November 20, 2004

همیشه این قدر بیراهه رو در روی مسیر قدم های یک آدم هست که چندان نیازی به دشمن نداری با این همه عذاب که خود بر خود می آفرینی
.
.
.
میانه ی این بیراهه گیر افتاده ام که حرف بزنم و راحت شوم و یا آن که تماشا کنم چه جوری رو در روی نگاهم فرو می افتی و خموش و لبخند زنان و هنوز هم در هر بحث ی پیش رو و هنوز هم زیبا لبان متبسم
.
.
.
هر بار که هنوز نیامده می روی و سر ات پایین و چشمان ات خیره به جایی که نمی دانم انگار کوهی درونم فرو می ریزد

انگار تمام هوا متوقف می شود

و تو هنوز هم پیش می روی و من تمام دست هایم دور می شوند و تمام صدا ها از حلقم محو که این چنین مرا دور می کنی از خود

اگر کمک ی نمی توانم بکنم، می توانم بدانم
می توانم نگذارم تنها بمانی در میانه ی بیراهه هایت
.
.
.
نمی دانم
نمی دانم و بیراهه تنگ تر می شود و من افسرده تر

* * * *

خوش به حال آدم هایی که خارج از مرزهای فیلترینگ ِ اینترنت نشسته اند، آقا می خواهید سانسور کنید خوب بکنید، دیگر چرا این قدر مزخرف، چند دفعه ای وقتی داشتم جستجوی درسی می کردم – مثلا آن روز که در مورد جنگ های داخلی ایرلند می خواستم برای کامل کردن داستانی که برای بیان شفاهی داستان دو ارائه دادم- که صفحه هایی که باز می کنم به این پیغام ختم می شود: مشترک محترم، این صفحه غیر قابل دسترسی است و یا چیزی شبیه به این می نویسد

دیروز بعد از یک سال جستجو داستان ها و رمان های جی دی سلینجر را در اینترنت پیدا کردم و هر صفحه ای را که می زنم این پیغام مسخره می آید

آقا من دانشجوی ادبیات انگلیسی ام، به من چه که آدرس این صفحه شبیه به یک سایت بی خود ابله هانه تان است

سودارو
2004-11-20
پنج و چهل و هشت دقیقه صبح