چشم هایم را باز کردم و جایی رو در رو تصویر شکل گرفت، به خودم هنوز خسته ام، لطفا یک کم دیگه، نیم ساعت دیگه بخوابم تا وقت افطار بشه، و خودم به خودم گوش نمی کرد، که تشنه امه پاشو آب بخور، بلند شدم و نشستم به تماشای روزی که مرد، امروز
.
.
.
مگر قرار نبود؟ گفتی سی دی را برایم می آوری، و من نشستم به انتظار ماه هایی که پشت سر هم می دویدند، مگر نمی خواستیم . . . وقتی رونالد سی دی نارنجی رنگ را نشانم داد رد کردم که نه، نمی خواهم، و دلم داشت فریاد می زد که سیاوش
.
.
.
من تشنه مثل خورشید
بی سرزمین تر از باد
کولی تر از ترانه
بی پرده مثل فریاد
تنها تر از سکوتم
روشن تر از ستاره
.
.
.
پانزده بار از دیشب گوش کردم به آهنگ غم ناک سیاوش، که هنوز هم دوست دارم فکر کنم تو برایم آورده ای، که، فقط می توانستم آهنگ را از دست های فرشته بگیرم وقتی می بینم که پشت این اتاق محبوس سرد تو نیستی، فرشته یک سی دی برایم آورد از آهنگ های ایرانی و گوش کردم، به اولین اسم که دیوانه وار می خواستم، بی سرزمین تر از باد، وقتی سکوت هم مرگ شده است
.
.
.
صبح بلند شدم، سحری، یک کم آهنگ گوش کردم و بعد یک بار دیگر داستان مهمانان ملت را خواندم و رفتم دانشگاه، به قول رونالد کرکره های دانشگاه را کشیدم بالا و دوباره داستان را خواندم و نیم ساعت بعد جلوی کلاس، عقب و جلو رفتن، دویدن، فریاد کشیدن، زمزمه کردن، آرام گفتن، و . . . و تمام شد، بیان شفاهی داستان تا پایان ترم یعنی فقط کار کلاسی، داستان اصلی را گفتم، یک جور فاینال بود، با یک فانوس و یک کلت اسباب بازی و من و فرانک اوکانر عزیز و ایرلند و جنگ، چقدر از جنگ متنفریم
.
.
.
نشسته ام و دارم سیاوش قمیشی گوش می کنم، یک نگاهی به شعر های قدیمی ام انداختم، و ... و شب دارد می گذرد
خوش باشید
سودارو
2004-10-19
هشت و پنجاه و سه دقیقه شب