مثل یک مرد آویخته به پهنای آشفته ی سنگ هایی که هر دم فرو می ریزند؛ کوه سنگی ِ خاکی رنگ و تند باد هایی که رهایت نمی کنند، فریاد می زنی و شاید دستی که میانه ی این کابوس لمس ت کند و پرت نشوی، تمام صبح میان کوه ها کابوس می دیدم
و فریاد
فریاد
جشم هایم را باز می کنم و ظاهرا که چیزی عوض نشده است، چشم هایم را می بندم و به رونالد که برای اولین بار می گوید لبخند می زنم و می گویم همان درد کهن، و دوباره کلاس است که مرا نگاه دارد، تمام دیروز را مثل یک سر گشته میانه سطح دانشگاه راه رفتم، تو را این ور و آن ور کشاندم و جواب های کوتاه و هر بار میان صورتم زنده می شد تصویر دردناک لبانم را می گزیدم که نه، نه، نه، که باید ادامه داد
و نفس می کشیدم، میان تمام کلاس ها و فرانسه بی معنی و دوران قرون وسطی در انگلستان و جفری چوسر، جفری چوسر و افسانه ی کانتربری، چشم هایم را می بندم و فرو می افتم در امتداد شروع کتابی از همینگوی و خانوم دالوی، کلاریسا دالوی عزیز
Mrs. Dalloway said that she bye the flower, herself.
* * * *
سرمقاله ی دیروز شرق – یازده آبان – را به قلم آقای ماشاه الله شمس الواعظین بخوانید و با یک دست بزنید توی سرتان و با یک دست آرشیو وب لاگ نیک آهنگ کوثر را بخوانید و با چشمان فریدون سه پسر داشت را ورق بزنید و فریاد بر آورید با من: خدایا
خدایا
خدایا
سودارو
2004-11-02
چهار و بیست و سه دقیقه صبح