همیشه زمانی برای سکوت هست
وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کنم هیچ چیز نمی بینم. وقتی سعی می کنم سرم را بالا بیاورم نمی توانم جز نفس های خشنم هیچ چیز را حس کنم. وقتی . . . حوصله ی جر و بحث ندارم. نشسته بودم، امروز نشسته بودم و سعی می کردم از پنجره ی کافی نت به بیرون اثری پیدا کنم از عابری که می گذرد، و نبود، کسی که می خواستم نبود. نشستم و نگاه کردم به صفحه ی پیغام ها، به ستون آدرس ها، به سکوت، سکوت، سکوت
.
.
.
وقتی شب می شود و من بیدار شده ام از خواب و در سکوتی که همه جا را پر کرده است شروع می کنم به خواندن خطوط، وقتی . . . وقتی تمام ذهنم پر شده است از افکار در هم بر هم به هم ریخته ی گیج، وقتی تصویر هر چیزی آزار دهنده است، وقتی نگاه می کنم و هیچ چیز نیست، هیچ چیز
.
.
.
من دارم فکر می کنم توی تمام خیابان های این شهر ِ مسخره ی مزخرف ِ بیخود ابله ِ بیشعور خاطره دارم. من نمی توانم از هیچ جایی رد شوم مگر اینکه قبلا در آن با کسی بوده باشم که تمام وجود ش برایم خاطره است
من دارم گیج می خورم و مثل احمق ها می نشینم و گوش می دهم که یک استاد دارد چه چیزی می گوید. می نشینم و فکر می کنم و ذهنم آشفته می شود و سرم گیج می رود و باز هم دارم گوش می کنم، دارم گوش می کنم و میان خطوط صدای آرام ت را می شنوم که داری بلند بلند حرف می زنی و راه می روی و توپ را می زنی به زمین و می گیری اش و من وقتی به تمام روز های گذشته فکر می کنم گریه ام می گیرد، گریه ام می گیرد و گوش می کنم که داری آرام می گویی که می خواهی من ارشد را حتما قبول شوم که . . . که چی؟
که شاید دیگر مجبور نباشم خیابان های آواره ی مشهدی که دوست ش ندارم را تحمل کنم. که شاید دیگر مجبور نباشم هر صورت آشنایی را با زجر تحمل کنم. که شاید در شهر های دیگر هم بشود خودت را گم کنی
که شاید
.
.
.
* * * *
آخر یکی از بخش های شعر بلند ِ سرود سرد که هنوز کامل ننوشته ام ش، اولین شعری است که دارم با کیبورد می نویسم و کاغذ را کنار گذاشته ام در نوشتن ش
.
.
.
من سردم است و هیچ کس
هیچ کس
هیچ کس نگاه نمی کند
من آدمسم را باد می کنم و فوت می کنم در هوا
در هوای پوچ و آدمسم را باد می کنم و
باد می کنم
و باد می کنم
و هیچ کس
هیچ کس نگاه نمی کند
وقتی صدایی در میان اتاق دارد داد می زند در هوای راک
من فکر می کنم که بزرگ شده ام
فکر می کنم و پرده ی قهوه ای را می کشم
و خودم را حبس می کنم در انتهای تصویر تابلوی کوچکی که
دارد در انباری خاک می خورد
تابلوی کوچک سبز رنگی که در آن چند پسر دارند می خندند
می خندند
و در میان جاده ی روستایی دور می شوند
من کاپشنم را دور خودم می پیچم و گرم تر است تمام
هوا از درونم
سودارو
2005-04-12
یک و بیست و پنج دقیقه ی صبح