امروز در دفتر انجمن علمی زبان بودیم. من همین جوری آمدم که دبیر انجمن صدایم زد که بیا کارت دارم. داشتیم در مورد کانون ِ شاعران و نویسندگان صحبت می کردیم – من دوباره مسئولیت آن را قبول کرده ام، کار ساده ای که انجمن قبلی حدود یک سال سر دواند را بچه های جدید در دو هفته ی اول کاری شان انجام دادند: اساسنامه های کانون های شاعران و نویسندگان، تئاتر و کانون ترجمه را تصویب کردند و برای دو تا از کانون ها هم مسئول انتخاب کردند، من برای کانون شاعران و نویسندگان، احسان عطایی برای کانون ترجمه، یک خانوم که من اسم شان را فراوش کرده ام برای کانون فیلم، برای کانون تئاتر هنوز مانده ایم، اگر کسی داوطلب است لطفا هر چه زود تر اطلاع دهد
همین طور حرف می زدیم و برنامه هامان را تصویب می کردیم – یادم رفت، خانوم خوشنویس مسئول ِ امور آموزشی، خانوم رئیس، هم بودند – که نگهبان درب دانشگاه آمد توی دفتر انجمن، من خیلی نفهمیدم برای چی، اصلا برایم مفهوم نبود، ظاهرا برای بقیه هم مفهوم نبود
آقای دبیر پرسید که فرمایش و طرف هم خیلی لات گفت: آمده ام قدم بزنم. دبیر هم گفت که جلسه است و توی راهرو هم می شود قدم زد و بیرونش کرد. وقتی من کارم تمام شده بود و داشتم می رفتم بیرون دیدم آقای عمویی – مسئول امور فرهنگی دانشگاه – دارد می آید توی دفتر همراه همان آقا و دربان هم دم گوشش داشت می گفت که خیلی بی ادبانه بیرون شده است، آقای عمویی هم از همان دم در گفت: محض اطلاع عرض می کنم که نگهبان دانشگاه می تواند وارد تمام اتاق های دانشگاه شود. من نمی ماندم. رفتم، به من مربوط نبود
ولی گفتم همه اش را توی وب لاگم می نویسم. می دانید جریان چیست، خیلی خیلی ساده است، دانشگاه – مثل تمام آدم بزرگ های دیگر – نمی تواند اعتماد کند که چند تا دختر و پسر یک اتاق داشته باشند و کار علمی بکنند، بهتر بگویم نمی تواند تحمل بکند. هنوز خاطره ی سر کاری دکتر طیرانی سر مجله ی انجمن فراموش مان نشده است. حالا هم در دوره ی جدید چون دانشجو ها برای شان آشنا نیست می فرستند به اتاق سر بزنند
من هر بار که کلاس می گیریم برای درس گروهی مان – دور هم می نشینیم و درس ها را مرور می کنیم – محل نمی دهم به اینکه هزار بار چند تا آدم بی شعور می آیند هی دم در توی کلاس را نگاه می کنند – هر چند بچه ها می گویند باز هم این آمد
ولی امروز غیر قابل تحمل بود
من بار ها گفته ام و باز هم می گویم که روزی که بخواهم از ایران بروم هیچ مشکلی برای یافتن دلیل نخواهم داشت. حالا هم را حت می گویم چگونه از یک جوان ایرانی انتظار دارید در یک محیط ی که قرار است علمی باشد زیر فشار بار فضایی پلیسی بخواهد نفس بکشد ؟
می دانید یک رقابت در دانشگاه شکل گرفته است که سر آن دکتر طیرانی است، گوشه ی آن راد پور مسئول روابط عمومی، یک ظلع آن عمویی مسئول امور فرهنگی و استاد دروسی مثل معارف، اخلاق اسلامی، ریشه های انقلاب و . . . و در پایان، ابراهیمی – اگر اسمش را درست بگویم – مسئول اطلاعات دانشگاه، ظاهرا در سمت دربان، همیشه با یک تلفن در دست، ولی در واقع چشم کمیته ی انظباتی، همیشه حواسش هست که کی چی کار می کند و کی چی می گوید و هزار چیز دیگر
این چهار ظلع دارند فضای دانشگاه را از یک محیط علمی تبدیل می کنند به یک مدرسه ی راهنمایی
دکتر طیرانی، معاون آموزشی دانشگاه و در واقع فرد دوم دانشگاه هر چند در واقعیت همه کاره دانشگاه است، دکترای ریاضی از انگلستان، معروف به دکتر بلوف، کسی که رسما در مورد ش می گویند از نه حرف ش ده تا ش دروغ است، کسی که قادر است آرزو های بی پایانش را به خرج دانشجو ها خرج کند و با طرح های بی پایان ِ گسترش دانشگاه – بدون کوچکترین توجه به سطح علمی دانشگاه – مسئول مستقیم کلاس های شلوغ، مسئول مستقیم پرداخت نشدن حقوق اساتید به موقع، مسئول مستقیم به وجود آوردن حس بی میلی – از مدیر گروه تا کوچک ترین اساتید دانشگاه، حداقل در گروه زبان – مسئول مستقیم کاهش تعداد کتاب های مفید کتابخانه – با جلوگیری از خرید کتاب برای کتابخانه در حالی که این کار بودجه ی مشخص دارد، تا آن جا که همراه آقای امیری مسئول خرید کتاب گروه زبان، آقای نجفی و خود شان به خرید کتاب می روند، لیست تهیه می شود، و آقای امیری که می رود کتاب هایی را که آماده بوده اند را نمی خرند، خیلی ساده است از نمایشگاه تهران می خریم، من مطمئن ام که از نمایشگاه تهران هم خریدی نخواهد شد – و موارد دیگری که می شود بعدا در مورد آن صحبت کرد. ایشان رسما دارند آن قدر دور دست را نگاه می کنند که نمی توانند جلوی پای شان را نگاه کنند. درست است که خیام ظاهرا یکی از سه دانشگاه غیر انتفاعی برتر ِ کشور است، ولی برای من به عنوان یک دانشجو ی زبان، واقعیت را بگویم اگر اساتیدی مثل خانوم تائبی، آقای صباغ، آقای کلاهی و آقای امیری نبودند ترجیح می دادم رسما از تحصیل انصراف بدهم و در جایی مثل هند دوباره از اول برای لیسانس بخوانم
دکتر طیرانی دین زیادی به دانشجو یان دارند که نمی خواهند یا نمی توانند ادایش کنند
هیچ وقت فراموش نمی کنم روزی که سر امتحان داستان کوتاه دکتر طیرانی با صدای بلند شروع کرد با یک نفر دم در کلاس ما صحبت کردن و تمرکز همه را به هم زد. خانوم تائبی سرش را تکان داد که به این دیگه چی بگم؟ به قولی دانشگاه را آب ببرد دکتر بزرگ نیا – رئیس دانشگاه – را خواب می برد
رادپور کسی که وقتی من سال اول آمدم دانشگاه کارش فروخت ژتون بود و الان شده است مسئول امور ِ روابط عمومی دانشگاه، کسی که از همان اول که آمد سنگ اندازی در تمام کار ها را در پیش گرفت، معروف است به جو گیر، و یکی از چاپلوس ترین افراد دانشگاه است، وقتی من بیشتر در کار های انجمن علمی زبان فعال بودم می دیدم که ساده ترین کار ها به خاطر وجود این آقا حداقل یک ربع دیر تر انجام می شود. ایشان با دکتر طیرانی سر اینکه کدام یک منفور ترین شخصیت دانشگاه هستند رقابت می کنند، هر چند به عنوان مزاحم ترین شخص دانشگاه جایگاهی غیر قابل سقوط دارند
هر چه هم که باشند صدای بلند مثل شیپور آقای راد پور وقتی سر کلاس نشسته ای و دارد حرف می زند را نمی توانی فراموش کنی، با توجه به این موضوع که مثلا پنجاه متری هم با کلاس شما فاصله داشته باشد دفتر ش
آقای عمویی را درست نمی شود شناخت. جزو دو رو ترین افراد دانشگاه است. ظاهر فوق العاده دوستانه ای می گیرد ولی باید مواظب باشی از پشت خنجر نزند. اولین روزی که ایشان را دیدم سر اولین جلسه ی درس معارف یک بود، آمد سر کلاس، وسایلش را گذاشت روی میز، برگشت و مرا دید، جین و پیراهین آبی پوشیده بودم، یک نگاهی به سر تا پایم انداخت – در کمتر از یک ثانیه – رویش را برگرداند و شروع کرد به درس دادند. برای یک استاد فوق العاده است. ولی من بشدت مواظب بودم در هیچ بحث ی سر کلاسش شر کت نکنم. نگاه اش در اولین جلسه برایم خیلی آشنا بود. بار ها از آدم هایی که پست هایی مشابه ایشان دارند این نگاه را دیده ام. مشکل ایشان این است که می خواهند همه چیز در دست خود شان باشد، به وجود آوردن کانون فیلم خیام، کانون تئاتر خیام، و انجمن ادبی اهورا – که زیاد تحت کنترل ایشان نیست – در مقابل کانون هایی که نمی تواند مستقیم در برنامه های شان دخالت کند – مثلا در انجمن علمی زبان – از جمله ی این کار ها است. ایشان دوست دارند همه چیز تحت کنترل باشد و اینکه همه کار ها با برنامه ی ایشان پیش رود. مثل کسی که می گفت آقای عمویی نظرت را می پرسد که او را تایید کنی. مثال بارزش جزوه ی درس های ایشان است که مثلا سر کلاس نظرت را می پرسد و می گوید بگو تا من بنویسم، ولی جزوه اش در چند ترم گذشته عین هم بوده است
در کل آقای عمویی قابل تحمل تر از بقیه ی این چهار تن است
ابراهیمی – می گویم، شاید اسم ش را اشتباه گفته باشم – را حتما می شناسید. هر روز صبح اگر وارد خیام شوید خیره است به دانشجویان. من تا حدود یک سال پیش نمی شناختم ش. تا وقتی که از گوشه و کنار به من گفتند مواظب این مرد باش. و دیده ام بار ها که هدف مند دارد در سالن ها قدم می زند. دیده ام که تلفن زد تا بیایند به فلانی تذکر بدهند. یکی از شرور ترین افراد دانشگاه است. جاسوس و چشم ِ کمیته ی انظباطی. از این شخص بترسید. البته فقط تا زمانی که دانشجو هستید
می دانید، من می خواهم درس بخوانم، در یک محیط آموزشی، ولی آدم هایی مثل این چهار تن می خواهند محیط ی تحت کنتل داشته باشند، می دانید، هیچ دانشی به وجود نمی آید مگر این که سوالی داشته باشی. در یک محیط بدون سوال چگونه می شود چگونه می شود دانش آموخت؟
سودارو
2005-05-02
یک و چهل و چهار دقیقه ی شب