در فراسوی ِ مرز های ِ تن ام
تو را دوست می دارم
در آن دور دست ِ بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور ِ تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب ِ لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان ِ سفر
تا به هجوم ِ کرکس های پایان اش وا نهد
. . .
احمد شاملو – آیدا در آینه – مجموعه آثار
جلد اول – صفحه 500 – از شعر میعاد
خوانده ای لابد این شعر را، یا شنیده ای جایی در میان واژه ها انسان ی به پرواز در آمده است و در جایی میانه آبی ترین آسمان ها؛ می گذرد، می گذرد و هرگز فرو نمی نشیند پروازی را که پایانی متصور ش نیست
.
.
.
نخوانده ای که می نویسی به قرص های آرام بخش پناه برده ای، نفهمیده ای که وقتی نیست می هراسی و می لرزی، که کابوس می بینی و فریاد بر می آوری که دوستان ظاهرا نزدیک کجایند
.
.
.
نبوده ای در این وادی که وقتی معشوق می خواهد برود، می خواهد نباشد، دوست دارد آزار ت دهد، که . . . که این ها را دوست نداری؟ نبوده ای، نیستی، نمی تونی باشی وقتی تصورت فراتر از واژگان نمی رود
که دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
نه قدیمی می شود و نه فراموش
که هر راه جدیدی هم که باشد
همه دوستت دارم است
.
.
.
ندیده ای که اعتراض می کنی. باور کن
.
.
.
در فراسوی ِ مرز های تن ات تو را دوست می دارم
آینه ها و شب پره های ِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان ِ گشاده ی ِ پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پرده ئی که می زنی مکرر کن
احمد شاملو – میعاد
سودارو
2004-10-03
یک و یازده دقیقه ظهر