July 03, 2005

صفحه ی مانیتور را پر کرده ام از شورت کات هایی که داده ام به همه جا، فایل های ورد که باید میل شوند، فایل های اینترنتی که می خواهم بیشتر در آن ها بگردم، نمی دانم، همه جوری شلوغ پلوغ، تابستان شده است و تازه دارم می فهمم که چقدر کار داشتم که همه اش ریخته الان روی سرم

دانشگاه و کلاس ها همه شده اند یک خاطره ی محو و گنگ، وقت ندارم فکر کنم که ترم شش چه جوری بود، اصلا حوصله فکر کردن ندارم. دو تا نصفه روز اول را گذاشتم برای آماده کردن اتاقم برای اقامت انسانی، می دانید همه جا را گرد و خاک گرفته بود و سه تا عنکبوت عجیب غریب را هم از لای جزوه هایم ریختم توی حیاط خلوت، و کلی هم همه جا را جارو کشیدم، کمد ها، تخت خواب، دیوار، هر جایی که دستم رسید، خود کامپیوترم را هم جارو کشیدم، یک جوری هر چیزی را که دلم نمی خواست باشد جمع کردم، یک پاکت هم پر کردم برای باز یافت، بعد توانستم یک نفس راحت بکشم، کلا آدم وقتی حواسش به چیز های بیخودی مثل درس خواندن باشه و مثل من عینکش را که برداره هیچ چی نبیند، خوب، همین می شود که تمام اتاق آدم می شود بهشت برای عنکبوت ها و خواهر زاده هایم که هر چه می خواهند کاغذ ریز ریز کنند و بریزند روی زمین و چسب بچسبانند به دیوار و از این کار های توپ و با حال که ما آدم بزرگ ها شعور ش را نداریم

امروز صبح هم رفتم بیرون یک کم کار های عقب مانده را انجام دهم، یک کار اداری بود و بانک و یک کم خرید و یک مقدار هم توی آفتاب تند قدم زدن و عرق کردن

من فکر می کردم فقط توی راهنمایی دکه زده اند و نوحه پخش می کنند – از نزدیک ظهر شروع می شود و بعد از ظهر که همه می خواهند بخوابند صدای شان را بلند می کنند، فکر کن می خواهی و استراحت کنی و بیرون یکی داره داد می زنه و آدم های توی نوار دارند گریه می کنند – آمدم چهار راه دکترا یک لحظه سر جایم خشکم زد، از چهار راه دکترا تا فلکه ی بیمارستان امام رضا (ع) روی درخت ها به فاصله های کوتاه پرچم بزرگ دو در دو متر قرمز و سیاه – به ترتیب – زده بودند و وسط پرچم ها هم یکی از این دکه های نوحه خوانی و پخش شربت بود- رو به روی بیمارستان، اوج ملکوت

رفتم انتشارات امام و شماره ی خرداد ماه هفت را خریدم، آدم یک کم زور اش می آید 1200 تومان بدهد برای 84 صفحه مجله، ولی وقتی نگاه می کنی به پرونده ی ویژه اش که در مورد شازده کوچولو است دلت نرم می شود و مجله را می خری با یک نسخه از یک کتاب پست مدرن، این ها را فقط برای شما چاپ می کنم، غزل های پست مدرن دکتر سید مهدی موسوی، می آیم بیرون توی خیابان شروع می کنم به خواندن کتاب و ورق زدن مجله و خدا را شکر خیلی به کسی نمی خورم، فقط یک خانومه بود که حواسم نبود نزدیک بره با فک تو دیفار که من یک صدم ثانیه زود تر خودم را کشیدم کنار و بی ادب معذرت خواهی هم نکردم و دوباره سرم رفت تو کتابه

سر راه خانه هم رفتم از خواهرم هبوط دکتر شریعتی را گرفتم شاید بتوانم این بار بخوانم ش، یک جور هایی به چیز های متفاوت احتیاج دارم، ذهنم آشفته است

آمدم خانه و کتاب مهدی موسوی را دادم دست مامان، مامان هم شنید غزل آمد فال بگیرد، یک کم خواند، دوباره فال گرفت، بعد هم گفت این چیه خریدی همه اش حرف مرگ و دختر ه، من هم داشتم سقف را نگاه می کردم، بعد هم یکی از شعر هایش را خواند و خوب، داداشم و بابام خنده شون گرفته بود، به من چه که شاعر های پست مدرن نمی توانند با آدم های معمولی ارتباط بر قرار کنند

این شعری که مامان فال گرفت و آمد و دو خط خواند و خنده اش گرفت و بعد هم با صدای بلند برای همه مان خواند

مادر صدام کرد کجایی عزیز من؟
گفتم: در انتهای خودم، آخر لجن

در زیر واژه های دو پهلوی عاشقی
در حال صرف فعل سیاه نیامدن

در انتهای کودکی نیمه کاره ام
در خواب های خیس خودم کنار زن

. . .

شعر را کامل نمی آورم چون اجازه اش را ندارم. شاعر یک وب لاگ دارد که پیدایش می کنم و لینک ش را می گذارم در همین پست

می دانید، شعر های کتاب زیبای اند، می شود روی شان فکر کرد، می شود در مورد شان حرف زد، می شود هزار تا کار کرد

ولی

می دانید، قصد توهین ندارم، فقط می خواهم بگویم که آدم برای کی شعر می گوید؟ برای خودش و دوستان ش؟ که وقتی مردی شعر هایت هم بمیر اند؟

می دانید تصویر هنرمند در جوانی ِ جیمز جویس را که می خواندم لجم می گرفت، ایرلند آن زمان شبیه به ایران الان ِ ما است، پر از حرف های سیاسی، مشکلات مذهبی بین آدم ها، مشکلات اقتصادی و فقط و خیلی چیز های دیگر، ولی آدم های داستان، یک هویت ادبی دارند

بین دو بچه دبیرستانی بحث می شود که بهترین شاعر کیست؟ و راوی می گوید بایرن و بحث هم می کند

ولی تو ایران چی؟ کدام بچه دبیرستانی تو ایران هست که فردوسی خوانده باشد و سعدی و حافظ و بتوانند در مورد شان حرف هم بزند؟

می دانید، شاعر های امروز ِ ما حداکثر با دنیای امروز مرتبط هستند و عقب تر از نیما نمی فهمند چیست، آره، چند تا شاعر مهم هستند مثل حافظ یا مولوی که خوانده می شوند، ولی این که نشد، ما حتا فردوسی را هم نمی خوانم، حالا سعدی و جامی و ... بمانند

هویت گذشته ی خودمان را که ول کرده ایم، با دنیای خارج هم ارتباط نداریم، من نمی فهمم چه جوری آدم ها می خواهند در ادبیات دنیای ارتباطات باشند بدون آن که این قدر زبان خارجی بدانند که شعر و داستان و نقد را به زبان اصلی بخوانند

یک تست ساده برای مخالفان، ده نفر را اسم می برم، این ها شاعر هستند، شاعر های خیلی مهمی هم هستند. از مهم ترین شاعر های دنیا، اگر با حرف های من مخالف اید به خود تان بگویید که چقدر این آدم ها را می شناسید،چقدر از آن ها شعر و متن خوانده اید

و اگر جواب داشتید برای من هم بفرستید، خوشحال می شوم

دانته
شکسپیر
جان میلتون
والت ویتمن
رابرت فراست
ادگار الن پو
ویکتور هوگو
تی اس الیوت
ویرژیل
ادموند اسپنسر

این اسم ها را بدون هیچ ترتیب خاصی انتخاب کردم، یعنی فقط ده تا اسم آورده ام، ده تا از صد ها اسم مهم دنیا را

می دانید، من فکر می کنم زبان فارسی دارد می میرد، چون ما هم گذشته ی خودمان را ول کرده ایم و هم دنیا را، به کجا می رویم؟ من فکر می کنم به سوی نابودی

سودارو
2005-07-03
پنجاه و چهار دقیقه ی بامداد

حق دارید بگویید که چرا من همه اش این روز ها به زمین و زمان گیر می دهم . . . من فقط به یک کم تخلیه روانی احتیاج دارم، برای همین هم تند شده ام، بخشیید، گذرا است، امیدوارم زود تر خوب شوم