January 05, 2005

دست هایم
در تاریکی شبی که ستاره هایش را با خود
می برد
در میان حجم ناآرام ِ دست های تو
فرو می رفت

و لبانم، چون احساسی بی پایان
از آن تو می گشت

.
.
.


وقتی می خندم، توی لپ هام یک چاله می افتد و چشم هایم تنگ می شوند، برای یک لحظه تصویر محو می شود و بعد دوباره صورتت را می بینم که نشسته ای رو به روی من، یک نفس عمیق می کشم و دوباره جدی می شوم و نگاه ام خیره می ماند در چشم هایت و دوباره حرف می زنی و من گوش می کنم و شعری می خوانی و شعری و

.
.
.

در میان این تنها ترین خطوط
که در ناتوانی برگ های افسون شده ی سرد
رشد می کنند میان انگشتان کوچک دست

.
.
.

هنوز هم وقتی فکر می کنم به خطوط ی که یک دوست ناشناس برایم کامنت گذاشته بود دلم می گیرد، نه از خود کامنت که حرف اش برایم عادی بود، که از تلخی نوشته های این صفحه خوشش نیامده بود. آن چه آزارم داد تمام آن روز صبح و هنوز هم توی ذهن ام است عکس العملی بود که نشان داده بود

.
.
.

چقدر منفی صحبت می کنید. چقدر از همه چی نا امید ید، مطمئنی که جوان هستید؟ نمی شود مطالب شاد تری بنویسید. اصلا به شما نمی آید دانشجوی ادبیات باشید. کمی هم امیدوار باشید

.
.
.

این متن کامنت این دوست بود. کاملا خیر خواهانه نوشته است. دوستانه، و من هم به احترام سرم را خم می کنم. ولی درد ی در این کامنت هست که وجودم را آشفته کرده است این روزها

مطمئنی که جوان هستید؟ . . . اصلا به شما نمی آید دانشجوی ادبیات باشید

اول توضیح دهم که من بیست و یک سال سن دارم و دانشجوی ترم پنج ادبیات انگلیسی در موسسه ی غیر انتفاعی خیام مشهد هستم. هیچ چیزی را توی دنیا بیشتر از دویدن و خندیدن و خوش بودن در زمانی که دست زیبا ترین موجود زندگی ام میان انگشتانم است را دوست ندارم، دیوانه ی بحث های جدی ام و حوصله داشته باشم تمام آدم های اطراف ام را می کشم از خنده، زبان تندی هم دارم و آشنا به کلمات و گاهی اوقات پیش می آید که ترسناک ترین استاد ها را هم سر جای خودشان خشک کنم

خیلی حوصله ندارم و اهمیتی تقریبا برای هیچ چیز قایل نیستم، برای همین هم از وقتی که آمده ام دانشگاه یک کم خشک و جدی شده ام

ولی این ها حرف من نیست

من مسئله ام این است که تا عنوانی دیده ایم از یک جوان دانشجوی ادبیات و بعد هم تعریفی در ذهن داشته ایم از جوانی و دانشجوی ادبیات بودن، و بعد خوانده ایم و متن با تعریف های مان مطابقت نکرده، می آییم و صورت مسئله را پاک می کنیم و خلاص، مطمئنی که جوان هستید؟ . . . اصلا به شما نمی آید دانشجوی ادبیات باشید . . . این اتفاق دارد مرتب در جامعه ی ایران اتفاق می افتد. چون فکر می کنیم که همه باید مثل ما از یک قهرمان حمایت کنند چون اهمیت ی نداده ایم خشمگین می شویم و می گوییم که مگر می شود؟ - در مورد رضا زاده همین تازگی ها نوشتم – حالا برای من همین کار را کرده است این دوست، جوانی اگر برای کسی یک معنا را می دهد برای همه همین معنا را هم می دهد. ادبیات هم چیزی است بیشتر از متن های سعدی و حافظ، باور کنید اگر می توانید و چشم های تان را باز کنید اگر مثل سهراب نمی توانید آن ها را باید ی بیابید برای شستن ی که نیاز ش دارد تمام هستی تان را از پوچی پر می کند

چرا می آید اصولی را که بدیهی است زیر پا می گذارید؟ چرا باور نمی کنید که زمان آن گذشته است که اگر از چیزی خوش مان نیامد بلافاصله بگوییم که نویسنده مشکل داشته، که نمی دانم، کمونیست بوده، یا وابسته به جمهوری اسلامی است یا هر چیز دیگر، چرا نمی توانید باور کنید که اگر من جوانی هستم که از آن چه رو به روی آینه می بینم و از آن چه در خیابان می بینم راضی نیستم، که وقتی می بینم که همه تمام وجود شان را مشکل پر کرده، که از هزار چیز و هزار چیز تمام وجودم دیوانه می شود هر روز، و بعد هم می آیم و وجودم را در روزنه های غبار گرفته ی این وب لاگ خالی می کنم و چند نفری هم می آیند و می خوانند و می روند، و اگر همه چیز تلخ است، باز هم من جوان ام. باز هم من دانشجو ی ادبیات هستم

باز هم من نشسته ام توی یک کافه و لبخند می زنم و لیوان چایی و یا بستنی ام را می خورم و چیزی می گوییم و طرف مقابل قهقهه می زند و بحث می کنیم و من حوصله ام سر می رود، می رویم قدم می زنیم و هر چیزی، هر چیزی

درست است که مثل امریکن پای زندگی نمی کنم. ولی هنوز هم وجود دارم. هنوز همه چیز وجود دارد. باور کنید یا نکنید چیزی عوض نمی شود، هنوز همه چیز همان طور است که بود، فقط لطفا چشم های تان را نبندید تا نبینید، دنیا می چرخد، دنیا می چرخد و چرخیدن ش نیاز به باور شما ندارد

توی دبیرستان یک استاد درس ادبیات فارسی یک روز بیشتر کلاس را گذاشت برای اینکه تعریف کند چگونه پول مراسم سوگواری پدرشان را صرف امور خیریه کرده اند. شاید برای خیلی از بچه های آن روز در کلاس تمام آن حرف ها تعریفی باشد از شخصیت خود استاد و خود خواهی، اما برای من این مفهوم را داشت که یک نفر خیری را به انجام رسانده و دارد با تعریف کردن اش راهی را به وجود می آورد تا ما به عنوان شاگردانش آن را دنبال کنیم. حالا هم اشتباه نکنید، من اگر می خواستم جواب کامنت بگذارم بلد بودم جواب بدهم، اصلا کل مسئله کامنت یک مثال است تا بگویم چقدر ناراحت کننده است حذف صورت مسئله از یک موضوع، حالا هر موضوعی می خواهد باشد

سودارو
2005-01-05
دو و ده دقیقه صبح
مشهد مقدس