December 13, 2004
امروز سالگرد فوتتون بود مامان. نیومدم به دیدنتون. بیام چی بگم؟ بیام بگم خوشحالم که دوازده سال پیش فوت کردین؟ بگم خوشحالم که امروز زنده نیستین تا مرگ تدریجی کوچکترین بچه تون رو ببینین؟ بیام اینا رو بگم که شما هم مثل من از به دنیا آوردن بچه تون پشیمون بشین؟ امروز نیومدم مامان... اما همه ش تو خونه راه رفتم و با خودم گفتم. ویروس نبوده، ژن هم نبوده. اینو یاد گرفتم مامان. من عشق به بچه هام رو از شما و بابا یاد گرفتم. مامان؟ ممکنه یه کم به حرفام گوش کنین؟ من به چیزی بیشتر از نصیحت نیاز دارم. ممکنه یه کمی معجزه برام جور کنین؟ نمیدونم چرا از هیچ جا هیچ کمکی نمیرسه
. . .
وب لاگ نوشی و جوجه هایش را مدت ها است می شناسم. مدت ها است هر هفته ای، دو هفته ای یک بار می روم و می خوانم ببینم چه نی گوید بانو از خودش و کودکانش و زندگانی اش، دوست داشتنی می نویسد و قشنگ، امروز وب لاگ خانوم را خواندم و دلم گرفت. گاهی وقت ها است که تمام وجود آدم خسته می شود از همه چیز، از همه چیز. می دانم که خانوم نویسنده وب لاگ از همسرش طلاق گرفته و فعلا دو کودک ش پیش او هستند و آینده، روزهای ملال آور آینده، شده است یک واژه منحوس آینده وقتی پدر دارد تلاش می کند حضانت کودکانش را بگیرد و بچه ها را از مادرشان جدا کند لابد، طلاق را درست نمی دانم، یکی از فامیل ها تنها کسی است که می دانم طلاق گرفته بود که چند سالی از هم جدا بودند و دوباره زندگی را از سر گرفتند، به خاطر تنها دخترش، فراموش نمی کنم آن روز که بچه اش را دم در خانه ی مادربزرگ دیده بود و بچه مادرش را نمی شناخت، ایستاده بود و با بچه حرف زده بود و آمده بود خانه و . . . همیشه یادم هست آن روزی که فروغ فرخزاد کامیارش را دید و آمد خانه مجنون و آشفته . . . همیشه از روز های اینده می ترسم، و حالا آینده دارد برای یک زن اتفاق می افتد، همین نزدیکی ها، در همین وب لاگ که لینک اش را توی همین پست می بینید، بیایید برویم دم وب لاگ این خانومی یه سلام توچولو بکنیم و بگیم آمده بودیم بگیم خدا بزرگه، که این روزا می رن، که نمی دانم، هر چی دوست دارید بگین، فقط بدانیم که هر کلمه ارژش یک عمر محبت را دارد این روزها
می دانم چقدر سخت است، می دانم روزهای تنهایی و آشفتگی چقدر سخت است
می دانم و امیدوارم زود تر بگذرد و روزگار خوش باز بر آید
. . .
سودارو
2004-12-12 - ده و دوازده دقیقه شب