دیشب با وجودی که خیلی خسته نبودم خوابیدم. دوست نداشتم هیچ چیزی را بخوانم. نمی خواستم بروم سراغ کامپیوتر. چشم هایم را بستم و یک خواب سنگین. و رویاها. رویا های قشنگی که مدت ها بود از آن ها دور بودم، از زندگی، از آینده، سفر، کتاب، جا های جدید
خیلی سخت بیدار شدم. دوست نداشتم بلند شوم و هنوز مشهد باشد و باید بروی دانشگاه و سه زنگ کلاس و خستگی، خستگی، خستگی ِ مفرط
دلم برای خانه ی قدیمی عزیر تنگ شده است. با دیوار هایی که همه اش خاطره بود. نمی توانم قبول کنم آن خانه را با کاج های بلند و درخت های توت بزرگ و پر از توت های سفید ش را خراب کرده اند و الان همه اش شده است هتل آپارتمان. که مامان بزرگ دیگر نیست، خاله هما دیگر نیست
همیشه بهترین خواب هایم را توی خانه ی عزیز می بینم. که همه ی فامیل جمع اند. که همه جا آرامش است
.
.
.
سرماخوردگی ام که فکر می کردم خوب شده باز دارد بد تر می شود. به خدا هفته ی آخر ترم است
سودارو
2005-05-26
پنج و چهارده دقیقه ی صبح