June 29, 2005

ویران کننده های خاموش با حدود هفت دقیقه تاخیر از شبکه ی سوم پخش شد. الان تمام شده است، حدود پنج دقیقه پیش. نمی دانم چند نفر توانستند این برنامه ی 37 دقیقه ای را ببینند. امیدوارم دیده باشید. چیز جدیدی نبود. صحنه ها همه مستند نبودند، خیلی ها ساختگی و مصنوعی بود؛ تنها اطلاعات جدیدی که به من داد قیمت قرص های اکستسیزی بود

ولی مبارک است پخش این برنامه از تلویزیون ایران. امیدوار کننده است. من خوشحال شدم که گوشه ی بسیار کوچکی از زندگی امروز ایران امشب از تلویزیون پخش شد

روزی بالاخره خواهد رسید که آدم بزرگ ها متوجه شوند که نسل سوم ایران، مخصوصا در طبقه ی متوسط به بالا در شهر های بزرگ بسیار با نسل های پیشین فرق دارند. می دانید، آن روز، زمان وحشتناکی است برای آدم بزرگ ها که تمام وجود شان به لرزه در آید. بهترین حالت این است که کم کم زندگی برای ما آشکار شود

می دانید پخش این برنامه می تواند قدم کوچکی در این راه باشد. شاید مامان که امشب این برنامه را دید شب نتواند بخوابد، یا کابوس ببیند، ولی لازم است. لازم است مامان ها بدانند چیزی بزرگ تر از مسائل کوچک زندگی وجود دارد، و آن هم تنهایی ِ بی پایان نسل امروز ما است

تنهایی بی پایان که وقتی نمی توانی با هیچ کسی ، هیچ کسی حرف بزنی، می شود دنس، می شود تکنو، می شود مواد مخدر، می شود دارو های روان گردان، می شود خواست بی پایان برای سکس، همجنس گرایی، خود ارضایی، می شود نیاز به دیوانه بودن، نیاز به فریاد زدن، ویراژ دادن در خیابان، فحش دادن، عصبی بودن، دعوا کردن، مست کردن
.
.
.
می شود هزار چیز مختلف

وقتی نمی توانید خواست های انسانی ما را مهیا کنید، به انکار واقعیت نروید. اشکال آدم بزرگ ها این است که انکار می کنند. فکر می کنند با انکار می شود کاری کرد

می دانید خیلی راحت تر است که بگویی وجود ندارد تا بخواهی نفس های بیمار زندگی مان را سالم سازی

می دانید، پنجشنبه، جمعه و شنبه کنکور برگزار می شود. می دانید دوست دارم تمام این سه روز را مشت بزنم به در و دیوار. می دانید جمعه هزاران نفر به دانشگاه ها راه می یابند، و لابد همه خیلی خوشحال می شوند وقتی یک نفر قبول می شود

ولی نمی دانید، خودتان را به ندانستن می زنید، که آقای دکتر، آقای مهندس را دارید می فرستید به جایی دور از خانواده، دارید تقدیم ش می کنید به تنهایی بی پایان

چون وقتی کنکور قبول شده ای، مشکلی دیگر نداری، احمقی اگر مشکل داشته باشی، مگه نه؟

زمانی دوستی داشتم که در دانشگاه تهران ... قبول شد، یک سال بعد که برگشت، سیگار می کشید، مشروب می خورد، و قرآن را پرت کرد جلوی مادرش

نمی خواهم بگویم دانشگاه بد است، نمی خواهم بگویم شهر دیگر سیاه است. می خواهم بگویم که کنکور و دانشجو های شهرستانی، نشان بارز چیزی هستند که دنیای امروز ما است

رها شده بدون هیچ حفاظی در گرداب بی سرانجام زندگی

می دانید، آدم بزرگ ها همیشه حق ما را از ما گرفته اند: حق ما نسل سوم ی ها که بدانیم. حق ما که آموزش دیده باشیم. حق ما که آگاهی داشته باشیم

به سیاست هم ربطی ندارد. این سنت خانمان بر انداز ِ مسخره ی پوچ ِ احمقانه که تمام واژگان سیاه عالم سزاوار ش است، که نمی گذارد ارتباط برقرار کنیم، که نمی گذارد یک پدر بتواند با پسر ش حرف بزند، که نمی گذارد آموزش ببینیم

وقتی ندانسته رها می شویم در شهر ها، به هر اسمی، درس خواندن، زندگی کردن، خانواده تشکیل دادن، نمی دانم به هر اسمی، کار کردن، مرد بودن

. . .

رها می شویم و همین. انگار تمام وظایف تمام شده است. همه انتظار دارند تا در برابر چیزی که نداده اند مهربان باشیم و بزرگوار و درس خوان و خوب و تمیز و دست به سیاه سفید هم نزنیم و آفتاب مهتاب ندیده همان باشیم که مامان بزرگ می خواهد و بابا جان و مامان جون و عمه جان و خاله جان

وقتی نمی توانی درباره ی کوچک ترین مسئله ی زندگی ات زبان باز کنی، خوب بگذار ذهنت خلاص شود وقتی راه های دیگری هم هست، خیلی راه های دیگری هم هست

مگه نه؟

سودارو
2005-06-29

چهار دقیقه ی بامداد

امیدوار باشم که تلویزیون باز هم از این برنامه ها پخش کند، کاش هر شب باشد، نیاز داریم، به آگاهی نیاز داریم، بگذارید با تمام وجود حس کنیم که چقدر ضعیف ایم، که باید بدانیم، که باید بتوانیم آموزش دهیم، که همین ما ها می خواهم بابا مامان های نازنین نسل بعدی باشیم