شما نظرتون با این نظر ِ من یکی ِ که وقتی امیر حسین بزرگ شد بفرستیم ش کلاس اسکیت؟
من و مامان خنده مون می گیره، خواهر زاده دومی ِ سه ساله بدون اهمیت دادن به خنده ی ما دو تا دوباره سوال ش را تکرار می کند. اول ها فکر می کردم این دخترک هنرپیشه شود با این قدر حالت های مختلف که می گیرد، حالا می گویم نویسنده می شود یا سیاست مدار اینقدر که واژه ها را در هم ترکیب های خوشگل می کند
امیر حسین توی بغل من است، دراز کشیده است و سرش روی بازو ام، دارد سعی می کند بگوید واقعا خوابش می آید، دارد انواع صدا ها از غور غور تا خور خور و داد و فریاد زدن را تمرین می کند، و من خوشم می آید و به کلاس زبان شناسی فکر می کنم وقتی که گفته می شد بچه ها اول تقریبا تمام اصوات موجود دنیا را تولید می کنند و بعد اصوات زبان خود شان را انتخاب می کنند و بقیه ی صدا ها را فراموش می کنند، مثلا انگلیسی زبان ها که ق و خ را مثل ما پارس ها ندارند در کودکی چه چه ای می زنند با این دو صدا، توی 6 تا 9 ماهگی می توانند، بله می توانند. نگاه می کنم به چشم های پسر توچولو، خیره است به یک جایی و یک نفس دارد سر و صدا می کند
همه چیز مه گرفته است. همه چیز، این روز ها آرام بود. کتاب می خوانم و اینترنت و دوباره سر و کله ام تو کافه توچال پیدا می شود و یکی از دوستان قدیمی را بعد از دو سال می بینم و همه اش حرف مان این است که چه جوری زبان یاد بگیرد که اگر مشکلی نباشد تقریبا کمتر از دو سال دیگر کانادا خواهد بود، برای ادامه ی تحصیل، و من آب پرتقال نارنجی رنگ که مثل خورشید می درخشد را مک می زنم و هنوز دارم فکر می کنم بین کنکور ارشد و ایرلند جنوبی، یا یک جایی که نمی دانم کجا است، نمی دانم چرا توی این خواب های مه گرفته همه اش می بینم که رفته ام ایتالیا، جایی که فقط می دانم کلی از تمدن بشری آن جا است
بهتر است به جای خیال بافی بشینم به خواندن چهار تا کتاب
.
.
.
و می خوانم، یک کتاب درد ناک در مورد قتل های زنجیره ای را یک نفس می دوم و هنوز شب نشده شیرجه می زنم توی خاطرات کارمن بن لادن و واژه ها را می بلعم و صبح دوباره کتاب ها را به خط می کنم، امروز این یا امروز آن
.
.
.
مامان می گوید صبحانه و می روم سفره را پهن کنم، می خواهم بشقاب ها را ببرم که صدای مامان که دارد با تلفن صحبت می کند و
.
.
.
من منتظرم
دیشب یک حس آشفته بود، بیشتر از ده دقیقه زود تر رسیدم و سر سه راه راهنمایی جلوی قنادی طوسی ایستادم، مشهد دوباره غرق شده است در نمی دانم چند میلیون نفری که تابستان های شان را اینجا می گذرانند، نگاه می کنم و از همان اول که کلی طول کشید تا از بین سیل آدم ها به سه راه راهنمایی برسم می فهمم که چقدر مدل های تی شرت و مدل ها و رنگ ها مانتو پیشرفت کرده است، هزاران نوع مدل تی شرت که تقریبا هیچ کدام شبیه به هم نیستند رو به رویم رژه می روند
رنگ ها دیوانه کننده و طرح ها مختلف و تنها شباهت اینکه همه شان کوتاه و تنگ هستند، مانتو ها شده اند مثل هزاران پرنده ی زیبا که پخش شده اند در خیابان
رنگ ها شاد، شال ها شاد، مو های آشفته در هر نسیم کوچکی، سر سه راه یک پاجیرو ی نیروی انتظامی ایستاده است، ولی کاری به کسی ندارند، حتا به دختر هایی که مطابق مد های جدید، زیر مانتو چیزی نپوشیده اند و پوست سفید شان زیر شال نازک می درخشد
می ایستم رو به روی خیابان راهنمایی، این قدر آدم توی خیابان است که بعد از پنج دقیقه سرم شروع می کند به گیج رفتن. خودم را سر گرم می کنم به تماشای آدم ها، نمی دانم دوستم قرار است بیست دقیقه هم دیر کند، ترافیک ملک آباد فلج کننده است
نگاه می کنم به پل هوایی نیمه کاره ی سه راه راهنمایی که پر شده است از پارچه های سیاه رنگ برای وفات امروز
ده متری ام یکی از این دکه های پخش نوحه و پخش شربت است. نمی دانم چه کسی این دکه ها را حمایت می کنند، مهم نیست چند نفر آدم توی پیاده رو است، همه را ساپورت می کنند، من نمی خواهم، حتا برایم می آورند، قبول نمی کنم، حالم خوب نیست، معده ام اذیت می کند
نگاه می کنم و فکر می کنم کاش این فقط یک تصویر کوتاه مدت نباشد، آدم های سیاه پوش توی دکه با تیپ اسلامی دارند به همه آدم ها دوستانه شربت تعارف می کنند، یعنی هم را قبول کرده اند؟
درست نمی دانم، سرم گیج می رود، نگاه می کنم به پسر های رنگارنگ با یقه های طبق مد جدید تا نیمی از سینه باز، و نگاه می کنم به دختر ها با شلوار های برمودایی و شال ها و مو های رنگ رنگ، کجا بود می خواندم که یک خبرنگار خارجی نوشته بود این نوع حجاب داشتن ایرانی ها آن ها را بسیار زیبا تر کرده است، راست می گوید، زیبایی در خیابان شناور است
و من گیجم، صدای نوحه در صدای اذان جمع می شود و ترافیک وحشتناک خیابان احمد آباد و این همه آدم که دارند توی خیابان چرخ می خورند
من منتظرم. تلفن زنگ می زند و آشفته صدای دختر عمه ام می پرسد دایی راه افتاده اند؟ مامان و بابا الان رفته اند، من مانده ام اینجا، فقط دوست دارم بنویسم، همین، فقط بنویسم و ذهن ام را آرام نگه دارم
بلند می شوم و قدم می زنم در خانه، فکرم نا محدود دارد در مکان ها می گردد، برادرم خواب است، مرغ عشق ها دارند زیر لب چیزی را برای هم زمزمه می کنند
دوستم می آید و ما در خیابان شب غرق می شوم، کتاب فروشی، باز هم کتاب فروشی، و بعد هم کافه توچال یک ساعت و خورده ای بعد، من یک آب پرتقال می خواهم و دوستم یک شیر موز، وقتی می رویم بیرون آخرین مشتری های کافه ایم، نه و نیم شب است
بر می گردم خانه و خواهر زاده ام در را برایم باز می کند و همان اول می پرسد چی گرفته ای؟ دماغ گیر های شنا را از پاکت توی دستم در می آورد و می روند با خواهرش ببینند که رنگ دماغ گیر را می پسندند یا نه، دوست دارند با هم فرق داشته باشد، من یک جور گرفته ام
تمام تلفن های توی راهنمایی شلوغ بود. من دوست داشتم صدایت را می شنیدم
الان، الان نزدیک هفت صبح است، مامان و بابا الان توی تاکسی نشسته اند و به سمت مرکز شهر می روند. من نشسته ام اینجا و سعی می کنم آرام باشم، مامان زنگ می زند، مامان اولین فرصت زنگ می زند و می گوید چه شده است
صبح ساعت شش فقط دختر عمه گفت بیایید خانه ی خانوم بزرگ
همین
همین
.
.
.
من دوست ندارم، وقتی یک روح از این دنیا می رود به همه چیز آشنا می شود، همه چیز را می داند، همه چیز را می بیند، من دوست ندارم، من هنوز هم دوست دارم همان پسر ساده ی مادربزرگم باشم نه این چیزی که از من می بیند
من هنوز هم دوست دارم وقتی فکر می کنم همان آخرین باری باشد که مامان بزرگ توی چشم هایم نگاه می کرد و چشم هایش می درخشید، عمو پنج روزه از سوییس آمده بود فقط برای دیدار مامان بزرگ، فقط برای دیدار مامان بزرگ، دو ماه پیش بود؟
من دلم می گیرد، خیلی دلم می گیرد
مامان بزرگ تنها چیزی بود که از تمام گذشته ام زیبا بود، من هنوز هم وقتی می خواهم یک جای آرام را خواب ببینم، خانه ی عزیز را خواب می بینم، وقتی که هنوز عزیز زنده است، خاله هما زنده است و درخت های کاج را نبریده اند، بعد از فروختن خانه ای که بو های زیبای گذشته را می داد، تا سر تا سر هتل آپارتمان بسازند
شاید بخوابم، دوباره خواب خانه ی عزیز باشد، درخت توت با توت های سفید ِ شیرین، خاله هما بیایید و سینی نقش آسیا بادی که الان روی میز من است دست ش باشد و یک هندوانه بیاورد و با چاقو ی کوچک و تیز برش ش بزند و عزیز همان طور که توی رختخواب ش نشسته است گوش کند و من هم از شکلات های کاکائویی ِ کام بخورم، خیلی شیرین اند، خیلی شیرین
سودارو
2005-07-10
شش و پنجاه و هفت دقیقه ی صبح
من و مامان خنده مون می گیره، خواهر زاده دومی ِ سه ساله بدون اهمیت دادن به خنده ی ما دو تا دوباره سوال ش را تکرار می کند. اول ها فکر می کردم این دخترک هنرپیشه شود با این قدر حالت های مختلف که می گیرد، حالا می گویم نویسنده می شود یا سیاست مدار اینقدر که واژه ها را در هم ترکیب های خوشگل می کند
امیر حسین توی بغل من است، دراز کشیده است و سرش روی بازو ام، دارد سعی می کند بگوید واقعا خوابش می آید، دارد انواع صدا ها از غور غور تا خور خور و داد و فریاد زدن را تمرین می کند، و من خوشم می آید و به کلاس زبان شناسی فکر می کنم وقتی که گفته می شد بچه ها اول تقریبا تمام اصوات موجود دنیا را تولید می کنند و بعد اصوات زبان خود شان را انتخاب می کنند و بقیه ی صدا ها را فراموش می کنند، مثلا انگلیسی زبان ها که ق و خ را مثل ما پارس ها ندارند در کودکی چه چه ای می زنند با این دو صدا، توی 6 تا 9 ماهگی می توانند، بله می توانند. نگاه می کنم به چشم های پسر توچولو، خیره است به یک جایی و یک نفس دارد سر و صدا می کند
همه چیز مه گرفته است. همه چیز، این روز ها آرام بود. کتاب می خوانم و اینترنت و دوباره سر و کله ام تو کافه توچال پیدا می شود و یکی از دوستان قدیمی را بعد از دو سال می بینم و همه اش حرف مان این است که چه جوری زبان یاد بگیرد که اگر مشکلی نباشد تقریبا کمتر از دو سال دیگر کانادا خواهد بود، برای ادامه ی تحصیل، و من آب پرتقال نارنجی رنگ که مثل خورشید می درخشد را مک می زنم و هنوز دارم فکر می کنم بین کنکور ارشد و ایرلند جنوبی، یا یک جایی که نمی دانم کجا است، نمی دانم چرا توی این خواب های مه گرفته همه اش می بینم که رفته ام ایتالیا، جایی که فقط می دانم کلی از تمدن بشری آن جا است
بهتر است به جای خیال بافی بشینم به خواندن چهار تا کتاب
.
.
.
و می خوانم، یک کتاب درد ناک در مورد قتل های زنجیره ای را یک نفس می دوم و هنوز شب نشده شیرجه می زنم توی خاطرات کارمن بن لادن و واژه ها را می بلعم و صبح دوباره کتاب ها را به خط می کنم، امروز این یا امروز آن
.
.
.
مامان می گوید صبحانه و می روم سفره را پهن کنم، می خواهم بشقاب ها را ببرم که صدای مامان که دارد با تلفن صحبت می کند و
.
.
.
من منتظرم
دیشب یک حس آشفته بود، بیشتر از ده دقیقه زود تر رسیدم و سر سه راه راهنمایی جلوی قنادی طوسی ایستادم، مشهد دوباره غرق شده است در نمی دانم چند میلیون نفری که تابستان های شان را اینجا می گذرانند، نگاه می کنم و از همان اول که کلی طول کشید تا از بین سیل آدم ها به سه راه راهنمایی برسم می فهمم که چقدر مدل های تی شرت و مدل ها و رنگ ها مانتو پیشرفت کرده است، هزاران نوع مدل تی شرت که تقریبا هیچ کدام شبیه به هم نیستند رو به رویم رژه می روند
رنگ ها دیوانه کننده و طرح ها مختلف و تنها شباهت اینکه همه شان کوتاه و تنگ هستند، مانتو ها شده اند مثل هزاران پرنده ی زیبا که پخش شده اند در خیابان
رنگ ها شاد، شال ها شاد، مو های آشفته در هر نسیم کوچکی، سر سه راه یک پاجیرو ی نیروی انتظامی ایستاده است، ولی کاری به کسی ندارند، حتا به دختر هایی که مطابق مد های جدید، زیر مانتو چیزی نپوشیده اند و پوست سفید شان زیر شال نازک می درخشد
می ایستم رو به روی خیابان راهنمایی، این قدر آدم توی خیابان است که بعد از پنج دقیقه سرم شروع می کند به گیج رفتن. خودم را سر گرم می کنم به تماشای آدم ها، نمی دانم دوستم قرار است بیست دقیقه هم دیر کند، ترافیک ملک آباد فلج کننده است
نگاه می کنم به پل هوایی نیمه کاره ی سه راه راهنمایی که پر شده است از پارچه های سیاه رنگ برای وفات امروز
ده متری ام یکی از این دکه های پخش نوحه و پخش شربت است. نمی دانم چه کسی این دکه ها را حمایت می کنند، مهم نیست چند نفر آدم توی پیاده رو است، همه را ساپورت می کنند، من نمی خواهم، حتا برایم می آورند، قبول نمی کنم، حالم خوب نیست، معده ام اذیت می کند
نگاه می کنم و فکر می کنم کاش این فقط یک تصویر کوتاه مدت نباشد، آدم های سیاه پوش توی دکه با تیپ اسلامی دارند به همه آدم ها دوستانه شربت تعارف می کنند، یعنی هم را قبول کرده اند؟
درست نمی دانم، سرم گیج می رود، نگاه می کنم به پسر های رنگارنگ با یقه های طبق مد جدید تا نیمی از سینه باز، و نگاه می کنم به دختر ها با شلوار های برمودایی و شال ها و مو های رنگ رنگ، کجا بود می خواندم که یک خبرنگار خارجی نوشته بود این نوع حجاب داشتن ایرانی ها آن ها را بسیار زیبا تر کرده است، راست می گوید، زیبایی در خیابان شناور است
و من گیجم، صدای نوحه در صدای اذان جمع می شود و ترافیک وحشتناک خیابان احمد آباد و این همه آدم که دارند توی خیابان چرخ می خورند
من منتظرم. تلفن زنگ می زند و آشفته صدای دختر عمه ام می پرسد دایی راه افتاده اند؟ مامان و بابا الان رفته اند، من مانده ام اینجا، فقط دوست دارم بنویسم، همین، فقط بنویسم و ذهن ام را آرام نگه دارم
بلند می شوم و قدم می زنم در خانه، فکرم نا محدود دارد در مکان ها می گردد، برادرم خواب است، مرغ عشق ها دارند زیر لب چیزی را برای هم زمزمه می کنند
دوستم می آید و ما در خیابان شب غرق می شوم، کتاب فروشی، باز هم کتاب فروشی، و بعد هم کافه توچال یک ساعت و خورده ای بعد، من یک آب پرتقال می خواهم و دوستم یک شیر موز، وقتی می رویم بیرون آخرین مشتری های کافه ایم، نه و نیم شب است
بر می گردم خانه و خواهر زاده ام در را برایم باز می کند و همان اول می پرسد چی گرفته ای؟ دماغ گیر های شنا را از پاکت توی دستم در می آورد و می روند با خواهرش ببینند که رنگ دماغ گیر را می پسندند یا نه، دوست دارند با هم فرق داشته باشد، من یک جور گرفته ام
تمام تلفن های توی راهنمایی شلوغ بود. من دوست داشتم صدایت را می شنیدم
الان، الان نزدیک هفت صبح است، مامان و بابا الان توی تاکسی نشسته اند و به سمت مرکز شهر می روند. من نشسته ام اینجا و سعی می کنم آرام باشم، مامان زنگ می زند، مامان اولین فرصت زنگ می زند و می گوید چه شده است
صبح ساعت شش فقط دختر عمه گفت بیایید خانه ی خانوم بزرگ
همین
همین
.
.
.
من دوست ندارم، وقتی یک روح از این دنیا می رود به همه چیز آشنا می شود، همه چیز را می داند، همه چیز را می بیند، من دوست ندارم، من هنوز هم دوست دارم همان پسر ساده ی مادربزرگم باشم نه این چیزی که از من می بیند
من هنوز هم دوست دارم وقتی فکر می کنم همان آخرین باری باشد که مامان بزرگ توی چشم هایم نگاه می کرد و چشم هایش می درخشید، عمو پنج روزه از سوییس آمده بود فقط برای دیدار مامان بزرگ، فقط برای دیدار مامان بزرگ، دو ماه پیش بود؟
من دلم می گیرد، خیلی دلم می گیرد
مامان بزرگ تنها چیزی بود که از تمام گذشته ام زیبا بود، من هنوز هم وقتی می خواهم یک جای آرام را خواب ببینم، خانه ی عزیز را خواب می بینم، وقتی که هنوز عزیز زنده است، خاله هما زنده است و درخت های کاج را نبریده اند، بعد از فروختن خانه ای که بو های زیبای گذشته را می داد، تا سر تا سر هتل آپارتمان بسازند
شاید بخوابم، دوباره خواب خانه ی عزیز باشد، درخت توت با توت های سفید ِ شیرین، خاله هما بیایید و سینی نقش آسیا بادی که الان روی میز من است دست ش باشد و یک هندوانه بیاورد و با چاقو ی کوچک و تیز برش ش بزند و عزیز همان طور که توی رختخواب ش نشسته است گوش کند و من هم از شکلات های کاکائویی ِ کام بخورم، خیلی شیرین اند، خیلی شیرین
سودارو
2005-07-10
شش و پنجاه و هفت دقیقه ی صبح