April 07, 2005

مهتاب همچون تمام شب ِ آرام بر شهر آشوب
غرقه می شود
و من چشم هایم را
سرم را که بر می گردانم صورت تو دارد لبخند می زند
و من دست هایم
هر چند در جیب هایم مشت شده باشند
گرم می شود وقتی داریم راه می رویم
و من فکر می کنم چقدر همه چیز خوب است
همه چیز
باور کن همه چیز خوب است

قاشق را هم می زنم در فنجان سفالین
و دوست دارم تمام امشب را هم بزنم در تلاطم
تمام باد هایی که چقدر سرد می وزند

دوست دارم بنویسم
فقط بنویسم
بنویسم
و تمام خطوط را پر کنم
تمام ِ تمام خطوط را

اولین قاشق چقدر تلخ بود از سطح ساکن کاپوچینو
دومین قاشق هم
وقتی مزه مزه می کردم فنجان را در نگاه ات
وقتی چشم هایت را هم می زدم در فنجان ِ کوچکم
وقتی فکر می کردم که زمان حال چقدر شیرین است
.
.
.

وقتی می گفتی خداحافظ فکر نمی کردم داری جدا می شوی
می دانی
آخر نشسته ای همین جا

داری چت می کنی
داری کتاب می خوانی
داری لیوان شکلات داغ ات را مزه مزه می کنی

داری حضور من را مزه مزه می کنی

و تمام ساعت ها که بگذرد
.
.
.
دوست ندارم به آینده فکر کنم
اصلا دوست ندارم به آینده فکر کنم
و به آدم ها
و به فکر ها شان
و به قدرتی که دارند در جدا کردن همه چیزی

الان
الان در این لحظه
من هستم
من هستم و تو هستی و همه جای شهر هر چقدر هم
که شلوغ باشد
هر چقدر هم که بیگانه باشد
هر چقدر هم که دوست نداشته باشیم ش
هر چقدر هم که نخواهند
باز هم
باز هم

نشسته ای و لبخند می زنی
و لیوان را در دستت می چر خانی
و آرام زمزمه می کنی

الان که هستی
هستی
همین مهم است

و آینده
.
.
.


من دوست دارم باشم
باور کن من دوست دارم باشم
به خدا که من دوست دارم باشم
برای همیشه
برای همیشه
برای همیششششششششششششششششششششششششه باشم

سودارو
ی
تو

2005-04-06
هفت و پنجاه و نه دقیقه شب

آمده ام خانه و دارم آهنگ گوش می کنم
هنوز لباس هایم را کامل عوض نکرده ام
هنوز
.
.
.

I save you from yourself
From the demons of the night
.
.
.
From those vices of the night
.
.
.
From those devils calling you
.
.
.


ERA 2000