم
رنگ بشوم، خر بشوم که باز امشب توی ساعت دوازده دارد می لرزد که ایمیل شده باشم
که هی بخند که هی بگو من با تو چقدر امشب چقدر آهنگ های شاد که چقدر بطری ها روی اپون مانده
که هی چرخ که چقدر والس دوست دارم که چقدر گم می شوی که چقدر محو می خندی که بگو بادبادک
من پایین سر من مو هایم روی پیشانی من مو هایم را کنار می زنی من می خندی که تو
همین جا؟ چراغ ها را خاموش روشن نور باران آتش باران، باران
آهنگ های چرت با سوت اضافه توی گردش سی دی های نقره ای
بعد بگویم که بمان که بگویی تمام شد که کتاب باید بسته فرمان می دهی که خواب
که من که تو که خواب، باز هم بخواب که باز هم بخواب که من باز هم خواب که


سودارو
2007-01-05
چهارده دقیقه ی صبح


عنوان مال یک آهنگ انگلیسی که داشتم گوش می کردم، نمی دانم مال کی

January 03, 2007

موبایل یعنی بیست دقیقه به چهار بعد از ظهر از خواب ناز بکشند ت بیرون، بروی میان سرما یخ بزنی، توی خیابان منتظر باشی و بعد یک نفر که قرار بود تنها باشد، با سه نفر دیگر پیدای شان شود و هیچ کدام تان ندانید تالار رازی کجا است

موبایل یعنی دوست دختر ات سر دانشکده ی پزشکی بگوید: ا، مصطفی، تو اینجا چی کار می کنی؟

موبایل یعنی عباس کیارستی را از فاصله ی سی متری دیدم

* * * *

ممنون، واقعا ممنون، برای تمام لینک های که دادید، برای تمام حضور های تان در جشن کتاب: بازدید روزانه پانصد تایی مان شده است هزار و سیصد تا و همچنان افزایش می یابد. چهارشنبه هفته ی گذشته دو هزار و صد تا بازدید داشتیم. من کلا دارم کیف می کنم

* * * *

روزی روزگاری مراکش زیبا بود. سیف الله صمدیان ساخته از کارگاه فیلم سازی مشترک عباس کیارستمی و مارتین اسکورسیزی در مراکش. حدود یک ساعت، با زیر نویس فارسی، که البته من با چشم های کور ام نمی توانستم از آخرین ردیف های بالکن ببینم چه نوشته و خدا را شکر به زبان فصیح انگلیسی بود، لذت وافر بردم، هر چند فرانسه ها نصفه نیمه می فهمیدم چه می گویند

فیلم را دوست داشتم. توی خواب آلودگی بعد از ظهری خوب بود. بعدش را دوست نداشتم. فیلم که تمام شد عباس کیارستمی و سیف الله صمدیان و دکتر امید روحانی آمدند بحث کنند. کیارستمی خجالتی است، بابا این بشر توی فیلم هایش هم حرف نمی زند. گوشه ی میز کز کرده بود و امیدوار بود یک جوری دیده نشود. هر چند که فقط صد نفر بیشتر از ظرفیت توی سالن بود و همه خم شده بودند جلو تا دقیق تر آقای کارگردان را مشاهده کنند. صمدیان کلا ترجیح می داد کیارستمی حرف بزند و امید روحانی هم کلا خجالت می کشید بین این دو تا بچه غول، چیزی بگوید. یک خاطره از پاریس تعریف کرد و ساکت شد و سرش را انداخت پایین و توی دلش گفت: ببخشید

من نماندم، وقتم دو ساعت بود و باید بر می گشتم، قرار بود حرف بزنند و سوال جواب بدهند و بعد ای بی سی آفریقا را تماشا کنند و بعد باز حرف بزنند

سالن پر بود. کلی از دوست هایم توی سالن بودند. خسته بودم. آمدم بیرون. زنگ زدم که بیا امانتی ها را بگیر. چشم هایم می سوخت. گفت: گرفته ای، چی شده؟ گفتم خوب ام. توی دانشکده ی پزشکی آدم ها دست می دهند کسی غش نمی کند. دست دادم و آمدم پایین و اولین تاکسی چشم های سوزان را به خانه بر می گرداند

* * * *

مشهد یخ زده است. چهار روز است یخ زده. خانوم همدان آرزو کرد که برف ببارد. بارید. و گفت: بمان. و ماند. درخت ها زیبا شده اند و گربه ها توی خیابان می لرزند. آدم ها فراری می شوند به یک گوشه ی گرم. ذهن آدم بخار می کند پشت پنجره. دوست دارم تی اس الیوت زمزمه کنی و فکر کنی به سرود عاشقانه ی جی آلفرد پروف راک. دوست داری چشم هایت را ببندی و در میان تصویر های پشت پیشانی
در میان تصور های پشت پیشانی
در میان
. . .

می دانی، هوا سرد شده است، خیلی سرد شده است و جمله ها میان انگشت هایم می لغزند
و فکر می کنم گیر کرده ام
و فکر می کنم دور شده ام
و فکر می کنم خواب دیده بودم، آره، این را هم خواب دیده بودم
فکر می کنم که
. . .

سودارو
2007-01-02
هفت و سی و هفت دقیقه ی شب

ممنون از لینک تان به این وبلاگ

http://neyestanak.blogfa.com/