به خودم باشد مشت می زنم به در و به دیوار، به تمام این کیوسک های لعنتی ِ تلفن ِ کارتی که نمی دانم، یک سالی است چیده اند شان جا به جای شهر . . . که لجم را در بیاورند؟ که نگاهم خسته شود وقتی می بینم این قدر زیاد شده اند که چند تایی شان همیشه خالی است . . . و آن روز های ِ همه اش قشنگ، چند بار، چند بار، چند بار از خانه می آمدی بیرون به امید یک بار دیگر شنیدن صدایی که دوستش می داری و این تلفن های لعنتی ِ همیشه شلوغ
دیروز داشتم گیج، با موهای وز وزی بعد از یک حمام و صورت سه روز اصلاح نشده ی مثل جوجه تیغی راه می رفتم که یکی صدایم زد. بر گشتم و یک طیف گسترده مثل یک خواب قشنگ از تمام روز های گذشته. از تمام خاطرات تلفن. که به بهانه ی دیدن پسرک چند دقیقه ای بیشتر بیرون بمانی تا بتوانی تلفن بزنی
گذاشتم یک ساعتی هیچ چیزی به نام لیست کار های عقب مانده رو به رویم نباشد. هیچ چیزی . . . آمد اینجا، توی همین اتاق. از گذشته ها حرف زدیم و از امروز و از حال و فرق زیادی نکرده بود، فقط قدش بلند تر شده بود و . . . و من امروز فکر می کنم که فاصله ی من با گذشته چقدر است؟ دو کوچه ای که من و یک دوست قدیمی را دور می کند؟ سه دقیقه – یا کمتر – پیاده روی که من دریغ ش می کنم از خودم
.
.
.
از اتاق من رسید به اتاق او. وقتی نشست پشت پیانو و من چقدر دلم می خواست شوپن بزند، ولی تحمل یانی را هم نداشتم، وسط آهنگ به من نگاه کرد و گفت ادامه بدهم؟ گفتم نه، بلند شد، گفتم که اذیتم می کند، تمام خاطرات گذشته اذیتم می کند
تمام خاطرات گذشته
مثل آخرین باری که کنار هم بودیم و داشتیم حرف می زدیم و من آرام روی شانه ات داشتم دنبال مسیر ناشناخته ی سفر آرامش می گشتم و تو داشتی حرف می زدی از گذشته، از خاطرات درد ناک ِ آزار دهنده ی گذشته
و گذاشتی شاید برای آخرین بار میان دست هایم مخفی شوی
شاید برای همیشه
.
.
.
وقتی چند ماه پیش، هنوز جلوی در ایستاده بودی و من داشتم می رفتم و هنوز ایستاده بودی و وقتی برگشتم آرام برایم دستت را بلند کردی، شاید که من آن قدر مرده بودم که نمی توانستم، نمی توانیم برگردم، پشت سرم را نگاه کنم، که همه چیز، که همه چیز هنوز هم این قدر قشنگ است و من نشسته ام به انتظار مرگ که از یک در کوچک وارد شود. که من که هیچ امیدی به هیچ چیز ندارم. که من به خودم نهیب می زنم که امیدوار باش . . . برای چه؟ تهران؟ بلفاست؟ ژنو یا برلین؟ یک جایی که ساعت ها دور باشد از اینجا، برای چه . . . که هنوز هم فکر می کنی شاید دور شوی همه چیز تمام شود
و می دانی نمی شود. می دانی نمی شود
تو داری
.
.
.
به قول فروغ
و چشم هایش تا ابدیت ادامه داشت
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام در آئینه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هیچ چیز جز مرگ دیگر مرا ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب، به سوی ماه می گریخت
از انتهای باغ شنیدید؟
من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاک روبه و توتون می دادند
و گشتیان خسته ی خواب آلود
با هیچ رو به رو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گوئی ادامه ی همان شب ِ بیهوده ست
.
.
.
فروغ فرخزاد – تولدی دیگر – آیه های زمینی
سودارو
2005-05-29
پنج و شانزده دقیقه ی صبح