November 17, 2004

کم کم دارد یک سال به دو سال تبدیل می شود، و ما مثل یک موجود کوچک در یک گردنه بزرگ به دور خود می چرخیم و صحنه هایی که دیده بودیم تکرار می شوند، کی بود خدایا، فقط یادم هست که داشتیم از پله های دانشگاه پایین می آمدیم که صدایی گفت: آقای رضیئی می خواهم امروز چند دقیقه وقتتان را بگیرم، قرار گذاشتیم برای چند دقیقه بعد، و رفتیم و نشستیم توی کافه ی کوچک رو به روی دانشگاه و چای های پر رنگ داغ گرفتیم و منتظر برای سرد شدن شان و تو شروع کردی به حرف زدن، که نمی دانی چرا آمده ای پیش مصطفی رضیئی، و من، گوش کردم و وقتی دیدی که چقدر بی خیال با همه چیزی رفتار می کنم عوض شدی، انگار چیزی از روی دوشت برداشته شده بود

شب میان تصاویر زرد و سیاه خیابان تا نفس هایش لبریز از شلوغی راهنمایی سدریک را دیدم، لبخندی بر لب و پناه بردیم به تنهایی پارک دراز در امتداد خیابان احمد آباد کشیده شده تا دور دست، و جایی میان تصاویر همیشه تاریک شب پارک نشستیم، و من شروع کردم به حرف زدن، به درد و دل کردن، که دیگر تحمل هیچ رابطه احساسی را ندارم، که می ترسم از این گفتگوی امروز، و سر بر شانه ات گریستم

توی دانشگاه به ما چپ چپ نگاه می کردند، دانشجوهای هنوز سال اول شان تمام نشده قهقهه زنان در طول راهرو ها دوان، تو هم همیشه جوابی آماده، مثل آن روز که می خندیدیم و دخترهای کلاس چپ چپ نگاه مان می کردند و تو گفتی که پسرم ه، و یکی پرسید که پس چه جوری نزدیک به هم متولد شدین؟

رونالد پرسید خانوم ... چرا به جای راه رفتن همیشه می پره؟ و تو داشتی زود تر از ما پله ها را دو سه تا یکی می دویدی پایین، و من لبخندی زدم و جوابی سر بالا

چون تو یک پرستو یی، نه یک آدم معمولی، یک پرستو ی قشنگ با بال های کوچک عاصی ات

یادداشت دیروز ات را خواندم و آرام شدم و به بوی گل های رز دسته گل ات فکر کردم

خیلی چیز ها عوض شده، من عوض شدم، و تو، و همه چیز، دوست های جدیدی آمدند و هنوز دو سال هم کامل نشده، هنوز هم نه

ولی هنوز هم کاج جمع می کنی، هنوز هم من به پارک که بروم برایت یک کاج قشنگ پیدا می کنم، هنوز هم
.
.
.

* * * *

با رونالد دیروز رفتیم و من مکبث را خریدم، نسخه کامل به همراه هوار تا پانوشت در توضیح خطوط، و مقدمه اش را دیشب خواندم – 24 صفحه – و کمی از خود متن و مبهوت از این همه زیبایی، شاهکاری از ویلیام شکسپیر و من همه روحم در میانه چشم هایی که کلمات را می بلعد

سودارو
2004-11-17
پنج و پنجاه و سه دقیقه صبح