چنان دلم در هم فرو می ریزد که انگار رویایی دوباره می گوید، دیدی، دیدی که هیچ چیز فرقی نکرده است، و سیاه مشق را در دست می فشارم و آشفته از جایی خطی می خوانم اشعار ه الف سایه را، و اندوهی وجودم را فرا می گیرد، مگر نه آن که اگر این کتاب نبود باور نمی کردی امروز را
این روز سرد را که دو کلاس را نرفتی و نشستی توی پارک و تمام وجودت یخ زد و یک پرده ی دیگر از مکبث را خوندی و بعد ساعتی انتظار که بیاید و بعد
.
.
.
ساعتی و ساعتی دیگر گشتن میان خیابان های همیشه، وقتی نشسته بود پشت فرمان و تو بودی فرو افتاده، ناتوان در صندلی و خیره به تصاویر، تصاویر مغموم خیابان، و هزار خاطره که می آیند و دوان دوان می گریزند
حال شباهنگام چنان غم میان وجودم حلقه زده است که ... کاش اینجا بودی و من لبخند می زدم و چشم هایت را نگاه می کردم، خیره به جایی میان همه تنهایی که رفته است
رفته است
آوارگی های تهران ات رفته است، و آوارگی هایم می رود
باور کن می رود
دوباره لبخند می زنم، دوباره می خندم، مثل قبل، دوباره می توانم گریه کنم، دوباره می توانم شعر بنویسم، قهقهه بزنم
دوباره
دوباره
.
.
.
باشد، ای دل، که در میکده ها بگشایند
گره ز ِ کار ِ فرو بسته ی ما بگشایند
اگر از بهر دل ِ زاهد ِ خود بین بستند
دل قوی دار که از بهر ِ خدا بگشایند
به صفای دل رندان! که صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ ِ می ناب
تا همه مغبچگان زلف ِ دو تا بگشایند
نامه ی تعزیت دختر ِ رز بر خوانید
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایند
در ِ میخانه ببستند – خدایا مپسند
که در ِ خانه تزویر و ریا بگشایند
*
حافظ! این خرقه پشمینه، ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند
ساعت های شب دارند موج می زنند روی احساس هایم، نشسته ام و از ادموند اسپنسر می روم به مکبث، به جبران خلیل جبران، به سیاه مشق، و هنوز هم تمام تنم می لرزد
امروز واقعی بود
سیاه مشق راست می گوید، واقعی است، توی دست هایم هست، حسش می کنم
بو دارد، لبخند دارد و احساس
دیده ام ات
و تمام وجودم لبریز شده است از تمام گذشته ای که از دست داده بودیم ش
سودارو
2004-11-30
نه و شش دقیقه شب