June 02, 2005

می دانم که اصلا وقت ندارم. یعنی که الان باید سریع آن لاین می شدم و دو تا میل را می ریختم روی هارد و می نشستم تا قبل از آمدن به دانشگاه سر و کله می زدم با یک فایل ورد و ساعت هشت – یعنی دو ساعت – دیگر هم باید سر کلاس دکتر مطلب زاده بشینم

ولی باید بنویسم. با تمام وقایعی که پیش آمده است باید بنویسم

ماجرا از یک روز در کلاس خانوم تائبی مفهوم پیدا کرد. فکر می کنم بیش از یک سال پیش بود که سر کلاس بیان شفاهی داستان یک نشسته بودیم و شادی رفت برای مان یک داستان تعریف کرد از ناتیونل هاتِرن

The Young Goodman Brown

داستان مشهوری است. حتما ترجمه شده است. هر چند من خیلی از دنیای ترجمه ی داستان های کوتاه خبر ندارم. داستان که تمام شد خانوم تائبی از ما درباره ی خودمان پرسید و من گفتم: من دو نفر م که در یک جاده داریم در دو جهت مخالف هم تن من را می کشیم. هر دو سعی می کنند که من مال او باشم. خوب، من هم آدمم. من بعضی وقت ها خوبم و بعضی وقت ها. بعضی وقت ها دارم صعود می کنم و بعضی وقت ها هم سقوط

من بیشتر مشکلاتم با خودم است تا با دیگران. من با دیگران فقط سر سیستم های سنتی ِ بیخود که چشم و گوش هامان را کور و کر و ابله مان ساخته مشکل دارم. برای همین هم است که در دانشگاه مثلا اکثرا خوبم، چون آدم ها را همان جوری که هستند می بینم: چون انسان اند ضعیف اند و هیچ انتظاری نمی شود از آن ها داشت – قانون اول زندگی م، که به من اجازه می دهد هر چیزی را تحمل کنم با کمترین آزار های درونی، برای همین هست که خیلی به حرف های دیگران اهمیت نمی دهم

و توی وب لاگ، که از درون خودم دارم می نویسم، خیلی غمگین و افسرده ام، خوب برای همین هم هست که چند نفری را می شناسم که از 16 بهمن دیگر به این وب لاگ سر نزده اند. که
.
.
.

من خوبم. درست است با خودم خیلی مشکل دارم، ولی خوبم

همین. نگرانم نباشید. سال ها است که به خود کشی به عنوان یک شوخی نگاه می کنم
سال ها است به انسان ها اعتقاد ندارم، ترسی از کسی ندارم، خودم از همه تان ترسناک ترم
سال ها است که اهمیتی تقریبا برای هیچ چیزی قائل نیستم، برای همین هم هست که اگر دلم بخواهد حرفم را می زنم، حالا تو دهن دکتر بلوف هم می خواهد باشد، باشد

ممنون، برای همه چیز ممنون

سودارو
2005-06-02

پنج و سیزده دقیقه ی صبح