October 18, 2004

همه جایی سکوت مستور شده است بر احاطه های
، محو هاله های رنگ
. و میانه تصویر سبز رنگ آفرینش بود
، سر خم کرده
: نگاه می کردم رد پای ترک خورده ی میانه راه های قهوه ای را
. . . کجا
. و آسمان امتداد همه سکوت های دیگر است
، قطره ای می بارد
و راه حضور بارش های سرد ابر ها می شود
می ایستم، سر خم کرده
: و قطره اشکی میانه ی باران ها گم می شود
، صدا
، صدا
، صدایی هر شب آزارم می دهد، تصویر تو لبخند می زند
. و من ایستاده رو در روی، در تصویر آینه ای شلیک می کنم

. هیچ چیزی خرد نمی شود
. و دود، همچون هاله ای محو اطرافم را می پوشاند
، و من هنوز
: هنوز هم نفس های مسموم را در ریه هایم حبس می کنم
، تا به کی
، و قلب، قلب، قلب که آوایش را پرواز می کرد
، همه حضوری مرگ معنا شده است این روزها
، و من چقدر دوست دارم زیر باران قدم بزنم
میان هاله های سبز رنگ، که محو می خوانند: آفرینش
، و من در میانه هر لحظه مرگ را متولد می شوم
. میان هر لحظه که در تیک تاک ساعتی گم می شود


سودارو
2004-10-18
پنج و پنجاه و هشت دقیقه صبح