January 28, 2005

اول احساست کردم. همین نزدیکی ها بودی. بعد دیدمت که از در کافه ی دانشگاه آمدی بیرون، همین جور که تو از یک سمت و من از یک سمت ِ حیاط دانشگاه به سمت هم می آمدیم تمام صورتت داشت می خندید. چشم هایت برق می زد و من داشتم پرواز می کردم . . . چند وقت بود ندیده بودمت . . . چشم هایم را می بندم و تصویر ت می کنم، ایستاده، و اخم کرده که این ها چی است نوشته ای درون وب لاگ، که چند روز ولت کنند . . . فکر نمی کنم اگر بگم گه خوردم هم تاثیری داشته باشد برای چیزی که نوشته بودم، ولی ببخشید. حالم واقعاً افتضاح بود

وقتی لبخند ت را دیدم همه چیزی از یادم رفت، همه چیزی

امتحان آخر را هم دادم. یعنی . . . یعنی ترم پنج تمام شده است. همین. آقای سنجرانی واقعاً فرانسه را آسان تر از چیزی که می شد امتحان گرفتند. واقعاً مرسی استاد. برگه ام را تندی نوشتم و آمدم بیرون. رفتم پیش گوته که نشسته بود توی دفتر انجمن اسلامی و داشت ترجمه هایش را کامل می کرد، دستش را محکم فشار دادم و گفتم امتحان هام تمام شد. یک کم ماندم و بعد هم رفتم بیرون توی حیاط ماندم تا همه آمدند بیرون. نفس کشیدم هوای سرد مشهد را. امتحان ها تمام شد. یک هفته وقت دارم نفس بکشم. کاش بشود برنامه بریزی بریم بیرون، می شنوید خانوم؟

همه می آمدند و فکر می کردند امتحان ها تمام شده است. ولی یک چیزی واضح بود، خیلی ها احساس خاصی نداشتند. نمره هایی که برای درس های مختلف آمده است خیلی ها را آشفته کرده است، امروز هم هنوز داد و بیداد بود سر نمره ی بیان شفاهی داستان. امروز هم می گفتیم که چه بیخود است فلانی. امروز من فکر می کردم که هر چه بوده است گذشته، چرا هنوز برایش عصبی هستیم. درست است که من نمره هایم خوب شده است و درک نمی کنم احساس بقیه را، ولی بعدا شاید برای این روز های مان قهقهه بزنیم و بعد چشم هایم پر از اشک شود که چقدر خوشبخت بودیم

.
.
.

چه احساسی داری وقتی داری سوال های فرانسه را جواب می دی و توی گوش هات داری آهنگ لینکینگ پارک را می شنوی ؟

NUMB

* * * *

هوای سردی دارد این شهر. داشتیم بر می گشتیم خانه و بولوار وکیل آباد در ترافیک غرق شد یک دفعه. از پنجره ی اتوبوس کم کم چراغ های گردان را دیدم. اول پلیس، بعد آتش نشانی را، بعد هم یک پژو ی در هم مچاله شده را، و در جلوی آن، پارچه ی سفیدی که روی یک انسان کشیده بودند. مرده بود. پژو از هم دو قسمت شده بود و در هم مچاله بود. به پنجره نگاه کردم. به میان تنهایی خیابان. به میان آدم ها که داشتند در خیابان می رفتند. فقط می رفتند. جلوی خودم را گرفتم که گریه ام نگیرد – یک زمانی می گویم چرا نسبت به تصادف این قدر حساسم – بعد برگشتم و به یک دوست گفتم، بی بی سی در سایتش نوشته بود سالیانه چهار صد هزار تصادف رانندگی در ایران رخ می دهد. می دانید، امریکا در شش هفته با کشتن ده هزار نفر حکومت جهنمی صدام حسین را ساقط کرد. ایران سالیانه بیست و دو هزار کشته در تصادفات رانندگی می دهد. خیابان ها صحنه های جنون و مرگ اند. مگر میانه ی میدان جنگ زندگی می کنیم؟

سودارو
2005-01-28
دوازده و پنجاه و یک دقیقه شب

من هنوز هم خوابم می آید. بعد از امتحان کلی خوابیدم، ولی خواب آلودم خیلی