January 04, 2005

ترانه ی آن که می آید

و سرانجام صبح
صبح نقره ای بزرگ

در چشمان تو آغاز شد
و قطره های سیاهی
از امیدواری دست هایم، دور شدند

و در اولین تشعشع بی پایان نور
که بر تن ت می تابید، از میان درز های پنجره های
صورتی
من
در این دور دست بعید

که حجم ناآگاه خود خواهی های ِ
نا به گاه، دور مان کرده است از هم
با تو
سلام می شوم

شهر ِ آشوب
شهر ِ سر کش

بر فراز سر در آغوش هم فرو رفته مان
قرار گرفته است
و ما
دیگر
نمی ترسیم

از هیچ چیزی نمی ترسیم

که اگر لانه ی کبوتر ی مان را هم بسوزانند
هنوز هم من، تو
تو، من، دیوانه وار در نگاه های هم مبهوت مانده ایم
حتا اگر تمام سیاهی در لبخند های مان لانه کند
هنوز هم من در حضور تو تمام وجود م فرو می ریزد
در لبخندی
که می گوید

سلام
سلام

.
.
.


سودارو
14/8/1381