داستان از آن جا شروع شد که تصمیم گرفتند تا اینترنت را محدود کنند. چون مجرایی شده بود برای رهایی. بر اساس نظریه بگو ما مگر نه می کشیم ت، فیلترینگ به وجود آمد. و چون نا کارآمد بود، مقاله ای بعد از چند سالی که از فیلترینگ می گذشت در کیهان چاپ شد و در آن در مورد شبکه ی عنکبوتی اینترنت صحبت هایی شد. به دنبال آن حدود بیست و پنج نفری نام برده شدند که دستگیر شده اند. مدتی در زندان سپری کردند و در پایان چهار نفر توبه نامه نوشتند و یک نفر حنیف مزروعی معروف شد، حاضر نشد توبه نامه بنویسد، پدرش نماینده ی مجلس ششم بود و می توانست حرفی بزند و نامه هایی نوشت، معروف ترین شان بعد از آزادی حنیف خطاب به رئیس جمهور بود که در آن شرح می داد چه گذشته است در زندان
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/15418
گذشت تا در اخبار اینترنت آمد که خانوم فرشته قاضی هم که جزو بازداشتی ها بوده است از زمانی که از زندان آزاد شده است، با دنده های شکسته و بینی خرد شده و گوش پاره شده، در بیمارستان بستری بوده و الان هم تحت نظر مستقیم پزشک و روان پزشک است تا زندگی اش را باز یابد
بعد از آزادی دوستان از زندان بود که نوشته هایی در مورد توبه نامه شروع شد، بهترین شان را ابراهیم نبوی نوشت
http://www.doomdam.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/27
تا امروز که کانکت شدم و دیدم مقاله ی بهنود عزیز را، چند ساعتی بعد از انتشار یادداشت محمد علی ابطحی در اینترنت
ابطحی نوشته است در مورد دیدار مقامات رسمی ِ نماینده ی رئیس جمهور با وب لاگ نویسان زندانی غیر پشیمان
http://www.webneveshteha.com/weblog/?id=1104155304
در این نوشته آقای ابطحی کوتاه نوشته است در مورد شکنجه های جسمی و روانی که بر فرزندان این مملکت رفته است. کوتاه زمانی بعد مسعود بهنود نوشته ای در وب سایت اش منتشر کرد، با نام کار بزرگ ابطحی
http://behnoudonline.com/2004/12/041227_004008.shtml
تمام حرف من بر اساس حرف های بهنود عزیز است
این موضوع را آقای بهنود مطرح کرده اند که تمام آدم ها می شنوند و بسیاری در تنهایی بر شنیده ها می گریند و تنها معدودی این شهامت را دارند تا حرف بزنند، علنی و بگویند آن چه درون شان است. نام می برد از اکبر گنجی، عبدالله نوری، از دکتر ناصر زرافشان و . . . که حاظر نشده اند تا سکوت پیشه ی کنند تا آرامششان تامین شود
ابطحی هم چنین کرده است به قول بهنود
چند وقت پیش بود که یادداشتی در مورد رفراندوم نوشتم در وب لاگ. یک دوست مرا خواست و شروع کرد به صحبت کردن در مورد عواقبی که این گونه نوشته ها در آینده ام خواهد شد. گفتم که امیدی به استخدام در جایی ندارم که نگرانش باشم. قصدی هم برای ماندن در ایران ِ دلزده ندارم – بیشتر از فضای اجتماعی و فرهنگی اش تا سیاست اش، بیشتر از مردم اش تا از سیاست مداران ش، بیشتر از آدم بزرگ هایش – گفتم که می خواهم برای همیشه از ایران بروم. گفتم که امیدوارم تا زمان رفتنم کسی برایم مزاحمتی ایجاد نکند، زندان ای م نکنند مثلا. ولی از آن روز مواظب بوده ام تا همه چیزی را ننویسم
بیشتر رفتم و در مورد اجتماع نوشتم و در مورد خودم و روزهایم و این جور چیز ها. خودم هم دوست ندارم آلوده به سیاست باشم. دوست دارم از دور نگاهی داشته باشم و همین
سیاست چیزی از ایران عوض نخواهد کرد تا زمانی که مردم ش فکر می کنند اگر در هفته یک کتاب بخوانند آسمان روی سر مغرور شان خراب خواهد شد. ایران مان درست نخواهد شد تا زمانی که یاد بگیریم پشت چشم و هم چشمی و مد ها و غیبت و ریا و دروغ و فساد و روزمرگی، زندگی هم وجود دارد. ایران مان درست نخواهد شد تا زمانی که یاد بگیریم دو تا دانشجو مثل آدم با هم رفتار کنیم، تا زمانی که دو تا استاد دانشگاه که یک درس را می دهند یاد بگیرند به چشم دو تا هوو به هم نگاه نکنند
تا وقتی که یاد بگیریم که اگر چیزی را نمی دانیم بگوییم نمی دانیم و اگر می دانیم در اختیار دیگران هم قرارش دهیم
ولی می دانم این مملکت، مملکت نخواهد شد تا زمانی که یاد نگرفته ایم که شهامت داشته باشیم. تا شهامت داشته باشیم که اگر لازم است فریادی هم بزنیم، بزنیم. مثل ابطحی که این کار را کرده است
شاید نمی فمید چه ابطحی می گوید. ابطحی هم می ترسد از روز های بعد از انتخابات ریاست جمهوری که اوضاع طوری شود که مجبور شویم نامه ی 113 نویسنده را دوباره بنویسم – آدرس کانون نویسندگان را درست در اینترنت نمی دانم که لینک بدهم، ولی پیدایش کنید و فکر کنید این نامه چه داشته که برایش آدم زندانی کرده اند. اوضاعی که در آن یک نفر چون مقام امنیتی است بخواهد به لیلایی تجاوز کند و وقتی لیلا از خودش دفاع کرده و او را کشته بیاندازیم ش زندان و هشت سالی هم نگه اش داریم تا دادگاه دوباره تشکیل شود، هنوز هم معلوم نباشد چه می شود، تا آن جا که نخست وزیر نروژ سفیر ایران را احضار کرده و شخصا اعتراض کرده به این روند. اوضاعی که در آن عباس معروفی را برای نوشتن بخواهند شلاق بزنند و کسی را چون می گوید حقوق بشر خفه کنند
شنیده ام ابطحی می خواهد برای همیشه به لبنان برود. مبارک باشد، خیلی ها می خواهند بروند و خیلی ها هم رفته اند، نمی دانم چه خواهد شد. نمی دانم
* * * *
من پریروز می خواسته ام به فتو بلاگ کسوف لینک بدهم
http://kosoof.com/
که نمی دانم چرا اشتباهی لینک داده بودم به وب لاگ مرد دریا. ببخشید. من کلا متخصص این جور سوتی ها هستم. مثلا یک دفعه دوستم خودش را کشته بود که کاست ش را ببرم، خوب من هم بردم. فردایش آمد منفجر از خنده که گاگول تو که قاب خالی ش را آورده ای، یا آن باری که یکی از بچه ها هزار باری گفت سی دی های فروغ یادت نرود، من هم حوصله ام سر رفت، فردایش سر کلاس خواندن و درک مفاهیم دیر آمده بود سر کلاس من هم ردیف جلو نشسته بودم، سی دی را همان جا دادم بهش، یعنی یک طوری خیط که همه کلاس برگشتن به نگاه کردن و استاد هم که مدیر گروه بود سی دی ها را گرفت، ولی وقتی دید فروغ است خوشش هم آمد
بگذریم، ببخشید من باز هم سوتی دادم رفت
* * * *
یک لینک انگلیسی از داستان و این جور چیز ها از یک دوست که امروز برایم فرستاده بود
http://www.essaytown.com/titles_c.html
سودارو
2004-12-29
انسان پوچ
انسان پوچ ِ پر از اعتماد
نگاه کن هنگام جویدن دروغ می گوید
باز هم نشسته بودم به خواندن وب لاگ شیوا، آرشیوش و الان کلی عصبی و خسته ام. الان نزدیک ساعت سه صبحه، یادم نمی آید این متن را چه ساعتی نوشتم. مهم نیست
نمی دانم چرا ورد یک کم مشکل داره. اگر کلمه ها مشکل املایی داشتند ببخشید