بیش از یک صد سال پیش، در اواسط قرن نوزدهم میلادی در استرالیا، فردی به دنیا آمد که روان شناسی، جامعه شناسی و ادبیات جهان را با نظریه هایش متحول کرد: زیگموند فروید. یکی از نظریه های فروید در باره ی کسانی است که می نویسند: وی آن ها را اشخاصی با مشکلات روانی – دیوانه – می شناسد، که با نوشتن جنون خودشان را آرام می کنند: وقتی می نویسند دیگر دیوانه نیستند، افراد ی عادی می شوند در دنیایی عادی
در طول شش ماه گذشته دو فیلم مهم هنری تماشا کرده ام. آمادئوس، زندگی آمادئوس موتزارت، آهنگ ساز بزرگ بشریت، و فیلم ِ معشوقه ی جاودان من، زندگی و آثار لودویک فن بتهوون، کسی که هنوز هم موسیقی اش روح را آرام می کند – هر چند خودم بشخصه در موسیقی کلاسیک تک نوازی های شوپن با پیانو را ترجیح می دهم – در هر دو فیلم، دو آهنگ ساز بزرگ، با مشکلات شخصی وحشتناکی رو به رو هستند. مشکلاتی که آن ها رو به سمت نوشتن برای موسیقی رهنمود می شود. در هنگام نوشتن نت است که آرام می شوند
حالا من هم دارم می نویسم. نه فقط من که هزاران نفر دارند در فضای اینترنت می نویسند. وب لاگ های فارسی الان مبدل شده اند به محرکی برای زبان فارسی در حال مرگ ِ ما
من هم نظریه فروید را قبول دارم. من هم معتقدم که نوشتن جنون فرد نویسنده را آرام و او را به آدمی عادی تبدیل می کند. من هم می نویسم چون مشکلات درونی بسیاری دارم. چون اگر ننویسم از هم می پاشم
دیشب قبل از خواب داشتم فکر می کردم که چرا نوشته هایم را نیمه کاره رها می کنم، داستان های ورود ممنوع را در ذهنم کامل می کنم و فقط چهار صفحه می نویسم، شعر بلند ِ سرود سرد در ذهنم هست، بخش اولش را هم نوشته ام، و هنوز . . . هنوز فایلش این گوشه ی دسک تاپ مانده و من که دیگر تحمل باز کردن و دوباره نوشتن را ندارم
چرا؟ دیشب داشتم فکر می کردم. به سال های 79، 80 و 81 که فقط می نوشتم. و چقدر هم می نوشتم. داشتم فکر می کردم به آن روز ها، و به الان. به این که این همه مطلب توی ذهنم هست، به اینکه این همه متن برای ترجمه انتخاب کرده ام، پرینت هم زده ام چند تایی را، و کار روی شان را . . . آن موقع ها نوشته هایم را وقتی هنوز داغ بود کسانی می خواندند که هم برای نوشته هایم، هم برای خودم ارزشی فوق العاده قائل بودند. من نمی توانم با خواننده هایی که از پشت مانیتور اینجا را می بینند ارتباط ی آن گونه که دوست دارم بر قرار کنم، وب لاگ ها سرد و یخ کرده اند. من خودم سردم می شود اینجا
من کسی را می خواهم که با تمام وجود ش باشد وقتی نوشته ای از من در دست می گیرد. سدریک نیست، نمی تواند باشد، لیلا نیست، افسانه نیست، امیر نیست، من باید قبول کنم که گذشته ام مرده است. که دیگر امکان ندارد هیچ کدام از آن روز های قشنگ قدیم تکرار شود
که
.
.
.
در روز های دانشگاه سعی کردم کسی را پیدا کنم که بتواند من را با این زندگی مزخرف ِ وحشتناک م تحمل کند. واقعیت را بگویم، حتا به عنوان دوست هم روی هیچ کدام از پسر های دانشگاه حساب نمی کنم. واقعیت را بگویم تا قبل از عید نوروز 83 هیچ کدام از دختر های دانشگاه را ندیده بودم که بتواند حریف ذهن من بشود. بتواند آن گونه که می خواهم قدرت داشته باشد، درست است، من دوست های خیلی خوبی دارم، ولی من هیچ وقت از بله من قربان خوشم نمی آمده است. من هیچ وقت نتوانسته ام احساس واقعی بودن داشته باشم در جمع کسانی که من برای شان صحبت کنم، شاید برای همین بود که وب لاگ را گذاشتم کنار، چون خسته شده بودم از اینکه فقط من باشم و کسی دیگر نباشد
الان فرودین 84 است. من نشسته ام اینجا، کسی را دارم که به خاطر ارزش های شخصیتش دوستش می دارم. به خاطر بودنش، به خاطر عقاید ش، به این خاطر که اگر لازم باشد مثل گربه می پرد روی عقاید م و چنگال می کشد و اگر لازم باشد مشت و لگد هم می زند، کسی که به من نه می گوید، کسی که می تواند من را به دیوانه می کند. من الان چنین کسی را دارم
ولی چرا نمی نویسم؟ دیگر چه مرگم است
من هم از نظریه فروید رنج می برم. من آن چنان از مشکلات درونی انباشته ام که نمی توانم مثل یک پسر معمولی عکس العمل نشان دهم. من نمی توانم معمولی باشم. نمی توانم هر وقت لبخند ی باشد لبخند بزنم. من شاید فقط در آغوش بکشم ت تا نفس کشیدن ت را گوش کنم. شاید فقط برای حضور ت
.
.
.
می فهمی؟
من نمی توانم تا زمانی که مشکلات درونی ام را آرام کنم موجودی شوم که تو می خواهی. من نمی توانم تا قبل از کنار گذاشتنم جنونم بشوم یک مصطفی خالی که دوست ش داشته باشی. من برای اینکه بتوانم جنونم را کنار بگذارم به حضور تو، فقط به حضور داشتن ت نیاز دارم
دوستت دارم، باور کن دوستت دارم، درست است که هیچ کدام از رفتار هایم مثل آدمی زاد نیست، ولی من ساده تر از آنی هستم که فکر می کنی، آرام تر، قابل تحمل تر می شوم. سعی می کنم
من دارم سعی می کنم
چرا این ها را دارم اینجا می نویسم . . . چون خیلی وقت است با هم نبوده ایم که بتوانم حرف بزنم، چون مدت ها است که می خواهم تو را ببینم و نمی شود. فعلا هم که داری می روی سفر، من هم امروز خل شدم یک کم تو وب لاگ حرف زدم
دلم برای ت تنگ می شود
* * * *
در چند هفته ی گذشته تعدادی از دوستان من به جمع وب لاگ نویسان اضافه شده اند. من یک بار گفتم که هر کسی به من لینک می دهد لطف کند یک خبر کوچولو هم به من بدهد که بدانم. خوب دوست ندارند گوش نکنند. چند وب لاگی را دیدم که به من لینک داده بودند. از جمله انیگما، که یادداشت هم کرده بودم کنار دستم تا لینکی در صفحه برایش بگذارم و یادم رفته بود. در هر صورت امروز لینک را اضافه می کنم، اگر بلاگ رولینگ درست باشد
http://enigma.blogfa.com
سودارو
2005-03-28
هفت و دوازده دقیقه صبح