May 30, 2005

یادداشت امروز مثل ذهنم است. بریده، بریده و بدون هیچ نظم و ترتیبی و همین جوری در هم و آشفته و ناآرام و خسته و مجهول و بی خیال و احمقانه و پوچ و بقیه ی واژه های توصیفی و . . . و طولانی

* * * *

چند وقتی است که می خواهم لینک هایی را اضافه کنم و لینک هایی را از وب لاگ حذف. در چند روز آینده این کار را خواهم کرد. لینک های جدید را با حروف لاتین می گذارم که از لینک های قدیمی تر که فارسی هستند جدا باشند. قصد دارم تعدادی از لینک ها را حذف کنم. چند وب لاگی دیگر نمی نویسند. چند تایی را هم دیگر آن هایی که من وقتی لینک دادم، نیستند، عوض شده اند

* * * *

دیگر اینکه من هنوز هم مسنجرم کار نمی کند. لطفا یا در اورکات پیغام بگذارید و یا میل بزنید، همین ها فعلا تنها راه های ارتباطی من شده اند

soodaroo@gmail.com

* * * *

ذهنم خسته است. تمام روز را سر درد بودم و آمدم خانه فقط خوابیدم. تمام روز را خوابیدم – از یازده تا یازده – و الان انگار تمام وجودم بیمار باشد، کسلم و بی خیال. دارم کوری را می خوانم، رمان دیوانه کننده ای است، مثل فیلم هایی که این چند روز دیده ام، که هر کدام شان ذهنم را داغان می کنند

از تمام کار هایی که داشتم فقط رسیدم نصف یک کار ترجمه را تمام کنم و میل بزنم و یک پروژه که تقریبا دارد راه می افتد، هنوز آن قدر ذهنم آزاد نیست که بتوانم به حرف هایی که به رضا ناظم قول شان را داده بودم فکر کنم، یا به شرقیان اینترنشنال، چند تا میلم نرسیده بود، باید دوباره بفرستم، این وب لاگ هم که شده است عذاب، چند روزی است از کارت البرز استفاده می کنم، خیلی با حال پست هایم را نشان خودم نمی دهد. شک می کنم، اگر کسی باشد می پرسم که پست هایم هست؟ یک بار مهشید بود و گفت هست

حداقل خیالم راحت هست که برای بعضی ها هست
برای سکوت نمی نویسم

* * * *

امروز پرستو سر کلاس صدایم زد و یک کتاب دستم داد: دیالکتیک تنهایی – اسمش همین بود، نه؟ - ، اثر اوکتاویو پاز، ترجمه ی خشایار دیهمی، چند خطی خواندم و کتاب را گذاشتم کنار و برایش نوشتم

از کتابت خوشم نمی یاد. دروغ می گه. یعنی همه اش خیالات وهم گونه ی سرده. دو نفر هیچ وقت نمی توانند هم را بفهمند. دو نفر هیچ وقت به هم نمی رسند. دو نفری که هم را دوست دارند فقط وقتی به هم نگاه می کنند کمتر دروغ می گویند. می دانی. بعد از سی سال مثلا تازه می فهمی همه چیز چقدر پوچ و سرده


او هم برایم نوشت

نیازی به سی سال صبر نیست، من همین الان هم می دانم، می فهمم و فقط در برابر این روز ها صبوری می کنم. شاید یک نفر بیاید مرا بکشد، به بزدلی رسیده ام
.
.
.


کلاس که تمام شد، صدایش زدم و گفتم نظرت چیه من تو رو بکشم و اون پسره هم می آید منو می کشه و بعد هم اعدام می شه و این جوری همه به آرزو ها شون می رسند

خندید و گفت اولین حرف درستی بود که تو تمام عمر ت زدی، همه مون به آرزو هامون می رسیم

یعنی می شه؟

من از انواع تصادف و قتل و موارد مشابه تا اطلاع ثانوی استقبال می کنم

* * * *

یعنی هیچ کس نمی توانه به زبان پشه ای به این پشه که الان دور سرم می چرخه بگه برای اینکه نیشم بزنه لازم نیست حتما توی دماغم رو نیش بزنه؟

بخدا من قلقلکم می یاد

* * * *

بسه، امشب خیلی شر و ور وار نوشتم. یک شعر هم داشتم فعلا بماند برای بعد. شاید برای هیچ وقت. نمی دانم

سودارو
2005-05-30
دو و بیست دقیقه ی شب