May 01, 2005

چشم هایم را باز می کنم، نه، چشم هایم هنوز هم بسته است. سرم را روی بالشت جا به جا می کنم و می فهمم که صبح شده است. همین طوری توی دهنم شروع می کنم به شمردن تمام روز هایی که تا آخر هفته مانده است و تمام کار های مهم ی که مانده است و باید انجام شود. فکر می کنم برای میان ترم سه شنبه هیچی نخوانده ام. فکر می کنم کلی از هملت مانده است. فکر می کنم که سه داستان آخر دوبلینی ها را بالاخره نمی خواهی تمام کنی؟ فکر می کنم و همین طوری چشم هایم بسته است. دلم نمی خواهد بیدار شوم. دوست ندارم بلند شوم

الان که اینجا نشسته ام نیم ساعت گذشته است. دارم فکر می کنم الان است که کانکت شوم و بروم و دنباله ی جستجو ها . . . و یا شاید فقط بگردم. شاید مسنجر را نگاه کنم و وب لاگ را آپ دیت و بروم بیرون. شاید . . . نمی دانم. الان پنج و نیم ِ صبح است. من باید هشت سر یک کلاس ِ خواب آور باشم و فقط یک آدامس برایم باقی مانده، باز هم آدامس بخرم؟ یک سوال مسخره که برای من فلسفی است

می دانید، چشم هایم را که باز می کنم همه چیز را محو می بینم، یعنی عینک هم که بزنم واضح نیست، یک بار می گفتم چقدر خوب است آدم هایی که عینکی نیستند می توانند وقتی راه می روند و باران می بارد باران ببینند، من فقط اول ش را می توانم

می دانید، چشم هایم را که باز می کنم یک مه سرد همه جا را پر کرده است. می دانید آن قدر درونم شلوغ شده است که احساس آرامش نمی کنم. خیلی وقت است که خیلی چیز ها را حس نمی کنم

دلم برای پسرک ِ ساده ی بی شعور سال های گذشته ام تنگ شده است. دلم می خواست هنوز هم آن قدر همه چیز ساده بود که به جای درد های مکرر میان نفس هایم جایی میان خطوط کتاب ها آرامش می شد

همسایه مان یک سگ جدید دارد. ظاهرا هنوز کوچک است، هنوز درست حسابی صدایش در نمی آید، مثل بچه های کوچکی است که می خواهند حرف بزنند و فکر می کنند داد نزنند کسی نمی فهمد. هوار می کشد با صدای خش دارش: جغ جغ می کند به جای واق واق، و تمام دیروز داشت داد می کشید. نمی دانم برای چی، نمی دانم چرا، ولی تمام روز داشت مرتب داشت داد می زد

می دانید فاصله چیست؟ من نمی فهمم، یعنی نمی دانم اگر جلوی پنجره بیاستم دستم به پنجره می رسد یا نه، نمی دانم اگر برسد کف دستم را بچسبانم به پنجره دستم همان جا می ماند؟ یعنی کف دستم می چسبد برای همیشه؟

یک دفعه دلم گرفته بود صورتم را چسباندم به پنجره که عبور هوا را احساس کنم، می دانید عکس یک قلب ماند از صورتم بر شیشه و هفته ها همان جا بود. برای هفته ها

من دارم محو می شوم. دارم محو می شوم و هنوز هم می ایستم همین امروز به قهقهه می خندم برای یک چیز ِ کوچک ِ سرد

یک پرتگاه است. با جای عبوری به اندازه ی چند سانت بر کناره اش و نمی دانم دست هایم را به چه گرفته ام دارم جلو می روم. زیر پایم هیچ چیز نیست. یعنی هیچ چیز نیست. اگر بیافتم برای همیشه افتاده ام. یعنی افتاده ام. یعنی دارم سعی می کنم یک جایی دستم بند شود. برای همیشه در سقوط بودند زهر است

سودارو
2005-05-01
پنج و چهل و دو دقیقه ی صبح

به خاطر یک تنظیم ِ اشتباه من، مسنجرم پیغام هایش را دیروز نشانم نداد. اگر برایم پیغام فرستاده بودید لطفا دوباره بفرستید. ممنون