October 18, 2004

من نگاه می کنم و باور ندارم که روزگار گذشته است بر من و من نشسته ام و نگاه کنان و هنوز هم با دست های لرزان و صورت آرام که از مقابل ت می گذرد

باور ندارم، و خاطرات هجوم می آورند از لحظه های پر از باور گذشته و تمام وجود م می لرزد و روحم زجر می بیند در سکوتی که اطرافم را پر کرده و لبخند می زنم: که نه، هنوز شروع نشده، مگر نه آن همه اندوه سه سال بعد فوران کرد، و بد بخت من که نمی دانم چند روز گذشته از آن روز که نمی دانم در چه فصلی بود و من را گذاشت خرد شوم در تمام لحظه های کوتاهی که سرم را بلند می کنم و می بینم که هنوز هم تنها نشسته ام، محو در زمان هایی که مسخره اند، در خانه، میان یک جمع که نشسته ام دست ها ساکن بر روی پا، و یا در کلاسی که همه اطرافش را تلخی پر کرده برایم، از جاهایی که تحمل بودن در آن را ندارم دیگر، از پارک، از قدم زدن، از کافه توچال، و از حرم
.
.
.
با گوته چت می کردیم و صحبت این بود که عکس توی اورکات که عکس من نیست – عکس کار یک گرافیست رومانی ایی است که از سایت دوات گرفته ام – و من اینجا نشسته که چه بگویم، که می ترسم در عکس ها نباشم، که دیده نشوم
.
.
.
حالا اینجا نشسته ام با دست های تاریک در این فضای نیم روشن و چشم های بیمار و قلب با ضربان های نا منظم که
.
.
.

باید اذان گفته باشند؛ سومین روز ماه مبارک هم شروع شد – به روایتی چهارمین روز، مدت ها است خدا ماه مبارک ش را از مردم مسخره دریغ کرده است و نمی دانیم ما – و من نشسته ام اینجا

تنها

سودارو
2004-10-18
چهار و بیست و سه دقیقه صبح

دیروز از یک رابطه بی ناموسی بین ژوزفینا و کامپیوتر قدیمی مان که پیش دادشم شهرستان بود و حالا آمده است مشهد یک سری موسیقی ایرونی که در آن تمام جمع خرابات گرد هم آمده اند روی هارد است، الان هم دارم مریم دی جی گوش می کنم، فقط آهنگ اول ش را دوست دارم، بقیه اش ... نمی دانم