وقتی تهران بودم، در راه نمایشگاه دکتر اشاره ای به کوه پایه های اطراف تهران کرد و گفت: دیوار های روی تپه را می بینی؟ دقت کردم و دیدم که در طول تپه پیش آمده است، گفت: زندان اوین
همان روز، در همان ساعت اکبر گنجی در کنار دیگر زندانیان سیاسی در چند کیلومتری دیدگان من قرار داشتند. من اما ذهنم ام مشغول نمایشگاه بود، روز دومی بود که به نمایشگاه می رفتم
امروز، چند روزی است که اکبر گنجی آزاد شده است از زندان، در واقع به اسم مرخصی آمده است بیرون و بعید می دانند به زندان برگردد، ماه ها در زندان، چیزی بیشتر از 1900 روز، برای آزادی عقیده
.
.
.
از روز آزادی نام اکبر گنجی بیشتر از هر نامی در میان صفحات اینترنتی فارسی زبانان آمده است. خوشحالم که آقای گنجی آزاد شده اند. باید یک کم وقت بگذارم تا یادداشت های شان در مانفیست جمهوری خواهی را بخوانم، یعنی حداقل دفتر دوم را که در مورد تحریم انتخابات است را بخوانم، بعد از خواندن آن دفتر رسما تصمیم می گیرم که در انتخابات شرکت کنم یا نه
ولی این حرف امروزم نیست
می خواهم بگویم که من یک تریبون کوچک دارم که روزی سی، چهل نفر می آیند و آن را می خوانند، داشتم فکر می کردم که من این تریبون کوچکم را دریغ کرده بودم در روز هایی که اکبر گنجی در اعتصاب غذا بود از او، که من هنوز هم دریغ می کنم وب لاگ کوچکم را از زندانی ها، از مشکلات، از زخم ها
نمی دانم ذهن آشفته ام است که نمی گذارد، یا کمبود وقت، یا هر بهانه ی دیگر، ترس از اینکه مشکلی برای خودت پیش بیایید
فقط الان آقای گنجی آزاد است و من مثل خیلی های دیگر هیچ کاری، هیچ قدمی، حتا کوچک ترین قدمی در این مورد بر نداشته ام
من هم مثل خیلی های دیگر خودم را زدم به بی خیالی و سوت زدن و انگار نه انگار که چیزی هست، که مشکلی هست، که من هم مثل تقریبا همه مان هیچ وقت اصلاح طلب نبوده ام
که اگر اصلاح طلب ی درون مان بود نمی گذاشتیم کسی برای عقیده اش، بر خلاف قوانین صریح ایران، 1900 روز را در زندان بگذراند، و خدا می داند در چه وضعیتی، که اگر اصلاح طلب بودیم الان سه زندانی ملی – مذهبی در وضعیتی نا مشخص بیش از هفتصد روز را در زندان نبودند، که اگر روحی درون مان بود وقتی دردی بود فریاد می زدیم
به قول اکبر گنجی، من می گویم دموکراسی بدون خشونت ولی با هزینه، یعنی توی راهرو های خانه مان کسی دموکراسی نمی سازد، توی خیابان و انقلاب، توی هجوم بیگانه هم کسی دموکراسی نمی سازد، سکون بد است، سقوط بد تر است
می خواهیم چه کاری بکنیم؟
انتخابات پیش رو است. من هم می دانم که هیچ کسی علاقه ندارد با رای اش ظلم را تثبیت کند. ولی این دلیل نمی شود که با رای ندادن ظلم را مضاعف کنیم
چه باید کرد؟ من دارم فکر می کنم، دوازده روزی مانده است، تمام روح ام می گوید که نباید رای بدهی، عقلم می خواهد که رای بدهم، در برابر م مجموعه ای از سایه ها و وهم ها و خیال ها قرار گرفته اند، و شایعات، و دروغ ها، از دکتر قالی باف، تا هاشمی رفسنجانی، از معین، تا کروبی، و سکوت، سکوت، سکوت
مانفیست جمهوری خواهی اکبر گنجی – دفتر دوم
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/22977
* * * *
صدای بلند گو را بیشتر می کنم. من فقط صدای بلند گو را بیشتر می کنم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. چهار طبقه آپارتمان پنجره های روشن شان توی اتاق مثل آشپزخانه ی اپن من می تابند، یعنی حالا که هوا گرم شده است و من پرده ها را می کشم و همه اتاقم دیده می شود . . . لابد شب ها هم نصف شب از پشت شیشه های شان، وقتی تازه می خواهند بخوابند تصویر مانیتور را می بینند که دارد فیلم پخش می کند، وقتی می رسد به جایی که اون پسره که خیلی خوش تیپه، دیگه صبرش تمام می شه و چنگ می زنه میان تن دختر انگلیسی زبان سفید، چشم ها شون را خمار می کنند تا صحنه ها را دقیق تر ببینند. و بعد من اگه حوصله ام سر بره، و یک دفعه برنامه را عوض کنم اخم می کنند و می گویند: اه مرتیکه ی بی احساس
تابستان که نزدیک می شه و من تمام شب ها را می نشینم و یک کتاب دستم می گیرم، شاید باز هم سرم را بالا بگیرم دختر ک که کلی هم از من سنش بیشتر است از پنجره ی تاریک اتاق، با مو های بلند که ریخته اند روی شانه اش خیره شده است به تصویر من، صورتش را چسبانده باشد به پنجره و نگاه می کند به من. لابد دارد به برادرش فکر می کند که توی تصادف مرده است و من نگاه ش می کنم برای چند لحظه و بی خیال دوباره کتاب می خوانم. وقتی دیگر چشم هایم شروع می کنند به سوختن و کتاب را می گذارم کنار لابد دختر رفته است دور از پنجره
چراغ را خاموش می کنم. گوش می کنم به صدای خر خر گربه ها و ماشین ها که از سطح خیابان هیچ وقت خلوت نیست راهنمایی، سلمان و سناباد می گذرند و دلم می گیرد. گوش می کنم و میان سکوت هایی که برای چند لحظه هست صدای باد می آید و شب یک دفعه سرد ش می شود
و من چشم هایم را می بندم، یعنی تا چشم هایم را می بندم یک دفعه یک عالمه خاطرات می ریزند جلو م به رژه رفتن و من چشم هایم می سوزد، دوست دارم گریه کنم، نه دوست دارم لباس هام را بپوشم و برم بیرون و قدم بزنم توی شب خوشگل شهر، از موتور سور های نصف شب متلک بشنوم، نگاه کنم که توی پیاده رو ها هیچ کس نیست و فقط ماشین است که می گذرد و بعد بروم یک جا، یک جا که چمن داشته باشه و روی چمن هایی که لابد سر شب آب خورده اند و الان خیس و گل آلودند بشینم و فقط گوش کنم به شب، شب که چقدر قشنگ می شود این روز ها، روز های تعطیل ِ گس ِ تابستان
.
.
.
دلم می خواهد و نمی توانم. من اجازه ندارم دیر تر از ساعت نه شب به جایی بروم. همان بهتر که چشم هایم را که دارد می سوزد ببندم و نگاه کنم به سیل خاطرات
صبح که بیدار شوم سومین کاری که می کنم، مثل همیشه آن لاین شدن است. می دانم، می خوابم و خواب های سکسی می بینم
سودارو
من هنوز امتحاناتم شروع نشده است و برنامه ی امتحاناتم را هم نمی دانم چیست، یک نفر بزنه تو گوشم یادم بیاد من امتحان دارم
2005-06-05
پنجاه و دو دقیقه ی صبح