امروز بعد از مدتی نوشته های عباس معروفی عزیز را می خواندم. نوشته بود که یک ماهی است وب لاگ هایش در ایران فیلتر است. خواسته است از کسانی که می توانند نوشته های ایشان را در وب لاگ های مان باز چاپ کنیم. از امروز تا زمانی که بتوانم وارد سایت آقای معروفی شوم هر هفته مطالب ایشان را در این وب لاگ بازنویسی می کنم
سودارو
2005-06-18
* * * *
June 16, 2005
بر می گردم
در چند روز اخير و به دنبال در خطر مرگ قرار گرفتن ناصر زرافشان بسياری از نويسندگان و آزادیخواهان در بيانيهای خطاب به رييس قوهی قضاييه خواستهاند که در قبال آزادی او مدت زندانش را تحمل کنند
چندی پيش به دنبال محکوميت من، هشت نويسنده خطاب به قاضی پرونده خواستار شريک شدن در شلاق و زندان من شدند. سيمين بهبهانی يکی از آنها بود. اکنون در کنار او میايستم و اعلام میکنم:برمیگردم تا به جای اکبر گنجی و ناصر زرافشان حبس بکشم. اگر قوهی قضاييه بپذيرد، با اولين پرواز میآيم. من نگران جان اين دو انسان هستم
هوشنگ دودانی نيز مرا همراهی میکند تا جای آزادیخواه ديگری را در زندان پر کند. قول میدهيم که زندانهای جمهوری اسلامی را از آزادیخواه و نويسنده خالی نگذاريم
شيرين عبادي: در انتخاباتي که آزاد نيست شرکت نمي کنم
* * * *
دعوا همه سر یک صندلی است
از يک ماه پيش وبلاگهای من، يعنی «حضور خلوت انس»، «جمهوری قلم»، «گردون ادبی»، «فريدون سه پسر داشت»، و «Abbas Maroufi's Deutsch Weblog» همگی در ايران فيلتر شده است. بسياری از دوستانم حدوداً يک ماه است که نمیتوانند صفحهام را باز کنند. مدتی ساکت ماندم تا شايد خودم موضوع را سليقهای و ادواری تلقی کنم، و ماجرا بگذرد. اما چنين نيست
بايد از راههای ديگر اقدام کنم، با تمام توان. بايد رمان و ادبيات را بگذارم برای جايی ديگر، و فعلاً از حقوقم دفاع کنم. راهی نيست جز ادامهی ژورناليسم سياسی، افشاگری، نورتاباندن به ويرانگری و ويرانه
با مرکّبم سياهشان میکنم
از دوستانم که هنوز فيلتر نشدهاند میخواهم مطالبم را در وبلاگهاشان بازنويسند. اين را میدانم که هر دوستی يک پنجرهی خانهاش را برای من باز میگذارد. اين تنها دارايی من است، بارها گفتهام. اما راستش حالا ديگر قابل سانسور نيستم، فقط از اين نکبت خسته شدهام
بحثهايی چون آزادی بيان، دموکراسی، و حقوق بشر حالا ديگر از حوصلهی امکان جهانی بشر خارج است. همانطور که دوازده سال پيش در ايران، در همين "حضور خلوت انس" نوشتم: «چيزی که در جامعهی ما حذف شده، اوليسس جيمز جويس است؛ رمانی که پنج هزار نفر بيشتر قادر به درکش نيستند. اما چيزی که فراوان میيابيد فيلمهای پورنو ساخت هنگکنگ است؛ در ميدان توپخانه کيلويی میفروشند...»
عارم میآيد از راستها و نظامیها حرف بزنم. روی سخنم با اصلاحطلبان است که دارند خودشان را به در و ديوار میزنند تا صندلی مقام را بچسبند، و خودشان را توجيه کنند. دروغ میگويند. در همين سايت "رويداد" و "امروز" که دور بزنيد، يک "غريبه" نمیبينيد، از نام ما کهير میزنند، آنوقت شعر سيمين را شعار تبليغاتی میکنند. به قول خودشان در "بازترين دوره" ما را برنمیتابند، وای به روزی ديگر که يکی با رأی مردم به حکم حکومتی گردن نهد
با هيچکدام از چهرههای جمهوری اسلامی راه به جايی نمیتوان برد. اين نظام و اين اسلام جز اينکه بشريت را به گورستان هدايت کند، دستاوردی ندارد
ديکتاتور بد، ديکتاتور خوب
واژهها گاهی بار لغتنامه را سنگين میکنند؛ صدام بد بود، فيدل کاسترو خوب است! اصولگرايان بدند، اصلاحطلبان بهترند! خدای من! بيست و پنج سال، و هربار به ترفندی مردم را مجبور "اکل ميته" * کردهاند تا خودشان از حکومت نيفتند. و حرف آخر را رهبرشان امروز زد: «ملت ايران روز جمعه از نظام و قانون اساسی دفاع میکند.»
بميريد که کشته نشويد، تحقير شويد که بیآبرو نشويد، در زندان بمانيد که کاميونیتان نکنند! به "اين" رأی دهيد تا به "آن" رأی نداده باشيد، در فقر و فلاکت فرو رويد که از گشنگی نميريد. فعلاً "اين" را قبول کنيد که "بدتر" نشود. بدتر يعنی چی؟ مگر از اين بدتر هم هست؟
وای بر مردمی که خيال کنند در بازی بد و بدتر، پا به انتخابات سالم و انسانی گذاشتهاند. وای بر آنهايی که تصور کنند اينها (از دم) بهتر از چائوشسکو يا استالين يا صدام حسيناند. و وای بر جوانانی که از سايهی زودگذر يک فاشيست نظامی يا فاشيست کهنهکار بهراسند تا به يک دولت مستعجل تحت حکم حکومتی تسليم شوند
نه. در ايران آزادی نيست، حقوق بشر نيست. و اين بازیها اصلاً دموکراسی نيست. دعوا همه سر يک صندلیست
* اکل بر وزن اهل، میته بر وزن عینه، یعنی انسان ناچار به خوردن مردار شود تا نمیرد. یک اصل فقهی
* * * *
June 14, 2005
گزارشی کوتاه از گردهمایی جلو زندان اوین
تمام شد. از ساعت 3 آنجا بودم. ساعت چهار شروع شد، پنج هم تمام شد
رییسدانا گفت برنامه را به وقتی دیگر موکول می کنند؛ "شايد وقتی ديگر؟" درویشیان بیانیهی کانون نويسندگان را خواند. هما زرافشان تشکر کرد و مختصری هم صحبت. سیمین شعر خواند. دادخواه حمایت کانون وکلا را اعلام کرد. مادر انوشیروان لطفی از پسرش گفت که در سال 67 اعدامش کردهاند. خانمی که اسمش را نشنیدم (به این میگن گزارش کامل!) حمایت اتحاد دموکراسیخواهان ایران را اعلام کرد و کیانوش سنجری هم از دانشجویانی گفت که در زندان اعتصاب غذا کردهاند
اينجور که من فهميدم خيلیها در زندانهای مختلف اعتصاب غذا کردهاند، اما کسی خبر ندارد. وحشت انداختهاند که يکباره اين بشکهی باروت نترکد. و وای به حالشان اگر يکی زير اعتصاب غذا (خدا نکرده) تمام کند
نه ضبط صوت داشتم که ببرم نه دوربین. البته همان بهتر که نبردم. اگر هم میبردم دلم نمیآمد استفاده کنم، بقیه معذب میشدند. کسی مرا نمیشناخت. اما تابلو بودم. همه نگاهم میکردند. بعضی چپ چپ نگاهم میکردند! یک چیزی هم بگويم: درویشیان گاهی زل میزد به چشمهام! رییسدانا هم همینطور. سیمین وقتی هما زرافشان صحبت میکرد فقط به من نگاهی انداخت! دستپاچه شده بودم. در ضمن جلو آنهمه نویسنده و شاعر هرکار کردم نتوانستم دفترم را در بیاورم. یکی دوبار چیزی توش نوشتم، زود گذاشتمش توی کیفم.جمعیت از دم شهر بازی و اول خيابانی که به اوين میرسد پراکنده بودند. شايد جرئت نمیکردند نزديک شوند. من هم بار اول بود که میرفتم جلو زندان اوين. عدهای پلاکاردها و شعارهای بزرگی با اين نوشتهها: «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»، «زرافشان، زرافشان، حمایتت می کنیم» در دست داشتند. از کسی شنيدم که حدود ساعت دو و نيم ريختهاند و چند نفر را بردهاند، خيلی از پلاکاردهاشان را هم بردهاند
راستی کلی هم عکس و فیلم گرفتند از ما. از زوایای مختلف! حدود سيصد نفر بوديم که تا چهارصد نفری شديم. البته روی این یکی خیلی حساب نکنید. آدمها را هیچ وقت نتوانستم درست بشمرم. روی یک نفر که قفل میشوم، همه چیز به هم میریزد
در ضمن بعضیها هم نیامده بودند که دلم میخواست میآمدند. خیلیها را هم البته نمیشناختم. اما دولتآبادی و منیرو نبودند. نمیخواهم فکر کنم که چرا. مهم نیست. مهم این است که خودم بودم. لازم بود برام که باشم، هم از طرف شما، هم برای خودم
خشونتی هم نبود. البته این طرف دیوار که ما بودیم
با مهر، همان دوست بيست و شش سالهی شما