وقتی با صدای مامان چشم هایم را باز کردم هنوز هوا تاریک بود. برای چند لحظه چشم هایم را بستم و سعی کردم صورت تلخت را دوباره تصویر کنم رو به روی من ایستاده و من که داشتم به دنبال یک نوشته می گشتم، برگشتی و گفتی فرقی نمی کند از خودت هم نباشد، در هر صورت من دوست ش ندارم
نفس عمیق کشیدن خوب است. چند وقت بود ندیده بودم ت و حالا که در خواب هم به سراغم می آیی کابوس می شوی هنوز لبخندی نزده . . . چقدر خوب است ذهن آرام باشد. لازم نباشد نگران ساعت ها باشی، که این چی و آن چی و این کار و آن کار، هر جور دوست می داری ولو شوی در زمان هایی که می گذرد. امروز راحت نفس می کشیدم. لازم نبود هیچ مبحثی را حفظ کنم، لازم نبود یاد بگیرم برای هیچ امتحانی، داشتم نفس می کشیدم
صبح نشستم به مرتب کردن وسایل م – عنکبوت ها و گرد و خاک ها را تکاندند از بین هزار تا جزوه و کتاب و برگ های پرینت شده و هوار چیز دیگر. ساعت نه و نیم بود که زنگ زدم خانه ی خواهرم. خواهر زاده توچولوئه بر داشت، همان اول پرسید چرا نمی آیی خانه مان، خدایا من احمق به خاطر درس های مزخرف چند هفته بود که حتا تلفنی هم باهاش صحبت نکرده بودم؟ گفتم می آیم. گفتم تازه دیروز امتحان هایم تمام شده است. گفت پس امروز چی؟ گفتم نشسته بودم به تمیز کردن اتاقم. گفتم اتاقم پر از عنکبوت و گرد و خاک شده بود، خندید و به مامانش گفت دائی پر از عنکبوت خورده – توچولو عادت داره تمام جمله ها را فعل خوردن تمام کند- بعد هم قرار گذاشتم خواهر زاده بزرگ تره را ببرم جمعه بازار کتاب
چقدر خوب بود ول گشتن بین آدم ها، برای خواهر زاده ام کتاب تن تن خریدم و چیز هایی دیگر و خودم هم سه شماره نیویورکر، شماره ی ویژه ی داستان – تابستان، و یکی هم مال زمستان دو هزار و چهار – و یک شماره هم مخصوص کارتون – کاریکاتور خودمان – شماره های ویژه اند و هر کدام بیش از یک صد و هفتاد صفحه مطلب دارند – عصری فکر می کردم خوب تو کی می خواهی بشینی این ها را بخوانی شازده، ها؟ - کلا نیویورکر را دوست دارم. خواندنش این احساس را به من می دهد که با جهان زنده ارتباط دارم. تقریبا تمام واحد های درسی ما بر اساس گذشته تنظیم شده اند. در درس داستان کوتاه ما اصلا وقتی نداشتیم که بخواهیم وارد ادب نو شویم، حداکثر به همان مدرنیسم امریکا و انگلستان قناعت می کردیم، کی فکر پست مدرنیست را می کرد – یعنی از دهه ی پنجاه به بعد – نیویورکر این شانس را به من می دهد که مطالبی را که هنوز داغی شان را می شود احساس کرد بخوانم – من شماره های ویژه را خریدم، مگر نه شماره های دو هزار و پنج مجله را سر کوچه مان هم می فروشند – من هنوز هم نفهمیده ام که چه جوری مجله ی پنج دلاری را می شود در مشهد حدوداً یک دلار و پانزده سنت خرید، شما می فهمید؟ جدید ترین شماره مجله مال حدود یک هفته قبل را می شود یک دلار و هشتاد سنت خرید، یعنی چی؟
الان صبح است، یعنی چهل و یک دقیقه است که عید غدیر شده است در ایران. مبارک باشد
* * * *
ژوزفینا چند روزی است حوصله ندارد لینک هایم را در حافظه اش ذخیره کند، خوب من هم لینکی ندارم اینجا بگذارم. ژوزفینا که حالش خوب شد و حوصله پیدا کرد من هم دوباره اینجا لینک می گذارم
سودارو
2005-01-29
دوازده و پنجاه و هشت دقیقه صبح