May 10, 2005

نگاه که کردم یاد تمام خاطراتم افتادم. تمام روز هایی که آخر ماه روز های کارنامه بود. شماره های کاهی رنگ مجله ی توقیف شده ی کارنامه را ناز کردم و چشم هایم پر اشک شده بود. رفتم و کمی جلو تر غرفه ی گل آقا بود. گل آقا نبود. یعنی دیگر نیست. یک کشک از ظرف کشک گل آقا بر داشتم و گذاشتم شوری درون لبانم باشد نه در چشم هایم

دفتر مجله ی هفت را که امضا کردم مثل اینکه قبل از من اسد الله امرایی امضا کرده بود. یعنی ما با هم فقط چند متر فاصله داشتیم؟

.
.
.

همه چیز تهران مثل یک رویا گذشت. سفر سه روز ه ای که چقدر خوب بود. چقدر خوب بود. مخصوصا که تهران هوایش فوق العاده بود – باور نمی کنید، ولی تمیز تر از مشهد – باید از امروز دوباره سر کلاس ها حاظر شوم

الان خسته ام
خیلی. اتاقم را باید ببینید، خودم توش گم نمی شم یک مسئله ی فلسفیه

باید بخوابم و اگر بتوانم آن لاین شوم یعنی چند ساعتی دیر تر خوابیدن
کلی کار دارم. باید یک موقع وقت کنم بیشتر بنویسم. ببخشید الان همه چیزم بهم ریخته است

سودارو
2005-05-10
یک و چهل و یک دقیقه ی شب