هنوز هم سرم درد می کند، میگرن مزخرف، می دانم که سر درد نیست. می دانم که همه اش عصبی است. صبح سر یک چیز مسخره با بابا دعوا م شد و یک ساعت نشسته بودم توی اتاق و آهنگ گوش می کردم و پرده کشیده بود و همه جا یک جور محو ی تاریک بود، چشم هایم را بستم، سرم را گذاشتم روی دسته ی صندلی کامپیوتر و همین جور که گوش می کردم گریه ام گرفت، چشم هایم را بستم و گریه کردم و اشک هام می ریخت روی انگشت پای چپ م، همه اش تکرار می کردم که من دیگه نمی توانم این جوری ادامه بدهم، من دیگه نمی توانم، نمی توانم . . . مامان امروز گفت که بعد از مدت ها یکی از دوستان خانوادگی مان می آیند مشهد، واقعاً دلم تنگ شده است ، برای زیبایی های گذشته، برای گذشته، برای تمام روزهای قشنگ شمال، وقتی کنار دریا یک چاله کندیم و پا هامون را توش دفن کردیم، وقتی رفتیم توی محوطه ی مجتمع به قدم زدن و خواهر زاده ام – آن موقع یکی بود، شلوغ می کرد، آن روزی که رفته بودیم توی دریا شنا کنیم و فیلیسیتی می گفت تو ذهن ات انگلیسی است، میان موج ها بالا و پایین می رفتیم و وقتی پدر ش آمد و رفت پیش پدرش من چقدر دل خور شده بودم . . . رفته بودیم ساری به قدم زدن، باران بارید، خیابان ها شلوغ بود . . . حالا دارند می آیند مشهد، چند سال است هم را ندیده ایم . . . سه، چهار؟ نمی دانم، یادم نمی آید، خیلی چیز ها هست که دیگر یادم نمی آید
وقتی گریه کردن م تمام شد آرام تر بودم، نشستم و جزوه ی درس را خواندم، مامان بهم گفت دوستان می آیند مشهد، بعد هم رفتم بیرون یک کم کار داشتم و الان هم نشسته ام به نوشتن، الان، در این لحظه ی کوچک و خسته
.
.
.
الان یعنی نزدیک ظهر
* * * *
عصر که از خواب بیدار شدم هنوز سرم درد می کرد، شدید شده بود، چند بار تلفن زنگ زد و تلفن توی اتاق من هم روی کمد چوبی کتاب هایم است و منفجر می شود وقتی زنگ می زند، تقریبا کمد را می لرزاند، بیدار شدم، یک لیوان آب سرد خوردم، تلفن را از برق کشیدم، در را بستم و توی تاریکی باز هم خوابیدم تا سر دردم خوب شود، یک میگرن واقعی، فعلا حالم خوب است، نشستم و جزوه ی واژگان نمایشنامه را خواندم، فقط مانده است یک بار مرور از خود کتاب، برای فردا، می خواهم باز هم بخوابم، باز هم باید بخوابم
موج دریا را دیده اید؟ بالا می رود، بالا می رود، تا آن نقطه که یک دفعه سر جایش می ایستد و فرو می ریزد. من شده ام مثل موج های دریا، می روم بالا، بالا، اوج می گیرم، بعد یک دفعه می ایستم: که یعنی چه؟ و فرو می ریزم. به موج ها عادت کرده ام، موجی اوایل برای سه امتحان اول بالا رفته بود، حالا فرو ریخته است. اصلا حوصله ی بقیه ی امتحان ها را ندارم، واژگان ادبی فردا پایان بخش امتحانات اصلی خواهد بود، بعد ترجمه ی متون ساده، و بعد هم فرانسه، تا پنجشنبه باید صبر کنم، تا پنجشنبه
.
.
.
سایه های اندوهناک لبخند هایت
سنگین سایه ها بر پلک هایم می فشارند
و در تمام مدت عبور جریان های مداوم ِ اشباح، به میان تصاویر خیره
می شدم، جایی همین نزدیک ی یک زندگی دارد فرو می ریزد
و من مبهوت . . . در انتظار کوچک ترین آرزوی
انگشتان ت که میان پلک هایم نوازش شوند
و اشک ها چون سیلی بی پایان تمام تنت را نمناک کنند
اندوهناک در این آوار بی پایان روزهایی که می خروشند
میان چشم هایم
از تمام لحظه هایی که میان لب هایم نخندیده ای
.
.
.
میانه ی تاریکی تمام جهان نشسته ام
در چهار دیواری افسوس و لحظه ها را در تنهایی لحظه ها
دور می ریزم، گوش در فریاد های طاقت فرسای مردی که
می گریزد
از زندگی و از جهان و از آرزو
می بینی؟
رها نشسته کنار دور ترین جاده های
دور ترین کوه ها، دور از همه، و دارد لبخند می زند
می بینی؟
دوم ژانویه دو هزار و پنج
خیلی خسته ام. خیلی
سودارو
2005-01-22
دوازده و سی و هشت دقیقه شب