احساس های کوچک
داشت می گریست ؟
ما در لحظه های بهار غرق بودیم
و سکون
: در نوای نفس هامان می شکست
یک
دو
سه
، قدمی از پی دیگر قدم سرد
، و من دست ام را به دست تو فشردم
و هوا سرد بود. چون خیال ِ
خیابان ها سرد بود، در نگاه های
. پلاستیکی، سرد بود
و من انگشتان یخ کرده ام را به دستان تو
: می فشردم
داشت می گریست؟
و هوا، از سلول های منبسط آب های
سپید پر می شد
آسمان، همه ابرهای منحوس توهم
و تنهایی
، تنهایی در نگاه هامان جا می گیرد
. . . تنهایی مکرر ِ تنها
گوشی را به دست می فشارم
و سکوت
سکوت طولانی زجر آور
. بین خطوط جاری می شود
می دانی چقدر دوستت دارم؟
و گفت خداحافظ
. . . خداحافظ
من به عبور قدم هایت صبر
کردم، این بار، برگشتم
، و خیابان انسان های سرد را دویدم
، گویی
، شب از لبخند هایش سرشار بود
و من گذشتم
. . . گذشتم: این، او، آن
؛ گوشی را به دست هایم فشردم
نه، اصلا . . . خوب
نیستم . . . می دانی چراغ ها چه نورهای
. . . لرزانی دارند
، و دستت دستم را فشرد
. . . قدم را برداشتیم، این را هم
بشمار: یک
دو
. . . سه
سودارو
پنج دی هزار و سیصد و هشتاد و یک
یک زمانی این شعر را برای تولد سدریک نوشته بودم. همین هفته بود تولدش، و این بار نه او بود و نه من
نه هیچ کس
به یاد تنها کسی که می دانست