November 10, 2004

چقدر من کسالت بارم، دیشب برای اولین بار قبول کردم که به افطاری بروم، و خوب، فکر کنید تمام آدم هایی که دور میز نشسته اند دارند به یک موضوع قهقهه می زنند و من، خوب، حداکثر یک لبخند مودبانه و این فکر در ذهنم که چقد موضوع کسل کننده ای است این بحث امروز

قبل تر ها یک دوست قدیمی می گفت که تو مهمانی ها مثلا به یک شعر سهراب فکر کن که قیافه ات یک کم جذاب باشد – روی مبل که می نشینم، به جلو خم می شوم و یا دست هایم را می گذارم زیر چانه و یا نشسته ام و صاف تکیه داده و دست ها روی هم انگار توی مراسم عزا نشسته ام و غالب جملات خطاب به خودم را با پاسخ های دو کلمه ای آره مرسی یا نه مرسی جواب می دهم، نمی دانم چرا با اردنگی از سالن نمی اندازنم بیرون که تو را چه به اینجا با این قیافه ی عبوس – و مثلا صورت اصلاح نشده و موهای به هم ریخته و یا دقیقا غرق ژل و سه تیغه و نمی دانم با لباس هایی که بنی بشری نمی پوشد

دیشب کلی زحمت کشیدم خانواده را بلند کردم که برویم – تماما غیر مستقیم و با کمک خواهر زاده ها – و بلند شدند و رفتند آن ور سالن نشستند، به قول شوهر خواهرم اگر توانستید به مصطفی میوه تعارف کنید

* * * *

فیلم مورچه های دریم ورکز را دیدم بالاخره، هزار سال پیش که علی پاشده بود از اوکلند آمده بود مشهد این فیلم اکران بود که دیده بود و تعریف می کرد، چقدر وودی آلن قشنگ صحبت می کرد، حال کردم از دیالوگ ها، ولی این فیلم کجایش به درد بچه ها می خورد من نمی فهمم، یک فیلم تقریبا ایدئولوژیک ِ سیاست زده، ولی صحنه ی آخر فیلم خیلی قشنگ بود، که تمام این دنیای بزرگ همه اش یک لانه ی مورچه ی کنار سطل آشغال در نقطه ای دور از نیویورک است

* * * *

این هم از هنر های جذاب دانشجوای است که کسلی و بی حوصله و تا فردا ظهر چهار تا کلاس داری و یعنی دو تا فصل زبان شناسی و یک شعر از جفری چوسر و یک داستان کوتاه از جیمز جویس و کلی واژگان ادبی که کوییز هم دارند و تو هم دست به هیچ کدامشان نزده ای، تمام ذهن ات درگیر کنفرانس هفته ی آینده ات هست در مورد ادبیات دوران الیزابت – که خوب قرار است رویش کار کنم، و ده بیست تا متن ادبی هم مانده که بخوانی و تو هم وقت پیدا کنی واژگان رمان خانوم دالووی را می بلعی که چقدر قشنگ می نویسد خانوم ولف

خدایا این زندگی مسخره ی قشنگ

* * * *

زان سبب پیچ و خم و تاب دهد گیسو را
تا بدان، قید ِ دل ِ عاشق ِ مدهوش کند
گر چه صد غصه کشد حافظ ِ مسکین ز فراق
چون ببیند رخ تو جمله فراموش کند


سودارو
2004-11-10
چهار و سی و نه دقیقه صبح