December 03, 2004

دیشب کسالت آخرین روز هفته را داشتم، اپرای مدرن ِ ایتالیایی ِ لونا – ماه – کار الکساندرو سافینا را گوش می کردم و کتاب هایم را مرتب می کردم. به ترتیبی که برایم راحت تر باشد، قبلا یک قفسه را گذاشته بودم برای کتاب های فارسی و دیگری را برای کتاب های انگلیسی و کتاب های دانشگاه، دیشب این ترتیب را به هم زدم و کتاب ها را بر اساس نیازی که به آن ها داشتم چیدم تا راحت تر بتوانم به آن ها دسترسی داشته باشم

اتاق من دو نظریه برای من ساخته است، یا مثل برادرم، آدم ها می آیند و در مرتب ترین حالت این احساس را دارند که این اتاق چقدر شلوغ است و شتر با بارش گم می شود و چرا پرده را کشیدی آفتاب نیاید و از این حرف ها، یا مثل یکی از عمو هایم به آن به چشم یک فضایی که برای صاحب ش راحت آماده شده نگاه می کنند، و این موضوع را هم می گویند

دیروز سر کلاس خانوم تائبی پرستو آمده بود نشسته بود کنار من، روز خوبی نبود برایم، زنگ قبل اش یک شعر از تی اس الیوت سر کلاس واژگان ادبی کار کرده بودیم و من تمام انرژی و ذهن ام مصرف شده بود و آمده بودیم، نشسته تا کار ِ داستان جیمز جویس را از سر بگیریم: یک ابر کوچک، موضوعات ادبی سخت کلی خسته ام می کنند و ذهن ام را پر و نفس هایم را سنگین و قلبم را دردناک

کلا آدم ها سر روابط من همیشه اعتراض دارند، از توی خانه تا بیرون خانه

داشتم فکر می کردم به چند روز قبل – طبق معمول نمی دانم چند روز قبل – که یک بحث بین ماها تا تو دانگشاه سر گرفت سر همین موضوع و وب لاگ و این که من چه می نویسم و محدوده ی احساس در زندگی و مابقی مسائل فلسفی

دیروز داشتم فکر می کردم این عقیده که می گوید دو سال دیگر این دوران تمام می شود چرا این قدر می گذاری به آدم ها نزدیک شوی که وقتی پیش هم نباشید غمگین شوی، و مابقی مسائل هایی که زده شد این فکر را توی سرم انداخت که خوب اگه قراره این جوری باشه چرا فکر نمی کنند که تقریبا توی تمام مذاهب دنیا زندگی این دنیا کوتاه و بی ارزش توصیف شده اند، خوب چرا نمی گویند حالا که قرار است زندگی مان کوتاه باشد چرا باید اصلا با کسی رابطه داشته باشیم، چرا درس بخوانیم و نگران سطح درسی، کار، زندگی، و هزار چرت و پرت دیگر باشیم، برویم توی کوه توی یک غار زندگی کنیم که از آدم ها دور باشیم و از تمدن و گناه هم

چون قرار است توی آن دنیا ناراحت شویم که چرا تلاش کافی نداشته ایم و وضع مان این چنین است

می دانی، اتاق ام را طوری مرتب کردم که مناسب باشد برای اینکه بتوانم نفس بکشم و زندگی کنم، که بتوانم کتاب بخوانم، موسیقی گوش کنم، از اینترنت استفاده کنم، بنویسم، و هر کاری که برایش زنده ام، که عشق بورزم و لبخندی بر لب داشته باشم

فکر نمی کنم که چون قرار است چند سال یا چند ماه دیگر از این اتاق قرار است بروم بی خیال همه چیز باشم و خشک و رسمی و هر چه هر جا بود باشد

حالا به من چه اکثر پسر ها موجوداتی کسل کننده اند، به من چه که اکثر پسرها توی عمرشان چهار تا کتاب بیشتر نخوانده اند، که اگر نقدی هم بلندند بکنند بیشتر همان چیزی است که یا از اینترنت گرفته اند یا از مستر پلات

به من چه که توی کلاس درک ادبی پرستو و پروانه از همه بیشتر است، که دختر رویاهای دور دست از همه رک تر است، که این دختر های کلاس هستند که موسیقی و فیلم و کتاب را بیشتر از آقایان الم دلم بهتر می دانند

خوب من چه کنم؟

من می خواهم اتاقم آرام باشد و آزاد و مناسب برای زندگی، می خواهم نفس بکشم
و دوست های خوب داشته باشم

* * * *

شعر هایی که شاملو ترجمه کرده را گذاشتم کنار سیاه مشق، کنار حافظ به روایت شاملو، کنار صندلی ای که اکثرا روی آن می نشنیم، حالا تمام کتاب هایی که به من هدیه داده ای کنار هم هستند، دلتنگ ات که می شوم می توانم از هر کدام چند خطی بخوانم و لبخند بزنم

چند روز پیش توی وب لاگ نوشتم
به تنها کسی که می دانست
و نبود
هیچ وقت نبود

و این قدر خسته بودم که می خواستم دیگر ننویسم، که ... که فردایش توی میل م نامه ات بود و توی وب لاگ کامنت ات، و من که بیشتر می نوشتم تا تو بخوانی
.
.
.
حالا هدف نوشتنم هست و دوباره آرامم و کابوس ها کم کم رهاییم می کنند و زندگی آرام تر است، هر چند میان هوای سرد این روز مشهد که می روم فکر می کنم که چقدر از درونم گرم تر است

سودارو
2004-12-03
شش و بیست و دو دقیقه صبح