March 26, 2005

باور . . . . ؟ نمی دانم و میان سطح شکننده ی یخ ها
که میان تمام راه ها را پر کرده . . . سر گردان
نمی دانم
نمی دانم
و باور نمی کنم. به یک باره بلند می شوم
می نشینم
و خیره می شوم در سطح اتاق
و تمام خاطرات ی که رویای شان فقط اشک های مانده است بر صورت
فقط اشک ها و چند خط کاغذ و چند کتاب و
.
.
.
چشم های ت بهت زده خیره مانده اند در من
لبخند می زنی
و چشم هایت بدون آن که عینکم را زده باشم تصویر محوی است
مثل یک خواب
مثل یک رویا
و من هنوز هم خنده ام می گیرد
خنده ی با اشک در آمیخته
وقتی فکر می کنم تمام آدم ها به صورتم خیره می شدند وقتی بر می گشتم خانه
کوله ی سفید سیاه بر پشت
پیر هن آبی پر رنگ
و سویچرتی که مثل تمام هستی ام میان دستانم به سینه می فشردم
و آرام
آرام
بی هیچ صحبتی
سطح خیابان های غروب را رد می شدم
تلو تلو خوران
خسته
آشفته
هر آن در این احساس که من دارم فرو می ریزم
من دارم فرو می ریزم
و هیچ کس
هیچ کس لبخندی برای م نداشت

و تو هنوز صورتت را روی سطح بالشت فشار می دهی
و من توی چشم هایت نگاه می کنم
ته خنده ی تلخ تمام زندگی
تمام زندگی
و مرگ و عشق

و من
من
من
هنوز هم نشسته ام اینجا
باز هم مهمان بیاید لبخند می زنم
باز هم لبخند می زنم
باز هم
.
.
.

سودارو
2005-03-26
شش و سی و پنج صبح