November 28, 2004

جایی میان ظلمات، این تمام چیزی است که از زندگی می دانم، گشتن میان نادانسته ها، همیشه نا آرام، همیشه مجروح، همیشه بیمار

می خواستم زود تر از این بنویسم و ماند برای امشب، جایی میان تاریکی اتاق و تنها نور مانیتور، همانند تمام روزهایی که می گذرانیم، تنهایی و افسوس و مرگ های مکرر که تمام وجود مان را فرا گرفته اند و بوی گند گرفته ایم و خودمان را به نفهمی می زنیم

ماجرا از همین اینترنت شروع شد، از یک موسسه در ایالات متحده و از یک جنگ قدیمی، مدت ها است می دانم بیشتر نشریات عرب زبان می گویند خلیج عرب به جای خلیج فارس، درست یادم نیست ولی در اینترنت خوانده بودم که حتا در تهران هم بیل برد هایی که یک شرکت عرب زبان اجاره کرده بوده برای نمایشگاهی هم نوشته بوده خلیج عرب به جای خلیج فارس

خواندم و روزها است که می بینم که وب لاگ ها به جنگ نشنال جوئوگراف رفته اند، یا به قول خودمان بمباران گوگلی اش کرده اند و نامه های مختلف که خودم هم مهم ترین آن را از وب لاگ هودر لینک گرفتم و امضا کردم

همه ی این ها گذشت، موجی برخواسته بود و خاموش دارد می شود در این لحظات که من نشسته ام توی این اتاق نیم تاریک و آواز خشن مایکل جکسون را گوش می کنم و می نویسم

حالا وقتی است که من سوال بپرسم، سوال های مهم ام را

تا کی، تا کی می خواهیم به دنبال وصله کردن دیوارهای پوسیده ای باشیم که هر لحظه ترک های جدید بر می دارند؟ تا کی؟ تا کی می خواهیم از اعدام دخترکی در نکا رنج بکشیم و از تعطیلی مطبوعات و از نبودن حق نفس کشیدن و از اینکه آدم ها حق همدیگر را رعایت نمی کنند، که نمی توانی با امنیت در خیابان راه بروی، که ... از تمام بحران هایی که هر لحظه چون سیل از میان ترک ها فرو می بارند

تا به کی؟

یک ترک را پوشاندید، بعدی را چه، و بعدی را، و بعدی را

حتما الان می خواهید همه چیز را ربط دهید به چهار باری که در انتخابات رای دادید و انتظار داشتید بهشت بشود که جهنم شد

لابد می خواهید چهار تا روزنامه ای را که خوانده اید بگویید دوران اصلاحات

ننگ بر شما
ننگ

ننگ بر تمام کسانی که خودشان را وقف کرده اند برای سکوت و برای سکون و برای حداکثر ایستادن و وصله کردن این دیوار تماما ترک خورده ی زندگی هامان

ننگ بر تمام تان

خیلی دوست دارم بدانم یک نفر از تمام کسانی که از بوش حمایت می کنند چون فکر می کنند حکومت ایران را عوض می کند و یا یک نفر از طرفداران اصلاحات درون حکومتی و یا یک نفر از اسلام گرایان افراطی را پیدا کنم که برای یک روز فردای این سرزمین یک برنامه و یک طرح دارد، آینده پیشکش

دوست دارم کسی را پیدا کنم که دارد سعی می کند زندگی را بهتر کند، که خودش را پیدا کند، دیگران را قبول داشته باشد، راحت بگویم، مسخره نباشد، هست، کسی هست؟





از این لینک می توانید به سایت ی بروید که یک نامه را در آن قرار داده اند، با امضای قابل قبول ترین کسانی که هنوز با آبرو مانده اند، محمد محسن سازگارا، مهر انگیز کار، محمد ملکی و دیگران، که نامه ای را نوشته اند در فراخان برای تلاش برای برگزاری رفراندوم برای تشکیل حکومت بر مبنای حقوق بشر، بخوانید و این سوال را بپرسید که خودشان می دانند از چه حرف می زنند؟

این بهترین چیزی است که در این سال ها به میان آمده است، همین هم محتوا ندارد

من نابود شدن خودم را دیده ام و نابودی دیگران را هم، و می بینید از دانه دانه کلمات این پست که چقدر عصبانی ام، عصبانی ام که خوشحال اید که یک ترک را کمی پوشاندید، پوف، خدا را، بقیه را چه می کنید، برای همه چیزی می خواهید نامه بنویسید و بیانیه امضا کنید و بمباران گوگلی؟

اگر وضع مملکت همین بماند، اگر اصلاحات دوباره رو بیاید، اگر حکومت عوض شود، چه چیزی قرار است اتفاق بیافتد، یک نفر جواب بدهد اگر جرات دارد بگوید که در ذهن اش توانایی به وجود آوردن یک برنامه را دارد، چه برنامه ای دارید؟ چه چیزی قرار است اتفاق بیافتد؟

بهترین اقتصاددانان مان کارشان شده نامه نوشتن به نامزد های ریاست جمهوری و به التماس افتادن که به فکر باشید، این حداکثر تلاش شان است

دیگران هم
.
.
.
دلشان خوش است که وب لاگ شان فیلتر نیست و توی لیست آن بیست و پنج نفری که بازداشت شده اند نیستند

خودمان هم که آن قدر زنده نمانده ایم که حداقل پوزخند بزنیم و افسوس بخوریم

خوش باشید، که حالا وقتی توی گوگل بزنید خلیج عرب می آید خلیج فارس، خوش باشید و هنوز آمار مطالعه ی این سرزمین ده دقیقه در سال باشد و هنوز در تمام مکان های این مملکت توده های فساد بزرگ شوند و فقر بیداد کند و از آن بدتر جهل که تمامان را فراگرفته و می پوساندمان، از آن بدتر این بیماری خود بزرگ بینی که تمام مان داریم، خود خواه های پوچ بی مصرف

دلم می خواهد وقتی مردم این قدر زمان در آن دنیا سریع بگذرد که ندانم دیگر چه گذشت، و دیگر چه و دیگر چه، که در این دنیا هم هر آن گریه ام می گیرد پشت همین مانیتور، همین تنهایی؛ همین زندگی
زندگی
افسوس

سودارو
2004-11-28
یک و چهل و هفت دقیقه شب