از طرفداران هری پاتر کسانی که کتاب ششم را نخوانده اند این متن را نخوانند چون می خواهم آزادانه در مورد کتاب صحبت کنم
* * * *
دوازده ساعت از تمام کردن کتاب ششم گذشته است و هنوز ذهنم به شدت درگیر کتاب است، یعنی آنقدر که نمی توانم لای هیچکدام دیگری را باز کنم. صبح بیرون بودم، از یک ربع به ده تا یک و نیم بعد از ظهر، و مرتب توی ذهنم داشتم فکر می کردم به صحنه ای که اسنیپ بی خیال از در هاگوارتز می آید بیرون، دراکو مالفوی را می زند کنار و می ایستد در برابر دامبلدور ِ ضعیف شده و خسته، دامبلدور می گوید: سیوِرِس، و اسنیپ بدون آنکه جواب بدهد می گوید اِداورا کِداوِرا و دامبلدور می میرد
تمام روز داشتم مرتب تکرار می کردم اِداورا کِداوِرا – یا همان چیزی که ویدا اسلامیه ترجمه کرده: اجی مجی لاترجی، سحر مرگ – دیروز صبح که رسیدم به فصل غار، می دانستم به اوج داستان رسیده ام و خواندن را گذاشتم کنار که چشم هایم توانایی ِ خواندن 130 صفحه ی باقیمانده را نداشت، تمام عصر را با یک آشوب در دلم گذراندم، خسته و تب آلود و بیمار و چیزی نخواندم
صبح که شروع کردم به خواندن فکر نمی کردم به این نحو داستان ختم شود. داستان تا آن جا خوب پیش رفته بود، ولی به یک باره خشن تر شد، خشن تر از تمام فصل های قبلی، دامبلدور مرد
.
.
.
هر چند نقد های منفی جدیدا دارد برای کتاب زیاد می شود، ولی من از کتاب هری پاتر انتظار ندارم برایم جیمز جویس باشد، می خواهم برایم هری پاتر بماند، و می گویم که کتاب ششم را بیشتر از تمام کتاب های هری پاتر دوست می دارم
خانوم اسلامیه کتاب را ترجمه کرده اند: هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه. من که می نوشتم هری پاتر و شاهزاده ی ناتنی، هنوز به آخر کتاب نرسیده بودم و باید بگویم که ترجمه ی خانوم اسلامیه درست است و من معذرت می خواهم بابت اشتباه م
تا آخر های کتاب فکر می کردم شاهزاده ی دو رگه خود لرد ولدمورت است، هر چند حدس قبل از شروع کتابم درست تر بود: اسنیپ شاهزاده ی دو رگه است، اسنیپ خائن که توانسته است خودش را دوست جا بزند در حالی که هنوز هم مرگ خوار است
تا جایی که من دیده ام خانوم اسلامیه کوچک ترین اشاره ای به رقص، مشروب و بوسه را از ترجمه های هری پاتر شان حذف کرده اند و ظاهرا بیشتر مترجمان اینگونه کرده اند، بگویم که منتظر باشید که سانسور گسترده بر کتاب باشد، صحنه های بسیاری از کتاب به خاطر همین رفتار مترجمان کتاب حذف خواهند شد
تا ساعت هشت نمی توانستم کتاب را درک کنم، که چرا اینقدر خشن نگاشته شده است، برای چی باید مرگ دامبلدور اینقدر زجر آور باشد، چرا باید دامبلدور قبل از مرگش باید شکنجه شود تا بتوانند یک هرکولیکس ِ دیگر را نابود کنند؟ حدود هشت زنگ زدم به یکی از دوستان و نیم ساعتی با هم حرف زدم، تلفن بیشتر کاری بود و تقریبا همه اش در مورد برنامه های آینده، وقتی تمام شد کتاب را می فهمیدم
برای اینکه سیاهی، ویرانی و خشونت دنیا را فرا گرفته است، مگر نمی بینیم؟ هری پاتر هم از دنیا تصویر گرفته است و نگاشته شده است
می دانید، هری پاتر برای من واقعی تر از چیزی فقط به شکل یک کتاب است. قرآن را قبول دارید احتمالا، یک نگاهی به قرآن های تان باندازید و دو بخش را بخوانید: اولی جایی که داستان های حضرت سلیمان (ع) بازگو می شود. مخصوصا آن قسمت که حضرت تخت بلقیس را می خواهد، هم اجنه هستند، و هم جادوگر ها، که آخر سر یکی شان قبل از اینکه حضرت پلک بزند تخت را برای شان حاضر می کند. دیگری داستان حضرت موسی (ع) را بخوانید و دیگر بار جادوگر ها را ببینید
در دیگر کتاب های اسلامی هم نام جادوگران را می شود دید، بله، هم جادو وجود دارد و هم جادوگر، قدرت هم دارند، برای همین هم راحت بگویم که برایم عجیب نیست که اگر یک روز بشنوم که کتاب یک داستان خیالی نیست و تمام بر اساس واقعیتی که اتفاق افتاده است نگاشته شده تعجب نخواهم کرد
* * * *
الان پنج و نیم صبح. دیشب خوب خوابیدم، دو شب پیاپی به خاطر وضع جسمی ام توپ و سنگین به خواب رفتم، دیشب سرم درد می کرد، طبق معمول این روز ها نزدیک ظهر که در هوای گرم مشهد بیرون باشم عصرش سر درد خواهم بود. مقاومت می کنم که دارو مصرف نکنم، ولی آخر سر تسلیم می شوم. یک مسکن خودم و فکر می کنم اولین بار بعد از ماه ها – شاید سال ها – ساعت ده و ربع شب خوابیدم، البته یک تلفن را هم توی رختخواب جواب دادم
صبح بیدار شدم هنوز هم هری پاتر در روح و جسمم هست، ولی کمتر، دارم فکر می کنم به کار هایی که باید امروز انجام دهم
هری پاتر در این تقریبا 20 ساعتی که از خواندنش گذشته شده است داستان یک روز صبح، که من متن کتاب تصویر هنرمند در جوانی را تمام کردم، تمام وجودم بغض کرده بود و به شدت نیاز داشتم با کسی حرف بزنم، امکان پیدا کردن یکی از استاد های دانشگاه را نداشتم، روز تعطیل بود. باید حرف می زدم، در مورد کتاب، و به یک واقعیت تلخ رسیدم، کسی را در اطرافم نمی شناختم که شماره اش را بگیرم و بگویم که وقت داری در مورد تصویر هنرمند در جوانی و جیمز جویس حرف بزنیم؟
دیروز که هری پاتر تمام شد وضعم همین گونه بود. ولی این بار دو نفر را می شناختم که یکی از امریکا و دیگری در مشهد کتاب را دست داشتند، امریکا را بی خیال شدم، و دوست مشهدی هم ماند چون تمام صبح بیرون بودم و عصر کسل و سردرد
برای همین هم نوشتم، چیز هایی که توی دلم اذیت می کرد را نوشتم. خیلی به هم ریخته و تکه تکه است نوشته ام، می دانم، تمام ش به خاطر آشفتگی درونی ام است
همین
فکر می کنم دوباره زنده ام، نفس می کشم، و می توانم کتاب های جدید بخوانم، هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه تجربه ای بود که تمام شد، هر چند درد آور بود
سودارو
2005-07-28
پنج و چهل دقیقه ی صبح
* * * *
دوازده ساعت از تمام کردن کتاب ششم گذشته است و هنوز ذهنم به شدت درگیر کتاب است، یعنی آنقدر که نمی توانم لای هیچکدام دیگری را باز کنم. صبح بیرون بودم، از یک ربع به ده تا یک و نیم بعد از ظهر، و مرتب توی ذهنم داشتم فکر می کردم به صحنه ای که اسنیپ بی خیال از در هاگوارتز می آید بیرون، دراکو مالفوی را می زند کنار و می ایستد در برابر دامبلدور ِ ضعیف شده و خسته، دامبلدور می گوید: سیوِرِس، و اسنیپ بدون آنکه جواب بدهد می گوید اِداورا کِداوِرا و دامبلدور می میرد
تمام روز داشتم مرتب تکرار می کردم اِداورا کِداوِرا – یا همان چیزی که ویدا اسلامیه ترجمه کرده: اجی مجی لاترجی، سحر مرگ – دیروز صبح که رسیدم به فصل غار، می دانستم به اوج داستان رسیده ام و خواندن را گذاشتم کنار که چشم هایم توانایی ِ خواندن 130 صفحه ی باقیمانده را نداشت، تمام عصر را با یک آشوب در دلم گذراندم، خسته و تب آلود و بیمار و چیزی نخواندم
صبح که شروع کردم به خواندن فکر نمی کردم به این نحو داستان ختم شود. داستان تا آن جا خوب پیش رفته بود، ولی به یک باره خشن تر شد، خشن تر از تمام فصل های قبلی، دامبلدور مرد
.
.
.
هر چند نقد های منفی جدیدا دارد برای کتاب زیاد می شود، ولی من از کتاب هری پاتر انتظار ندارم برایم جیمز جویس باشد، می خواهم برایم هری پاتر بماند، و می گویم که کتاب ششم را بیشتر از تمام کتاب های هری پاتر دوست می دارم
خانوم اسلامیه کتاب را ترجمه کرده اند: هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه. من که می نوشتم هری پاتر و شاهزاده ی ناتنی، هنوز به آخر کتاب نرسیده بودم و باید بگویم که ترجمه ی خانوم اسلامیه درست است و من معذرت می خواهم بابت اشتباه م
تا آخر های کتاب فکر می کردم شاهزاده ی دو رگه خود لرد ولدمورت است، هر چند حدس قبل از شروع کتابم درست تر بود: اسنیپ شاهزاده ی دو رگه است، اسنیپ خائن که توانسته است خودش را دوست جا بزند در حالی که هنوز هم مرگ خوار است
تا جایی که من دیده ام خانوم اسلامیه کوچک ترین اشاره ای به رقص، مشروب و بوسه را از ترجمه های هری پاتر شان حذف کرده اند و ظاهرا بیشتر مترجمان اینگونه کرده اند، بگویم که منتظر باشید که سانسور گسترده بر کتاب باشد، صحنه های بسیاری از کتاب به خاطر همین رفتار مترجمان کتاب حذف خواهند شد
تا ساعت هشت نمی توانستم کتاب را درک کنم، که چرا اینقدر خشن نگاشته شده است، برای چی باید مرگ دامبلدور اینقدر زجر آور باشد، چرا باید دامبلدور قبل از مرگش باید شکنجه شود تا بتوانند یک هرکولیکس ِ دیگر را نابود کنند؟ حدود هشت زنگ زدم به یکی از دوستان و نیم ساعتی با هم حرف زدم، تلفن بیشتر کاری بود و تقریبا همه اش در مورد برنامه های آینده، وقتی تمام شد کتاب را می فهمیدم
برای اینکه سیاهی، ویرانی و خشونت دنیا را فرا گرفته است، مگر نمی بینیم؟ هری پاتر هم از دنیا تصویر گرفته است و نگاشته شده است
می دانید، هری پاتر برای من واقعی تر از چیزی فقط به شکل یک کتاب است. قرآن را قبول دارید احتمالا، یک نگاهی به قرآن های تان باندازید و دو بخش را بخوانید: اولی جایی که داستان های حضرت سلیمان (ع) بازگو می شود. مخصوصا آن قسمت که حضرت تخت بلقیس را می خواهد، هم اجنه هستند، و هم جادوگر ها، که آخر سر یکی شان قبل از اینکه حضرت پلک بزند تخت را برای شان حاضر می کند. دیگری داستان حضرت موسی (ع) را بخوانید و دیگر بار جادوگر ها را ببینید
در دیگر کتاب های اسلامی هم نام جادوگران را می شود دید، بله، هم جادو وجود دارد و هم جادوگر، قدرت هم دارند، برای همین هم راحت بگویم که برایم عجیب نیست که اگر یک روز بشنوم که کتاب یک داستان خیالی نیست و تمام بر اساس واقعیتی که اتفاق افتاده است نگاشته شده تعجب نخواهم کرد
* * * *
الان پنج و نیم صبح. دیشب خوب خوابیدم، دو شب پیاپی به خاطر وضع جسمی ام توپ و سنگین به خواب رفتم، دیشب سرم درد می کرد، طبق معمول این روز ها نزدیک ظهر که در هوای گرم مشهد بیرون باشم عصرش سر درد خواهم بود. مقاومت می کنم که دارو مصرف نکنم، ولی آخر سر تسلیم می شوم. یک مسکن خودم و فکر می کنم اولین بار بعد از ماه ها – شاید سال ها – ساعت ده و ربع شب خوابیدم، البته یک تلفن را هم توی رختخواب جواب دادم
صبح بیدار شدم هنوز هم هری پاتر در روح و جسمم هست، ولی کمتر، دارم فکر می کنم به کار هایی که باید امروز انجام دهم
هری پاتر در این تقریبا 20 ساعتی که از خواندنش گذشته شده است داستان یک روز صبح، که من متن کتاب تصویر هنرمند در جوانی را تمام کردم، تمام وجودم بغض کرده بود و به شدت نیاز داشتم با کسی حرف بزنم، امکان پیدا کردن یکی از استاد های دانشگاه را نداشتم، روز تعطیل بود. باید حرف می زدم، در مورد کتاب، و به یک واقعیت تلخ رسیدم، کسی را در اطرافم نمی شناختم که شماره اش را بگیرم و بگویم که وقت داری در مورد تصویر هنرمند در جوانی و جیمز جویس حرف بزنیم؟
دیروز که هری پاتر تمام شد وضعم همین گونه بود. ولی این بار دو نفر را می شناختم که یکی از امریکا و دیگری در مشهد کتاب را دست داشتند، امریکا را بی خیال شدم، و دوست مشهدی هم ماند چون تمام صبح بیرون بودم و عصر کسل و سردرد
برای همین هم نوشتم، چیز هایی که توی دلم اذیت می کرد را نوشتم. خیلی به هم ریخته و تکه تکه است نوشته ام، می دانم، تمام ش به خاطر آشفتگی درونی ام است
همین
فکر می کنم دوباره زنده ام، نفس می کشم، و می توانم کتاب های جدید بخوانم، هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه تجربه ای بود که تمام شد، هر چند درد آور بود
سودارو
2005-07-28
پنج و چهل دقیقه ی صبح