February 02, 2005

ببین سام، این کتاب خیلی کوتاه و قره قاطی و شلوغ و پلوغ است، علتش هم این است که انسان نمی تواند درباره ی قتل عام، حرفهای زیرکانه و قشنگی بزند، بعد از قتل عام، قاعدتا همه مرده اند، و طبعا نه صدایی از کسی در می آید و نه کسی دیگر چیزی می خواهد. بعد از قتل عام انسان انتظار دارد آرامشی برقرار شود، و همین هم هست، البته بجز پرنده ها

و پرنده ها چه می گویند؟ مگر درباره ی قتل عام حرف هم می شود زد؟ شاید فقط بشود گفت: جیک جیک جیک

سلاّخ خانه شماره ی پنج – صفحه ی 34 – کورت ونه گات جونیر – ترجمه ی ع. ا. بهرامی

* * * *

از نویسنده ها دیوانه تر چه کسی است؟ شاید دیکتاتور ها دیوانه تر باشند، یا شاید آدم های معمولی که فکر می کنند خیلی خوشبخت اند

* * * *

پشت جلد کتاب ِ سلاخ خانه ی شماره ی پنج نوشته است که یک صد و سی و چهار هزار نفر در بمبارانی که متفقین درسدن در آلمان را کرده اند مرده اند. چشم هایم را می بندم. امروز داشتم فیلم پیانیست را تماشا می کردم، یعنی از دیشب ساعت بعد از یک که خوابم نمی برد که سی در اول و نصف سی دی دوم را دیدم و امروز ظهر، داشتم تماشا می کردم تصاویری در مورد گتوی ِ ورشو که قبل تر ها چقدر شنیده بودم در موردش. جایی که از نیم میلیون یهودی، شصت هزار نفر زنده می مانند. تصاویر غمناکی از زندگی، از آدم ها، از جهل، از نادانی

امروز داشتم فکر می کردم به آن روز هایی که در ایران پر شده بود از نام یک پروفسور فرانسوی، روژه گارودی فکر می کنم، که می گفت شش میلیون یهودی توسط آلمان ها کشته نشده اند و نمی دانم فلان قدر کشته شده اند. امروز فکر می کردم که حتا یک نفر کشته شده باشد نه شش میلیون نفری که آمار می دهند، حتا اگر هیچ کسی کشته نباشد، همین قدر که ذهن انسان می تواند فیلمی همانند پیانیست را تجسم کند، حتا همین قدر هم اگر واقعیت داشته باشد دردناک است

حتا همین قدر هم

حالا چه فرقی می کند که کسی مرده فاشیست است یا یهودی یا یک آدم معمولی ِ بی نام و نشان. مرده است، برای پوچی انسان ها مرده است. می دانید در انکارتا نوشته است بیش از پنجاه و دو میلیون نفر در جنگ دوم جهانی مرده اند، یعنی یک مقدار کمتر از جمعیت کل ایران

* * * *

زندگی

دستان ت میان بازوانم تاب می خورند
و چشم هایم را اشک پر می کند
وقتی می چرخی میان آسمان ِ ابرهای سپید
و من هنوز
هنوز در دور دستی احساس هایم
مبهوت
به امید واهی کدام راه ِ بی راهه
.
.
.

چشم هایم را می بندم و گوش می کنم به عبور جریان هوا
از منافذ پنجره
به گذر تند بادی که بیرون دارد درخت ها را
محو می کند میانه ی گرد و خاک
به برگ های شان پرواز می دهد، شاخه ها را پیچ می دهد
و همه را در رقصی بی پایان

گویی همه جاده ها محو شده اند
گویی تمام آسمان فرو ریخته است
گویی در دست های هیچ کسی دیگر آرزو نیست

مبهوت
هنوز
هنوز داری پیچ می دهی و تاب و بازو های ت میان دستانم
سر می خورند
سرم تلو تلو می خورد
نمی بینم
و هنوز داری می خندی
می شنوم، فقط می شنوم که دارد صرب می زند آهنگ
آهنگ
آهنگ
فریاد، و دارم می چرخم، می چرخم و گیج می شوم
و فرو
.
.
.
صدای برگ ها را می شنوی همه میان راه ریخته بودند؟

بیست و شش ژانویه

* * * *

این صفحه را ببینید، داستان ها و متن های ترجمه ی شده ی ارزشمندی را دارد منتشر می کند، حضور ش پایدار باد

http://tarjomeh.blogsky.com

سودارو

2005-02-02
دوازده و پنجاه دقیقه شب

روز جمعه شانزده بهمن این وب لاگ را بخوانید